رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد

نیل‌رام پفی کشید و رفتار مضطرب ریوند را با دقت بیشتری بررسی کرد. این دیگر واکنش بیش از حد بود. شانه‌های ریوند را محکم گرفت و رخ‌در‌رخ وی ایستاد، کاملا شمرده‌شمرده با صدایی آهسته گفت:
- می‌خوای بهم بگی یه حیوون اهریمنی می‌تونه فقط توی یه روز کل محصولات‌تون رو بخاطر نرسیدن نور خورشید و ماه به زمین خراب کنه و باعث بشه همتون بمیرید؟
ریوند با آن چشم‌های لرزانش، آب دهانش را مستاصل قورت داد، سرش را تکان داد و مصمم گفت:
- بله، دقیقا همین‌طور است!
نیل‌رام اندکی او را خیره دید و یکهو، قهقه زد. از خنده‌ی زیاد چند قدم عقب رفت و در شکمش جمع شد. باورش نمیشد آن‌قدر مسخره باشد. ولی ریوند اصلا شوخی نداشت. به سمت حباب پناه رفت و آماده، کنارش ایستاد. منظورم از آماده صرفا حالت دفاعی جسمانی است. وگرنه اکنون که پرقرمز برای استراحت خاکستر شده بود، او دفاع دیگری نداشت. وحشت‌زده دست در جیب‌اش کرد و کمی وول خورد.
چند لحظه بعد مشتش را بیرون آورد و آن را باز کرد. با دقت محتویات درونش را بررسی کرد. زمزمه گویان گفت:
- بسیارخب، تو تنها باید تا رسیدن آن‌ها دوام بیاوری.
نیل‌رام گیج جلو رفت، بالخره دست از خنده برداشته بود، شاید داشت باورش میشد، نمی دانم. کنار ریوند ایستاد و جدی پرسید:
- شوخیت گرفته؟
ریوند توجهی به نیل‌‌رام نکرد و خداوند را شکر که همان لحظه حباب دور پناه شکست و سقوط کرد. نیل‌رام با تعجب به صحنه خیره شد و ریوند خدایش را شکر کرد. حداقل اکنون یک کمک نسبتا ضعیف داشت، کسی که همه‌چیز را مثل بعضی‌ها به سخره نمی‌گرفت.
پناه خسته از مرکز دایره برخاست و چرخید. با دیدن ریوند و نیل‌رام در کنار هم، به سوی‌شان آمد و خوشحال به ریوند گفت:
- اون توی راهه، خیلی خوشگله، مطمئنم اگر ببینیش به وجد میای.
ریوند یک نفس عمیق بسیار بلند کشید. هُما! یک هُما در راه است و این یعنی آن‌ها پیروز می‌شوند، زیرا سایه‌ی هُما بر سر هرکس بیافتد، او رستگار و پربرکت می‌شود. با آسودگی که تازه در نگاهش راه پیدا کرد سرزنده خطاب به پناه گفت:
- تنها خداوند می‌داند که چقدر از شنیدن این خبر خوشنود گشتم. یک کَمَک به این سمت می‌آید، باید با آن مبارزه کنیم. می‌دانی که آن چیست؟
پناه یکهو ترسید و تمام شور و ذوقی که از پیدا کردن یک هُما داشت از بین رفت. اما سعی کرد به خود مسلط شود. چندین‌بار پشت سرهم نفس عمیق کشید و در نهایت گفت:
- آره... فکر کنم. یه مرغ بزرگ اهریمنیه که خیلی پهناوره و بال‌هاش رو باز می‌کنه تا از رسیدن نور خورشد به زمین جلوگیری کنه. به خصوص روزای بارونی مانع کشاورزها میشه و نمی‌ذاره بارون به زمین برسه. از آب خوشش میاد و... و... نمی‌دونم دیگه. من...
ریوند سرش را راضی تکان داد و دست‌اش را روی شانه‌ی پناه نهاد.
- عمیق تنفس کن پناه، آفرین تو خوب آموزش‌هایت را یاد گرفته‌ای.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و ریوند راضی ادامه داد:
- هُما مانع اوست، هُما یعنی سعادت، پس تا زمانی که هُمایت زودتر از کَمَک برسد همه‌چیز به خوبی تمام می‌شود. بی‌کران در راه است تا مهیار و رامین را بیاورد. آن‌ها به زودی می‌رسند.

 

  • 5 هفته بعد...
  • پاسخ 94
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • مدیر ارشد

نیل‌رام از سر تمسخر پوزخند زد و دست‌هایش را در سینه‌اش گره زد.
- هنوز پنج دقیقه هم از رفتن بی‌کران نگذشته، به زودی؟ داری جُک میگی.
پناه با حرف ریوند در مورد هُما، نگران به پسرک جادوگر خیره شد. خب...
دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که صدایی ناآشنا از میانه کوهستان بلند روبه‌رو به گوش رسید. ریوند شاداب و خوشحال به آن سمت خیره شد. با صدایی امیدوار بلند گفت:
- عالی‌ست زودتر از آنچه انتظار داشتم رسید.
پناه نگران ل*ب گزید و این واکنش عجیبش از نگاه نیل‌رام دور نماند. در نهایت، وقتی موجود زیبای قهوه‌ای قرمز جلویشان روی تخته سنگ نشست، حقیقت آشکار شد. ریوند با دیدن آن حیوان وا رفت و بهت‌زده با دهانی باز به آن خیره ماند. ناامید زمزمه کرد:
- چطور ممکن است؟
پناه شرمگین کنار حیوان عزیزش ایستاد و دست‌هایش را بالا آورد و تکان داد، سعی داشت ریوند را آرام کند.
- اون دورگست، برای همین این شکلیه! من و اون خیلی بهتر هم رو درک کردیم من... خب... ببین اونم از سرزمینش دور شده گفت اهریمن‌ها باعث شدن دورگه بشه.
ریوند دستش را بالا آورد تا پناه ساکت شود، جدی و اخمالو رویش را برگرداند و چند قدم از پناه و آن جغد دورگه‌اش دور شد. یعنی ذره‌ای نمی‌خواست چیزی بشنود. پناه سکوت کرد و به جغد لبخند زد. سرش را نوازش کرد و زمزمه‌گویان گفت:
- دختر خوشگل، نترس من بهت اعتماد دارم.
اما پشت سرش صدای فریاد ریوند بود که کوهستان را لرزاند.
- با من شوخی می‌کنی دیگر؟ می‌خواهی ببینی تحمل صبرم تا کجا است؟ این جغد یک دورگه است و تو خوشحالی که به جای یک هُمای اصیل، یک جغدهُمای دورگه برای خودت انتخاب کرده‌ای؟ آن‌هم در این وضعیت نگران کننده که پرقرمز خاکستر شده است و بی‌کران مشخص نیست بتواند یک برج ساده را پیدا کند؟
نیل‌رام سرش را موافق تکان داد، خب این‌بار حرفش منطقی بود؛ بله.
پناه دست بر لبه‌ی شنلش گرفت و آن را جلوتر کشید. نگران گفت:
- من نمی‌دونستم این بیرون چه خبره! این جغدهما دورگست؛ پس شاید قدرت هُما رو هم داشته باشه.
ریوند خشمگین لگدی به سنگ‌های جلوی پایش زد و بلند گفت:
- نه ندارد، او از یک حیوان اصیل ضعیف‌تر است. خصوصیت هیچ‌کدام را به ارث نبرده است. برای همان است که اهریمنان آن‌ها را درست می‌کنند. تا نسل‌های اصلی از بین بروند. واقعا تو را درک نمی‌کنم پناه این چه کاریست که کرده‌ای!
دندان‌هایش را از حرص نشان پناه داد و خشمگین فریاد کشان به طرف شمال قدم برداشت تا بلکه آرام بگیرد. با دور شدنش، دو دختر نسبتا تنها ماندند. نیل‌رام نگاهش را به جغد دورگه داد و با چهره‌ای حنثی پرسید:
- اسمش چیه؟
پناه که متوجه شده بود نیل‌رام دوباره داشت به حالت سابق باز می‌گشت، آهی کشید و سعی کرد لبخند بزند. گفت:
- خب ترکیبی از آشوزوشت و هُما چی میشه ازش در آورد؟ شُتما؟ هُمازوشت؟ اوم...
نیل‌رام به جغد توجه بیشتری کرد. جزئیات پرهایش مثل بی‌کران دقیق نبود اما زیباست. رنگ قرمز و قهوه‌ای نامنظم در پرهایش ترکیب شده بود. در حالی که تعادل داشتند، انگار درهم ریخته شدنه بودند. چشم قرمز و مشکی‌اش... آن منقار ریز و پرشاخ‌هایی که نژاد شیربوف بودنش را گواه می‌داد؛ آهسته ل*ب زد:
- آشُوما چطوره؟ آشو از آشوزوشت و ما از هُما، معناشم میشه راستی‌فرخنده.
پناه بهت‌زده به نیل‌رام خیره ماند و حیران با ابرو هایی بالا پریده پرسید:
- چطور این‌قدر در مورد معناشون می‌دونی؟
نیل‌رام با چشم‌های قرمز که بخاطر گریه‌های ظهری بود، مسخ آن جغد دورگه ماند و تنها شانه‌اش را بالا انداخت، آهسته ل*ب زد:
- نمی‌دونم...
جغد پلک زد و نیل‌رام بالاخره تازه توانست نفس عمیق بکشد و دستش را روی قلبش نهاد. تعجب در چشم‌هایش هویدا بود. آن جغد... عجیب بود؛ همین. فقط از نظرش عجیب به نظر رسید. شاید هم تاثیر جغد بود؟ نمی‌دانم.
- پناه بر خداوند یگانه‌ی پارسه، به خدا قسم که اگر آن‌ها هرچه زودتر نرسند همه خواهیم مرد!

  • مدیر ارشد

فصل بیست و دو


صدای وحشت‌زده‌ی ریوند که می‌دوید و نزدیک میشد، نیل‌رام و پناه را به خود آورد. به او نگاه کردند، نه دقیق‌تر بخواهم بگویم به پشت سر او، چیزی که پشت سرش بود... چهار دیو سپید که وحشیانه می‌خندیدند و با آرامش، انگار که اصلا برای کشتن عجله‌ای نداشتند، لحظه به لحظه نزدیک می‌شدند.
ریوند سریع خود را به دو دختر مهمانش رساند، جلویشان همچون قهرمان داستان ایستاد و مثلا سعی کرد از آن‌ها محافظت کند. اما خود نیز خوب می‌دانست حریف چهار دیو سپید نمی‌شود. به بزرگی آن دیوی که در یزت به شه‌بانو حمله کرد نبودند، معلوم بود که تازه به بلوغ رسیده‌اند اما باز هم چهار دیو به یک جادوگر محقق اصلا نمی‌ماسید.
ریوند مضطرب دست نیل‌رام را گرفت و پشت خودش کشید. پناه نیز خود را به نیل‌رام و ریوند نزدیک‌تر کرد، نیل‌رام که دیگر واقعا ترسیده بود، آهسته لبش را به گوش ریوند نزدیک کرد و پرسید:
- چطوری این‌وقت شب اینجان؟ مگه شه‌بانو نگفت اهریمنا توی این هوالی نیستن! نکنه اینا کَمَک بودن؟
ریوند از سوال‌های پی‌درپی دخترک رومخ لبش را گزید، حرص و عصبانیت که ادغام شود چه احساسی ایجاد می‌شود؟ با خشم همان‌طور که نگاهش به آن چهار دیو خندان و مضحک بود گفت:
- مشخص نیست؟ همراه آن کَمَک آمده‌اند، باید زیر سر خودشان باشد. به حتم خبری‌ است.
دستش را درون جیب شلوارش کرد و چیزی بیرون آورد، چند دانه. نیل‌رام گیج با استرس به حرف آمد:
- اینا به چه کارت میان الان؟ زود باش جادویی چیزی از خودت در کن. پس معطل چی هستی؟
ریوند فکش را با حرص فشرد و زمزمه کرد:
- فقط سکوت کن!
روی زمین زانو زد و دانه‌ها را روی زمین ریخت. دانه‌های روغنی شامل آفتاب‌گردان و خردل با ارزن سفید بودند. پناه با دقت داشت کارهای ریوند را بررسی می‌کرد، تا حدودی فهمیده بود این‌ها برای چه هستند. اگر اشتباه نکرده باشد، حرف‌های بوران را به خوبی در خاطر داشت.
(تکیه زده بر دیوار اتاقشان گفته بود:
- برای اجرای جادوهای قوی، نباتات هر عنصر باید آنجا در کنار جادوگر، روی زمین یا درون دستش یا هرکجایی که به او نزدیک‌تر است باشد. آن‌وقت می‌تواند بهتر بر جادو کنترل داشته باشد.)
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد، درست بود. حتی بوران تاکید کرد که پناه باید همیشه لوبیا را که مرتبط‌ترین حبوب به عنصر آتش بود را همراه خود داشته باشد. اما... اما یادش رفته بود! اصلا انتظار نداشت اینجا درست کنار ریوند به کارش بیاید. البته آنکه انتظار نداشت به این زودی در پارسه اهریمن دیگری ببیند هم بی‌تاثیر نبود!
ریوند دانه‌ها را روی زمین رها کرد و سریع گچ سفید را مجدد از جیب شلوارش بیرون آورد. روی زمین درست جلوی پای راستش چیزی کشید. دو مثلث روی هم نشسته و دو مثلث دیگر در کنارشان که در کل چهارمثلث روی هم نشسته را نشان می‌داد. کارش که تمام شد، جلوی پای چپش چیز دیگری کشید. همان مثلث‌های چهارگانه با یک مثلث اضافه‌ی طولانی و کشیده‌تر در کنارشان.
دوباره ایستاد و گچ را روی زمین انداخت، با استرس مجدد درون جیب‌های شلوار و لباس چرمی‌اش دنبال چیزی گشت. اما دنبال چه چیز بود؟ نیل‌رام که اصلا از کار هایش سر در نمی‌آورد، خشمگین گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟ دارن می‌رسن! یه کاری بکن خیر سرت!
درست می‌گفت. دیوها چیزی نمانده بود تا از دامنه‌ی کوه بالا بیایند و به آن‌ها برسند. ریوند نفس عمیقی کشید، یک بار، دو بار و بار سوم؛ چیزی که دنبالش بود از جیبش بیرون آمد. یک کلوچه‌ی نصفه و نیمه از سفر قبلی به شمال که درون لباسش جا مانده بود و یادش رفته بود لباس را بشورد. خدایش را شکر کرد. خوشحال کلوچه را درون دهانش نهاد که نیل‌رام بهت‌زده به او خیره شد. شوخی می‌کرد؟ داشت وسط این بدبختی کلوچه می‌خورد؟
پناه اما چیز دیگری را به یاد آورد. طعم‌ها با جادو مرتبط بودند. بوران گفته بود، این را گفته بود که عناصر جادو هر کدام طعم خاص خود را دارند و برای عنصر آتش، تلخ بود. بنابراین با این اوصاف اگر ریوند فلز بود... یا شاید هم خاک عنصر دوگانه، پس یا باید گس یا شیرینی همراهش باشد. پناه نفس آسوده‌ای کشید، خدا را شکر که ریوند همراهشان آمده بود.
ریوند که تمام بدنش عرق کرده و گر گرفته بود، چرخید و دستش را روی دو‌شانه‌ی نیل‌رام نهاد، به چشم‌هایش خیره شد و نگران لب زد:
- هرگونه‌ که شد فقط خوب ببین. آن موقع باور می‌کنی اینجا کجاست و چرا باید جادو را یاد بگیری!
دستش را از روی شانه‌های لرزان نیل‌رام برداشت، به پناه نگاه انداخت و جدی گفت:
- می‌دانم نمی‌توانی آتش را درست کنترل کنی، اما به تو نیاز دارم، نمی‌توانم خوب ببینم، از پسش بر‌می‌آیی؟
پناه وحشت‌زده همان‌طور که فکش می‌لرزید سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد. باید می‌توانست... باید. ریوند راضی تشکری کرد و رویش را به سمت دیوها برگرداند. نیل‌رام در بهت به سر می‌برد، اینجا... چه خبر است!
ریوند روی زمین زانو زد و سرش را پایین انداخت، چشم‌هایش را بست و افکارش را سر و سامان داد. به سکوت فکر کن... به سکوت کوهستان، به آرامشی که داشت، به نور ماه... به زیبایی ستارگان. در نهایت، کوه شروع به لرزیدن کرد. عنصر خاک؛ ریوند یک جادوگر با عناصر دوگانه بود. اگر در هرجایی جز کوهستان بودند، شاید اصلا شانسی برای زنده ماندن نداشتند. اما او خاک را دارد. عنصر خاک چیزیست که کل کوهستان از آن تشکیل شده است.

 

  • مدیر ارشد

کوه لرزید و دو دختر به سختی تعادلشان را پشت ریوند حفظ کردند تا همچون دیو ها به لرزه نیوفتند اما واقعا سخت بود. ریوند به شدت تحت فشار قرار داشت، این از صورت کبود شده‌اش کاملا مشخص بود، با فشار بیش از حد که تک‌تک سلول‌هایش را درگیر کرده بود و انگار داشت یک وزنه‌ی هفتاد کیلویی را بلند می‌کرد، به حرف آمد:
- پناه به هُمای دورگه‌ات بگو یک حفاظ دورتان بندازد، هم‌اکنون!
پناه دست‌هایش را باز کرده بود و تمام سعیش را می‌کرد تا بخاطر لرزش‌های شدید کوه نیوفتد، با حرف ریوند سریع به هما نگاه کرد، آشوما که حرف درون نگاه پناه را فهمید، هوهو کنان پلک زد و بعد حصاری از جنس شیشه دور نیل‌رام، ریوند و پناه قرار گرفت. ریوند راضی نفس دیگری کشید و با خشم فریاد زد. انگار آن فریاد جان دیگری به او داد. ناگهان سنگ‌های ریز و درشت، تکان بیشتری خوردند و به هوا برخواستند.
دیو‌ها دیگر رسیده بودند، درست در پنج قدمی آن‌سه نفر بودند. دیو اول، یک دیو درشت هیکل با یال‌های سفید بلند بود که نعره کشان به طرف ریوند دوید. آن دندان‌های زردش به خوبی در ذهن وحشت‌زده‌ی نیل‌رام و پناه هک شدند. خوشبختانه ریوند سریع واکنش نشان داد، با دست‌هایش کاملا ماهرانه‌ روی زمین چیزی کشید، اشکالی عجیب درست روی مثلث‌ها و یکهو سنگ‌هایی که در هوا معلق بودند به سمت دیو پرتاب شدند. آن‌قدر سریع و کوبنده که دیو نعره‌کشان میان سنگ‌ها سقوط کرد، زیرا زخم‌هایش حسابی کار ساز بودند.
آن سه دیو، تنها یک قدم عقب رفتند، انگار اندکی از ریوند و جادویش ترسیدند. پناه به سختی داشت از درون آن گوی شیشه‌ای محافظ، آتش روشن می‌کرد تا اگر کمک از سوی شهر آمد آن‌ها را راحت پیدا کنند. اما نیل‌رام ماتش برده بود، در سکوت با چهره‌ای حیران فقط تماشا می‌کرد. درست همان‌طور که ریوند از او خواسته بود.
 ریوند دستش را لحظه‌ای از روی زمین برداشت و عرق پیشانی‌اش را خشک کرد، چشم‌هایش دیگر داشتند می‌سوختند؛ امروز زیاد نخوابیده بود و این اصلا به نفعشان نبود. دیو دیگری که نسبتا کوتاه‌تر از قبلی بود، محتاط جلوتر آمد، به خوبی متوجه‌ی لرزش خفیف سنگ‌ها شد. انگار فهمید که دیگر ریوند زیاد انرژی ندارد وگرنه الان حداقل دو نفرشان مرده بودند! پس پوزخند زد. با صدایی زمخت و بسیار ترسناک، با آن چشم‌های زرد بی‌ریختش خیره به ریوند به حرف آمد:
- او انرژی ندارد، حمله کنید!
با این حرف، هر سه دیو با نعره و شادی به طرف‌شان هجوم آوردند. ریوند وحشت‌زده دست‌هایش را بیشتر به زمین فشرد و تمام نیرویش را به زمین منتقل کرد، آن‌قدری که کوه زیر پای‌شان لرزید، تمام سعیش را کرد تا تعادل آن‌ها را بهم بزند اما ذره‌ای نترسیدند و منصرف نشدند. دیوی که حرف زد، زودتر به حصار شیشه‌ای رسید. مشتش را محکم به حصار کوبید. همه منتظر بودند با آن شدت ضربه حصار فرو بریزد. این از چهره‌ی بی‌رنگ ریوند مشخص بود. اما واقعا شانس آوردند که آشُوما قوی بود و حصار نشکست. دو دیو دیگر نیز رسیدند و با تمام قبا مشت‌های بزرگ و قوی‌شان را به حصار می‌کوبیدند و مشتاقانه منتظر بودند تا حصار بشکند. طعم لذیذ گوشت انسان از الان زیر دندان‌هایشان پیچیده بود.
ریوند به سرفه افتاد، فایده نداشت، انرژی‌اش داشت لحظه به لحظه تحلیل می‌رفت. جادو... نه جادو محدودیت نداشت اما جسم و روح خسته‌ی ریوند محدودیت داشت. ریوند خسته بود و این خیلی بد به نظر می‌رسید. نیل‌رام بهت‌زده کنار ریوند زانو زد، دستش را روی شانه‌اش نهاد و وحشت‌زده پرسید:
- چت شده؟ چرا کاری نمی‌کنی؟
ریوند بی‌جان روی دو زانویش بر زمین فرود آمد، ناامید نگاهش را چرخاند و به نیل‌رام ترسیده چشم دوخت. انرژی‌اش به کل تحلیل رفته بود. لب زد:
- به اندازه کافی حالم خوب نیست. خستم و... بدنم قدرتی نداره. من... دیگر نمی‌توانم...
نیل‌رام بهت زده با دهانی باز مانده به حال زار ریوند خیره ماند، چه می‌گفت؟ داشت چه چرت و پرتی بلغور می‌کرد؟ تنها امیدشان در این جهنم او بود و اکنون می‌گفت نمی‌تواند؟ غلط می‌کرد! جیغ کشید و وحشت‌زده به حرف آمد:
- این بود جادویی که ازش حرف می‌زدی؟ تو جادوگری یه غلطی بکن! باورم نمیشه قراره توی سرزمین جادو بدون جادو بمیریم!
ریوند ناامید چشم‌هایش را بست و سرش را پایین انداخت. صدای نعره‌ی دیو‌ها آن‌قدر بلند بود که فریاد نیل‌رام در آن هیاهوی گم میشد. به خوبی عطش بسیار دیوها را میشد دید. می‌خواستند سریع‌تر حصار را بشکنند و آن‌ها را تکه و پاره کنند. یکی از دیوها، چند قدم عقل رفت و آن‌ها را بررسی کرد، پناه وحشت‌زده حرکت مشکوک دیو را به ریوند اطلاع داد و ریوند آه عمیقی کشید، غمگین گفت که آن ها قطعا می‌توانند فکر کنند و قرار است با تمام توان بدوند و شیشه برا بشکنند.
دیو ثم‌هایش را روی زمین کشید و بعد همچون یک اسب وحشی، همان‌طور که از دماغ بزرگش بخار بیرون می‌آمد به سمت‌شان دوید. هر سه چشم‌هایشان را از ترس بستند، دیگر کارشان تمام بود. نیل‌رام جیغ کشید و پشت ریوند قایم شد. ریوند دندان‌هایش را محکم فشرد و پناه، رویش را به سمت دیگر چرخاند. در انتظار مرگ، صدایی آشنا به گوش‌هایشان رسید. بی‌کران! نیل‌رام با شادی شانه‌های ریوند را رها کرد و ایستاد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد، بی‌کران در بالای سرشان بال میزد و بعد درست در پشت سر دیوها، مهیار و رامین نمایان شدند. با آن‌پیمایی آمده بودند! اما چطور؟ طولی نکشید که پشت سر پناه، شخص دیگری ظاهر شد، آرتان!
پناه وحشت‌زده به آرتان خیره ماند، دست‌هایش می‌لرزیدند و لبخند آرتان باعث شد استرسش کم شود. آرتان با اقتدار جلو آمد، شاید هم به نظر پناه این‌طوری دیده میشد. گوی محافظ را لمس کرد و بعد سپر فرو ریخت. آشوما به خوبی می‌دانست آن‌ها حامی هستند. درک می‌کرد این را از احساس آرامشی که در پناه شکل گرفته بود می‌فهمید. آرتان خونسرد دست‌های لرزان پناه را گرفت و زمزمه کرد:
- آرام باش... آتشی که برپا کرده بودی کمک کرد تا شما را پیدا کنیم. بسیارخوب عمل کردی.
پناه آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را بالا و پایین کرد، ضربان قلبش به شدت تند میزد. آیا از استرس بود؟ یا شاید بخاطر انکه آرتان جذاب دست‌هایش را گرفته بود؟ ریوند با دیدن دوست‌هایش، رامین و مهیار که خیلی راحت با عناصر آب و آتش آن دیوها را سوزاندند و خفه کردند، آسوده نفس عمیقی کشید. آرتان جلوتر آمد و زیر بغل ریوند را گرفت. او را با قدرت بدنی بسیارش بلند کرد، ریوند که به سختی روی پاهایش ایستاد و به آرتان تکیه داد، مهیار کارش با دیو کوچک‌تر تمام شد و به طرفش آمد. دستهایش را برهم زد تا کثیفی خون و خاک فرضی را بتکاند و با خستگی گفت:
- پسر باورم نمیشد چهار دیو سپید در اینجا باشند! با چه جراتی اینجا پیدایشان شده است؟
ریوند نالان سرفه کرد، حالش اصلا خوب نبود. همان‌طور که نیم‌نگاهی به نیل‌رام میخکوب شده انداخت که میان دوست‌هایش ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت، پاسخ داد:
- یه کَمَک... قرار است اینجا باشد.
رامین که به شدت بوی سوختنی می‌داد، جلوتر آمد و از روی جسد دیو جزغاله شده عبور کرد. خونسرد گفت:
- نگران آن نباش، به سرای جادوگر اطلاع دادیم، بیست جادوگر برای گرفتن آن فرستادند. الان کل شوش و یزت آمادست تا ببینند کَمَک کجا پیدایش می‌شود.
ریوند راضی سرش را تکان داد که سرفه‌ی دیگری کرد. آرتان نگران لب زد:
- حالت اصلا خوب نیست.
ریوند به سختی روی پاهایش ایستاد و خیره به نیل‌رام لب زد:
- امروز استراحت کمی داشته‌ام.
آرتان نگاهی به افراد حاضر انداخت، اگر بخواهد همه را با خود ببرد اصلا نمی‌تواند دوام بیاورد. نیم نگاهی به مهیار انداخت و وقتی مهیار سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد، سریع گفت:
- اول ریوند را می‌برم و بعد باز می‌گردم. منتظرم بمانید.
سپس ناپدید شد و اصلا صبر نکرد تا بقیه نظر بدهند. میهار به شدت آرام و خونسرد به طرف یک سنگ رفت و روی آن نشست، دست‌هایش را تکیه‌گاه بدنش کرد و به آسمان پرستاره خیره شد. رامین نیز روی زمین نشست و پایش را ستون دستش کرد. پناه با دیدن آسودگی آن‌دو نفر، نفسش را بالاخره بیرون داد و همان‌جا کنار آشوما نشست تا آرام‌تر شود. نیل‌رام ولی اصلا نمی‌دانست چه شده بود. یعنی چه، چطور می‌توانستند آن‌قدر راحت برخورد کنند وقتی جنازه‌ی آن دیو های ترسناک کنارشان افتاده بود و بوی گند خون و سوختگی فضا را پر کرده بود؟ خشمگین جلوی مهیار فریاد زد:
- چتونه؟ الان چرا اینجا نشستین؟ این بوی مزخرف و جسد های تکه و پاره رو نمی‌بینین؟
مهیار نیم‌نگاهی به دخترک خشمگین انداخت و باز هم خونسرد گفت:
- چرا می‌بینیم کور نیستیم. باید صبر کنیم تا آرتان باز گردد، البته اگر می‌توانی خودت برو کسی مانعت نمی‌شود.
سپس دوباره نگاهش را به آسمان داد و به نیلرام محل نکرد. پناه خسته از جیغ‌های نیل‌رام به حرف آمد:
- آروم باش نیل‌رام، عنصر جادوی اونا آب و آتشه، نمی‌تونن آن‌پیمایی کنن. فقط آرتان و ریوند می‌تونن.
نیل‌رام پوزخند زد و با حرص آن‌طرف‌تر، دورتر از بقیه روی زمین نشست. سنگی به دست گرفت و آن را به دور دست پرتاب کرد و تنها یک کلمه گفت:
- جادوتون بخوره تو سرتون!

 

  • مدیر ارشد

فصل بیست و سه


شه‌بانو شال مخملی‌اش را روی موهایش درست کرد و همان‌طور که به آینه چشم دوخته بود تا ابروهایش را منظم کند گفت:
- بخاطر آسیب دیدگی ریوند، امروز و فردا را نزد من می‌مانید. نکات جادو را من به شما آموزش می‌دهم و البته که آموزش هایتان نباید تحت‌تاثیر آسیب ریوند قرار بگیرد.
وقتی مطمئن شد آخرین تار موی ابرویش در ردیف خود قرار گرفته است از آینه دل کند و چرخید، دو دختر نگران پشت سرش روی صندلی‌های سنتی چوبی نشسته و به چای‌های روی میز روبه‌رویشان خیره بودند. شه‌بانو جلوتر رفت و روی صندلی جلوی پناه نشست، به صندلی تکیه داد و خیلی ریلکس چایش را از درون سینی چوبی برداشت. لیوان سفالی خیلی بوی خوبی داشت. همچون خاک باران خورده می‌مانست.
آن را فوت کرد و خنثی پرسید:
- مشکل چیست؟
نیل‌رام آب دهانش را قورت داد و اولین نفر به حرف آمد. سرش را بالا گرفت و خیره به شه‌بانو با لحنی کاملا شاکی پرسید:
- چرا ریوند نتونست حریف اونا بشه؟ مگه جادوگر نیست!
شه‌بانو هومی زیر لب گفت و دوباره چایش را فوت کرد. کمی فنجان را پایین‌تر گرفت و زمزمه کرد:
- چیز‌هایی است که شما نمی‌دانید و به نظر من، لزومی ندارد بدانید.
سرش را بالا آورد و به نیل‌رام نگاه کرد، دخترک داشت از حرص لب‌هایش را گاز می‌گرفت. اما در هر حال شه‌بانو پاسخ داد:
- اما باید بدانی که جادوگران سه نوع هستند. یکی آن‌ها که خود دو عنصر جادویی دارند و جنگجو هستند، همان جادوگران محافظ پارسه. نوع دوم جادوگرانی هستند که توانایی کنترل دو عنصر را دارند اما دو عنصر مادرزادی ندارند. پس...
شالش را کنار زد و گوشواره‌های براق و آویزانش نمایان شدند، نقره بودند که طرحی از گل رز درون‌شان کشیده شده بود و برق می‌زدند. کاملا خونسرد گفت:
- پس از رابط برای عنصر دوم استفاده می‌کنند و من نیز از نوع دوم هستم. این گوشواره‌های نقره‌ای، به من برای استفاده از جادویی که درون‌شان محفوظ شده است کمک می‌کنند و این‌چنین من دو عنصر فلز و چوب را در اختیار دارم.
پناه که کاملا متوجه‌ی حرف‌های شه‌بانو شده بود سرش را تکان داد و جرعه‌ای از چای بابونه‌اش را نوشید. شه‌بانو از قصد برایشان چای بابونه آورده بود تا کمی آرام شوند. زیرا ترس زیادی را تحمل کرده بودند. آن سردی هوا نیز به خودی خود باعث ضعیف شدن بدن‌هایشان شده بود.
نیل‌رام که منتظر شنیدن ‌ادامه‌ی حرف شه‌بانو بود، پرسید:
- انگار کار طاق جادو هست. درسته؟ اون عنصر چوب رو توی این گوشواره‌ها گذاشته؟
شه‌بانو اصلا انتظار نداشت نیل‌رام همچین حدسی بزند و اصلا هم انتظار نداشت ریوند او را برای دیدار با طاق جادو برده باشد اما در هر حال سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و گفت:
- بله درست است و نوع سوم جادوگران محقق هستند که برای نبرد آموزش ندیده‌اند و تنها ترجیحشان تحقیق روی توانایی‌های جادو است. اصلا قصد من بی‌ارزش جلوه دادن کارشان نیست، خیلی از کارایی های جادو را ما به لطف آن‌ها می‌دانیم.
جرعه‌ای دیگر از چای بابونه را نوشید و ادامه داد:
- خب ریوند محقق است اما هنرهای رزمی را آموزش دیده است و می‌داند چطور باید بجنگد وگرنه امشب هرگز زنده نمی‌ماندید.
پناه و نیلطرام هر دو نفس‌شان را حبس کردند. شه‌بانو که اصلا متوجه‌ی ترس آن‌ها نبود خونسرد جرعه‌ای دیگر نوشید و پایش را روی پای دیگرش انداخت. راحت و آزاد گفت:
- ریوند قبلا به اجبار مادرمان آموزش دیده است. او جنگجو بود اما...
شه‌بانو انگار تازه به خودش آمد. یادش رفته بود نباید در مورد گذشته حرف بزند. نباید چیزی را بازگو کند. به ریوند قول داده بود! سریع حرفش را خورد و به بخاری که از روی چای بلند میشد نگاه کرد. نیل‌رام سریع خودش را جلوتر کشید و کنجکاو خیره به موهای بیرون زده‌ی شه‌بانو پرسید:
- اما چی؟
شهطبانو سرفه‌ای کرد، دیگر نباید چیزی می‌گفت. سعی کرد خونسرد باشد اما استرس در لحنش هویدا بود.
- هیچ‌چیز، به هر حال ریوند آسیب دیده است و خوشبختانه جدی نیست اما ضعف بدنی شدید و تحلیل انرژی جادویش باعث شده است طبیب او را امشب در طبابت خانه نگه دارد. بنابراین نکاتی را باید به شما بگویم. البته زیاد لازم به دانستن نیست اما به دلیل شرایط بهم ریخته و عجیب پارسه و پیدا شدن گاه و بی‌گاه دیوهای سپید، بهتر است چیزهایی را در مدتی که اینجا اقامت دارید بدانید.

