رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: النا و سایه‌های بی‌پایان

نویسنده: ماها کیازاده(pen lady) | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر: عاشقانه، تراژدی، معمایی، جنایی

خلاصه: دخترکی تنها و منزوی بالاجبار حصار آهنین اطرافش را می‌شکند و از خط قرمز‌هایش عبور می‌کند و وارد مناطق ممنوعه‌ای می‌شود که ورود به آن‌ها را برای خود غدغن کرد‌ه‌است. حال او می‌ماند و اشخاص جدید، احساسات جدید و امواج دل انگیزی که از مسیر رگ‌هایش گذشته و وارد قلبش می‌شود. امواجی که قوانینش را نقص کرده و او خواهان آن نیست زیرا همچنان سایه‌ها به دنبالش هستند. سایه‌هایی که تمامی ندارد، سایه‌های از جنس خاطرات و خاطراتی از جنسی سیاهی ناتمام... سایه‌های بی‌پایان.

  • هانیه پروین عنوان را به رمان النا و سایه‌های بی‌پایان | pen lady کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • 2 هفته بعد...

مقدمه:

گاهی دل مرهمی نیاز دارد تا دردهای عمیق را درمان کند، اگر درمان نشد... پنهانش کند.

 گاهی چشم‌ها لبخندی شیرین نیاز دارند تا بی‌رحمی‌ها را نبینند، اگر نشد... خود را به ندیدن بزنند.

گاهی گوش‌ها صدایی دل‌نشین نیاز دارند تا صدای جیغ‌ها را نشنوند، صدای مرگ را نشنوند، اگر نشد... سعی در نشنیدن بکنند.

گاهی گذشته‌ام نیاز به دست نوازش تو دارد تا به یاد ببرد تلخی‌ها را، ترس‌ها را، سایه‌هارا، اگر نشد.... نشد مهم نیست؛ مهم دست نوازش تو بود که به سایه‌های بی‌پایانم پایان داد.

دلبر چند قدم آن‌طرف‌تر ایستاده‌بود و با دوست کمی تپل و پر انرژیش صحبت می‌کرد؛ اما گاه و بی‌گاه آن تیله‌گان لرزان را به او می‌‌دوخت و نگاهش می‌کرد. لبخند زیبایی بر لبان غنچه‌ایش نهفته‌بود و با برق چشمانش دل او را به لرزه می‌انداخت. دختر محجبه و مهربانی بود، صدای دل نشینی داشت و همیشه مهربان به نظر می‌رسید. دو هفته بود که دل به او داده‌بود، نه این‌که او درخواستی کرده‌باشد؛ اما از این انحنای زیبای لبان دخترک نمی‌توان گذشت و مشتاق نبود. در جواب لبخندش او نیز لبخند مردانه‌ای بر لب نشاند. همان‌طور که خیره‌اش بود، تقه‌ای به در زد و اندکی منتظر ماند. سر و صدایی از داخل اتاق می‌آمد که باعث شد با کنجکاوی کمی اخم کرده و دوباره‌ تقه‌ای بلندتر از قبل به در چوبی قهوه‌ای‌رنگ بکوبد. در کنار صدای همهمه‌ای که از بیرون و همین‌طور از داخل اتاق می‌آمد، بفرمایید ضعیفی شنید. بلافاصله دست‌گیره‌ای طلایی را چرخاند و وارد اتاق نسبتاً بزرگ با ترکیب سفید و قهوه‌ای شد. همان اول نگاه کنجکاوش را چرخاند و خیره‌ی منبع سر و صدا که مرد میان‌سالی بود، شد. موهای جو گندمی و کت و شلوار شیک و براق مشکی‌اش نشان دهنده‌ی وضع مالی خوبش بود. شش تیغه کرده و با اخم در حال مکالمه با رئیس دانشکده بود:

- آقای امیری شما بهتر از هر کسی از وضعیت دختر من مطلع هستید... اون واقعاً نمی‌تونه بیاد.

رئیس پوفی کشید و تکیه‌اش را از صندلی مشکیش گرفت، با اخم و تکان دست‌هایش گفت:

- کاملاً درسته!... ولی این موضوع ممکنه باعث دردسر برای ما و دانشگاهمون بشه.

با صدای عمویش نگاه از آن دو گرفت و به او خیره شد، عمویش اشاره‌ای به او کرد که به سمتش برود. آرام و محکم به سمتش قدم برداشت و برگه‌هایی که در دست داشت را به سمت او گرفت و گفت:

- سلام عمو... اینارو برام کپی می‌کنی؟

عمویش عینک مربعی با قاب بزرگ و مشکی‌اش را تنظیم کرد و جوابش را داد:

- سلام آریا جان، خوبی عمو؟ چند تا کپی می‌خوای؟

ولوم صدایشان پایین بود و زمزمه می‌کردند، آریا باری دیگر نگاهی به مرد کلافه که در حال بحث با مدیر بود گفت:

- خوبم عمو، ممنون. سه تا کافیه... قضیه چیه؟

عمویش همان‌طور که در حال کپی گرفتن از برگه‌ها بود، نگاه سبز و بیش از حد جدیش را از بالای عینکش به آن‌ها دوخت و زمزمه کرد:

- باز علوی طوفان به پا کرده.

آریا لبخند محوی زد و ابروهایش را بالا انداخت. انگار که خاندان علوی تا اعصاب دیگران را با کنجکاوی و حق طلبی‌هایشان خراب نمی‌کردند، ول کن معامله نبودند. با خنده‌ای که سعی در کنترلش داشت روی میز شیشه‌ای عمویش ضرب گرفت و پرسید:

- باز چی‌کار کرده که بابا به دردسر افتاده؟

  • 2 هفته بعد...

عمویش اخمی کرد که چین‌هایی روی پیشانیِ بلند و سفیدش و اطراف چشمان درشتش پدیدار شد:
- گیر داده به یکی از نخبه‌های دانشگاه، طرف مشکل داره نمی‌تونه بیاد دانشگاه... مجازی درس می‌خونه. حالا علوی می‌خواد مارو با اون زیر سوال ببره.
سری با تأسف تکان داد و برگه‌هایی که عمویش کپی کرده‌بود را گرفت و برگشت. نگاهش به رئیس خورد، رئیس با همان اخم نگاه سبزش را به او دوخت و سری برایش تکان داد. آریا لبخندی محو به او زد و او نیز سری تکان داد؛ خواست از اتاق خارج شود که صدای مرد میان‌سال را شنید:
- سعی می‌کنم راضیش کنم بیاد، هر چند که بعید می‌دونم قبول کنه... 
***
دور تا دور اتاق بزرگش می‌چرخید و با استرس لبش را زیر دندان برده و ناکارش می‌کرد. ناخن‌هایش را که با دندان تکه‌تکه کرده‌بود، به لبانش کشید و زمزمه می‌کرد:
- نه‌نه نمی...نمی...نمی‌تونم. نه من دخ... دختر خوبیم. من....من نه.
مادرش با محبت به سمتش رفت، دستانش را به دور شانه‌‌های نحیف دختر ریز جثه‌ی مقابلش حلقه کرد و بوسه‌ای رو موهای نامرتبش که خود با نهایت نابلدی کوتاه کرده بود، کاشت. با عشق آرام‌آرام موهای مشکینش را نوازش کرد و در گوشش نجوا کرد:
- دختر من قویِ، اون می‌تونه. اون میره دانشگاه... میره تا با ترسش بجنگه، مگه نه عشق مامان؟
اشک از گوشه‌ی چشمان درشت و مشکینش چکید و با تیله‌گان لرزان از او فاصله گرفت و سرش را به اطراف تکان داد:
- نه‌نه... نه من... من نمی‌تونم... نمی‌تونم.
هق‌هقی کرد و بعد با ترس دستش را روی لبانش گذاشت و به طوری که انگار با خود سخن می‌گوید، زمزمه کرد:
- هی..‌. هیس من... من دختر خو... خوبیم.
مادرش با ترس و غم نگاهی به شوهرش که کلافه روی تخت سفید دخترش نشسته‌بود، انداخت. شوهرش نیز غمگین بود، کلافه بود و این از چشمان سرخش هویدا بود. دخترکشان به هیچ‌وجه راضی نبود از خانه خارج شود. از جایش برخاست و نزدیک دختر کوچک و لرزانش شد، جسم نحیف و لاغرش را در آغوش گرفت و گفت:
- ما واسه جایی که الان هستی خیلی زحمت کشیدیم، مگه نه؟ یادت رفته چقدر اذیت شدیم؟ تو که نمی‌خوای بابا و مامان ازت ناامید بشن؟ مگه نه النای بابا؟
چشمان درشتش را که گرد شده‌بود به پدرش دوخت و مثل دختر بچه‌های کوچک گفت:
- من نم... نمی‌خوام نا... ناامید شین.

