مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 22 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 22 آبان سپس به طرف در قدم برداشت و زمزمه کرد: - متاسفم. اما فقط میخوام برگردم. من رو مقصر کلهشق بازی خودت ندون. در را که بست، نیلرام بر روی تخت سقوط کرد. سرش را با دستهایش گرفت و گریه کرد. نمیدانست اینجا چه خبر است، درک نمیکرد. در سکوت به صدای گریهاش که در اتاق طنین دلگیری داشت، گوش سپردم. دقایقی بعد وقتی بدون آنکه لباس دوم را بپوشد از پلهها پایین آمد، ریوند و پناه را دید که بر سر یک میز غذاخوری ظاهر شده در میان سالن، در حال خوردن نیمرو و گوجه بودند. ریوند با شتاب غذا میخورد، گویی مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرده است. پناه ولی خونسرد در حال برداشتن گوجهای از ظرف رزینی نقرهای رنگ بود که پر قرمز جیغ کشید و آن دو را متوجهی حضور نیلرام کرد. نیلرام بیتوجه به هر دویشان به طرف میز رفت و در راس دیگر آن نشست. اخمو مشغول خوردن نیمرو شد که ریوند صرفهای کرد. صدایش در آن سکوت سنگین طنین عجیبی داشت. - پناه برای گذراندن مرحلهی اول به دیدار دوستی در زمینهای کشاورزی میرود. شما نیز باید... نیلرام نگاه خشمگیناش را به ریوند داد و او ناخواسته ساکت شد. پوزخندزنان پاسخ داد: - تا دیشب مهربانو پناه بود، الان شد پناه! پناه قبل از آنکه ریوند بتواند واکنشی نشان بدهد، لیوان آبش را به نشانهی تهدید کمی محکم بر روی میز کوبید و مصمم گفت: - خودم از ریوند خواستم باهام راحت باشه، به تو ربطی نداره! سپس بسیار خونسرد مشغول خوردن لقمهی بعدی شد. نیلرام نیز اخم کرد و توجهی به او نشان نداد. ریوند واقعا از شکرآب شدن دوستی میان آنها شوکه شده بود. چرا آنقدر یکهویی؟ نیلرام روی از پناه گرفت و زمزمه کرد: - من مراحل رو نمیگذرونم. پناه به خنده افتاد، همانطور که جرعهی دیگر از لیوان آبش مینوشید، متمسخر خطاب به ریوند گفت: - منتظره دستشوییش بگیره و از خواب بیدار بشه. ولش کن ریوند اون احمقتر از این حرف هاست. دستهایش را به همدیگر مالید و با یک دستمال پارچهای ابریشمی، دهانش را تمیز کرد. دستمال طلایی مجدد به کمک جادو تمیز شد. پناه خندان به سوی ریوند چرخید و مشتاق گفت: - بسیارخب من آمادم. چطور باید برم؟ کجا؟ ریوند سرش را گیج تکان داد و برخاست. پناه نیز بلند شد و روبهروی ریوند ایستاد. ریوند مردد نگاهی به نیلرام انداخت، شاید پشیمان شده بود. اما نه... آن دختر احمقتر از این حرفها بود. هنوز هم داشت بیتوجه به آنها غذایش را میخورد. پناه آهی شکید و ریوند پلک زد. بشکنی در هوا زد و در کسری از ثانیه آنها میان مزارع گندم در غرب شوش بودند. پناه نفس عمیقی از آن هوای تمیز و معطر کشید، پر از حس آرامش لب زد: - بوی خاک آب خورده... ریوند نیز نفس عمیقی کشید. انگار ریههایش داشت جان تازهای میگرفت. به طرف شمال مزرعه رفت تا آنکه پناه از دور دختری را دید. زنی لاغر و قد بلند که مشغول خورد کردن ساقههای زرد گندم بود. با رسیدن به وی، ریوند پناه را به او سپرد تا در کنترل کردن جادو به وی کمک کند. به گفتهی ریوند در راه، اآن دختر از نظر مالی به کمک نیاز داشت و ریوند به او سپرده بود در صورتی که پناه بتواند مرحلهی اول را به کمک وی بگذراند به او یک دَریک میدهد. آن زن هم بدون هیچ بهانه و شرطی این را پذیرفته بود. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 22 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 22 آبان فصل پانزدهم ریوند پس از آنکه پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت. زیرا تنها ماندن نیلرام مسئولیت سنگینی برای او همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز بود و داشت به پرقرمز نگاه میکرد. ریوند در آنطرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دستهایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. گفت: - برای امروز میخواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمیتوانی در عمارت تنها بمانی. نیلرام خیره به پر قرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به ریوند داد. مغرور گفت: - نمیتونم توی خونه بمونم. پس چاره چیه؟ ریوند پوفی کرد، از رفتارهای آن دختر کلافه میشد. از جایش برخاست و گفت: - امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم. باید همراهم بیایی. نیلرام کاملا آرام، انگار که برایش ذرهای اهمیت ندارد شانهاش را بالا انداخت و گفت: - برام مهم نیست. ریوند اینبار دیگر اخم روی صورتش نشست. داشت به سختی آن دخترک کلهشق را تحمل میکرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آنکه بالاخره ریوند کلافه دستی بر صورتش کشید و گفت: - نمیخواهی آماده شوی؟ اینچنین قرار است بیایی؟ نیلرام همانطور که تظاهر میکرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت: - مگه چمه؟ ریوند نفس عمیقی کشید، تو میتوانی ریوند! لطفا تحمل کن. چشمهایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد. سپس به حرف آمد: - سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آنجا میآیند. نمیتوانی بدون لباس رسمی پارسه به آنجا وارد شوی. چشم گشود و به نیلرام خیره شد. نیلرام مصممتر از قبل به سیاهیه چشمهای ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت: - خب؟ ریوند لب گزید، چرا آن دخترک آنقدر نفهم بود؟ - باید لباسهای اینجا را بپوشی. نیلرام متمسخر به صندلی تکیه داد و مصممتر از قبل گفت: - هرگز! ریوند بیشتر اخم کرد آنقدر که چروکی میان ابروان و پیشانیاش نشست، لبهایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت: - بنابراین نمیتوانی بیایی! نیلرام دستهایش را از هم باز کرد و کنایهآمیز گفت: - بهتر منم نمیخواستم بیام، تو گفتی باید بیای! ریوند اینبار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفسهای پیدرپی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیلرام گرفت و خطاب به پر قرمز زمزمه کرد: - به سرا برو و بگو برای گزارش میآیم. یک نفر نیز همراهم است. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 25 آبان پر قرمز گیج شد، مگر نیلرام نگفت نمیآید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیلرام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیلرام قدم برداشت. نیلرام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. میخواست چه کند؟ ریوند کنار نیلرام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانهی نیلرام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیلرام نمایان گشت. نیلرام بهتزده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. بخاطر تغییر بدون اجازهی لباسهایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت: - با چه حقی به خودت اجازه دادی لباسم رو عوض کنی؟ این یه تجاوزه! ریوند به طرف در عمارت راه افتاد و دستهایش را در جیب شلوار رسمیاش فرو برد. ترکیب شلوار راسته با کت مشکی سفیدش واقعا زیبا بود و خیلی خوب در تنش نشسته بود. خونسرد پاسخ داد: - نمیتوانی در عمارت تنها بمانی، بنابراین باید همراه من باشی و طبق قانون هر مکانی که میروم رفتار کنی. در را گشود و با لبخندی که کنج لبش جاخوش کرده بود، خیره در نگاه عصبانی و آتش گرفتهی نیلرام گفت: - لباس پارسه به تو نمیآید! جدی میگویم. به محض آنکه بازگشتیم لطفا آن را بیرون بیاور. سپس رویش را برگرداند تا برود که صدای جیغ و داد نیلرام خندهی عمیقتری در کنج لبش کاشت. از بیرون آوردن حرص نیلرام داشت نهایت لذت را میبرد. نیلرام خشمگین لگدی به میز غذاخوری زد و خطاب به در که ریوند از آن رفته بود، فریاد کشید: - من پام رو از این خونهی کوفتیت بیرون نمیذارم. حالا ببینم میخوای چه غلطی بک... نیرویی عجیب و نرم نیلرام را در برگرفت و آن را به سمت در هل داد. تقلاهای نیلرام هیچ فایدهای برای ایستادن و ماندنش در خانه نداشت، تا آنکه از در عمارت بیرون انداخته شد و در پشت سرش محکم بسته شد. ریوند گوشهای از حیاط، به دیوار تکیه داد بود و میخندید. دست به سینه با تمسخر گفت: - جادوی عمارت میداند که تو نمیتوانی تنها در آن بمانی. سپس به طرف نیلرام آمد و روبهرویش ایستاد. سرش را به سمت صورتش خم کرد، رخدررخ یکدیگر، آنقدر نزدیک بودند که رُخم نفسهایشان به صورت همدیگر میخورد. ریوند با صدای آرامی که تمسخر در آن موج میزد زمزمه کرد: - لجبازیات به درد عمهات میخورد. سپس بشکنی زد و در لحظه آنپیما کردند. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 25 آبان فصل شانزدهم روبهروی یک عمارت بسیار عظیم که شاید پنجاه طبقه داشت، ظاهر شدند. ریوند خودش را از نزدیکی نیلرام عقب کشید و خونسرد به عمارت نگاه گرد. نیلرام آب دهانش را از استرس قورت داد و کمی بعد سرش را بالا گرفت. سعی کرد از دیدن آن عمارت شوکه نشود اما نتوانست. از ریوند چند قدم دیگر فاصله گرفت و سعی کرد خودش را عادی نشان بدهد. البته که ریوند هم نگاهی به او کرد و بیتوجه به وی به سمت در عمارت رفت. با رسیدن به ورودی عمارت که تنها یک طاق بزرگ بود و هیچ در و قفلی نداشت، دستش را روی سنگ طاق نهاد و با احترام و لبخند گفت: - درود بر روح جادوی پارسه. ریوند بلخی از شوش، برای گزارش تحقیقات روی جواهرات آمدهام. همراهم مهربانو نیلرام سبحانی از ایران آینده است. نیلرام با شنیدن فامیلیاش از زبان ریوند شوکه شد. با بهت جلو آمد و بیتوجه به گاردی که نسبت به آن پسر داشت گفت: - فامیلی من رو از کجا میدونی؟ طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامشبخش به گوش رسید: - ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی. ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت: - مدت بسیاری از حضورم در اینجا میگذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟ صدای ملایم و آرامشبخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش میرسد. - بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمدهای. حالم خوب است. نیلرام که مدام سرش را میچرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد. - دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازیاش هستم. نیلرام، دختری جالب با افکاری جالبتر. خوش آمدهای. نیلرام کمی ترسید، ناخواسته به ریوند نزدیکتر شد، آنقدری که لحظهای به شانهاش برخورد کرد. نگران لب زد: - این کیه؟ توهم زدم؟ این صدای روی چی داره پخش میشه؟ من... من... ریوند صرفهای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد: - او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است. روح، باری دیگر به حرف آمد: - میتوانی مرا هرچه میخواهی صدا بزنی. افکارت را میبینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری. نیلرام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشتزده گفت: - این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ میخوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بیجنبهای، باور کن... صدای جادو قهقهای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترماه رفتار کند اما نتوانست زیاد خندهاش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود. - طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است. ریوند سرش را به نشانهی تایید تکان داد اما نیلرام هنوز هم میترسید. نمیتوانست درک کند که صدا از کجاست تا آنکه ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشتان نیلرام بیرون کشید. آگاهانه گفت: - صدا از طاق است. این طاق روح جادو است. نیلرام بهتزده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاقهای نیمه خراب تخت جمشید در شیراز است. چطور ممکن بود از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... مرمریت اصل سبز و سفید. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 25 آبان صدای جادو خندان گفت: - ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آنکه پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر میکند. ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیلرام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستاصل لب زد: - الان منفجر میشه! ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آنکه اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشمهای بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود، هوش و زکاوت. صدا به گوش رسید: - هدیهای برای دیدار اولمان است. برای آشوزوشتات عنوانی انتخاب کن نیلرام. دختر ایرانزمین. نیلرام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیلرام نگاه میکرد. چشمهایش، آن جغد... چشمهایش گیرایی خاصی داشتند آنقدر که نیلرام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشمهایش خودنمایی میکردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود. نیلرام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را میجوید گفت: - هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟ صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت: - هرچیزی اولش سخت است. میدانی که چه میگویم؟! نیلرام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشمهایش گرد شده بودند و نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد. آنقدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند. - رنگ سفیدطلاییاش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه میدهد. نیلرام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بود. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبههای هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آنها را جاگذاری کرده است. انگار ساعتها وقت صرف آن شده است. اما چشمهایش... چشمهایش نیلرام را شدیدا به خود جذب کرده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد: - چشمهاش انگار دشتی بیانتها از کویر خشک و خالیه. صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانی خاصی گفت: - بیکران عنوان زیباییست که برازندهی این آشوزوشت است. نیلرام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد. سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله بیکران. عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تایید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهرهآوری به سمت نیلرام پر زد. نیلرام جیغ کشید و از ترس عقب رفت اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد، جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون آنکه ذرهای دستش را زخم کند. نیلرام ترسیده بود و مدام خودش را عقب میکشید اما جغد آنقدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها ده سانت با صورتش فاصله داشت. ریوند دستی بر روی سر جغد کشید، بیکران چشمهایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد: - بیکران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است. نیلرام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشمهایش را از حدقه بیرون بیاورد، یا او را بخورد، صاف ایستاد. هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگه داشته بود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه میکرد. انگار میفهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 25 آبان فصل هفدهم ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیلرام سعی کرد در حیاط عمرات سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشسته بود کنار بیاید. اما زیاد تاثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر در نیامده یا به گوش نرسیده بود. انگار سعی داشت فقط بیننده باشد! انگار لذت میبرد که میدید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد. نیلرام کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شده بود. با خشم خطاب به جفد گفت: - انگار دارم با مرغ حرف میزنم! جغد بدون توجه به نیلرام سرش را چرخاند و به دور دست خیره شد. نیلرام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شده بود. بدون شک همینطور بود. زیرا محال است آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازههای واقعی داشته باشد و پایدار بماند! چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفانی فرو میریخت. خب جادو هر کاری میکند. میشود گفت اگر واقعی باشد. مردی از دوردست، از پشت عمارت دیده شد و به این سمت آمد. نیلرام ابرو بالا انداخت، آقا ریوند تشریففرما شدند. با رسیدن ریوند، خندان، البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد. خطاب به نیلرام گفت: - با آشوزشتات چه میکنی؟ نیلرام صورتش را کجوکوله کرد و با کنایه پاسخ داد: - خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمیبینی؟ بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمیکرد. ریوند سرش را به نشانهی تاسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت: - بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم. نیلرام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوشآیند بود گفت: - دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. میخوای تا اون خونهی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟ ریوند سوتزنان دور شد و ذرهای به جیغجیغ های نیلرام اهمیت نداد. نیلرام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همانطور که میرفت، زمزمهای به گوشش رسید. میدانم... . در راه بازگشت به خانه، ریوند چند جایی توقف داشت که نیلرام همچون مورچهی دانهکش با آن جفد سنگین دنبالش میرفت. در چند کوچه بعد از عمارت سرای جادوگران، به یک خانهی زیبا رسیدند که در نمای عمارتش، ترکیبی از رنگ صورتی و چوب کار شده بود. عمارتی کج که اگر در دنیای واقعی بود حتما میافتاد و بر سر صاحبانش آوار میشد. اما اینجا خواب بود دیگر. جادو؟ خب شاید هم جادو بود. به هر حال، ریوند برای ارائهی سنگهای جدیدی به آنجا رفته بود. همانطور که ریوند با پیرمرد سنگتراش در حال بحث کردن در مورد ارزش سنگ آمیتیس جدیدش بود، نیلرام نگاهی به دامهای آن پیرمرد که در کنار خانهاش، در یک مزرعهی نسبتا بزرگ میچرخیدند نگاه کرد. لبخندزنان با خود زمزمه کرد: - دلم یهو کباب خواست. حتی بوش هم انگار دارم میفهمم... در اعماق افکارش تصور کرد که دارد کباب بره با سالاد شیرازی میخورد، زیرا صبح هم زیاد صبحانه نخورده بود و اکنون در ظهر، گرسنته بود. یکهو جغد به هوا پرید، نیلرام از واکنش ناگهانی جغد شوکه شد و خواست به ریوند خبر دهد که جغد در کمال حیرت، به یک گوسفند در مزرعه حملهور شد. با شجاعت تمام یک گوسفند بره را با چنگالهایش گرفت و با قدرت بسیار، آن حیوان را با اولین ضربهی نوکش کشت. نیلرام بهتزده و حیران به کارش نگاه کرد، چی باعث شد این کار را بکند؟ تا الان که انگار هیچی نمیفهمید و نجیب بود! صدای جیغ نیلرام ریوند را به طرف او کشید. دواندوان آمد و تا خواست بپرسد چه شده، صحنهی پیشرو را دید. گوسفندانی رم کرد با قوچی در مرکز مزرعه که خونین مرده بود و آشوزوشتی بر رویش نشسته بود. و آن آشوزوشت بیکران بود. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 25 آبان ریوند لب گزید و صدای صاحب مرزعه که عصبانی بود، به گوش رسید: - برهی بزرگ و عزیزم را کشت! آن آشوزوشت برای کیست؟ باید جواب پس بدهد! ریوند صرفهای کرد و به نیلرام نگاه انداخت، دخترک از ترس نمیدانست چه بگوید. ریوند سرش را بالا گرفت و پیرمرد را به طرف دیگری هدایت کرد. خب انگار سعی داشت به آن مرد توضیح دهد یا هر چیز دیگری، نمیدانم. نیلرام نگران رویش را سمت جغد برگرداند و آهسته گفت: - احمق خر، چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟ جنی شدی یهو؟ - به او چه دستوری دادی؟ صدای آرام ریوند که از پشت سرش به گوش رسید، نیلرام را در جای خود چرخاند. نیلرام سریع چرخید و مضطرب گفت: - هیچی به جون خودم، من چیزی بهش نگفتم یهو واکنش نشون داد! ریوند خیره به آن آشوزوشت بزرگ و خطرناک، زمزمه کرد: - فکر میکردی، فکری که به گوسفند، گوشت یا هر چیز دیگری ربط داشته است، که دلت خواسته است آن گوسفند بمیرد. و آن حیوان... بره را کشت زیرا تو فکرش را به او دستور دادهای. نیلرام شوکه به ریوند خیره ماند، بله. او در فکر غذا و کباب بود! به لکنت افتاد. چیزی نداشت که بگوید. تنها بهتزده سرش را به زمین انداخت. ریوند اخمو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف جادهی اصلی رفت. - بهتر است زودتر به عمارت بازگردیم. لطفا تا بازگشت، افکارت را کنترل کن! نیلرام به راه افتاد و بیکران را صدا زد. در کمال تعجب بیکران حرفش را گوش داد و دنبالش آمد و باز روی دستش نشست. نیلرام که عضلههای دستش درد گرفته بودند، کجکج راه میرفت تا بتواند وزن زیاد آن حیوان را تحمل کند. همانطور که راه میرفتند، نیلرام از سر کنجکاوی پرسید: - این حجابی که زن هاتون دارن، از سر اجباره؟ روسری و شالهایی که دارن. شنل هاشون، اون لباسهای بلند، اینا تحتنظر کیه؟ ریوند گیج به نیلرام نگاهی انداخت، داشت چه چرت و پرتی میگفت؟ به جلو نگاه کرد و با اخم پاسخ داد: - ما همگی بندگان خداوند یگانه هستیم، بهر چه باید در پوشش و کارهای شخصی افراد، دخالت کنیم؟ ما که هستیم که همدیگر را امر و نهی کنیم؟ حرفهایت اصلا جالب نیستند. نیلرام ابرویش را از سر تعجب بالا برد، راست میگفت؟ خب تفکر جالبی داشت، پس سوال دیگری به ذهنش رسید. همانطور که سعی داشت کمرش را مقاوم نشان دهد، که مثلا درد نمیکند پرسید: - دین مردمتون چیه؟ دین خودت چیه اصلا؟ ریوند از حرکت ایستاد، نفس عمیقی کشید، باید آرام باشد. تو میتوانی ریوند. زمزمه کرد: - ما طبعیتپرست هستیم. البته که پرستش تنها برای خداوند یگانه است. ما او و آفریدههای عظیمش را میپرستیم. طبیعت نعمتی از جانب اوست، جادو نعمتی از جانب اوست. طبیعت، نماد وجودیت خداوند پارسه است. نیلرام سردرگم از پاسخهای جدید ریوند، اینبار دیگر ساکت شد و سعی کرد تا رسیدن به عمارت که تنها چند کوچهی دیگر باقیمانده بود، دوام بیاورد. البته که خیلی سعی کرد حالا که میداند جغد به هرچه فکر کند انجام میدهد، به کندن سر ریوند و تکهتکه کردنش فکر نکند، البته که بدش هم نمیآمد! توجه: خواننده های عزیز، پارت گذاری رمان به مدت دو هفته متوقف خواهد شد تا رمان ویرایش شود. ممنون که صبر می کنید. 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده