مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: نیلرام دختر داستان ما شاید از خوش شانسی اش بود که پدرش دو همسر داشت. جنگ و دعوا میان دو خانواده آنقدر حال روحی او را خر*اب کرده بود که دیگر هرگز به وجودیت خدا باور نداشت. تا آنکه پارسه او را انتخاب کرد. شاید گاهی باید جادو به شما روی بیاندازد تا باورش کنید. شاید خدا خواست که با پارسه آشنا شود. سرزمینی در دل ایران باستان، سرزمینی که نیاکان ما در آن زندگی کرده بودند. ویرایش شده 6 آبان توسط سادات.۸۲ 5 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 7 آبان توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان (ویرایش شده) مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... . ویرایش شده 6 آبان توسط سادات.۸۲ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان فصل اول (راوی) دوباره دعوا، درست مثل همیشه. سعید فریاد کشان لگدی به کوسن جلوی پایش که بر روی زمین افتاده بود زد و نعره کشید: - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بخاطر خودت میگم! همانطور که دور سالن خانهی کوچکشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اونهمه پول بیصاحاب رو خرج نذریهات نکن، برو چهار تا چرتوپرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش تعذیه و تغذیهی مردم کوچه بازار یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غمزده به حرفهای خجالتآور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بیرحمانه خارج میشد گوش میداد. صدها، شاید هم هزاران حرفهای ناگفته داشت که بگوید، بگوید و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... مریم دختر آقا رضا بود. کسی که در محلهی خودشان، در قاسمآباد روی حرف پدرش قسم میخوردند. نه او نمیتوانست آبروریزی کند. پس سرش را مغموم به ستون کنارش تکیه داد و ل*بهایش را گزید. با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها گوش داد. قلبش میلرزید اما حرفی نمیزد. چیزی نمیگفت. میدانستم که او میشنود. دخترش را میگویم. نیلرام سبحانی نوهی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشمهای عسلیاش را از پدر بزرگ پدریاش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بیغیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمیگفت. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر میرسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، بهم دیگر رحم نمیکردند. آنها عاشق همدیگر بودند، البته اینطور که به کلام میگفتند. اما وقتی دعوا شروع میشد، پدرش کلمات به شدت منفیای رها میکرد و مادرش نمیدانم، شاید مشتاقانه و شاید به اجبار آنها را در گوش و ذهن و روانش میپذیرفت. نیلرام آب دهانش را قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیاندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعوا هایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلا گفته بود نمیخواهد را*بطهی نیلرام با پدرش، خر*ابتر از اینی که هست شود. پس بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه میکرد. انیمهی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح میداد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش میآمد. اما وقتی پدرش وارد شد و دعوای مسخره را بخاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بیخیال آن شد. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتا صدای بلندی داشت اما سر و صدای آندو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بیاحترامی به بزرگ خانواده است. البته که اصلا برای نیلرام اهمیتی نداشت. به در تکیه داد و روی زمین سرد اتاقش نشست. رنگ سفید و قهوهای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بیحوصلهاش میداد. نیلرام شخصیت جالبی داشت، گاهی آنقدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید میتوانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آنقدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چالهی افکارش میکشاند، به تباهی محض. پاهای برهنهاش که زمین سرد را لم*س کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش نسبی به او داد. نگاهش را به پنجرهی اتاقش داد. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. همزمان میخواست بیرون برود و از هوا لذ*ت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مزخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مزخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشید. زیرا دوستش پناه همان لحظه باعث شد موبایلش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به شماره داد، با حس نسبتا خوبی نام پناه را زمزمه کرد و انگشت شستش را بر روی دایرهی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط، درون اتاق ساکت پیچید. - نیلرام هیچی مثل یه دورهمی دخترونه درست وسط ظهر جمعه نمیچسبه! بگو که پایهای! نیلرام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوشحال بود که حداقل دوستی همفکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد. انگار که پناه میدید. با ل*بهای لرزان گفت: - برام فرقی نداره، فقط... نمیخوام الان توی خونه باشم. صدای فریاد پدرش و شکستن شیشه، با سکوت او همراه شد و این به گوشهای حساس پناه رسید. مکث پناه تنها لحظهای گذاشت اتاق در سکوت حزنانگیز فرو رود و بعد صدایش غمگین به گوش رسید. - دوباره؟ آه دختر مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبتها بیرونت بکشم. نیلرام با شنیدن نام خدا اخم کرد اما پناه فرصتی برای بهانهها و گلایههایش نداد و در ادامه گفت: - آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش. نیلرام نفس آسودهای بیرون داد، ترسید پناه ده دقیقه طول بکش برسد و خب خوشحال بود که نزدیکتر بود. تنها دو دقیقهی دیگر باید تحمل میکرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوستهایش همیشه راحتتر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که اینطور به نظر میرسید. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمیگذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی میماند که مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد. از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتا آرامتر شده بود اما گلایههای پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بیحوصله به سمت کمد دیواری رفت و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخرهبازیها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفتهاش، به سمت در خانه برود. همیشه حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند. در را که گشود؛ صدای مادرش آرام به گوش رسید: - مواظب خودت باش. نیلرام سرش را چرخاند و با آن چشمهای بیروح به مادر گریاناش نگاه کرد. مردمکهای سیاهش میلرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمیگن و دردکشیده گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما زرهای برایش اهمیت نداشت او کجا میرود گاهی فکر میکرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همینطور خنثی میماند. کفش اسپرت سفیدش را پوشید و زمزمه کرد: - برات مهمه؟ مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیلرام هم منتظر نشد تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد و از پلهها پایین رفت. گاهی دیگر حوصلهی آسانسور را هم ندارد. ترجیح میدهد پلهها را تپتپ کنان پایین رود تا آنکه دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مزخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر طلاق میگرفت. اما انگار اینطور نیست. صدای بوقهای ممتد خبر رسیدن پناه را داد. سریعتر از پلهها پایین رفت و نفس زنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنگین را آرام بست و با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بیپناهش بود. بر روی صندلی شاگرد نشست و کولر را به سمت خودش تنظیم کرد. پناه دنده را جابهجا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همانطور که میرفت تا آرزو را بردارد، دوست دیگرشان را، پرسید: - خب باز دعوا سر چی بود؟ نیلرام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و ل*ب زد: - مثل همیشه، اینبار یکم رکتر بود. بخاطر حجابش گیر داد. پناه سر تاسفی تکان داد و همانطور که سرعت را بیشتر میکرد و دنده را به سه تغییر میداد، به حرف آمد: - چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمیخواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش. نیلرام پوزخند زد، وقتی به این حرف فکر میکرد خندهاش میگرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرفهای نامناسب جواب نمیداد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آنوقت پناه چه میگفت؟ طلاق؟ بیحجابی؟ برایش یک شوخی محض بود. با رسیدن به خیابان بعدی که همان نزدیکی بود؛ آرزو شاداب سوار ماشین شد و پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق گفت: - پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهانهای موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده! قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن! وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدمهای اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده واقعا علم داره به کجا میره؟! نیلرام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیلرام گفت: - میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهانهای فانتزی و موازی رو میگم. دارم کمکم نگرانت میشم آرزو. پناه سرش را به نشانه موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و جدی گفت: - در واقع از بس رمان تخیلی و فانتزی خونده اینطوری شده. اوه اون سریال های فانتزی و چرت و پرت و دیگه نگم. فکر کنم تاثیر بیشتری داشتن. آه دوست عزیزم قبلا دیوونه بودی الان متوهم هم شدی! نیلرام قهقههای زد، سریع به پناه نگاه کرد و گفت: - میدونی؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو میبینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟ اَدا در آوردن نیلرام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بیافتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبهای بود و با این تمسخرها ناراحت نمیشد. پس خونسرد به پشتی صندلی تکیه داد و مفتخر گفت: - امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. میدونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اونجایی که هر دو تون مشتاق به نظر نمیرسین، نمیگم. نیلرام و پناه هر دو نفس آسودهای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بیربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با همدیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقهی خوبی در این باب نداشت، آنکه چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر میکرد. بیست دقیقهی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت: - یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله. نیلرام خندید و آرزو شانهاش را بالا انداخت. هر دو میدانستند عاقبت چه میشود. نیلرام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست میکرد، پاسخ داد: - یهو جوگیر نشی بگی حالا تند! آرزو سرش را تکان داد و قبل از آنکه سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایدهای برای بدن ندارد. اول باید بدنش را آماده میکرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و هر سه راه افتادند. مسیر دوچرخه سواری پارک، واقعا بزرگ بود. به خصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامشبخش شناخته شود. برای همین افراد زیادی در پارک بودند. عدهای بر روی چمنها نشسته و با هم گفتوگو میکردند. صدای خندههایشان در پاک که طنین میانداخت، روانم را شاد میکرد. عدهای نیز دوچرخه سواری میکردند، گاهی دوستهایشان با اسکیت همراهیشان میکردند. مردم در این پارک شاد بودند. خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمیکنند، نیست. اینجا پاک است درست مثل قلب یک نوزاد. آرزو همانطور که سعی داشت نفسهایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و گفت: - پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره میخوام برای کارفرما ارسال کنم. آرزو نویسندگی مقالات را انجام میداد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار میکند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه نفس زنان پاسخ داد: - با... شه. نیلرام به خنده افتاد اما حرفی نزد، آرزو نیز خندید و با تمسخر گفت: - قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟ پناه همانطور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. نیلرام همانطور که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در کنار یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرفهایش با یک لبخند ملیح گوش میداد. آهی کشید. تنها سه ثانیه این صحنه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش همچین کسی را میخواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوستهایش بودند اما آنها زندگیهای خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل میکردند. آهی کشید و ل*ب گزید. باید تمرکز کرد، دردها برای لحظات دردناک و شادیها برای لحظات شاد. این تعادل حقیقی است. دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان میرفتند و او باید خانه را تحویل میگرفت تا مواظب سگ و قناریها باشد. پناه گوشی را در دستش چرخاند و همانطور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا میکرد گفت: - یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟ نیلرام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همانطور که به پراید تکیه میداد گفت: - هر دفعه همین رو میگی. آرزو نیز سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان نیلرام با چشمهای لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمیدانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره دهان باز کرد: - راستش بچهها من... نمیخوام برم خونه. پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیلرام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغضآلود گفت: - حوصلهی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب. پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیلرام را در آغو*ش کشید و ذوقزده گفت: - وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونهی خفن داریم. سریع سرش را چرخاند و نگاهش را به آرزو داد، پرسید: - توهم میای دیگه؟! نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشمهایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیلرام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ نبود و سریع متوجه شد. سرش را تکان داد و موافقت کرد. بنابراین هر سه کیف پناه را روی زمین خالی کردند تا سوییچ پراید را پیدا کنند. سوییچ را درست ما بین پارچه میانی تو زیب اصلی کیف پیدا کردند. آرزو کلافه ایستاد و حق به جانب گفت: - بد نیست کیف پارت رو بندازی آشغالی و یکی نو بخری! نیلرام نیز به نشانهی موافقت سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - یه لحظه قلبم اومد توی دهنم، ترسیدم واقعا سوییچ رو گم کرده باشی! پناه قهقههای زد و همانطور که به طرف در راننده قدم برمیداشت پاسخ داد: - نگران نباشین سوییچ یدکش هنوز هست نهایت اون رو میگفتم برام بیارن. آرزو و نیلرام سر تاسفی برایش تکان دادند و هر دو سوار شدند تا راهی خانهی پناه شوند. امشب شب طولانیای در انتظارشان بود. یک شب دخترانه و شاید، یک شب جادویی. نیلرام ماشین را دور زد تا جلو بنشیند که نگاهش به همان دختر و پسری افتاد که قبلا در هنگام دوچرخه سواری دیده بود، هر دو خندان دستدردست همدیگر میآمدند. نیلرام غمگین نگاه از آنها گرفت و سوار شد، نمیخواست لحظهبهلحظه بدبختی و تنهاییاش را به رُخ خودش بکشد. باید افکارش را برای امشب آزاد میگذاشت. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان فصل دوم زهرا خانم مادر پناه، همانطور که پایش را درون کفش زنانهاش میکرد، کلید را روی جاکفشی گذاشت، نگاه مطمئنش را به دخترها انداخت و گفت: - نگران بودم پناه تنهایی یه گندی بزنه، اما با حضور شما دو تا خیالم راحته. نیلرام با یک لبخند ملیح پاسخش را داد، آرزو خندهرو گفت: - خیالتون تخت. دستش را روی شانهی پناه نهاد و لاتی ادامه داد: - خودوم حواسوم بهشون هه! آقا بهزاد همسر زهرا خانم خندید دست همسرش را گرفت، به طرف در کشید و گفت: - ولشون کن، بیا بریم دیر شد. دخترا مواظب خودتون باشین. فقط خونه رو سالم نگه دارین. هر سه خندیدند و دستی برای زهرا و بهزاد تکان دادند. با بسته شدن در، پناه نفس آسودهای بیرون داد و روی مبل راحتی خانه که رنگ خاکستریاش حس خوبی داشت، ولو شد. نیلرام نیز کنارش نشست و سرش را به پشتی مبل تیکه داد. آرزو به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. ذوقزده گوشی را از جیب مانتویش بیرون آورد و گفت: - خبخب بریم که داشته باشیم، اولین فیلم ترسناک از مجموعهی سجین! نیلرام خنثی به شادی آرزو خیره ماند، پناه اما مردد آب دهانش را قورت داد و نگران پرسید: - خب... مطمئنی؟ امشب نمیخواین فقط حرفهای دخترونه بزنیم؟ آرزو خندید و گوشی را درون جیبش فرو کرد، کنار پناه جای گرفت و دستش را محکم فشرد. - خیالت تخت، هرچیزی به موقع خودش. اول حرف میزنیم، بعد فیلم میبینیم. خواب توی مرحلهی آخره. نیلرام نفس عمیقی بیرون داد، خوب بود. حداقل کامل حواسش از زندگی پرت میشد. پناه موافقت کرد و آرزو خطاب به نیلرام پرسید: - میدونم خیلی ناگهانیه. اما... خب چرا ازدواج نمیکنی؟ اینطوری دیگه یکی رو داری که همدمت باشه. نیلرام کمی از این سوال واقعا بیجا تعجب کرد. پناه اما منتظر بود پاسخش را بشنود مشخص بود که سوال خودش نیز همین است. نیلرام دستی به شالش کشید و آن را کَند و روی زمین انداخت، غمگین گفت: - ازدواج کنم که بدبختتر از اینی که هستم بشم؟ چند ساله مادر و پدرم دعوا دارن، فک و فامیل حرف در آوردن، خواستگار خوبی نمیاد. پناه پوزخندی زد و با تمسخر گفت: - مسخرست، بلند شو برو خودت پیدا کن. هنوز به خواستگاری سنتی پایبندی؟ آرزو کمی فکر کرد، داشت در مغزش حرفها را تجزیه و تحلیل میکرد. نیلرام اخمآلود پاسخ داد: - دوست ندارم وارد را*بطههای دوستانهی جنسی بشم. اونا فقط بخاطر چیز دیگهای باهامون دوست میشن. اهل این کارها نیستم. آرزو خندید، سرش را تکان داد و موهای دم اسبیاش را باز کرد. پناه زیر ل*ب غر زد: - تو هم ما رو کشتی با این حجاب و عقایدت. موندم چطور باهات دوستم. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان آرزو اینبار به حرف آمد. - نیلرام شاید حجاب داشته باشه، اما این کارها ربطی به حجاب نداره خب. خیلیها رو دیدم که اصلا حجاب ندارن، یه عالمه آرایش ولی هیچ کاری نمیکنن، برای خودشون زندگی میکنن. خیلی ها هم هستن با روبند از خونه بیرون میرن، فقط باید بیای بیبینی چه ها کردن. پناه شانهاش را بالا انداخت و بلند شد. به طرف آشپزخانه قدم برداشت و گفت: - میدونم. اما نیلرام هیچ اعتقادی به خدا نداره، موندم گناه نمیکنه بحر چه! آرزو به خنده افتاد اما نیلرام فحشی زیر ل*ب به پناه داد. فریاد زد: - فقط نمیخوام مثل بقیه ازم به عنوان مبل استفاده بشه! هر ماه یکی باید روم بشینه و بره! آروز آب دهانش را به سختی قورت داد، نگاه پناه در آنطرف اُپن آشپزخانه صد در صد زنگ خطری برای یک دعوا بود! پس سریع از جایش برخاست و کنترل تلویزیون را برداشت. کنترل به دست میان نگاه خشمگین آندو ایستاد و گفت: - بسه دیگه، گفتوگوی دخترونه به شما دو تا نیومده، امشب رو قرار بود لذ*ت ببریم نه دعوا کنیم. پناه خشمگین نگاه از موهای آرزو گرفت و آب پارچ را درون لیوان ریخت. زیر ل*ب گفت: - خودش عین آدم حرف نمیزنه! نیلرام به وضوح صدایش را شنید، ل*ب گزید و پاسخ داد: - اول تو عقایدم رو مسخره کردی! آرزو کلافه میان آندو بیشتر وول خورد تا تلویزیون را به گوشیاش وصل کند. باید هر چه سریعتر فیلم را پخش میکرد تا آندو خفه شوند. پناه شکلکی از پشت آرزو برای نیلرام در آورد که نیلرام را عصبانیتر کرد. رویش را از وی گرفت و فحشی داد. هرچند که پناه با شنیدن آن فحش به خنده افتاد، برایش جالب بود با آنکه نیلرام خدا را قبول نداشت، اما هیچکدام از فحشهایش بدتر از بیشعور و دیوانهی بوزینه نبود! صدای دوبلهی سجین یک که در خانهی مسکوت پخش شد، هر دو نگاهشان را به تلویزیون دادند. پناه مستاصل گفت: - ترسناکه؟ آرزو متعجب به او خیره ماند. نیلرام با تمسخر پاسخ داد: - نه کمدیه. این صدای ترسناک هم برای خندست! پناه بیمزهای نثارش کرد و گفت: - بذارین اول توتفرنگی بیارم، بعدش دیگه بلند نمیشم. آرزو سرش را تکان داد و رفت تا شربت درست کند. همانطور که شربت را آماده میکرد گفت: - نظرهاش رو خوندم واقعا وحشتناکه، خیلیها میگفتن از مجموعه احضار هم ترسناکتره. نیلرام ابرویش را بالا انداخت، او احضار را دیده بود. اما ترسی نداشت پس کنجکاو پرسید: - حتی از مجموعه توطئهآمیز؟ آرزو سرش را تکان داد، لیوانها را پر کرد و گفت: - میگفتن بخاطر نزدیک بودن عقاید ترکیه با ایران، بین فیلمهای جادو و طلسم ترسناکترینه. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان نیلرام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و گفت: - میشه یه چیزی بگم؟ هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانههای چرتوپرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آبلیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توتفرنگی را کنار شربتها نهاد. تمام چراغها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به همدیگر چسبیدند. نیلرام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت. فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدامشان تکان نخوردند. در صحنههای ترسناک فیلم، گاهی احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشیدند. البته گاهی آنقدر جیغ میزدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانهی اعتراض بزند. به هر حال همسایهها این موقع شب در خواب بودند. زیرا ساعت دو صبح را نشان میداد. یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه را نشان داد، اذان صبح به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دستهای لرزانش را به طرف شربتی که اصلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی خورد تا سوزش گلویش بخاطر جیغهای ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته گفت: - لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت. آرزو قهقهای زد و گفت: - با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود. نیلرام لبخند کمرنگی زد و آهسته گفت: - فقط آخرش جالب بود. البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیزها و آخرش با جیغهای ممتد بچهها به لحظهی حال بازگشت. پناه خسته گفت: - بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهاره. هر سه سری تکان دادند که نیلرام به حرف آمد: - شماها برین منم یکم دیگه میام. پناه و آرزو همدیگر را دیدند و شانهای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشید تا خوشحال شوید. هر دو رفتند و نیلرام در سالن آن خانهی تاریک تنها ماند. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانوادهاش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیلرام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشکهایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوستهایش را خر*اب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامشبخشتر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهندهتر از بودن چندین نفر در کنارت بود. ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرامتر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفرهی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت. آنهم درست در گوشهی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکلهای هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت برق میزد. آهی کشید و چشمهایش را بست. کمکم به جهان خواب سفر کرد و همهچیز را به فراموشی سپرد. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان فصل سوم با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانیای که بر دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آنقدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت: - گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه... سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبی بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را میدید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گوله برفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگس و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند! بهتزده به حرف آمد: - وای خدا اینجا چه خبره؟ هوی بلند شین خیر سرتون بلند شین! سر و صدای بلند پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و گفت: - چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگس داره توی گوشم راه میره. پناه دستی بر صورتش کشید و نگران زمزمه کرد: - خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگس زیاد داره. آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، وحشتزده با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را میدید. نیلرام نیز بخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. خمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. با بهت گفت: - پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟ آرزو مستاصل زمزمه کرد: - از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟ پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه! هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذ*ت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت: - فکر کنم باید به اون سمت بریم. 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیلرام متمسخر گفت: - که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم. پناه خسته اطراف را دید، دلهرهی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمیداد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. میدانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آندو را را وا داشت تا دنبالش بروند. همانطور که آندو را میکشید و به طرف جادهی خاکی میبرد، گفت: - گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخودآگاهتون شکل گرفته! نیلرام ابرویش را بالا انداخت و همانطور که کشیده میشد، پرسید: - پارسه؟ کجا خوندی؟ آرزو با ذوق پاسخ داد: - یه تابلو اونطرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده. پناه متمسخر خندید و پاسخ داد: - آره اون کلاسهای فشردهی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره. نیلرام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آرزو راه رفتند تا به آن پارسهای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیلرام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و گفت: - بسه دیگه نمیتونم، نمیدونستم توی خواب هم خسته میشم! پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آرزو اما چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آنها هرس شده بودند. به خوبی آبیاری شده و میوههای پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آنقدر زیاد باشد! آب دهانش را قورت داد و گفت: - زود باشین مطمئنم نزدیکیم. راه افتاد و به آنها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی اینطوری نروییدهاند! مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاه باشد! با رسیدن به یک دروازهی بزرگ از حرکت ایستاد. شوکه به دیوار های آن دروازهی بزرگ که از خشتوگل ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیدهبانی داشت و یک طاق بزرگ به عنوان ورودی میانشان قرار داشت. بهتزده به آن خیره بود که نیلرام زمزمه کرد: - یه شهر؟ پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج پرسید: - و اون پرچمها چین؟ 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 6 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 6 آبان آرزو آب دهانش را قورت داد، پرچمهای آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا![1] آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود! عکسهای زیادی ازش دیده بود اما واقعیاش... چیز دیگری بود! آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آنها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان! گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آنقدر تند میزد که حرفهای چرت و پرت آندو را نمیشنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمیتواند باشد! با قدمهای متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیلرام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آنها او را درک نمیکردند، عمیقا داشت به آنجا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمیدانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازهی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشتهای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید. نیلرام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیلرام کلافه گفت: - عجب خواب مزخرفی. پارسه دیگه کجاست؟ پناه سکوت کرد و توجهاش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی میکردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کارهای روزانه بودند. کودکها نیز با تاس و تختهنرد بازی میکردند. کسی انگار آنها را نمیدید. نیلرام که دیگر داشت بهم میریخت و نمیتوانست این خواب مزخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت: - ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمیتونستین هیجانیتر فکر کنین؟ پناه نیمنگاهی به آروز انداخت، انگار میدانست همچین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را میطلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و گفت: - بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین! جلوتر راه افتاد و آندو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حرکت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیلرام هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمهی پناه به گوش رسید: - چ... چی شد؟ مگه ما رو میبینن؟ نیلرام بغض داشت، انگار چیزی در اینجا او را آزار میداد. نگران گفت: - حس... خوبی ندارم! آرزو ل*ب گزید و آهسته سرش را تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آنها توجهی نشان ندادند! هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آنها زیرچشمی آن سه را کاووش میکردند. منتهی مردم برایشان مهم نبود! مگر میشود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده میآمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت: - خب انگار دوباره نامرئی شدیم. [1] Derfsha 3 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان نیلرام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهرهاش از اضطراب رو به سرخی میرفت. نفسهای عمیقش گواه حال بدش را میداد. آرزو مچ دست آندو را محکم گرفت و با ذوق گفت: - بیاین دیگه! و آنها را بیمحابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفتوآمد میکردند. آن پوششهای زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباسهای کاملا ایرانی، پوششهای محلی و حتی ساری و هانبوکهای کرهای! این نشان میداد واقعا در گذشته تمام ملتها یکی بودهاند. الان در اینجا چینی و کرهای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند! آرزو ذوق زده به عمارتها نگاه کرد، عمارتهایی که با چوبهای جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. امدیاف و پُلیاستر! از همه مهمتر، چیزی که زیبایی عمارتها را بیشتر میکرد آن درختانی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یکطرف درخت کاج در میان یک خانهی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانهی سبز یشمی را زیر سایهاش پناه داده بود. روبهروی آنها در اولین پیج جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلیاش نبود بلکه رنگ گلهای رزی بود که از آن بالا رفته بودند! اینجا... شهر رویاهاست! آرزو که دیگر داشت دستوپایش میلرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفتوگوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه میگوید؟ دلش هوری پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارتهای زیبا نگاه کرد. پُلیاستر، فولاد... حتی فایبرگلاس! درختهای هماهنگ با ساختمانها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلیاستر و فولاد، از عمارتهای شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچمها... خب انگار همهوهمه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را برگرداند. صدای نیلرام در کنار گوشش آوای اعصابخوردکنی برایش داشت. - اول غذا میل کنید، رایگان است! پناه قهقهای زد و گفت: - لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست! خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم! خندههایش برای آرزو انگار بیپایان بودند. روی اعصابش خط میانداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. میخواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بیتوجه به آندو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوریهای معمولی بودند. چوبی و رزین خورده که برق میزدند. نیلرام و پناه نیز روبهرویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق گفت: - از اونجایی که رمان فانتزی میخونی و سریال تخیلی زیاد میبینی، تاریخ هم زیاد میخونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از اینسه واقعا جالب شده. نیلرام نیز سرش را تکان داد و گفت: - فقط برام جالبه که اون حجابشون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان آرزو حواسش جای دیگری بود. پارسه... آه که اگر واقعی میبود. اگر اینجا به راستی وجود داشت. توهم زده است، خودش هم میداند که انتظار بیجایی داشت. به یکباره امید را از دست داده بود و برای همین سخت میشد بازگردد و دوباره روحیه بگیرد. کاش زودتر از این خواب بیدار میشد. آهی کشید که یک گارسون از آن پشتمشتها به سمتشان آمد. لباسهایش کاملا ایرانی بودند. سر تا پا سفید با چکمههای قهوهای چرمی و کمربندی همچون پهلوانان، آن کلاه نمدی هم ظاهر تپلویش را تکمیل میکرد. با لحن زیبایی گفت: - به پارسه خوش اومدین بانوان زیبا، چی میل دارید؟ نیلرام نگاهی اجمالی به آن انداخت و چیزی نگفت، پناه اما با ذوق گفت: - از اونجایی که رایگانه هر چیزی دارین برامون بیارین. گارسون لبخند گرمی زد و اطاعت کرد. با رفتن گارسون، نیلرام خطاب به پناه زمزمه کرد: - واقعا میخوای توی خواب غذا بخوری؟ مگه قبل خواب چیزی نخوردی؟ پناه دستی در هوا برایش تکان داد و بیخیال گفت: - مگه چندبار خواب میبینی که غذا رایگانه و اینقدر حس واقعی بودن داره؟ نیلرام شانهای بالا انداخت، خب منطقی بود. در نهایت هر سه منتظر ماندند تا غذا آماده شود. آرزو نیز همچنان در سکوت به اطراف نگاه میکرد. قلبش هنوز هم درد داشت، انگار چیزی در وجودش شکسته بود. ده دقیقه بعد، وقتی آنها واقعا دیگر گرسنه شده بودند، گارسون غذاها را آورد. هربار که گارسون میرفت و بازمیگشت و سینی مسی غذای جدید را روی میز چوبی میگذاشت، هر سه حتی آرزو به وجد میآمدند. این یک شوخی بود دیگر! ته دیگ زعفران، قرمه سبزی، جوجهی کباب شده، کباب گوسفندی، سالاد شیرازی و از همه مهمتر، دوغ گازدار آبعلی! پناه که دلش به قاروقور افتاده بود، سریع بشقاب رِزین کاری شدهاش را برداشت و برای خودش یک عالمه برنج کشید. با ذوق گفت: - فقط ذهنم میدونه چقدر هوس جوجه کرده بودم! وای! یک سیخ جوجه را برداشت و آن را درون بشقابش خالی کرد. نیلرام دو به شک به پناه خیره شد، وقتی پناه اولین قاشق غذایش را با ولع خورد فهمید که قرار نیست بمیرد یا هرچیز دیگری، پس او نیز یک کباب برداشت و با نان سنگک شروع به خوردن کرد. آرزو گیج به غذاها نگاه کرد، نه یک چیزی اینجا درست نیست! او... هرگز قرمهسبزی دوست نداشت! پس چرا در منو بود؟ اگر غذاها هم طبق ضمیرش بودند پس باید فسنجون و آبگوشت میبودند. نه، کباب و جوجه و قرمهسبزی را اصلا دوست نداشت! در لحظه مردمکهایش لرزیدند. یعنی خواب نبود؟ بوی غذا، خیلی واقعی به نظر میرسید. دستش را روی بخار برنج گرفت، داغ بود. اگر الان دستش را روی برنج میگذاشت یعنی میسوخت؟ در فکر بود که صدای پناه او را به خود آورد: - وای دختر یه لیوان از اون دوغ بده، دارم میترکم. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان آرزو یک لیوان دوغ برایش ریخت و آن را به دست پناه داد. با دقت واکنش آندو را بررسی کرد. انگار واقعا گرسنه بودند و با غذا خوردن داشتند سیر میشدند! جوجه را برداشت و آن را جلوی چشمهایش بررسی کرد. محتاط کمی از آن را گاز زد. طعم خوبی داشت. واقعی بود! آب دهانش را قورت داد، دوباره به اطراف چشم دوخت. واقعی بودند؟ در نهایت گیج از افکار درهم، شروع به خوردن جوجهها کرد و خود را به بیخیالی زد. زیرا گرسنگی دیگر داشت او را متوهم جلوه میداد. اول سیر شود، اگر از خواب بیدار نشد آنوقت نتیجه میگیرد که شاید اینجا واقعی باشد. به هر حال که نمیتوانست کاری انجام بدهد. ده دقیقه بعد، وقتی تمام غذاها را خوردند و شکمهایشان ورم کرد، به صندلیها تکیه دادند. نیلرام که به زور میتوانست حرف بزند گفت: - دستشویی دارم. چرا بیدار نمیشیم؟ خودم رو خیس نکنم! پناه متقابلا سرش را تکان داد و نگران گفت: - وای منم، احساس میکنم دارم میترکم! آرزو که دیگر باورش شده بود اینجا واقعی است، لبش را با زبان خیس کرد و گفت: - بچهها... چیزی به نظرتون عجیب نیست؟ پناه و نیلرام هر دو به همدیگر نگاه کردند. چه قرار بود عجیب باشد؟ آرزو کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت: - احساس گرسنگی داریم. خسته میشیم. دستشویی داریم... اینجا انگار واقعیه! نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره ماندند. ده ثانیه بعد صدای قهقهی آندو تا کوچههای اطراف شنیده میشد. پناه بخاطر فشار خده آخرش به گریه افتاد، با تمسخر گفت: - بس کن آرزو خواهش میکنم. دیوونه شدی داری هذیون میگی! آخه چیه اینجا واقعیه؟ نیلرام بلندتر خندید و در میان خنده گفت: - عمارتهای درختیش واقعی به نظرت رسیده یا این پوشش و غذاهای خوشمزه؟ پناه دستش را در هوا تکان داد و در جواب گفت: - شایدم اون پرچمهاش و خط میخیش! آرزو کلافه دستش را محکم روی میز زد تا آندو را متوجهی جدی بودن موضوع کند. خشمگین گفت: - مسخره بازی بسه دارم جدی میگم. کِی تا حالا توی خواب احساس گرسنگی و تشنگی میکنین؟ کِی تا حالا غذا خوردن توی خواب سیرتون میکنه و بعد دستشوییتون میگیره؟ نیلرام و پناه در لحظه ساکت شدند. حالا که فکرش را میکنند... بله واقعا کِی شده است؟ پناه همیشه خواب غذا میدید اما هر چقدر میخورد سیر نمیشد. نیلرام نیز همیشه خواب میدید یک عالمه هیولا دنبالش میکنند و او دستشویی دارد. اما هرگز خوابی با همچین آرامشی ندیده بود. هر سه در سکوت به همدیگر خیره بودند که صدایی، آنها را شوکهتر از قبل کرد. پسری که اکنون کنارشان ایستاده بود با لبخند و نگاه نافذش گفت: - درود خداوند بر شما ایرانیان. به پارسه، سرزمین جادو خوش آمدید! 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان فصل چهارم آروز، نیلرام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوش استایل نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک کت آبی رنگ با نوارهای طلایی که از یقه به پایین میآمدند را پوشیده بود. شلوار مشکیاش نیز باعث شده بود عضلهی پاهایش به خوبی نمایان باشند. نگاه پناه به عضلهی روی بازویش افتاد، آن آستینهای آبی، که خطوط ظریفی از نوارهای طلایی رویشان کار شده بود، باعث شده بودند تا او با شکوهتر به نظر برسد. نیلرام خیلی نامحسوس آب دهانش را قورت داد و از میان آندو زبان باز کرد: - شما کی باشی؟ پسر با حفظ همان لبخند گرم، به نیلرام که اولین نفر در نزدیکش بود نگاه کرد، با احترام پاسخ داد: - بانوی زیبا، اخلاقتان هم باید مثل خودتون زیبا باشد. عنوان من ریوندِ. ریوند بِلخی فرزند شاهان بِلخی و مهربانو مَهرُخ چشمآذر است. هر سه از حرفهایش گیج شده بودند. ریوند کمی بخاطر آن نگاههای متمسخر معذب شد اما با اعتماد به نفس بیشتری گفت: - به پارسه خوش آمدید. من جادوگر رَهنمای شما مهربانوان هستم. نیلرام بخاطر آن لحجهی عجیب ناخواسته به خنده افتاد. چرا اینچنین عجیب صحبت میکرد؟ گاهی عامیانه، گاهی ادبی و گاهی کشیدههای بیجا و حروف صداداری تاکیددار! آروز که دیگر کاملا باورش شده بود، با شوک از روی صندلی برخاست. آنقدر سریع که صندلی عقب افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. مردم از حرکت ایستادند تا او را ببینند اما برای آرزو اهمیتی نداشت. زیرا که به طرف ریوند قدم برداشت، جلوی آن پسر خوشاندام و زیبا که ایستاد، زمزمه کرد: - شما باید عرب باشید. ریوند ابرویش را بالا انداخت و گیج، پاسخ داد: - مهربانوی زیبا، اینجا پارسه است و ما همگی از مردم پارسه هستیم. آروز بخاطر آن تنووع گویشی که در لحنش بود خندید و با آرامش خاطر عجیبی پرسید: - چی باعث شده اینچنین حرف بزنید؟ نوع گویش جالبی دارید. ریوند که بخاطر باشعوری آرزو احساس راحتی کرد، سرش را آهسته تکان داد و با لبخند گفت: - آشنایی با شما باعث افتخارم است. اگه اجازه بدید، در راه رسیدن به مقصد بهتون بگویم. آروز راضی سرش را تکان داد و نگاهی به دوستهایش انداخت. آندو هنوز گیج و بهتزده بودند اما وقتی ریوند و آروز به سمت شمال حرکت کردند، آنها ناچار دنبالشان رفتند. آرزو در کنار ریوند قدم برمیداشت؛ نیلرام و پناه نیز پشت سرشان میرفتند. به خوبی صحبتهای ریوند را میشنیدند و حقیقتا نمیدانستند هنوز خوابند یا بیدار؛ باورش سخت بود. آرزو مشتاق به تمام حرفهای ریوند گوش سپرد. ریوند همانطور که به سمت مقصد میرفت، دستش را به طرف خانهها دراز کرد و گفت: - اینجا شوش، پایتخت پارسه است. مردمِ اینجا از اهالیِ قبایلِ شمال، جنوب، شرق و غرب پارسهاند و برای همین تنوع طوایف در اینجا زیاده هست. آرزو سرش را راضی تکان داد، درست است، زیرا او در تاریخ خوانده بود که ایران در گذشته شامل قبایل زیادی بوده است که هم اکنون ما با عناوین کشورهای جدا آنها را میشناسیم. ریوند با رسیدن به یک پایهی سنگی که یک حوض کوچک رویش قرار داشت ایستاد. درون آن حوض اندکی آب تمیز قرار داشت. نیلرام کنجکاو پرسید: - وسط هوا و زمین چرا یه حوض پایهدار گذاشتن؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان آرزو و پناه نیز کنجکاو به ریوند نگاه کردند. ریوند دستش را به طرف حوض دراز کرد و با آرامش عجیبی گفت: - در واقع این آب جادویی هست. برای ارتباط با روح جادو از آن استفاده مِشه. نیلرام ناگهان با شنیدن کلمهی "مِشه" شوکه شد. بهتزده زمزمه کرد: - چطور میتونه از لحجهی یزدی استفاده کنه؟! آرزو سرش را به سمت او کج کرد. انگار برای خودش نیز سوال بزرگی بود. ریوند که تعجب آندو را بخاطر لحجهاش دید، لبخند زد و ابهام را بر طرف کرد: - عذرخواهیه مرا قبول کنید. شما اولین کسانی نیستید که از آینده به پارسه اومدهاید. هر یک یا دو ماه افرادی از ایران آینده به پارسه میایند تا با جادو و قدرت خدای اون آشنا بشوند. شما منتخبهای این دوره هستید. به پارسه خوش آمدید. پناه که دیگر داشت صبرش تمام میشد، جیغ بلندی کشید و خشمگین خطاب به ریوند گت: - دیگه اون جملهی مضخرف رو نگو! خواهش میکنم! سپس صورت سُرخ شدهاش را با دستهایش پوشاند و بغضآلود گفت: - لطفا بذارین بیدارشم. نمیخوام اینجا باشم. من... من... ناگهان اشکهایش سقوط کردند و او شروع به خودزنی کرد. انتظار داشت اینچنین بیدار شود. اما ریوند نگاهی به آرزو انداخت و ملایم گفت: - لطفا مانع ایشان بشوین. فایدهای ندارد تنها خودشان آسیب میبینند. آرزو سرش را تکان داد و همراه با نیلرام سعی کردند پناه را آرام کنند. پناه شدیدا وابستهی مادر و پدرش بود برای همان باور آنکه به سرزمین دیگری رفته است، آنکه به گذشته سفر کرده است او را روانی میکرد. دستهای پناه که میان دستهای دوستهایش اسیر شدند، صورتش متورم و قرمز شده بود. ریوند اما خونسرد، انگار که اولینبارش نبود همچین واکنشی میدید، دستش را بطرف آن حوض پایهدار دراز کرد و گفت: - این برای ارتباط جادو است. اهالی شهر هرگاه مشکلی داشته باشند با روح جادو اینچنین ارتباط مِگیرن. دستشان را درون آب گذاشته و جادو را فرامیخونن. نیلرام و آرزو سرشان را تکان دادند اما پناه اصلا حوصله نداشت و بیرمغ در میان دستهای آندو گیر افتاده بود. ریوند مجدد به حرکت در امد؛ به سمت آنطرف جاده پیچید و گفت: - من جادوگر محقق هستم. وظیفه دارم تا زمانی که شما عزیزان در اینجا حضور دارین مراقبتان باشم. آرزو کنجکاو پرسید: - این نوع صحبت کردن شما ربطی به بقیه یا افرادی داره که به اینجا اومدن؟ ریوند نیمنگاهی به آرزو انداخت و سرش را تکان داد. مجدد به حرف آمد: - در واقع مهربانوی زیبا، ما اونها را میهمان میخوانیم. افرادی که چند ماهی در خانهی ما هستن و سپس به سرزمین خود باز میگردند. بنده اینچنین با شما صحبت میکنم تا بهتر متوجهی حرفهام بشوید. آرزو با اینحرف به خود لرزید، نه نمیخواست برود! نیلرام نیز نامحسوس چهرهاش تغییر کرد اما پناه شاد سرش را بالا آورد. پرتوی نور در مردمکهای عسلیاش مشخص بود. پرسید: - پس میتونم برگردم؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد. همان لحظه به یک خانهی بزرگ رسیدند. عمارتی با شکوه که تمام دیوارهایش پنجره بودند. یک عمارت سه طبقه که تمام حیاط جلویش پر از گلهای شاهپسند بود. ریوند آنها را به خانهی خوش ساخت دعوت کرد و گفت: - اینجا عمارت من است. لطفا بفرمایین. به پارسه... ناگهان سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. نیلرام و آرزو نفس آسودهای کشیدند و پناه اخمآلود به ریوند خیره شد. با وارد شدن به آن خانه، تجملاتی که انتظارش را داشتند در کار نبود. نیلرام بهتزده زمزمه کرد: - یه خونهی ایرانی! آن عمارت برخلاف ظاهر تخیلی و رویاییاش، اما داخلش همچون خانههای ایرانی دلنشین و گرم بود. یک سالن نسبتا بزرگ با یک فرش زرشکی اصل ایرانی در مرکز آن، یک میز کار بزرگ که به حتم آن برگهها و ریختوپاشهایش برای ریوند بود. در طرف راست سالن هم راه پلهی پیچ به طبقات بالا میرفت. ریوند جلوتر آمد و شرمده گفت: - عذرمیخواهم. اومدنتان ناگهانی بود برای همون نتوانستم اینجا را سامون دهم. نیلرام سرش را آهسته تکان داد. تازه داشت انگار برایش جالب میشد. آرزو مشتاق خانه را بررسی کرد که ریوند دوباره به حرف آمد: - امروز را استراحت کنید. پاسی از فرارسیدن شب نمانده است. فردا روز زیبایی در انتظار شما است. سپس دستش را به طرف راهپله دراز کرد و گفت: - از پلهها که بالا بروید، اولین اتاق برای هرسهی شما در نظر گرفته شده است. هر سه دختر سری تکان دادند و راه افتادند تا به اتاقشان بروند. آرزو همانطور که از پلههای چوبی بسیار زیبا بالا میرفت گفت: - اینا باید کار جادو باشه! محاله یه معمار حرفهای هم بتونه یه خونهی اینجوری بسازه. نیلرام موافق سرش را تکان داد زیرا آن انحناهای جزئی در پلهی چوبی محال بود کار دست یک انسان باشد. با رسیدن به اولین اتاق؛ پناه عصبانی وارد آن شد اما آرزو کنجکاو رفت تا جاهای دیگر خانه را ببیند. نیلرام ولی همانجا ایستاد و به نرده تکیه داد. در میان نردهها فضای خالی وجود داشت که گل و بوتههای زیادی از پایین به بالا روییده بودند. باغچههای کوچکی نیز کنار نردهها قرار داشت. به طوری که اکنون جلوی صورت نیلرام یک گل نیلوفر آبی روییده بود. عجیب نبود؟ نیلوفرآبی تنها در مرداب رشد میکرد اما اینجا که تنها خاک بود! منظرهی جلویش انگار در یک مانهوای کرهای جادویی بود نه در واقعیت. آرزو که بازگشت با ذوق گفت: - وای دختر اتاقاشون عالیه! من اتاق آخریه رو برمیدارم از همه باحالتره. سپس دست نیلرام را گرفت و گفت: - بیا بریم توی اتاق فکر کنم پناه داره سکته میکنه. تو چقدر آرومی! نیلرام چیزی نگفت و هر دو وارد اتاق شدند. آرزو درست گفته بود، پناه روی تخت داشت گریه میکرد و صدایش واضح به گوش میرسید. آرزو کنارش نشست و سعی کرد لحنش غمگین باشد. گفت: - دختر چرا گریه میکنی؟ ریوند گفت میتونیم برگردیم. نیلرام مسکوت در گوشهی دیگر تخت جای گرفت. ترجیح داد فقط شنونده باشد. پناه سرش را بالا گرفت، چشمهای اشکیاش را به آرزو دوخت و گفت: - نگفت کِی، نگفت! آرزو خندید و خونسرد پاسخ داد: - غمت نباشه فردا ازش میپرسیم. نیلرام اما اینبار به حرف آمد. بلند شد و کنار آرزو در سر تخت نشست. گفت: - شاید هنوز خواب باشه کسی چه میدونه. وقتی بخوابیم فردا صبح باز روی تخت خودمونیم. پناه با این نظریه بیشتر موافق بود پس سرش را تندتند تکان داد. آرزو اخم کرد میخواست باور کند اما چارهای نداشت. پس همراه با آن سه روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد. که به قول آنها به واقعیت باز گردد اما نه، امیدوار بود همهچیز واقعی باشد. پس وقتی چشمهایش کمکم گرم میشد، لب زد: - لطفا واقعی باش... 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان فصل پنجم وقتی عقربهی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقیای آرامشبخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن میکرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیلرام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجرهی بزرگ اتاق که همچون طاقهای پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند! لب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیلرام با احتیاط اما اینبار دقیقتر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلیاش با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگلهای کار شده در دیوار ها و گچبریهای زیبا در حاشیههای آن. شیشههای براق و تمیز توجه نیلرام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از... جادو؟ مردم مشغول رفتوآمد روزانهی خود بودند. اسبهایشان را تمیز میکردند، مرغهایشان را دان میدادند. کودکان در گوشهوکنار سایهی درختان نشسته و صبحانه میخوردند. قلبش از اینهمه آرامش لرزید. مجدد نیمنگاهی به دوستهایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف در اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد. مجدد نگاهش به گلهای نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوشبو. نردههای سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشهرنگیهای زیبا واقعا باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نردهها انگار در هوا معلق هستند، زیرا پایهای چیزی نیست که آنها را نگه دارد. نیلرام که به پایین پلهها رسید، صدای تقوتوق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آنکه ریوند را در یک اتاق پشت راهپله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچبریهای زیبای ایرانی مثل بتجقه. ریوند از دیدن نیلرام کمی شوکه شد اما همانطور که داشت با تنور سر و کله میزد گفت: - عذرمیخواهم داشتم برایتان نان میپختم. نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیلرام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و لب زد: - خب، ممنونم. ریوند شرمنده دستی پشت گردن عرق کردهاش کشید و گفت: - واقعا عذرمیخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم. نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید لب باز کرد. - میشه لطفا به لحجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم. ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد: - بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد. نیلرام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید: - جادو؟ میتونم ببینم؟ ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت: - البته. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب گفت: - یک نیمروی عالی. نیلرام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت: - شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود. ریوند شوکه از این حرف نیلرام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند گذشت و همانطور که بیرون میرفت گفت: - به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟ ریوند بهتزده به رفتنش خیره شد. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. نیلرام ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها زمزمه کرد: - توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود! پناه خشمگین آرزو را کاووش کرد و گفت: - شما دو تا احمقین. نیلرام پاسخی نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت. خونسرد گفت: - تو اینطوری فکر کن. سپس خواست اطراف خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی لبهایش نشست و گفت: - میهمانان عزیز، متاسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند. هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. ادامه داد: - قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید. سه دختر همزمان مشتاق شدند. حتی نیلرام. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات آن پارچه جیغ بلندی کشید و با ذوق گفت: - این نقشهی پارسه است؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشه هست! نیلرام و پناه که بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه دیدند. پناه بغض کرد و گفت: - ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان... 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان آرزو با شادی وصفناپذیری پاسخ داد: - الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره. ریوند که دید پناه مجدد در آستانهی فروپاشی احساس است، ملایم گفت: - ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارتهای خشتوگِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیدهاند. مایل هستید آنها را ببینید؟ هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی گفت: - بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را میگویم. این نقشهی پارسه است. همانطور که دوستتان گفت ایران آینده را درون آن میبینید. در پارسه جادو همهچیز را جلو میبرد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده میکنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند. آرزو کنجکاو پرسید: - همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟ ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت: - حتی میهمانانی که از آینده میآیند نیز شامل برکت جادو میشوند اما ملاک بر جادوگر بودن آنها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است. آرزو سرش را راضی از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه پرسید: - اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟ ریوند با کمی تاخیر پاسخش را داد: - اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دورههای زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونهای پیش میرود که در یک قسمت زمانی جادو از بین میرود. در گذشتهی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آیندهی شما جادو متوقف شده است. متاسفانه در آینده جادو لحظهبهلحظه به فراموشی سپرده میشود. باور مردمتان به جادو دارد از بین میرود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بیاعتقاد و خداناباور به اینجا آورده میشوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آنکه هرگز جادو فراموش نشود. آرزو نگران به میان حرف ریوند پرید: - داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟ ریوند لبخند کمرنگی زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت: - خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت میگیرد. جان دیگری به او داده میشود و اینچنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند. سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن میدانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد. مجدد لبخند روی لبهایش عمیق شد. - اما پارسه معجزهی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده اینطور نیست. به گفتهی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سیمرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِریپاتر بیشتر میشناسید. آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمیآمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجانزده پرسید: - سیمرغ؟ اینجا سیمرغ هم دارین؟ وای هریپاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟ ریوند بخاطر شادی آرزو قهقهای زد و پاسخ داد: - البته، اما شیردال و سیمرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آنها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب میآیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوانترین است. به آن مرغبهمن نیز میگویند. آرزو ناگهان بشکنی زد و راضی و مغرور از هوش خود گفت: - درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستانها ناخن میخوره و اهریمن رو میکشه! ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرهبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و گفت: - هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آنها را میگویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیههای بعد ققنوسی زیبا از پنجرهها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بخاطر همان آنها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس زیبا کشید و گفت: - پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند. پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یکباره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز میمانست. آن چشمهای شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. آرزو که دیگر دست از پا نمیشناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود، پس پر قرمز سرش را خم کرد. یک نوازش روحبخش... آرزو که به سختی نفس میکشید، لب زد: - باورش خیلی سخته! ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد گفت: - عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراهتان باشد اما علاوهبراین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور. دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. آرزو همانطور که کنارش ایستاده بود پرسید: - پس باد چی؟ ریوند خم شد و پارچهی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که پهن کرد شش دایرهی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایرهی نقرهای رنگ گذاشت. گفت: - باد به کمک عنصر آب ایجاد میشود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است. نیلرام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایرهی عنصر چوب رنگ قهوهای داشت که خطوط درختها درونش برق میزد. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه میشناختند، همان دایرهای که قرمز و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش میرقصیدند و اما آخری، دایرهای از تمام رنگها که انگار دو باد درون آن میچرخیدند. رنگینکمانی زیبا با هالهای بسیار عجیب. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد. - عنصر باور قویترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کردهاند. شاید تنها دو نفر. هر سه گیج و حیران سرشان را تکان دادند. ریوند پارچه را بست و خواست چیز دیگری بگوید که دختری از در عمارت وارد شد. صدایش کل خانه را سریعتر از باد در برگرفت: - ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ اینجا هستی! ریوند کلافه چشمهایش را چرخاند و گفت: - خواهر عزیزتر از جانم، شهبانو من همیشه اینجا هستم. شهبانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی به حرف آمد: - دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید! ریوند مضطرب به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شهبانو شوکه شده بود تا آنکه بخواهد حواسش به جملهی حساسی که گفت باشد. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان شهبانو صمیمی جلو آمد، خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سهی آنها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آنها که نمیدانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کار های شهبانو بودند. شهبانو آخرین بوسهی آبدارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. خوشحال و سرحال گفت: - بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم. نیلرام گیج و سرگردان سرش را تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شهبانو راحتتر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت: - شهبانو، بیصبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم! شهبانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آندو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمیگفت. نیلرام نیز در سکوت تنها مشاهده میکرد. شهبانو ناگهان معذب شد وقتی آنقدر گرم برخورد کرد و آنها هنوز سرد هستند، نیمنگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید ایندو دختر از آنهایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیامدهاند. برخلاف آرزو البته! شهبانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانیبندهای جواهر نشان بسته بود را درست کرد، البته که آنهم بهمریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و گفت: - همراهم بیایید. پارسه چیزهای زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید. آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بیحوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیلرام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره خورد، لب گزید و نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانهای بالا انداخت و مشغول کار خود شد. فصل ششم شهبانو همانطور که در مسیر سنگفرش شدهی جادهی میان شهر عبور میکرد، اول گذاشت هر سه هرچیزی که باید را ببینند. از عمارتهای بزرگ و زیبا گرفته، تا درختهایی که انگار قرنها قدمت داشتند. درختهای کاج و سپیداری که در میان خانهها، در میان استخرها و در میان سقفها روییده بودند و مثل یک کوه سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که بر روی جادهی سنگفرش شده افتاده بود، شوش را رویاییتر از قبل میکرد. با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی میشناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و گفت: - استاد مهربان داریوش را به شما معرفی میکنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند. آرزو کنجکاو به داخل مغازه نگاه کرد. انواع مجسمهی حیوانات، نمونههای کوچک از خانههای بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گلهایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعیاش مو نمیزدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شهبانو به رفتار پناه جلب گشت. غمزده به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و روی آن نشست. بیرمغ سرش را پایین انداخت و به سنگفرشها خیره شد. نیلرام را بررسی کرد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمیتوانست بفهمد آیا این دختر راضی است یا خیر، چه برداشتی میتوان کرد؟ به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیمنگاهی به صورت پناه، او را متوجهی حال خرابش کرد. آهسته گفت: - وقتی به جادو مسلط بشوی میتوانی برگردی. این را میدانی؟ پناه با مکثی طولانی پاسخ داد: - ریوند بهم گفت. 2 نقل قول
ارسالهای توصیه شده