 

  • مدیر ارشد

پناه سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد و در صلح آماده‌ی یادگیری بود. اما نیل‌رام اخمو به شه‌بانو خیره ماند و در ذهنش در حال چیدن کلمات مصلحانه بود. چرا ادامه‌ی حرفش را خورد؟ چه چیز را پنهان کرده بود؟ شه‌بانو به خوبی سنگینی نگاه نیل‌رام را احساس کرد اما به روی خود نیاورد. فنجان چای را روی میز نهاد و به طرف اتاقش در آن‌طرف عمارت قدم برداشت صدای قدم هایش در سکوت خانه طنین انداز شدند.
عمارت‌اش زیبا و کوچک بود. یک سالن ورودی متوسط که یک فرش ایرانی قرمز میانش پهن شده بود با یک مطبخ در سمت چپ و یک اتاق کوچک کنارش، صرفا آن‌چنان زرق و برق خاصی نداشت. البته که کل سالن پر از پارچه و میز های طراحی لباس بود. انگار شه‌بانو علاقه‌ی خاصی به دوخت و دوز لباس داشت. صرفا با آنکه می‌دانست مهمان دارد هم سعی نکرده بود آن ریخت و پاش خانه را سر و سامان بدهد.
از روی یک پارچه‌ی آبی مخمل گذشت و دوباره روی صندلی‌اش نشست که صندلی کمی صدا داد. کاغذی زرد رنگ را جلوی دو دختر نهاد و دوباره فنجان چایش را برداشت. جرعه‌ای دیگر هورت کشید و با آرامش گفت:
- این جدول جادوست. جادو با این ترکیب کار می‌کند بنابراین باید این را حتما حفظ کنید.
نیل‌رام پوفی کشید و پوزخند زنان به مبل تکیه داد. دست‌هایش را در سینه گره زد و پاهایش را روی هم چرخاند. با کنایه گفت:
- ازمون انتظار داری یه جدول مزخرف رو بخاطر جادوی مزخرف‌ترش حفط کنیم؟ که چی بشه؟ اسیر جادوتون بشیم؟ هرچند که هیچیش واقعی نیست به نظرم شماها دیوونه‌این.
شه‌بانو خنثی به نیل‌رام خیره ماند. انگار دیگر به این چرت و پرت گویی‌های وی عادت کرده بود، منتها درک نمی‌کرد چرا آن‌قدر برای قبول جادو مقاومت می‌کرد. هدفش چه بود؟ با این مقاومت‌ها می‌خواست چه چیز را ثابت کند؟ پناه علارغم میل نیل‌رام، راضی از آموزش خم شد و برگه را از روی میز برداشت. کاغذی زرد رنگ که حضورش در پارسه کاملا طبیعی بود. اما برایش سوال پیش آمد، چرا از کاغذهای سفید و با کیفیت آینده استفاده نمی‌کنند؟ مگر نمی‌توانند به اینجا بیاورند؟
سرش را خم کرد و با دقت مشغول بلند خواندن متون جدول جادو شد. صدایش در کل خانه پیچید و آوای خوبی را ایجاد کرد.
(جدول جادو
جادوآموز ایرانی، لطفا تمام ترکیبات جادو را در تمام عناصر حفظ فرمایید تا در هنگام مواجه با خطر دچار مشکل نشوید.
آب | طعم: شور، صفات بشری: متانت، نشانه آسمانی: باران، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آشوزوشت، نت موسیقی: دو، اعضای بدن: کلیه.
آتش | طعم: تلخ، صفات بشری: نظم، نشانه آسمانی: زلزله، نباتات: لوبیا، حیوان جادو: ققنوس، نوت موسقی: رِ، اعضای بدن: ریه.
چوب | طعم: ترش، صفات بشری: علم، نشانه آسمانی: گرما، نباتات: گندم، حیوان جادو: سیمرغ، نت موسیقی: می، اعضای بدن: طحال.
فلز | طعم: گس، صفات بشری: سازگاری، نشانه آسمانی: سرما، نباتات: دانه روغنی، حیوان جادو: لاماسو، نت موسیقی: فا، اعضای بدن: جگر.
خاک| طعم: شیرین، صفات بشری: قداست، نشانه آسمانی: باد، نباتات: ارزن سفید، حیوان جادو: آنزو، نت موسیقی: سُل، اعضای بدن: قلب
باور | طعم: ترکیبی، صفات بشری: تنفر، نشانه آسمانی: صاعقه، نباتات: پسته، حیوان جادو: شیردال، نت موسیقی: لا، اعضای بدن: مغز.
توجه: طعم نمادین هر عنصر باید در هنگام اجرای جادو حضور داشته باشد، الزامی.
توجه: نشانه‌های آسمانی عناصر خطرناک‌اند، لطفا در صورت مشاهده به سرای جادوگران اطلاع دهید.)
پناه با خواندن آخرین خط آن کاغذ قدیمی مانند، نفس عمیقی کشید و با چشم‌های گیج و قلمبه‌اش به شه‌بانو که همچنان خونسرد بود، خیره شد. حفظ کردن این برگه حداقل شش ماه زمان می‌برد! با بهت گفت:
- هیچی ازش متوجه نشدم!
شه‌بانو اوهومی گفت و جرعه‌ای دیگر از چایش را هورت کشید. نیل‌رام که تمام مدت صدای پناه در گوشش همچون ناقوس زنگ میزد و همه‌چیز را با دقت بررسی کرده بود، عصبانی از روی مبل برخاست و فریاد زد:
- اون چای کوفتیت رو بنداز اون‌طرف! این‌طوری آموزش میدی؟ ریوند اگر بود حداقل مثل تو مسخره بازی در نمی‌آورد!
شه‌بانو خنده‌ای کرد، سرش پایین بود و فقط من برق لذت درون چشم‌هایش را دیدم. داشت از اذیت کردن نیل‌رام لذت می‌برد و اکنون که فهمیده بود چه چیزی روی اعصابش راه می‌رود... خب شاید اصلا خبر خوبی برای نیل‌رام نباشد.
دماغش را بالا کشید و سرش را بالا گرفت. با یک لبخند مصلحتی به نیل‌رام چشم دوخت و لب گشود:
- مگر تو نگفتی جادو واقعی نیست؟ چرا منتظر توضیح من هستی؟
نیل‌رام لب‌هایش را از سر حرص گزید و با خشم روی مبل نشست و سریع پاسخ داد:
- به جهنم نگو برام مهم نیست فقط این هورت کشیدن‌هات بیش از حد رو مخم راه میره!
شه‌بانو شانه‌اش را بیخیال بالا انداخت و کاملا حق به جانب گفت:
- می‌توانی به اتاق خواب من بروی و بخوابی. کسی تو را مجبور نکرده است اینجا بنشینی و ما را برانداز کنی!
نیل‌رام خیره به نگاه بُرنده‌ی شه‌بانو، انگار که از درون آتش گرفت. در آستانه‌ی یک دعوای زنانه بودند که پناه به حرف آمد و مانع این جنگ عظیم شد.
- خب شه‌بانو بی‌صبرانه منتظرم تا توضیحاتت رو بشنوم. لازمه چیزی یادداشت کنم؟ یا می‌تونم این برگه رو پیش خودم نگه دارم؟
شه‌بانو نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست، با یک مکث زمزمه کرد:
- می‌توانی آن را نزد خودت نگه داری.

 

  • مدیر ارشد

به ریوند قول داده بود به هر دویشان یاد بدهد، نباید زیر قولش میزد. این دخترک نیل‌رام واقعا اخلاق گند و غیر قابل تحملی داشت، اگر دست او بود به حتم درسی به آن دخترک می‌داد که تا عمر داشت فراموشش نشود. اما آن‌ها مهمانان ریوند بودند پس او حقی در این‌باره نداشت. چشم‌هایش را گشود و بدون آنکه به نیل‌رام نگاهی بی‌اندازد گفت:
- توضیح جدول جادو ساده است، تمام عناصر در پارسه نوع نوشتار، طعم، صفت بشری، نشانه آسمانی، نباتات، حیوان جادویی، نُت موسیقی و اعضای بدن مخصوص خودشان را دارند که در اجرای بهتر و کنترل دقیق‌تر جادو به شدت به جادوگرشان کمک می‌کنند. فعلا برای سادگی در آموزش باید عنصر خودت را حفظ کنی. به طور مثال پناه، تو عنصر آتش را داری، بنابراین طعم تلخی را باید با خودت همیشه به همراه داشته باشی.
پناه متفکر دستش را به زیر چانه زد و زمزمه کرد:
- مثلا میوه رو شامل میشه؟ چی می‌تونم بردارم؟
شه‌بانو سرش را به نشانه تایید تکان داد و متفکر گفت:
- به طور مثال می‌توانی زیتون را همراه خودت داشته باشی. به نظر می‌آید که کارآمد باشد. البته زیتون خیلی کمیاب است، باید آن را از شهرهای غربی پارسه بیابی.
پناه گیج سرش را خم کرد و نگران پرسید:
- چطوری پیداش کنم؟ چیز دیگه‌ای نیست؟
شه‌بانو خونسرد جرعه‌ای دیگر از چایش را نوشید و این‌بار سعی کرد صدای هورتش بلندتر باشد. به خوبی کلافگی و خشم زیاد نیل‌رام را احساس کرد و از آن نهایت لذت را برد. پس از آن پاسخ داد:
- قهوه هست اما آن از زیتون کمیاب‌تر است. اما نگران نباش ریوند می‌تواند آن را برایت پیدا کند. او را دست کم نگیر. بسیارخب، چیزهای مهم دیگر برای تو که تازه‌کار هستی نباتات و صفات بشری و حیوان جادویی است. حیوان جادویت باید ققنوس باشد اما از آن‌جایی که تو قرار نیست جادوگر باشی و تنها باید جادو را باور کنی، همان هُماآشوزوشت برایت مناسب است. صفات بشریت شامل نظم است که باید حتما در کارهایت نظم داشته باشی تا جادو با تو ارتباط بیشتری بگیرد. در آخر نیز نباتات عنصرت که لوبیا است باید همیشه همراهت باشد. همیشه پناه!
پناه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد، انگار به خوبی متوجه حرف‌های شه‌بانو شده بود. نگاه دیگری به جدول جادو انداخت و نفس عمیقی کشید، اکنون با توضیحات شه‌بانو آن جدول پربار کمتر برایش گیج کننده به نظر می‌آمد. اما ناگهان کنجکاوی شدیدا قلقلکش داد. نگاهی به نیل‌رام انداخت و مردد زمزمه کرد:
- نمی‌خوای بدونی جادوت چیه؟
نیل‌رام نیم‌نگاهی به پناه انداخت، خونسرد و خنثی نُچی زیرلب گفت اما برق نگاهش از چشم‌های تیزبین شه‌بانو پنهان نماند. شه‌بانو از جایش برخاست و پوزخند زد. با تمسخر خیره به نیل‌رام گفت:
 - متاسفانه ریوند به من تاکید کرد که جادویت را کشف کنم، بنابراین راهی جز همراهی با من نداری!
نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا انداخت، واقعا ریوند تاکید کرده بود؟ اما تنها من و شه‌بانو می‌دانستیم که ریوند این حرف را نزده بود و شه‌بانو از عمد می‌خواست نیل‌رام را آزار بدهد! شه‌بانو با هدف خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. صدای قدم‌هایش برای نیل‌رام همچون ناقوس مرگ می‌مانست.
هنگامی که بدنش از دیدرس آن‌ها خارج شد، لیوانی سفالی از مطبخ برداشت و آن را به کمک کوزه‌ی سفالی که آب شیرین داخلش بود، پر از آب کرد. با پوزخندی بر لب و ذوقی که ضربان قلبش را بالا برده بود به سالن بازگشت. سعی کرد خونسرد باشد. دختر ها با بازگشت شه‌بانو حواسشان را به او دادند. با رسیدنش به رو‌به‌روی صندلی پناه، کاملا عادی نگاهش را به نیل‌رام داد و گفت:
- تو مجبوری که بدانی جادویت چیست. در غیر آن صورت در پارسه خواهی مرد. زیرا همیشه ریوند نمی‌تواند همراهت باشد.
نیل‌رام کلافه پلک زد و خواست پاسخ شه‌بانو را آن‌طور که لایقش است بدهد اما در یک لحظه، شه‌بانو لیوان آب را به سوی صورت نیل‌رام پاشید، آن‌قدر ناگهانی این کار را کرد که نیل‌رام تنها توانست دستش را بالا بیاورد و جلوی صورتش بگیرد. حتی نتوانست حیغ بکشد زیرا نفس در سینه‌اش گره شد.
جیغ پناه بلند به گوش رسید و بعد از آن سکوتی سنگین و طولانی در عمارت کوچک و بهم ریخته‌ی شه‌بانو حاکم شد. پناه بهت زده به هر دویشان نگاه می‌کرد، این چه کاری بود؟ اما شه‌بانو کاملا خونسرد همچنان مقتدر ایستاده بود.
دو دقیقه بعد وقتی نیل‌رام از بهت این کار عجیب و مسخره‌ی شه‌بانو بیرون آمد، دستش را پایین انداخت تا هر کلمه‌ای که بر زبانش جاری می‌شود را روانه‌ی شه‌بانو آن دخترک بی‌تربیت کند اما نگاه خندان پناه و برق افتخارآمیز چشم‌های شه‌بانو را که دید، تردید کرد. این چه وضعی بود؟ چرا این‌قدر خوشحال بودند؟ از کی تا حالا بی‌رحمی، مسخره کردن دیگران و آزار دادن بقیه خوب و لذت‌بخش بود که شه‌بانو و پناه از انجام آن خوشحال می‌شدند و به خود افتخار می‌کردند؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، دوباره تمسخر... دوباره... ناخواسته به گذشته سفر کرد، به روزهایی که در مدرسه فرقی نداشت در کدام مقطع بود، همیشه مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفت. چرا؟ هرگز نفهمید. شاید چون در گذشته نجیب و مهربان بود. همیشه ساکت گوشه‌ای از کلاس می‌نشست و سرش توی کار خودش بود و حقیقتا یک شخص ساکت و بی‌زبان هدف خوبی برای آزار و اذیت بچه‌های شر و شور کلاس است.
اما بعد از کلاس نهم، به خودش قول داده بود، قول داد بود که هرگز نگذارد کسی اذیتش کند. کسی مسخره‌اش کند و کسی به خودش اجازه بدهد او را بازی بدهد. از کلاس دهم هرگز دیگر آن نیل‌رام سابق نشد. سکوتش ماند، اما آرامشش رفت. رفتارش تغییر کرده بود. این را به خودش قول داد تا اگر کسی آزارش داد او نیز همان کار را بکند. با هرکسی مثل خودش و شاید... دعوا های گاه و بی گاهش در مدرسه، باعث دعواهای بیشتری در خانه شده بود. افسردگی کم‌کم می‌آمد. هرگز ناگهان پیدایش نمیشد.
شه‌بانو آماده بود تا نیل‌رام جیغ و داد  کند، فریاد بزند اما سکوت سنگینش و آن نگاهی که ذره‌ای احساس درون آن نبود، او را وادار کرد تا اولین نفر به حرف بیاید. صدایش در خانه پیچید و سکوت سنگین عمارت را شکست.
- متوجه نشده‌ای که چه شد؟
پناه منتظر به نیل‌رام خیره ماند. چرا آن‌قدر یکهو غمگین شد؟ چرا خوشحال نیست! نیل‌رام به خود آمد. آهی از اعماق دلش کشید و خیره به میز رو‌به‌روی مبل لب زد:
- چی شد؟ توی صورتم آب ریختی. بی‌احترامی کردی و می‌خندی. چی رو نفهمیدم؟
سرش را با تحقیر چرخاند و به پناه نگاه کرد، دهان دوستش باز مانده بود. چرا اصل مطلب را نمی‌گرفت؟ نیل‌رام با اندوه بسیار لب زد:
- تو هم مثل اونا شدی؟ دعواهایی که داشتیم قبلا هم بینمون پیش اومده بود اما باورم نمیشه بخاطر جادوشون من رو فروختی و رفتی طرف اونا، عوض اینکه ازم دفاع کنی...
بغض شدیدی به گلویش چنگ انداخت. انگار عنکبوت درون گلویش گیر کرده بود. صدای لرزانش در عمارت طنین اندوهگینی انداخت.
- عوضش با اون به من خندیدی...

 

  • مدیر ارشد

پناه حیران با دهانی باز مانده به نیل‌رام و آن نگاه جدی‌اش خیره گشت. منظورشان این نبود، قطعا او بد برداشت کرده بود! ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و خواست از جایش برخیزد اما پناه سریع مچ دستش را گرفت. آن را محکم فشرد و با صدایی که تردید و شوک درونش موج میزد گفت:
- واقعا متوجه نشدی؟ شه‌بانو به سمتت آب ریخت اما مگه خیس شدی؟
نیل‌رام در سکوت به حرف پناه فکر کرد، توجه بیشتری به پوست صورت و لباس‌هایش کرد، بله خیس نشده بود! لبش را گیج گزید و پرسید:
- می‌خوای چی بگی؟
شه‌بانو حیران از واکنش غیر منتظره‌ی ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و به حرف آمد. سعی کرد شاد به نظر بیاید ولی گمان نکنم موفق باشد. مهربان گفت:
- جادویت عنصر آب است، مشخص نیست؟ تو بدون آنکه متوجه شوی دستت را بالا آوردی و خواستی از خودت محافظت کنی. پس قطرات آب را کنترل کردی و اکنون همه از بین رفته‌اند. البته باید به درون لیوان بازمی‌گشتند و این عجیب است اما خب مهم این است که جادوی تو آب است. این را حدس زده بودم، از آن‌جایی که طاق جادو به تو یک آشوزوشت داده بود، طاق هرگز اشتباه نمی‌کند.
نیل‌رام نگاهش را از پناه گرفت و به شه‌بانو داد. انتظار این اتفاق را نداشت، برداشت او متفاوت بود. پس تنها اوهومی زیرلب گفت و از جایش برخاست. دست پناه را پس زد و به سمت اتاق خواب قدم برداشت. صدای قدم‌هایش در عمارت پیچید و بعد از آن زیر لب با خود زمزمه کرد:
- خب که چی؟
با وارد شدن به اتاق، در را محکم بست و روی تخت دونفره‌ی شه‌بانو دراز کشید. توجهی به ریخت و پاش درون اتاق که از پارچه‌ها پر شده بود نکرد. سرش را زیر پتوی بنفش و مخملی قایم کرد و با چشم‌های بسته دوباره به گذشته سفر کرد. به دورانی که آزار روانی زیادی متحمل شده بود. فراموش کردن آن دوران... واقعا سخت بود. نتنها برای نیل‌رام بلکه برای تمام افرادی که مورد آزار و اذیت قرا گرفته‌اند. می‌توان گفت هرگز نمی‌شود آن دوران و احساسات دردناکش را فراموش کرد.

فصل بیست و چهار

مهیار خمیازه کشید و خسته از فعالیت سنگین امروز صبح، دستش را بالا برد تا هر دو دختر حواسشان را جمع او کنند. با صدای زمختش دست دیگرش را درون جیب شلوارش فرو برد و با آن پیراهن یشمی رنگ ساطن گفت:
- باید سه نکته‌ی مهم را همیشه به یاد داشته باشید. سه کاری که اگر انجام‌شان دهید چه از عمد و چه از سهو؛ برای همیشه جادو را از دست خواهید داد و در آن صورت بهتر است از مردم فرار کنید. زیرا اگر بفهمند شما جادو ندارید خودشان شما را می‌کشند.
پناه در حالی که درگیر درست کردن شال و لباس نارنجی رنگش بود تا از سرش پرواز نکند، در میان باد تند امروز که می‌وزید، با چشم های چپ شده و ریز پرسید:
- و سرای جادوگر مردم رو دستگیر نمی‌کنه؟
مهیار با آن بدن قوی و توپرش پوزخند زد و با تمسخر بلند پاسخ داد:
- مطمئن باشید اگر شما نیز کسی را بدون جادو دیدید او را می‌کشید و خیر کسی آن‌ها را مقصر نمی‌داند.
نیل‌رام کلافه از باد شدید و پیچیدن دامن مزخرف لباسش میان پاهایش پوفی کرد و در حالی که دامن صورتی را از بین پایش آزاد می‌کرد تا اندامش مشخص نباشد گفت:
- خب بگو دیگه! این باد بدجور داره روی مخم راه میره! به خصوص صدای این پولک های مزخرف لباس تو پناه!
پناه شانه‌اش بیخیال بالا انداخت. نمی‌توانست که پولک‌های زیبای دامن لباسش را بکند، مهیار از حرص نیل‌رام خندید و با لحنی طنز گفت:
- نیل‌رام بانو شاید برایت ناخوشایند باشد اگر بگویم امروز تا بامداد باید در این باد بمانید تا تمرکز و کنترل افکار و اعصابتان را یاد بگیرید. در غیر این صورت آموزش جادو به افرادی همچون شما که سر هرچیزی عصبانی می‌شوید واقعا بی‌مسئولیتی است و خطر بسیار جدی‌ای در پی دارد.
نیل‌رام خشمگین لبش را گزید و خواست چیزی بگوید که پناه به میان آن دو پرید. با ذوق پرسید:
- خب حالا اون سه تا کار چیه؟
مهیار انگشت اشاره‌اش را سمت پناه گرفت و راضی گفت:
- خوب شد که یادم آوردی پناه بانو، تنها سه کار را انجام ندهید و بعد آسوده در پارسه اقامت داشته باشید. یک، هرگز دروغ نگویید! دو، هرگز خیانت نکنید و سه، هرگز زنا نکنید.
پناه آهانی به معنای متوجه شدن گفت ولی نیل‌رام سریع به حرف آمد. با تمسخر به مهیار و آن موهای بهم ریخته‌اش نگاه کرد و پرسید:
- اگر قتل انجام بدم چی؟ با این اوصاف راحت می‌تونم تو و ریوند رو بکشم و کسی من رو مقصر ندونه، درسته؟

 

  • مدیر ارشد

مهیار با چهره‌ای کاملا خنثی به صورت از خود متشکر نیل‌رام خیره شد. ابروهایش را بالا داده بود و حق به جانب مهیار را نگاه می‌کرد. مهیار پوزخند زد و نیل‌رام تعجب کرد، پاسخ مهیار لرزی بر اندام نیل‌رام انداخت.
- ساده است، قتل در پارسه معکوس است؛ اگر شما هم نوع خودت را بکشی همان موقع خواهی مرد.
سپس همان‌طور که به طرف عمارت می‌رفت و به نیل‌رام می‌خندید با تمسخر گفت:
- کسی جرات کشتن ندارد اما اگر شما داری، بفرما. راه باز است و جاده دراز.
نیل‌رام از پشت سر مهیار زبانش را بیرون آورد که از نگاه تیزبین طلانقش آشوزوشت مهیار دور نماند. طلانقش بالای عمارت روی سقف نشسته بود و جیغ بلندی از این کار زشت نیل‌رام کشید. مهیار با هشدار طلانقش از حرکت ایستاد و قهقهه‌ای سر داد. دستش را بالا آورد که طلانقش سریع بال زد. پایین آمد و خیلی نرم و زیبا روی دست مهیار نشست. مهیار با چشم‌هایی خندان سمت نیل‌رام چرخید و با کنایه گفت:
- بهتر است با طلانقش دشمن نشوی مهربانو، وگرنه نمی‌توانم تضمین دهم که آسیب نخواهی دید!
پناه که دید اوضاع دیگر دارد بهم می‌ریزد پادرمیانی کرد و نگذاشت نیل‌رام پاسخی دیگر به مهیار بدهد. کنجاو جلوی نیل‌رام ایستاد و با احترام پرسید:
- الان باید چی کار کنیم؟
مهیار خندان به پناه که درگیر مقابله با شالش در هیاهوی باد بود توجه کرد و خونسرد گفت:
- کار عجیبی نباید انجام بدهید. فقط تا شب افکارتان را در این باد آرام نگه دارید، همین.
پناه آهانی گفت و به حیاط پر از گل نگاه کرد، ماندن در اینجا تا شب آن‌قدر هاهم بد نبود. التبه این تنها نظر او بود. ناگهان خورشید جایش را به تاریکی ماه داد. همه‌جا تاریک شد گویی که نور فرار کرد بود. حیاط عمارت مهیار که تا چند ثانیه پیش یک باغ وسیع آفتابی با چمن های تازه و سرسبز بود، اکنون در تاریکی شب به سر می‌برد.
هر سه چرخید و به آسمان بالای سرشان نگاه کردند، این طبیعی نبود. اصلا به نظر خبر خوبی نمی‌آمد! پناه و نیل‌رام هر دو ترسیدند و چند قدم عقب رفتند، وحشت در نگاه نیل‌رام بیشتر از بقیه هویدا بود، زیرا صحنه‌ی هجوم دیوها به ذهنش زد. نکند باز آمده بودند؟ آن موجود غول‌آسا، آن پرنده‌ی ‌بزرگ که طول هر بالش شاید به اندازه‌ی بیست هواپیما بود، در آسمان درست بالای سرشان شناور بود و نعره می‌کشید. صدایش... همچون رعد می‌مانست که تک‌تک سلول‌های بدن را می‌لرزاند.
آن نوک عظیمش که شاید به اندازه‌ی یک کوه بزرگ می‌مانست، شاید به اندازه‌ی کوه دماوند بود. چشم‌هایش همچون سیاه چاله‌های فضایی می‌مانستند؛ تاریک و بی‌نهایت گویی که با نگاه کردن به آن ممکن بود در چشم‌هایش تا ابد غرق شوی. پاها و دمش نیز هر کدام به اندازه‌ی دریاچه‌ی ارومیه بزرگ بودند. آن حیوان؛ آن پرنده به حتم یک غول بود. پناه با وحشت همان‌طور که به آن موجود هیولامانند خیره بود گفت:
- اون... اون باید کَمَک باشه درسته؟
مهیار خونسرد سرش را بالا و پایین کرد، انگار از قبل خبر داشت، در واقع نوع واکنش خونسردش که این‌چنین می‌گفت. دستی درون موهایش که بخاطر باد آشفته شده بود کشید و در حالی که به سمت در ورودی عمارتش که در قسمت جنوبی حیاط قرار داشت می‌رفت، بلند فریاد زد:
- از عمارت من بیرون نروید، حفاظی دارد که از شما محافظت می‌کند. تمرین کنید تا بازگردم.
و صدایش با بسته شدن در چوبی عمارت، دیگر به گوش نرسید. اما سکوت حاکم نشد، بلکه به جای نوای دلنشین باد و حرکت چمن‌های تازه و عطر گل‌های رز قرمز حیاط، فقط و فقط صدای جیغ و فریاد مردم به گوش می‌رسید. گریه‌ی بچه‌ها و وحشت‌ حیوانات از عمارت‌های کناری در تمام شهر طنین انداخته بود. آن‌ها در یزت بودند و صدای هیاهوی مردم و حیواناتشان در بادگیرهای عمارت‌های خشت و گلی می‌پیچید و صداهای وحشت‌آور را دو برابر به گوش دیگران می‌رساند. وحشت تمام وجودشان را در برگرفته بود اما هر دو دختر از ترس میخکوب شده بودند و خواسه یا ناخواسته به حرف مهیار گوش دادند. اما به نظر من اگر جرات حرکت داشتند قطعا میان حیاط زیر پیکر آن موجود عظیم‌الجثه نمی‌ایستادند.
پناه با چشم‌های لرزانش همان‌طور که به آن موجود، به آسمان سیاه بالای سرشان نگاه می‌کرد، بلند فریاد زد تا نیل‌رام به خوبی صدایش را بشنود. در واقع سعی داشت خودش را مشغول کند.
- نیل‌رام!
نیل‌رام سرش را چرخاند، با صدای نگران پاسخ داد:
- هان!
پناه بعد از یک هفته که از حضورشان در اینجا می‌گذشت، بالاخره در این هیاهوی دلش را به دریا زد و حرفی که مدت‌ها بر روی قلبش سنگینی می‌کرد را به زبان آورد.
- راستش رو بگو.
مکث کرد زیرا صدای جیغ مردم بیشتر شده بود، ناچار نفس بیشتری گرفت و بلندتر از قبل فریاد زد:
 - می‌خوای اینجا بمونی؟
نیل‌رام واضح صدای پناه را شنید، در واقع با آن صدای بلندش محال بود نشنود. اما خیره به کَمَک عظیم‌الجثه که به رنگ تاریکی شب بود، ترجیح داد سکوت کند و پاسخ پناه را ندهد. اما پناه به همین راحتی بیخیال او نشد آن هم نه وقتی بعد از مدتی حرف دلش را زده بود، حداقل به یک پاسخ نیاز داشت. زیرا این چند روز حسابی رفتار نیل‌رام فکر او را مشغول کرده بود و حال که بالاخره تنها شده بودند باید پاسخش را می‌گرفت. این‌چنین که نمیشد. پس دوباره در آن باد سهمگین که لحظه به لحظه با رسیدن کَمَک تند و قوی‌تر شده بود، فریاد زد:
- نیل‌رام، خودت رو گول نزن!
شالش را محکم گرفت تا باد آن را نبرد، دست‌هایش را جلوی صورت و چشم‌هایش گرفت و بلند تر فریاد زد:
- تو می‌خوای اینجا بمونی مگه نه؟
نیلرام نیز وضعیت بهتری نسبت به پناه نداشت، تمام تلاشش را می‌کرد تا خود را در همان‌جایی که ایستاده بود نگه دارد. انگار باد هر آن ممکن بود هر دویشان را به آسمان ببرد. صدای پناه دوباره در گوش‌هایش زنگ زد.
- وگرنه دلیلی نداره این‌قدر جادوی آشکار رو انکار کنی!

 

  • مدیر ارشد

نیل‌رام همچنان به سکوتش ادامه داد، اما بعد از چند ثانیه به حرف پناه پوزخند زد و نگاهش را از کَمَک بالای سرشان که نعره‌هایش بند دل را پاره می‌کرد گرفت. مردمک‌هایش سوی پناه ثابت ماندند. در آن باد آشفته که موها و دامنش را شدیدا به بازی گرفته بود با تمسخر پاسخ داد:
- نه اتفاقا! حالا که فهمیدم عنصر آب رو دارم می‌خوام زودتر کار هام رو تموم کنم و از این جهنم برم. البته اگر واقعی باشه.
پناه ابروهایش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ پس چرا چیزی در این مورد به شه‌بانو یا مهیار نگفته بود؟ چرا رفتارش آن هفدش را تایید نمی‌کرد؟ هوا ناگهان به شدت گرم شد و باد پرقدرت‌تری وزیدن گرفت. نیل‌رام و پناه هر دو چشم‌هایشان را بستند و در آن گرمی سوزناک هوا خود را محکم نگه داشتند تا مبادا باد آن‌ها را ببرد. آیا وزش باد شدید و گرمی هوا در حد سوزاندن پوست، آن هم بدون حضور خورشید طبیعی بود؟ واقعا؟
اما تعجب در پارسه معنا نداشت، زیرا وقتی نگاهشان را مجدد به آسمان دادند، کمک حرکت کرده و بال‌هایش تکان می‌خورد. پاهایش همچون پای اردک به حرکت در آمدند و به سمتی نامعلوم بال زد. دور شدن کمک همانا و آرام گرفتن باد و کم شدن شدت گرمای سوزناک نیز همانا. با آرام گرفتن شرایط، پناه نفسش را بیرون داد و آسوده گفت:
- خب انگار جادوگرا تونستن اون رو دور کنن. صبر کن ببینم اینا نشانه‌های آسمانی عنصرا بودن؟
نیل‌رام خنثی به پناه و ذوق درون نگاهش خیره شد. پناه سریع برگه‌ای از جیب لباس سنتی ایرانی‌اش بیرون آورد. پولک هایی که به لباسش آویزان بودند مجدد با حرکت نرم باد طنین زیبایی در حیاط نواختند. برگه را باز کرد و با دقت چیزی درونش خواند. با شادی به هوا پرید و فریاد زد:
- خودشه! نشانه‌ی آسمانی عنصر خاک باده پس این باد باید کار جادوگر عنصر خاک یا شایدم جادوگرهای عنصر خاک باشه!
با انرژی وصف‌ناپذیری دوباره سرش را درون برگه فرو کرد و چند لحظه‌ی بعد دوباره با صدای بسیار شادی گفت:
- همینه! گرمای شدیدی هم که الان پابرجا بود مال عنصر چوبه. وایی نیل‌رام بالاخره دارم یه چیزایی یاد می‌گیرما!
نیل‌رام بی‌خیال و خنثی روی از پناه گرفت و دو متر آن‌طرف‌تر ایستاد و فقط سعی کرد تا پایان وزش معمولی باد که قبل از حضور کَمَک پابرجا بود دوام بیاورد. البته که به خودش قول داد زودتر جادو را یاد بگیرد و از دست پناه و این جهنم پارسه نام راحت شود. سکوت که میان‌شان پابرجا شد دیگر هیچ‌کدام سعی نکرد آن را بشکند. زیرا هر کدام درگیر افکار خودشان بودند. پناه درگیر یادگیری جادو و حفظ آن جدول بود و نیل‌رام؛ داشت تحلیل می‌کرد کدام روش زودتر او را از پارسه نجات می‌دهد. به نظرش این تفکری که در پناه به وجود آمده بود، همان از عمد انکار کردن جادو بیش از حد نامعقول بود. آخر کدام دیوانه‌ای این کار را می‌کرد؟ خب که چه شود؟ واقعا که دلش می‌خواست در این جهنم بماند؟ به نظرش پناه هم همچون آرزو خل شده بود.
صدای باز شدن در عمارت و پس از آن رویت شدن بدن خسته‌ی مهیار که عرق از سر و رویش می‌چکید دو دختر را از افکارشان به بیرون پرت کرد. مهیار همان‌طور که موهایش را با پارچه‌ی مخملی خشک می‌کرد، دستش را در هوا تکان داد و بلند گفت:
- بیایید داخل، ریوند اینجا است!
پناه با انرژی تکانی خورد و چند قدمی به مهیار نزدیک‌تر گشت، با ذوق گفت:
- اون کمک رو شماها از اینجا دور کردین؟
مهیار مفتخر سرش را بالا و پایین کرد و با خودشیفتگی محض پرسید:
- از آن ترسیدید؟
پناه ذوق‌زده دست‌هایش را برهم کوبید و با چشم‌های درخشانش پاسخ داد:
- خیلی وحشتناک بود اما هرگر نباید فراموش کرد که اینجا پارسه هست و نگهبانایی مثل شماها داره!
مهیار سرخوش خندید که صدای زمزمه‌وار نیل‌رام با لحنی متمسخر به گوش رسید:
- عروس تعریفی آخرش شلخته در میاد!
سپس بدون آنکه برایش مهم باشد آن‌ها شنیده‌اند یا خیر، بلندتر پرسید:
- حالش خوب شده که اومده؟
مهیار اخمی بر صورتش نشاند و با سردی پاسخ داد:
- طبیب گفت بهبودی بدنش خیلی خوب بوده است بنابراین لزومی ندید تا بیشتر در طبابت خانه باشد.
سپس نگاه اخم‌آلودش را به پناهی داد که حسابی از حرص حرف نیل‌رام سرخ شده بود و داشت لبش را می‌گزید. از جلوی در کنار رفت و همان‌طور که انگشتش را درون گوشش فرو می‌کرد تا آب درونش را بگیرد سعی کرد عادی رفتار کند و گفت:
- بفرمایید داخل مهربانوی زیبا.
پناه که دید مهیار سریع رفتارش همچون سابق شد راضی خندید و با تشکری وارد عمارت گشت. اما نیل‌رام نیامد، مهیار نگاهش را به دنبال او در حیاط چرخاند، دخترک کنار یک بوته‌ی گل رز پژمرده ایستاده بود. مهیار با کنایه بلند گفت:
- می‌خواهی اینجا بمانی؟
نیل‌رام تکانی به خود داد، وزنش را روی پای راستش انداخت و خونسرد گفت:
- مگه نگفتی تا شب باید توی باد وایسیم؟
مهیار لبش را از خشم تخس بودن آن دختر گزید، چرا آن‌قدر بی‌ادب بود؟ اما مهیار هم کم نیاورد، با تمسخر دست بر سینه زد و به در چوبی تکیه داد. بلند گفت:
- حقیقت این است که انتظار داشتم در هنگام دیدن کَمَک جیغ و شیون راه بیاندازی اما افسوس که در جایت ایستادی و فرار نکردی! به نظر نیازی نیست در باد بایستی اما اگر خود‌آزاری داری، هر طو مایل هستی رفتار کن. من مانع‌ات نمی‌شوم. هرگز!
پوزخند زد و هوله را روی دوشش انداخت و در عمارت را محکم بست تا صدایش واضح به گوش آن دخترک برسد. صدای بسته شدن در، باعث شد نیل‌رام تکانی بخورد. اما نگاهش را از روی بوته‌ی گل برنداشت. به چه چیز نگاه می‌کرد، روی بوته‌ی گل که پژمرده شده بود، یک پروانه‌ی سیاه رنگ نشسته بود و داشت پاهایش را تمیز می‌کرد. برایم سوال است، چرا قبلا این بوته‌ی پژمرده را ندیده بودم؟
نیل‌رام نفس عمیق دیگری کشید و با افکاری درهم از پروانه روی برگرداند و به سمت در عمارت رفت. عجیب بود. انتظار لجبازی را از او داشتم اما بدون ذره‌ای رمغ و حوصله به سوی عمارت رفت. خب... شاید می‌خواست ریوند را ببیند و اذیتش کند. شاید هم فقط خسته بود. کسی چه می‌داند؟
اما بگذارید کمی از این هوای دل‌پذیر و بادش برایتان بگویم. از صدای بلبل و پرستوی‌های منطقه که همراه باد طنین زیبایی ساخته‌اند. شاید هم از صدای تکان خوردن شاخ و برگ درختان و آواز همگانی گیاهان، شاید از نوای آرامش بخش سکوت شهر؛ به راستی که روح‌نوازتر از این هم است؟ یک چیز می‌گویم اما لطفا بین خودمان بماند، گاهی می‌خواهم فقط اینجا باشم و دیگر زمان حرکت نکند... می‌خواهم برای همیشه اینجا بمانم، تمام عزیزانم را با خود بیاورم و در بهشتی به نام پارسه زندگی کنم. در این زمان، در این مکان، در این لحظه و فقط... همین.

 

  • مدیر ارشد

 فصل بیست و پنج


با وارد شدن نیل‌رام به داخل عمارت، بقیه که روی مبل‌های چوبی عمارت مهیار نشسته بودند و در یک دورهمی گرم به سر می‌بردند سرشان را سوی نیل‌رام چرخاندند. نگاهم به تشک‌های زرشکی رنگ و بسیار نرم مبل‌ها بود اما از سکوتی که ناگهان عمارت مهیار را در برگرفت به هیچ‌وجه غافل نشدم. همه منتظر به نیل‌رام خیره مانده بودند تا واکنش او را ببینند، پناه انتظار داشت نیل‌رام با یک اخم غلیظ و یک نیش به ریوند برود و در اتاق مهمانی که مهیار به آن‌ها برای تمرین داده بود بماند. البته که کوبیدن محکم در نیز شاملش میشد. شه‌بانو که پاهایش را روی هم گردانده بود و از یک لیوان سفالی کرمی‌رنگ آب می‌نوشید نیز مطمئن بود اکنون نیل‌رام زبان تیزش را تکان می‌دهد و حرفی زشت به کل جمع می‌زند. مهیار خونسرد داشت موهایش را درون یک تشت بزرگ سفالی میشست زیرا از عرق چرب شده بودند و اصلا برایش ذره‌ای رفتار نیل‌رام اهمیت نداشت. اما ریوند که درست رو‌به‌روی شه‌بانو نشسته بود و کسی کنارش نبود؛ نگاهش به میز معطوف بود اما تمام شش دنگ حواسش سوی نیل‌رام می‌گشت، او به یقین اطمینان داشت که اکنون نیل‌رام کنایه‌ای به او می‌زند و خوش‌خوشک می‌رود. این را شرط می‌بست.
نیل‌رام جلوتر آمد، در را بست و با چهره‌ای جدی به سمت ریوند قدم برداشت. خب انگار ریوند و شه‌بانو او را بهتر از پناه شناخته بودند. آن‌قدری جلو آمد که فقط دو قدم با ریوند فاصله داشت. درست کنار مبل ریوند ایستاد، ضربان قلبش را احساس می‌کردم، خیلی تند میزد، می‌خواست چه کند؟ در واقع همه همین‌طور بودند. منتظر و مضطرب به او نگاه می‌کردند، چند ثانیه بعد نیل‌رام با سرفه‌ای مصلحتی که هدفش شکستن سکوت سنگین عمارت بود به حرف آمد:
- حالت خوبه؟
همه بخاطر این سوال نیل‌رام ابروهایشان به بالا پرید و دهان‌شان از تعجب باز ماند. البته که مهیار لبخند بر لبش نشاند، حدسش را زده بود! موهایش را از درون تشت آب بیرون آورد و هوله‌ی تمیز را از روی صندلی کنارش برداشت. همان‌طور که موهایش را خشک می‌کرد به سمت سالن آمد. خانه‌اش خیلی طراحی جالبی داشت، زیرا مطبخ جداگانه نداشت و در واقع مطبخ درست کنار سالن بود و تنها دو اتاق‌خواب داشت. باید بگویم که برخلاف شه‌بانو عمارتش تمیز و مرتب بود و شاید بی‌تاثیر به آن جواهرات باارزشش که دور تا دور عمارتش به زیبایی چیده شده بودند، نباشد. همان‌طور که از کنار نیل‌رام گذشت و روی مبل سمت چپی ریوند نشست، گفت:
- گفته بودم که حالش خوب است.  به من اعتماد نداری یا می‌خواهی خودت مطمئن شوی که او حالش خوب است؟
شه‌بانو با این‌حرف مهیار تازه متوجه‌ی موضوع شد و قهقهه‌ای زد. همان‌طور که لیوان سفالی‌ آبش را روی میز می‌گذاشت با تمسخر به نیل‌رام نگاهی انداخت و گفت:
- بس کن میهار، او همچون آدمی نیست صرفا هدفش تنها یک چیز است! تخریب و بی‌ادبی تا بی‌نهایت.
مهیار بی‌خیال شانه‌اش را بالا انداخت و دستش را جلوی سینه‌اش گرفت. سریع یک کاسه روی دستش ظاهر شد که مقداری مایع درونش قرار داشت، انگار شربت بود زیرا به خوبی بوی شیرین گلاب و شکر به مشامم رسید. آن را یک نفس سر کشید و سپس خیره به شه‌بانو گفت:
- می‌دانی که شه‌بانو، هرگز در این‌چنین مسائل اشتباه نمی‌کنم.
شه‌بانو سریع گونه‌اش سرخ شد و خندید، برایم جالب بود که با کنایه‌ی شه‌بانو نیل‌رام واکنشی نشان نداد! پناه هم مثل من منتظر به نیل‌رام خیره مانده است، چرا واکنشی نشان نداد؟ نکند مهیار درست می‌گفت؟ محال است! و بله نیل‌رام بر خلاف انتظار همه هیچ واکنشی نشان نداد و تنها منتظر به ریوند خیره مانده بود تا پاسخش را بدهد. ریوند بیچاره معذب آب دهانش را قورت داد و در جای خود تکانی خورد. عادت نداشت نیل‌رام را این‌چنین ببیند. به نظرش آمد اگر به سر و کله‌اش می‌کوبید راحت بود! سرفه ای کرد و سرش را بالا گرفت، به چشم‌های لرزان و عسلی رنگ نیل‌رام خیره شد که عمیق به او و تمام اجزای صورتش چشم دوخته بودند. آهسته لب زد:
- حالم خوب است... خداراشکر.
ریوند دوباره آب دهانش را قورت داد که نیل‌رام اوهومی زیر لب گفت و به سمت مطبخ قدم برداشت. همه سر هایشان را به دنبال او چرخاندند. مشخص بود که چقدر شوکه گشته‌اند. ولی نیل‌رام بدون توجه به آن‌ها به سمت قسمت کوزه‌های ذخیره قدم برداشت. کوزه‌های کوچک و بزرگ در کناری درون مطبغ نقش کابینت‌های امروزی را ایفا می‌کردند. درِ حصیری یکی از آن خمره‌های کوچک را برداشت و رویش خم شد. یکم درونش گشت و کمی بعد یک کیسه‌ی پارچه‌ای بیرون کشید و در کوزه را دوباره گذاشت. عمارت آن‌قدر ساکت بود که صدای کارهایش واضح به گوش می‌رسید. به سمت یک کاسه که روی میز مطبغ بود رفت و آن را برداشت و سوی کوزه‌ی آب‌شیرین رفت اما متاسفانه آبی درون کوزه نبود. با حرص سینی استیلی که در آن بود را سرجایش گذاشت که صدای بلندی تولید کرد. انتظاری هم نباید داشت، زیرا اینجا عمارت یک جادوگر عنصر آب بود پس چه نیازی به ذخیره‌ی آب شیرین داشت؟ خب انگار نیل‌رام می‌خواست چیزی درست کند. به سمت میز بازگشت و کیسه را باز کرد، به نظر گیاهی خشک شده درونش بود، مقداری از آن را توی کاسه ریخت و در کیسه را با آن نخی که داشت بست. سرجایش گذاشت و سپس همان‌طور که با خون‌سردی تمام کارهایش را کرد، کاسه را برداشت و به سمت جمع بازگشت. همه نگاهشان را سریع از نیل‌رام گرفتند، اما خدا می‌دانست که چقدر کنجکاوی قلقلک‌شان می‌داد. نیل‌رام از پشت سر ریوند گذشت و درست کنار مبل مهیار ایستاد، میان ریوند و آن پسرک چشم سبز قرار گرفت و کاسه را سمت مهیار دراز کرد. جدی گفت:
- آب توش کن.

 

  • مدیر ارشد

مهیار با دهانی باز مانده سرش را بالا گرفت و به نیل‌رام جدی خیره شد. از حالت چهره‌اش خواند که قطعا با او شوخی نداشت! دستش را جلو برد و کاسه را گرفت. دست دیگرش را روی کاسه حرکت داد و بعد آب درون کاسه بالا آمد. خواست آن را به نیل‌رام بدهد که دخترک خود زودتر کاسه را از دست مهیار بیرون کشید. بدون هیچ تشکری مبل‌ها را دور زد و سمت پناه قدم برداشت. پناه در آن سمت میز چوبی رو به روی مهیار قرار داشت. کنار پناه ایستاد و جدی به چشم‌های خاکستری دوست‌اش، شاید باید گفت دوست سابق‌اش؟ نمی‌دانم اما به هر حال خیره شد. با یک لحن دستوری گفت:
- این رو دم کن، زود باش.
همه حیران به کارهای نیل‌رام خیره بودند اما برایم جالب بود که نیل‌رام ذره‌ای به آن‌ها توجه نمی‌کرد. پناه گیج کاسه را از دستش گرفت و لب زد:
- ولی من هنوز بلد نیستم!
نیل‌رام سریع اخم کرد، خواست حرفی بزند که شه‌بانو بلافاصله دست پناه را گرفت و با نگاهی اطمینان‌بخش به پناه گفت:
- ساده است، فقط اراده کن و بعد دستت گرم می‌شود.
پناه نفس عمیقی کشید و با تردید کاسه را درون دست راستش قرار داد. چشم‌هایش را بست و با کمی تمرکز، به آتش فکر کرد. سخت بود اما انگار توانست، زیرا دستش داغ شد و مدتی بعد از  کاسه بخار بیرون آمد. پناه چشم باز کرد و وقتی بخار را دید، جیغ خفیفی کشید. ذوق‌زده خیره به آبی که از رویش بخاطر بلند میشد گفت:
- وای باورم نمیشه!
شه‌بانو، ریوند و مهیار به تریب به او تبریک گفتند اما نیل‌رام ذره‌ای برایش مهم نبود. فقط دوباره جدی گفت:
- باید بجوشه.
پناه سرش را بالا آورد و به نیل‌رام نگاه کرد. دختر رو مخ! چرا جوری حرف میزد انگار پناه ارث بابایش را خورده بود؟ اما برخلاف میل قلبی‌اش باشه‌ای گفت و بیشتر روی کاسه تمرکز کرد. احضار کردن آتش دیگر به سختی اول نبود و بعد از دوازده ثانیه آب به دمای جوش رسید و قلپ‌قلپ کرد. پناه خوشحال به روی جادویش لبخند زد، نیل‌رام راضی سرش را تکان داد و با یک دستگیره که از قبل آن را از مطبخ برداشته بود کاسه را از روی دست پناه برداشت و باز هم بودن هیچ تشکری سمت مطبغ رفت. همه با رفتن نیل‌رام نفس‌شان را آسوده بیرون دادند. پناه روی مبل وا رفت و نگران گفت:
- چش شده؟!
شه‌بانو خنده‌ی ریزی کرد و خودش را سمت پناه جلوتر کشید، با تمسخر گفت:
- فکر می‌کنم یک چیزی به سرش خورده است.
مهیار متقابلا سرش را به نشانه‌ی تایید حرف وی بالا و پایین کرد و خونسرد گفت:
- انگار دیدن یک کَمَک غول پیکر به او کمکم کرده است تا اینجا را باور کند!
ریوند موافق با حرف مهیار بل‌ ای زمزمه کرد و جدی به آن سه نگاه کرد. ادامه داد:
- زیاد به کارهایش حساسیت نداشته باشید. بگذارید با اینجا کنار بیاید عمیقا نگران بودم هرگز نتواند کنار بیاید و اینجا دق کند.
پناه عمیقا از ته قلبش خوش‌حال بود، بالاخره نیل‌رام هم داشت با پارسه کنار می‌آمد. اما... به یاد آن حرفی افتاد که بیرون، دورن حیاط به او زد. گفته بود اگر اینجا واقعی باشد سعی می‌کند زودتر از اینجا برود. بخاطر همین الان داشت این‌چنین رفتار می‌کرد؟
نیل‌رام که بازگشت همه ساکت شدند. این را از روی صدای قدم‌های برهنه‌اش نفهمیدند. بلکه از احساس نزدیک شدن هاله‌ای از سردی فهمیدند. نیل‌رام از شه‌بانو گذشت و درست کنار مبل ریوند متوقف شد، برخلاف انتظار همه آن لیوانی که درون دستش بود را سمت ریوند گرفت و خونسرد گفت:
- بگیر بخور.
در لحنش نه دستوری بود و نه اجباری، اما ریوند بدون ذره‌ای تردید دستش را دراز کرد و لیوان را از نیل‌رام گرفت. به مایع درون آن خیره شد، درون لیوان سفالی مایعی سیاه رنگ وجود داشت، همه به آن‌دو خیره بودند و به شدت کنجکاو بودند بدانند چه چیز درون آن لیوان است. بالاخره شه‌بانو به حرف آمد و کاملا جدی خطاب به نیل‌رام پرسید:
- اون چیه؟
نیل‌ر‌‌ام از این سوال پوزخند زد، از لحن شه‌بانو هیچ خوشش نیامده بود. با تمسخر به شه‌بانو خیره شد و دست بر پهلو زد.
- سمه.
مهیار که داشت جرعه‌ای دیگر از شربت پر شده‌ی درون کاسه‌اش را می‌نوشید، با پاسخ نیل‌رام آب درون گلویش افتاد و سرفه زده شد. پناه خنده‌ی ریزی کرد اما شه‌بانو واکنش بیشتری نشان داد، بلند شد و دستش را سمت لیوان دراز کرد، با خشم به ریوند گفت:
- ریوند آن را نخور، این دختر دیوانه است! فکر می‌کند کارهایش جالب است اما احمق‌ترین انسانی است که در عمرم دیده‌ام.
شه‌بانو لیوان را از دست ریوند بیرون کشید و بلند شد. می‌خواست آن را در حیاط روی زمین بریزد که نیل‌رام مانع‌اش شد. با خشم خطاب به صورت گرد و تپلی شه‌بانو گفت:
- می‌ترسی برادرت رو بکشم؟ شما جادوگرا همین‌قدر شجاعت دارین؟
شه‌بانو توجهی نکرد و دست نیل‌رام را پس زد ولی ناگهان ریوند خم شد و لیوان را از دست شه‌بانو بیرون کشید. حرکت او همه‌ را بهت‌زده کرد، می‌خواست چه کند؟ نیل‌رام و شه‌بانو هر دو به او نگاه کردند که ریوند سریع قبل از آنکه شه‌بانو دوباره لیوان را بگیرد آن را یک نفس سر کشید! همه با چشم‌های گشاد شده و دهانی باز مانده ساکت ماندند، حی نیل‌رام هم انتظار نداشت آن را پس از حرفی که زده بود بنوشد! وقتی ریوند لیوان را پایین آورد با تعجب طعم آن مایع سیاه رنگ را مزه‌مزه کرد، با چشم‌هایی روشن که واضح بود از طعم مایع خوشش آمده است به نیل‌رام خیره شد. مهربان پرسید:
- این چه بود؟ طعم بسیار خوبی داشت.
نیل‌رام شانه‌اش را خونسرد بالا انداخت و دست‌هایش را از روی پهلو برداشت. گاردش را پایین آورده بود. با لحنی آرام گفت:
- چایی نباته.
ریوند با آن پاسخ خندید و ابرویش را متعجب بالا انداخت، چایی نبات را که قبلا خورده بود، اما این چای طعم دیگری داشت، طعمی متفاوت. پس دوباره نگاهش را به عسل چشم‌های لرزان نیل‌رام داد، از استرس می‌لرزیدند؟ شاید هم از تردید، نمی‌دانم. پرسید:
- اما طعمش فرق دارد.
نیل‌رام گیج به موهای بهم ریخته‌ی ریوند چشم دوخت و سرش را کج کرد، زمزمه گویان گفت:
- یعنی چی که فرق داره؟ مامان بزرگ همیشه همین‌طوری درست می‌کرد. اول چایی و بعد نبات...
انگار داشت با خودش حرف میزد.
- نکنه اشتباه ترتیبش رو یادمه؟ مگه اول نباید چایی دم می‌کشید؟
ریوند به لیوان چشم دوخت و همان‌طور که به صدای زمزمه‌وار نیل‌رام گوش می‌داد لبخند کم‌رنگی زد، این طعم فرق داشت اما نه چون ترکیباتش خاص بودند. بلکه زیرا شخصی که آن را به دستش داده بود... کسی که آن را برایش درست کرده بود خاص به نظر می‌آمد.

 

  • مدیر ارشد

فصل بیست و شش


با یک لبخند عمیق بر روی لب‌هایم، نشسته روی یک حوض سفالی که درونش را با کاشی‌های شکسته‌ی آبی رنگ زینت داده بودند، به نیل‌رام، ریوند و پناه نگاه می‌کنم. پناه حسابی درگیر یادگیری تمرین‌هایش است. آن‌قدری سخت تلاش می‌کند که شاید هدفش این است عضوی از نگهبانان پارسه شود و به گروه جادوگران عنصر آتش بپیوندد وگرنه که آن‌قدر تلاشش را درک نمی‌کنم زیرا از صبح تا الان که ظهر است، همان‌طور که خورشید مصمم در آسمان می‌تابد او نیز مصمم دارد به تکه چوبی بخت برگشته آتش پرتاب می‌کند.
در آن‌طرف حوض سفالی که حیاط خانهی رامین است، نیل‌رام ریوند مشغول تمرین عنصر آب هستند. امروز برای آموزش عنصر آتش به عمارت رامین آمده‌‌اند تا پناه بهتر بتواند آتش را کنترل کند، رامین ساعت‌ها پیش نکات لازم را برای تمرین امروز پناه گفته بود و خود برای انجام کاری به شوش رفت. سراسیمه بود انگار کاری فوری پیش آمده است.
اینجا هنوز هم شهر یزت است و هوای امروز تا حدودی گرم‌تر از دیروز شده است. نیل‌رام همان‌طور که مشغول نگاه کردن به کاسه‌ی سفالی رنگی که درونش پر از آب است، بود گفت:
- باور کن چشمام دیگه داره می‌سوزه!
ریوند خسته از طولانی ایستادن دستی درون موهایش کشید، این پا و آن پا شد و دوباره تکیه‌اش را به دیوار خشت و گلی عمارت داد. خسته چشم‌هایش را درحدقه چرخاند و خیره به موهای آشفته‌ی نیل‌رام گفت:
- باید بتوانی حداقل امروز یک قطره جا‌به‌جا کنی وگرنه تلاشت بی‌فایده خواهد بود.
نیل‌رام دیگر از بس به آن کاسه و آب آینه‌وارش خیره شده بود سردردی شدید به سراغ روح و جسمش آمده بود. خمیازه‌ای از سر خستگی شدید کشید و با دست‌هایش چشم‌های سوزناکش را مالش داد. سفیدی چشم‌هایش دیگر به قرمزی می‌زد. زل زدن به یک آب ساکن و انعکاس‌های درونش واقعا اعصاب خوردکن بود. همان‌طور که چشم‌های دردناکش را می‌مالید لب زد:
- چرا نمی‌تونم؟ واقعا چرا؟
از روی صندلی‌ چوبی پا کوتاه که ریوند برایش آورده بود تا جلوی کاسه‌ی آب بنشیند برخاست، بخاطر کوتاه بودن پایه‌های صندلی حتی زانوهایش هم درد گرفته بودند. درد گردن و شانه‌هایش به کنار، کمر درد امانش را بریده بود. انگار ساعت‌ها مشغول لباس شستن بوده است! با حرص لگدی به صندلیه زیر کاسه زد و فریاد کشید:
- بهت گفتم که مسخرست!
لگدش آن‌قدر محکم بود که هم صندلی‌ افتاد و هم کاسه‌ی آب کاملا برعکس شد و روی چمن‌ها ریخت. ریوند پفی کشید، چرا این دخترک نمی‌توانست درست رفتار کند؟ تکیه‌اش را از دیوار گرفت و به سمت نیل‌رام قدم برداشت. درست روبه‌روی دخترک خشمگین ایستاد و خیره در نگاه عسلی چشم‌هایش گفت:
- باید صبر داشته باشی مهربانوی زیبا.
نیل‌رام با کلام ریوند به خود لرزید. او هم از دیشب تا کنون تغییر کرده بود. مگر نه؟ اما نیل‌رام سریع به خود آمد الان وقت فکر کردن به این مسائل نبود. سرش را به چپ و راست تکان داد و دست‌هایش را در هوا موزون تکاند:
- دیگه نمی‌خوام. به جون خودم دیگه نمی‌تونم. اصلا در موردش حرف هم نزن ریوند.
رو از ریوند گرفت و سریع به سمت در ورودی ساختمان عمارت رامین قدم برداشت، آن‌قدری سریع رفت که انگار دیو دنبالش کرده بود. ریوند با همان لبخندی که روی لب‌هایش ماسیده بود به نیل‌رام خیره ماند که همچنان فریاد میزد. با رفتن نیل‌رام و بسته شدن محکم در فلزی عمارت پلک‌های ریوند لرزیدند. به خدا که او نیز خسته بود، تمام مدت کنار این دو نفر بود اما شاکی نمیشد، این‌چنین فریاد نمی‌کشید...
پناه که تمام مدت زیر چشمی حواسش به آن‌دو بود، با رفتن نیل‌رام و دیدن قیافه‌ی آویزان ریوند دست از تمرین کردن برداشت. بیخیال آن تکه چوب سوخته شد که دیگر چیزی ازش نمانده بود و به سمت ریوند آمد. روبه‌روی پسرک ناامید ایستاد و به چشم‌های بی‌رمغش نگاه کرد. آهسته دست‌هایش دردناکش را مالش داد و گفت:
- بهش وقت بده ریوند. بنظرم خیلی داری بهش فشار میاری. همین دیشب تازه با جادو کنار اومده و امروز داری وادارش می‌کنی یه قطره آب رو جابه‌جا کنه... خب نظر خودت چیه؟
ریوند با حرص دستی بر روی صورت سرخ شده‌اش کشید، کلافه به پناه که عرق از پیشانی‌اش می‌چکید نگاه کرد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشد گفت:
- شب گذشته نشنیدی مهیار چه گفت؟ یادگیری عنصر آب سخت است، او باید سریع یاد بگیرد.
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، آهی کشید و با لحنی حق به جانب در پاسخ گفت:
- شنیدم اما باید بهش وقت بدی نیل‌رامی که من می‌شناسم اگر لج کنه دیگه نمیشه کاریش کرد! زیاد به پروپاش نپیچ ریوند.
ریوند که هیچ از این حرف پناه خوشش نیامد تکیه‌اش را از دیوار گرفت و همان‌طور که با اخم به سمت در خروجی عمارت رامین قدم برمی‌داشت زمزمه کرد:
- باید سریع یاد بگیرید. از آن حراس دارم که دیر شود...

 

  • مدیر ارشد

سریع از کنار پناه گذشت و از عمارت خارح شد و در فلزی را پشت سرش آهسته بست. با رفتن ریوند پناه در حیاط شمالی عمارت رامین تنها ماند. نفس عمیقی کشید و اطراف را دید، چقدر یکهو حیاط به آن شلوغی سوت و کور شده بود. حیاط بود و گل‌های آفتاب‌گردان و پروانه‌هایی که روی آن‌ها پرواز می‌کردند.
حوضی که آب کمی درونش بود و چمن‌هایی که زیر پاهایشان له و لورده شده‌اند. البته سوختگی هم شاملش میشد زیرا خطا های بی‌شمار پناه در کنترل جادویش چمن‌های بیچاره را جزغاله کرده بود. پناه از خستگی نای بحث کردن هم نداشت وگرنه قطعا بیشتر با ریوند و نیل‌رام صحبت می‌کرد. به جرات می‌توان گفت اگر عمارت چوبی بود تا کنون کلش با خاکستر یکی شده بود. از بس که خطا هایش به در و دیوار خورده بود. اثارش از سیاهی لکه‌ای دیوار ها کاملا هویدا است. بیچاره رامین که باید دیوار هایش را بشوید، البته اگر شسته شوند.
پناه بالاخره دست از تمرین برداشت و به سمت عمارت قدم برداشت. فقط می‌خواست بخوابد زیرا دیروز کاملا در عمارت مهیار اقامت داشتند و تمرین‌های سنگینی همچون مقاومت در باد سخت و کنترل اعصاب و تمرین تمرکز روی قطرات آبی که از کاسه‌ی یخ‌زده جدا می‌شدند را داشتند. بنابراین انتظار داشت امروز را استراحت کنند اما ریوند حسابی برایشان برنامه ریخته بود. انگار نه انگار که خودش هم آسیب دیده است.
در عمارت را گشود و لبش را از حرص گزید. بدتر از همه انتظارش از رامین بود. انتظار داشت رامین با آن اخلاق خوبش به آن دو آسان بگیرد اما زهی خیال باطل پناه بانو، زیرا رامین از مهیار هم سختگیرتر بود، آن‌قدری که از صبح خروس‌خوان بیدار شده و همه را بسیج کرده بود تا تمرین‌ها را شروع کنند.
همان‌طور که درون راهروی ورودی عمارت قدم برمی‌داشت به یاد جیغ و فریاد های اول صبحی نیل‌رام افتاد و خندید. چقدر از دست رامین حرصی شده بود اما آنکه خود را کنترل کرد و فحشی به او نداد، خب شاید نتیجه‌ی تمرین‌های سخت و طاقت فرسای مهیار بود. به نظرش آن مقاومت اعصاب در باد واقعا کارساز بوده است.
پس از گذشت از راهروی پنج متری درون عمارت به مطبخ در سمت راست و یک اتاقک بدون در و دیوار حائل در روبه‌روی مطبخ سمت چپ راهرو رسید. رامین گفته بود علاقه‌ای به شلوغی در محیط بسته ندارد برای همان عمارتش چیزی به نام سالن نداشت و صرفا مجبور بودند در زمان اقامت‌شان در آن اتاقک کوچک رو‌به‌روی مطبخ دور هم جمع شوند. خارج از آن فضای به شدت کم، کلا مبلی چیزی هم در کار نبود. رامین یک فرش زبیای ترنج را در مرکز آن اتاق پهن کرده بود و دور تا دورش را با قالیچه‌های کهنه پوشانده بود. چند پشتی قدیمی‌تر با رنگ فیروزه و قرمز هم به دیوار های کاهگلی تکیه داده بود تا صرفا برای تکیه دادن به دیوار راحت باشد و کمر و گردنش درد نگیرند. اتفاقا پناه این اتاق را خیلی دوست داشت، زیرا حال و هوای خانه‌ی قدیمی مادربزرگش را می‌داد. البته که به رامین چیزی نگفته بود مبادا که خوشش نیاید و گمان کند او را با یک زن سالمند یکی کرده است.
پناه کشان‌کشان از اتاق و مطبخ گذشت و دوباره وارد راهروی روبه‌رویش شد. در این راهرو چهار اتاق قرار داشت و شاید برایتان جالب باشد که بدانید اتاق‌ها واقعا معمولی نیستند. پناه همان‌طور که از جلوی اتاق اول می‌گذشت نگاهی اجمالی به درون آن انداخت. حقیقت این است که دیشب وقتی به اینجا آمدند آن‌قدر خسته بود که تنها درون اتاقی که رامین به آن اشاره کرده بود وارد شد و روی فرش گرم و نرم اتاق به خواب رفت.
صبج هم که رامین پدرشان را در آورده بود و اکنون تازه در ظهر وقت می‌کرد عمارت را ببیند. در اتاق باز بود و نیازی به فضولی پنهانی و عذاب وجدان نبود، چیز جالبی که شامل جذابیت اتاق‌ها می‌شود پنجره‌های سنتی رنگ‌رنگی هستند که کل دیوار رو به روی اتاق را در بر گرفته‌اند. پناه به اتاق دیگر سر زد، همه همین‌طور هستند. شانه‌ای بالا انداخت و زمزمه کرد:
- خب انگار رامین واقعا از پنجره های رنگی خیلی خوشش میاد.
وارد اتاق آخر راهرو که برای خودش بود شد و در را آهسته بست. به اتاق خالی نگاه کرد، نیل‌رام ترجیج داده بود در یک اتاق جدا بخوابد و خب شاید نیاز به حریم خصوصی داشت. صرفا نمیشد بد برداشت کرد مگر نه؟ پناه ذره‌ای برایش مهم نبود زیرا می‌دانست که نیل‌رام داشت از او دوری می‌کرد، این را به وضوح از رفتارهای امروز نیل‌رام و دیشبش احساس کرده بود. انگار پس از آن حرفی که در حیاط عمارت مهیار به او زد رفتارش تغییر کرده بود.
درون اتاق خالی از وسیله که تنها فرش قرمز درونش به چشم می‌خورد نشست و میان اتاق دراز کشید. انصافا فرش‌های رامین بسیار نرم و خوش خواب بودند. بالشتی قرمز رنگ از گوشه‌ی دیوار برداشت و زیر سرش گذاشت. خسته با چشم‌هایی که سوسو می‌زدند به سقف خیره شد، طرخ زیبای آسمان آبی و ابری، بالای سرش به چشم می‌خورد. رامین واقعا حس و حال خوبی را درون این عمارت پیاده کرده بود. سرش را چرخاند، شیشه‌های رنگی اتاق بخاطر نور مستقیم آفتاب حیاط عمارت، انعکاس زیبایی را روی فرش قرمز انداخته بودند. یک مربع آبی و بعد زرد، دیگری سبز و دیگری سفید... همچون دومینو می‌مانستند.
سکوت آرامش‌بخش عمارت و صدای کم و ملایم چهچه بلبل‌ها باعث شد چشم‌های پناه کم‌کم بلرزند، پلک‌هایش سقوط کردند و در کسری از ثانیه به خواب عمیقی فرو رفت. صدای خروپفش که بلند شد از اتاق کناری، نیل‌رام همان‌طور که به دیوار تکیه داد بود کلافه زمزمه کرد:
- باز داره خروپف می‌کنه! حتی جدا کردن اتاق هم مانع عذاب گوشام نمیشه.
خب انگار مشخص شد برای چه اتاق‌شان را جدا کرده بود. انگار خروپف‌های پناه بیشتر از آنچه پناه به آن اهمیت می‌داد باعث بدخوابی نیل‌رام شده بودند. خسته کنار دیوار اتاق دراز کشید و خیره به پنجره‌ای که نور آفتاب از آن عبور می‌کرد، سعی کرد افکارش را کنترل کند. خسته بود اما چرا هنوز هم حوصله‌ی فکر کردن به چرت و پرت های زندگی را داشت؟ واقعا چرا؟
خمیازه کشید و حواسش به یک کبوتر در پشت پنجره جلب شد. یک کبوتر که داشت دانه‌های گندم روی چمن‌ها را جمع می‌کرد. انگار بچه داشت زیرا جلوی سینه‌ی سفیدش زرد شده بود. کبوتر یکهو بال زد و رفت، پشت سرش یک جغد زیبا روی دیوار کوتاه عمارت رامین نشست. نیل‌رام آن جغدی که باعث ترس کبوتر شده بود را به خوبی می‌شناخت. بی‌کران بود که از پرواز صبح‌گاهی بازمی‌گشت. البته که الان ظهر بود!
خیره به چشم‌های بی‌نهایت بی‌کران لب زد:
- بیا تو بی‌کران.
بی‌کران غرغری کرد و بال زد و به آسمان پیوست. پلک‌های نیل‌رام سنگین شده بودند و سرش حسابی درد می‌کرد. جادو واقعی نبود اگر بود... اکنون باید می‌توانست پس از تمرین چند ساعته حداقل یک قطره آب را جابه‌جا کند. چرا نمی‌توانست؟ کلافه خمیازه کشید که بی‌کران از در اتاق وارد شد. آهسته و پاورچین همچون یک شکارچی پیدایش شد و در را پشت سرش با جادو بست. هوهو کنان جلو آمد و با آن پاهای کوتاه و چننگال‌های زیرش درون آغوش نیل‌رام جای گرفت. لبخندی پهن روی لب‌های دخترک نشست، دستش را تکان داد و روی پرهای زیبا و تمیز بی‌کران کشید. نرم و مخملی همچون پنبه می‌مانست. همان‌طور که چشم‌هایش را بست بی‌رمغ لب زد:
- بوی خوبی میدی...
و خواب مهمان چشم‌های سوزناکش شد و دستش از روی بی‌کران سر خورد و افتاد. آشوزشت باهوش به خوبی می‌دانست نیل‌رام درگیر چیست، می‌دانست که افکارش در محور کدام موضوع می‌چرخند ولی کاری از دستش برنمی‌آمد، بنابراین کار نیل‌رام خوابید و سرش را درون پرهایش فرو کرد. یک چرت ظهرگاهی برای جغد‌ها شیرین‌تر از هر گوشت لذیذ و تازه‌ای بود.

 

  • مدیر ارشد

فصل بیست و هفت


حدودا نزدیک به غروب خورشید است، آسمان نیلی رنگ و نارنجی شده و پرندگان دسته‌دسته به لانه‌هایشان می‌روند. آسمان روشن چند ساعت پیش، اکنون تیره شده و صدای جیرجیرک‌های نر که برای ماده هایشان آواز می‌خوانند به گوش می‌رسد. امشب هوا خیلی سرد است و می‌توان گفت چیز عجیبی نیست زیرا روز های پایانی سال و ماه آخر زمستان است.
ریوند دو ساعت پیش از مکانی نامعلوم بازگشت و در اتاق مهمان کمی استراحت کرد. اکنون پشت در اتاق نیل‌رام ایستاده است، در فکرش می‌گذرد که ممکن است نیل‌رام پس از بیدار کردنش توسط ریوند چه واکنشی نشان بدهد. آیا مثل صبحی که با رامین معقولانه رفتار کرد با ریوند هم همان رفتار را خواهد داشت؟ یا رامین برایش فرق می‌کرد؟
ریوند ناخواسته از فکر این موضوع اخمی رو صورتش نشست. یعنی چه که با او فرق داشت؟ با حرص مشتش را بالا آورد و به در کوبید. بنظرم اخلاق مزخرف نیل‌رام هم کم‌کم داشت روی ریوند پاک و معصوم تاثیر می‌گذاشت. وگرنه این پسر آرام و متین هیچگاه محکم به در نمی‌کوبید. صدای نسبتا بلندی در راهرو پیچید و پنج ثانیه گذشت، اما کسی از درون اتاق پاسخی نداد. ریوند دوباره به در فلزی کوبید، دوباره شش ثانیه گذشت و پاسخی نیامد. کلافه دستی درون موهایش فرو کرد، وارد شدن به اتاق یک مهربانو اصلا مناسب نبود چه بسا مه مجرد هم باشد. اما چطور باید او را بیدار می‌کرد؟ این پا و آن پا شد. دستش را درون جیب شلوار کتان مشکلی‌اش فرو کرد و با دست دیگرش کمی با دکمه‌های پیراهن ساطنی که پوشیده بود و رنگ زیبای آب یخی را داشت، کلنجار رفت. آخرش که چه؟
دل به دریا زد و در را آهسته گشود، چشم‌هایش را مضطرب فشرد و پس از آنکه وارد اتاق شد در را پشت سرش بست. نفس عمیق دیگری کشید، هنوز هیچی نشده ضربان قلبش بالا رفته بود و عرق شرم از شقیقه‌هایش می‌چکید. اما همه‌چیز را به خدایش سپرد و چشم‌هایش را کم‌کم باز کرد. امیدوار بود با صحنه‌ای بد رو‌به‌رو نشود اما خوشبختانه، خداراشکر که نیل‌رام در وضعیتی مناسب به سر می‌برد.
موهای برهنه‌اش که به رنگ سیاهی شب بودند اطراف فرش پخش شده و صورتش را پوشانده بودند. دهانش را تا انتها باز کرده بود، انگار که ممکن بود نفس کم بیاورد. ریوند نگاهش را از دهان دخترک گرفت و با لبخند محوی به صورتش، به چشم‌ها و ابرو‌های پر از آرامشش نگاه کرد. چقدر آرامش درون چهره‌اش وجود داشت که قبلا آن را ندیده بود. کاش همیشه همین‌طور آرام و دلنشین ‌می‌بود.
نیل‌رام تکانی خورد که ریوند یک لحظه دست و پایش را گم کرد. همان‌طور که صاف ایستاد بود رویش را سمت دیوار کرد. به گمان آنکه نیل‌رام بیدار شده بود داشت فکر می‌کرد چه پاسخی از حضورش در اتاق بدهد اما نه، نیل‌رام فقط بخاطر یک پشه تکان خورده بود و دوباره در خواب هفت پادشاه به سر‌ می‌برد.
ریوند کلافه دوبار پفی کشید، واقعا چرا خوابش آن‌قدر سنگین بود؟ ریوند دور تا دور اتاق را نگاه کرد، چیزی نبود که بتواند به واسطه‌ی آن نیل‌رام را تکان بدهد تا از خواب بیدار شود. لبش را گزید و دوباره نیل‌رام را بررسی کرد، این آرامش قرار بود تا کی برقرار باشد؟
با یک نفس عمیق و اضطرابی که از ضربان تند قلبش مشخص بود جلوتر رفت. نزدیک کمر نیل‌رام روی زانو هایش نشست و دست لرزانش را جلو برد. دستش به وضوح می‌لرزید، بیخیال پسر این‌ ادا اطوار ها ندارد که، فثقط یک صدا زدن ساده است. تو جلوی دیو های سپید ایستاده‌ای، او که تنها یک دختر است تازه به جادو هم مسلط نیست. ترس ندارد!
اما این افکار آرامش نکرد، دست خیس از عرقش را روی شانه‌ی نیل‌رام نهاد. پارچه‌ی ساطن صورتی کم‌رنگی که در بدن نیل‌رام خودنمایی می‌کرد زیر دستش لغزید و او را بیشتر مستاصل کرد. آهسته او را تکان داد و صدای مضطربش در اتاق طنین انداخت.
- نیل‌رام بانو. لطفا... ب... بیدار شو.
لرزش درون صدایش که در اتاق واضح طنین انداخت ساکت شد و خیره به نیل‌رام منتظر ماند تا بیدار شود. اما نه، نیل‌رام ذره‌ای تکان نخورد. انگار خواب این دختر سنگین‌تر از این حرف‌ها بود. به نظرم ضرب‌الثمل همه را آب می‌برد او را خواب مصداق بارز اوست. ریوند تا حدودی عصبی شده بود زیرا از فشار استرس و شرم داشت آب میشد. این‌بار محکم‌تر فشارش داد، شانه‌اش را می‌گویم.
- نیل‌رام بانو برخیز، باید برای تمرین آماده شوی.
نیل‌رام با صدای بلند و محکم ریوند و آن تکان‌هایی که همچون زلزله می‌مانستند چشم باز کرد و سریع در جایش نشست. با شوک به قیافه‌ی سرخ شده‌ی ریوند نگاه کرد و سر تا پایش را دید، با بهت پرسید:
- تو اینجا چی کار می‌کنی؟
اطراف را از نظر گذراند و بلندتر گفت:
- اونم توی اتاق من!

 

  • مدیر ارشد

ریوند سرش را بالا آورد و به چشم‌های درخشان نیل‌رام خیره شد. خشمگین لب زد:
- غذایت را بخور مهربانو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیل‌رام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شده بود؟ نکند سرش به سنگ خورده است؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از راهرو آمد و بعد پناه رویت شد. سلامی به همه کرد و کنار نیل‌رام رو‌به‌روی رامین نشست. رامین خوش‌رو چای را جلویش نهاد. نگاه نیل‌رام ناخواسته روی فنجان چای قفل شد، یک فنجان کمر باریک و نلبکی که بخار زیادی از درون آن بیرون می‌آمد. پناه نفس عمیقی کشید و با ذوق گفت:
- گل محمدی توشه!
رامین سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد و با لبخند گفت:
- به تازگی از غرب شوش به دستم رسیده است. با شادی میل فرمایید.
پناه که بسیار از عطر گل محمدی خوشش می‌آمد، شاداب لیوان را برداشت و بالا آورد، زیر دماغش نگه داشت و چشم‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و لب زد:
- بهترین عطر دنیاست.
نیل‌رام سرش را پایین انداخت و در سکوت مشغول خوردن چای و پنیر و نانش شد. ریوند هم هر از گاهی به نیل‌رام نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت، در این بین فقط رامین و پناه با یکدیگر حرف می‌زدند و گاهی پناه ریز می‌خندید. پوزخند شکل بسته روی لب‌های نیل‌ر‌‌ام کاملا نشان می‌داد که به خوبی می دانست در افکار پناه چه می‌گذرد!
ده دقیقه بعد ریوند همان‌طور که لیوان‌های چای و بشقاب‌ها را با آب درون کاسه‌ی بزرگی در مطبخ می‌شست با صدای بلندی گفت:
- نیل‌رام بانو باید برای تمرین دوباره به حیاط برویم، لطفا آماده شو.
نیل‌رام که کنار دیوار اتاقک رو‌به‌روی مطبخ نشسته بود و به حرف‌های پناه و رامین در مورد جادوی آتش گوش می‌داد، کلافه چشم در حدقه چرخاند و با صدای بلند گفت:
- قرار نیست تمرین کنم. دست از سرم بردار ریوند.
ریوند با شنیدن ایم حرف، آخرین لیوان را آب کشید و اخم کرد. از روی صندلی بلند شد و دست ‌ایش را با لباسش خشک کرد. به سمت نیل‌رام آمد و جلویش دست به سینه ایستاد. از بالا به دخترک زبان نفهم نگاه کرد و گفت:
- باید تمرین کنید، این‌چیزی نیست که تو بتوانی برایش تصمیم بگیری.
نیل‌رام اصلا از این‌حرف خوشش نیامد، پس سریع از روی زمین برخاست و با خشم جلوی ریوند قد علم کرد، فاصله‌ی زیادی نداشتند آن‌قدری به همدیگر نزدیک بودند که اگ کمی تکان می‌خوردند نوک دماغ هایشان هم دیگر را لمس می‌کرد. نیل‌رام با خشم گله‌مند گفت:
- فکر نکن چیزی بهت نمیگم یعنی باهات کنار اومدم!
ریوند لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نشاند، نگاه نیل‌رام ناخواسته روی لب‌های پهن ریوند قفل شد. لب‌هایش که حرکت کردند صدایش در نزدیک ترین حالت ممکن به گوش رسید:
- مجبور هستی که به حرف‌هایم گوش دهی مهربانو.
نیل‌رام با حرص نگاه را از لب‌های ریوند گرفت و بالا تر آورد، ابرو های پهن و هفتی شکل ریوند که باعث جدیت دلنشینی درون چهره‌اش شده بود را کاووش کرد و با حرص گفت:
- کی گفته؟ هر وقت که بخوام می‌تونم بهت گوش ندم. ببینم کی می‌تونه بهم چیزی بگه!
ریوند نفس عمیقی کشید و سعی کرد پوست گندمی نیل‌رام با ترکیب موهای مشکی بهم ریخته‌اش حواس او را پرت نکند. ضربان قلبش بالا رفته بود و آن‌قدر محکم به سینه‌اش میزد که لحظه‌ای ترسید نکند بخاطر نزدیکی زیاد نیل‌رام صدای قلبش را بشنود. پس یک قدم عقب‌تر آمد و با تحکم خیره به نیل‌رام عصبانی گفت:
- همچون کودکان رفتار می‌کنی، دیو ها در پارسه فعال شده‌اند پس مجبور هستی که تمرین کنی تا به عنصرت کنترل داشته باشی. این یک اجبار است، اگر نیایی فردا خبری از غذا و آب نیست.
نیل‌رام بهت زده به ریوند خیره ماند، داشت چه می‌گفت؟ جدی بود؟ رامین از این حرف ریوند تکانی به خود داد و از روی زمین برخاست، کنار ریوند ایستاد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد:
- واقعا لازم است آن‌قدر سخت بگیری؟
ریوند خشمگین روی از همه گرفت و به سمت در عمارت رفت، همان‌طور که از راهرو می‌گذشت بلند گفت:
- تا یک دقیقه‌ی دیگر اگر بیرون نبودی به تو قول می‌دهم سر حرفم بمانم.

 

  • مدیر ارشد

صدای بسته شدن در که به گوش رسید رامین کلافه دست بر صورتش کشید و به نیل‌رام چشم دوخت. سعی کرد مهربامن باشد، جوری که نیل‌رام تحریک نشود.
- لطفا با ریوند دعوا نکن مهربانوی زیبا، او اگر روی لج بیافتد دیگر کسی حریفش نمی‌شود.
پناه دهانش را باز کرد، دستش را جلو آورد تا مانع رامین شود اما دیگر دیر شده بود. زیرا او ناخواسته حالت حماقت نیل‌رام را فعل کرده بود. نیل‌رام عصبانی از حرف رامین، صورتش را درهم کشید و فریاد زد:
- فکر می‌کنه کیه که این‌جوری با من رفتار می‌کنه؟ به جون خودم تا فردا هم اونجا وایسه پام رو از این در بیرون نمی‌ذارم. ببینم تا کی می‌خواد بهم گشنگی بده، مرتیکه احمق پررو.
رامین بیچاره حیران شاهد حرف‌های رکیک نیل‌رام بود و نمی‌توانست چیزی بگوید. نیل‌رام عصبانی از راهرو گذشت و وارد اتاقش شد و آن‌قدر در را محکم کوبید که کل عمارت مجدد به لرزه در آمد، آن‌قدری که از صدای مهیبش پرندگان به هوا پریدند و سر و صدا کردند. پناه سری از روی تاسف تکان داد و به دیوار تکیه زد، خونسرد گفت:
- خودت رو درگیر این دو تا نکن رامین. نیل‌رام و ریوند درست مثل همن.
رامین با دهانی باز کنار پناه نشست و گیج زمزمه کرد:
- تاکنون مهربانویی این‌چنین بی‌ادب ندیده بودم.
پناه ریز خندید ولی بعد سعی کرد نقشش را به عنوان یک دوست ایفا کند، پس خطاب به رامین که هنوز بهت‌زده بود گفت:
- اون تقصیری نداره، نیل‌رام از بچگی محبت ندیده که بخواد محبت رو جبران کنه.
رامین سرش را به سمت پناه چرخاند، منظورش چه بود؟ با کنجکاوی پرسید:
- محبت ندیده است؟ چطور ممکن است کودکی محبت نبیند؟
پناه آهی کشید و دستی روی انگشتر طلایش که طرح برگ انجیر داشت کشید. آن را پدرش برای تولد هجده سالگی‌اش خریده بود. آهسته زمزمه کرد:
- مادر و پدرش باهم مشکل دارن. ده سالی هست که دوستشم و تا یادمه هیچ‌وقت نبوده که باهم دعوا نداشته باشن.
رامین کاملا به سمت پناه چرخید، دستش را روی پشتی ترمه‌ی پشت سرش گذاشت و پرسید:
- به اجبار ازدواج کرده بودند؟ مادر و پدرش را می‌گویم.
صدایی از بیرون پنجره به گوش رسید، هر دو چرخیدند و به بیرون نگاه کردند، حیاط آرام و ساکن بود. پناه باز سرش را چرخاند و به انگشترش نگاه کرد، اما رامین متوجه‌ی چیزی شد. لبخند کمرنگی زد و نگاهش را از آن چیز براق میان چمن‌ها گرفت. انگار یک تکه فلز میان چمن‌ها بود، شبیه یک برگ چمن حالت گرفته و درخشش کمی داشت. عجیب است که پناه متوجه‌ی آن نشد، شاید فکرش بیش از حد درگیر بود. مجدد به حرف آمد:
- نه عاشق هم بودن اما یکهو پدرش عوض شد. این‌طور که نیل‌رام برای من و آرزو تعریف می‌کرد وقتی اون به دنیا می‌اومده و مادرش حامله بوده، پدرش به مادرش خیانت می‌کنه و با یه زن خیلی جوون‌تر ازدواج می‌کنه. الان نیل‌رام هجده سالشه و میشه گفت هجده ساله که درگیر این موضوع هستن.
رامین لبش را از روی شرم گزید و متفکر زانویش را خم کرد و دست دیگرش را روی آن نهاد. نگاهش را به شال قرمز پناه داد و با لحنی گیج پرسید:
- چرا پدرش به مادرش خیانت کرد؟ آیا مادرش خیانت کرده بود؟
پناه ناخواسته پزوخند زد. چقدر افکارش ساده بودند. یعنی اگر زن اول خیانت کرده بود برایش منطقی به نظر می‌رسید که مرد هم خیانت کرده باشد... آه به کجا رسیده‌ایم؟ پناه لبش را با زبان خیس کرد و مغموم زمزمه گویان گفت:
- نه. بهونش این بود که مادر نیل‌رام قدیمیه و مذهبیه خشکه، برای همین یه زن تازه و بروز می‌خواسته. اما به خدا مادر نیل‌رام خیلی ساده و آرومه. بنده خدا هرگز از حرف‌های زشت اون مرد نفرت‌انگیز گله نمی‌کنه.
رامین گیج از اصطلاحات جدیدی که پناه به زبان می‌آورد؛ سرش را کج کرد و پرسید:
- مذهبی خشک دیگر چیست؟ بروز و تازه؟ چرا باید یک مهربانوی با ارزش را با تازه و جدید که القابی برای اشیاء هستند مقایسه کنید؟
پناه سرش با به نشانه‌ی بله موافق هستم تکان داد و غمگین خندید. سرش را بالا گرفت و با بغض به رامین خیره شد. صورت سبز و کشیده‌اش را از نظر گذراند و چشم‌های سیاه و بزرگش را بررسی کرد. لب زد:
- آینده این‌طوریه رامین، مردهای ما این‌طوری شدن. زن‌هامونم عوض شدن. برای همین میگم پارسه چقدر قشنگه. پارسه... خارج از جادویی که داره فرهنگ غنی توش موج می‌زنه. توی آینده دین‌های زیادی میاد و یکیش اسلام هست، کامل‌ترین دین اما، افرادی افراطی رفتار می‌کنن و زن هاشون رو می‌زنن. به اسم دین کار هایی که خودشون دوست ندارن و به نفعشون نیست رو منع می‌کنن. بهونه پشت بهونه به اسم دین. اما به خدا قسم دین اسلام این‌طوری نیست رامین!
رامین کنجاو و اخم‌آلود با دقت تمام به حرف‌های پناه گوش می‌داد. گاهی سوال‌هایش از حرف‌های پناه آن‌قدر دقیق بودند که پناه واقعا از پاسخ دادن به آن‌ها لذت می‌برد. اینکه هم صحبتی پیدا کرده است، اینکه کسی به حرف‌هایش گوش می‌داد نیز بی‌تاثیر در آن‌همه لذت نبود. ده دقیقه گذشت تا آن‌که پناه داستان زندگی نیل‌رام را برای رامین تعریف کرد و رامین بالاخره دست‌هایش را درهم گره کرد و ناراحت گفت:
- می‌دانی پناه... به نظر من نیل‌رام حق دارد.
پناه لبخند گرمی زد و با لحنی متشکر از درک عمیق رامین زمزمه کرد:
- ممنون که درک می‌کنی...
زمزمه‌هایشان به گوشش نرسید زیرا آن‌تکه چمن فلزی ناپدید گشته بود. تکیه‌اش را از دیوار عمارت گرفت و با اخم و عذاب وجدان به آسمان نگاه کرد. او هیچ‌چیز نمی‌دانست اما... اما باز هم به آن دختر حق نمی‌داد این‌چنین رفتار کند. نه او نمی‌توانست به هر دلیلی این بی‌ادبی ها را تکرار کند و انتظار داشته باشد کسی به او چیزی نگوید. هر بار حماقت کند و... آهی کشید. ناامید زمزمه کرد:
- ریوند داری چه می‌کنی؟ صادق باش، با خودت صادق باش تو پشیمان شده‌ای.
سرش را پایین انداخت و به چمن‌های تازه‌ی زیر پایش خیره شد. اما نمی‌توانست از حرفش بازگردد، مگر میشد؟ نه زیرا او ریوند بود... .

 

  • مدیر ارشد

فصل بیست و هشت


آن‌شب دیرتر از همیشه به صبح رسید. ریوند تا شب روی پشت بام عمارت رامین نشسته بود و به آسمان ابری نگاه می‌کرد. نیل‌رام نیز درون اتاقش با زانوانی بغل گرفته به خواب رفته بود و بی‌کران باز هم کنارش بود. خوبی بی‌کران آن بود که هر گاه نیل‌رام به او نیاز داشت ظاهر میشد. مثلا می‌دانست که وقتی ریوند سر شب در اتاق را زد تا نیل‌رام را بیدار کند، باید مخفی میشد!
صبح حوالی یک ساعت پس از طلوع آفتاب، رامین مشغول دانه ریختن برای کبوترهای شهر بود و داشت میان چمن‌های حیاطش دانه می‌پاشید. پناه همراهش قدم برمی‌داشت و سوال هایی از عنصر آتش، از شهر و از پارسه، کلا هرچیزی که می‌توانست از رامین بیچاره بپرسد را دریغ نمی‌کرد. البته که رامین هم خشنود جواب‌اش را می‌داد. از ظاهر خندان و روشنش مشخص بود که آن‌قدر ها هم از وضعیت ناراضی نبود.
زمان برخلاف دیشب زود گذشت و ظهر فرا رسید، بوی غذای جادویی در عمارت رامین بدجور پیچیده بود، جوری که هرکس وارد عمارت میشد، غرغر شکمش را نمی‌توانست کنترل کند. زیرا رامین برای آن ظهر قرمه سبزی با برنج زعفران آماده کرده بود. شکم نیل‌رام هم حصابی صدا می‌داد اما غرور و اقتدارش باعث شد همچنان نذارد گرسنگی پیروز میدان باشد. پس دامن لباسش را جلوی دماغش گرفت و روی زمین به شکم خوابید. سعی کرد آن بوی خوش طعم و لذیذ قرمه سبزی را انکار کند اما مگر میشد؟ مگر میشد به‌به و چه‌چه های پناه و ریوند را نشنید که در مورد غذا تعریف و تمجید می‌کردند و رامین خوشحال به خود افتخار می‌کرد؟
نیل‌رام خشمگین سرش را چرخاند و در همان حالت خمیده به حیاط نگاه کرد، کبوتر ها بازگشته و داشتند دانه می‌خوردند. نالان لب زد:
- از همتون متنفرم!
دوباره سرش را میان دامنش قایم کرد و تا خود شب، درگیر این بود که قطعا می‌تواند بر گرسنگی غلبه کند و هرگز لازم نیست به ریوند و پناه شاید هم رامین آشپز این عمارت التماس کند تا یک تکه غذا به او بدهند. اما زهی خیال باطل، زیرا دو ساعت مانده به غروب آفتاب، معده و روده‌اش دیگر رحمی به همدیگر نمی‌کردند.
از درد معده‌ی شدید که همچون فرو رفتن سوزنی در مرکز شکمش می‌مانست، از روی زمین برخاست. با سر و صورتی عرق کرده و چشم‌هایی سرخ شده آب دهانش را قورت داد. درد امانش را بریده بود و در یک لحظه، با خود گفت واقعا این درد ارزشش را دارد؟ غرور ارزش این درد را داشت؟ نه نداشت!
پس دست از لجبازی برداشت و به سمت در اتاق راه افتاد، آن را آهسته باز کرد که صدای لولای در توی کل راهرو پیچید. نگران اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه کسی در راهرو نبود، نیل‌رام با معده‌ درد شدید از اتاق بیرون آمد و به سختی همان‌طور که دولا شده و دلش را گرفته بود، به سمت مطبخ راه افتاد. در کمال حیرت آنجا هم کسی نبود و عمارت، در سکوت و آرامش به سر می‌برد. شانه‌اش را از سر آسودگی بالا انداخت، بهتر حداقل کسی نمی‌فهمید او غذا خورده است و این‌چنین می‌توانست بیشتر لجبازی کند. پس این‌بار با احتیاط وارد مطبخ شد و کمی خمره‌ها و سبد‌ها را زیر و رو کرد. در نهایت ذوق و شوق، یک قابلمه‌ی سفالی پر از برنج و خورشت دید.
احتمالا از غذای ظهرشان اضافه آماده بود که آن را درون یخچال سفالی گذاشته بودند. قابلمه را از توی یخچال که بیشتر شبیه یک گاوصندوق بود، بیرون آورد و در آن را بست. یخچال به کمک جادوی آب سرد شده بود پس هرچقدر هم باز می‌ماند گرم نمیشد ولی خب نیل‌رام که این را نمی‌دانست.
یک قاشق سفالی از توی سبد حصیری برداشت و پاورچین‌پاورچین به سمت انتهای راهرو رفت. قبل‌تر دیده بود که رامین برای کاری از پله‌ها بالا می‌رفت، چه کاری را نمی‌دانست اما در هر حال به یک‌جایی می‌رسید که ‌می‌توانست گفت از دید عموم پنهان بود. بهترین جا برای خوردن غذایی که نباید خورده شود!
قابلمه و قاشق به دست از پله‌های خشتی که ارتفاع هر کدام زیاد بود، بالا رفت. حدود چهل پله پشت سرهم آن هم در تاریکی که اگر آفتاب نبود مطمئنا زمین می‌خورد. با بالا آمدن از آخرین پله، نفس‌نفس زنان در فلزی که افقی روی سقف کار شده بود را باز کرد. با بالا آمدن از آن‌ها فهمید کجاست، بالای سقف عمارت رامین بود. اینجا پشت‌بام به حساب می‌آمد دیگر؟
اطراف را دید، منطره‌ی شهر از این بالا واقعا چیز دیگری بود. ذوق و شوقش را نمی‌توانست پنهان کند. به خصوص که آن‌قدر چهره‌ی بهت‌زده و خوشحالش آن را از صد فرسخی فریاد میزد. به سمت لبه‌ی سقف قدم برداشت، پشت عمارت رامین یک حیاط کوچک دیگر بود که مرغ‌هایش را آن‌جا در یک قفس نگه می‌داشت. صدای قدقد مرغ و خروسش واضح به گوش می‌رسید. روی لبه‌ی سقف نشست و پاهایش را با ذوق، همچون کودکان آویزان کرد. از ارتفاع نمی‌رتسید؟ خوشحال از دیدن منظره‌ی غروب و آسمان صورتی که کم‌کم به طیف قرمز نزدیک میشد، قابلمه‌ را در آغوشش گرفت، درش را کناری گذاشت و قاشق به دست شروع به خوردن غذا کرد. اولین لقمه را که در دهان خشک شده‌اش نهاد شکمش به قار و قور افتاد.
چشم‌هایش را با لذت بست، این آخرین درجه‌ی خوش طعمی یک غذا بود! بغض گلویش را گرفت، ناخواسته به یاد غذا های مادربزرگش افتاد. غذا های او با بقیه خیلی فرق داشت. بله فرق داشت. بغضش را به سختی فرو داد، بس کن دختر، اکنون به فکر گرسنگی‌ات باش. قاشق را دوباره درون قابلمه فرو کرد و سبزی و برنج را باهم درون دهانش چپاند. دست پخت رامین انصافا به دلش نشسته بود. برای خودش آشپزی به حساب می‌آمد. خوردن قرمه سبزی و برنج خوش طعم ایرانی در هوای نسبتا سرد و تماشای آسمان نزدیک غروب، واقعا دل‌پذیر بود. صدای کلاغ‌های باهوش و خوش خبر که در آسمان غروب پیچید، نیل‌رام قاشقش را برای بار دوازدهم پر کرد و در عمق دهانش فرو کرد. داشت از نهایت طعم غذا و هوای خوب امروز لذت می‌برد که صدایی از پشت سرش به گوش رسید:
- طعمش چطور است؟

 

  • مدیر ارشد

شوکه هینی گفت که غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد. ریوند جلوتر آمد و محکم بر پشتش کوبید، دو تا سه بار تکرار کرد تا بالاخره حالش خوب شد. سرخ شده از سرفه‌های پی‌در‌پی سرش را چرخاند و پشت سرش را دید، ریوند با خنثی‌ترین چهره‌ی ممکن بالای سرش ایستاده بود.
به سستی آب دهانش را قورت داد، اکنون چه میشد؟ غرورش شکست، اقتدارش جلوی ریوند خورد شد و حالا تا آخرین لحظه‌ای که در پارسه حضور داشت این شکست را به رویش می‌آورد. مطمئن بود ریوند نمی‌گذارد حتی در خواب هم این لحظه و شکست غرورش را فراموش کند.
ریوند خونسرد کمی از نیل‌رام فاصله گرفت. شاید یک قدم و بعد، متقابلا مثل نیل‌رام روی لبه‌ی سقف نشست و پاهایش را آویزان کرد.
نیل‌رام از این کار تعجب کرد، ابرو هایش را بالا داد و با چشم‌های مشکوک بعه ریوند خیره ماند. در فکر ریوند چه می‌گذشت؟ ریوند لباس یخی‌اش را که همان پیراهن بعد از ظهری دیروز بود را صاف کرد، با تن صدایی آرام گفت:
- نوش جانت. طعم غذاهای رامین واقعا عالی‌ست.
نیل‌رام با این حرف ریوند بیشتر از پیش شوکه شد، داشت عادی رفتار می‌کرد؟ یعنی نمی‌خواست به روی خودش بیاورد؟ با تردید به قابلمه چشم دوخت، یکهو فکری به سرش زد، نکند تعقیبش می‌کند؟ وگرنه چطور ممکن بود اینجا پیدایش شود؟ با خشم به ریوند نگاه کرد و عصبی گفت:
- تعقیبم می‌کنی؟
ریوند خنثی سرش را به چپ و راست تکان داد، با لحن خسته گفت:
- اکثر مواقع اینجا خلوت می‌کنم. زیرا عمارت رامین منظره‌ی زیبایی به شهر دارد.
نیل‌ر‌ام کمی فکر کرد و آهانی زیر لب گفت، منطقی به نظر می‌آمد. ناخواسته دوباره زبان باز کرد.
- من... معده درد داشتم برای همین...
صبر کن، چرا داشت توضیح می‌داد؟ اصلا چه لزومی داشت برای ریوند بابت غذا خوردن پنهانی‌اش توضیح دهد؟ پس اخم کرد و حرفش را ادامه نداد. اما ریوند با لحن مهربانی که باز هم خستگی از آن می‌بارید گفت:
- اشبتاه از من بود مهربانو، نباید با غذا خوردن شما را تنبیه می‌کردم. من... خب تا به حال پیش نیامده بود کسی با من بحث کند و روی حرف‌هایم نه بیاورد. برای همان قدرت تصمیم‌گیری‌ام را از دست دادم. من... عذر‌می‌خواهم.
برای ریوند خیلی سخت بود که اشتباهش را بپذیرد و معذرت خواهی کند. برای نیل‌رام حتی تعجب‌بر‌انگیزتر بود که چطور ممکن است ریوند با آن‌همه قدرت و غرور بیاید و این‌چنین آرام و خونسرد از او معذرت خواهی کند. ناخواسته آهی کشید، این آه از سر آسودگی بود یا افسوس؟ قاشق را محکم تر گرفت و دوباره آن را با غذا پر کرد. با صدایی که مشخص بود گاردش کمتر شده است؛ جوری که دعوایی در صدایش حس نمی‌شد گفت:
- واقعا طعم خوبی داره.
غذا را درون دهانش گذاشت و به افق خیره شد. ریوند با این حرف سرش را سمت راست چرخاند، با حیرت به نیل‌رام چشم دوخت، به رویش نیاورد؟ معذرت‌خواهیش را به روی او نیاورد؟ گمان می‌کرد پس از معذرت خواهی تا آخرین روزی که اینجا است دستش می‌اندازد و از غرور بزرگ خودش و شکست حرف ریوند افتخار می‌کند. مطمئن بود این را در چشم همه فرو می‌کرد تا حتی یک لحظه هم فراموش‌شان نشود. اما... نیل‌رام اینکار را نکرد. لبخندی ناخواسته روی لب‌های ریوند جای گرفت. نگاه از موهای برافروخته‌ی نیل‌رام که آرام به دستان باد تکان می‌خورد گرفت و به غروب دور دست داد، انعکاس زیبای نارنجی و قرمز غروب که در مردمک های سیاهش افتاده بودند، آهسته با لحنی سرشار از استرس گفت:
- چند شب دیگر عید است. می‌دانی؟ نوروز.
نیل‌رام سریع غذایش را قورت داد و با چشم‌هایی گشاد شده سر چرخاند، به ریوند و آن نگاه غروب‌مانندش خیره شد، بهت‌زده پرسید:
- نوروز؟ عید سال نو منظورته دیگه؟
ریوند به نشانه‌ی بله سرش را تکان داد و در ادامه گفت:
- شه‌بانو هر سال کل دوست‌ها را دور هم جمع می‌کند و یک مراسم بزرگ در عمارت من می‌گیرد. اکنون داشت دنبال پناه می‌گشت و خب... گفتم شاید بخواهی تو هم در میان جمع ما باشی.
شدیدا مردد بود، تک‌تک کلمات را که بیان می‌کرد، هر لحظه حسش می‌گفت ادامه نده، قلبش می‌گفت اکنون به سخره گرفته می‌شوی اما او ادامه داد. زیرا حسی از اعماق وجودش می‌گفت اشکالی ندارد، حسی از درون روح جادو گفت بگو و به او فرصت بده تا انتخاب کند. نیل‌رام با شنیدن حرف‌های ریوند اوهومی زیر لب زمزمه کرد و دوباره به قابلمه چشم دوخت. قاشق دیگری پر کرد و گفت:
- چرا توی عمارت تو مهمونی می‌گیره؟
ریوند که سرتاسر وجودش از اضطراب و استرس بابت تمسخر و مخالفت شدید نیل‌رام از حضورش در مهمانی در هیاهوی بود، با این سوال نیل‌رام و آرامشی که در صورتش پایدار بود، بهت‌زده نگاهش را از پرنده‌ی روی درخت جلویشان گرفت و به نیل‌رام داد. لباس صورتی رنگ نیل‌رام درون بدنش واقعا زیبا می‌درخشید. پس گیج لب زد:
- خب... نمی‌دانم. شاید چون حوصله ندارد عمارتش را تمیز کند.
نیل‌رام که انتظار این حرف را از ریوند نداشت، یکهو خندید. جوری که ردیف منظم دندان‌هایش نمایان شدند و این باعث شد دهان ریوند از تعجب باز شود. چقدر زیبا می‌خندید! قلبش ناگهان لرزید، یکهو احساس کرد ضربان قلبش نامعمول تند می‌زند. پس از آن نیز صدای ملایم نیل‌رام در گوشش اکو شد.
- مطنقی ترین دلیل ممکن همینه.

 

  • مدیر ارشد

خنده‌ی زیبا و واقعا نایابی بود، پس ریوند هم مطلقا او را همراهی کرد و خندید. نهایت سعیش این بود که نگذارد نیل‌رام بهت و شوک را درون چهره‌اش ببیند و گویی موفق بود. زیرا نیل‌رام به کل حواسش جای دیگری سیر می‌کرد. پس از خنده‌های زیبایش همان‌طور که قاشق دیگری می‌خورد، گفت:
- این غذا طعم غذای مادربزرگم رو میده.
ریوند لبخندش را روی صورت خود حفظ کرد و تکانی به خود داد، داشت سر صحبت را با کسی مثل ریوند باز می‌کرد؟ به حق چیز های ندیده! پاهایش را مضطرب تکان داد و مردد پرسید:
- کنار او احساس بهتری داشته‌ای تا نزد مادر و پدرت که همیشه در حال دعوا بوده‌اند، درست است؟
نیل‌رام چند بار پشت سرهم پلک زد و سکوت را ترجیح داد، سرش را کج کرد و کمی با خود فکر کرد، او از کجا خبر از دعوای مادر و پدرش داشت؟ مگر به او گفته بود! مشکوک دهان گشود و با چشم‌های ریز شده پرسید:
- از کجا می‌دونی مادر و پدرم باهم دعوا داشتن؟ تو...
لبش را با حرص گزید و خشمگین تن صدایش را بالاتر برد:
- پناه بهت گفته!
ریوند آهسته سرش را بالا و پایین کرد و با کمی تردید لب زد:
- خب در واقع گوش ایستادم تا فهمیدم. می‌دانم که مادر و پدرت باهم دیگر مشکل دارند و دلیلش چیست. اما پناه در مورد مادربزرگت چیزی نگفت. برحسب آنکه در عمارت شه‌بانو چای نبات را طبق دستور مادربزرگت درست کردی و اکنون باز هم از مادربزرگت گفتی... این را حدس زده‌ام.
نیل‌رام که پاسخ ریوند را منطقی دید، اوهومی گفت. واقعا نیاز بود آن‌قدر ریوند برایش توضیح دهد؟ اما ممنونش بود که به فکرش اهمیت می‌‌داد و نمی‌گذاشت برای خودش تحلیل و خیال‌بافی کند. قاشق دیگری از غذایش خورد و همان‌طور که گوشت بره زیر دندان‌هایش له میشد گفت:
- اون مادربزرگ پدریم بود. مامان راضیه هرگز تا لحظه‌ی مرگش حرف دلش رو نزد اما همیشه توی چشم‌هاش می‌دیدم که از عذاب‌وجدان فرسوده شده و آخرشم بخاطر همین دق کرد.
آهی کشید و بغض درون گلویش را قورت داد. با افکاری درهم اشتهایش را از دست داد و با غذا بازی کرد، واقعا ممنون ریوند بود که در سکوت به حر‌ف‌هایش گوش داد و میانش سوال نپرسد. اینکه نگذاشت از گذشته باز گردد یک دنیا ارزش داشت. کمی بعد دوباره صدایش در آن محوطه‌ طنین انداخت انگار داشت با خودش حرف میزد.
- مامان راضیه پدرم رو مجبور کرده بود با مادرم ازدواج کنه چون با مادربزرگ مادریم دوست‌های صمیمی بودن. بابام خیلی حرف مادر و پدرش رو گوش می‌داد پس قبول کرده بود. ولی... ولی علاقه واقعا اهمیت زیادی توی زندگی داره. اخلاق های ریز و درشت همه مهم هستن. اینکه ندونی شریک زندگیت موقع غذا خوردن ملچ مولوچ می‌کنه یا نه مهمه، اینکه ندونی همسرت چقدر به عقایدش پایبنده مهمه. اینکه بدونی همسرت چقدر بهت احترام می‌ذاره مهم‌تر از همست.
برایم جالب بود، این حرف‌ها شنیدنش از نیل‌رامی که آن‌قدر خودخواه و از خود متشکر بود... عجیب به نظر می‌رسید. آه دیگری کشید و بخاطر کور شدن اشتهایش قابلمه را از آغوشش جدا کرد، آ« را کنار خود روی زمین میان خودش و ریوند گذاشت. اما قاشق را درون دست‌هایش نگه داشت و با آن کلنجار رفت، همان‌طور که با آن بازی می‌کرد به افق دوردست خیره شد. سکوت همچنان پابرجا بود که ادامه داد:
- مامان راضیه تموم این‌مدت خودش رو مقصر جنگ و دعوا های مادر و پدرم می‌دونست. اکثر مواقع خونه‌ی اون بودم. من... می‌دیدم که چطور شبا توی اتاقش گریه می‌کرد و پیش عکس بابابزرگم ناله می‌کرد.
لبخند دردناکی روی لب‌هایش نشست، سرش را پایین انداخت و خیره به قاشق گفت:
- می‌دونی ریوند...
ریوند با صدا زده شدنش توسط نیل‌رام دوباره به خود لرزید، حواسش پرت اصطلاح عکس شده بود، اینکه چیست اما نیل‌رام او را به خودش معطوف کرد. چقدر زیبا ریوند را صدا میزد. بغضی که در گلویش جا خوش کرده بود، واضح به گوش رسید.
- مادربزرگم مادرم مامان ندا هرگز مامان راضیه رو بخاطر تصمیم و اجبارش سرزنش نکرد. اما دوستیشون از بین رفت. دیگه باهم رفت و آمد نکردن.
ریوند با خطاب قرار گرفته شدن توسط نیل‌رام، پلک زد و غمگین پرسید:
- برایم سوال است که چرا ازدواج را ساده گرفته بودند؟ واقعا به حرف دیگران باهم ازدواج کردند؟ برایم عجیب است زیرا ازدواج در پارسه کار مقدس و با ارزشی است.

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...