رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

رامین از منظور مهیار به خنده افتاد و آب در گلویش گیر کرد. به سرفه افتاد که آرزو ناخواسته بر پشتش کوبید. رامین که بهتر شد از آرزوی مضطرب تشکر کرد. آرزو با دیدن رامین مردی زیبا که ابروان پیوسته و دماغ مناسب و رو فرمی داشت دلش لرزیده بود. آن شال سبز آبی دور پیشانی‌اش با آن پیشانی‌آویزهای جواهر نشان مردانه که دیگر هیچ، او را همچون یک مرد اصیل ایرانی باستانی می‌دید.
نگاهش را به سختی از رامین گرفت و خواهش‌می‌کنمی زمزمه کرد. دست‌هایش می‌لرزیدند، مضطرب نگاهی به ریوند انداخت و با لحنی مستأصل زمزمه کرد:
- لطفا... بذار‌.
ریوند مصمم نگاه از آرزو گرفت، چرا، چه شده بود؟ نیل‌رام که دیگر داشت از رفتار آن دو کلافه میشد، از روی صندلی برخاست و معترض خیره به ریوند و آرزو گفت:
- آرزو مشکلت چیه؟ از این پسره چی می‌خوای؟
آرزو غمگین به نیل‌رام خیره شد و شه‌بانو ناخواسته خندید. گویا از لفظ این پسره، خوشش آمده بود. آرزو خواست دهان باز کند که ریوند زودتر تکانی به خود داد. از روی صندلی برخاست و با صدای بلندش گفت:
- دوستان زمان به بامداد نزدیک است، همگی لطفا آماده شوید.
اصلا انگار نه انگار که نیل‌رام حرفی زده بود و آرزو قصد داشت پاسخش را بدهد. ریوند خوب تظاهر می‌کرد. همه متوجه شدند اما کسی چیزی به روی خود نیاورد. جادوگران حاضر در آن میز طویل همه برخاستند. با یک بشکن در دست ریوند، پایه‌هایی بر پشت سر صندلی جادوگران ظاهر شد. پناه گیج به آن‌ها خیره بود که آرزو کنجکاو لب زد:
- موضوع چیه؟
ریوند خندان پاسخ داد:
- دیدن این صحنه را به پاس قدردانی از باورهایت بگذار مهربانوی زیبا‌.
منظورش چیست؟ آن‌قدر ناگهان اتفاق افتاد که حواس سه دختر از سوال بعدی‌شان پرت شد. ناگهان آسمان پر از پرندگان و موجوات جادویی شد. هر حیوانی از کوچک جسه گرفته تا بزرگ جسه پشت جادوگر خود فرود آمد و بر روی پایه‌های مخصوص نشست. صدای آن‌ها بسیار زیبا بود. در کنارش حسی همچون ترس در دل بینندگان خود می‌انداخت.
پناه به شدت مشتاق با چشم‌های براقش آن‌ها را بررسی کرد. تا انتهای میز انسان و حیوان به ترتیب و نظم روبه‌روی هم‌دیگر قرار گرفته بودند. آشوزوشت‌ها را می‌شناخت، به لطف پر قرمز ققنوس‌ هم می‌دانست چیست. اما یک حیوان را نتوانست بشناسد و آن حیوانِ کسی جز آرتان نبود.
آرزو به محض آن‌که چرخید و حیوان آرتان را کمی آن‌طرف‌تر از خودش دید نتوانست دیگر خودش را کنترل کند. حیران با دهانی بسیار باز گفت:
- خدای من... او... اون آنزوهه!
بغض مجدد به گلویش چنگ انداخت. حیرت‌زده با ابروهایی بالا پریده زمزمه کرد:
- باورم نمی‌شه یه آنزو رو دارم زنده می‌بینم.
آرتان با شنیدن حرف‌های آرزو لبخند زد و به سوی او روی کرد. محترمانه گفت:
- اگر بخواهی می‌توانی نوازشش کنی. نامش کَهرُبا است.
آرزو دیگر صبر کردن را جایز ندانست، صندلی‌اش را کنار زد و به طرف آنزو قدم برداشت. حیوانی زیبا به اندازه‌ی یک گوسفند که بر روی پایه‌ی پشت سر جادوگرش نشسته بود. سرش همچون شیرنر با یال‌های زیبا و بدنش همچون یک عقاب سر سفید با پنجه‌هایی خطرناک که به حتم شکار را درجا تکه‌تکه می‌کرد.
با رسیدن به آنزو از حرکت ایستاد. اکنون مردد شده بود دستش را جلو ببرد، ابهت این حیوان با آن اخمی که در نگاهش بود، دلش را لرزاند. اما آرتان با احترام اجازه خواست تا دست آرزو را بگیرد. آرزو که اجازه داد، دست آرزو را به‌ طرف سر کهربا هدایت کرد و خونسرد گفت:
- کهربا مهربان است، نگاه اخم‌آلودش را نبین، روحش بی‌آزار تر از یک آشوزوشت است.
آرزو با نوازش یال‌های زبر آنزو بغضش شکست و اشک‌هایش یکی پس از دیگری سقوط کردند. دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد، داشت از خودخوری منفجر میشد. جلوتر رفت و مغموم لب زد:
- می‌تونم بغلش کنم؟

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • پاسخ 94
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • مدیر ارشد

آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشم‌هایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و منصرف نشود. سپس آن حیوان مهربان و خوش‌بو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یال‌های شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت:
- دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. باور کن هرگز فراموشت نمی‌کنم.
سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشم‌های آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقب‌تر رفت و اشک‌هایش را با دست زدود و خندان خطاب به آرتان لب زد:
- جناب آرتان، این نام برازنده‌ی اوست واقعا حیوان بی‌نظیری است.
آرتان شاداب و راضی خندید، کَفی برای حرف آرزو زد و مفتخر گفت:
- اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش می‌کنند. ولی برای اولین‌بار به شما هیچ واکنشی نشان نداد واقعا حیرت‌انگیز است، مشخص است که روح پاکی دارید.
آرزو خندید و خیره به آنزوی روبه‌رویش گفت:
- اولش دست‌هام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربان‌تر از یک آشوزوشت است.
آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو یکهو حس عجیبی گرفت، معذب تشکر دیگری کرد و قدمی به عقب برداشت. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که از آن‌طرف میز پرسید:
- آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم چقدر عجیبه‌.
آرزو خندان به سمت صندلی خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد.
- آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدن‌های پی‌درپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد می‌کنه. خیلی با ابهته مگه نه؟
پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرأت نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیل‌رام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که رو‌به‌رویش بود. آهسته خیره به رامین پرسید:
- نام او چیست؟ خیلی زیباست.
رامین از سوال نیل‌رام لحظه‌ای تعجب کرد اما سریع خود را جمع‌و جور کرد و به ظاهر خونسرد گفت:
- او آتش‌رُخ است. اوم.‌.. می‌خواهی نوازشش کنی؟
نیل‌رام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین گیج ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خنده‌ی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد:
- توجهی به او نکن، دیوانه است.
صدای شه‌بانو به گوش رسید که داشت با نقره‌فام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت می‌کرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگ‌هایش را درخشان‌تر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آن‌که با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همان‌طور که چین دامنش را درست می‌کرد به حرف آمد:
- یه جورایی اون چهره‌ی درهم نقره‌فام رو درک می‌کنم. باور کن.
نیل‌رام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت:
- مثل یه مادر ایرانی رفتار می‌کنه. چرا اینکار رو نکردی، چرا اون کار رو نکردی.
پناه کاملا موافق سرش را تکان داد و کمی روی پایش جا‌به‌جا شد. شادمان اضافه کرد:
- همان‌طور اعصاب خردکن و شیرین زبان.
آرزو بالاخره همراه پناه قهقه‌ای زد اما برخلاف آن‌دو، نیل‌رام ساکت ماند زیرا تا به حال مادرش این‌چنین با او رفتار نکرده بود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خرد می‌کرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر می‌رسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمی‌فهمید، اصلا یعنی چه؟
ریوند پس از آن‌که آن‌ها آرام گرفتند، مفتخر صرفه‌ای کرد و بلند گفت:
- بگذارید دوست‌هایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم.

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد

دستش را به طرف رامین که رو‌به‌رویش بود دراز کرد و شاد گفت:
 - او رامین و آن ققنوس پشت سرش، آتش‌رُخ است. همیشه گمان می‌کند بامزه است اما بی‌مزه‌ترین فرد جمع است. عنصر جادوی وی آتش است.
رامین دستش را روی سینه‌اش نهاد و شوخ‌طبع خطاب به سه دختر جدید جمع گفت:
- ریوند همیشه بی‌ذوق است. از آشنایی با شما مهربانوان زیبا خوشبختم. سعادت داشته‌ایم که شما را در پارسه دیده‌ایم.
پناه ریز خندید و آهسته با چاشنی خجالت گفت:
- برادر فکر می‌کند شیرین‌ است، درست فکر می‌کند.
نیل‌رام با شنیدن تیکه کلام خز اینستاگرام، پوفی کشید و واکنشی نشان نداد. دوباره داشت دوگانه عمل می‌کرد. آرزو به حرف پناه خندید و موافق با وی سرش را تکان داد. ریوند بی‌توجه به رامین و بامزه‌پرانی‌هایش، به شه‌بانو اشاره کرد و محترمانه ادامه داد:
- او را می‌شناسید، خواهر زیبایم شه‌بانو با آشوزوشت اخمویش نقره‌فام، احتمالا هم می‌دانید که عنصر جادویش فلز است و مطمئن شوید که به نقره‌فام دست نمی‌زنید.
نقره‌فام با حرف ریوند غرغری کرد و بال برهم زد. شه‌بانو خندید و خطاب به ریوند حق به جانب دست‌هایش را در سینه گره زد و به ظاهر ناراحت گفت:
- به او توهین نکن. می‌دانی که بعدا تلافی‌اش را بر سرت در می‌آورد ریوند.
ریوند یکهو خندید و سریع رفت سراغ معرفی نفر بعدی، انگار  قبلاً یک‌بار زهرچشم نقره‌فام را دیده بود که بیشتر روی آن‌ها مکث نکرد. این‌بار آرتان که کنار شه‌بانو ایستاده بود را معرفی کرد.
- او آرتان است، می‌توان گفت فرد خون‌سرد و منطقی جمع است و آن آنزویش کهربا است. جادوگر عنصر خاک و یکی از کم جنبه‌های جمع به حساب می‌آید سعی کنید زیاد با او شوخی نکنید.
آرتان چشم‌غره‌ای به ریوند رفت و سپس با چهره‌ای کاملا جدی به سوی خانم‌ها تعظیم کرد و با صدای رسایش گفت:
- حضورتان به پارسه، سرزمین جادو را مجدد تبریک می‌گویم. امیدوار هستم که مدت زمان اقامتتان در اینجا به شادی بگذرد.
سپس خطاب به آرزو با لحن عجیبی گفت:
- لباس امروزتان بسیار زیباست.
شه‌بانو با این حرف آرتان قهقه‌ای زد که ریوند ناراضی غرغر کرد.
- تو یک خودشیفته هم هستی، این خصلتت را فراموش کردم بگویم.
همه خندیدند زیرا می‌دانستند که لباس امشب آرزو را آرتان برایش انتخاب کرده بود و او پذیرفته بود. حالا یا چون حال نداشت لباس دیگری انتخاب کند، یا فکرش درگیر بود یا واقعا خوشش آمده بود. مهم نیست بگذریم. ریوند مهیار را که رو‌به‌روی آرتان بود معرفی کرد.
- او مهیار است، مهربان و حامی جمع ماست، البته که همه می‌دانید توجه بیشتری به شه‌بانو دارد و آن آشوزوشت زیبای پشت‌سرش طلانقش نام دارد. عنصر وی آب است که باید تا کنون متوجه شده باشید.
هر سه دختر سرشان را تکان دادند و مهیار به آن‌ها حضورشان را تبریک گفت. همچنین خون‌سرد خطاب به آن کنایه‌ی ریوند پاسخ داد:
- از توجه بیشترم به شه‌بانو آگاهید و لازم است که دلیل آن را بگویم؟

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد

آرزو ریز خندید و پناه با آن چشم‌هایی که برق میزد به حرف آمد:
- می‌دونیم. امیدوارم خوشبخت بشید.
همه خندیدند اما آرتان اخم غلیظی بر صورتش نشاند. خب قطعا دخترها هم فهمیده بودند برای چه، زیرا کسی سوالی نپرسید. ریوند به آخرین نفر رسید و خندان گفت:
- و او نیز مهران پسر آرام جمع و برادر مهیار است. آشوزوشتش نیز شاخ‌پر نام دارد که بسیار مهربان و دل‌نازک است. عنصر مهران خاک و چوب است و اینک شما با جمع دوستانه‌ی ما آشِنا هستید.
آرزو با اتمام سخنان ریوند سریع به حرف آمد و بهت‌زده خطاب به مهران گفت:
- برادرت عنصر آب را دارد اما تو خاک و چوب؟ این خیلی عجیب است، سه عنصر متفاوت در دو شخص خونی نادر نیست؟
ریوند خندید و راضی از دقت آرزو تکانی به خود داد. خشنود گفت:
-‌ حقیقتا نکته‌هایت را دوست دارم آرزو. همان‌طور که صبح به شما گفتم عناصر آب و آتش، چوب و فلز مکمل یکدیگر هستند و خاک در مرکزیت آن‌ها قرار دارد. اگر زوجی دو عنصر داشته باشند و یکی از آن عناصر مشترک باشند فرزندانشان می‌توانند از سه عنصر والدین باشند. البته خیلی نادر است و خطر دارد. ممکن است کودکی دو عنصر تضاد را به ارث برده و در نوجوانی به‌خاطر فشار زیاد جادو جان تسلیم کند. مهران شانس آورد که عنصر خاک و چوب را به ارث برد.
مهیار به نشانه‌ی تایید حرف‌های ریوند سرش را تکان داد که آرزو مجدد خیره در نگاه ریوند پرسید:
- اگر مهران عناصر چوب و آب را به ارث می‌برد... چی میشد؟
مهران خنده‌ای کرد و خود پاسخ سوال آرزو را داد:
- آن‌وقت مرده بودم.
آرزو سکوت کرد و ریوند سرش را به نشانه‌ی درست بودن حرف مهران تکان داد. آرزو سرش را پایین انداخت و غمگین و مغموم لب زد:
- جادو رحمی ندارد... وحشتناک است. نوجوانی تا آن سن برسد و بعد به‌خاطر فشار جادو و عناصر ناهماهنگ جان بدهد؟ زنده‌زنده... بمیرد، آن هم جلوی خانواده‌اش.
همه از تحلیل آرزو به وجد آمدند. همین‌طور بود اما تا کنون هیچ‌کدام آن‌قدر دقیق آن را بررسی نکرده بودند. شاید چون خوشبختانه هنوز با آن مشکل در خانواده‌ی خود رو‌به‌رو نشده بودند. ریوند که دید جو بسیار سنگین است صرفه‌ای کرد و خندان به حرف آمد:
- پرقرمز را نیز بگذارید مجدد معرفی کنم. ققنوس زیبای من شاید نسبت به بقیه جثه‌ی کوچکی داشته باشد اما هوش بسیار بالایی دارد. از محدود ویژگی‌های موجودات جادویی قدرت تکلم است که پرقرمز آن را داراست.
سه دختر سرشان را تکان دادند و پرقرمز خوشحال بال‌بال زد. هنگامی که تمام حیوانات جادویی رسیدند و پشت جادوگرانشان نشستند ریوند در رأس میز ایستاد. پیراهن مردانه‌ی سفید و طلایی‌اش باعث شده بود پوستش گندمی‌تر به نظر برسد. دست‌هایش را به سوی آسمان بالا برد. انگار که می‌خواست دعا کند. چشم‌هایش را بست و بلند گفت:
- یکتای یگانه‌ی پارسه، خداوند جادو تو را شکر می‌کنیم که جادو را بر ما نعمت دادی. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند و تا ابدیت ماندگار شود. به یاری تو یزدان بزرگ.
به تبعیت از ریوند همه دست‌هایشان را بالا آوردند و با همدیگر این دعا را خواندند. با اتمام یافتن دعاهایشان سه دختر حیرت‌زده با دهان‌های باز مانده به چشم دیدند که چگونه موجودات جادویی نورانی شدند. آن‌قدر درخشش پیدا کردند که ناگها آن تاریکی شب روشن شد و راهرویی از چلچراغ به وجود آمد. نیل‌رام سرش را چرخاند و دید که تمام جاده‌ از شمال و جنوب از شرق و غرب روشن شده است. همه باهم هماهنگ بودند و بعد، تمام حیوانات منفجر شده و همچون پودرهای اکلیلی به آسمان صعود کردند. آسمان آن‌قدر زیبا و درخشان شده بود که انگار هزاران ستاره پایین‌تر آمده بودند. مردم با این اتفاق هلهله کردند و هیاهوی در شهر بالا گرفت. موسیقی بلند‌تر طنین انداخت و این‌بار ریتم شاد سنتی داشت. برای همان تمام مهمانان و جمع دوستان ریوند برخاستند و شروع به رقصیدند با یکدیگر در اطراف میز کردند. سه دختر که قطعا دیگر چشم‌هایشان باز تر از این نمی‌شد، با صدای ریوند به خود آمدند. ریوند با لبخند عمیقی که بر لب داشت خشنود گفت:
- اکنون در سراسر پارسه این مراسم جاری شده است. آن موجودات مجدد باز می‌گردند و به لطف جادو این‌چنین بیماری هایشان رفع می‌شود. این مراسم در واقع برای قدردانی از موجودات جادویی‌ای است که جادو به ما تقدیم کرده است.

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد

آرزو همان‌طور که رقص زیبا و سنتی شه‌بانو را می‌دید که بر زیر آن اکلیل حیوانات انجام میشد، بهت‌زده لب زد:
- تو درست می‌گفتی ریوند، ارزش دیدنش را داشت.
ریوند سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مدتی بعد از رقص، موسیقی آرام گرفت و این‌بار تبریک‌ها شروع شد. همه به یکدیگر تبریک گفتند و برای هم آرزوی سلامتی کردند. در نهایت نیز با یک شمارش سر انگشتی متاسفانه ریوند نتوانست امسال برترین میز را داشته باشد و نفر دوم شد. جشن اما همین‌طور پابرجا بود. مردم پس از اجرای مراسم و تبریک‌های جشن سپندار، مشغول خوردن غذاهای روی میز که با جادو ظاهر شده بودند گشتند. هر نفر یک چیز مجزا می‌خورد. آن یکی پای مرغ، دیگری کباب بره و ریوند، یک سیخ از جوجه‌ی درون سینی مسی برداشت. دوغ آبعلی برای خود درون یک لیوان سفالی ریخت و خواست مشغول خوردن شود که پناه کنجکاو پرسید:
- تقریبا با همه‌چیز کنار اومدم اما چرا باید دوغ آبعلی این‌جا باشه؟
ریوند خندید و شه‌بانو که دهانش خالی بود زودتر به حرف آمد. همان‌طور که نانی برمی‌داشت تا با ماست گوسفندش بخورد گفت:
- تعویض عزیزم. غذاهای آینده جالب هستند و صرفا برای آن‌که تعادل دنیاها بهم نریزد ما تنها چیزهای غیر مهم را می‌توانیم بیاوریم. دوغ آبعلی واقعا خوش‌مزه است. به‌خصوص از آن‌ نوعش که وقتی می‌نوشی ته گلو را می‌سوزاند.
پناه سرش را خندان تکان داد و سریع گفت:
- گازدار.
شه‌بانو حرفش را تایید کرد که این‌بار آرزو پرسید:
- ظروف رزینی و مصالح ساختمانی جدید آینده هم همین‌گونه اینجا هستند؟ زیرا عمارت‌هایتان ترکیبی است.
شه‌بانو شانه‌اش را بالا انداخت و لقمه‌ای بر دهان نهاد. انگار زیاد در امور ساخت و ساز اطلاعاتی نداشت. این‌بار به جای او، مهیار به حرف آمد و محترمانه گفت:
- در واقع افرادی که آمده‌ بودند مایل بودند تا در تحقیقات به جادوگران پیش از ما کمک کنند. آن‌ها نیز از افکارشان این نوع ایده‌های جالب را بیرون کشیدند. به لطف آن‌ها پارسه زیباتر شده است. وگرنه ما هنوز داشتیم در خانه‌های کاهگلی ساده‌ی‌مان زندگی می‌کردیم.
نیل‌رام تنها یک سوال کوتاه پس از آن پاسخ پرسید.
- مگر چقدر از آن موقع گذشته است؟
ریوند خیره به موهای ساده‌ی نیل‌رام زمزمه کرد:
- چهل سال است که مردم آینده به پارسه می‌آیند.
آروز آهی کشید و به لیوانش خیره شد. ناامید لب زد:
- و اکنون جادو را بیشتر از پیش باور کرده‌اند.
و دیگر کسی چیزی نگفت و در سکوت مشغول خوردن غذا شدند. سه دختر ما، انگار حسابی افکارشان درگیر شده بود... یا شاید هم دیگر سوالی نداشتند که بپرسند.  

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد

فصل سیزدهم


آن‌شب سریع‌تر از هر شب دیگر، با تمام عجایب و خوشی‌هایش برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونه‌ای که وقتی نیمه‌شب به عمارت ریوند بازگشتند و به تخت‌خواب رفتند، هیچ‌کدام حوصله‌ی تحلیل اتفاقات و حرف‌هایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند.
صبح فردا، در واقع هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آن‌ها را فراخواند و آرزو سریع‌تر از آن‌دو واکنش عجیبی نشان داد. به گونه‌ای که وقتی داشت از اتاق بیرون می‌رفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطه‌به‌نقطه‌ی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیل‌رام متوجه‌ی حال ناخوشش نشدند زیرا هنوز آن‌قدری خسته بودند که خواب‌آلود از پله‌ها پایین می‌رفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله بیافتد که خوشبختانه جادویی از غیب حواسش بود و او را نگه داشت.
اکنون، آن سه دوباره روی مبلی که از غیب ظاهر شده بود، رو‌به‌روی میز کار ریوند نشسته بودند و منتظر هستند که ببینند ریوند دقیقا می‌خواهد چه بگوید. ریوند عینک بر چشم‌زده و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. آرزو مغموم به در و دیوار خانه نگاه می‌کرد. پر قرمز از پنجره وارد شد و صدایی از خودش بیرون آورد. ریوند سرش را تکان داد و در آن سکوت آرامش‌بخش عمارت گفت:
- بسیارخب، به شه‌بانو بگو کاری دارم که پس از انجامش می‌آیم.
پر قرمز سرش را تکان داد و پر زنان رفت، ریوند عینک روی چشمش را برداشت و خیره به سه دختر جلویش لب‌هایش را با زبان خیس کرد. کاملا جدی پرسید:
- بسیارخب، یک روز کامل از حضور شما در پارسه می‌گذرد. البته اگر که دقیق بخواهیم بگوییم روز سوم است.
کمی گردنش را کج کرد و ادامه داد:
- نظرتان تا به اینجا درباره‌ی پارسه چیست؟ می‌دانید که اکنون دیگر خواب نیستید؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، دیگر باور کرده بود. نیل‌رام ولی هنوز مردد بود، هنوز نمی‌دانست حقیقت چیست اما شانه‌ای بالا انداخت و سعی کرد لحنش بی‌خیال باشد. گفت:
- فرض می‌گیرم که خواب نیست، خب که چی؟
آرزو ولی سکوت کرد و پاسخی به سوال ریوند نداد. تنها ماتم‌زده به مسیر رفته‌ی پرقرمز خیره بود. ریوند نیم‌نگاهی به آرزو انداخت و باز به حرف آمد:
- بسیارخب، برای بازگشت به آینده تنها یک راه دارید. آن را که انجام دهید به زمان خودتان باز می‌گردید و اینجا را فراموش می‌کنید.
آرزو با این‌حرف ریوند پلک‌هایش را محکم فشرد که قطره اشکی ازگوشه‌ی چشمش چکید. پناه تازه متوجه‌ی حال ناخوش آرزو شد اما صدای بلند و وسواس‌گونه‌ی نیل‌رام مانع شد تا جویای حال وی گردد.
- چطور باید برگردیم؟ اصلا از کجا معلوم برگردیم؟
ریوند لبخند تلخی زد، آهی کشید و از جایش برخاست. پشت میزش یک قفسه‌ی‌ کتاب بود. در آن جست‌وجو کرد و در نهایت قابی مربع شکل بیرون کشید. آن را به طرف آن سه دختر گرفت، یک آینه بود. جدی گفت:
- این را بگیرید مهربانو پناه.
پناه برخاست و آن را گرفت. متعجب به آینه که در آن انعکاس خودش بود نگاه کرد که حرف بعدی ریوند هر دویشان را شوکه کرد.

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد

-‌ بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آن‌که جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید.
آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد:
- سال‌هاست که در رویاهایم تصور می‌کنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمی‌زدم که در واقع آن سرزمین در گذشته‌ی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر می‌کردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند!
نگاه آخرش را به دوست‌هایش داد، آن‌ها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند گرمی زد و با حسرت گفت:
- باورم نمیشه اما برای اولین‌بار، بهتون حسادت می‌کنم...
با بشکنی از جانب ریوند، آرزو دیگر در آنجا نبود. ناپدید شد و در هوا به گرده تبدیل گشت و جلوی چشم دوست‌هایش گرده‌ها محو شدند. نیل‌رام یکهو شوکه شد و نتوانست واکنشی نشان دهد اما پناه جیغ بلندی کشید و خطاب به ریوند گفت:
- چی شد آرزو کجا رفت؟
به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیل‌رام سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان با تردید گفت:
- تو می‌دونستی... انگار... اون هم می‌دونست!
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت:
- دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید، او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است.
پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در کمال حیرت واقعا آرزو تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت بود. پناه و نیل‌رام هم بودند. انگار صبح همان شبی بود که فیلم ترسناک دیدند. آرزو صورتش را مالش داد و خطاب به آن‌دوی غیر واقعی گفت که خواب عجیبی دیده است اما به یاد ندارد چه بوده است. فقط می‌داند سرزمینی از جادو دیده است و آن‌دو دوست غیر واقعی حرفش را تایید کردند، و بعد... او به کارهای روزانه مشغول شد و در نهایت آینه تصویر را قطع کرد. پناه حیرت‌زده بر روی مبل سقوط کرد. خیره به میز ریوند لب زد:
- ما آن‌جا چه می‌کنیم...
ریوند سوالش را پاسخ داد در صورتی که پناه برایش مهم نبود.
- آن‌ها به دستور جادو نماینده‌ای از شما هستند تا نبودتان احساس نشود.
نیل‌رام پوزخند زد، نبودش برای خانواده احساس نمیشد... به لطف جادوی غیر واقعی بود و نبودش فرقی نداشت. پناه گریان به ریوند چشم دوخت و ملتمس گفت:
- می‌خوام برم. لطفا بذار برم!
ریوند به طرف کتابخانه‌ی پشت میزش بازگشت و چیز دیگری برداشت. به این سوی آمد و آن را به طرف پناه گرفت. پناه نگاهی به چشم‌های آرام ریوند انداخت و مسکوت کاغذ را از دستش گرفت، ریوند دهان باز کرد و خونسرد گفت:
- برای بازگشت به آینده باید پنج کار را انجام دهید. اول آن‌که یک گیاه خشکیده را با جادوی خاک تازه کنید. دوم باید یک آتش را لمس کنید. سوم باید زیر آب دریا نفس بکشید و چهارم آن‌که باید با دست هایتان جیوه را هدایت کنید. در مرحله‌ی آخر نیز باید یک چوب را رشد دهید. اگر سه تای این پنج مرحله را قبول شوید می‌توانید به آینده بازگردید.
پناه خشمگین صدایش را بالا برد و گفت:
- اینا سال‌ها برای ما طول می‌کشه، آتیش رو لمس کنم؟ من جادوگر نیستم! من... من...
نیل‌رام کلافه دستش را به طرف پناه دراز کرد تا ساکت شود، معترض خطاب به ریوند که دست به سینه جلویشان ایستاده بود گفت:
- اما آرزو این کارها رو نکرد.
ریوند سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، خون‌سرد پاسخ داد:
- آرزو جادو را عمیقا باور داشت. نیازی به انجام این کارها نبود تا جادو را بیشتر باور کند. شما دو نفر جادو را قبول ندارید. باید جادو احساس کند که شما باورش کرده‌اید. عمیقا بلکه نه در ظاهر. زمانی که باور کردید می‌توانید بروید. آرزو به دو دلیل به اینجا آمد، یک آن‌که بابت قدردانی از باور‌هایش اینجا را ببیند و دو آن‌که شما از بازگشت خود به آینده مطمئن باشید. اکنون به جای بحث کردن و شکایت، بهتر است به انجام مرحله‌ اول بپردازید.

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد

پناه گریان روی مبل سرش را میان دست‌هایش گرفت و دیگر چیزی نگفت. نیل‌رام ولی اخم کرد و خواست سوال دیگری بپرسد اما ریوند عینکش را از روی صورتش برداشت و روی میز گذاشت. کت زرشکی رنگی از روی چوب‌لباسی کنار در عمارت برداشت و گفت:
- شوکه شده‌اید، درک می‌کنم. موقتا می‌روم و ممکن است دیر بازگردم. لطفا از عمارت بیرون نروید.
و بی‌توجه به نیل‌رام و پناه از عمارت بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نیل‌رام خشمگین جیغ بلندی سر داد که ریوند به خوبی از خارج عمارت آن را شنید اما به روی خود نیاورد.
 نیل‌رام ناامید کنار پناه نشست. دست‌اش را روی شانه‌های لرزان پناه نهاد و غمگین لب زد:
- راستش واقعا نمی‌دونم چی بگم.
پناه گریان با قلبی که داشت از سینه‌اش بیرون میزد و انگار کسی آن را در میان چنگال‌هایش گرفته بود گفت:
- فقط بذار گریه کنم... همین.
و صدای گریه‌اش در آن‌ عمارت بزرگ و مسکوت شدت گرفت. نیل‌رام که دید حرفی برای گفتن ندارد سکوت کرد و خیره به دیوار جلویش به افکارش پناه برد. واقعی بود؟ اینجا حقیقی بود؟ ریوند که خیلی جدی صحبت می‌کرد. به نظر نمی‌آمد شوخی یا خواب باشد...
آه که اگر اینجا واقعی باشد... آن‌وقت چه می‌شود؟

 

فصل چهاردهم


ریوند تا صبح فردا به عمارت بازنگشت. صبح که نیل‌رام اولین‌نفر از روی تخت بلند شد، دو لباس باستانی برای مصرف روزانه در میان هوا و زمین در کنار در اتاق معلق بود. گویا ریوند آن را برایشان فرستاده بود. نیل‌رام پوزخند زنان از کنار لباس‌ها گذشت و با همان لباس‌های مدرن خودش، از پله‌ها پایین رفت. گشتی در خانه زد و فهمید که ریوند هنوز نیامده است و البته که هیچ‌چیز عجیبی در این عمارت وجود ندارد. اما پرقرمز روی جایگاهش نشسته بود و با دقت رفتار و کردار نیل‌رام را زیر نظر داشت تا مبادا چیزی از عمارت برندارد. نیل‌رام وقتی از گشت‌وگذار خسته شد و چیزی دستگیرش نشد مجدد به اتاق بازگشت تا باز بخوابد. اما خوشبختانه پناه بیدار شده بود و خیره به زمین روی تخت در خود جمع شده بود. نیل‌رام سعی کرد او را درک کند، پس کنارش نشست و با همدردی گفت:
- بی‌خیال، بالاخره از خواب بیدار میشی نگران نب...
صدای جیغ ممتد پناه و حرف‌های بعدش، وجود نیل‌رام را به لرزه انداخت، نه نه...
- میشه بس کنی؟ حتی اگر اسب هم بود می‌فهمید دیگه خواب نیست! چیش رو نمی‌تونی باور کنی نیل‌رام؟ اینجا واقعیه توی یه زمان و مکان متفاوت اما واقعی هستیم و تنها راهش اینکه اون کارهای کوفتی رو انجام بدیم تا برگردیم. وای چقدر آرزو بود همه‌چیز قابل تحمل‌تر بود. تو واقعا نمی‌فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
نیل‌رام اخم کرد و لبش را از حرص گاز گرفت. چرا این دخترک آن‌قدر احمق بود؟ با خشم گفت:
- بس کن پناه، چی واقعیه؟ چیش دقیقا باورت شده؟ شهری که ایران قدیم بوده و خونه‌هاش همه از آلیاژ جدیدن روز هستن؟ دیوونه شدی؟ لابد افکار مزخرف آرزو روی تو هم اثر گذاشته! ببین آرزو از خواب بیدار شد، لابد دستشوییش گرفته بوده پس ماهم بیدار می‌شیم فقط باید یکم دیگه صبر کنی.
پناه از سر حرص خندید و از روی تخت بلند شد. به طرف لباس‌هایی که ریوند فرستاده بود رفت و شروع به دست کشیدن در فضای‌خالی اطراف‌شان کرد. خشمگین و با صدای بلند گفت:
- به نظرت اینا هم حقه‌ی شعبده بازین؟ مثلا نخ نامرئی دارن؟ نیل‌رام بس کن، لطفا به خودت بیا!
به طرف نیل‌رام آمد، آن‌قدر سریع که نیل‌رام ناخواسته خودش را عقب کشید. انگشت اشاره‌اش را چندین‌بار بر سینه‌ی نیل‌رام کوبید و فریاد زد:
- خواهی نخوای باید اون کارها رو بکنیم تا برگردیم. و من... متأسفانه قراره انجامش بدم. چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد ذره‌ای برام مهم نیست.

 

  • مدیر ارشد

نیل‌رام با این‌حرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقه‌ی پناه را محکم در چنگ انگشت‌هایش فشرد و عصبانی جیغ کشید.
- دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی!
پناه دستش را بالا برد و یقه‌اش را از چنگ نیل‌رام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیل‌رام زل زد و گفت:
- از کدومشون انتظار داری ما رو بکشن و بخورن؟ از دوستای ریوند؟ یا از خواهرش شه‌بانو؟ بس کن نیل‌رام کمتر خودت رو خر نشون بده!
سپس به طرف لباس آبی رنگی که در هوا معلق بود رفت، یک لباس دامن‌دار سنتی که ایرانیان امروز به آن لباس قشقایی می‌گویند. پناه بی‌توجه به اصرارهای نیل‌رام، لباس را همان‌جا پوشید و سعی کرد به بهترین شکل ممکن آن را بر تن خود بنشاند. با پوشیدن لباس بلند و زیبایی که تا پایین پاهایش را پوشانده بود، به طرف نیل‌رام بازگشت. شنل روی شانه‌اش به‌خاطر جواهرات زیبایی که رویش دوخته شده بود جلوه‌ی زیادی داشت. شال آبی روشن را نیز دور پیشانی‌اش بست تا از سرما جلوگیری کند و در نهایت، پوزخندی به نیل‌رام زد و جدی گفت:
- خواهی نخواهی نمی‌تونی از اینجا فرار کنی، نمی‌تونی هم اینجا بمونی. می‌خوای چی کار کنی؟
سپس به طرف در قدم برداشت و با عذاب وجدان زمزمه کرد:
- واقعا متأسفم اما فقط می‌خوام برگردم. من رو مقصر کله‌شق بازیه خودت ندون.
در را که پشت سرش بست، نیل‌رام بر روی تخت سقوط کرد. سرش را با دست‌هایش گرفت و گریه کرد. نمی‌دانست اینجا چه خبر است، درک نمی‌کرد. در سکوت به صدای گریه‌اش که در اتاق طنین دلگیری داشت، گوش سپردم. نمی‌توانست با خودش و افکارش کنار بیاید. چرا دوست‌هایش تغییر کرده بودند؟ به‌خاطر تأثیر این مکان بود؟
دقایقی بعد وقتی اعصابش آرام‌تر شده بود، بدون آن‌که لباس دوم را بپوشد از پله‌ها پایین آمد، ریوند و پناه را دید که بر سر یک میز غذاخوری ظاهر شده در میان سالن، در حال خوردن نیمرو و گوجه بودند. ریوند با شتاب غذا می‌خورد، گویی مدت زیادی گرسنگی را تحمل کرده است. پناه خونسرد در حال برداشتن گوجه‌ای از ظرف رزینی نقره‌ای رنگ بود که پرقرمز جیغ کشید و آن دو را متوجه‌ی حضور نیل‌رام کرد.
نیل‌رام بی‌توجه به هر دویشان به طرف میز رفت و در رأس دیگر آن نشست. اخمو مشغول خوردن نیمرو شد که ریوند صرفه‌ای کرد. صدایش در آن سکوت سنگین طنین عجیبی داشت.
- پناه برای گذراندن مرحله‌ی اول به دیدار دوستی در زمین‌های کشاورزی می‌رود. شما نیز باید...
نیل‌رام نگاه خشمگین‌اش را به ریوند داد و او ناخواسته ساکت شد. پوزخندزنان پاسخ داد:
- تا دیشب مهربانو پناه بود، الان شد پناه.
پناه قبل از آن‌که ریوند بتواند واکنشی نشان بدهد، لیوان آبش را به نشانه‌ی تهدید کمی محکم بر روی میز کوبید و مصمم گفت:
- خودم از ریوند خواستم باهام راحت باشه، به تو ربطی نداره.
سپس بسیار خونسرد مشغول خوردن لقمه‌ی بعدی شد. نیل‌رام اخم کرد و توجهی به او نشان نداد. ریوند واقعا از شکرآب شدن دوستی میان آن‌ها شوکه شده بود. چرا آن‌قدر یکهویی؟ نیل‌رام روی از پناه گرفت و زمزمه کرد:
- من مراحل رو نمی‌گذرونم.
پناه به خنده افتاد، هما‌ن‌طور که جرعه‌‌ی دیگر از لیوان آبش می‌نوشید، متمسخر خطاب به ریوند گفت:
- منتظره دستشوییش بگیره و از خواب بیدار بشه. ولش کن ریوند اون احمق‌تر از این حرف هاست.
دست‌هایش را به همدیگر مالید و با یک دستمال پارچه‌ای ابریشمی، دهانش را تمیز کرد. دستمال طلایی مجدد به کمک جادو تمیز شد. پناه خندان به سوی ریوند چرخید و مشتاق گفت:
- بسیارخب من آمادم. چطور باید برم؟ کجا؟
ریوند سرش را گیج تکان داد و برخاست. پناه نیز بلند شد و رو‌به‌روی ریوند ایستاد. ریوند مردد نگاهی به نیل‌رام انداخت، شاید پشیمان شده بود. اما نه... آن دختر احمق‌تر از این حرف‌ها بود. هنوز هم داشت بی‌توجه به آن‌ها غذایش را می‌خورد. پناه آهی کشید و ریوند پلک زد. بشکنی در هوا زد و در کسری از ثانیه آن‌ها میان مزارع گندم در غرب شوش بودند. پناه نفس عمیقی از آن هوای تمیز و معطر کشید، پر از حس آرامش لب زد:
- بوی خاک آب خورده...
ریوند نیز نفس عمیقی کشید. انگار ریه‌هایش داشت جان تازه‌ای می‌گرفت. به طرف شمال مزرعه رفت تا آن‌که پناه از دور دختری را دید. زنی لاغر و قد بلند که مشغول خورد کردن ساقه‌های زرد گندم بود. با رسیدن به وی، ریوند پناه را به او سپرد تا در کنترل کردن جادو به وی کمک کند. به گفته‌ی ریوند در راه، آن دختر از نظر مالی به کمک نیاز داشت و ریوند به او سپرده بود در صورتی که پناه ‌بتواند مرحله‌ی اول را به کمک وی بگذراند به او یک دَریک می‌دهد. آن زن هم بدون هیچ بهانه و شرطی این را پذیرفته بود.

 

  • مدیر ارشد

فصل پانزدهم


ریوند پس از آن‌که پناه را به آن زن سپرد، به عمارت بازگشت، زیرا تنها ماندن نیل‌رام مسئولیت سنگینی برای او به همراه داشت. هر اتفاقی که برایش بیوفتد او جریمه خواهد شد زیرا او مسئول هدایت آن‌دو دختر است. با بازگشت به عمارت، او هنوز هم سر میز نشسته بود و داشت به پرقرمز با تردید نگاه می‌کرد. ریوند در آن‌طرف میز روی صندلی قبلی خود جای گرفت و خونسرد دست‌هایش را درهم قفل کرد و روی میز گذاشت. نیل‌رام اصلا به حضور مجدد وی، توجه نکرد. ریوند سعی کرد ملایم صحبت کند:
- برای امروز می‌خواهی چه کنی؟ من باید به کارهایم برسم و شما نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی.
نیل‌رام خیره به پرقرمز، اندکی تعلل کرد و در نهایت نگاهش را به سیاهی چشم‌های ریوند داد. مغرور گفت:
- نمی‌تونم توی خونه بمونم، نمی‌خوامم بیام بیرون، پس چاره چیه؟
ریوند پفی کرد، از رفتارهای بچگانه‌ی آن دختر کلافه شده بود. از جایش برخاست و مصمم گفت:
- امروز باید برای گزارش تحقیقاتم به سرای جادوگران بروم، بنابراین باید همراهم بیایی.
نیل‌رام کاملا آرام، انگار که برایش ذره‌ای اهمیت ندارد شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
- برام مهم نیست می‌خوای چی کار کنی.
ریوند این‌بار دیگر اخم روی صورتش نشست. ابروهایش را درهم‌ کشید، داشت به سختی آن دخترک کله‌شق را تحمل می‌کرد. همچنان هر دو به یکدیگر خیره بودند تا آن‌که بالاخره ریوند کلافه تر از همیشه دستی بر صورتش کشید و گفت:
- نمی‌خواهی آماده شوی؟ این‌چنین قرار است بیایی؟
نیل‌رام همان‌طور که تظاهر می‌کرد برایش مهم نیست، به خودش نگاهی انداخت و حق به جانب گفت:
- مگه چمه؟
ریوند نفس عمیق دیگری کشید، تو می‌توانی ریوند، لطفا تحمل کن. چشم‌هایش را بست و سعی کرد خودش را آرام نگه دارد یک نفس عمیق، دو نفس عمیق و سپس به حرف آمد:
- سرای جادوگران مکانی مهم و با اهمیت در پارسه است. تمام جادوگران از سراسر پارسه برای گزارش به آن‌جا می‌آیند. نمی‌توانی بدون لباس رسمیه پارسه به آن‌جا وارد شوی.
چشم گشود و به نیل‌رام خیره شد. نیل‌رام مصمم‌تر از قبل به سیاهیه چشم‌های ریوند خیره ماند و در کمال پررویی گفت:
- خب؟
ریوند لب گزید، چرا آن دخترک آن‌قدر نفهم بود؟ انگشت‌ اشاره‌اش را سمت مانتویش گرفت و گفت:
- باید لباس‌های اینجا را بپوشی.
نیل‌رام متمسخر به صندلی تکیه داد و دست به سینه شد. مصمم‌تر از قبل گفت:
- هرگز اون لباسای مزخرف رو نمی‌پوشم.
ریوند با توهینش بیشتر اخم کرد آن‌قدر که چروکی عمیق میان ابروان و پیشانی‌اش نشست، لب‌هایش را به دندان گرفت و خشمگین گفت:
- بنابراین نمی‌توانی بیایی!
نیل‌رام دست‌هایش را از هم باز کرد و کنایه‌آمیز گفت:
- بهتر منم نمی‌خواستم بیام، تو گفتی باید بیای!
ریوند این‌بار دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خشمگین از روی صندلی برخاست و آن را به عقب هل داد. نفس‌های پی‌در‌پی کشید و خودش را آرام کرد. در نهایت، روی از نیل‌رام گرفت و خطاب به پرقرمز زمزمه کرد:
- به سرا برو و بگو برای گزارش می‌آیم. یک نفر نیز همراهم است.

 

  • مدیر ارشد

پرقرمز گیج شد، مگر نیل‌رام نگفت نمی‌آید؟ اما سرش را تکان داد و پر زد تا خبر را برساند و مجوز ورود را دریافت کند. ریوند با رفتن پر قرمز، جدی به طرف نیل‌رام بازگشت. دهانش باز بود تا چیزی بگوید و مسخره کند اما با دیدن حالت ریوند سکوت کرد. ریوند مصمم به طرف نیل‌رام قدم برداشت که نیل‌رام با دقت رفتارش را زیر نظر گرفت. می‌خواست چه کند؟ ریوند کنار نیل‌رام ایستاد و بدون هیچ هشدار قبلی دستش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. خیره در نگاه عسلی دخترک سرتق، بشکنی در هوا زد که در یک ثانیه لباسی که بالا در اتاق معلق بود، پوشیده در تن نیل‌رام نمایان گشت. نیل‌رام بهت‌زده از جایش برخاست و دست ریوند را به سمت دیگری پرتاب کرد. به‌خاطر تغییر بدون اجازه‌ی لباس‌هایش جیغ بسیار بلندی کشید و با حرص گفت:
- با چه حقی به خودت اجازه دادی لباسم رو عوض کنی؟ این یه تجاوزه!
ریوند به طرف در عمارت راه افتاد و دست‌هایش را در جیب شلوار رسمی‌اش فرو برد. ترکیب شلوار راسته با کت مشکی سفیدش واقعا زیبا بود و خیلی خوب در تنش نشسته بود. خون‌سرد پاسخ داد:
- نمی‌توانی در عمارت تنها بمانی، بنابراین باید همراه من باشی و طبق قانونه هر مکانی که می‌روم رفتار کنی.
در را گشود و با لبخندی که کنج لبش جاخوش کرده بود، خیره در نگاه عصبانی و آتش گرفته‌ی نیل‌رام گفت:
- لباس پارسه به تو نمی‌آید، جدی می‌گویم. به محض آن‌که بازگشتیم لطفا آن را بیرون بیاور.
سپس رویش را برگرداند تا برود که صدای جیغ و داد نیل‌رام خنده‌ی عمیق‌تری در کنج لبش کاشت. از عصبانی کردن نیل‌رام داشت نهایت لذت را می‌برد. نیل‌رام خشمگین لگدی به میز غذاخوری زد و خطاب به دری که ریوند از آن رفته بود، فریاد کشید:
- من پام رو از این خونه‌ی کوفتیت بیرون نمی‌ذارم. حالا ببینم می‌خوای چه غلطی بک...
نیرویی عجیب و نرم نیل‌رام را در برگرفت و آن را به سمت در هل داد. تقلاهای نیل‌رام هیچ فایده‌ای برای ایستادن و ماندنش در خانه نداشت، تا آن‌که از در عمارت بیرون انداخته شد و در پشت سرش محکم بسته شد. ریوند گوشه‌ای از حیاط، به دیوار تکیه داد بود و می‌خندید. دست به سینه با تمسخر گفت:
- جادوی عمارت می‌داند که تو نمی‌توانی تنها در آن بمانی.
سپس به طرف نیل‌رام آمد و رو‌به‌رویش ایستاد. سرش را به سمت صورتش خم کرد، رخ‌در‌رخ یکدیگر، آن‌قدر نزدیک بودند که رُخم نفس‌هایشان به صورت‌ همدیگر می‌خورد. ریوند با صدای آرامی که تمسخر در آن موج میزد زمزمه کرد:
- لج‌بازی‌ات به درد عمه‌ات می‌خورد.
سپس بشکنی زد و در لحظه آن‌پیما کردند.

 

فصل شانزدهم


روبه‌روی یک عمارت بسیار عظیم که شاید پنجاه طبقه داشت ظاهر شدند. ریوند خودش را از نزدیکی نیل‌رام عقب کشید و خونسرد به عمارت نگاه گرد. نیل‌رام آب دهانش را از استرس قورت داد و کمی بعد سرش را بالا گرفت. سعی کرد از دیدن آن عمارت شوکه نشود اما نتوانست. از ریوند چند قدم دیگر فاصله گرفت و سعی کرد خودش را عادی نشان بدهد. البته که ریوند هم نگاهی به او کرد و بی‌توجه به وی به سمت در عمارت رفت. با رسیدن به ورودی عمارت که تنها یک طاق بزرگ بود و هیچ در و قفلی نداشت، دستش را روی سنگ طاق نهاد و با احترام و لبخند گفت:
- درود بر روح جادوی پارسه. ریوند بلخی از شوش، برای گزارش تحقیقات روی جواهرات آمده‌ام. همراهم مهربانو نیل‌رام سبحانی از ایران آینده است.
نیل‌رام با شنیدن فامیلی‌اش از زبان ریوند شوکه شد. با بهت جلو آمد و بی‌توجه به گاردی که نسبت به آن پسر داشت پرسید:
- فامیلی من رو از کجا می‌دونی؟

 

  • مدیر ارشد

طاق انعکاسی از خود نشان داد و سپس، نوایی بسیار شیرین و آرامش‌بخش به گوش رسید:
- ریوند فرزند شاهان، به عمارت من خوش آمدی.
ریوند تعظیمی مختصر به طاق کرد و با لطافت گفت:
- مدت بسیاری از حضورم در اینجا می‌گذرد. حالت چطور است نعمت پروردگار؟
صدای ملایم و آرامش‌بخش باری دیگر به حرف آمد اما مشخص نبود از کجا، از کدام طرف صدایش به گوش می‌رسد.
- بله، زمان زیادی گذشته است. خوش آمده‌ای. حالم خوب است.
نیل‌رام که مدام سرش را می‌چرخاند تا منبع صدا را پیدا کند، با خطاب قرار گرفتنش توسط صدا شوکه در جای خود میخکوب شد و چشم‌هایش از تعجب گشاد گشتند.
- دختری از سرزمین ایران آمده است و این دیدار را مدیون لجبازی‌اش هستم. نیل‌رام، دختری جالب با افکاری جالب‌تر. خوش آمده‌ای.
نیل‌رام کمی ترسید و ناخواسته به ریوند نزدیک‌تر شد، آن‌قدری که لحظه‌ای به شانه‌اش برخورد کرد. نگران لب زد:
- این کیه؟ توهم زدم؟ این صدا روی چی داره پخش میشه؟ من... من...
ریوند صرفه‌ای کرد و مصمم خیره به طاق پاسخ داد:
- او روح جادو است. نه مرد و نه زن، نامی ندارد و نعمتی از سوی خداوند است.
روح، باری دیگر به حرف آمد:
- می‌توانی مرا هرچه می‌خواهی صدا بزنی. افکارت را می‌بینم، تفکر جالبی در مورد پارسه داری.
نیل‌رام به خود لرزید و سریع به بازوی ریوند چنگ زد، وحشت‌زده گفت:
- این طلسمه آره؟ چون اذیتت کردم من رو اوردی اینجا؟ می‌خوای طلسمم کنی؟ ریوند خیلی بی‌جنبه‌ای، باور کن...
صدای جادو قهقه‌ای سر داد که در کل محیط پیچید. ریوند نیز سعی کرد محترمانه رفتار کند اما نتوانست زیاد خنده‌اش را کنترل کند. صدا باری دیگر به حرف آمد. ترکیبی از صدای زن و مرد بود.
- طلسم را قبول داری، اما جادو را نه، برایم بسیار جالب است.
ریوند سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد اما نیل‌رام هنوز هم می‌ترسید. نمی‌توانست درک کند که صدا از کجاست تا آن‌که ریوند تکانی به خود داد و بازویش را نامحسوس از چنگ انگشت‌های نیل‌رام بیرون کشید. آگاهانه گفت:
- صدا از طاق است. این طاق روح جادو است.
نیل‌رام بهت‌زده به طاق خیر ماند، یک طاق باستانی همچون طاق‌های نیمه خراب تخت جمشید در شیراز بود. چطور ممکن است از آن صدا بیرون بیاید؟ ساده و بدون هیچ زینتی اما سنگی که از آن ساخته شده بود... انگار مرمریت اصل سبز و سفید بود.
صدای جادو خندان گفت:
- ریوند، پارسه را بیشتر برایش معرفی کن. مشتاق هستم بدانم پس از آن‌که پارسه را بیشتر شناخت چگونه فکر می‌کند.
ریوند سرش را محترمانه تکان داد که جلویشان نوری شروع به درخشیدن کرد. درخشید و چرخید تا بزرگ شد. نیل‌رام خودش را پشت ریوند قایم کرد و مستأصل لب زد:
- الان منفجر میشه بیا عقب!
ریوند هم تعجب کرده بود اما در سکوت به نور خیره ماند تا آن‌که اندکی بعد جغدی از هیچ پدیدار شد. جغدی بزرگ و زیبا که چشم‌های بسیار گیرایی داشت. دقت بالایی را به ارث برده بود اعم از هوش و زکاوت که از نوع نگاهش میشد فهمید. صدا به گوش رسید:
- هدیه‌ای برای دیدار اول‌مان است. برای آشوزوشت‌ات عنوانی انتخاب کن نیل‌رام. دختر ایران‌زمین.
نیل‌رام با حیرت از پشت ریوند بیرون آمد و آن جغد را نگریست. جفدی زیبا که در هوا معلق بود و به نیل‌رام نگاه می‌کرد. چشم‌هایش، آن جغد... چشم‌هایش گیرایی خاصی داشتند آن‌قدر که نیل‌رام ناخواسته قدمی به سمتش برداشت. دو شاخ پردار نیز بالای چشم‌هایش خودنمایی می‌کردند که اخم جالبی را در صورتش ایجاد کرده بودند. او نژاد شیربوف از جغدان بومی ایران بود.

 

  • مدیر ارشد

نیل‌رام سعی کرد خودش را آرام کند. ضربان قلبش را کنترل کرد و با لبی که مدام آن را می‌جوید گفت:
- هنوز خودت رو نتونستم باور کنم، اون وقت بهم هدیه میدی؟
صدا خندید، با ملایمتی عجیب گفت:
- هرچیزی اولش سخت است. می‌دانی که چه می‌گویم؟!
نیل‌رام آب دهانش را مضطرب قورت داد، چشم‌هایش گرد شده بودند و نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. آن‌قدری سکوت کرد که ریوند به حرف آمد تا آن جو سنگین را بشکند.
- رنگ سفید‌طلایی‌اش منحصر به فرد است. دقتی که در ترکیب رنگ این حیوان اجرا شده است نشان از قدرت خالقش خداوند یگانه می‌دهد.
نیل‌رام سرش را بدون هیچ نیت خاصی کج کرد، پرهای جغد به شدت دقیق ترکیب شده بودند. غالب پرهایش رنگ سفید بود اما طلایی جوری در پرهایش، در لبه‌های هر پر کار شده بود که انگار کسی دقیق آن‌ها را جاگذاری کرده است. انگار ساعت‌ها وقت صرف آن شده است. اما چشم‌هایش... چشم‌هایش نیل‌رام را شدیدا به خود جذب کرده بود.
آب دهانش را به سختی قورت داد و محصور به جغد، زمزمه کرد:
- توی چشم‌هاش انگار دشتی بی‌انتها از کویر خشک و خالیه.
صدای جادو انگار که لبخند بر لب داشت، با مهربانیه خاصی گفت:
- بی‌کران عنوان زیبایی‌ست که برازنده‌ی این آشوزوشت است.
نیل‌رام به سختی نگاه از آشوزوشت گرفت و به طاق داد. سرش را آهسته بالا و پایین کرد. بله بی‌کران، عنوانی زیبا و لایق برای آن موجود جادویی بود. جغد با تایید شدن اسمش، بال زد و با صدای به شدت تیز و دلهره‌آوری به سمت نیل‌رام پر زد. نیل‌رام جیغ کشید و از ترس عقب رفت اما ریوند سریع مچ دستش را گرفت و آن را بالا آورد، جغد با مهارت بسیار بر روی دست صاحب جدیدش نشست، بدون ‌آن‌که ذره‌ای دستش را زخم کند. نیل‌رام ترسیده بود و مدام خودش را عقب می‌کشید اما جغد آن‌قدری بزرگ بود که با نشستن روی دستش تنها ده سانت با صورتش فاصله داشت.
ریوند دستی بر روی سر جغد کشید که بی‌کران چشم‌هایش را از لذت نوازش خمار کرد. لبخند ریوند با صدایش پیوند خورد:
- بی‌کران، آشوزوشتی باهوش و زیبا است.
نیل‌رام اندکی که گذشت، وقتی دید آشوزوشت قرار نیست چشم‌هایش را از حدقه بیرون بیاورد، یا او را بخورد، صاف ایستاد. هرچند هنوز سرش را دورتر از جغد نگه داشته بود. جغد با آرامش به دختری که اکنون به دستور جادو صاحبش بود، نگاه می‌کرد. انگار می‌فهمید از این پس باید تا پای جانش از این دختر اطاعت کند.

 

فصل هفدهم


ریوند رفت تا گزارش بدهد و در آن مدت، نیل‌رام سعی کرد در حیاط عمرات سرای جادوگران با آشوزوشتی که روی دستش نشسته بود کنار بیاید. اما زیاد تاثیری نداشت. صدای جادو هم پس از رفتن ریوند دیگر در نیامده یا به گوش نرسیده بود. انگار سعی داشت فقط بیننده باشد. انگار لذت می‌برد که می‌دید آن دختر با وحشت سعی داشت جغد را از روی دستش پایین بیاورد.
نیل‌رام کلافه و خسته روی یک صندلی سنگی نشست که به زیبایی توسط جادو طرحی از یک سیمرغ به آن داده شده بود. با خشم خطاب به جفد گفت:
- انگار دارم با مرغ حرف می‌زنم!
جغد بدون توجه به نیل‌رام سرش را چرخاند و به دوردست خیره شد. نیل‌رام پوفی کرد و خشمگین روی از جغد گرفت. نگاهش را به عمارت زیبای جلوی رویش داد. پنجاه طبقه با جادو ساخته شده بود. بدون شک همین‌طور بود. زیرا محال است آن عمارت بزرگ، با آن طراحی مربع مربع تودرتو همچون هزارتو، گاهی تو پر و گاهی تو خالی، منطقی در سازه‌های واقعی داشته باشد و پایدار بماند. چطور ممکن بود مربعی خالی در مربعی تو پر قرار بگیرد و دورش را درخت محاصره کند؟ با یک طوفانی فرو می‌ریخت. خب جادو هر کاری می‌کند، می‌شود گفت اگر واقعی باشد.
مردی از دوردست، از پشت عمارت دیده شد و به این سمت آمد. نیل‌رام متعجب ابرو بالا انداخت، بالاخره آقا ریوند تشریف‌فرما شدند. با رسیدن ریوند، خندان البته بیشتر تمسخر بود که در صورتش فریاد میزد، خطاب به نیل‌رام گفت:
- با آشوزشت‌ات چه می‌کنی؟

 

  • مدیر ارشد

نیل‌رام صورتش را کج‌و‌کوله کرد و با کنایه پاسخ داد:
- خیلی باهم خوب کنار اومدیم. نمی‌بینی؟
بعد نگاهی نامطمئن به جغد انداخت که همچنان در سکوت، پف کرده بود و کاری نمی‌کرد. ریوند سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد و به راه افتاد. به سمت طاق قدم برداشت و بلند گفت:
- بهتر است راه بازگشت را پیاده برویم تا بیشتر شهر را ببینی.
نیل‌رام خشمگین برخاست و با صدایی بسیار بلند که قطعا برای جغدش ناخوش‌آیند بود گفت:
- دستم داره میشکنه، این خیلی سنگینه یه کاری بکن. می‌خوای تا اون خونه‌ی کوفتیت که معلوم نیست چقدر راهه پیاده بیام؟ جدی هستی؟
ریوند سوت‌زنان دور شد و ذره‌ای به جیغ‌جیغ های نیل‌رام اهمیت نداد. نیل‌رام ناچار فحشی به ریوند داد که احساس کرد جادو خندید و از زیر طاق گذشت. همان‌طور که می‌رفت، زمزمه‌ای به گوشش رسید. می‌دانم که به چه فکر می‌کنی... .
در راه بازگشت به خانه، ریوند چند جایی توقف داشت که نیل‌رام همچون مورچه‌ی دانه‌کش با آن جفد سنگین دنبالش می‌رفت. این‌بار در چند کوچه بعد از عمارت سرای جادوگران، به یک خانه‌ی زیبا رسیدند که در نمای عمارتش، ترکیبی از رنگ صورتی و چوب کار شده بود. عمارتی کج که اگر در دنیای واقعی بود حتما می‌افتاد و بر سر صاحبانش آوار میشد.
اما اینجا خواب بود دیگر، جادو؟ خب شاید هم جادو بود. به هر حال، ریوند برای ارائه‌ی سنگ‌های جدیدی به آن‌جا رفته بود. همان‌طور که ریوند با پیرمرد سنگ‌تراش در حال بحث کردن در مورد ارزش سنگ آمیتیس جدیدش بود، نیل‌رام نگاهی به دام‌های آن پیرمرد که در کنار خانه‌اش، در یک مزرعه‌ی نسبتاً بزرگ می‌چریدند نگاه کرد. لبخندزنان با خود زمزمه کرد:
- دلم یهو کباب خواست. حتی بوش هم انگار دارم می‌فهمم...
در اعماق افکارش تصور کرد که دارد کباب بره با سالاد شیرازی می‌خورد، زیرا صبح هم زیاد صبحانه نخورده بود و اکنون در ظهر، گرسنه‌تر شده بود. یکهو جغد به هوا پرید و بال‌های باشکوهش را در قلب آسمان نمایان کرد. نیل‌رام از واکنش ناگهانی جغد شوکه شد و خواست به ریوند خبر دهد اما جغد در کمال حیرت به جای فرار، به یک گوسفند در مزرعه حمله‌ور شد. با شجاعت تمام یک گوسفند بره را با چنگال‌هایش گرفت و با قدرت بسیار، آن حیوان را با اولین ضربه‌ی نوکش کشت. نیل‌رام بهت‌زده و حیران به کارش نگاه کرد، چی باعث شد این کار را بکند؟ تا الان که انگار هیچی نمی‌فهمید و نجیب بود.
صدای جیغ نیل‌رام ریوند را به طرف او کشید. دوان‌دوان آمد و تا خواست بپرسد چه شده، صحنه‌ی پیش‌رو را دید. گوسفندانی رم کرده و بع‌بع‌کنان با قوچی در مرکز مزرعه که خونین بر زمین افتاده بود و آشوزوشتی بر رویش نشسته بود، و آن آشوزوشت بی‌کران نام داشت.
ریوند لب گزید و صدای صاحب مرزعه که عصبانی بود، به گوش رسید:
- بره‌ی بزرگ و عزیزم را کشت، آن آشوزوشت برای کیست؟ باید جواب پس بدهد!
ریوند صرفه‌ای کرد و به نیل‌رام نگاه انداخت، دخترک از ترس نمی‌دانست چه بگوید. ریوند سرش را بالا گرفت و پیرمرد را به طرف دیگری هدایت کرد. خب انگار سعی داشت به آن مرد توضیح دهد یا هر چیز دیگری، نمی‌دانم. نیل‌رام نگران رویش را سمت جغد برگرداند و آهسته گفت:
- احمقه خر، چیکار کردی؟ دیوونه شدی؟ جنی شدی یهو؟
-‌ به او چه دستوری دادی؟
صدای آرام ریوند که از پشت سرش به گوش رسید، نیل‌رام را در جای خود به سمت او چرخاند. نیل‌رام سریع پلک زد و مضطرب گفت:
- هیچی به جون خودم، من چیزی بهش نگفتم یهو واکنش نشون داد فکر کنم جنی شد!
ریوند خیره به آن آشوزوشت بزرگ و خطرناک، زمزمه کرد:
- فکر می‌کردی، فکری که به گوسفند، گوشت یا هر چیز دیگری ربط داشته است، که دلت خواسته است آن گوسفند بمیرد و آن حیوان... بره را کشت زیرا تو فکرش را به او دستور داده‌ای.
نیل‌رام شوکه به ریوند خیره ماند، بله. او در فکر غذا و کباب بود اما کشتن آن گوسفند فکری نبود که بخواهد اتفاق بیافتد، حداقل نه در جلوی چشم‌هایش‌. حیران به لکنت افتاد، چیزی نداشت که بگوید. تنها بهت‌زده سرش را پایین انداخت، شرمنده بود. ریوند اخمو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد و به طرف جاده‌ی اصلی رفت.
- بهتر است زودتر به عمارت بازگردیم. لطفا تا بازگشت، افکارت را کنترل کن.
نیل‌رام به راه افتاد و بی‌کران را صدا زد. در کمال تعجب بی‌کران حرفش را گوش داد و دنبالش آمد و باز روی دستش نشست. نیل‌رام که عضله‌های دستش درد گرفته بودند، کج‌کج راه می‌رفت تا بتواند وزن زیاد آن حیوان را تحمل کند.
همان‌طور که راه می‌رفتند، نیل‌رام از سر کنجکاوی پرسید:
- این حجابی که زن هاتون دارن، از سر اجباره؟ روسری و شال‌هایی که دارن. شنل هاشون، اون لباس‌های بلند، اینا تحت‌نظر کیه؟
ریوند گیج به نیل‌رام نگاهی انداخت، داشت چه چرت و پرتی می‌گفت؟ به جلو نگاه کرد و با اخم پاسخ داد:
- ما همگی بندگان خداوند یگانه هستیم، بهر چه باید در پوشش و کارهای شخصی افراد دخالت کنیم؟ ما که هستیم که همدیگر را امر و نهی کنیم؟ حرف‌هایت اصلا جالب نیستند.
نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ خب تفکر جالبی داشت، پس سوال دیگری به ذهنش رسید. همان‌طور که سعی داشت کمرش را مقاوم نشان بدهد که مثلا درد نمی‌کند پرسید:
- دین مردمتون چیه؟ دین خودت چیه اصلا؟
ریوند از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید، باید آرام باشد، تو می‌توانی ریوند. کلافه زمزمه کرد:
- ما طبیعت‌‌پرست هستیم. البته که پرستش تنها برای خداوند یگانه است. ما او و آفریده‌های عظیمش را می‌پرستیم. طبیعت نعمتی از جانب اوست، جادو نعمتی از جانب اوست. طبیعت، نماد وجودیت خداوند پارسه است.
نیل‌رام سردرگم از پاسخ‌های جدید ریوند، این‌بار دیگر ساکت شد و سعی کرد تا رسیدن به عمارت که تنها چند کوچه‌ی دیگر باقی‌مانده بود، دوام بیاورد. البته که خیلی سعی کرد حالا که می‌داند جغد به هرچه فکر کند انجام می‌دهد، به جدا کردن سر ریوند و تکه‌تکه کردنش فکر نکند، البته که بدش هم نمی‌آمد این‌چنین شود.

 

  • مدیر ارشد

فصل هجدهم


هم‌زمان که نیل‌رام و ریوند به جلوی در عمارت باشکوه و زیبا رسیدند، پناه از اآن‌طرف جاده نزدیک میشد. نیل‌رام با دیدن پناه که داشت با دختری کنارش خوش‌خوشک صحبت می‌کرد و انگار از زمان و مکان رها بود، از حرکت ایستاد.
ناخواسته یا خواسته، ابروانش درهم گره خوردند و چینی بر میان پیشانی‌اش افتاد. چشم‌هایش را ریز کرد، پناه داشت در مورد چه صحبت می‌کرد که آن‌قدر با آن دختر راحت بود و قهقه میزد؟ آن‌قدری فکرش درگیر پناه و آن دخترک جدید شد که یادش رفت بی‌کران به آن سنگی روی دستش است و تا چندی پیش داشت از سنگینی آن می‌نالید.
ریوند متوجه‌ی فضولی نیل‌رام و نگاه خیره‌اش به پناه بود اما در سکوت به سمت در عمارت رفت. با ریتم به در عمارت کوبید، دوبار و سه‌بار؛ و بعد در با جادوی عمارت باز شد. بدون آن‌که بچرخد و نیل‌رام را بررسی کند وارد عمارت شد و مستقیم به پشت میزش رفت. خب کارهای زیادی داشت که باید انجام می‌داد، مثلا جبران خسارت آن پیرمرد بیچاره که بره‌اش توسط بی‌کران کشته شده بود و  اکنون علنا بی‌استفاده محصوب میشد.
پشت میزش نشست و سرش را تا جایی که راه داشت بر روی صفحه‌های کتاب‌ها و پوستین‌های چرمی خم کرد. در آن‌طرف در، نیل‌رام دست به سینه منتظر ماند تا پناه نزدیک‌تر بیاید. هنگامی که پناه و دوست جدیدش رسیدند، نیل‌رام را اخم‌آلود با آن چشم‌های مشکوکش دیدند.
پناه لحظه‌ای با دیدن یک جغد زیبا روی دست نیل‌رام تعجب کرد، به خصوص که آن جغد نگاه ترسناکی به پناه داشت. انگار هر لحظه ممکن بود پرواز کند و او را بکشد. اما سعی کرد به روی خود نیاورد و قطعا بعدا از ریوند جریان این جغد را می‌پرسید.
پناه رو به نیل‌رام پوزخند زد، به خوبی متوجه شده بود که نیل‌رام داشت از حصادت منفجر میشد. اما به روی خود نیاورد و دستش را پشت کمر دوست جدیدش نهاد، با خوش‌رویی خطاب به نیل‌رام گفت:
- معرفی‌تون می‌کنم، دوستم بوران، بوران این نیل‌رامه، باهم از آینده اومدیم.
نیل‌رام با خشم لبش را گزید، واقعا داشت از حسادت رنگ چهره‌اش به کبودی می‌رفت، با لب‌هایی کبود نگاهی اجمالی به بوران انداخت، دختری با پوست سفید و اندامی لاغر که آن موهای بلوندش زیاد روی صورتش جلوه نداشتند. نگاهش را به لباسش داد، لباسی بلند و شیک به رنگ سبز که یک شنل بلند قرمز به خاظر سرما روی آن پوشیده بود.
نیل‌رام نگاه از آن موهای بلوند و تل طلایی فیروزه‌ای روی موهایش که به زیبایی وصل شده بود، گرفت و به پناه داد. سعی کرد توجهی به جواهرات روی آن تل نکند. با طعنه نگاهش را به چشم‌های پناه دوخت و گفت:
- خوبه نگران بودم نتونی دووم بیاری. می‌بینم دوستم پیدا کردی. هیچی نشده انگار اصلا اتفاقی نیوفتاد برات. انگار نه انگار دیروز داشتی گریه می‌کردی و ما مجبور بودیم آرومت کنیم. حالا آرزو باید اینجا می‌بود و می‌دیدت.
پناه بی‌حوصله مردمک‌هایش را در حدقه‌ی چشم چرخاند، حوصله‌ی چرت و پرت‌گویی‌های نیل‌رام را نداشت، نه الان؛ بعد آن‌همه تمرین و تلاش که انرژی زیادی از او گرفته بود. پس دست بوران را گرفت و همان‌طور که به سمت در عمارت می‌رفت، گفت:
- بیا بوران، غذاهای عمارت ریوند واقعا خوشمزه‌ان. باید حتما امتحانشون کنی.
بوران نگاه معذبش را به نیل‌رام داد و سعی کرد چیزی بگوید. چیزی که این جو را بشکند، پس اشاره‌ای به بی‌کران کرد.
- آشوزوشت زیبایی دارید بانو.
 اما پناه بدون توجه به دوست قدیمی‌اش، از کنارش گذشت و بوران را به داخل عمارت برد و نگذاشت نیل‌رام جوابی به بوران بدهد.

 

  • 3 هفته بعد...
  • مدیر ارشد

نیل‌رام از حرص زیاد، دامن لباسش را در مشت گرفت و آن‌قدر آن را محکم فشرد که به حتم دامن بخت ‌برگشته چروک شد. خب مشخص بود که داشت از عصبانیت منفجر میشد و راه بهتری برای تخلیه‌ی عصبانیتش نداشت. پناه چطور می‌توانست این‌چنین رفتار کند؟ چرا آن‌قدر سریع با اینجا ارتباط گرفته بود؟
دست‌هایش را خشمگین بالا آورد و رفتار پناه را با تکان دادن ناموزون دست‌هایش، تقلید کرد. سپس عصبانی با اخلاقی به شدت مزخرف‌تر از همیشه وارد عمارت شد. در را پشت سرش تا جایی که راه داشت محکم کوبید که صدای بدی در عمارت تولید کرد. ریوند بیچاره که عمیقا در کارش غرق شده بود، با صدای برخورد در از جا پرید و سرش را به سرعت بالا آورد، با دیدن نیل‌رامی که جلوی در ایستاده و خشمگین به بالا رفتن پناه و دختری تازه وارد نگاه می‌کرد، کلافه به صندلی تکیه داد. پفی کرد و شاکی گفت:
- نیل‌رام بانو، این در از جنس چوب است، لطفا با آن مدارا کنید. بلانسبت احتمالا آن را با در طویله اشتباه گرفته‌اید.
نیل‌رام که دلش از دست پناه پر بود، سیم‌های اعصابش بیشتر اتصالی کرد بنابراین چشم غره‌ای به ریوند رفت و با خشم به سمت میز ریوند قدم برداشت، برایم جالب بود که بی‌کران هنوز هم تعادلش را به خوبی روی دست نیل‌رام نگه داشته بود. صدای بلندش که تقریبا همچون فریاد می‌مانست، در گوش‌های ریوند و در کل عمارت اکو شد.
- خونت چیزی از طویله کم نداره، خودتم اسب تباهی هستی که داره جلوی آینه به اندامش می‌نازه.
صدای نیل‌رام هرچه به میز نزدیک‌تر میشد، بیشتر همچون میخ در گوش‌های ریوند فرو می‌رفت. نیل‌رام با صورتی کبود جلوی ریوند ایستاد و خیره در نگاهش منتظر ماند تا یک دعوای درست و حسابی به راه بیاندازد. بلکه اندکی تخلیه شود. اما ریوند باهوش‌تر از این بود که به دام تله‌ی نیل‌رام بیافتد. خب شاید هم از هفت عالم آسوده بود زیرا سرش را کج کرد و گیج‌ پرسید:
- چطور در یک اسطبل آینه وجود دارد؟ مگر اسب ها نیز ظاهر خود را بررسی می‌کنند؟
سرش را بیشتر کج کرد و کاملا جدی منتظر پاسخ نیل‌رام ماند. ناخواسته خنده‌ام گرفت، نیل‌رام شوکه شده بود، واقعا داشت در مورد یک آینه در اسطبل سوال می پرسید؟ دخترک بیچاره دیگر نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان بدهد. پس از حرص زیاد لگد محکمی به میز ریوند کوبید، جیغ زد و فریاد کشید، انگار هر آن ممکن بود از عصبانیت ایست قلبی کند.
ریوند که کاملا متوجه‌ی واکنش طبیعی نیل‌رام نسبت به تغییر وضعیت مکانی و زمانی‌اش بود، نفس عمیقی کشید و مجدد روی صندلی نشست. خب طبیعی بود زیرا افراد زیادی را دیده بود. البته محدود افرادی این‌چنین ماست و قیمه قاطی می‌کردند اما حداقل از هر صد نفر سه نفرشان این‌چنین در ده روز اول دیوانه می‌شدند. رویند سرش را مجدد روی کتاب ها خم کرد و تنها زمزمه گویان با آرامش گفت:
- خب، امیدوار هستم بعد از ده روز آرام بگیرید. در غیر آن صورت واقعا تحمل شما سخت است...
نگاهم را به نیل‌رام دادم. حیران است. دهانش باز مانده و به ریوند نگاه می‌کند. خب اولین نفری بود که با انفجار احساساتش در نهایت خونسردی برخود کرد. واقعا هم جای تعجب دارد. هاج و واج همان‌طور که چشم‌هایش قلمبه شده بودند در افکارش به گذشته سفر کرد.
همیشه با انفجار رفتارهای عجیب و غریب افسردگیطاش یک هفته‌ی کامل روند زندگی‌اش بهم می‌ریخت. رفتارش با خانواده آنطقدری تغییر می‌کرد که شدت دعوا ها بیشتر میشد، ناراحتی‌های زیادی پیش می‌آمد و تنها دوست‌هایش نسبتا می‌فهمیدند که چرا او باز دیوانه شده است. اما آن‌ها هم همیشه با او درگیر می‌شدند و گاهی تا مرز قطع روابط دوستی پیش می‌رفتند.
ولی... ریوند اولین نفر بود.
 کسی که اصلا اهمیت نداد؛ بلکه درک کرد... .

 

  • مدیر ارشد

فصل نونزدهم


سه ساعت بعد، نیل‌رام با چشم‌هایی قرمز و پف کرده که حاصل سه ساعت گریه و شیون و جنون بود، روی مبل جلوی میز ریوند نشسته بود و داشت به ریوند بیخیالی نگاه می‌کرد که عمیقا در کارش غرق شده بود و کوچک‌ترین توجهی در این مدت به او نداشت.
خسته سرش را به پشتی مبل تکیه داد، سرش از درد سنگین شده بود. با دهانی باز نگاه خیره‌اش را به سقف خوش طرح و نقش عمارت داد. جالب نیست؟ گچ‌بری آن هم در این زمان. همان‌طور که نقوش گل و بلبل را تحلیل می‌کرد گاهی هم پلک میزد تا از سوزش چشم‌هایش کم کند.
ده دقیقه‌ی دیگر هم گذشت تا بالاخره ریوند سرش را از روی کتاب‌ها بالا آورد. عینکش را بر روی میز گذاشت و به نیل‌رام نگاه انداخت. بی‌کران خیلی وقت پیش پر زده بود و روی پایه‌ی چوبی پرقرمز نشسته بود. نیل‌رام در خنثی‌ترین حالت ممکن در چهره‌اش، به سقف خیره بود و اگر هر از گاهی پلک نمی‌زد احتمالا ریوند فکر می‌کرد او با چشم باز خوابیده است.
صرفه‌ای مصلحتی کرد تا به خود بیاید. اما نیل‌رام واکنشی نشان نداد. ریوند یک پیام جادویی برا پناه فرستاد تا به پایین بیاید و در حینی که منتظر آمدن او بود، از جایش برخاست. بوران دو ساعت پیش رفته بود، اما نیل‌رام متوجه‌ی او نشد زیرا همچنان داشت وسط سالن جیغ و داد می‌کرد. پناه نیز با دیدن وضعیت اسفناک نیل‌رام سعی کرد مانع این رفتارش شود، نگرانش بود اما ریوند مانع او شد.
 به نظر ریوند، باید او با این مشکل رو به رو میشد تا آرام شود. وگرنه همچنان این بدقلقی‌هایش ادامه خواهد داشت. اکنون پس از سه ساعت، به نظر می‌رسید نیل‌رام حتی دیگر نای حرف زدن هم نداشت. چه رسد به دعوا و جیغ و داد.
پناه پرانرژی تپ‌تپ کنان از پله‌ها پایین آمد. استراحت کوتاهی که داشت باعث شده بود انرژی‌اش بیشتر از صبح زود باشد. البته، هیچی بیشتر از یک خواب کوتاه دو الی یک ساعته پس از چندین ساعت تلاش و کوشش جادوییه خسته کننده، لذت بخش نبود.
ریوند با نزدیک شدن پناه، او را به نشستن کنار نیل‌رام دعوت کرد. پناه اول مردد یک نگاه به نیل‌رام و یک نگاه به ریوند انداخت، دست‌هایش را درهم قفل کرد و لب زد:
- میشه یه جای دیگه بشینم؟
ریوند اما لبخند بر صورتش پاشید و دستش را به کنار نیل‌رام دراز کرد. با این رفتارش به او اطمینان داد که نگران نباشد و فقط بنشیند. پناه در نهایت دل به دریا زد و در کنار نیل‌رام جای گرفت. هر دو منتظر به نیل‌رام خیره شدند، انتظار داشتند او واکنش نشان بدهد، حالا هر نوع واکنشی، شاید از آن مدل بدی که باعث شد کوزه‌ی سفالی سنگین و بزرگ ریوند که کنار سالن برای زینت بود، بشکند و خرد شود و نیل‌رام به پایش هم نباشد. اما نیل‌رام خنثی همچنان نگاهش به سقف بود.
ریوند نفس عمیقی کشید و با لبخند به میزش تیکه داد. جلوی میز ایستاده بود و میان آن دو نفر، درست رو به رویشان بود. با کنجکاوی خطاب به پناه پرسید:
- پناه، امروز چه کاری انجام داده‌ای؟
پناه با ذوق خودش را جلوتر کشید و دامن لباس مخملی قرمزش را مرتب کرد.
- اول جادوی خاک رو امتحان کردم، بعد آب و فلز اما آتش رو بهتر از همه تونستم کنترل کنم. وای ریوند واقعا حس خیلی خوبی داشت.
ریوند راضی سرش را تکان داد، با انرژیی زیادی نگاه مشتاق پناه را پاسخ داد و ذوق زده گفت:
- پس تو کنترل کننده‌ی عنصر آتش به حساب می‌آیی. واقعا تبریک می‌گویم.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و با حیرت ادامه داد:
- وقتی آتیش رو توی دستم گرفتم واقعا حس عجیبی داشت، اصلا داغ نبود بلکه سرد و ملایم به نظر می‌رسید.
دستش را ذوق زده بالا آورد و با چشم‌های گشاد شده‌اش از سر هیجان گفت:
- این‌طوری بودم که انگار توی یه سریال دارم بازی می‌کنم و جلوه‌های ویژه در لحظه داره اعمال میشه. وای حس خیلی خوبی داشت.
قهقه‌ای زد و سرش را از ذوق عقب برد، با صدای بلندتری گفت:
- اینکه دستم نمی‌سوخت از همه جالب‌تر بود. وای کاش آرزو بود و می‌دید!
ریوند با حوصله به حرف‌هایش در مورد احساسش به جادو گوش داد، ذوقی که پناه داشت واقعا باعث خوشحالی بود. اینکه با اینجا کنار آمده بود، خب امید بازگشت بیشتری برایش داشت. در حینی که پناه حرف میزد، نگاهش را به نیل‌رام داد. هنوز هم ساکن بود. پلک میزد و یعنی به هوش بود اما چرا چیزی نمی‌گفت؟ حتی یک حرف کوچک هم کافی بود. یک واکنش... اما مطلقا هیچ‌چیز در صورتش دیده نمیشد.  

 

  • مدیر ارشد

بیست دقیقه گذشت تا پناه بالاخره حرف‌هایش در مورد احساسی که نسبت به جادو داشت، تمام شد. در نهایت به مبل تکیه داد و با کنجکاوی نگاهش را به بی‌کران دوخت. بله تازه او را به یاد آورد. سرش را کج کرد و ابروانش را بالا انداخت. پرسید:
- اون جغد جدید از کجا اومده؟
ریوند پلک زد و چرخید تا نگاهی به بی‌کران بیاندازد. جغد آرام و با وقار نشسته بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. البته نگاهش به ریوند بیانگر یک دشمنی خاص بود. خب از جغد نیل‌رام نیز کمتر از این انتظار نمی‌رود. ریوند شانه‌اش را بالا انداخت و در کمال خونسردی سرش را به سمت پناه برگرداند. با چهره‌ای خنثی گفت:
- آشوزوشت نیل‌رام بانو است که جادو به او هدیه داد. پناه اکنون که عنصر آتش را داری باید برایت حیوان جادو پیدا کنیم. قبل از شروع آموزش بعدی باید بتوانی با حیوان جادو ارتباط بگیری تا هنگام بیرون رفتن امنیت بیشتری در مقابل اهریمنان داشته باشی.
پناه ذوق‌زده سرش را تکان داد. به شدت موافق داشتن یک حیوان جادویی بود. ریوند خمیازه‌ای کشید و از جایش برخاست و به سمت کتابخانه‌اش رفت. توماری از قفسه‌ی اول بیرون کشید و بی‌حال گفت:
حیوانات جادو هر کدام عنصر خودشان را دارند. برای آتش...
تومار را روی میز باز کرد تا بیشتر بررسی کند، پناه سریع برخاست و مشتاق جلو آمد. روی تومار پوست گوزن، شکل دایره‌ی عناصر و هر حیوان مرتبط با عنصر جادو به تصویر کشیده شده بود. در زیر هر حیوان نیز مکان زیستن آن موجود ذکر شده بود. ریوند روی تومار خم شد و در نهایت دستش را روی یک حیوان نهاد.
پناه دقیق و جدی آن را بررسی کرد. انگشت اشاره‌ی ریوند یک ققنوس آتشین را هدف گرفته بود. البته که ققنوس بهترین حیوان برای جادوگر عنصر آتش به حساب می‌آمد. ریوند آهی کشید و گفت:
- ققنوس بهترین گزینه است اما بنابر دو دلیل بهتر است این حیوان را برندارید.
پناه سرش را بالا گرفت و به ریوند نگاه کرد، ریوند انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و مصمم گفت:
- دلیل اول، ققنوس به شدت قدرتمند است و برای گرفتن یک ققنوس یا ارتباط گرفتن با آن به یک اراده‌ی به شدت قوی نیاز دارید که گمان نکنم برای یک تازه‌کار جادو مناسب باشد.
پناه متفکر سرش را تکان داد، دست‌هایش را جلوی سینه گره کرد و کنجکاو پرسید:
- و دلیل دوم؟
ریوند کاملا خون‌سرد دستش را بر لبه‌ی میز نهاد و بر یک پایش تکیه داد.
- شما قرار نیست اینجا باشید، پس اسیر کردن یک ققنوس به تلاش و زحمتش نمی‌ارزد.
پناه شانه‌اش را بالا انداخت، خب درست می‌گفت. ریوند دستش را روی تومار حرکت داد و حیوان دیگری را نشان داد.
- این به گمانم باید برای شما بهتر باشد.
پناه نقاشی پرنده را بررسی کرد اما نفهمید او چیست و نوشته‌های میخی را هم که نمی‌توانست بخواند. ریوند بالاخره به حرف آمد:
- هما یکی از بهترین گزینه‌ها برای شماست. او موجودی خونسرد، خون‌گرم و مهران است. نگهبانی در آسمان برای کنترل کننده‌ی عنصر آتش بهترین گزینه است. شما محدودیت فرار به شدت کمی دارید نمی‌تواند راحت آن‌پیما کنید و البته که هنوز بلد نیستید و احتمالا قرار نیست یاد بگیرید. پس هما بهترین یار برای پیدا کردن اهریمن و هشدار دادن به شما است تا از دست آن‌ها زودتر فرار کنید.
پناه راضی سرش را تکان داد و مشتاق دست‌هایش را به همدیگر کوبید:
- عالیه کی می‌ر‌‌یم هما بگیریم؟
ریوند بخاطر ذوق پناه خندید و تومار را بست. همان‌طور که آرام‌آرام آن را لوله می‌کرد پاسخ داد:
- شب بهترین موقع است. هما در روز پرواز می‌کند و در شب استراحت می‌کند. البته همیشه هوشیار است.
ریوند نگاهش را به پنجره انداخت، نزدیک غروب بود. شاید دو ساعت تا غروب مانده بود. با یک تخمین سر انگشتی گفت:
- یک ساعت دیگر زمان مناسبی است.
پناه راضی سرش را تکان داد که ریوند به سمت بی‌کران قدم برداشت. جلوی آشوزوشت زیبا ایستاد و خیره به چشم‌های بی‌کرانش گفت:
- لباس مناسب بپوشید، امشب هوا سردتر از همیشه است. چرم‌های زیبایی در کمد برایتان آماده شده است.
پناه تشکر کرد و ذوق‌زده تپ‌تپ کنان از پله‌ها بالا رفت تا آماده شود. دیدن هما برای اولین‌بار ذوق زیادی در او به وجود آورده بود. او به خوبی می‌دانست هما چیست، همان حیوانی که در بعضی از سرستون‌های تخت جمشید حکاکی شده بود. عظمت و زیبایی مطلق بعد از خداوند، برای او بود.

 

  • مدیر ارشد

با رفتن پناه، ریوند نگاهش را از بی‌کران گرفت و به نیل‌رام نزدیک شد. خسته از آن همه کار مداوم کنارش روی مبل نشست. ناخواسته خمیازه دیگری کشید و خیره او را کاووش کرد. چهره‌اش خنثی بود. نفس می‌کشید اما آرام، آن‌قدری که اگر دقت نمی‌کرد شاید اصلا متوجه‌ی زنده بودنش نمیشد.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد و نفس عمیقی کشید. آهسته گفت:
- برای شب آماده شو مهربانو. یک ساعت دیگر؛ وعده‌ی ما همین جا است.
از روی مبل برخاست و به سمت اتاق خودش در زیر پلکان درست کنار آشپزخانه رفت. در حین دور شدن، ایستاد و نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت. هنوز تکان نخورده بود. لباس صبحی هنوز در بدنش خودنمایی می‌کرد و حقیقت اینکه ریوند واقعا از آن لباس در آن بدن خوشش می‌آمد... انکار ناپذیر بود.

فصل بیستم


بر فراز کوهستان‌های آمل، هوا سردتر از دیگر مناطق بود. خورشید به تازگی چشم بسته و اکنون تاریکی شب، آسمان بزرگ و پهناور سرزمین پارسه را در آغوش گرفته است. ستارگان چشمک زنان از آن دوردست‌ها به پایین نگاه می‌کنند. به نظرم آن‌ها از همه‌چیز با خبر هستند. صدای سکوت باد حس آرامش‌بخشی را القا می‌کند. صدای هوهوی جغدان معمولی که تنها حیوانی ساده هستند، از لا‌به‌لای کوهستان به گوش می‌رسد.
یک ساعت بعد از آن گفت‌وگو میان ریوند و دو دختر میهمانش، آن‌ها درست در کنار یک تخته سنگ بسیار بزرگ که وابسته به کوه صخره‌ای مورد نظر بود، ظاهر شدند. آن‌ها با آن‌پیمایی عنصر خاک ریوند، سر از یک روستای متروک، بالاتر از شهر فعلی آمل در آوردند. بله، اینجا قبلا روستا به حساب می‌آمد و فقط پروردگار می‌داند چقدر منظره‌ی زیبایی در هنگام طلوع و غروب خورشید داشته است.
ریوند نفس زنان از فشار زیادی که با حمل دو نفر رویش آمده بود، دستش را از روی خاک برداشت و همان‌جا روی زمین و شن‌های بسیار تیزش، نشست. خستگی امروز دیگر تا جایی که می‌توانست به او فشار آورده بود، آن‌قدری که همچنان پشت سرهم خمیازه می‌کشید و در آرزوی یک خواب کوتاه بود. بخاطر بی‌خوابی حتی چشم‌هایش متورم شده و رو به سُرخی می‌رفتند.
نیل‌رام با رسیدن به یک زمین سفت زیر پایش، سریع خودش را از آن‌دو دور کرد و با فاصله ایستاد. بعد از آنکه چندی پلک زد تا تهوعی که بخاطر آن‌پیمایی به او دست داده بود از بین برود، سرش را بالا آورد تا اطراف را ببیند. قطعا از روی کنجکاوی نبود، بلکه از سر بیکاری بود. هنوز بعد از آن جیغ و داد چیزی نگفته بود اما حداقل حالت صورتش تا حدودی پویاتر از قبل شده بود و خب این جای امیدواری داشت.
پناه نیز پس از صرفه‌های پی‌درپی و آرام گرفتن روده و معده‌اش، صاف ایستاد و نگاهی از سر اشتیاق به کوهستان انداخت. تا چشم کار می‌کرد فقط کوه بود و کوه و آسمان پر ستاره‌ی شب، یک لحظه لرزه‌ای بر اندامش افتاد. این عظمت هرگز خواب نبود. ولی اگر گم می‌شدند، اگر زخمی می‌شدند؛ امیدوار بود ریوند راه بازگشت را بلد باشد و البته که سالم بماند. وگرنه به حتم بعدا با دیدن همچین تصاویری به وحشت می‌افتاد و کابوس می‌دید.

 

  • مدیر ارشد

دست‌هایش را بالا آورد و خود را در آغوش گرفت. ریوند راست گفته بود، وقعا امشب هوا خیلی سردتر از چند شب گذشته است و خب اینکه اینجا کوهستان است چیزی را عجیب نشان نمی‌دهد. همان‌طور که اطراف را کنکاش می‌کرد و از منظره طبیعی جلویش لذت می‌برد، نگاهش در دوردست، سمت شمال کوهستان متوقف شد.
یک هاله‌ی خیلی ضعیفی از نور در آن سوی دیده میشد. خیلی‌خیلی کم بود انگار روستایی چیزی آنجا قرار داشت، زیرا آسمان آن سمت همچون لحظه‌ای می‌مانست که در یک کویر، روشنایی شهر‌های بزرگ را از دور می‌بینی و در مقایسه با سهابی‌های کهکشانی پر نور بالای سرت، با خود می‌گویی قدرت خدا را ببین. سرش را خم کرد و جلو آورد، با چشم‌هایی ریز شده برای دید بهتر، پرسید:
- ریوند اون نورا مال شمع‌های زیادیه درسته؟ شهری چیزی اون طرفه؟
ریوند بدون آنکه نگاهی به آن‌سوی بیاندازد تنها سرش را تکان داد. سوزش چشم‌هایش تمرکز را از او گرفته بودند. برای همان آن‌ها را بسته بود تا کمی نیرویش بازگردد و بتواند این ساعات پایانی شب را دوام بیاورد. هرچند که خسته بود زمزمه کرد، صدایش خیلی ملایم بود اما بخاطر سکوت نسبی کوهستان انگار داشت عادی صحبت می‌کرد و واضح به گوش می‌رسید.
- آن نور شهر آمل است. جمعیت زیادی ندارد اما کم نیستند.
پناه با پاسخ ریوند ابرویش را بالا انداخت و به ریوند نزدیک‌تر شد، با آنکه نوری در آنجا نبود اما دیدم که چهره‌اش به وضوح روشن‌تر شد. خوشحال گفت:
- چه جالب، می‌دونی ریوند ماهم توی ایران آینده، شهر آمل داریم. اتفاقا خیلی هم جای خوب و با صفاییه.
ریوند بدون آنکه هیجان‌زده شود تنها سرش را تکان داد، این را می‌دانست زیرا همین آمل در واقع همان آمل بود. هوای سرد، با وزش باد سوز بیشتری به بدن هایشان تحمیل کرد. پناه که از سرما محفوظ بود، زیرا لباس‌های چرمی قهوه‌ای سوخته و شنل قرمزش پناه بدن گرمش بود. اما نیل‌رام بخاطر آنکه هنوز همان لباس‌های نازک صبحی را بر تن داشت، لباس‌هایی از جنس حریر و ساطن، بالاخره تکانی به خود داد و دست‌هایش را بالا آورد، خود را در آغوش گرفت تا به خیال خودش کمی گرم شود. هرچند که هوا هم طوری نبود که با این کارش گرم شود. قطعا امشب یخ میزد.
چشم‌های ریوند هنوز هم بسته بودند اما این دلیل نمی‌شد تا حرکت دست‌ها و لرزش بدن نیل‌رام از چشم‌های خاموش او، دور بماند. بنابراین بالاخره پس از پنج دقیقه از جایش برخاست. لباس‌هایش را که خاکی شده بود، با دست تکاند و به سمت نیل‌رام چرخید. تنها چهار قدم بلند ریوند کافی بود تا به نزدیکی دخترک سرما زده برسد.
ریوند در نهایت خونسردی و کاملا مسکوت، شنل اضافه‌ای که روی لباس‌های زخیم چرمی مشکین خودش پوشیده بود را از جلوی سینه‌‌اش باز کرد و آن را دور شانه‌های نحیف نیل‌رام انداخت. همان‌طور که مشغول بستن شنل قهوه‌ای رنگ روی شانه‌ی نیل‌رام بود، با سرزنش زمزمه کرد:
- گفته بودم که هوا سرد است، چرا به حرف‌هایم گوش نمی‌دهی نیل‌رام بانو؟
نگاه لرزان و معذب نیل‌رام در نگاه سیاه ریوند قفل شد و نتوانست چیزی بگوید. اما لازم نبود واقعا حرف بزند، زیرا ریوند به خوبی در نگاهش حرف‌های زیادی برای شنیدن دید. پسرک باستانی با بستن بند شنل، نگاهش را از لباس زیبای فیروزه‌ای حریر با ترکیبی از رنگ قرمز جیغ ساطن نیل‌رام گرفت، در دلش می‌دانست که چقدر عاشق این لباس و ترکیب رنگش بود و خب، تنها یک‌بار در بدن خواهرش آن را دیده بود. اما ناخواسته امروز صبح دلش خواست بداند در بدن نسبتا رو فرم و توپر نیل‌رام چگونه می‌شود و البته که وقتی به او گفت اصلا این لباس به او نمی‌آید، چرت گفته بود.
نگاه خیره‌اش، دو دختر را متمرکزتر از قبل کرد. سنگینی نگاه خیره‌س پناه و نیل‌رام، یکهو ریوند را به خود آورد و احساس کرد قلبش بی‌دلیل تندتر می‌زند. خیلی نزدیک نیل‌رام ایستاده بود، شاید بخاطر همین قلبش هشدار می‌داد!
سرفه‌ای کرد و سریع سه قدم از نیل‌رام فاصله گرفت. در آن سرما، پیشانی‌اش عرق کرده بود. خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سریع روی زانویش نشست تا بند کفشش را ببندد، البته که چکمه‌اش بند داشت اما مطمئن هستم که باز نبود. خودش را سرزنش کرد، لبش را گزید و بندهای بیچاره را محکم فشرد. احساس حماقت می‌کرد. آخر این چه کار مسخره‌ای بود؟

 

  • مدیر ارشد

پناه که کاملا متوجه‌ی موقعیت شده بود، ریز خندید و خود را به نفهمی زد و کلا پشت به آن‌ها کرد. مثلا داشت از منظره لذت می‌برد ولی می‌دانم که تمام شش دنگ حواسش این طرف بود. به نظرم ریوند اگر در ایران آینده زندگی می‌کرد قطعا از رفتار همه‌ی مردم خجالت زده میشد. زیرا در آینده دیگر کسی آن‌قدر به فاصله‌ی میان دختر و پسر اهمیت نمی‌دهد. درست می‌گویم دیگر... نکند می‌دهند؟
جو به شدت سنگین بود و ریوند همچنان در تلاش بود تا بند‌های منظم کفشش را ببندد تا آنکه پناه بالاخره به حرف آمد و لطف بزرگی در حق ریوند کرد.
- ریوند هوا خیلی سرده، بیا زودتر کار رو تموم کنیم و برگردیم.
ریوند نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت. ایستاد و بالاخره انگار هوای آزاد وارد ریه‌هایش شد. البته قبلا هم وارد شده بود، ولی انگار درون یک قفس از شرم حبس مانده بود. زانویش را تکاند و خنده‌ای به شدت مسخره و معذب تحویل نیل‌رام و پناه داد. دستی درون موهای مشکی خوش‌فرمش کشید و عرق‌هایش را زدود. در نهایت نگاهش را به سمت غرب چرخاند و دستش را بالا برد. انگشت اشاره‌اش که یک کوه بزرگ در غرب را نشان داد، پناه لحظه‌ای به خود لرزید. وحشت‌زده گفت:
- نگو که باید از این کوه بالا بریم!
نیل‌رام نیز دست ریوند را دنبال کرد و با دیدن آن کوه بزرگ، این‌پا و آن‌پا شد. ریوند اما خندید، نه قرار نبود از آن کوه بالا بروند. به سمت پناه چرخید و ملایم گفت:
- آن کوهی است که هُما‌های زیادی در حاشیه‌های آن زندگی می‌کنند، نزدیک‌تر که بشویم، کار شما شروع می‌شود.
پناه سرش را به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و هر دو به دنبال ریوند راه افتادند. از شیب کوهی که رویش بودند پایین رفتند و به حاشیه‌ی کوه کناری‌اش رسیدند. همان‌طور که به سختی از سنگلاخ‌های کوه‌ها عبور می‌کردند، ریوند نگاه دیگری به نیل‌رام انداخت و در نهایت پرسید:
- وقتی به مکان مناسب رسیدیم بی‌کران را صدا بزنید نیل‌رام بانو، باید این را امشب تمرین کنید تا کنترل بهتری روی او داشته باشید.
نیل‌رام قدمی از روی یک سنگ بزرگ برداشت و با خستگی، بالاخره پس از ساعت‌ها سکوت جواب داد:
- بی‌کران خوابیده نمی‌خوام بیدارش کنم.
ریوند نفسش را حبس کرد و خیره به رفتن نیل‌رام در جایش ایستاد. نیل‌رام خونسرد از کنار ریوند گذشت و پشت سر پناه جلو رفت. ریوند نفهمید چرا اما لبخند گرمی روی لبش نشست. بالاخره داشت از آن پیله‌ی افسردگی بیرون می‌آمد؟
سرش را به چپ و راست تکان داد، به خودت بیا پسر، الان وقت وارد شدن به هپروت و رویا پردازی نیست. مرهبا. مجدد به راه افتاد و خود را به آن دو دختر رساند. همان‌طور که سعی داشت هم پای نیل‌رام از سنگ‌های بزرگ و کوچک و به شدت تیز کوه عبور کند گفت:
- خب در واقع آشوزوشت همیشه هوشیار است فقط حالت خوابیدن به خود می‌گیرد. بنابراین از تو می‌خواهم وقتی به جای مناسبی رسیدیم، همراه پناه او را احضار کنی.
نیل‌رام از اصرار و تکرار ریوند اخم کرد. اصلا خوشش نیامده بود اما ذره‌ای برای ریوند اهمیتی نداشت.
با رسیدن به یک منطقه‌ی نسبتا صاف در دامنه‌ی سه کوه آن‌طرف‌تر، بالاخره ریوند از حرکت ایستاد و صدایش همچون ناقوس آزادی برای آن دو نفر می‌مانست.
- بسیارخب، پناه همین‌جا بهترین مکان است.
پناه با عرق‌های زیادی که روی صورت سرخ‌ شده‌اش نشسته بود، سرش را تکان داد و روی زانو خم شد تا نفسی تازه کند. نیل‌رام نیز همین وضعیت را داشت، پاهایش می‌لرزیدند از بس که اشتباهی روی سر تیز سنگ‌ها نهاده بود. ریوند باز وضعش بهتر بود. خب هرچه نباشد او جادوگر بود قطعا باید فرقی میان یک جادوگر و یک فرد جادو ندیده باشد.

 

  • مدیر ارشد

ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و رو‌به‌رویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد:
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونه‌ای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، همانجا روی خاک‌ها نشست و خسته از کوهنوردی، سعی کرد کاری که ریوند گفته بود را انجام بدهد. کمی سخت بود اما بالاخره توانست. سرش را بالا گرفت و پرسید:
- خب، بعدش چی کار کنم؟
ریوند راضی دو قدم عقب‌تر رفت و گفت:
- بسیارخب، خوب است. اکنون دست‌هایت را روی زمین بگذار، باید خاک را لمس کنی. پس از آنکه خاک را به خوبی در کف دست‌هایت حس کردی، آتش را فرا بخوان. تا جایی که می‌توانی سعی کن آتشت قدرت داشته باشد. هرچه قدرت آتش بیشتر باشد، هُمای قوی‌تری به دست می‌آوری.
نیل‌رام که کم‌کم داشت واکنش بیشتری به کار ها نشان می‌داد، آرام پرسید:
- خب اون‌وقت چطور میشه؟
ریوند روی زانو خم شد و یک کیسه‌ی کوچک از کمربند شلوارش آزاد کرد. پناه گمان کرده بود ان کیشه خوراکی است اما انگار اشتباه می‌کرد. ریوند کیسه را باز کرد، مشتش را درونش برد و پودر سفیدی از آن بیرون آورد. همان‌طور که دور تا دور پناه را یک ذوزنقه می‌کشید، گفت:
- آن‌گاه نسبت به قدرتی که پناه دارد، هُمای مناسبی به او جذب می‌شود.
با پایان رسم ذوزنقه، دست روی زانوانش نهاد و ایستاد؛ بند کیسه را بست و مجدد به کمربندش آویزان کرد. پناه و نیل‌رام هر دو به او خیره بودند و گیج با چشم‌های قلمبه نگاهش می‌کردند که خندید و خونسرد گفت:
- این پودر ترکیبی از لوبیای قرمز، سفید و ابلغ است که سابیده شده‌اند تا به کنترل کنندگان عنصر آتش کمک کنند. بعدا ملزومات این‌ها را می‌گویم.
دست‌هایش را تکاند تا گرد لوبیای سابیده شده بریزد، سپس مجدد رو‌به‌روی پناه ایستاد، اینبار یک گچ از جیب شلوارش بیرون آورد و خم شد. روی زمین چیز عجیبی کشید، ابتدا یک مثلث تو پر متساوی الساقین کشید و سپس مشابه همان، چسبیده به ضلع بالایی مثلث، یکی دیگر روی زمین سنگی رسم کرد. وقتی کارش تمام شد انگار دومین مثلث بر روی آن یکی نشسته بود. بالاخره برخاست و همان‌طور که گچ را مجدد توی جیب شلوارش می‌گذاشت نگاهش را به پناه داد و عادی گتف:
- شروع کنید بانو. تمرکز از اصلی‌ترین رکن جذب موجود جادویی است. امیدوارم موفق باشید.
پناه سرش را به معنای باشه تکان داد و نگاهش را از آن دو نفر که پشت سرش ایستاده بودند گرفت. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. دست‌هایش که خاک را لمس کردند، طولی نکشید که آتش‌های ریز و نورانی از کف دست‌هایش، نمایان شدند و از میان انگشت‌هایش بیرون زدند.
نیل‌رام با دیدن این کار پناه دهانش باز ماند، باورش نمیشد تنها در عرض یک روز به این سطح رسیده باشد. ریوند اما راضی و خوشحال، دستش را جلو گرفت و لحظه‌ای بعد، حصاری آینه‌ای از جنس آب، دور پناه را همچون حباب در برگرفت. حباب که صابت شد، صدای امواج دریا را به گوش‌های پناه هدیه داد. ریوند دستش را پایین آورد و به سوی نیل‌رام چرخید. جدی گفت:
-بسیارخب، تا پناه در سکوت آرامش‌بخش حباب هُمای خودش را پیدا می‌کند، شما هم بی‌کران را صدا کن.
نیل‌رام کلافه پُفی کرد و خیره در نگاه قیر مانند ریوند گفت:
- اصلا حوصلش رو ندارم، یه امشب رو ولم کن.

 

  • مدیر ارشد

ریوند ابروهایش را درهم کشید و مصمم‌تر اخم کرد، جدی به چهره‌ی بی‌رنگ نیل‌رام خیره ماند و صدای غضبناکش در گوش‌های نیل‌رام پیچید.
- با شما جدی هستم، اگر احضارش نکنید حتی اگر پناه کارش تمام شده باشد همچنان اینجا می‌مانیم تا از سرما یخ بزنید.  
نیل‌رام صورتش را درهم کشید و با چشم هایی که قابلیت برش داشتند، به ریوند نگاه کرد. هر دو با خشم و حرص به یکدیگر زل زده بودند. ریوند به خوبی می‌دانست که نیل‌رام داشت از سرما قندیل میزد و آن شنل قطعا برای گرم کردنش کافی نبود. بنابراین به وضوح دید که نیل‌رام بالاخره کوتاه آمد و از حرص پُفی کرد. دمغ نگاه از ریوند گرفت و به سنگ‌های پشت سر او داد، پرسید:
- خیلی‌خب، باید چی کار کنم؟
ریوند راضی از پیروزی در مقابل نیل‌رام آن دخترک سرتق، لبخند زد و دست‌هایش را در جیب شلوار چرمی‌اش فرو کرد. با آرامشی عجیب حرص‌آور پاسخ داد:
- ساده است، همان‌طور که ظهری آن بره را کشتی، اکنون هم او را کنارت فرابخوان.
نیل‌رام کلافه دهان گشود تا ریوند را مورد عنایت سخنان نسبتا ناخوشش قرار بدهد، بگوید که او اصلا نمی‌خواست بره بمیرد اما ریوند، رویش را چرخاند و به دوردست کوهستان، به ماه و ستاره‌هایش خیره شد. ادامه داد:
- هرچقدر بیشتر طول بدهی احتمالا زودتر از سرما بمیری.
با این حرفش ذوق زده به ماه نورانی امشب خیره شد، داشت کم‌کم از کلکل کردن با این دخترک ایرانی خوشش می‌آمد. اوایل برایش سخت بود جواب زبان تند و تیزش را بدهد اما اکنون با خواندن آن کتاب؛ چگونه همچون میهمانان شوخی کنیم؛ داشت حرفه‌ای تر از قبل عمل می‌کرد و فعلا که حسابی از خودش راضی بود.
نیل‌رام فحش بسیار بدی زیر لب به ریوند داد که بهتر بود نشنیده باشد، سپس روی یک سنگ کوتاه که نسبتا تیز نبود نشست. چشم‌هایش را با حرص بست و همان‌طور که داشت از سرما یخ می‌کرد زمزمه گویان گفت:
- جوری رفتار می‌کنه انگار من تاحالا ده بار جادو دیده بودم. چه انتظاری داری؟ پسرک خل و چل عقده‌ای. فکر می‌کنه چون خودش جادوگره انگار آپولو هوا کرده.
او یک ریز با خود حرف میزد و مشغول ارتباط گرفتن با بی‌کران بود، ریوند سرفه‌ای کرد تا حواس نیل‌رام را جمع کند. با صدای نسبتا بلند در آن کوهستان که طنین حباب آب نیز به پیشواز می‌آمد گفت:
- می‌شنوم چه درباره‌ام می‌گویی.
نیل‌رام دست از ارتباط گرفتن با بی‌کران برداشت و سریع چشم‌هایش را گشود. پوزخند زد و راضی با صدای به شدت بلند گفت:
- بهتر! بلندترم میگم که واضح‌تر بفهمی اسب خود شیفته!
ریوند از سر ناچاری آه کشید و دست درون موهایش برد، آخرش هم مفهوم این اسب خود شیفته را نفمیده بود. در مورد آینه در اسطبل و این حرف‌ها، در هیچ کجای آن کتاب به آن اشاره نشده بود.
ریوند رو از منظره گرفت، چرخید تا پاسخی درخور به نیل‌رام بدهد اما حضور بی‌کران درست کنار دست نیل‌رام که بر روی صخره نشسته بود، او را به سکوت وادار کرد. چقدر خوب توانسته بود در میان هیاهیوی ذهنش همان‌طور که به ریوند فحش می‌داد بی‌کران را احضار کند!
خب انتظار داشت حداقل دو ساعت علاف او شوند... شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و دست در جیب شلوارش فرو برد، چرخید و مجدد به دوردست خیره شد. اکنون فقط باید منتظر می‌شدند تا پناه کارش تمام شود. حقیقتا شاید استعداد خوبی در باطنش داشت. البته اگر همکاری می‌کرد و این لجبازی مسخره را کنار می‌گذاشت.

 

  • مدیر ارشد

فصل بیست و یک


ریوند کنار بی‌کران روی سنگ نشست و دستش را بالای سرش برد، هدف براین بود که او را نوازش کند اما خب بی‌کران آشوزوشت نیل‌رام بود و این چیز عجیبی نیست که نگذاشت حتی یک سر انگشت ریوند به پر و بالش بخورد. غرغر و اعلام خطر بی‌کران، ریوند را متوجه‌ی وضعیت ناخوشایند پیش‌رو کرد، بنابراین تصمیمش عاقلانه بود که دستش را پایین آورد و بیخیال نوازش آن آشوزوشت بی‌اعصاب شد.
دست‌هایش را روی پاهایش نهاد و خیره به افق در سکوت آرامش‌بخش کوهستان گفت:
- بی‌کران خیلی خوب با شما ارتباط گرفته است. نمی‌دانم این مقاومتی که در مقابل جادو دارید، از کجا نشات می‌گیرد.
نیل‌رام اخم‌آلود به آسمان خیره بود و ترجیح داد پاسخی به این سوال ندهد. ریوند وقتی دید نیل‌رام تمایلی به حرف زدن با او ندارد، خود را بیخیال نشان داد و هر دو در سکوت منتظر ماندند تا کار پناه تمام شد.
بیست دقیقه در کند ترین سرعت ممکن گذشت. نیل‌رام خمیازه‌ای کشید و بی‌کران را نوازش کرد. تا کنون ده‌بار دست بر سر پردار بی‌کران کشیده بود و گمان کنم بی‌کران نیز دیگر می‌خواست برود و از شر این نوازش‌های پی‌درپی راحت شود. ریوند خسته چشم‌هایش را مالش داد و خمیازه کشید که نیل‌رام کلافه به حرف آمد:
- تا کی باید اینجا بشینیم؟ دارم یخ می‌زنم می‌فهمی؟
ریوند نگاهی به چشم‌های عسلی و موهای آشفته‌اش انداخت؛ دهانش را باز کرد تا پاسخ بدهد ولی نیل‌رام صبر نکرد، عصبانی از جایش برخاست و با خشم به سمت پناه رفت، لحنش به شدت خشونت آمیز بود.
- چه انتظاری داری دختر؟ اون احمق‌ترین آدمیه که دیدی انتظار داری بفهمه سرما یعنی چی وقتی خودش توی لباس چرمیش داره از منظره‌ی پر ستاره‌ی شب لذت می‌بره؟
رویند کلافه دست بر صورتش کشید. کی می‌خواست این رفتار و اخلاق مزخرفش را تمام کند؟ از روی سنگ بلند شد و دستش را به طرف نیلرام دراز کرد. بلند و جدی گفت:
- می‌خواهی چه کار کنی؟ کاری به پناه نداشته باش اگر تمرکزش را برهم بزنی همه‌چیز خراب می‌شود و دوباره باید منتظر بمانیم.
نیل‌رام با خشم سنگی از روی زمین برداشت و محکم به طرف حباب پرتاب کرد، عصبانی فریاد زد:
- برام مهم نیست فقط می‌خوام برگردم و زیر پتوم بخوابم.
سنگ با شدت زیادی به حباب خورد اما خوشبختانه حباب ذره‌ای آسیب ندید. صدای افتادن سنگ با صدای دیگری همراه شد. صدای یک ققنوس که به سرعت نزدیک میشد. نیل‌رام و ریوند هر دو چرخیدند و پر قرمز را در دوردست مشاهده کردند. خیلی سریع به این سمت می‌آمد. نور قرمزش آن‌قدر واضح بود که هر شکارچی‌ای می‌توانست با بینایی کم نیز او را شکار کند.
ریوند چشم ریز کرد و چیزی به نیل‌رام بخاطر رفتار مزخرفش نگفت. پرقرمز که رسید، خسته به نظر می‌آمد. با آخرین توانش روی صخره‌ای کوچک درست جلوی ریوند ایستاد و نفس‌نفس زنان، حرفی به ریوند زد. سخنی که در ذهن‌شان رد و بدل شد.
نگاه ریوند، تنها در ده ثانیه تغییر کرد. نگاه آسوده و خسته‌اش، ناگهان به سُرخی آتش کشید. نگاهی سرشار از ترس و نگرانی جای آن آرامش را گرفت. سرش را تند‌تند تکان داد و مستاصل زمزمه کرد:
- این اصلا خوب نیست!
پرقرمز که مسافت زیادی از شوش تا آمل را پرواز کرده بود، پاهایش شُل شدند و روی سنگ افتاد. ققنوس بیچاره دیگر توانی برایش نمانده بود. ریوند نگران پرقرمز را نوازش کرد و سعی کرد لحنش برخلاف آشوب درونش ملایم باشد.
- تو تلاشت را کردی پسر، اکنون استراحت کن. مشکلی نیست.

 

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • مدیر ارشد

پرقرمز ناله‌ای سر داد، می‌دانست بدون او ریوند به مشکل خواهد خورد اما دیگر نمی‌توانست دوام بیاورد. پس در جلوی نگاه بهت‌زده‌ی‌ نیل‌رام، آتش گرفت و به خاکستر تبدیل شد. نیل‌رام حیرت‌زده دستش را جلوی دهانش گرفت، اولین‌بار بود که داشت بالاخره یک واکنش واقعی نشان می‌داد. متعجب گفت:
- اون... اون مرد؟
ریوند سرش را بالا گرفت، ترس هنوز هم در عمق مردمک‌های سیاهش نمایان بود. به سمت نیل‌رام آمد و دستش را محکم گرفت. آن را فشرد، سردی دست‌هایشان، لرزی بد اندام هر دو انداخت. خیره در نگاه عسلی چشم‌های نیل‌رام گفت:
- حرف‌هایم را خوب گوش کن. باید بی‌کران را برای کمک بفرستی، اگر تا صبح کمک نرسد حادثه‌ی بزرگی رخ می‌دهد.
نیل‌رام گیج از حرف‌های نامفهوم و جدی ریوند، با دهانی باز و چشم‌های قلمبه به او خیره ماند. ریوند اما سعی کرد تمرکز کند، همیشه اولین کار، تاثیرگذار ترین در نتیجه بود. به طرف بی‌کران رفت و جلویش نشست، با جدی‌ترین چهره و لحنی که تا کنون از او دیده بودم به چشم‌های بزرگ و درخشان جفد خیره شد.
- به یزت برو، اولین برج خشت و گلی را که دیدی خانه‌ی مهیار است. به او بگو رامین را بیاورد. در کوهستان آمل منتظر او هستیم.
ایستاد و نگاه از جغد گرفت، اضطراب در تک‌تک سلول‌هایش موج میزد. نگاهش را به نیل‌رام داد و گفت:
- به او بگو که برود، هرچه سریع‌تر!
نیل‌رام اصلا نفهمید موضوع چیست اما آن نگاه و ترسی که درونش بود به حتم بازی یا کلک نبود. پس سرش را تکان داد و بی‌کران با قدرت در آسمان اوج گرفت. وقتی بی‌کران در دوردست ناپدید شد، ریوند به طرف پناه قدم برداشت. نیل‌رام تنها نظاره‌گر کارهایش بود اما اضطراب را به وضوح می‌دید. ریوند دست‌پاچه شده بود؟
پسرک جادوگر تند‌تند دست در موهایش می‌کشید و با خود چیزی را زمزمه می‌کرد. از چپ به راست، از راست به چپ قدم می‌زد. انگار نمی‌دانست باید چه کند. نگران بود، اما نگران چه؟
نیل‌رام دیگر طاقت نیاورد، با چند قدم بلند خود را به ریوند رساند و کاملا جدی کنارش ایستاد. صدایش از سرما می‌لرزید.
- چی شده؟ پرقرمز چی بهت گفت که این‌جوری مثل مرغ سر کنده شدی؟
ریوند نگاهش را از زمین گرفت و به نیل‌رام داد، خیلی جدی بدون توجه به حرف‌های تمسخرآمیز نیل‌رام گفت:
- یک کَمَک در حوالی اینجا دیده شده است!
نیل‌رام گیج به ریوند خیره ماند؛ مشخص بود که نفهمیده است آن چیست، زیرا هیچ ترس و وحشتی در نگاهش دیده نمی‌شود. ریوند عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و باری دیگر از اضطراب زیاد پای راستش را متوالی بر زمین کوبید و گفت:
- او یک موجود اهریمنی است، کَمَک خیلی وقت است که اینجا پیدایش نشده بود. او... او باعث می‌شود در روز نور خوشید و در شب نور ماه به زمین نرسد و آن وقت تمام محصولات‌مان از بین می‌روند. او سال‌ها قبل همیشه در فصول بارانی پیدایش میشد، اما هرگز در فصل سرد که هیچ برف و بارانی در راه نیست نیامده بود!
نیل‌رام نفس عمیقی کشید؛ خب اینکه ترس نداشت. داشت؟ خونسرد وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
- خب بکشینش دیگه مثلا جادوگرین. ولی چقدر جالبه که محصولاتتون مهم‌تر از جون مردم شهرتون.
ریوند بهت‌زده به نیل‌رام خیره ماند. چطور می‌توانست طعنه بزند؟ نه... نه او چیزی نمی‌دانست، برای همین متوجه نمیشد. ریوند سرش را به چپ و راست تکان داد، ناامیدی از نیل‌رام کاملا در نگاهش مشخص بود.
- تو چیزی نمی‌فهمی، زندگی و بقای این مردم به کشاورزی وابسته است. اگر محصولات طبیعی ما از بین بروند، همه در این سرما که بیست روز آخر سال از همیشه بیشتر شدت می‌گیرد جان می‌دهند. در سال جدید، کسی زنده نمی‌ماند!

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...