مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان آهی کشید و مجدد سکوتی سنگین میانشان حکمفرما شد. شهبانو لبخند گرمی بر لب نشاند. مجدد به حرف آمد: - خانوادهات دوری تو را حس نمیکنند. جادو کاری میکند تا آنها گمان کنند تو هنوز آنجایی. پس... نگرانشان نباش. از بودن در اینجا لذت ببر. پناه سرش را بالا آورد و بیحوصله به شهبانو نگاه کرد. زمزمهگویان گفت: - موضوع این نیست، بلکه چیزی اینجا نیست که بخوام بهش توجه کنم. جادو جالبه شاید، اما نه برای من. نگاهش را به اطراف شهر داد. به مردمی که داشتند کارشان را میکردند، به زنهایی که از بازاز خرید میکردند، به کودکان و پیرمرد هایی که تختهنرد بازی میکردند. آه کشید و گفت: - اینجا هیچچیز عادی نیست! فقط... فقط میخوام برگردم. شهبانو متعجب لب زد: - چه چیز اینجا برایت عادی نیست؟ تو که هنوز جادو را ندیدی! پناه خسته و کلافه اخم کرد، نگاهش را به شهبانو داد و عصبانی گفت: - میشه ولم کنی؟ شهبانو که از این نوع رفتار زیاد هم شوکه نشد، سرش را آهسته تکان داد و برخاست. از پناه فاصله گرفت و به طرف آرزو رفت. وقتی نیلرام شهبانو را کنار آرزو دید که با او گرم گرفته و حرف میزند، از کنار آن گلدان چوبی عبور کرد و به طرف پناه قدم برداشت. پناه که حضور نیلرام را از عطرش احساس کرد خشمگین گفت: - تو هم میخوای دلداریم بدی؟ نیلرام در سکوت کنار پناه نشست. خیره به مردم زمزمه کرد: - نه. نگاهش به آن کودکانی افتاد که داشتند با توپ بازی میکردند. مدتی بعد ادامه داد: - ببین توپ بازی، یا همون فوتبال هم اینجاست. شاید قرنها سال به عقب برگشتیم ولی چیزهایی از زمان ما اینجا هم هست. به خصوص ساختمون هاشون! پناه کلافه سرش را چرخاند و به کودکان خیره شد. باز هم عصبانی به حرف آمد: - خب که چی؟ مگه نگفتی یه خوابه؟ چرا بیدار نمیشیم؟ نیلرام سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. - هنوز هم میگم. فقط این خواب شاید کمی واقعیتر باشه. میدونی که جادو... هرگز واقعی نیست. پناه نفسی از سر آسودگی کشید و خیره به اسبی که از جلویش میگذشت گفت: - خداروشکر که میبینم یکیمون فقط عقلش رو از دست داده. آرزو انگار دیوونه شده! هرچی اون پسره گفت باور کرد! نیلرام در سکوت سرش را تکان داد. آن ققنوس... آنهم شعبده بازی بود؟ افکارش را خنثی کرد. او جادو را دیده بود، دید که چگونه جادو برایش صبحانه آماده کرد اما باز هم انکارش میکند! شهبانو و آرزو خندان به سمت آنها آمدند. آرزو با رسیدن به دوستهایش ذوقزده دستش را جلو آورد و گفت: - ببینید! درون دستش یک آویز گل نیلوفر آبی بود. با شادی آویز را جلوی چشم آندو تکانتکان داد و گفت: - نیلوفر آبی، سنبل پارسه! وای خیلی طبیعی و قشنگه محاله توی آینده کسی بتونه همچین چیزی درست کنه! جادو شگفتانگیزه! نیلرام و پناه هر دو خنثی به او خیره ماندند تا آنکه شهبانو گفت: - همراهم بیایید. باید چایخانه را به شما نشان بدهم. مکانی بسیار مفرح و زیبا. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان فصل هفتم به راه افتاد و آن سه به دنبالش همچون مورچه آمدند. ده دقیقه بعد به یک عمارت زیبا با معماری سنتی آبی فیرزوهای رسیدند. داخل عمارت نیز پر بود از درختهای کاج که همگی سر به فلک کشیده بودند. با رسیدن به عمارت، آرزو با دقت نوشتهی میخی روی تابلوی سر درش را خواند. - چایخانهی پروینبانو؟ پناه همچنان ناراضی به آن عمارت خیره بود ک شهبانو مفتخر گفت: - اینجا برای دختر خالهام پروینبانوست. او عاشق موسیقی و چای است برای همان هنگامی که آیندگان به اینجا آمدند و حرفهایی از تاریح جلوتر از ما و پیشین خودشان گفتند، پروینبانو ایدهی یک چای خانه به ذهنش رسید. او عاشق جادوی موسیقی است. به طرف در رفت و از آنها دعوت کرد تا وارد شوند. سه دختر محتاط وارد چای خانه شدند، از سنگفرشهای زیبای کف عمارت تا دیوارهای آجری و فیروزهای رنگ آن توجهشان را شدیدا جلب کرد. نورهای درخشان و شکوهمند، شمعدانهای زیبای آویزدار جواهر نشان، حوضهای درون حیاط و ماهیهای قرمز درونش، همهوهمه حتی تختهای سنتی با طرح مربع مادر بسیار زیبا بودند. شهبانو آنها را به نشستن بر روی یک تخت دعوت کرد. آرزو با ذوق دستش را روی پارچهی تخت کشید و گفت: - ترمهی اصیل ایرانی! پناه کلافه لب گزید و روی اولینترمه نشست. نرم و گرم... نیلرام نیز کنار پناه جای گرفت. دقیق که به طرحهای دور تخت توجه کرد، دید شکلهای هندسی به شکل واقعا جادویی هماهنگ و نرم هستند. انگار با جادو کار شده بودند، البته که کار دست یک نجار نبود. شهبانو برای همه چای درخواست کرد و سپس روبهروی آندو نشست. آرزو میان بقیه جای گرفت و با ذوق گفت: - وای حال و هوای دورهی قاجار رو داره. شهبانو راضی سرش را تکان داد و مجدد به حرف آمد: - بله دوستی از همان دوره به اینجا آمد. آه چقدر با پروینبانو دوستی صمیمی شده بود. افسوس که آخرش باید میرفت. نیلرام پس از مدتها به حرف آمد. با احتیاط پرسید: - ریوند... اینجا دقیقا چی کار میکنه؟ شهبانو از سوال ناگهانی نیلرام کمی شوکه شد اما بخاطر آنکه بلاخره به حرف آمده بود، خوشحال شد. شاید داشت کمکم دفاعش را زمین میگذاشت. پس لبخند بر لب پاسخ داد: - او جادوگر محقق است. علاقهی زیادی به کشف کاراییهای جادو دارد. برای همین خود داوطلبانه روی جادو کار میکند. آرزو سرش را تکان داد و گفت: - بله، ریوند گفت داره روی تئوری دنیاهای موازی کار میکنه! شهبانو سرش را تکان داد و دامنش را سروسامان داد. گفت: - بله. همچنین روی سنگهای زینتی و عقب راندن همیشگی اهریمن او حسابی مشغول است. پناه با شنیدن نام اهریمن، به خود لرزید و پس از مدتها به حرف آمد: - اینجا اهریمن هم هست؟ انسانها رو میکشن؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان شهبانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم لب زد: - اهریمنهای زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند. نیلرام که اکنون کنجکاو شده بود پرسید: - تو هم جادوگری؟ شهبانو سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید: - میتوانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد. پناه و نیلرام هر دو با اخم آرزو را دیدند. چرا اینچنین حرف میزد؟ شهبانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت: - لحجهی ما را به زیبایی میگویی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفتهای؟ همه در سکوت اطراف را دیدند. شهبانو نیز خنثی نشسته بود و به تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به گوش رسید. صدای جیغ ناز و محکم و سپس جغدی به اندازهی یک برهی بزرگ، از آسمان به طرف تخت حجوم آورد. با دقتی فراوان روی نردهی تخت نشست و با سرش به شهبانو تعظیم کرد. آرزو با دیدن جغد سفید نقرهای، جوشش هیجان را در تکتک سلولهایش احساس کرد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند که شهبانو سریع مانعش شد. با نگرانی گفت: - اوه دوست عزیز او از لمس خوشش نمیآید. اگر مانع شما نشده بودم، اکنون دستی نداشتید! آرزو از صراحت کلام شهبانو ترسید، آیا واقعا همانقدر خطرناک بود؟ دستش را میخورد؟ گوشتخوار است مگر؟ آرزو سوالش را مطرح کرد و شهبانو، کاملا معمولی انگار که اصلا چیز عجیبی نیست سرش را تکان داد. پیشخدمت چای آورد، عطری عالی از چای ایرانی. لیوانهای مینا کاری شده که جلویشان قرار گرفت، آرزو اولین لیوان را برداشت و بالا آورد. با حیرت گفت: - مینا کاری اونم چندین قرن قبل از زمان ما... باورش سخته. شهبانو راضی خندید و چایش را برداشت، آن را با لذت بویید و گفت: - موجودات جادویی خیلی خطرناک هستند. شما را همچون دشمن خود میبیند جز صاحبش را. بدون اجازهی صاحب شما برای او همچون اهریمن میمانید. البته نقرهفام کلا اخلاق خوبی ندارد. او نوازش را ترجیح نمیدهد حتی گاهی من هم هنگامی که او را نوازش میکنم آسیب میبینم. آرزو متفکر سرش را تکان داد که پناه آهسته گفت: - اون... آشوزویشنته؟ شهبانو اول سکوت کرد و به پناه خیره ماند، بالاخره داشت با اینجا کنار میآمد؟ پلک زد و گفت: - بله، در واقع آشوزوشت درست است. او ناخن میخورد و اهریمن شکار میکند. پناه فقط سرش را تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. شهبانو توجهاش را به نیلرام داد. حواسش جای دیگری بود، داشت اطراف را میدید. انگار در مورد مسائل جادو کمتر کنجکاو بود. با گذشت چندین دقیقه، وقتی همه در افکار خودشان غرق بودند شهبانو لیوان چایش را درون سینی میناکاری شده که خیلی زیبا بود گذاشت. از روی تخت پایین آمد و دامنش را تکاند تا چروکش بیرون رود. با لبخندی کاملا واقعی گفت: - بسیارخب، ریوند به من گفت خواستهاید به یزت بروید. درست است؟ آرزو سریعتر از آنکه دو دوستش بتوانند واکنش نشان دهند سرش را تکان داد. شهبانو بلندتر خندید و گفت: - بسیارخب، برخیزید به یزت راهی میشویم. هر سه از روی تخت پایین آمدند و به دنبال شهبانو از آن عمارت زیبا خارج شدند. شهبانو به طرف اولین درخت که یک نارون بزرگ بود رفت. هر سه دنبالش رفتند اما شدیدا کنجکاو بودند بدانند چرا به یک درخت توجه خاصی نشان داده است. با رسیدن به درخت، شهبانو دستش را روی کندهی درخت نهاد و به آنها روی کرد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت: - دوستهای عزیز، دستهایتان را روی درخت بگذارید. آرزو گیج دستش را روی درخت گذاشت اما پرسید: - برای چی؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان شهبانو منتظر به آندو نفر خیره شد و پاسخ داد: - برای طی کردن سریعتر مسیر، اینجا پارسه سرزمین جادوست. آیا آنقدر زود این را فراموش کردهاید؟ نیلرام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دستهایشان را روی درخت نهادند. شهبانو لبخند زد و گفت: - میدانید گاهی وقتی به آینده، به زمان شما فکر میکنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون هوا برای تنفس است. نیلرام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت: - در واقع میخواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است. شهبانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خونسرد به هر سه خیره شد و گفت: - بسیارخب، به یزت خوش آمدید. میتوانید دستهایتان را بردارید. با این حرفش هر سه شوکه اطراف را بررسی کردند. راست میگفت، دیگر در آن شهر زیبا با عمارتهای ترکیبی مدرن سنتی نبودند. اکنون در حاشیهی یک شهر دیگر قرار داشتند. دشتهای سرسبز گندم را میدیدند که کشاورزان در آنها مشغول کشتوکار بودند. نیلرام گیج به درخت نارون نگاهی انداخت، تغییر زیادی کرده بود، آن درخت نارون در شوش بسیار بزرگ بود اما این درخت، انگار تنها دو سال سن داشت. پناه گیج گفت: - چطور؟ من... هیچی نفهمیدم! آرزو جیغ بلندی کشید، شاداب گفت: - تلهپورت! وای! عالی بود حتی تهوع هم بهم دست نداد! وای خدا چطوری اینطوری میشه شهبانو؟ توی رمانها همیشه میگن تلهپورت پر از توهم و تودههای گرد و مارپیچ و چِمیدونم سرگیجه ایناست. یا انگار داری از ارتفاع میوفتی و از اینحرفها. شهبانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد. آندو نیز دنبالشان راه افتادند. شهبانو خندان گفت: - ما به آن، آنپیما میگوییم. یعنی در آنی جای دیگری هستیم. آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد. - در واقع در آینده آن را طیالارض یا تلهپورت مینامند. همان معنا را دارد. شهبانو سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد: - چطور... این اتفاق میافتد؟ چرا با یک درخت؟ تا به حال در داستانها اینچیز را ندیده بودم. همیشه دست هم رو میگرفتن و بعد چشمهاشون رو میبستن. شهبانو سرش را چرخاند و راضی از سوالهای به جای پناه، پاسخ داد: - اینجا اینچنین نیست. پارسه به جادو، محبت خداوند پارس وصل است. برای همان طبق عناصر خودمان میتوانیم از آنپیما استفاده کنیم. جادوگرهای ضعیفتر نمیتوانند این کار را بکنند و البته که محدویت دارد. بهطور مثال بیشتر از پانصد هزار اَرَش را نمیتوانیم با آن برویم. یزت تا شوش حدود دویست هزار اَرَش است. التبه این برای جادوگران چندین ساله یا جادوگر عنصر باور فرق میکند. آرزو سریعتر از آنکه شهبانو بتواند نفسی تازه کند گفت: - طبق چیزی که خواندهام اَرَش واحد اندازهگیری طول در ایران باستان بوده است. پس اگر هر اَرَش معادل صد و چهار سانتیمتر باشد به قولی ما اکنون در کمتر از چند ثانیه دویست و هشت کیلومتر را طی کردهایم! یک مسیر دو ساعته را دو ثانیه طی کردیم، وای! نیلرام و پناه هر دو با ابروان بالا رفته به حسابوکتابی که آرزو آن را سریع انجام داده بود فکر کردند، درست میگفت؟ چطور ممکن بود؟ شهبانو مفتخر گفت: - حسابت واقعا عالی است. اابته این آنپیما بسته به نوع عنصر سرعت کم و زیادی دارد. من عنصر چوب را دارم و از بین همه، سرعت دوم را دارد. البته که خاک اول است. آرزو گیج خواست سوالی بپرسد که پناه زودتر به حرف آمد: - چرا؟ مگه به چی وابستس؟ جادو محدودیت نداره، البته به ما که اینجوری گفتن! پناه داشت بیشتر از پیش به پارسه واکنش نشان میداد و به راستی که جای خوشحالی دارد. انگار داشت کمکم با شرایط کنار میآمد. کنجکاویاش که این را میگفت. شهبانو پاسخ داد: - راستش هرچیزی محدودیتی دارد. اما جادو محدود نیست، بلکه کسی که از آن استفاده میکند محدود است. من نمیتوانم زمان زیادی از جادوی بینهایت استفاده کنم زیرا بدنم خسته میشود. برای همان بسته به عنصر جادویی و توانایی جسم میتوان از جادو استفاده کرد. آنپیمایی بسته به عنصر عمل میکند. ما اکنون به کمک ریشهی درختان مسیر زیاد را پیمودیم زیرا عنصر من چوب است. افراد عنصر خاک سریعتر عمل میکنند زیرا خاک پیوسته همهجا است اما تعداد درختان در مکانی کم و در مکانی زیاد است. به کمک ریشهها ما پیمایش میکنیم زیرا همهجا پراکندهاند. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان پناه سرش را راضی تکان داد. برایش جالب شده بود، اما نیلرام هنوز هم خنثی مانده است. آرزو به حرف آمد: - یعنی جادوگر عنصر آتش نمیتونه آنپیمایی کنه؟ شهبانو سرش را به نشانهی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت: - به یزت خوش آمدید. اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است. آرزو خیره به یزت، سکوت کرد و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیلرام و پناه کنارش ایستادند. پناه حیرتزده گفت: - واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره! نیلرام زمزمه کرد: - و غذاهای شیراز خودمون؟ شهبانو مجدد حرکت کرد و همانطور که سمت شهر و یک مکان جدید میرفت گفت: - شما را به یک اشکنه و آشماست دعوت میکنم. البته که اگر کوفتهی نخودچی دوست داشته باشید آنهم موجود است. یک مهمانخانه آنطرف است. منظورش از مهمانخانه همان رستوران بود. نیلرام همانطور که از کنار مردم زیادی میگذشتند، توجهاش به یک دختر بچه جلب شد. داشت روی زمین حروفی به زبان میخی میکشید. علامت هایی همچون یک ستون و دو کوه، شهبانو که نگاه خیرهی او را دید، توضیح داد: - آنها حروف جادو هستند. کودکان علاقهی زیادی به یادگیری سریعتر آنها دارند برای همان روی زمینها تمرین میکنند. نیلرام تنها سرش را تکان داد که شهبانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمانخانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. شهبانو شدیدا با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیلرام، در واقع خودشان هنوز نمیخواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر میآمد... . 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان فصل هشتم با اتمام زمان استراحت، شهبانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارتهای خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند. یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای داده بود. با آنکه جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بیگمان از یک دلیل خبر میداد. شهبانو همانطور که مشغول قدم زدن در جادههای خاکی بود، گفت: - امشب جشن سپندار است. بیتردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفتهاند. نیلرام و پناه دوشادوش همدیگر میآمدند و آرزو بود که عقبتر میآمد زیرا داشت دقیق همهچیز را بررسی کرده و به یاد میسپرد. با رسیدن به یک پیچ، شهبانو مسیرش را به راست تغییر داد و گفت: - برای شب لباسی در نظر دارید؟ سرعتش را کمتر کرد و نگاهی به لباسهای مدرن آن سه انداخت. آرزو که با شنیدن عنوان یک جشن سروپا گوش بود سریع به حرف آمد: - البته، با این لباسها که نمیتوانیم به جشن برویم! گفتی نام جشن چه بود؟ شهبانو لبخند پهنی روی لب نشاند و گفت: - شما را به بهترین پارچه فروشی شهر خواهم برد. سپندار، روز پنجم ماه سپندارمذ را جشن سپندار گویند. آرزو سرش را متفکر تکان داد، همانطور که به شهبانو نزدیک میشد و بادگیر عمارت بالای سرشان را بررسی میکرد گفت: - مهرگان و تیرگان را میشناسم. کم و بیش هنوز در آینده برگذار میشوند. شهبانو که انگار انتظار این یکی را نداشت، به وجد آمد و مشتاق پرسید: - به راستی؟ آذرگان و امردادگان و دیگر ها چه؟ آرزو غمگین سرش را پایین آورد و به شوق درون چهرهی شهبانو خیر شد. سرش را به پچ و راست تکان داد و گفت: - دیگر نه، متاسفانه مهرگان و تیرگان نیز دارن فراموش میشوند. آنهم نه به دلیل هماهنگی روز و ماه بلکه به دلیل داستانهای شاهنامه هنوز پابرجا هستند. شهبانو غمگین روی برگرداند و مجدد به مسیرش ادامه داد. پناه و نیلرام متوجهی گفتوگوی آندو نشدند و خب برایشان انگار مهم هم نبود. آرزو بیحوصلهتر از قبل دنبال آن سه و عقبتر از همه راه افتاد. همانطور که حواسش بحر عمارتهای خشتوگلی باشکوه بود، ناگهان صدایی بسیار ترسناک، خرناسی به بلندی موتور یک هواپیما، در پشت سرش به گوش رسید. آنقدر وحشت کرد که تنها توانست رویش را بازگردانده و عقب را ببیند. هیولایی سفید رنگ، با دندانهای فراوان و گوشهای گاو مانند به او نگاه میکرد. نه، در واقع به آنها نگاه میکرد. شهبانو سریع از کنار آرزو گذشت و جلویش ایستاد. کف یک دستش را به طرف دیو و دیگری را به طرف مهمانان گرفت. آرزو رفتارهای شهبانو را بررسی کرد، ترسیده بود اما دستوپایش را گم نکرده است. پناه جیغ بلندی کشید و پشت نیلرام پناه گرفت، صدای وحشتزدهاش در آن سکوت خوفناک شهر طنینانداز شد: - یه... دیو! آرزو آب دهانش را وحشتزده قورت داد، گمان میکرد پارسه سرزمین رویاهاست اما چرا یادش رفته بود هر رویایی کابوسی دارد؟ نگران لباس شهبانو را کشید و لب زد: - ب... باید چی کار کنیم؟ شهبانو نگران به آرزو چشم دوخت، نمیتوانست با آن دیو مقابله کند و متاسفانه این را تنها خودش میدانست! با تردید گفت: - آن دیو سپید است. متاسفانه از روی اندام و قدش مشخص است که سن زیادی دارد. شاید نتوانم با آن مقابله کنم! آرزو مجدد آب دهانش را به سختی قورت داد، نیلرام و پناه نیز وضعیت بهتری نسبت به او نداشتند. شهبانو مستاصل لب زد: - درختی این نزدیکی میبینید؟ باید آنپیما کنیم. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان هر سه دختر همچون شترمرغ گردن دراز کردند تا درختی بیابند. نه چیزی نبود! تا چشم کار میکرد عمارتهای خشتوگلی با آن بادگیرهای عظیمشان بودند. آرزو که خبر نبود درخت را به شهبانو داد، مهربانوی زیبا سر تاسفی تکان داد و خشمگین لب زد: - پس برای همان است که شخصی در ظهر درون شهر پر نمیزند، حداقل باید به سرا خبر میدادند تا اینچنین غافلگیر نشویم! شهبانو سریع اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه دیو دیگری نبود پس در محاصره قرار نداشتند. دستش را مصممتر به سمت دیو سپید گرفت و فریاد زد: - اهریمن بازگرد زیرا جادوی من به تو رحمی نخواهد کرد! همه ترسان به دیو خیره بودند، به جز شهبانو که بیشتر برای حفظ جان آنسه نفر نگران بود. دیو سپید با آن دندانهای کثیف و یالهای بزرگش، پاهای گاو مانندش را جلوتر آورد و نعره کشید. انگار ترسی از جادو نداشت! البته که او نیز میفهمید شهبانو ضعیفتر از خودش است. احمق که نبود! شهبانو قدمی ناخواسته با جلو آمدن دیو به عقب برداشت و به سینهی آرزو برخورد کرد. چشمهایش بخاطر خیره شدن به دیو میسوختند. با صدای مستاصل زمزمه کرد: - تا سه میشمارم. هر گاه به عدد سه رسیدم نیلرام به راست، پناه به چپ و آرزو به عقب فرار کنید. متوجه گشتید؟ آرزو سریع بازوی شهبانو را به چنگ گرفت، مردد زبان باز کرد: - نه خطرناکه نباید تنها بمونی! شهبانو که بخاطر فشار زیاد عصبانی شده بود سریع دستش را از چنگال آرزو بیرون کشید و محکمتر گفت: - همان که گفتم، با عدد سه فرار خواهید کرد! سپس چیزی را سریع زیر لب زمزمه کرد، انگار کسی را فرا میخواند. آرزو وقتی گوشش را نزدیکتر برد، توانست صدایش را بشنود. - ایمرغ بهمن، به کجا سفر کردهای؟ فوری نزد من بیا که در چنگ اهریمنی سپید گرفتار شدهایم. آرزو نگران پرسید: - از دست یه جفد چه کاری بر میاد؟ شهبانو محلی به او نداد؛ افکارش درگیر تر از آن بود که اکنون به سوالات سادهی یک مهمان جواب بدهد. پس خیره به دیو شمارش را شروع کرد. یک، نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. منتظر بودند ببینند او قصد فرار دارد یا نه، زیرا پناه که به حتم آماده بود تا با رسیدن به عدد سه پاهایش را حرکت بدهد. نیلرام نیز همین قصد را با شنیدن عدد دو و نعرهی دیو داشت. دو، آرزو کمی از شهبانو فاصله گرفت، نگاهش مستقیم به شال زیبای شهبانو بود، اگر برود و او کشته شود... اگر برود و او... فریاد سه گفتن شهبانو و حجوماش به طرف دیو، ناگهان آرزو را به خود آورد. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان نیلرام و پناه هر دو رفته بودند و آرزو بود که حیران میان یک جاده ایستاده بود. شهبانو متوجهی حضورش شد اما کاری از دستش بر نیامد. جادویی از کف دستش احضار کرد؛ جادو با شتابی بسیار به سمت دیو روانه شد و به صورتش برخورد کرد. نعرهی عصبانی دیو و هجومش به سمت شهبانو آنقدر سریع بود که آرزو هنوز نمیفهمید باید فرار کند وگرنه کشته میشود! پناه از پشت دیوارهای آن سمت جاده صدایش زد. جیغهای پناه آرزو را ناگهان به خود آورد. انگار که آب یخ رویش پاشیده باشند. - فرار کن آرزو فرار کن! آرزو نفهمید چگونه اما دید که پاهایش دارند به عقب میدوند. سرش را چرخاند و دید لحظه به لحظه دارد از شهبانو دورتر میشود. آنقدر دوید تا آنکه وقتی صدای هیاهوی نبرد دیگر به گوشش نرسید از حرکت ایستاد. شهبانو باری دیگر جادو را روانهی پاهای گاو مانند دیو سپید کرد، ضربههایش قوی بودند اما متقابلا دیو هم هربار عصبانیتر از قبل هجوم میآورد. اگر یک لحظه غفلت میکرد کارش تمام بود. عرق از سر و رویش میچکید. خسته شده بود، شاید دو دقیقه از شروع نبرد گذشته بود اما انگار سالها داشت مبارزه میکرد. شهبانو باری دیگر از هجوم آن دیو رد شد و جادوی چوب را فراخواند. اینبار به جای روانه کردن خود جادو، چوب عظیمی در دستش ظاهر شد. با آن همچون شمشیر به سمت دیو هجوم آورد. آنقدر سریع اهریمن را میزد که خود دیو دیگر وقتی برای هجوم پیدا نمیکرد. فقط مدام سعی داشت ضربههای شهبانو را خنثی کند. طولی نکشید که شهبانو خستهتر از قبل، صد اَرَش آنطرفتر متوقف شد. دیو فرصت را غنیمت شمرد، آنقدر سریع به سمت شهبانو هجوم برد و دستهایش را بر سینهی دخترک زد که شهبانو نتوانست کاری انجام بدهد. با ضربهی شدیدی بر زمین سقوط کرد و دیو رویش خیمه زد. دندانهای دیو درست جلوی صورتش بودند، آنقدر نزدیک که بوی خونی که شاید چندی پیش خورده بود به مشامش رسید. تهوع و درد شدیدی در دلش ایجاد شد، پنجههای دیو بزرگ بودند و بدتر از آن، هیکل عظیمی بود که روی شهبانو افتاده بود. دیو نعره کشید، صدایش به قدری بلند بود که گوشهای شهبانو سوت کشیدند. چشمهایش را سریع بست، نخواست صحنههای آخر عمرش را ببیند. تا به حال اینچنین به دست یک دیو اسیر نشده بود. ضربان قلبش شدیدا بالا رفته است. دیو سرش را جلو آورد، پنجهاش را بالا برد و با خوشحالی به سینهی شهبانو کوبید. ناخنهایش باعث شد لباسهای شهبانو پاره شوند و بدنش نمایان گردد. شهبانو اشک ریزان همانطور که چشمهایش هنوز بسته بود فریاد زد: - چشمهاتون رو ببندین، لطفا! سه دختر که شاهد صحنه بودند؛ حیران، شوکه و وحشتزده متوجهی منظور شهبانو نشدند. نتوانستند چشم بسته و صحنهی حادثه را نگاه نکنند. یعنی چه؟ واقعا قرار بود خورده شود؟ آنهم جلوی چشمشان؟ نیلرام بهتزده دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود. چشمهای پناه انگار هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزنند. آرزو، او تکان نمیخورد و هیچ واکنشی نداشت. تنها با دهانی باز، ابروانی بالا پریده و چشمهایی متورم، شاهد صحنه بود. دیو سپید خندان زبانش را بر گونهی عرق کرده و زخمی شهبانو کشید. طعم خون، شوری آن دیو را به شور آورد. خونی که از قفسهی سینهاش جریان پیدا کرده بود نیز باعث شد دیو بدون کنترل سینهاش را با آن زبان زبرش لیس بزند. شهبانو با لمس آن زبان زبر بر سینهاش به حقحق افتاد. بدنش میلرزید، دیگر نمیتوانست این شرم را تحمل کند. به هقهق افتاد و دست آزادش را به زیر گلوی دیو نهاد. با درد در ذهنش یک درخت تصور کرد، میخواست درختی پدید آورد تا هم خودش و هم دیو را درجا بکشد. این کارش خودکشی بود! اشکهایش همانطور که از گونهاش میچکیدند، چشم باز کرد و به دیو خیره شد. چهرهی خندان دیو، احساس تجاوز را در او تشدید کرد. جادو را که در دستش به جریان در آورد، سر چرخاند و به آرزو خیره شد. در دیدرسش بود. لب زد: - چشمهایت را ببند... 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان دیو از روی شهبانو برداشته و به سمت دیوارها پرتاب گشت. ثانیهای طول کشید تا همه بفهمند چه شد؛ تا شهبانو بفهمد نباید جادوی درخت را اجرا کند. جادو تا کف دستش بالا آمده بود، میدرخشید اما به درون بدنش بازگشت. شهبانو، او مردی را دید که بالای سرش ایستاده و نگران به او خیره است. تنها به صورتش، نه به اندام غیر پوشیدهاش. مهیار، نگران در چشمهای نقرهای رنگ شهبانو خیره شد و لب زد: - خداوندا شکرت. شهبانو اینبار گریهاش شدت گرفت. نه از خجالت بلکه از زنده ماندن. آنقدر ترسیده بود که دیگر نمیدانست باید اولویتش چه باشد! سه دختر پنهان شده با نجات شهبانو به سمتش دویدند. نیلرام میلرزید اما دلیل نمیشد نگران شهبانو نباشد. پناه بیشتر از همه وحشت کرده بود اما به سختی خود را به بالای سر شهبانو رساند. آرزو شانههای شهبانو را گرفت و بلندش کرد. نیمخیز او را به خود تکیه داد و با گریه گفت: - باورم نمیشه اگر... اگر اون نرسیده بود واقعا د... داشتی میمردی! وای خدایا شکرت شهبانو خوبی؟ من... من... گریه به او اجازه نداد تا بیشتر حرف بزند. آن سه دختر تا به حال همچین صحنههایی را به چشم ندیده بودند. پس عجیب نبود که آنقدر شوکه شوند. مهیار با دیدن وضعیت نامناسب شهبانو چرخید و پشت به آنها کرد تا معذب نشود. سپس کمی صبر کرد تا همه از شوک بیرون بیایند. پناه بر زمین سوقط کرد و کنار پای نیلرام افتاد. پاهایش دیگر از شوک توان نگه داری او را نداشتند. نیلرام شانههای پناه را در آغوش گرفت و باهمدیگر گریستند. شهبانو از صدای آنها لبخند سردی بر روی لبهایش نهاد. زمزمه کرد: - خوبم... برای من هم اولینبار بود. نگاهش را به مهیار داد و لب زد: - مهیار، در وقت رسیدهای... شانس بوده است یا چه. مهیار مردی با چشمهای زمردی، در حالی که به دیوار عمارت روبهرویش خیره بود گفت: - خواست خداوند بود که توانستم به موقع برسم. نقرهفام مرا تا اینجا راهنمایی کرد. شهبانو به معنای متوجه شدن؛ سرش را تکان داد که جیغی آشنا از آسمان به گوش رسید. آشوزوشت زیبایش به سرعت کنار شهبانو فرود آمد و جیغجیغکنان احوالش را جویا شد. شهبانو هنوز هم بدنش در شوک بود و از درد کرخت بود، اما به سختی دستش را بالا آورد و سر جغد را نوازش کرد. لب زد: - کمکهایت همیشه با ارزش هستند. شهبانو خسته بیشتر خود را به آرزو تکیه داد. لب زد: - قفسهی سینهام درد بسیاری دارد. به لطف جادوست که شیون نمیکنم. انگار شکسته است. مهیار سرش را تکان داد و در نهایت خونسردی گفت: - به محض آنکه طلانقش لباسی برایت بیاورد، تو را نزد طبیب خواهم برد. شهبانو سکوت کرد که آرزو نگران به جسد دیو خیره شد. آن دیو با یک ضربه مرده بود؟ خیره به سینهی دیو دید که بله دیگر نفس نمیکشد! مستاصل ب مهیار چشم دوخت، اگر آنقدر قدرت داشت... پس این مرد باید خیلی از شهبانو قویتر باشد. شهبانو وقتی نگاه خیرهی آرزو را روی مهیار دید، آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد: - او مهیار است. دوست صمیمی ریوند و من. او جزو جادوگران محافظ شوش است. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان آرزو سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. پس برای همان آنقدر قوی بود! نگران سرش را پایین آورد و به سینهی شهبانو چشم دوخت، بوی خون در دماغش پیچیده است اما اینکه زخم بند نمیآمد واقعا نشانهی خوبی نیست. زمزمه کرد: - چطور باید خون رو بند بیارم؟ من... بلد نیستم. شهبانو با لبهای خشکیدهاش خندید و به سختی سخن گفت: - لباس که بیاید، ما به طبابتخانه میرویم. چیزی برای نگرانی وجود ندارد. سپس سرش را سمت مهیار چرخاند و با درد گفت: - مهیار، ریوند را فرابخوان. باید با مهمانهایش باشد. تنهایی در اینجا خطر داد. مهیار سرش را تکان داد و شانههای بزرگ و پهنش لرزیدند. - خود آنها را به عمارت ریوند میبرم. شهبانو به سرفه افتاد، بعد از ده صرفهی پیاپی خسته پرسید: - چگونه؟ آبی در اینجا نیست ما... مهیار دستش را به طرف یک جوب دراز کرد و گفت: - شاید حواست پرت بوده است که جوب به این طویلی را ندیدهای شهبانو! شهبانو دیگر چیزی نگفت. درد داشت در تمام بدنش پخش میشد و دیگر تسکین جادو فایدهای نداشت؛ زیرا جادو بخاطر زخمها و خونریزی زیادش داشت توانش را از دست میداد. چشمهایش را به آرامی بست و زیر فشار درد، لب زد: - شاید. آرزو نگران سرش را بالا آورد و خطاب به مهیار گفت: - از هوش رفت! مهیار خواست بچرخد اما پناه سریع جیغ کشید: - برنگرد! مهیار دستی بر پیشانی عرق کردهاش کشید و مجدد طلانقش را فراخواند. چرا آنقدر دیر کرده بود؟ کمی مضطرب به حرف آمد: - نبض میتوانید بگیرید؟ باید به من بگویید وضعیت قلبش چگونه است. نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. آرزو سرش را به چپ و راست تکان داد، مستاصل با صدای لرزان گفت: - نه. نه بلد نیستیم. مهیار آهی کشید و آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید. طلانقش رسیده بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانهی مهیار نشست. اندازهی متسوطی داشت همچون یک عقاب میمانست. پارچهای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شهبانو انداخت. سپس دست شهبانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر گفت: - دستهایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان میگذرد و ما غافل میشویم. 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان هر سه دختر گیج و وحشتزده به حرفهای مهیار گوش دادند. شاید چون میدانستند قویتر از شهبانو است قصد کلکل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافهی جدی و اخمآلودش گویای بیاعصاب بودنش بود. با خیس کردن دستهایشان، میهار دست دیگرش را جلو برد و از آنها خواست دستش را بگیرند. هر سه دست روی دست مهیار که بالای شکم شهبانو بود، نهادند. در لحظهای دیگر، مهیار دستش را سریع عقب کشید و جدی گفت: - ریوند داخل است؛ او را پیدا کنید. و ناگهان با شهبانو که در آغوشش غرش شده بود، ناپدید گشت. فصل نهم ریوند درون سالن پشت میز کارش مشغول بود که در باز شد و سه دختر آشنا وارد عمارت شدند. از پشت میز برخاست و متعجب جلو آمد. با لبخند گفت: - شهبانو چه زود شما را بازگرداند. گمان میکردم تا پاسی از شب بیرون با... هنگامی که متوجهی چهرهی وحشتزده و نگران آن سه دختر شد بیخیال ادامهی حرفش گشت و نگران پرسید: - چه شده است؟ شهبانو را نمیبینم. بحر کاری شما را رها کرد؟ نیلرام خیره به ریوند اولین نفری بود که توانست حرف بزند. - اون... اون با مهیار رفت. ط... طبابت خانه. آرزو بهتزده دستهای خونیناش را بالا آورد و به ریوند نشان داد. لب زد: - یه... یه دیو سفید بزرگ ب... بهمون حمله کرد. ریوند تا نام دیو و رنگ سفیدش را شنید متوجهی همهچیز شد. اخم غلیظی روی ابروانش نشست و خشمگین گفت: - مجدد گزارش ندادهاند! بسیارخب بیاید و بنشینید. آنها را به نشستن روی مبلهای سنتی چرمی دعوت کرد که روبهروی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آنقدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبلها حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات جلویشان پیدا شد، معلق در هوا. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را بنوشد، اما داغ بود. نیلرام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تاخیر چای را قبول کرد. ریوند جلویشان به میز تیکه داد. دست در جیب شلوارش فرو کرد و پرسید: - وضعیت شهبانو وخیم است؟ نیلرام به رفتار و حرکات ریوند توجه کرد. چرا مستاصل نبود؟ چرا مضطرب نبود؟ چرا آنقدر خونسرد رفتار میکند؟ آرزو جرعهی دیگری نوشید و لب زد: - قفسهی سینهش خونریزی داشت. من... نتونستم کمکی بکنم. ریوند سرش را راضی تکان داد و تکیهاش را از میز گرفت. به پشت میزش رفت و مجدد روی صندلی نشست. در سکوت مشغول کاری شد که پیش از آمدن آنها داشت انجامش میداد. نیلرام با این واکنش او ابرویش را بالا انداخت و خشمگین به حرف آمد: - چرا نمیری دنبال خواهرت؟ اون زخمی شده ممکن بود بمیره! ریوند نگاهی به نیلرام انداخت. لبخند گرمی زد و مجدد نگاهش را به جلویش داد، گفت: - خودت داری میگویی ممکن بود بمیرد. بنابراین دیگر نمیمیرد. نه زمانی که مهیار او را نزد طبیب برده است. صفحهای از کتاب روبهرویش را ورق زد و عینک گردش را به چشم زد، انگار یادش رفته بود. ادامه داد: - البته که اگر عنصر خواهرم چوب نبود به حتم نگرانش میبودم. اما چوب قابلیت ترمیم دارد. پس جای نگرانی نیست. نیلرام خواست مجدد اعتراض کند که لحظهای بعد متوجهی منظور ریوند شد. بله درختان رشد میکردند. ترمیم میشدند. برای همان آنقدر نگران نبود! آهی کشید و جرعهای دیگر از چایش نوشید. خیره به بخار چای زمزمه کرد: - اما باز هم خواهرت بود. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان ریوند ترجیح داد ساکت بماند، زیرا مهمانهایش درک نمیکردند او چرا نگران نیست. اگر مهیار نزدش نبود به حتم تگران میشد اما مهیار که باشد، ریوند بود و نبودش فرقی ندارد. شهبانو همان که مهیار را ببیند بهبود پیدا میکند. با فکرش پوزخدی زد که نیلرام سریع واکنش نشان داد. گمان کرد به او میخندد. اخمآلود گفت: - شاید اینجا جادو داشته باشین اما عقل و شعور و درک ندارین! ریوند سرش را بالا گرفت و گیج به نیلرام خیره شد. بحر چه اینچنین حرف میزد؟ منظورش ریوند بود؟ آرزو زانویش را به پای نیلرام کوبید تا به او بفهماند بهتر است چیزی نگوید. نیلرام اما خشمگین چایش را روی میز ریوند کوبید و برخاست. به سمت پلهها رفت و تندتند از آنها بالا رفت و از دیدرس خارج شد. ریوند با بهت به آرزو خیره شد و پرسید: - رفتارش بحر چه اینچنین عصبناک بود؟ پناه در سکوت چایش را نوشید و از جای خود برخاست. به دنبال نیلرام رفت و محلی به ریوند نداد. آرزو سر تاسفی برای رفتار بیشرمانهی آندو تکان داد و لب زد: - چیزی نیست، فقط زیادی شوکه شدهاند، من هم همینطور. بابت چای از ریوند تشکر کرد و دنبال آنها به طبقهی دوم رفت. ریوند اندکی به پلهها خیره شد و سپس مجدد کارش را ادامه داد. انگار نیلرام براش حکم یک حیوان وحشی را داشت. هر لحظه آمادهی حمله، گاهی آرام و گاهی خطرناک. پر قرمز از پنجره رسید و روی میز فرود آمد. آتشش را مهار کرد تا کاغد های ریوند را همچون دو دفعهی قبل نسوزاند. ریوند نگاهی به او انداخت و مجدد توجهاش را به نشوشتههای روی کتاب داد. - حالش چطور است؟ ققنوس زیبا صدای جالبی از خود تولید کرد و ریوند راضی سرش را تکان داد. - بسیارخب، به مهیار بگو آیا برای شب باید آماده شوم یا به لطف زخمی شدن شهبانو نیازی به حضور در جشن نیست؟ ققنوس بدون آنکه پرواز کند تا سوال را ببرد، مجدد صدایی از خود بیرون داد که ریوند اخم کرد. البته آن لبخند کمرنگ هم روی لبهایش بود. سرش را آهسته تکان داد و گفت: - به حق که شهبانوست. با آنکه سینهاش شکافته شده است اما بیخیال من و جشن نمیشود. بسیارخب پرقرمز به خواهرم بگو تا شب استراحت کند. لباسهای خود و مهمانان را آماده میکنم. ققنوس سرش را تکان داد و مجدد چیزی گفت. ریوند اینبار نگاه از کتاب برداشت و ققنوس را خشمگین دید. لب گزید و با حرص گفت: - بسیارخب! لطفا پرقرمز، لطفا همچون خواهرم رفتار نکن. بگو آرتان بیاید. ما را کشت با آن نکتههایش. انگار نه انگار که زخمیست. بعد آن دخترک نیلرام نگران وضعیت اوست! از جایش برخاست که پرقرمز ترسید و سریع پرواز کرد و مجدد از طرف پنجره بیرون رفت. ریوند خسته دستی بر موهایش کشید. لب زد: - تنها یکبار آرتان لباس خوبی پوشید و اکنون شهبانو گمان میکند او بهترین هماهنگ کنندهی لباسهای جشن است. کتاب را عصبانی بست و به طرف اتاقش قدم برداشت. اتاقش در طبقهی سوم بود. همانطور که پلهها را بالا میرفت در افکارش نسبت به آرتان حسودی کرده و قصد داشت او را بزند. خندیدم و به رفتنش خیره شدم. میرفت تا اندکی استراحت و حمام کند، زیرا با آمدن آرتان محال بود بتواند بخوابد. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان فصل دهم نیلرام با گذشت دقایقی بسیار، هنوز هم غمگین بر گوشهای از تخت نشسته و در سکوت زانوانش را در آغوش گرفته بود. چیزی نمیگفت، در بحث آن دو نفر مشارکت نمیکرد. فقط و فقط فکر میکرد. اما چه چیزی افکارش را آنقدر دیگر کرده است؟ شاید داشت به بیتوجهی ریوند به خواهرش فکر میکرد. آیا اگر روزگاری برادر میداشت، او نیز آنقدر به نیلرام بیتوجه بود؟ گاهی فکر میکرد اگر یک فرزند دیگر در خانواده بود، اگر خواهر یا برادری داشت شاید پدرش همسر دومی نمیگرفت... شاید. آرزو خشمگین ضربهای به پشت سر نیلرام زد و گفت: - به چی فکر میکنی؟ دو دقیقه حواست رو بده من ببین دارم چی میگم! نیلرام بیروح سرش را بالا گرفت. خیره در نگاه آرزو منتظر ماند تا حرفش را بزند. آرزو کلافه دستی بر صورتش کشید و خسته گفت: - بیاین بریم دیدن شهبانو، نگرانشم. نیلرام ناخواسته پوزخند زد. هنوز بیست و چهار ساعت هم از آشنا شدن با شهبانو نمیگذشت، آنوقت او نگرانش میشد! جوگیر نَدید بَدید. سرش را پایین انداخت و مصمم پاسخ داد: - نمیام. برام مهم نیست. پناه که سرش پایین بود، با این حرف نیلرام نگاهی به او انداخت. نگران زمزمه کرد: - باز رفتی توی خودت؟ افسردگیت گل کرد؟ الان وقتش نیست. آرزو خشمگین فریاد زد: - نیلرام لطفا به خودت بیا! الان وقت این مسخره بازیهایه من انرژی ندارم، من امید ندارم، اصلا چرا زنده ام نیست! نیلرام خنثی به هر دویشان نگاه کرد و چیزی نگفت. دیگر حوصلهی حرف زدن هم نداشت. دیگر نمیخواست دهان باز کند. افسردگیاش گل کرده بود. شاید ریوند آن تلنگر را به زندان افسردهاش زد. پناه کلافه برخاست و به طرف آرزو رفت. گفت: - شروع شد. آرزو خشمگین به طرف در قدم برداشت، آن را گشود و در حینی که از اتاق خارج میشد حق به جانب گفت: - نمیخوام بودنم توی سرزمین جادو رو با یه افسردهی روانی هدر بدم! در را کوبید و رفت. پناه خیره به در آهی کشید و کنار نیلرام جای گرفت. دستش را صمیمانه در حصار گرم دستهای خودش گذاشت، آهسته لب زد: - به خودت بیا. باهام حرف بزن دختر. موضوع چیه؟ پناه غمگین به نیلرام خیره بود. احساس کرده بود که داشت مجدد تغییر وضعیت میداد. آن خونسرد بودنهایش، آن سکوتهایش در طول گردش در شوش و و یزت نشان از بازگشت افسردگیاش میداد. اما اکنون، شاید بگو مگو هایش با ریوند باعث فعال شدن این وضعیت شده بود. نیلرام پاسخی به او نداد. هیچ واکنشی. پناه خسته از منتظر ماندن لب باز کرد که صدایی از بیرون توجهاش را جلب کرد. - پناه نیلرام بیاین لباس برای جشن انتخاب کنین! صدای آرزو بود. صدایش آنقدر شاد و پر انرژی بود که انگار نه انگار دوستش در افسردگی حاد به سر میبرد. پناه دست نیلرام را فشرد و برخاست. به طرف در رفت و زمزمه کرد: - من بیرون منتظرتم، زود بیا. پناه که رفت نیلرام همچنان در سکوت به پتوی روی تخت خیره بود. برایش مهم نبود. ریوند چقدر بیمهر است. خواهرش در بستر مرگ است و او نگران لباس جشن مهماناناش است. جشن؟ اصلا شادی نیاز است؟ بهر چه باید شاد بود؟ خودش را لغزاند و روی تخت دراز کشید. به زیر پتو خزید و سعی کرد چشمهایش را ببندد. در ذهنش حرفها و تحلیلهای زیادی در حال شکل گرفتن بود. انگار صد ها نفر در سرش حرف میزدند. یکی گله میکرد، یکی نصیحت، دیگری پاسخ میداد. آن یکی فریاد میکشید. دیگری سکوت کرده و آنها را مینگریست. دخترکی گریه میکرد اما هیچکس به فکر نیلرام نبود. همه نیلرامی دگر بودند که برای خود میزیستند. در باز شد، کسی وارد گشت و به آرامی در را بست. نزدیک که آمد بوی عطری به مشام نیلرام رسید. یک عطر دلپذیر. یک عطر... آشِنا. صدایش پشت آن عطر به گوش رسید. - دوستهایت پایین منتظر تو هستند. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان صدای شهبانو باعث نشد نیلرام باز هم واکنشی نشان بدهد. شهبانو لباسی از حریر کرم رنگ پوشیده بود و سعی داشت زیاد صاف حرکت نکند زیرا زخمش هنوز کمی درد داشت. مجدد به حرف آمد: - من حالم خوب است. ریوند گفت با او بابت بیخیالیاش دعوا کردهای. ممنون تو هستم. نیلرام تکانی خورد و این از نگاه شهبانو پنهان نماند. دست جلو برد و پتویش را کشید. خیره به چشمهای باز نیلرام گفت: - جشن امشب حالت را خوب میکند. صدای نیلرام شهبانو را به حرف زدن بیشتر امیدوار کرد. داشت جواب میداد. - نیازی به جشن ندارم. حالم خوبه. شهبانو لبهای صورتی رنگش را تکان داد و با انرژی بیشتری گفت: - بهتر میشوی. بیشتر پتو را کنار زد و دست نیلرام را گرفت. او را وادار به نشستن کرد و خیره در نگاهش گفت: - امشب تمام مردم جشن میگیرند. خوب نیست یکی در عمارت ما تنها و غمگین باشد. ننگ بر ما اگر او را تنها بگذاریم. نیلرام کلافه پوفی کرد و به شهبانو چشم دوخت. زخم روی سینهاش توجه او را جلب کرد. لب زد: - چقدر زود خوب شدی! شهبانو لبخند بر لب دستی بر سینهاش کشید و پاسخ داد: - درد دارد اما خوشخبتانه سمی در بدنم نبود. آن دیو اگر سم را به من منتقل میکرد به حتم زنده نمیماندم. آهی کشید و لب زد: - همیشه آنقدر خوشحال نیستیم. نیلرام به شهبانو خیره ماند. نگاهش، چیزی میگفت. چیزی که در اعماق دلش نهفته بود. لب زد: - فقط تو و ریوند هستین؟ بقیهی خانوادتون کجان؟ شهبانو با این سوال نیلرام سرش را پایین انداخت. لبخندش کمکم محو شد. زمزمه کرد: - آنها به دست دیوهای مازندران کشته شدهاند. سال هاست که میگذرد. نیلرام با شنیدن این حرف ابرویش را بالا داد. انتظار نداشت آنها مرده باشند. شهبانو از روی لبهی تخت برخاست و سعی کرد خودش و احساساتش را کنترل کند. گفت: - بیا، دوستهایت منتظر هستند. لحظه را باید قدر دانست. از جشن که بازگشتیم هر چقدر میخواهی شب تا صبح را زانوی غم در آغوش بگیر. نیلرام خسته از جایش برخاست که شهبانو دستش را گرفت. مصمم در نگاه عسلی نیلرام گفت: - اگر اجازه بدهی اندکی جادو به تو منتقل کنم. حالت را خوب میکند. نیلرام سریع دستش را پس کشید. مخالفتش کاملا واضح بود. به طرف در رفت و جدی گفت: - جادو رو قبول ندارم. شهبانو گیج و متعجب به رفتنش خیره شد. مگر نه آنکه دید چگونه سینهاش شکافته شده بود و اکنون خوب است. پس چطور میتوانست جادو را باور نکند؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان فصل یازدهم با گذر پاسی از غروب خورشید در پارسه، مردم به جادههای خاکی شهر آمدند و میز و صندلی هایشان را در گوشهوکنار شهر چیدند. از انارهایی که داشتند و جمع کرده بودند تا گندم و جویی که برایشان از کشت تابستانی باقیمانده بود؛ از سیبزمینی و آجیلهای تابستانه تا گوشن بریانی و مرغ، پیاز که جزوی از اصل غذاها بود. همه و همه را برای این روز و جشن به میان آورده و روی میز هایشان نهاده بودند. زیبایی این شهر با هیاهوی مردمش بیشتر شده بود. سر و صدای کودکان در تمام ردههای سنی انرژی بیشتری به شهر میداد. صدای موسیقی را که دیگر نگویم. نوای نتهای موسیقی... صدای سنتور و قانون بر روی بامهای خانهها به گوش میرسید. نوازندگانی که هماهنگ نوتها را مینواختند و جادویی که صدا را منعکس میکرد. به گونهای که در تمام شوش مردم صدای موسیقی را به یک اندازه میشنیدند. نوایی بسیار آرامشبخش و ملایم که در آسمان تیرهی شب همچون لالایی میمانست. در جلوی عمارت ریوند نیز میز و صندلیهایی تدارک دیده شده بود. ریوند و شهبانو ایستاده بودند تا هر مهمانی که از آشنایان بود را دعوت کنند که بیاید و بر سر میز بنشیند. اینجا رسم جالبی داشت گویا هر میزی که در نیمهی شب شلوغتر بود، برکت سالش بیشتر میشد. برای همین صاحب عمارتها مهماننوازی بیشتری میکردند، زیرا ماه آخر سال قدیمی بود. جشن سپندار آخرین جشن سال فعلی به حساب میآمد. نیلرام خیره به سیل مهمانها که با شهبانو صحبت میکردند، در افکارش غرق بود. داشت به بازگشت فکر می کرد، وقتی بازگردد باید چه کاری انجام بدهد؟ صدای پناه در کنار گوشش به صورت زمزمهوار طنین انداخت: - این لباس خیلی بهت میاد. نیلرام نگاه از شهبانو که با دختری صحبت میکرد گرفت. خودش را دید، لباسی به رنگ سبزآبی پوشیده بود با مرواریدهای نقرهای که بر روی آن ماهرانه کار شده بودند. طرح بادوم بتهجقه درون دامن لباس نیز زیبایی آن را دو چندان میکرد. البته که با اصرار شهبانو این را پوشیده بود. خودش ترجیح داد اصلا نیاید، اما اصرار شهبانو را که بر سر ریوند دید فهمید مقاومت در برابر خواستهی شهبانو فایدهای ندارد. انگار این جشن برای شهبانو ارزش دیگری داشت که آنقدر بر حضور همه در جشن مصمم و جدی بود. نگاهش را از لباس خود گرفت و به پناه داد. لباس پناه نیز زیبا بود. یک لباس با دامن بلند حریر به رنگ آبی آسمانی که از زیر سینه تا پایین دامن را نوارهای طلایی در برگرفته بود. انگار که رگهای خونی یک بدن بودند. میدرخشیدند و جلب توجه میکردند. نیلرام لباس پناه را زیبا خطاب کرد و پناه خوشحال تشکری زیر لب زمزمه کرد، زیرا سلیقهی خودش بود. اما آرزو؛ چرا چیزی نمیگفت؟ پناه نیمنگاهی به آرزو که جلویشان نشسته بود انداخت. پشت این میز بلند افراد جدید نشسته بودند اما آرزو بدون کوچکترین واکنشی به آنها خیره به رومیزی ترمهی آبی رنگ در فکر بود. پناه لگدی به پایش زد. صدایش زد اما افکارش شدیدا درگیر بود. لگد محکمتری از زیر میز به پایش کوبید و صدایش بلندتر به گوش رسید: - آروز چه مرگته؟ چرا یهو جنی شدی؟ صدایش به گوش ریوند که آنطرفتر ایستاده بود هم رسید. پشت آرزو بود اما سرش را برگرداند و آرزو را نگاه کرد. حالت چهرهاش مرموز بود. موضوع چست؟ انگار او میدانست مشکل آرزو بهر چه است. آهی کشید و مجدد به مهمانها سلام کرد. پناه آرزو را دید که گیج سرش را بالا آورد و پرسید چه شده است؟! عجیب بود. آرزو مشتاق بود تا جشن شروع شود که بتواند افراد جادویی را ببیند، اما اکنون چه مرگش شده است؟ شهبانو از مهمانان جدید فاصله گرفت و به این سوی آمد. کنار آرزو نشست و دستش را روی شانهی دوست جدیدش نهاد. با لبخندی بر لب گفت: - آرتان را دیدید؟ آرزو آهسته سرش را تکان داد. مغموم پاسخاش را زیر لب زمزمه کرد: - توی خونه دیدیمش. همونی که لباسهاش کموبیش پوستماری بودن؟ پناه مورمورش شد و سریع اضافه کرد: - و البته چندش! 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان شهبانو خندید و کمی روی میز خم شد. آهسته خطاب به پناه زمزمه کرد: - این را جلویش نگو، لطفا. آرتان اندکی ظرفیت شوخیاش پایین است. شاید ناراحت شود و برود. نیلرام بیحوصله نگاهش را به شهبانو داد و با تمسخر گفت: - مگه جادوگر نیست؟ بیجنبه بودن یکی از صفات مهم منفی برای جادوگرها به حساب نمیاد؟ مثلا یهو بیجنبهگیش اوت کنه و بزنه الکی یکی رو بدبخت کنه. جادو هم به چه کسایی داده میشه! شهبانو از تغییر وضعیت ناگهانی نیلرام تعجب کرد اما شانهاش را بالا انداخت. پناه راضی از حرفهای نیلرام لبخند بر لب داشت. خوب بود. واکنش نشان دادن به معنای تغییر موضع افسردگیاش بود. دقیقا همینقدر مودی و ناگهانی. افسردگی با کسی شوخی ندارد، هرگز نباید آن را بیاهمیت جلوه داد. پاسخ شهبانو هر سه را کنجکاو کرد. - خب آرتان شرایط خاصی دارد. او در میان یک خانوادهی هفت نفره تنها کسی است که توانست جادوگر شود. طبیعی است که اندکی جدی برخورد کند، زیرا مسئولیت سنگینی بر روی دوش اوست. پناه کنجکاو جلوتر آمد و با آن چشمهای براقش پرسید: - یعنی چی؟ مسئولیت چی رو داره؟ شهبانو محتاط اطراف را بررسی کرد. وقتی از عدم حضور آرتان مطمئن شد لب باز کرد: - خراجی که سرای جادوگران به ما میدهد اندازهی خوبی دارد اما برای آرتان که خانوادهاش کشاورز هستند و تعداد افرادشان زیاد است خیلی کفایت نمیکند. برای همان مجبور است بیشتر کار کند تا خراج بیشتری بگیرد. خب زندگی خرج دارد. نیلرام متمسخر آه کشید و لب زد: - حتی اینجا هم درگیر پول در آوردن و خورد و خوراک هستن! پناه غمگین سرش را تکان داد که ریوند در کنار نیلرام جای گرفت. نیلرام سریع تکانی خورد، انگار معذب شده بود اما به روی خود نیاورد. ریوند نیمنگاهی به نیلرام انداخت و خطاب به شهبانو گفت: - خواهر لطفا از زندگی خصوصی دیگران صحبت نکنید. شاید نباید چیزهایی گفته شود. بدون نگاه کردن به شخص خاصی ادامه داد: - شاید دوستهایمان جنبه نداشته باشند و اشتباه برداشت کنند. نیلرام که سریع حرف ریوند را به خود گرفت خشمگین لب گزید و گفت: - اگه زودتر میگفتی که خواهرت حالش خوب میشه و جادو اینقدر سریع عمل میکنه شاید اونطوری رفتار نمیکردم! مقصر رفتار من فقط و فقط بخاطر بیخیالی جنابعالی بود! ریوند ابرویش را بالا انداخت. کمرش را به عقب تکیه داد و سرش را کامل به سمت نیلرام چرخاند. حق به حانب گفت: - عجب رویی داری، و تو میگفتی که جادو را باور نداری، غیر از این است؟ نیلرام که دیگر از شدت خشم قرمز شده بود؛ خواست دهان باز کند که صدای پناه مانعاش شد. - جادو قدرت زیادی داره. اما سوالی اینجاست که چرا ما جادو نداریم؟ چرا جادو توی آینده نیست اما توی گذشته هست؟ ریوند و نیلرام هر دو خشمگین همدیگر را دیدند و روی از هم گرفتند. نیلرام کمی پشتش را به سمت ریوند چرخاند تا آن قیافهی از خود متشکرش را نبیند. ریوند پوزخندزنان پاسخ پناه را داد: - دلایلاش مشخص نیست. اما خوشحال هستم که شما وجودیت آن را قبول کردهاید. پناه لبخند بر لب، اطراف را دید. آن صفا و مهربانی را و مجدد زمزمه کرد: - شاید جادو رو هنوز عمیقا قبول نکرده باشم اما این گرمی و صفا رو قبول دارم. سالهاست توی ایران دیگه مردم اینقدر صمیمی نیستن. شهبانو غمگین انگار که از ماجرا و منظور حرفش خبر داشته باشد، سرش را تکان داد. - به لطف جادوست که اکنون آرامش در پارسه بر قرار است. اگر آن نبود به حتم شما نیز در اینجا نبودید. پناه، نیلرام و آرزو هر سه سرشان را به طرف صاحب صدا چرخاندند. آرتان مجدد آمده بود. نزدیک غروب برای لباسهای ریوند و دخترها به عمارت آمد و پس از همکاری با شهبانو رفته بود. کجایش را نمیدانم. صندلی کنار شهبانو را عقب کشید و رویش نشست. پاهایش را روی هم گرداند و دستهایش را در سینهاش قفل کرد. شهبانو خندان سرش را تکان داد و گفت: - به لطف نگهبانان آرامش در اینجا برقرار است. ریوند خندان به میانشان پرید. - و البته به لطف یاری پروردگار. همه سرشان را تکان دادند جز نیلرام که موافق حرفهایشان نبود. اخمآلود به حرفهایشان گوش میداد که مهیار نیز به جمع پیوست. او کنار پناه جای گرفت، روبهروی شهبانو، همانطور که لیوان آبی از جادوی خودش بر روی میز ظاهر شد و آن را یک نفس نوشید، گفت: - آرتان خانوادهات را نیاوردی؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان ریوند مشتاق منتظر پاسخ آرتان ماند. میتوانست با اضافه کردن خانوادهی آرتان به میز برکت بیشتری بگیرد. آرتان گردنش را تکانی داد و پوزخند زد، کنایهآمیز گفت: - فضول را بردند جهنم پرسید سیبی که خوردهایم سبز بوده است یا زرد! بهتر است همانجا در غزیوی بمانند. هرچه دور تر از همدیگر باشیم آرامش بیشتری در محیط برقرار است. مهیار قهقهزنان سرش را تکان داد و اصلا از کنایهی آرتان ناراحت نشد. پناه از کنجکاوی خواست سئوالی بپرسد اما آرتان سریع به حرف آمد و فرصتی به او نداد، انگار نمیخواست دیگر در موردش حرف بزند. - مهران کجاست؟ او را نمیبینم. مهیار ناگهان اخم غلیظی کرد و به صندلی تکیه داد. آنقدر ناگهانی که پایههای صندلی متزلزل شدند. همه خیره به مهیار منتظر حرف زدنش بودند که او خشمگین به حرف آمد: - مردک احمق، الماس کبودم را برداشته است و به دختری از یزت داده است. دخترک نیز الماس را گرفته و رفته است. تُفی هم به صورتش نیانداخته. همه با اتمام حرفش خندیدند که آرزو اینبار به حرف آمد. متعجب به چشمهای زمردی مهیار نگاه کرد و پرسید: - الماس کبود؟ مهیار سرش را به نشانهی بله تکان داد که شهبانو با ذوق به حرف آمد: - مهیار علاقهی بسیاری به جواهرات دارد. او در عمارتش کلکسیونی از جواهرات جادویی دارد که از سفرهای زیادش در پارسه به دست آورده است. یادتان باشد شما را به آنجا ببرم. دیدنش همچون رویا میماند. پناه سرش را تکان داد ولی آرزو یکهو توی خودش رفت. نیلرام هم که برایش مهم نبود. البته که نگاه حسادتآمیز آرتان به مهیار و شهبانو و حرص خوردنش از نگاه نیلرام دور نماند. پوزخند زد که ریوند متوجهی آن شد. آهسته به گونهای که تنها او بشنود پرسید: - چه چیزش به نظرت مسخره آمد؟ نیلرام نگاهی به ریوند با آن چشمهای سیاهش انداخت. دهانش را باز کرد تا جوابی درخور یک فضول به او بدهد که ناگهان سر و صدای شهر بالا گرفت. ریوند سریع از جایش برخاست و گردن دراز کرد تا ببیند موضوع چیست، اوه شاهدخت پارسه آمده بود! لبخند مصلحتی بر لب راند و با رسیدن شاهدخت به جلوی عمارتش، تعظیم کرد. همه تعظیم کردند. شاهدخت که تنها برای بازدید آمده بود به تکان دادن سر اکتفا کرد و گذشت. با رفتنش ریوند با چهرهای نسبتا خنثی به جای خود بازگشت که پناه پرسید: - اون کی بود؟ لباسهاش به شدت تجملاتی بودن. ملکه بود؟ اصلا مگه اینجا پادشاه و ملکه داره؟ شهبانو او را به سکوت دعوت کرد و از لیوان آبی که به لطف جادوی مهیار مدام پر میشد نوشید. با صاف کردن گلویش نگاهی به ریوند انداخت و گفت: - ملکه و پادشاه هرگز از کاخ بیرون نمیآیند. شاهدخت نیز برای آنکه بگوید ما پشت مردم هستیم آمده است. اما همهی اعضای سرای جادوگران میدانند آنها ترسوهایی هستند که تنها برای ثروت و طلاهای درون خزانهی پارسه آن بالا نشستهاند. مهیار لب گزید و خمشگین لیوانش را در دست فشرد. گفت: - و جادوگران حیوانات جادوییشان را میآورند. وگرنه او لایق داشتن یک لاماسو نیست. آرزو ناگهان در جایش تکان خورد. لاماسو؟ چشمهایش لرزیدند وقتی به مهیار خیره شد و پرسید که لاماسو واقعا اینجا هست یا خیر؟ و وقتی مهیار سرش را تکان داد آرزو دیگر سخت میتوانست احساسات و افکارش را تحمل کند. انگار بار سنگینی بر روی قلبش نشسته بود. - لاماسو به شدت کمیاب است. اما آنها طماع هستند. لاماسو باید برای جادوگری باشد که قدرتی برابر با قدرت آن موجود دارد نه کسانی که تنها به لطف طلاهای خزانه قدرت دروغین و نمادین دارند. ریوند که متوجهی حال ناخوش آرزو شده بود، لیوان آبی را به سمتش هل داد. دلسوزانه لب زد: - شاید بهر باشد بروی و کمی هوا بخوری... 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان فصل دوازدهم آرزو چشمهای خیسش را بالا آورد به ریوند خیره ماند. او میدانست مشکل چیست. سرش را به چپ و راست تکان داد و مبهم لب زد: - نه. از دستش نمیدم. به سختی بغض خود را فرو خورد و آب را جرعهجرعه نوشید. پناه و نیلرام که از رفتار های وی گیج بودند خواستند پرسان ماجرا شوند اما ریوند سریع بحث را به حرفهای ترین روش ممکن تغییر داد. - مهران هم بالاخره آمد. همه سرشان را به سمتی که ریوند نگاه کرد، چرخاندند. مهران از سمت شمال شهر میآمد. با لبخند نزدیک شد و درودی بر همگان فرستاد. برادرش را در آغوش کشید و کنارش جای گرفت. پناه از دیدن همچون مردی واقعا به وجد آمده بود. آنکه عضلاتش آنقدر بیمحابا نمایان بودند، آنکه لباسی نپوشیده بود و تنها شلواری از جنس کتان بر پا داشت، او را بیشتر مضطرب میکرد، آنقدری که باعث شده بود ضربان قلبش بالا رود. مهران لیوان آب گوارایی را که به لطف جادوی آب مهیار بود، برداشت و آن را یک نفس نوشید، لیوان را بر روی میز نهاد و خندان گفت: - خوشنودم که آخریم نفر نیستم. ریوند قهقهای سر داد و از آن سر میز خم شد تا مهران را ببیند. گفت: - اما در هر حال دیر آمدهای! مهران عذرخواهی کرد و آرنجهایش را روی میز نهاد، خیلی موقر پاسخ داد: - در یزت دیو سپید دیگری رویت شده بود. ناچار بودم ابتدا آن را از میان بردارم. میدانی که ریوند، در غیر این صورت مجبور بودی میز طویل امشبت را از زیر دست و پای مردمان وحشتزده جمع کنی. ریوند راضی سرش را بالا و پایین کرد و دستهایش را در هوا تکان داد. - باشد حق با توست. بابت لطف بزرگت متشکریم. مهران قهقهای زد که صدای غریبهی دیگری به گوش رسید. اینبار نزدیکتر بود، همان لحظه صندلی کنار آرزو را عقب کشید و روبهروی ریوند جای گرفت. - میبینم که جمعتان جمع است، منتهی گل مجلستان کم بود که بالاخره شرفیاب شدهام. سه دختر تازه وارد با دیدن مردی با جذبه و جذاب آن هم در نزدیک خودشان شوکه شدند. این از حالت چشم و دهانشان مشخص بود. ریوند با دیدن رامین خندان دستی جلو برد و او را برای دیر رسیدنش سرزنش کرد. - دیر آمدهای اما زبانت خوب کار میکند. رامین خندان روی صندل خم شد و دست ریوند را فشرد. خطاب به مهیار گفت: - جرعهای آب برایم بریز میهار، در یزت دیوهای سپید لانه کردهاند. پدرمان در آمد تا آنها را کشتیم. مهران موافق با رامین سرش را تکان داد. مهیار لیوان آبی را جلوی رامین روی میز ظاهر کرد و گفت: - بهانهات تکراریست. پیشتر مهران از آن استفاده کرد. رامین به خنده اتفاد و آب در گلویش گیر کرد. به سرفه افتاد که آرزو ناخواسته بر پشتش کوبید. رامین که بهتر شد از آرزوی مضطرب تشکر کرد. آرزو با دیدن رامین مردی زیبا که ابروان پیوسته و دماغ مناسب و رو فرمی داشت دلش لرزیده بود. آن شال سبز آبی دور پیشانیاش با آن پیشانیآویزهای جواهر نشان مردانه که دیگر هیچ، او را همون یک مرد اصیل ایرانی باستانی میدید. نگاهش را به سختی از رامین گرفت و خواهش میکنمی زمزمه کرد. دستهایش میلرزیدند، نگاهی به ریوند انداخت و مستاصل زمزمه کرد: - لطفا... ریوند مصمم نگاه از آرزو گرفت، چرا، چه شده بود؟ نیلرام که دیگر داشت از رفتار آن دو کلافه میشد، از روی صندلی برخاست و معترض گفت: - آرزو مشکلت چیه؟ از این پسره چی میخوای؟ آرزو غمگین به نیلرام خیره شد. و شهبانو ناخواسته خندید. گویا از لفظ این پسره، خوشش آمده بود. آرزو خواست دهان باز کند که ریوند زودتر تکانی به خود داد. از روی صندلی برخاست و با صدای بلندش گفت: - دوستان زمان به بامداد نزدیک است، همگی لطفا آماده شوید. 1 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان اصلا انگار نه انگار که نیلرام حرفی زده بود و آرزو قصد داشت پاسخش بدهد. ریوند خوب تظاهر میکرد! همه متوجه شدند اما کسی چیزی به روی خود نیاورد. جادوگران حاضر در آن میز زویل همه برخاستند. با یک بشکن به دست ریوند، پایههایی بر پشت سر صندلی جادوگران ظاهر شد. پناه گیج به آنها خیره بود که آرزو کنجکاو لب زد: - موضوع چیه؟ ریوند خندان پاسخ داد: - دیدن این صحنه را به پاس قدردانی از باورهایت بگذار. منظورش چیست؟ آنقدر ناگهان اتفاق افتاد که حواس سه دختر از سوال بعدیشان پرت شد. ناگهان آسمان پر از پرندگان و موجوات جادویی شد. هر حیوانی از کوچک گرفته تا بزرگ پشت جادوگر خود فرود آمد و بر روی پایههای مخصوص نشست. صدای آنها بسیار زیبا بود. در کنارش حسی همچون ترس در دل بینندگان خود میانداخت. پناه مشتاق آنها را بررسی کرد. تا انتهای میز انسان و حیوان به ترتبب و نظم روبهروی همدیگر قرار گرفته بودند. آشوزوشتها را دیگر میشناخت، به لطف پر قرمز ققنوسها را هم میدانست چیستند. اما یک حیوان را نتوانست بشناسد و آن حیوانِ کسی جز آرتان نبود. آرزو به محض آنکه چرخید و حیوان آرتان را کمی آنطرفتر از خودش دید نتوانست دیگر خودش را کنترل کند. حیران لب زد: - خدای من... آنزو! بغض مجدد به گلویش چنگ انداخت. حیرتزده زمزمه کرد: - باورم نمیشه یه آنزو رو دارم زنده میبینم! آرتان با شنیدن حرفهای آرزو لبخند زد و گفت: - میتوانی نوازشش کنی. نامش کَهرُبا است. آرزو دیگر صبر کردن را جایز ندانست، صندلیاش را کنار زد و به طرف آنزو قدم برداشت. حیوانی زیبا به اندازهی یک گوسفند که بر روی پایهی پشت سر جادوگرش نشسته بود. سرش همچون شیرنر با یالهای زیبا و بدنش همچون یک عقاب سر سفید با پنجههایی خطرناک که به حتم شکار را درجا تکهتکه میکرد. با رسیدن به آنزو، از حرکت ایستاد. اکنون مردد شده بود دستش را جلو برد، ابهت این حیوان با آن اخمی که در نگاهش بود، دلش را لرزاند. اما آرتان با احترام اجازه خواست تا دست آرزو را بگیرد. آرزو که اجازه داد، دست آرزو را به طرف سر کهربا هدایت کرد و خونسرد گفت: - کهربا مهربان است، نگاه اخمآلودش را نبین، روحش بیآزار تر از یک آشوزوشت است. آرزو با نوازش یالهای زبر آنزو بغضش شکست و اشکهایش یکی پس از دیگری سقوط کردند. دیگر نمیتوانست دوام بیاورد، داشت منفجر میشد. جلوتر رفت و مغموم لب زد: - میتونم بغلش کنم؟ آرتان موافق سرش را تکان داد و آرزو قبل از بغل کردن آنزو چشم بست، چشمهایش را بست تا دلش از نگاه خشمگین آن حیوان نلرزد و بعد آن حیوان مهربان و خوشبو را در آغوش کشید. گریان سرش را میان یالهای شیر مانندش فرو کرد و زیر لب گفت: - دیدنت برایم قدر دیدن دنیاهای موازی ارزش دارد. سرش را عقب آورد و نگاهش را به چشمهای آن شیر داد. کهربای نگاهش را که دید فهمید چرا نامش کهربا است. عقبتر رفت، اشکهایش را با دست زدود و خندان لب زد: - جناب آرتان، این نام برازندهی اوست. آرتان شاداب و راضی خندید، کفی برای حرف آرزو زد و گفت: - اولین نفری هستید که کهربا به شما واکنش مثبت نشان داده است. افراد دیگر به زور او را نوازش میکنند. ولی برای اولینبار به شما هیچ واکنشی نشان نداد! آرزو خندید و خیره به آنزوی روبهرویش گفت: - اولش دستهام لرزیدن اما به شما و جادو اعتماد داشتم. یه حسی بهم گفت اون به قول شما مهربان تر از یک آشوزوشت است. آرتان به آرزو خیره ماند و آرزو معذب تشکر دیگری کرد. صدای سردرگم پناه به گوش رسید که پرسید: - آنزو چیه؟ تا حالا ندیده بودم. آرزو خندان به جای خود بازگشت و با ذوق برایش توضیح داد. - آنزو ترکیبی از شیر و عقابه، حیوانی به شدت باهوش و قدرتمند که بال زدنهای پیدرپیش طوفانی از شن و گردباد ایجاد میکنه. خیلی با ابهته! پناه آهانی گفت و خیره به آن حیوان سکوت کرد. واقعا جرات نزدیک شدن به آن را نداشت. البته که آرزو کله خراب بود و حسابش جدا است. نیلرام نگاهی به ققنوس رامین انداخت که روبهرویش بود. آهسته گفت: - نام او چیست؟ زیباست. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان رامین از سوال نیلرام لحظهای تعجب کرد اما سریع خود را جمعو جور کرد و خونسرد گفت: - او آتشرُخ است. اوم میخواهی نوازشش کنی؟ نیلرام سریع آن را رد کرد و رویش را برگرداند. رامین ابرویش را بالا انداخت، این دختر خود درگیری داشت؟ مرض داشت؟ ریوند خندهی محوی بر لب نشاند و خطاب به رامین زمزمه کرد: - توجهی به او نکن، دیوانه است. صدای شهبانو به گوش رسید که داشت با نقرهفام حرف میزد. گویا داشت او را نصیحت میکرد که چرا حمام نکرده و تنها نقره رنگهایش را درخشانتر کرده است. برای استفاده از جادو باید تمیز باشد نه آنکه با جادو خود را مرتب کند. پناه خندان همانطور که چین دامنش را درست میکرد به حرف آمد: - یه جورایی اون چهرهی درهم نقرهفام رو درک میکنم! نیلرام و آرزو خندیدند که آرزو سریع گفت: - مثل یه مادر ایرانی رفتار میکنه! پناه راضی سرش را تکان داد و کمی روی پایش جابهجا شد. اضافه کرد: - همانطور اعصاب خوردکن و شیرین زبان. آرزو بالاخره قهقهای زد که برخلاف آندو، نیلرام ساکت ماند. زیرا تا به حال مادرش اینچنین نبود. هرگز شیرین نبود همیشه اعصابش را خورد میکرد. این کار را بکن، آن کار را نکردی در نهایت هم پدر میرسید و دعوا میشد. معنی شیرین را نمیفهمید یعنی چه. ریوند پس از آنکه آنها آرام گرفتند، مفتخر صرفهای کرد و بلند گفت: - بگذارید دوستهایم را به شما معرفی کنم. بهتر است یک معرفی رسمی داشته باشیم. دستش را به طرف رامین که روبهرویش بود دراز کرد و گفت: - او رامین و آن ققنوس پشت سرش، آتشرُخ است. همیشه گمان میکند بامزه است اما بیمزهترین فرد جمع است. عنصر جادوی وی آتش است. رامین دستش را روی سینهاش نهاد و شوخطبع خطاب به سه دختر جدید جمع گفت: - ریوند همیشه بیذوق است. از آشنایی با شما مهربانوان زیبا خوشبختم. سعادت داشتهایم که شما را در پارسه دیدهایم. پناه ریز خدید و آهسته گفت: - برادر فکر میکند شیرین است، درست فکر میکند! نیلرام با شنیدن تیکه کلام خز اینستاگرام، پوفی کشید و واکنشی نشان نداد. دوباره داشت دوگانه عمل میکرد. آرزو به حرف پناه خندید و موافق با وی سرش را تکان داد. ریوند بیتوجه به رامین و بامزهپرانیهایش، به شهبانو اشاره کرد و ادامه داد: - او را میشناسید، خواهر زیبایم شهبانو با آشوزوشت اخمویش نقرهفام، احتمالا هم میدانید که عنصر جادویش فلز است. نقرهفام با حرف ریوند غرغری کرد و بال برهم زد. شهبانو خندید و خطاب به ریوند حق به جانب دستهایش را در سینه گره زد و گفت: - به او توهین نکن. میدانی که بعدا تلافیاش را بر سرت در میآورد. ریوند یکهو خندید و سریع رفت سراغ معرفی نفر بعدی، انگار قبلا یکبار زهرچشم نقرهفام را دیده بود که بیشتر روی آن ها مکث نکرد. آرتان که کنار شهبانو بود را معرفی کرد. - او آرتان است، میتوان گفت فرد خونسرد و منطقی جمع است، و آن آنزویش کهربا است. جادوگر عنصر خاک. آرتان مفتخر به خانمها تعظیم کرد و با صدای رسایش گفت: - حضورتان به پارسه، سرزمین جادو را مجدد تبریک میگویم. سپس خطاب به آرزو گفت: - لباس امروزتان بسیار زیباست. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان شهبانو با این حرف آرتان قهقهای زد که ریوند ناراضی غرغر کرد. - تو یک خودشیفته هم هستی، این خصلتت را فراموش کردم بگویم. همه خندیدند زیرا میدانستند که لباس امشب آرزو را آرتان برایش انتخاب کرده بود و او پذیرفته بود. حالا یا چون حال نداشت لباس دیگری انتخاب کند، یا فکرش درگیر بود یا واقعا خوشش آمده بود. مهم نیست بگذریم. ریوند مهیار را که روبهروی آرتان بود معرفی کرد. - او مهیار است، مهربان و حامی جمع ماست، البته که همه میدانید توجه بیشتری به شهبانو دارد و آن آشوزوشت زیبای پشتسرش طلانقش نام دارد. عنصر وی آب است که باید تا کنون متوجه شده باشید. هر سه دختر سرشان را تکان دادند و مهیار به آنها حضورشان را تبریک گفت. همچنین خونسرد خطاب به آن کنایهی ریوند پاسخ داد: - از توجه بیشترم به شهبانو آگاهید و لازم است که دلیل آن را بگویم؟ آرزو ریز خندید و پناه با آن چشمهایی که برق میزد به حرف آمد: - میدونیم. امیدوارم خوشبخت بشید. همه خندیدند اما آرتان اخم غلیظی بر صورتش نشاند. خب قطعا دخترها هم فهمیده بودند برای چه، زیرا کسی سوالی نپرسید. ریوند به آخرین نفر رسید و خندان گفت: - و او نیز مهران پسر آرام جمع و برادر مهیار است. آشوزوشتش نیز شاخپر نام دارد که بسیار مهربان و دلنازک است. عنصر مهران خاک و چوب است و اینک شما با جمع دوستانهی ما آشِنا هستید. آرزو با اینحرف ریوند سریع به حرف آمد و بهتزده خطاب به مهران گفت: - برادرت آب است اما تو خاک و چوب؟ این خیلی عجیب است! سه عنصر متفاوت در دو شخص خونی! ریوند خندید و راضی از دقت آرزو تکانی به خود داد. خشنود گفت: - دوست دارم نکتههایت را آرزو. همانطور که صبح به شما گفتم عناصر آب و آتش، چوب و فلز مکمل یکدیگر هستند و خاک در مرکزیت آنها قرار دارد. اگر زوجی دو عنصر داشته باشند و یکی از آن عناصر مشترک باشند فرزندانشان میتوانند از سه عنصر والدین باشند. البته خیلی نادر است و خطر دارد. ممکن است کودکی دو عنصر تضاد را به ارث برده و در نوجوانی بخاطر فشار زیاد جادو جان تسلیم کند. مهران شانس آورد که عنصر خاک و چوب را به ارث برد. مهیار به نشانهی تایید حرفهای ریوند سرش را تکان داد که آرزو مجدد خیره در نگاه ریوند پرسید: - اگر مهران عناصر چوب و آب را به ارث میبرد... چی میشد؟ مهران خندهای کرد و خود پاسخ سوال آرزو را داد: - آنوقت مرده بودم. آرزو سکوت کرد و ریوند سرش را به نشانهی درست بودن حرف مهران تکان داد. آرزو سرش را پایین انداخت و غمگین و مغموم لب زد: - جادو رحمی ندارد... وحشتناک است. نوجوانی تا آن سن برسد و بعد بخاطر فشار جادو و عناصر ناهماهنگ جان بدهد؟ زندهزنده... بمیرد. آن هم جلوی خانوادهاش. همه از تحلیل آرزو به وجد آمدند. همینطور بود اما تا کنون هیچکدام آنقدر دقیق آن را بررسی نکرده بودند. شاید چون خوشبختانه هنوز با آن مشکل در خانوادهی خود روبهرو نشده بودند. ریوند که دید جو بسیار سنگین است صرفهای کرد و خندان به حرف آمد: - پرقرمز را نیز بگذارید مجدد معرفی کنم. ققنوس زیبای من شاید نسبت به بقیه جثهی کوچکی داشته باشد اما هوش بسیار بالایی دارد. از محدود ویژگیهای موجودات جادویی قدرت تکلم است که پرقرمز آن را داراست. سه دختر سرشان را تکان دادند و پرقرمز خوشحال بالبال زد. هنگامی که تمام حیوانات جادویی رسیدند و پشت جادوگرانشان نشستند ریوند در راس میز ایستاد. پیراهن مردانهی سفید و طلاییاش باعث شده بود پوستش گندمیتر به نظر برسد. دستهایش را به سوی آسمان بالا برد. انگار که میخواست دعا کند. چشمهایش را بست و بلند گفت: - یکتای یگانهی پارسه، خداوند جادو تو را شکر میکنیم که جادو را بر ما نعمت دادی. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند و تا ابدیت ماندگار شود. به یاری تو یزدان بزرگ. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان به تبعیت از ریوند همه دستهایشان را بالا آوردند و با همدیگر این دعا را خواندند. با اتمام یافتن دعاهایشان سه دختر حیرتزده به چشم دیدند که چگونه موجودات جادویی نورانی شدند. آنقدر درخشش پیدا کردند که ناگها آن تاریکی شب روشن شد و راهرویی از چلچراغ به وجود آمد. نیلرام سرش را چرخاند و دید که تمام جاده از شمال و جنوب از شرق و غرب روشن شده است. همه باهم هماهنگ بودند و بعد، تمام حیوانات منفجر شده و همچون پودر های اکلیلی به آسمان صعود کردند. آسمان آنقدر زیبا و درخشان شده بود که انگار هزاران ستاره پایینتر آمده بودند. مردم با این اتفاق هلهله کردند و هیاهوی در شهر بالا گرفت. موسیقی بلندتر طنین انداخت و اینبار ریتم شاد سنتی داشت. برای همان تمام مهمانان و جمع دوستان ریوند برخاستند و شروع به رقصیدند با یکدیگر، در اطراف میز کردند. سه دختر که حیران دهانشان باز مانده بود، با صدای ریوند به خود آمدند. ریوند با لبخند عمیقی که بر لب داشت راضی گفت: - اکنون در سراسر پارسه این مراسم جاری شده است. آن موجودات مجدد باز میگردند و به لطف جادو اینچنین بیماری هایشان رفع میشود. این مراسم در واقع برای قدردانی از موجودات جادوییای است که جادو به ما تقدیم کرده است. آرزو همانطور که رقص زیبا و سنتی شهبانو را میدید که بر زیر آن اکلیل حیوانات انجام میشد، بهتزده لب زد: - تو درست میگفتی ریوند، ارزش دیدنش را داشت. ریوند سرش را تکان داد و چیزی نگفت. مدتی بعد از رقص، موسیقی آرام گرفت و اینبار تبریکها شروع شد. همه به یکدیگر تبریک گفتند و آرزوی سلامتی کردند. در نهایت نیز با یک شمارش سر انگشتی متاسفانه ریوند نتوانست امسال برترین میز را داشته باشد و نفر دوم شد. جشن اما همینطور پابرجا بود. مردم پس از اجرای مراسم و تبریکهای جشن سپندار، مشغول خوردن غذاهای روی میز که با جادو ظاهر شده بودند، گشتند. هر نفر یک چیز مجزا میخورد. آن یکی پای مرغ، دیگری کباب بره و ریوند، یک سیخ از جوجهی درون سینی مسی برداشت. دوغ آبعلی برای خود ریخت و خواست مشغول شود که پناه پرسید: - تقریبا با همهچیز کنار اومدم اما چرا باید دوغ آبعلی اینجا باشه؟ ریوند خندید و شهبانو که دهانش خالی بود زودتر به حرف آمد. همانطور که نانی برمیداشت تا با ماست گوسفندش بخورد گفت: - تبادل عزیزم. غذاهای آینده جالب هستند و صرفا برای آنکه تعادل دنیاها بهم نریزد ما تنها چیزهای غیر مهم را میتوانیم بیاوریم. دوغ آبعلی واقعا خوشمزه است. به خصوص از آن نوعش که وقتی مینوشی ته گلو را میسوزاند. پناه سرش را خندان تکان داد و سریع گفت: - گازدار. شهبانو حرفش را تایید کرد که اینبار آرزو پرسید: - ظروف رزینی و مصالح ساختمانی جدید آینده هم همینگونه اینجا هستند؟ زیرا عمارتهایتان ترکیبی است. شهبانو شانهاش را بالا انداخت و لقمهای بر دهان نهاد. اینبار به جای او، مهیار به حرف آمد و گفت: - در واقع افرادی که آمده بودند مایل بودند تا در تحقیقات به جادوگران پیش از ما کمک کنند. آنها نیز از افکارشان این نوع ایدههای جالب را بیرون کشیدند. به لطف آنها پارسه زیباتر شده است. وگرنه ما هنوز داشتیم در خانههای سفالی سادهیمان زندگی میکردیم. نیلرام تنها یک سوال کوتاه پس از آن پاسخ پرسید. - مگر چقدر گذشته است؟ ریوند خیره به موهای سادهی نیلرام گفت: - چهل سال است که مردم آینده به پارسه میآیند. آروز آهی کشید و لب زد: - جادو را بیشتر از پیش باور کردهام... و دیگر کسی چیزی نگفت و در سکوت مشغول خوردن غذا شدند. سه دختر ما، انگار حسابی افکارشان درگیر شده بود... یا شاید هم دیگر سوالی نداشتند که بپرسند. 