ویرایش شده توسط pen lady

پدرش با لبخندی تلخ بوسه‌ای بر روی گونه‌اش کاشت و گفت:
- آفرین دختر بابا... خودم می‌برمت، خودم میارم. حواسم بهت هست، نمی‌ذارم یکی از کنارت رد شه. باشه؟
دو دل بود، ترسیده‌بود و این از نفس‌های تندی که می‌کشید و دستانی که مدام مشت می‌شد، مشخص بود. نیاز به زمان داشت، باید با این موضوع کنار می‌آمد. حواس پرت پدرش را کنار زد و همان‌طور که غرق در افکارش بود به‌سمت تخت یک نفره‌ی سفیدش که گوشه‌ی اتاق بود، رفت و رویش دراز کشید. پدر مادرش نگاهی به یک‌دیگر انداخته و از اتاق خارج شدند... .
***
با بی‌خیالی از کنار پدرش رد شد و از قصد یک زیتون از بشقاب غذای او برداشت که صدای خشمگین پدرش بلند شد. او نیز بی‌توجه با لبخند دور میز چرخید و دقیقاً روبه‌روی پدرش نشست. یا بهتر است گفت روی صندلی چوبی که به زیبایی کنده‌کاری‌ شده‌بود، وا رفت و با لبخندی مضحک و سری کج شده نگاهی به پدرش انداخت. آقای امیری چشم‌ غره‌ی ترسناکی به او رفت و با صدای بلندی که مادر بی‌نوای آریا را قبض روح می‌کرد، گفت:
- درست بشین الدنگ، مثل کوفته‌های مامانت وا رفتی؟!
مادر آریا با دلخوری دستش را روی میز کوبید و دلخور و اخمالود به شوهرش خیره شد:
- احد!
اخطار و تهدیدی که در احد گفتن این زن ریزه میزه بود، لبخندی محو بر لبای درشت احد نشاند:
- ببخشید عزیزم، آخه این مفت‌خور رو نگاه چطور نشسته.
داداش بزرگ آریا دستش روی دهانش گذاشت تا خنده‌ی نابه‌هنگامش را قورت دهد. مادرش با دلخوری بیشتر غرید:
- به پسر دسته گلِ من نگو مفت‌خور.
خواهرش که سوسن نام داشت، همان‌گونه که غذایش را میل می‌کرد زیر لب با بی‌حوصلگی زمزمه کرد:
- شروع شد!
آریا با همان لبخند حرص‌درآرش خیره‌ی پدرش ماند، احد با حرص ابرو بالا پراند و خشن زمزمه کرد:
- پا میشم با اردنگی می‌ندازمت تو حیاط که تا صبح آلاسکا شی. درست بشین مردک خیره‌سر، قد خر سن داره.
افشین برادر آریا کنترلش را از دست داد و هر و کر زیر خنده زد. آریا بیشتر روی صندلی وا رفت و با پررویی گفت:
- حرص نخور آقای مدیر، پیر شدی.

ویرایش شده توسط pen lady

مادرش چشم ابرویی برایش آمد و با جدیت خطاب به همه گفت:
- اگه یه کلمه‌ی دیگه از دهنتون در بره هر سه‌ی شما رو می‌ندازم بیرون، بس کنید.
احد نگاهی اخم آلود به دو پسر بی‌خیالش کرد و پوفی کشید. دلش می‌خواست این دو پسرش سر به راه باشند، درس بخوانند، شغل و درآمد خوبی داشته‌باشند و در نهایت ازدواج کنند. درحالی که افشین خانش سی ساله شده و پی مطربی رفته‌بود. آریا نیز پی بوکس و ورزش‌های رزمی و صد البته بعضی مواقع با برادرش همخوانی می‌کرد. او از افشین بی‌خیال‌تر بود، اندکی درک و شعور زندگی را نداشت. هر روز از این پاسگاه یا آن پاسگاه به دلیل درگیری جمعش می‌کردند. دو بار هم بینی‌اش را به باد فنا داده‌بود و با عمل زیبایی به‌زور به شکل اولش برگشته‌بود. در دانشگاه هم که سه سال بیشتر از هم سن و سالانش در خوانده، چون استادانش به هیچ عنوان راضی نبودند به اویی که همیشه غیبت داشت و تیکه‌های نامناسب به آن‌ها می‌انداخت، نمره مجانی دهند. هر چقدر هم که به خاطر پدرش با این پسرک کله شق راه می‌آمدند، او دیوانه‌تر می‌شد و فکر آبروی پدرش نبود که مدیر و رئیس آن دانشگاه بود. احد سری با تأسف تکان داد و زمزمه کرد:
- شاهکار کردم با این پسر بزرگ کردنم.
آریا یکی از کوفته تبریزی‌های بزرگی که مقابلش بود، را برداشت و با خودشیرینی از مادرش بلند گفت:
- به‌به! نازنین خانم مثل همیشه به ما خجالت داده، حالا کوفته بخوریم یا خجالت؟
افشین نیم نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد:
- خودشیرین!
اما مادرش با عشق نگاهش کرد و گفت:
- قربونت برم عزیزم! غذاتو بخور که پوست استخون شدی... .
***
پیراهن سفیدش را پوشید و سه دکمه‌ی اولش را باز گذاشت، دستی به موهای بلند مشکینش کشید و با ژل مو به آن‌ها حالت داد. ساعت گران قیمت سفیدش را بند دستش کرد و از اتاق خارج شد. پدرش مثل همیشه زودتر از او از خانه خارج شده‌بود. مردی قانونی بود، پنج صبح بیدار شده و ورزش می‌کرد. سپس روزنامه یا کتاب می‌خواند و صبحانه‌ای مفصل می‌خورد و در آخر با آراسته‌ترین و شیک‌ترین حالت ممکن به‌سمت دانشگاه می‌رفت. چشمش به نازنین افتاد که درحال لاک زدن به ناخن‌های بلندش بود، بیگودی‌های روی سرش او را مثل بازیگران فیلم‌های خارجی کرده؛ اما او زیباتر از بازیگران هالیوودی بود. نازنین تا چشمش به پسرش خورد، با لبخندی خانمانه لاک قرمز را روی میز قهوه‌ای مقابلش قرار داد و از جا برخاست. به‌سمت پسرش رفت و صورت او را گرفت و بوسه‌ای بر روی پیشانی‌اش نهاد.
- شیر پسر من چطوره؟
آریا دست لطیف و کوچک مادرش را گرفت و بوسید.
- خوبم... مامان شب با پسرا می‌ریم شام، شاید دیر بیام خونه.
نازنین با نگرانی دست پسرش را گرفت و اخطارگونه گفت:
- نبینم بری دعوا و کتک‌کاری، بهم قول دادی یادت نره.
آریا سری تکان داد و دوباره دست مادرش را مهمان بوسه‌ای کرد و سپس به‌سمت حیاط رفت. طول حیاط طویل‌شان را طی کرد و سوار ماشین مشکینش شد. استارت زد و با بوقی برای اهالی خانه از آن‌جا خارج شد و به‌سمت دانشگاه راند. همان‌طور که مشغول رانندگی بود، موزیکی ملایم برای خود گذاشت و تماسی به دوستش گرفت. بعد از هماهنگی‌های لازم در مورد رستورانی که قرار بود بروند، تماس را خاتمه داد.

ویرایش شده توسط pen lady

قصد داشت امروز با دلبر سخن بگوید و او را همراه دوستانش به شام دعوت کند. دلبر دختر زرنگ و زیبای دانشگاهش بود که پسران چندین بار روی او شرط‌بندی کرده‌بودند تا با او دوست شوند؛ ولی این شرط‌بندی برنده‌ای نداشت. لبخندی زد و سرعتش را زیاد کرد، پنج دقیقه بعد به دانشگاه رسید. به سمت پارکینگ رفت و ماشینش را پارک کرد و از آن‌جا خارج شد. در محوطه‌ی سرسبز دانشگاه چشم چرخاند که دلبر را دید، روی سکویی نشسته‌بود. مشغول خواندن کتابی بود و چیزهایی را در برگه‌ای کوچک با خودکارهای رنگی یادداشت می‌کرد. لبخند محو آریا با دیدن او بیشتر جان گرفت، عینک بزرگ آفتابی‌اش را روی موهایش تنظیم کرد و سپس قدمی به سمتش برداشت. از گوشه‌ی چشم پدرش داد دید که همراه عمویش ایستاده و خیره‌ی‌ در ورودی بودند، عده‌ای از دانشجوها نیز همراه استادان به همان نقطه نگاه می‌کردند. با کنجکاوی برگشت که همان مرد میان‌سال دیروزی را دید، حال دختری همراهش بود. دخترکی نحیف و ظریف جثه‌ای که شالی مشکی نمایشی روی موهای مشکی و کوتاه شده‌اش قرار داشت. پوستش به شدت سفید بود و سرش پایین افتاده‌بود. دخترک آرام‌آرام قدم برمی‌داشت، با قدم‌هایی که ترس و تردید همراهش بود و قفسه سی*ن*ه‌اش به شدت بالا پایین می‌شد، انگار که برای اندکی اکسیژن تقلا می‌کرد. پدرش کنارش بود و دستش را پشت دختر‌ قرار داده بود؛ اما لمسش نمی‌کرد. احد با احترام به سمتشان قدم برداشت. مقابل آن‌ها که وسط حیاط قرار داشتند، ایستاد و با مرد دست داد. سخنانی بینشان رد و بدل شد که آریا چیزی نشنید. برگشت و بی‌توجه به آن‌ها سمت دلبر قدم برداشت، دلبر نیز مانند بقیه افراد خیره‌ی دخترک لرزان بود. آریا مقابلش ایستاد و او نگاهش را به پسر مغرور دوخت. لبخندی که می‌آمد تا روی لبانش بنشیند را کنترل کرد؛ کمی آن‌طرف‌تر رفت تا پسرک نیز مانند او روی سکو بنشیند؛ ولی آریا حرکتش را نادیده گرفت. زیرا قصد نداشت لباسش را خاکی کند، لبخندی جذاب بر لب نشاند و گفت:
- چطوری دلبر؟
بدون هیچ پیشوند و پسوند خاصی با آن صدای مردانه و بم صدایش زده‌بود. این بار لبخندش در رفت و نیم نگاهی به آریا که هنوز ایستاده‌بود، انداخت. این پسر را دوست داشت، خوش قیافه و خوش هیکل بود. لبخند‌های کوچک و مردانه می‌زد و صدایش... او بسیار خوش‌صدا بود. دلبر همانند اسمش دلبری کرد و با پشت چشم نازک کردن، گفت:
- خوبم... ممنون.
ابروهای آریا از این حرکتش بالا پرید و سرش را به سمت شانه‌اش کج کرد:
- می‌خوام برای شام دعوتت کنم.

دلبر مات ماند، درخواست غیر منتظره‌ی آریا برایش زیادی بود. حداقل الان که بیش از چند هفته از بازگشایی دانشگاه و آشنایی با این پسر قد بلند نمی‌گذشت، زیادی بود. شام دو نفره؟! بارها این لحظه را تصور کرده‌بود؛ اما این‌قدر زود؟ نه. فکر یک رستوران شیک با موزیکی ملایم و نگاه‌های زیر زیرکی به آریا لرزه به جانش انداخته‌بود. در رویاهایش او با نازی خانمانه درخواستش را قبول می‌کرد؛ اما حال نمی‌دانست چه بگوید. لب گزید و اندکی فکر کرد، قطعاً خانواده‌ش اجازه نمی‌دادند شب را تا دیر وقت بیرون باشد. او نیز اهل دروغ نبود که آن‌ها را دست به سر کند، با تردید نیم نگاهی به آریا منتظر انداخت و من‌من‌کنان گفت:
- فکر نکنم... بتونم بیام. راستش، امشب... .
آریا حرکات هول‌زده‌ی او را دید، محترمانه بین حرفش پرید و با تحکم و جدیت گفت:
- دلبر عذر می‌خوانم که بین حرفت میپرم. این یه دعوت دوستانه‌ست، امشب بچه‌ها، شام مهمون من هستن و من با خودم گفتم بی‌ادبیه اگه همه باشن و من تو رو دعوت نکنم... اگه ممکنه مشکلی سر این قضیه برات پیش بیاد، پس بهتره فراموشش کنیم.
انتظار این‌ فهم و شعور را از آریا نداشت، نداشت؟! او پسری پولدار و خوش‌سیما بود؛ ولی برعکس دوستانش خیلی محترمانه برخورد می‌کرد. دوستانی که از نظر مالی و ظاهر با او تا حدودی هم سطح بودند؛ اما بی‌نزاکتی‌شان آوازه‌ی دانشگاه‌شان بود. آریا ولی فرق داشت، مهربان بود و مودبانه حرف می‌زد... حداقل با او این‌گونه بود. لبخندی محو زد و بعد از اندکی درنگ با خجالت زمزمه کرد:
- می‌تونم... داداشم رو همراهم بیارم.
آریا می‌دانست او خانواده‌ای حساس و سخت‌گیر دارد و این برداشت را از پوشش، رفتارش و آن برادر سبیل کلفتی که او را تا در دانشگاه می‌رساند و سپس دنبالش می‌آمد، کرده‌بود. برای این‌که او را معذب و شرم‌زده نکند، بدون مکث با خوش‌رویی پاسخ داد:
- چرا که نه! هر چی تعدادمون بیشتر باشه، بیشتر هم خوش می‌گذره.
چشمای مشکین دلبر درخشید به گونه‌ای که انگار صدها ستاره درونش چشمک می‌زدند. ظاهر شاداب دخترک انحنایی کوچک بر لبان مرد نشاند، خم شد و کاغذ کوچکی که زیر دست دلبر بود را برداشت و آدرس رستورانی که شب رزرو کرده‌بود را در آن نوشت‌، آن را روی دفتر صورتی دخترک گذاشت و با تکان سر از او دور شد. دلبر لب گزید و دستانش را روی گونه‌های گلگونش گذاشت گرمش بود و احساس می‌کرد صورتش به شدت داغ است. او حرکات مردانه‌ی آریا را دوست داشت آن نزاکت و احترام به عقایدش را دوست داشت... .

وارد کلاس شد، نگاهش را گرداند که دوستش، دارا را دید. روی صندلی ردیف دوم نشسته‌بود و با لبخندی محو و سری خم شده نگاهش می‌کرد. به‌سمتش رفت و کنارش نشست، بلافاصله بردیا هم آمد و هر سه به یک‌دیگر دست دادند و احوالپرسی کردند. دارا تکیه داد به صندلی کرمی رنگ و دستی به موهای قهوه‌ایش کشید و خطاب به آریا گفت:
- شام امشب سر جاشه؟
آریا به تقلید از او، به صندلی تکیه داد و (هوم)ای گفت. بردیا که از ابتدا سرش در گوشی بود، نیشخندی زد و گفت:
- دارا با کی میای امشب؟
دارا خیره‌خیره نگاهش کرد و با کج کردن سرش جواب داد:
- هیچ‌کی... امشب می‌خوام تنها باشم.
آریا نیم نگاهی به در ورودی و دلبری انداخت که همراه دوستش وارد کلاس شد. دوستش سخت مشغول کار با گوشی بود و گاهی گونه‌هایش سرخ می‌شد و لبخند‌های نصفِ‌نیمه می‌زد و دلبر با کنجکاوی مدام او را سوال پیچ می‌کرد؛ اما جوابی دریافت نمی‌کرد. بردیا تک‌خنده‌‌ای کرده و سپس گوشی‌اش را خاموش کرد. زیر لب احمقی زمزمه کرد و نگاه پر از تمسخرش را به دو دوستش دوخت. وقتی نگاه خیره‌ و کنجکاو آن‌ها را دید، انحنای لبانش گسترش یافت و گفت:
- حدس بزنید کی بهم پیام داده؟
آریا با نوک انگشتانش روی میز را به‌ ضرب گرفت و نیم‌نگاهی دیگر به دلبر انداخت که این‌بار بی‌خیال دوستش شده‌بود و به او نگاه می‌کرد. لبخندی بسیار محو بر لب نشاند و رو به بردیا گفت:
- کی پیام داده؟
بردیا نگاهش را در کلاس گرداند، وقتی دوست دلبر را دید متوقف شد و با موذی‌گری زمزمه کرد:
- تپلو خانم به خودش جرأت داده و بهم پیام داده... کلاً مشخصه از من خوشش میاد؛ ولی خیلی طاقچه بالا می‌ذاره‌ هیچ‌ک.س نیست بهش بگه تو که الان ادای آدم‌های مغرور رو در میاری چرا به من پیام دادی؟
دارا نیم‌نگاهی به او انداخت و بی‌خیال زمزمه کرد:
- به منم پیام داده، اما وقتی جوابش رو ندادم رفت پی کار خودش.
آریا تک ابرویی بالا انداخت، دخترک ادعای غرور و عفت داشت و به دو پسر پیام داده‌بود با عنوان دوستی؟ پوزخندی زد، انگار باید با دلبر صحبت کند تا در انتخاب دوست تجدید نظری داشته باشد. بردیا خواست دهان باز کند که در کلاس باز شد و مرد شیک پوش درحالی که دست دخترش را گرفته‌بود، وارد کلاس شد. بی‌توجه به همه به‌سمت آخر کلاس رفت و نگاه دانشجوها با او کشیده‌شد. دخترک را روی آخرین صندلی نشاند و به یکی از دخترها که در همان ردیف اما چند صندلی آن‌طرف‌تر نشسته‌بود، چیزی را زمزمه وار گفت. دخترک از جا برخاست و با احترام سرش را تکان داد و (خیالتون راحت باشه‌)ای زمزمه کرد. مرد با تردید و دودلی نگاهی به دخترکش انداخت، سپس گامی از او دور شد. آریا خواست با کنجکاوی به دخترک نگاهی بیندازد؛ اما تنه‌ی پدر آن دخترک مانع دیدش شده‌بود؛ برای همین بی‌خیال شد و سرش را برگرداند.

همهمه‌ای کلاس را فرا گرفته‌بود و آن مرد به‌سختی نگاه از دخترش گرفت و قصد رفتن کرد. انگار که سوژه‌ی یک ماه خاله‌زنک‌های دانشگاه پیدا شده‌بود، چون هر کدام گوشه‌‌ای برای یک‌دیگر پچ‌پچ کرده و نظرات فیلسوفانه‌ای می‌دادند. استاد که انگار قصد آمدن نداشت و دانشجوها از فرصت استفاده کرده و کلاس‌ را روی سر خود گذاشته‌بودند. بردیا اما در هپروت به سر می‌برد و به پشت سرش جایی که دخترک نشسته‌بود، نگاه می‌کرد. دارا و آریا در مورد مهمانی که شب قرار بود برگذار کنند، صحبت می‌کردند که ناگهان بردیا با لحنی متأثر زمزمه کرد:

- مثل یه نقاشی می‌مونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین!

و بی‌اختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بردیا اما نگاه از دخترک سیاه‌پوش برنمی‌داشت. این کار بردیا باعث شد که دوستانش هم سربرگردانده و نیم نگاهی به نقاشی مخصوص او بیندازند. دختر کنار پنجره نشسته‌بود و نور ملایمی که از بیرون می‌آمد، صورت کشیده و رنگ‌پریده‌اش را نوازش می‌کرد. چشمان درشت و کشیده‌اش به نقطه‌ای از میز دوخته شده و موهای مشکی کوتاهش، صورتش را در برگرفته بود. انگار که در این دنیا نبود... گاهی لبان به هم دوخته‌‌اش را باز و سخنی را زمزمه‌وار می‌گفت و گاهی چشمانش را محکم می‌بست. دارا همان‌گونه که خیره‌‌اش بود، خطاب به دوستانش با لحن سفت و سختش زمزمه کرد:

- چه زیبا!

آریا اما با سکوت نگاهش می‌کرد، لرز ریز تن دخترک از نگاهش در امان نماند. غم انگار چو پرتوهایی از وجودش خارج شده و به‌سوی آریا می‌تابید و حس ناامیدی و اندوه را مهمان دل او می‌کرد. به‌سختی نگاهش را از او گرفت که ناگهان دلبر را دید، دلبر با تعجب نگاهش را بین او و دخترک غم‌زده رد و بدل می‌کند. آریا لبخندی کوچک برای دل‌گرمی‌اش زد و به میزش خیره شد. میل عجیبی برای نگاه کردن دوباره به آن بانوی سیاه‌پوش داشت، انگار که کنجکاوی‌اش را قلقلک می‌داد. دلش می‌خواست پرده از راز نهفته در قلب او بردارد، چه شده‌بود که دختری جوان مثل او این‌گونه افسرده و ترسیده شده‌بود؟ می‌خواست دلیل فاصله گرفتن او از دانشگاه را بداند و خیلی سؤال‌های دیگر که تنها در ذهن او شکل نگرفته‌بود، بلکه تمام دانشجو‌هایی که او را دیده‌بودند قصد فهمیدن آن‌ها را داشتند. بالاخره بعد از تأخیر طولانی استاد وارد کلاس شد و بلافاصله شروع به تدریس کرد، اما انگار نظر استاد نیز به دختر گوشه‌نشین کلاس، جلب شده بود. چون گاه و بی‌گاه نگاه حیرانش را به او دوخته و او را که معذب می‌شد و سعی می‌کرد و با خم کرد خود و فرو رفتن به زیر صندلی، خود را از نگاه بقیه در امان نگه‌دارد، رصد می‌کرد.

چشمان درشتش از هیجان گرد و لرزش تنش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. استادشان با تعجب نگاهی به دخترک کرد و گفت:
- اگه حالتون خوب نیست می‌تونید برید بیرون.
نگاه مستقیم و خطاب شدنش توسط استاد بیشتر او را ترساند؛ به‌طوری که از صندلی، خود را به پایین سُر داد و پشت صندلی جلویی قایم شد. همه با حیرت به او خیره شده و باز هم پچ‌پچ‌ها شروع شد. خاطره که به پدر دخترک قول داده‌بود حواسش به او باشد، از جایش برخاست و با تردید به‌سمت او رفت. مانتویش را جمع کرده و روی دو پا نشست و نگاهی به چهره‌ی مظلوم النا انداخت که چون خردسالی، معصومانه اشک می‌ریخت و تیله‌های تیره‌ی زیبا و لرزانش را به زمین دوخته‌بود. آرام دستش را روی شانه او گذاشت که نگاه ترسان النا روی صورت ملیح و لبخند بانمک او نشست. خاطره کمی سرش را کج کرد و زمزمه‌وار گفت:
- عزیزم می‌خوای بریم بیرون یه آبی به دست و صورتت بزنی؟
النا لبان به هم دوخته‌شده‌اش را باز نکرد، عوضش خیره‌ی چشمان عسلی خاطره شد. خاطره به لبخندش وسعت داد و دست از شانه‌ی او برداشته و جلویش گرفت، گفت:
- بریم؟
النا با تردید آرام دستش را بالا آورد و در دست او قرار داد، خاطره از سردی دستش لحظه‌‌ای هنگ کرد. سپس به صورت رنگ‌پریده‌ی او خیره شد، احتمال داد که ضعف کرده‌باشد. دستش را کشید و همان‌طور که از جایش بلند می‌شد، دخترک را با خود بلند کرد. با نگاهی به استاد از او اجازه گرفت و سپس دستش را دور کمر النا حلقه و کمکش کرد تا از کلاس خارج شوند. دانشجو‌ها سکوت کرده و هیچ‌ک.س چیزی نمی‌گفت عوضش تا می‌توانستند دختر تازه وارد را رصد می‌کردند تا در موقعیت مناسب تبادل اطلاعات کنند. خاطره زمانی که در کلاس را بست، از جیبش شکلاتی برداشته و آن را باز کرد و مقابل دهان النا قرار داد. النا با تعجب نگاهش کرد، نمی‌توانست به او اعتماد کند. آن‌ها یک‌دیگر را نمی‌شناختند و این توجه‌ها و محبت‌های دخترک برایش ترسناک و گنگ بود. اما وقتی که چهره‌ی مهربان و لبخند ملایم او را دید، بی‌اختیار فاصله‌ای به لبانش داد. خاطره شکلات را در دهان او قرار داد و گفت:
- رنگت پریده عزیزم... می‌خوای بریم یه چیزی بخوریم؟
ترس آن کلاس که همه به او خیره بودند، انرژی و توان بدنیش را گرفته‌بود و کمی احساس ضعف و گرسنگی داشت، اما نمی‌توانست تنهایی جایی برود. برای همین با خجالت سرش را به معنای بله تکان داد، خاطره دستش را گرفت و به‌سمت سلف دانشگاه به راه افتاد در همان حال پرسید:
- اسمت چیه عزیزم؟
نیم نگاهی در انتهای سخنش به دخترک ساکت انداخت، وقتی سکوت ادامه‌دارش را دید با خود خیال کرد که شاید لال یا کر باشد تا این‌که زمزمه‌ی ضعیفی به گوشش خورد:
- النا.
سرش را کامل به‌سمت دختری که خود را النا نامیده‌بود گرداند و نگاهی به او که با خجالت سرش را پایین انداخته‌بود، کرد.

خاطره با ناز خندید که چال گونه‌ی کوچکی یک طرف لپش ایجاد شد.
- عزیزم... چه اسم قشنگی! منم خاطره‌م خوشبختم از آشنایی با تو.
خاطره! این نام زیبا لرزی به تن نحیفش می‌انداخت، او این نام زیبا و دل‌نشین را دوست نداشت. خاطره! این کلمه ناراحتش می‌کرد و باعث می‌شد یاد خاطره‌هایش بیوفتد. سرش را به سمت چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد:
- نه‌نه... .
خاطره با تعجب نگاهش کرد، دست را روی شانه‌های او قرار و خواست آرامش کند، اما او به شدت خاطره را پس زد و عقب رفت. صورتش به طرز عجیبی سرخ شده‌ و انگار شوک‌عصبی به او وارد شده‌بود. اشک‌هایش بدون کنترلش می‌ریخت و زمزمه‌وار می‌گفت:
- نه... خاطره نه... خاطره نه...‌ .
دخترک از حالات عجیب النا ترسیده و سعی می‌کرد کم‌کم به او نزدیک شود تا او را بگیرد، در همین حال می‌گفت:
- باشه هر چی تو بگی، خاطره نه هر چی دلت می‌خواد صدام کن.
اما النا سخن‌هایش را نمی‌شنید، سرش را به شدت تکان می‌داد و با پنجه‌های کوچکش موهایش را چنگ می‌زد. خاطره به گریه افتاده‌بود، کسی آن‌جا نبود تا از او کمک بخواهد و اشک‌هایش بی‌گدار می‌ریخت. در مسئولیتی که قبول کرده، مانده‌بود و به اطرافش نگاهی می‌کرد تا اگر کسی از آن‌جا رد شد، از او کمک بخواهد. النا نفس‌های بلند و عمیقی می‌کشید به‌طوری که گلویش خرخر صدا می‌داد. انگار که در حال خفه شدن‌، بود. دستش را محکم بند گلو و سی*ن*ه‌اش کرده و چشمانش گرد شده‌بود. خاطره ترسیده جیغی کشید و سیلی محکم بر گوش النا کوبید تا به شوک عصبی او خاتمه دهد و همین‌گونه هم شد. چون چند ثانیه بعد دخترک بی‌حالی روی زمین افتاده و نفس‌هایش‌ کم‌کم ریتم منظمی به خود گرفت. خاطره با گریه روی زمین کنار او نشست و سعی کرد او را بلند کند، النا با بی‌حالی چشمانش را باز کرد و با او نگاه کرد. دوست جدیدش او را در آغوش گرفت و با پشیمانی گفت:
- ببخشید النا، ببخشید که زدم تو گوشت.
النا اما بی‌حال‌تر از آن بود که جوابش را بدهد، برای همین چشمانش را بست و خود را در آغوش او رها کرد. حدود ده دقیقه‌ای گذشت که هم اندکی توان و انرژی به تن بی‌جان النا بازگشت و هم گریه‌ی خاطره بند آمد. خاطره به النا کمک کرد از جا برخیزد و سپس به سمت سلف به راه افتاد. در آن‌جا النا را روی صندلی نشاند و برایش آب‌میوه‌ای گرفت و به خوردش داد، وقتی حال النا بهتر شد با ناراحتی گفت:
- الی منو ترسوندی دختر.
النا اما ساکت و سر به زير چیزی نگفت.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...