رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در

به نام نور آسمان ها و زمین

وَمَكَرُواْ وَمَكَرَ ٱللَّهُۖ وَٱللَّهُ خَيرُ ٱللمكِرِينَ 

يهود با خدا مكر كردند و خدا هم در مقابل با آنها مكر كرد، و خدا از همه بهتر تواند مكر كند

 

نام کتاب:  کوفتی

نام نویسنده: فاطمه عیسی زاده(مهتا)

ژانر: فلسفی، اجتماعی، درام

خلاصه: 

خیلی سال بود که برای بهره‌برداری از انسان، با روش  های باستانی آن ها را می‌کاشتند و از جوهره آن ها چیز ها سبز می‌شد که باید دید.

ملت پنجاه_ شصت سالی با آبرو زندگی می‌کردند و بعد از مرگ زود هنگامشان زیر خاک مانند دانه رشد می‌کردند و به اشکالی در می‌آمدند که در طول زندگی در خود پنهان کرده بودند.

همین هفته گذشته بود که بعد از دفن یک جاسوس درخت او میوه تفنگ داد و از شهد تنه اش خون چکید...

 

پی.نوشت: تمام اتفاقات استعاره ای است که اگر خوب دقت کنید به حقیقت آن پی خواهید برد. در دل تمثیل ها نکاتی است که تنها اهل خرد درکش می کنند، ولا غیر داستانیت تخیلی_ روانشناختی که هرگز اتفاق نیوفتاده!

 

 

ارسال شده در

طومار یکم؛ درخت نور آبی

دست خط اول

خبر شوک بر انگیز این بود؛  «روز گذشته در محله داهایمان درختی رشد کرد که از خود نور ساطع می‌کرد.» این خبر برای اهالی حیرت انگیز و برای اعضای گروه ناراحت کننده بود. 
هر قربانی که از گروه می گرفتند با خود اثرات مثبتی داشت؛ زیرا عوام روز های روشن را به خاطر می‌آوردند و گاهی ته دلشان امید کوچکی سو سو می‌زد که هنوز صلح زنده است. هنوز هستند کسانی که انسانی زندگی می کنند. بلافاصله امنیه چی ها درخت را از تنه با تبر می‌زدند و می گفتند:« این نور، تجمل کفر است! اهریمن برای جلب نظر کردن، پوستینی زیبا برای زشتی ها تعبیه می‌کند.» همان جرقه های کم جان امید را به خاموشی می‌سپردند. هر کس در لاک خود فرو می رفت و سایه های ترس وادارشان می کرد به زندگی که سیستم برایشان مقرر کرده، ادامه دهند.

اما گروه یک عضو خالص دیگر را از دست داده بود. او به خوبی در سیستم نفوذ کرده و در آینده گروه تاثیر بسزایی داشت.

راه های چاره همگی بن بست بودند. در آن خفقان از الگو هایی امتحان پس داده شبیه به الگوی طبیعت استفاده می‌کردند. مثلا؛ 
وقتی جایی ماندگار می‌شدند، کودک ها را در وسط جمعیت و بعد به ترتیب تجربه و سن لایه_ لایه اطراف آن ها را می‌گرفتند تا تهاجم ذهنی به عضو های شکننده جامعه کوچکشان نرسد. درست مانند پنگوئن‌ها در سرمای استخوان سوز قطب... 
و در حین حرکت در ابتدا و انتهای سطون افراد باتجربه بودند و «اساطیر» رهبر گروه در انتهای همه. مانند گرگ آلفا حضور داشت.

برای اساطیر دو رکن حیاطی تر از هر چیزی بود. یک امنیت و حفظ جان گروه کوچکش و دوم احیای سنت و ارزش های روشنایی در عصر تاریکی.

عصر تاریکی، عصر به کار گیری نهایت تکنولوژی و در آخر شکستی بزرگ بود. شکستی که مردم را باز به دوران حجر باز گردانده بود. طبیعت تحملش طاق شده و داشمندان فهمیده بودند که اگر به این قبیل رفتار های عناد ورزانه ادامه دهند، زمین آن ها  را در خود می بلعد. صفحات زلزله خیز، دریا ها مستعد سونامی و آتش فشان ها نیمه فعال و منتظر بهانه کوچکی برای فوران بودند.

دراین بین کفر کاملا سیستماتیک شد. این سیستم حساب شده عمل می کرد. از عوام بچه ای به دنیا نمی آمد، مگر در این سیستم رشد کند و انسان هایی تحویل دهد که کفر را می زیتند و بویی از روشنایی نبردند.

انسان شریعت مدار نماند، مگر گروهی کوچک که کافر ها خود آن ها را کافر می نمامیدند. میانه گرایی معنایی نداشت، مردم در شریعت یا صفر_ صفر بودند و جزو سیستم بزرگ و یا صد_ صد و عضو گروه کوچک.

*****

برزگان گروه به دور تنه بریده شده درخت نورانی جمع شدند. خلوتیه شب بود و سرمای هوا از نفس های مرطوبشان شبنم یخ زده می ساخت. باید پیش از آنکه توجه امنیه چی ها را به خود جلب می کردند، دعایشان را می خواندند و برای عزیزشان طلب بخشش و مغفرت می کردند. عضو مهمی از گروه را شناسایی و زده بودند، اما اساطیر رو به مردها این طور نطق کرد:

«هر چه از ما بکشند، ما زنده تر می شویم. روحیه جوانمردی ما هرگز از پا در نمی آید. میمیریم و از ما بچه هایی باقی می مانند که باز هم برای آمدن روشنایی میل به از خودگذشتگی دارند. این دنیا زمین بازی خداست و او خودش بهتر می داند چطور از شریعتش محافظت کند. ما همه مهره ای هستیم که در اجرای وظایف خود در این بازی باید کوشا باشیم.»

همواره کوتاه سخن می گفت، کوتاه و تاثیر گذار.

مرد بلند قامت و قوی جمعیت کم دور درخت را شکافت و در مقابل تنه به روی دو زانو افتاد. تا به حال کسی او را ندیده بود و این غریبگی اعضاء را می ترساند. دستش را به رگه های تنه کشید و برای تبرک روی صورت مالید. با صدای بلند گفت:

«من شب ها و روز ها شریعتم را در دلم نگهداشتم. به سختی زنده ماندم تا به شما بپوندم و حالا به آرزویم رسیده ام.»

همهمه ای در جمع افتاد. اظهار نظر ها متفاوت بود. درنهایت وقتی به نتیجه نرسیدند، من جمله ساکت شده و به دهان اساطیر چشم دوختند. ریشش را لمس کرد و بعد از کمی تامل گفت:

«اسمت را بگو.»

قامت ورزیده و تنومندش را راست کرد و با صدایی رسا گفت:

«نیرم!»

اساطیر جلو آمد، دستش را بر سر پسر کشید و با وجود پچ پچ های مخالف گفت:«ما صاحب شریعتی هستیم که بر ما امر شده، گرسنه را سیر، یتیم را نوازش و اسیر را رهایی بخشیم و به وا مانده مسکن دهیم. در میان شما کسی به نیرم جا میدهد؟»

عضوی یک شبه مگر می شد؟ اگر جاسوس بود چه؟ احتمالش قطع به یقین زیاد بود. حتما خیال می کردند اساطیر بخاطر پیری دلرهم تر شده و شاید آن ها را بلاخره به بی راهی بکشد. 

 

 

  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان کوفتی | فاطمه عیسی زاده(مهتا) انجمن نودهشتیا تغییر داد
مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...