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 14 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 14 آبان فصل سیزدهم آنشب سریعتر از هر شب دیگر برای آن سه دختر میهمان گذشت. به گونهای که وقتی نیمهشب به تختخواب رفتند هیچکدام حوصلهی تحلیل اتفاقات و حرفهایی که شنیده بودند را نداشتند و در کسری از ثانیه به آغوش خواب و رویا شتافتند. صبح اما هنگامی که نزدیک ظهر بیدار شدند، ریوند آنها را فراخواند و آرزو سریع تر از آندو واکنش نشان داد. به گونهای که وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت، اتاق را عمیق و دقیق نگاه کرد. انگار سعی داشت نقطهبهنقطهی اتاق را به یاد بسپارد. ولی پناه و نیلرام متوجهی حال ناخوشش نشدند زیرا آنقدر خسته بودند که خوابآلود از پلهها پایین میرفتند. حتی پناه دو بار نزدیک بود از روی یک پله بیافتد که خوشبختانه جادویی از غیب حواسش بود و او را نگه داشت. اکنون، آن سه دوباره روی مبلی که از غیب ظاهر شده بود، روبهروی میز کار ریوند نشسته بودند و منتظر هستند که ببینند ریوند دقیقا میخواهد چه بگوید. ریوند عینک بر چشمزده و مشغول نوشتن چیزی بر روی کاغذ بود. آرزو مغموم به در و دیوار خانه نگاه میکرد. پر قرمز از پنجره وارد شد و صدایی از خودش بیرون آورد. ریوند سرش را تکان داد و در آن سکوت آرامشبخش عمارت گفت: - بسیارخب، به شهبانو بگو کاری دارم که پس از انجامش میآیم. پر قرمز سرش را تکان داد و پر زنان رفت، ریوند عینک روی چشمش را برداشت و خیره به سه دختر جلویش لبهایش را با زبان خیس کرد. کاملا جدی پرسید: - بسیارخب، یک روز کامل از حضور شما در پارسه میگذرد. البته اگر که دقیق بخواهیم بگوییم روز سوم است. کمی گردنش را کج کرد و ادامه داد: - نظرتان تا به اینجا دربارهی پارسه چیست؟ میدانید که اکنون دیگر خوبب نیستید؟ پناه سرش را تکان داد، دیگر باور کرده بود. نیلرام اما مردد است، هنوز نمیداند اما شانهای بالا انداخت و گفت: - فرض میگیرم که خواب نیست. خب که چی؟ آرزو اما سکوت کرده و پاسخی نداد. تنها به مسیر رفتهی پرقرمر خیره بود. ریوند نگاهی به آرزو انداخت و باز به حرف آمد: - بسیارخب. برای بازگشت به آینده تنها یک راه دارید. آن را که انجام دهید باز میگردید و اینجا را فراموش میکنید. آرزو با اینحرف ریوند پلکهایش را محکم فشرد که قطره اشکی ازگوشهی چشمش چکید. پناه تازه متوجهی حال ناخوش آرزو شد اما صدای بلند و وسواسگونهی نیلرام مانع شد تا جویای حال وی گردد. - چطور باید برگردیم؟ اصلا از کجا معلوم برگردیم؟ ریوند لبخند تلخی زد، آهی کشید و از جایش برخاست. پشت میزش یک قفسهی کتاب بود. در آن جستوجو کرد و در نهایت قابی مربع شکل بیرون کشید. آن را به طرف آن سه دختر گرفت، یک آینه بود. گفت: - این را بگیرید مهربانو پناه. پناه برخاست و آن را گرفت. متعجب به آینه که در آن انعکاس خودش بود نگاه کرد که حرف بعدی ریوند هر دویشان را شوکه کرد. -بسیارخب مهربانو آرزو، حضور شما در این سرزمین جادو باعث شادمانی و افتخار ما بود. به امید آنکه جادو را تا ابد باور داشته باشید و بدانید که بابت قدردانی از باور عمیق شما سه روز دقیق و یک روز کامل محاسباتی را در پارسه گذراندید و شاهد جشن سپندار بودید. آرزو که دیگر به گریه افتاده بود سرش را تکان داد و متشکر به ریوند نگاه کرد. انگار دیگر اصرار نداشت، حقیقت را پذیرفته بود. تنها لب زد: - سالهاست که در رویاهایم تصور میکنم سرزمینی از جادو وجود دارد اما هرگز حدس نمیزدم که در واقع آن سرزمین در گذشتهی ما، در ایران باستان باشد. انگار فکر میکردم جادو فقط برای اروپا و فرهنگ غرب است. لطفت را خداوند پاسخ دهد ریوند! نگاهش را به دوستهایش داد، آنها گیج و منگ تنها به آرزو خیره بودند. لبخند گرمی زد و گفت: - باورم نمیشه اما برای اولینبار، بهتون حسادت میکنم... با بشکنی از جانب ریوند، آرزو دیگر نبود. ناپدید شد و در هوا پودر گشت. نیلرام یکهو شوکه شد و نتوانست واکنشی نشان دهد اما پناه جیغ بلندی کشید و خطاب به ریوند گفت: - چی شد آرزو کجا رفت؟ 2 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 21 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 21 آبان به گریه افتاد زیرا بسیار ترسیده بود. هر چه که بود خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. نیلرام اما سریع به ریوند نگاه کرد، زمزمه گویان گفت: - تو میدونستی... انگار... اون هم میدونست! ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد و به حرف آمد. مغموم گفت: - دوستتان به آینده بازگشت. به آینه نگاه کنید، او در اتاق خودش تازه از خواب بیدار شده است. پناه که گیج و سردرگم بود سریع آینه را بالا گرفت، در کمال حیرت واقعا آرزو تازه از خواب بیدار شده بود و روی تخت بود. پناه و نیلرام نیز بودند. انگار صبح همان شبی بود که فیلم ترسناک دیدند. آرزو صورتش را مالش داد و خطاب به آندوی غیر واقعی گفت که خواب عجیبی دیده است اما به یاد ندارد چه بوده است. فقط میداند سرزمینی از جادو دیده است و آندو دوست غیر واقعی حرفش را تایید کردند. و بعد... او به کارهای روزانه مشغول شد و آینه تصویر را قطع کرد. پناه حیرتزده روی مبل افتاد. خیره به میز ریوند لب زد: - ما آنجا چه میکنیم... ریوند سوالش را پاسخ داد در صورتی که پناه برایش مهم نبود. - آنها به دستور جادو نمایندهای از شما هستند تا نبودتان احساس نشود. نیلرام پوزخند زد، نبودش برای خانواده احساس نمیشد... بود و نبودش فرقی نداشت. به لطف جادوی غیر واقعی. پناه گریان به ریوند چشم دوخت و گفت: - میخوام برم. لطفا بذار برم! ریوند به طرف کتابخانهی پشت میزش بازگشت و چیز دیگری برداشت. به این سوی آمد و آن را به طرف پناه گرفت. پناه مسکوت کاغذ را در دستش گرفت، ریوند دهان باز کرد و گفت: - برای بازگشت به آینده باید پنج کار را انجام دهید. اول آنکه یک گیاه خشکیده را با جادوی خاک تازه کنید. دوم باید یک آتش را لمس کنید. سوم باید زیر آب دریا نفس بکشید و چهارم آنکه باید با دست هایتان جیوه را هدایت کنید. در مرحلهی آخر نیز باید یک چوب را رشد دهید. اگر سه تای این پنج مرحله را قبول شوید میتوانید به آینده بازگردید. پناه خمشگین گفت: - اینها سالها برای ما طول میکشد! آتش را لمس کنم؟ من جادوگر نیستم! من... من... نیلرام کلافه گفت: - اما آرزو این کار ها را نکرد! ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد، خونسرد پاسخ داد: - آرزو جادو را عمیقا باور داشت. نیازی به انجام این کارها نبود تا جادو را بیشتر باور کند. شما دو نفر جادو را قبول ندارید. باید جادو احساس کند که شما باورش کردهاید. عمیقا بلکه نه در ظاهر. زمانی که باور کردید میتوانید بروید. آرزو به دو دلیل به اینجا آمد، یک آنکه بابت قدردانی از باورهایش اینجا را ببیند و دو آنکه شما از بازگشت خود به آینده مطمون باشید. اکنون به جای بحث کردن و شکایت، بهتر است به انجام مرحله اول بپردازید. پناه روی مبل گریان سرش را میان دستهایش گرفت و دیگر چیزی نگفت. نیلرام اما اخم کرد و خواست سوال دیگری بپرسد اما ریوند عینکش را بست و روی میز گذاشت. کت زرشکی رنگی از روی چوبلباسی کنار در عمارت برداشت و گفت: - شوکه شدهاید، درک میکنم. موقتا میروم و ممکن است دیر بازگردم. لطفا از عمارت بیرون نروید. و بیتوجه به نیلرام و پناه از عمارت بیرون رفت. نیلرام خشمگین جیغ بلندی سر داد که ریوند به خوبی از خارج عمارت آن را شنید اما به روی خود نیاورد. نیلرام کنار پناه نشست. دستاش را روی شانههای لرزان پناه نهاد و غمگین لب زد: - نمیدونم چی بگم. پناه گریان با قلبی که داشت از سینهاش بیرون میزد گفت: - فقط بذار گریه کنم... همین. و صدای گریهاش شدت گرفت. نیلرام نیز سکوت کرد و خیره به دیوار جلویش به افکارش پناه برد. واقعی بود؟ اینجا حقیقی بود؟ ریوند که خیلی جدی صحبت میکرد. به نظر نمیآمد شوخی یا خواب باشد... آه که اگر اینجا واقعی باشد... چه میشود؟ 1 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 21 آبان سازنده مدیر ارشد ارسال شده در 21 آبان (ویرایش شده) فصل چهاردهم تا صبح فردا ریوند بازنگشت. صبح که نیلرام اولیننفر از روی تخت بلند شد، دو لباس باستانی برای مصرف روزانه در میان هوا و زمین در کنار در اتاق معلق بود. گویا ریوند آن را برایشان فرستاده بود. نیلرام پوزخند زنان از کنار لباسها گذشت و با همان لباس های مدرن خودش، از پلهها پایین رفت. گشتی در خانه زد و فهمید که ریوند هنوز نیامده است. اما پرقرمز روی جایگاهش نشسته بود و با دقت رفتار و کردار نیلرام را زیر نظر داشت. نیلرام نیز وقتی از گشتوگذار خسته شد مجدد به اتاق بازگشت. پناه بیدار شده بود و خیره به زمین روی تخت در خود جمع شده بود. نیلرام کنارش نشست و خونسرد گفت: - بیخیال، از خواب بیدار میشی نگران نب... صدای جیغ ممتد پناه و حرفهای بعدش، وجود نیلرام را به لرزه انداخت. - میشه بس کنی؟ حتی اگر اسب هم بود میفهمید دیگه خواب نیست! چیش رو نمیتونی باور کنی نیلرام؟ اینجا واقعیه توی یه زمان و مکان متفاوت اما واقعی هستیم و تنها راهش اینکه اون کارهای کوفتی رو انجام بدیم تا برگردیم. وای چقدر آرزو بود همهچیز قابل تحملتر بود. تو واقعا نمیفهمی! نیلرام اخم کرد و لبش را گاز گرفت. با خشم گفت: - بس کن پناه، چی واقعیه؟ چیش دقیقا باورت شده؟ شهری که ایران قدیم بوده و خونههاش همه از آلیاژ جدیدن روز هستن؟ دیوونه شدی؟ لابد افکار مزخرف آرزو روی توهم اثر گذاشته! ببین آرزو از خواب بیدار شد، لابد دستشوییش گرفته بوده. ماهم بیدار میشیم فقط باید یکم دیگه صبر کنی. پناه از سر حرص خندید و از روی تخت پایین آمد. به طرف لباسهایی که ریوند فرستاده بود رفت و شروع به دست کشیدن در فضایخالی اطرافشان کرد. خشمگین و با صدای بلند گفت: - به نظرت اینا هم حقهی شعبده بازین؟ مثلا نخ نامرئی دارن؟ نیلرام بس کن، لطفا به خودت بیا! به طرف نیلرام آمد، آنقدر سریع که نیلرام ناخواسته خودش را عقب کشید. انگشت اشارهاش را بر سینهی نیلرام چندینبار کوبید و فریاد زد: - خواهی نخوای باید اون کار را بکنیم تا برگردیم! و من... متاسفانه قراره انجامش بدم! چه خوشت بیاد و چه خوشت نیاد! ذرهای برام مهم نیست. نیلرام با اینحرف پناه برخاست و نگذاشت برود، یقهی پناه را محکم در چنگ انگشتهایش فشرد و جیغ کشید. - دیوونه شدی؟ داری راه اشتباهی میری نباید بهشون اعتماد کنی! پناه دستش را بالا برد و یقهاش را از چنگ نیلرام بیرون کشید. مصمم و جدی به نگاه لرزان نیلرام ذل زد و گفت: - از کدومشون انتظار داری ما رو بکشن و بخورن؟ از دوستای ریوند؟ یا از خواهرش شهبانو؟ بس کن نیلرام کمتر خودت رو خر نشون بده! سپس به طرف لباس آبی رنگی که در هوا معلق بود رفت، یک لباس دامندار سنتی که ایرانیان امروزه به آن لباس قشقایی میگویند. پناه بیتوجه به اصرار های نیلرام، لباس را همانجا پوشید و سعی کرد به بهترین شکل ممکن آن را بر تن خود بنشاند. با پوشیدن لباس بلند و زیبایی که تا پایین پاهایش را پوشانده بود، به طرف نیلرام بازگشت. شنل روی شانهاش بخاطر جواهرات زیبایی که رویش دوخته شده بود جلوهی زیادی داشت. شال آبی روشن را نیز دور پیشانیاش بست تا از سرما جلوگیری کند و در نهایت، پوزخندی به نیلرام زد و جدی گفت: - خواهی نخواهی نمیتونی از اینجا فرار کنی، نمیتونی هم اینجا بمونی. میخوای چی کار کنی؟ ویرایش شده 21 آبان توسط سادات.۸۲ 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده