رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

هانیه پروین
توسط پست بررسی شد!

"نویسنده فعال هفته"

به سایان نشان " Great Content" و 60 امتیاز اعطا شد.

نام رمان: فَریا

نویسنده: سایان

ژانر: اجتماعی، عاشقانه 

 

خلاصه رمان:

فریای جسور، دختری با قلب مهربون و سراسر ناز، همیشه سعی در حفظ استقلال زندگیش داشت. حال، همه چیز بر طبق میل او و زندگی اش معمولی میگذرد؛ اما جایی ورق برمیگردد! جایی که انتخاب‌ها، آدم‌ها و لحظه‌های پیش‌پاافتاده، تبدیل می‌شوند به چیزهایی که قرار نیست ساده از کنارشان رد شد.

 

مقدمه:

گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازه‌ی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده!

همه‌چیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدم‌ها می‌آیند، می‌روند، بعضی می‌مانند، بعضی رد می‌شوند.

بعضی نگاهت می‌کنند بی‌آنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا می‌فهمند. و تو، با همه‌ی خستگی و شلوغی‌ات، با لبخندهایی که از دل نرفته‌اند، جلو می‌روی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو ساده‌تر از افتادن بود.

 

 

ویرایش شده توسط سایان

پارت اول

 

هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اون‌قدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد.

از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم.

خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. 

دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش می‌مردم اما گرمارو تحمل نمی‌کردم!

نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود.

تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد.

صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم.

- فریا، بیشعور، اینارو بردار بشینم!

حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم.

- گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟!

- بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد!

بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم:

- حدیث برو عقب بشین وقت تنگه.

برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست.

دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود!

-حدیث سوییچ کو؟!

او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده.

- کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی.

نچی کردم از حواس پرتی‌ام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم.

حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام.

- فری گرمه، کولر رو بزن.

از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم.

- بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم.

مثل من اخم کرد.

- وحشی خانم!

ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد.

حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند.

با لذت صداش نرم شد.

- خدایا بابت کولر شکرت!

ویرایش شده توسط سایان

پارت دوم

 

باد کولر که به صورت عرق کرده‌ام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد.

دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات می‌داد!

موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود!

فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود.

با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت.

- فری، امشب شیفتی؟

کمی فکر کردم. 

- یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه.

حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشی‌ام رو برداشت و عقب رفت.

صدای گشتنش میون خرت و پرت‌های داخل کیفم می‌اومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم.

هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره!

همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت:

- آره دختر شیفتی. 

مسخره کردن رو شروع کرد.

- بمیرم برات طفلکی! من امشب با سی‌سی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره!

میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه.

- ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو.

میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد.

- برو بابا! سی‌سی اگه با توئه فقط بخاطر منه.

چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم.

نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره!

کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت فریا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط این‌همه کار چی بود آخه!

پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود!

ویرایش شده توسط سایان

پارت سوم

 

صدای تیک تیکی که می‌اومد، نشون می‌داد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه.

توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم می‌کردم بازم دیر به کلاس می‌رسیدیم.

کلافه از نیم‌کلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد:

- من نمی‌دونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت می‌گیره؟! دهنمون صاف شده!

حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد.

- همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. 

دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم.

- مغز من می‌ترکه وقتی تو چشماش نگاه می‌کنم. می‌ترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش.

- به جهنم!

در زمینه‌ی درس و دانشگاه، حدیثه بی‌خیال ترین بود!

یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت.

- هی حدیث چیکار می‌کنی؟! ماگم تو پلاستیک می‌شکنه!

ـ برو بابا! از عقب نمی‌تونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه.

از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش می‌کرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد.

- روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟

خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازه‌ی کافی، تونست با موفقیت روی صندلی‌ی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده.

- دمم گرم.

دستم رو سمتش دراز کردم.

- رفته بودی تو صورتما!

عادتی که داشتم، با دست حرف می‌زدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون می‌خورد که جمله از دهنم خارج بشه.

- مهم اینه به هدفم رسیدم.

نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعه‌اش دور گردنش بود و موهای فرفری‌اش روی صورتش ریخته بود.

با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم.

- حدیث دیر می‌رسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمی‌رسیم.

گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهره‌اش قشنگ مشخص بود که می‌گه:

«عجبته!»

- کی بود دوره‌ی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که...

صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد:

- من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمی‌خوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم.

عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست.

- هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی می‌زنم دندوناتو می‌شکنم!

ویرایش شده توسط سایان

پارت چهارم

 

- باشه بروسلی؛ چرا می‌خوای بزنی.

کمی به جلو خم شد که فکر کردم جدی-جدی می‌خواد من رو بزنه.

- یچی بهت می‌گما! من که نمیخواستم بیام ارشد بخونم، بخاطر تو اومدم. حالاهم باید جور همزمان کار کردن تو کیلینگ و بیمارستان و دانشگاه رفتن رو بکشیم.

حرف حق جواب نداشت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

اون لحظه ای که با عقل سلیم داشتم کنکور ارشد ثبت نام می‌کردم، باید حواسم می‌بود که یک روزی مثل الان حتی فرصت ندارم یک لیوان آب بخورم.

البته بد هم نشد. حداقلش این بود که از کرمان و اون زندگی قدیمی دور شدم.

با یادآوری کرمان، اخمم در هم رفت. اصلا نمی‌خواستم ذره ای به اون شهر فکر کنم. برای پرت کردن حواسم از فکر اون شهر، حدیثه رو مورد خطاب قرار دادم که دست از چت کردن هم برداره.

- با کی تند-تند چت می‌کنی وزه؟!

لبخند به لب چشم از گوشی‌اش گرفت و گفت:

- با سیاوشم. 

- چی میگبد باهم؟

پیام دیگه ای که ارسال می‌کرد، توی جواب دادنش به من وقفه ایجاد کرد.

گوشی‌اش رو خاموش و روی پاهاش گذاشت.

- داشت می‌گفت عصری بچینیم بریم بیرون.

ابروهام بالا پرید و فکرم رو بی وقفه به زبون آوردم.

- عاشقه ها! نمی‌فهمید من تا خرخره تو فلاکتم؟

دستش رو در هوا چرخوند. 

- منم مثل توام. فقط تو خر تری که بیمارستان شیفت شب هم میری؛ ولی من ۷ صبح ۱ ظهرم.

سر تکون دادم و لبم به یک طرف کش اومد.

- بله حدیث خانم؛ شما قسط ماشین و اجاره خونه نداری!

ویرایش شده توسط سایان

پارت پنجم

 

***

حالم خراب بود. پنجمین قهوه‌ی تو دستم درحال تموم شدن بود و همزمان بود با اتمام شیفت و خروجم از اتاق رِست.

سردرد داشتم و قلبم به تپش افتاده بود. چشم‌هام خمار و سوزش داشت که نشون از خستگی بی حدم می‌داد.

باید حتما کارم رو با سحر، منشی جدید کلینیک، یک سری کنم تا دیگه نوبت های کلینیک با شیفت شب و کلاس‌های دانشگاهم تداخل نداشته باشه.

وسایل‌هام مثل همیشه تو دستم زیاد بود و البته عدم تعادل و خواب‌آلودگی من هم باعث سخت تر حمل کردنشون می‌شد.

فقط دلم می‌خواست از بیمارستان بیرون بزنم. چقدر سخت بود علاوه بر کارهای رشته‌‌ی خودت، کارهای پرستاری هم انجام بدی! همین امر توی بیمارستان من رو فرسوده کرده بود.

آخه یک ماما، چرا باید علاوه بر کارهای زنان و زایمان، هر شیفت تو یک بخش بره و به یک سری از کارهای پرستاری رسیدگی کنه؟

از ساختمان بیمارستان بیرون زدم و خوشحال از تمام انجام کارها، به سمت پارکینگ رفتم.

هنوز دوقدم پیش نرفته بودم که صدایی من رو مورد خطاب قرار داد و من رو متوقف کرد.

- فریا جان!

صداش آشنا بود و من، از آشنا در این لحظه از زندگیم متنفر بودم!

حدس اینکه کی بود سخت نبود. ادای گریه درآوردم و حین چرخیدن به پشت سرم، چهره‌ام رو عادی کردم.

- سلام کامران!

لبخند زد و دست در جیب روپوشش، جلو اومد.

- شیفت بودی؟

مشخص نبود؟!

- آره.

لبخند زوری‌ام و چشم‌های خسته‌م رو نمی‌دید یا واقعا نفهم بود؟ 

با لبخند در یک قدمی‌ام ایستاد و تمام صورتم رو رصد کرد.

- مشخصه خیلی خسته‌ای. می‌تونم برسونمت.

این مثل یک دستور بود و من از دستور نفرت داشتم!

لبخند زوری و خسته‌ام رو حفظ کردم. 

- ممنون کامران، خودم ماشین دارم. فعلا.

آن‌قدر سریع می‌خواستم از پیشش فرار کنم و چرخیدم که خودم خجالت زده شدم از رفتارم با کامران.

اما کامران سمج تر و نفهم تر از اینها بود و با من هم‌قدم شد. همون لحظه از خجالتم پشیمون شدم و بی لیاقتی تو دلم نثارش کردم.

- فریا، امروز وقتت خالی هست باهم بیرون بریم؟

دیگه روش‌هام برای پیچوندن کامران تموم شده بود. تحمل این دکترِ تازه کار تو بیمارستان و اکیپ کافی بود؛ تنهایی بیرون رفتن باهاش بخوره تو سرم!

نگاهش کردم که همچنان خیره‌ام بود. از چشماش فرار و به خط ریشش نگاه کردم.

- نه کامی؛ باور کن این یکی دوهفته منشی جدید اومده، کارام گره خورده. ایشالا یه وقت دیگه.

ویرایش شده توسط سایان

پارت ششم

 

اون روزی که کامران عدم علاقه‌ی من رو متوجه بشه، عید منه!

- باشه مینا، یه شب وقتت خالی بود خبر بده بهم.

به ماشین رسیدیم و اون هنوز کنارم بود.

تو دست چپم ماگ کاغذی قهوه و روی دوشم کیف بزرگم بود. دست دیگه‌ام روپوش و پلاستیک وسایل کفش و اسکرابم بود و با همین وضع، تو کیف بزرگم دنبال سوییچ بودم. سنگینی وسایل یک طرف، انتظار کامران یک طرف، و سوزش و سختگی چشم‌هام هم از طرفی دیگه باعث شد پیدا کردن سوییچ وسط انبود وسایل داخل کیفم سخت بشه.

باید حتما یه چیزی بگیذم که سوییچم رو دم دستم داخل کیف نگه داره.

یکهو کامران قهوه و وسایلم رو به جز کیف از دستم گرفت و با لبخند مقابل نگاه متعجبم گفت:

- می‌گیرمشون تا پیداش کنی عزیزم.

گاهی واقعا از حضورش خجالت زده می‌شدم. زیادی حمایت می‌کرد و من زیادی از او فراری بودم.

سوییچ رو در آوردم و ریموت رو زدم. کامران خودش دور زد و مرتب وسایل‌هام رو روی صندلی شاگرد گذاشت و لیوان قهوه رو جای خودش جلوی ضبط گذاشت که مابقی‌اش روی صندلی نریزه.

بی معطلی سوار شدم. کامران دست روی سقف ماشین گذاشت و خم شد طرفم.

- مینا، می‌تونم برسونمت با ماشینت و خودم برگردم.

لب تر کرده به صورتش نگاه کردم.

- ممنونم ازت؛ زحمتت نمی‌دم. توام باید به مریضات برسی.

یادآوری کردم که اعلاحضرت سر کارن، بلکه بره و من هم از محضرش مرخص شم.

سر تکون داد و صاف ایستاد و گفت:

- به سلامت خانوم!

و در رو بست و من سریع استارت زدم.

دنده عقب رفتم و کامران هنوز دست به جیب و با لبخند به من نگاه می‌کرد.

حس اینکه نگاهش دوستانه‌ست یا طور دیگه، سخت بود! هرچی بود، از نگاه به چشم‌های تیره‌اش همیشه فراری بودم.

دور زدم و بالاخره کامران از دیدم خارج شد و هم از بیمارستان.

نفسم رو خارج کردم که گوشی‌ام زنگ خورد.

دست دراز کردم تا از داخل کیفم درش بیارم. 

- آخه کدوم خری هفت صبح زنگ می‌زنه!

گوشی رو به زور خارج کردم و تماس حدیثه رو وصل کردم.

- سلام پرنده!

روی بلندگو گذاشتم و به مسیرم ادامه دادم.

- سلام و زهرمار. این وقت صبح آدم زنگ میزنه خب؟

هیجان صداش از بین رفت و طلبکار شد.

- بیشعور اگه بهت گفتم امشب با سیا کجا می‌ریم.

ابروم بالا رفت. 

- بیخود کردی. حداقل پیام می‌دادی.

- چته سگ شدی؟ بازم تو شیفت بودی اینجوری پاچه می‌گیری؟

کلافه بودم و خسته. واقعا حوصله ی کلکل با حدیثه رو نداشتم.

- حدیث ولم کن توروخدا! پنج تا قهوه خوردم از دیشب، خوابم هم میاد، حالم خوش نیست. سر صبح کامران هم دیدم دیگه اصلا اعصاب ندارم.

برخلاف همیشه آهسته ریسه رفت.

- زهرمار.

- همونه پس، خانم دکی رو دیده رو ترش کرده. 

انگار یک نفر کنارم باشه، پشم چشم نازک کردم. ذاتا رفتارم پر از ادا بود.

- دکی باید یکم وقت شناس باشه. خوابم میاد، حالا آا سر صبح به من پیشنهاد میده بیا بریم بیرون. ولم کن مرد!

حدیثه بیشتر خندید و من بیشتر توی دلم می‌گفتم عجب شانسی دارم. کاش کامران انقدر پیله و دوقطبی نبود. حدیثه نمی‌فهمید چی میگم؛ اما خودم خوب می‌دونستم که کامران رفتارهای ضد و نقیص زیادی داره.

- مینا تو چقدر در برابر مردا ناز داری دختر. وا بده!

بازهم طبق عادت پشت چشم نازک کردم و دستم در هوا چرخید.

- ناز چی حدیث؟ نمی‌فهمی؟ یه عمره میگم طرف تکلیفشم با خودش معلوم نیست؛ میاد همش به منم می‌چسبه. کلافه‌م کرده بخدا!

لحنم تند بود و خسته. حدیثه کم کم خنده‌اش رو جمع کرد.

- باشه حالا. می‌دونم خسته ای عشقم. برو تا شب بخواب که باید بیای دنبالم و بعد با سیا بریم بیرون.

اوکی نهایی رو به حدیثه دادم و به این فکر کردم که کامران چقدر بدبخته!

به بهانه ی کار زیاد، بیرون رفتنمون رو می‌پیچونم و بعد اینجوری با حدیثه و سیاوش قرار می‌ذارم. خدا عاقبتم رو با کامران بخیر کنه!

پارت هفتم

 

با صدای زنگ مکرر گوشی چشم‌هام به آرومی باز شد و به سقف تاریک اتاق خیره موندم.

ساعت چند بود؟

گوشی‌ام مدام زنگ می‌خورد و شخص پشت تلفن تا الان خودش و من رو پاره کرده بود.

موهام پخش شده بودن و از گردن تا قفسه‌ی سینه‌ام خیس عرق بود. انگار تو خواب کلی ورزش می‌کنم.

با گیجی دست بردم به طرف صدای گوشی و ناکام از پیدا کردنش، با قطع شدن صداش، من هم بلند شدم و روی تخت دونفره‌ام نشستم.

پاچه‌های بالا رفته‌ی شلوار، پتو و لحاف نامرتب و تاریکی اتاق خواب و نور باریک پذیرایی، فقط نشونه‌ی یک چیز بود:

از ساعت نه صبح تا الان که شبه، کامل خواب بودم!

یاد قرارم با حدیثه و سیاوش، هوش و حواسم رو کامل سرجاش برگردوند و با سرعت اطرافم دنبال گوشی گشتم.

میون لحاف و پتو پیداش کردم و به تماس‌های از دست رفته از حدیثه خیره موندم.

چندبار زنگ زده که متوجه نشدم؟

با دست شونه ای میون موهام زدم تا وزی‌اش بخوابه و سریع از تخت پایین پریدم.

حین رفتن به پذیرایی کوچک خونه‌ام، شماره‌ی حدیثه رو گرفتم.

در کسری از ثانیه با صدایی بلند جواب داد و فرصت نداد که توی ذهنم، دفاعیه بچینم.

- بیشعور می‌دونی ساعت چنده؟!

توی خونه از ساعت دیواری بدم می‌اومد. پس گوشی رو وسط جیغ‌ها و شماتت های حدیثه پایین آوردم و با دیدن ساعت ۱۸:۴۲، خواب مونده توی سرم هم پرید و سریع گوشی رو کنار گوشم گرفتم.

- غلط کردم حدیث، الان آماده می‌شم!

- باید هم بشی! پنج دقیقه دیگه دم در خونتم فریا؛ وای به حالت آماده نباشی.

سریع به طرف اتاق برگشتم و برق رو روشن کردم. اتاق به شدت به خاطر خستگی صبح، نامرتب بود و همه‌ی وسایل کارم وسط اتاق پخش بودن.

- حدیث ببند، خودتم بودی تو پنج دقیقه آماده نمی‌شدی.

گوشی رو میون کتف و گوشم گذاشتم و از میون کلوزت، دنبال بهترین لباس برای قرار امشب گشتم.

- فریا بخدا می‌کشمت. نمی‌تونی یه ساعت بذا...

- وای حدیث چی بپوشم؟!

- اون شومیز کرم کبریتی رو بپوش.

سریعا از میون انبوه لباس‌ها بیرون کشیدمش و روی تخت انداختم.

- قطع کن حاظر شم.

و منتظر نموندم و سریع گوشی رو روش بستم.

استایل راحت و پاییزه‌ام رو تکمیل و حالا نوبت صورتم بود؛ اون‌هم در کمترین زمان ممکن، قبل از رسیدن حدیثه به خونه!

جلوی آینه، چهره‌ام داغون بود! پلک‌های پف کرده‌ی چشم‌هام پشت مژه‌های کاشته‌ شده‌ام مخفی بود، اما با لپ‌های باد کرده چیکار می‌کردم؟!

موهام رو محکم و بدون شونه کشیدن، بالای سرم بستم و انتهاش رو ساده بافتم. همین باعث کشید چشم‌هام کشیده تر و پف صورتم کمتر معلوم باشه.

با کمترین ابزار و بیشترین حجم، صورتم رو به رنگ و رو آوردم. با هول و ولا، میون انتخاب عطر مونده بودم که زنگ در به صدا در اومد.

رندوم ترین عطر رو برداشتم و سریع به خودم زدم و بازهم با دویدن از اتاق خارج شدم.

از انتها تا ابتدای راهرو‌ی کوچیک خونه رو روی سرامیک‌ها سُر خوردم. عجله کاری کرده بود که بدنم توی حالت ستیز و گریز قرار بگیره! خدا بگم چیکارت کنه حدیثه با این قرار گذاشتنت!

ویرایش شده توسط سایان

پارت هشتم

 

سریع‌ کتونی‌های کرم-قهوه‌ای رنگم رو پا زدم و با قفل کردن در، سمت آسانسور رفتم.

با خروجم از آسانسور، حدیثه رو دیدم که توی لابی منتظر بود. دست به سینه به طرفم اومد و من هم نزدیکش شدم.

- ساعت خواب!

لبه‌ی شالم رو روی شونه‌ام انداختم.

- شرمنده سیسی؛ خیلی خسته بودم.

دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند.

- فدای سرت. بریم سیا دم در منتظره!

خوشحال شدم که مجبور نیستم خودم رانندگی کنم و سیاوش مثل یک جنتلمن واقعی، مارو با خودش می‌بره و میاره.

وارد کوچه که شدیم، قبل از حدیثه به سمت ماشین دویدم تا زودتر از اون جلو بشینم.

حدیثه با اعتراض صدام زد؛ اما من با بی رحمی، تا در آپارتمان رو ببنده، خودم رو روی صندلی جلوی هایمای نویی که خریده بود انداختم.

با هیجان به سمتش چرخیدم و وقتی چهره‌ی هسجان زده‌ی او رو هم دیدم، دست‌هام رو به طرفین با ذوق باز کردم.

- سیا!

خندید. پسر بسیار بسیار با محبت و حامی‌ای بود.

دلم خیلی براش تنگ شده بود و مدت‌ها بود به خاطر کارهامون، نتونسته بودیم هم‌دیگه رو ببینیم و وقت بگذرونیم. بعد از حدیثه تنها کسی که رفیق صداش می‌کردم، سیاوش بود.

مثل همیشه هم استایل‌های خاص و وینتیج و مدرنش، کنار موهایی که همیشه از پشت سر می‌بست بود.

استایلش رو همیشه تحسین می‌کردم.

- چطوری خوشگل خانمم؟

لحن لطیفش مایه آرامشم بود.

- قربونت تو چطوری؟ دلم برات یه ذره شده بود سیا.

متوجه حضور حدیثه نشده بودیم که خودش رو جلو کشید و جیغ زد.

- من می‌خواستم جلو بشینم بی ادب!

سیا به عقب چرخید.

- عشقم من تورو زیاد می‌بینم. فریا وقت نداره بیاد بیرون، دلم براش یه ریزه شده.

و با محبت به من نگاه کرد.

چشمکی زدم که حدیثه با حسادت گفت:

- دارم برات آقا سیاوش!

بازهم سیاوش خندید و با مرتب نشستنش، ماشین رو به حرکت درآورد.

- باشه حدیث جونم. باور کنید جفتتونو من دوست دارما!

سیاوش، پسر بی شیله و پیله‌ای بود. همیشه به همه همینطور زبانی محبت می‌کرد و هیچوقت منظوری نداشت.

کمی سکوت بود که سیاوش بی طاقت گفت:

- فریاجون یه چیزی بگو. مثلا خیلی وقته همو ندیدیما!

مایل به سمت سیاوش نشستم و با هیجان دست‌هام رو به هم کوبیدم.

- سیا انقدر حرف دارم برات بزنم که حد نداره. تا صبح باید به حرفام گوش بدی.

دست راستش رو روی چشمش گذاشت.

- چشم گلم، شما و حدیث جون فقط حرف بزنید من سراپا گوشم.

ویرایش شده توسط سایان

پارت نهم

 

سیاوش اهل گشت و گذار بود؛ بدتر از من و حدیثه! هر سه حس و حالمون به هم نزدیک و حرف های مشترک زیادی برای گفتن داشتیم.

بعد از دور زدن شهر برای پیدا کردن یک کافه ی جدید و خوب، بالاخره ادایی ترین کافه‌ی ممکن رو رندوم انتخاب و واردش شدیم.

کافه‌ای بود که مشخصا مشتری‌هاش همیشه ثابت بودن و ما، جدیدترین افراد اونجا بودیم. یک میزی که به دیوار نزدیک بود و نیم‌کت هم داشت رو انتخاب کردیم و سه تایی پشتش نشستیم.

دل دل می‌زدم برای صحبت کردن از دری با سیاوش. آدم از معاشرت با همچین پسری به شدت لذت می‌برد و من هم اهل همین!

سیاوش خودش سر صحبت رو حین دیدن منو با ما باز کرد.

- دخترای قشنگم چه خبر؟ تعریف کنید.

حدیثه که مشغول مرتب کردن موهای پرپشت فرفری‌اش از توی دوربین گوشی بود، جواب داد:

- من که کمتر کار دارم، باهات زیاد حرف می‌زنم سیا. دیگه خستت کردم. 

سیاوش سر بلند کرد.

- نه دورت بگردم؛ از این حرفا نزنین که ناراحت میشم. عاشق صحبت با شمام.

دستم رو زیر چونه زدم و خیره به چشم‌های مشکی سیاوش گفتم:

- چی بگم سیا. همش کار، کار، کار. 

منو رو به سمت ما روی میز کشید و بعد دست به سینه شد.

- انقدر کار کردی که مشخصه بازم لاغر شدی.

صاف نشستم و به صندلی تکیه زدم. مشخص بود که این دو هفته‌ی اخیر، تا گردن زیر قسط، شیفت، کار، و بی پولی فرو رفته‌م!

- به قول خودت تا چیزم غرق کارم. قسط وامم دو سه تابی عقبه. باید شیفت برم که پولش در بیاد.

حدیثه دستش رو روی دستم گذاشت و فشرد.

- آره طفلکی انقدر مشغله داره وقت نمی‌کنه مثل من بیاد بیرون که. همشم تقصیر فریبا‌ست. 

سیا ابرو بالا انداخت.

- باز چیکار کرده اون وزه خانوم؟

فریبا، مامای ارشد یا بهتر بگم، مدیر کلینیک مامایی‌ای بود که اونجا به همراه حدیثه کار می‌کردیم. زنی مغرور، لجباز، و نفهم بود!

با یادآوریش، میون چشم‌هام رو با دو انگشت فشردم.

خیلی صبور بودیم که توی دو سال اخیر تحملش کردیم. هرچند که منشی قبلی‌اش نتونست و رفت و حالا، وضعیت من اینه!

- با حمیده کنار نیومد. طفلکی کاری نبود که توی اون مطب انجام نده. ولی فریبا همش غر می‌زد و گیر می‌داد بهش. 

حدیثه هم انگار یادآوریش، اون رو حرصی کرده بود. طبق عادت طره‌ی مویی از پیشونی‌اش رو کنار زد و با هیجان گفت:

- وای دقیقا. بیچاره مثل اسب کار می‌کرد. حتی شده بود دستیار شخصی فریبا؛ باورت میشه.

سیاوش که با دقت و هیجان به حرف‌های ما گوش می‌داد، به جلو خم و آرنج‌هاش رو روی میز گذاشت.

- پشمام! لابد اخراجشم کرد؟

من جوابش رو دادم:

- نه؛ حمیده خودش رفت. 

- چرا؟

اینکه سیاوش انقدر مشتاقانه به حرف‌های ما گوش می‌داد، باعث می‌شد بتونیم تا خود صبح حرف بزنیم و خسته نشیم. ذاتا اینجوری بود؛ شنوا و صبور.

- حمیده بعد پنج سال ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه. فریباهم ببینی چیکار کرد!

حدیثه میون حرف من پرید با هیجانی که بیشتر از حرص نشأت می‌گرفت گفت:

- بدبخت حمیده کلی زحمت کشید، حالا یبار ازش خواست حقوقشو بیشتر کنه، یک رسوا بازی ای در آورد که بیا و ببین!

سیاوش همچنان با دقت گوش می‌داد و حدیثه هم کم نمی‌آورد.

- دعوا راه انداخت که حمیده چقدر بی لیاقتی؛ مگه چی کم گذاشتم برات؛ از خداتم باشه؛ عمرا یک ریالم اضافه کنم و... حمیده هم گفت مگه خرم بمونم اینجا که قدرمو نمی‌دونن؟ رفت یه کار دیگه پیدا کرد.

سیاوش سر تکون داد و به فکر فرو رفت. او هم فریبا رو می‌شناخت. البته از روی صحبت های ما و مثل ما از او بدش می‌اومد. اما خب چه کنیم؟ تا تکمیل رزومه و کسب تجربه، بهترین کلینیک، کلینیک فریبا بود.

حواس سیاوش رو با حرفم جمع خودم کردم.

- بعد از اون الان یه دختره ی دیگه رو آورده به جای حمیده، این هنوز قلق دستش نیومده. همینجوری فقط نوبت های کلاس ورزش هارو می‌چینه و اهمیت نمی‌ده تایم ما چجوریه.

سیاوش نیمچه اخمی کرد. می‌دونستم هیچوقت دلش نمی‌اومد ببینه که اذیت می‌شم.

- خاک تو سرش؛ لابد حقوق کم می‌گیره که فریبای خسیس استخدامش کرده.

یادآوریشون واقعا حرص درار بود. انگار الان فریبا جلوم باشه، پشت چشم نازک کردم و ایشی گفتم.

- این دختره برادرزاده‌ی فریباست. هیچی هم حالیش نیست، هرچی می‌گم تایم‌هارو هماهنگ کن که من شیفت و کلاس نباشم، انگار یاسین تو گوش خر خوندم!

ویرایش شده توسط سایان

پارت دهم

 

سفارش ها آماده شد. صحبت ها ادامه داشت و بعد از مدت‌ها دیدن سیاوش و وقت گذروندن با حدیثه، خارج از محدوده کار و دانشگاه، حالم رو خیلی بهتر کرد.

در حال لذت بردن از لاته‌ی خوش عطرم بودم که سیاوش من رو مخاطب حرفش قرار داد.

- فری، مژه‌هات ریخته ها!

خندیدم و لیوان رو روی میز گذاشتم. حدیثه هم در حال نوشیدن شیکش بود و خندید.

- آره، ولی شما که فعلا درحال جابه‌جایی هستین باید باهم مژه‌های نصفه نیمه کنار بیام.

سیاوش هم خندید و کمی به سمتم خم شد. داشت به مژه‌ها و صورتم دقت می‌کرد.

- انقدر که به سالن من متعهدی، بعضی زن و شوهرا متعهد نیستن دختر!

خنده‌ای کردم و سر کج کردم و خیره به نگاه نافذ سیاوش شدم. در لحظه به این فکر کردم که چی میشد اگه موهاش رو کوتاه می‌کرد؟

سیاوش که کاملا تو فکر تغییر دکوراسیون صورت من بود، سکوت کرد و حدیثه گفت:

- سیا کی کارای جابه‌جایی سالن تموم میشه؟ می‌خوام فیشالم رو بیام حتما. 

سیاوش کاملا از فکر صورت من درنیومده بود و حواسش به حرف حدیثه نبود. بی حواس گفت:

- فریا برای مدل شدن عالیه.

قهقهه زدم و حدیثه به بازوی سیاوش کوبید.

- انگار نه انگار باهاش حرف زدم!

سیاوش تازه به خودش اومد. گوشه‌ی لبش کمی کج شد و دست حدیثه رو گرفت.

- ببخشید عشقم بخدا تو عمق صورت این خانوم رفتم.

حدیثه نازی برای سیاوش آورد و چشم پشت نازک کرد.

- آره دیگه، فریا شده همه‌ی زندگیت. دیگه منو دوست نداری سی‌سی.

سیاوش دستش رو رها و بازوش رو گرفت و سمت خودش چرخوندش.

- نه جیگر! بیا که تو عشق اولمی و فریا عشق آخرم!

حدیثه بازهم چرخید و به بازوی سیاوش کوبید.

میون خنده‌هامون گفتم:

- جدی سیا، کی کاراتون تموم میشه؟ 

سیاوش صندلی‌اش رو نزدیک تر به حدیثه گذاشت و دست دور گردنش انداخت.

- فعلا که جای جدید داره بازسازی میشه. یعنی یکم رنگ نیاز داره با کناف کاری و پارتیشن که همونم طول می‌کشه.

لب‌هام رو به پایین کش دادم. سیاوش، یکی از بهترین آرایشگاه های تهران رو داشت و به جز اونجا، جای دیگه‌ای رو من حاظر نبودم برم.

مژه‌هام از زمان ترمیمشون گذشته بود و کم کم درحال ریختن بود. باید حداقل ریموشون کنم تا زمانی که مکان جدید سالنش رو درست کنه.

افکارم رو بیان کردم:

- پس فعلا مجبورم یه جای دیگه برم ریمو کنم تا کارتون تموم شه. 

حدیثه نگاهی از چونه تا چشم‌های سیاوش انداخت و گفت:

- کی افتتاحیه‌ست؟

سیاوش هم حرکت حدیثه رو انجام داد.

- حدودا دو هفته دیگه بازسازی و جابه‌جایی وسایل تموم میشه. ولی تا تموم شدن بازسازی تاریخ قطعی رو نمی‌تونم بگم.

انتهای جمله‌ش، به من نگاه می‌کرد و من، تو فکر کار! کاری که باید هماهنگش می‌کردم که باز تداخل شیفت و کلینیک نداشته باشم. 

باید تکلیفم با این دختره‌ی چموش، منشی جدید، روشن میشد!

ویرایش شده توسط سایان
  • 2 هفته بعد...

پارت یازدهم

 

- خداحافظ ماما فریای عزیزم.

- خداحافظ مامان قشنگم. مراقب خودت باش.

با بسته شدن در، اون لبخند و چهره‌ی ملیح و مهربون، به عبوس ترین چهره‌ی ممکن تبدیل شد و خستگی پشت چشم هام نمایان تر شد.

سرم رو روی دست‌هام روی میز گذاشتم بلکه از سردردم کمی کمتر بشه. آرزو می‌کردم که کاش می‌تونستم قسمتی از مغزم رو بکنم و دور بندازم.

کاش می‌تونستم الان کمی ریلکس کنم و راحت بخوابم؛ ولی صدای آهنگ از اتاق بغلی مانع کارم میشد. 

سر بلند کردم و روی صندلی چرخ‌دار چرمم ولو شدم. گاهی فکر می‌کردم ورودم به رشته های پیراپزشکی و پزشکی بزرگ ترین اشتباه بود؛ تا اینکه تصمیم گرفتم همزمان با کار، ادامه‌ی تحصیل بدم.

دستی روی صورت عرق کرده‌ام کشیدم. می‌دونستم الان کانسیلر زیر چشم‌هام رو با این کار پاک کردم.

- البته بدم نشد فریا! دکترای مامایی کجا، کارشناس مامایی کجا؟

می خواستم با حرف‌هام خودم رو قانع کنم؛ ولی واقعا نشدنی بود.

گاهی که کلاس های ورزش بارداری برگذار می‌کنم و زایمان می‌گیرم، حس می‌کنم دنیای من توی همین نقطه که خوشحالی مامان هارو می‌بینم خلاصه میشه. تو همون لحظه‌ها حس می‌کنم خوشبختی از این بالاتر نمی‌تونه باشه.

اما درست چند ساعت بعدش وقتی له و لورده به خونه برمی‌گردم، دعا می‌کنم که خدا از روی زمین ورم داره بخاطر این تصمیماتم!

گوشیم رو از توی کشو درآوردم و ساعتش رو نگاه کردم. نزدیک پنج عصر بود. دوربین سلفی رو باز و به چشم‌هایی که از همیشه خسته تر بود نگاه کردم.

کار با این چشم‌ها چیکار کرده!

بعد از اتمام سخت ترین شیفت شب، بلافاصله به کیلینیک اومدم، تا الان. تنها چیزی که سرپا نگهم داشته بود، قهوه بود و مهمونی امشب.

بعد از دو هفته دوندگی، سیاوش کارهاش رو انجام داد و سالن جدیدش رو افتتاح کرد و امشب، تو خود سالن، مهمونی افتتحایه بود.

مهمون افتخاری امشبش، بدجور خسته بود و داغون! اما سیاوش از بهترین آدم های زندگیم بود. نمی‌تونستم توی شبی که کلی براش زحمت کشیده، تنهاش بذارم. مخصوصا وقتی حدیثه بخاطر مریضی مادربزرگش به کرج رفته و نیست، سیاوش بیشتر به حضور یکیمون نیاز داره.

فکر به جشن افتتحایه، باعث شد به جون از دست رفته ام، جونی اضافه بشه و تن پخش شده‌ام رو جمع کنم.

تنها کاری که از دستم بر می‌اومد، این بود که نوبت های ویزیت رو تا ساعت پنج تموم کنم تا به ساعت هشت برسم.

مینی‌اسکارف صورتی رنگم رو روی میز انداختم و به قصد تعویض اسکراب، به پشت پارتیشن رفتم.

حرکاتم کند، همراه سرگیجه و گیج بود. طوری که لباس پوشیدنم نیم ساعت از وقتم رو گرفت.

ویرایش شده توسط سایان

پارت دوازدهم

 

خستگی نگاهم رو با میکاپ سبک، اما قابل توجهی پنهون کردم. بخاطر کند بودنم، در حالت عادی هم با چهل دقیقه تأخیر به سالن سیاوش می‌رسم.

لبه‌های شالم رو روی شونه هام انداختم و از خونه خارج شدم. 

توی مسیر، خیلی یهویی جلوی یک کافه ی رندوم نگه داشتم. بدنم نیازش رو به چهارمین قهوه‌ی روز، فریاد می‌زد!

لاته رو که گرفتم، به مسیرم ادامه دادم. جرعه جرعه نوشیدن قهوه، باعث میشد ظرف جونم شارژ بشه و حداقل تا آخر شب، از پا نیوفتم.

با یادآوری گل، مسیرم رو تغییر دادم که نیم ساعت به زمان رسیدنم اضافه کرد.

دسته گل گرد و دیزاین شده‌ی قشنگی رو از گل فروشی گرفتم و برای کادو، باکس همرنگ کاغذ دور گل خم خریدم.

به عنوان دوست نزدیک سیاوش، وظیفه‌ی خودم می‌دونستم که برای شخص خودش هدیه‌ای بگیرم. لیاقت این پسر پرتلاش بیشتر از این حرف ها بود.

ساعت نزدیک نه و نیم، به سالن جدیدش تو بهترین محله‌ی تهران رسیدم؛ آپارتمان لوکسی که مشخصاً متراژ واحدهاش زیاد بود.

همراه گل و کادو، پیاده شدم و به طرف آپارتمان رفتم. جلوی زنگ هر طبقه، اسم هم نوشته شده و طبقه‌ی چهارم، به نام «سالن زیبایی تنی» بود.

با ذوق ناشی از دیدن سالنش، زنگ رو فشردم. در باز شد و انرژی من لحظه به لحظه بیشتر میشد. انقدری که برای سیاوش خوشحال بودم، هیچوقت از مستقل شدنم خوشحال نشدم!

به طبقه ی چهارم رسیدم. در تک واحد طبقه، باز بود و نهال، میکاپ کار دستیار سیاوش دم در به استقبالم اومده بود.

لبخندش عریض تر شد و دندون‌های کامپوزیت شده‌اش مثل نور بالا توی چشمم زد. تازه انجام داده بود؛ چون تا چند ماه پیش که برای کاشت مژه رفته بودم و دیدمش، دندون‌های کجش ضایع بود.

پول داریه دیگه!

مثل همیشه لوس و با مهربونی اغراق شده، بغلم کرد.

- سلام فریای قشنگم؛ خوش اومدی.

- سلام نهال جون، مرسی عزیزم.

ازش جدا شدم و گل رو به دستش دادم. با همون هیجان و مهربونی اغراق آمیزش، گل رو گرفت و بو کرد.

- وای فداتشم چه زحمتی کشیدی. چه گل قشنگی! مثل خودته خوشگل خانم! بیا تو گلم.

با لبخند و تکون سر ازش تشکر کردم و وارد شدم. وقتی می‌دونستم پشتم قرار داره. اون لبخند به زور کش اومده رو جمع کردم و می‌دونستم نگاه کلافه‌ام رو نمی‌تونم کنترل کنم.

کاش سیاوش خودش می‌اومد جلوی در و مجبور نبودم انقدر تظاهر به دوست داشتن این دختر کنم.

فضای سالن، سراسر سفید و پر از نور بود. به جرعت می‌تونستم بگم متراژی بالای ۳۰۰ متر داشت.

نهال رو فراموش کردم و با ذوقی آدم‌های جمع شده و درحال صحبت رو از نظر گذروندم. چقدر خوشحال بودم که سیاوش بعد از هفت سال از اون آرایشگاه مردانه، به همچین سالنی رسیده!

دست نهال که روی کمرم نشست، حواسم رو از محیط سالن به سمت خودش داد.

- خوشگلم، سیاوش چندتا مهمون کله گنده داشت و نتونست خودش بیاد استقبالت. بیا یکم بشین تا بیاد.

ویرایش شده توسط سایان

پارت سیزدهم

 

روی مبل فرانسوی سبز رنگ نشستم. گذاشتم شالم با راحتی دور گردنم بیوفته. موهای مجعدم بدون هیچ حالت دهی ای، آزادانه پشتم ریخته بود و بدون شال، بیشتر به چشم می‌اومد.

گوشیم رو درآوردم و صفحه پیام حدیثه رو باز کردم. 

-«جام خالیه نه؟ خیلی به سیا تبریک بگو. خیلی دلم می‌خواست بیام.»

به همراه کلی ایموجی گریه، ناراحتی خودش رو جهت نیومدنش ابراز کرده بود.

تند تند تایپ کردم:

-«سیا درک می‌کنه عزیزم. مراقب خودت و عزیزجونت باش.»

سرم توی گوشی بود که متوجه شدم یک نفر به سمتم میاد.

سر بلند کردم و سیاوش رو دیدم که به سمتم می‌اومد. مثل همیشه، وینتیج، راحت، دوست داشتنی!

بلند شدم و به چهره‌ی خوشحالش که سه تیغ شده بود لبخند پر هیجانی زدم.

دست‌هاش رو باز کرد و با تحسین، من رو کامل برانداز کرد.

- چقدر شما خانم زیبا و با کمالاتی هستین، دورتون بگردم!

به معنای تشکر، سر کج کردم. با لبخندی که دندون‌هام رو نشون می‌داد خیره به چشم‌های قجری‌اش موندم.

- خیلی بهتر تبریک میگم سیا! برات آرزوی بهترین‌هارو دارم پسر!

رو به روش ایستادم. سیاوش دست راستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت.

- خیلی لطف داری بهم فریا جونم. نمی‌دونی چقدر چشم به راهت بودم که بیای.

قد و بالای لاغر و بلندش رو نگاه کردم.

- خودت بهتر می‌دونی چقدر تهران ترافیک داره.

نگفتم به زور سرپام؛ نگفتم چهارتا قهوه خوردم تا چشم‌هام باز بمونه؛ نگفتم سه شب پشت هم شیفت بودم. نگفتم چون سیاوش رو دوست داشتم، این همدم تمام روز و شب‌های غربت تهرانم!

بازوش رو جلو کشید و من مثل یک مادمازل از غرب برگشته، انگشت‌های ظریف و کشیده‌ام رو دور بازوش حلقه کردم.

- بیا عشقم که می‌خوام تور سالن گردی برات بذارم فدات‌شم. 

نگاهش کردم؛ نگاهم کرد. با لبخند.

- کلی از دوستام هستن که ندیدی.

صد البته آشنایی با آدم‌های جدید برای من درحالت عادی هم چندان جذابیتی نداشت؛ چه برسه تو حالی که الان داشتم!

بازهم چیزی نگفتم. به لبخند کمرنگی اکتفا کردم. 

قدم به قدم سالن رو که یک واحد تجاری ۴۵۰ متری بود بهم نشون داد.

تمام لاین‌هایی که امشب افتتاح می‌شدن؛ تا ذره به ذره‌ی اتاق‌هایی که خودش طراحی و بازسازی‌شون کرده بود.

آرایشگاه کوچیکش از اون سالن ۱۲۰ متری ساده، حالا ارتقاء پیدا کرده بود به این سالن مجلل، دل‌باز، لوکس و با امکانات!

ویرایش شده توسط سایان

پارت چهاردهم

 

لاین میکاپ و شینیون عروس، لاین مژه، لاین ناخن و...

تمام دیزاین واحد بازسازی شده بود و تک به تک از هم تفکیک شده بودن. جذابیتی داشت که واحد معمولی تجاری رو ده برابر زیباتر کرده بود.

خوشحال بودم که می‌تونستم از این به بعد پیش سیاوش بیام و باوجود تمام قیمت‌های سربه فلک کشیده ی سالنش، پیش بهترین افراد با بهترین متریال ها، کارهای زیباییم رو انجام بدم.

همچنان شونه به شونه‌ی سیاوش، از کنار افرادی که برای افتتاحیه اومده بودن رد می‌شدیم و سیاوش با ذوقی که توی تمام حرکات و صداش معلوم بود، از نیروهای جدید و صبح افتتاحیه برام حرف می‌زد. گوش‌هام سنگین بودن؛ مثل سرم؛ ولی ارزشی که سیاوش برام داشت، بیشتر از این حرف‌ها بود.

با صدای نهال، سیاوش که داشت مدل‌های ناخن رو از بروشور بهم نشون می‌داد ساکت شد و هردو به پشت سر چرخیدیم.

- سیا، مهمونی که منتظرش بودی رسید.

نگاهی به صورت سیاوش انداختم. چشم‌هاش برق می‌زد و تو دلم گفتم:

- یعنی یک مهمون انقدر براش باارزش بوده؟!

حسودی کردم؟ بله! من همیشه مهم‌ترین آدم زندگی سیاوش بودم. حتی با اینکه با حدیثه زودتر از من دوست بود، اما همیشه می‌گفت «مینا یجور دیگه به دلم نشسته و باهاش رفیقم.» پس عملا نباید از حضور کسی به جز من خوشحال می‌شد!

سیاوش دستم رو گرفت و گفت:

- بیا فریا جونم؛ باهم بریم استقبال مهمونمون.

برای برطرف کردن کنجکاویم هم که شده، برای دیدن مهمون، همراه سیاوش شدم.

جلوی در ورودی، سیاوش دستم رو رها و به طرف یک آقایی که پشت به ما، یک دسته گل بزرگ و حجیم دستش بود تقریباً پرواز کرد!

با چرخیدن اون آقا به سمت سیاوش، چهره‌اش رو دیدم. مثل سیاوش خندید و با وجود دسته گل بزرگ دستش، مثل سیاوش همدیگه رو در آغوش گرفتن.

با اینکه همیشه می‌گفتم قد سیاوش بلنده، اما اون مرد از سیا هم قدبلندتر بود.

نگاهی به من انداخت. به رسم ادب با لبخند سر به معنای سلام براش تکون دادم. متقابلاً حرکت من رو انجام داد و چشم‌هام از چشم‌های عمیقش به سمت چال گونه‌ای که کنار خط لبخندش بود کشیده شد.

از سیاوش فاصله گرفت و باهم شروع به صحبت کردن و من، مظلومانه یک گوشه ای ایستادم و زیر نظرشون گرفتم. 

تیپ‌هایی مخالف هم داشتن. سیاوش، آزاد و رها بود. پیراهن لیمویی رنگش کاملا تو چشم‌ها بود؛ برخلاف مردی که با ظاهر کلاسیک و رسمی‌اش، با اون رنگ‌های خنثی میون جمعیت به راحتی پنهون میشد و نمایان نبود.

نهال، خیلی نزدیک به سیاوش و در تیررس اون مرد ایستاده بود و نه می‌ذاشت من راحت دید بزنم، نه اجازه می‌داد اون دوتا راحت صحبت کنن.

 

ویرایش شده توسط سایان

پارت پانزدهم

 

برای اینکه کمتر از حضور نهال تو جمع دونفره شون حرص بخورم، به قسمت دیگه ای از سالن رفتم. بوی خوراکی حس می‌کردم! البته که دست بقیه هم دیدم و خب معده‌ی خالیم هم بیشتر از اون اجازه نمی‌داد روی رفتارهاشون تمرکز کنم.

یک دونه از سینی کوکی‌های شکلاتی ای که روی میز بود برداشتم. نرم و تازه بودن و مزه‌ی بهشت می‌دادن! حیف که ادب اجازه نمی‌داد ده تا دیگه بردارم؛ وگرنه قطعا از خجالت معده‌ام در می‌اومدم!

گوشه ای از سالن، حین خوردن کوکی‌‌ای که داشت قندم رو سرجاش می‌اورد، مشغول چک کردن لیست کارها فردام شدم. باید صبح زود بیمارستان می‌رفتم درحالی که همزمان ساعت هشت صبح کلاس داشتم.

مگراینکه طی‌العرض می‌کردم تا به هردوکارم می‌رسیدم!

آخرین تکه رو هم قورت دادم و مشغول پیام دادن به نماینده‌ی کلاس شدم که حس کردم کسی نزدیکم شد.

سر بلند کردم و با دیدن سیاوش و همون مرد و قطعا نهالی که دنبالشون می‌کرد، گوشی رو خاموش و توی دستم نگه داشتم.

سیاوش کنارم ایستاد و دست پشت کمرم گذاشت.

- می خواستم زودتر شمارو معرفی کنم. فریا جان، ایشون شهاب خسروی هستن از دوستای نزدیکم. شهاب جان، فریا خانم هم یکی از بهترین دوستای من هستن. 

دست مردی که حالا اسمش رو می‌دونستم، شهاب، زودتر جلو اومد. صداش بم، اما نرم و ملایم بود و متناسب با صحبت با یک خانم!

- خوشبختم خانم.

دست‌هام میون دست‌های مردانه‌‌اش گم شد. همونجا تضاد عجیب رنگ پوستمون به چشم اومد.

- همچنین آقا شهاب.

دستامون جدا شد و من ناخواسته، صاف تر از قبل ایستادم.

دست سیاوش همچنان پشت کمرم بود و من رو کمی به خودش نزدیک‌تر کرد.

- عزیزای دلم، من مهمون زیاد برام اومده. باید به همشون سر بزنم. تا شما برید و با بقیه آشنا شید، منم میام.

از من فاصله گرفت و رو به نهال ادامه داد:

- نهال جون، شماهم به جای موندن پیش بچه ها، باید به استقبال بقیه بری فداتشم. اول فریاجونم رو تا قسمتی که اشکان اینا هستن راهنمایی کن، تا من بیام.

چیزی که توی وجود سیاوش غیر قابل تغییر بود، این حجم از رک بودن‌ها و بی ملاحظگی‌های لحظه‌ایش بود که باید همه چیز رو طبق میل خودش نگه می‌داشت. حتی به قیمت شستن سرتاپای بقیه!

سیاوش که از ما فاصله گرفت، نهال هم با نگاهی که مشخصا حرص داشت، بدون اینکه به حرف سیاوش گوش بده، از ما فاصله گرفت و رفت!

متعجب رفتنش رو نگاه کردم. الان من اشکان و بچه‌های دیگه رو از کجا پیدا کنم آخه دختر خوب؟! عجبا!

خواستم صداش کنم که همون آقای شهاب، مانع شد.

- بذارید بره. یکم که بگردیم دوستاتون هم پیدا میشن.

ویرایش شده توسط سایان

پارت شانزدهم 

 


مشخص بود اونم همچین علاقه‌ای نداشته که نهال دور و برش باشه. هرچند نمی‌تونستم با آدم های جدید تو شرایط فعلی ارتباط بگیرم؛ اما واقعیت این بود که در لحظه بهترین آدم دور و برم، همین مرد جدید و غریبه ای بود که ازش تنها یک اسم می‌دونستم.

با دستش اشاره ای به مبل کرد.

- می‌تونیم یکم بشینیم یا می‌خواید پیش دوستانتون برید؟

قطعا سروکله زدن با یک نفر، بهتر از هشت نفر بود. حتی اگه اون یک نفر یک غریبه باشه.

- قطعا نشستن رو انتخاب می‌کنم.

لبخند پررنگی به لبخند کمرنگم زد و با فاصله ی یک قدم جلوتر از اون به طرف مبل رفتم.

اینکه اول کنار ایستاد تا رد شم، اینکه اول منتظر ایستاد تا بشینم و بعد نشست، اینکه بینمون اندازه یک نفر فاصله انداخت؛ همه‌اش باعث میشد از اینکه انتخاب کردن با یک غریبه باشم تا با دوست‌هام، راضی تر بشم!

قطعا اگه می‌رفتم پیش اونها، نه تنها دخترها خیلی سروصدا می‌کردن و حرف می‌زدن، بلکه باید با نگاه‌های اشکان و دوقطبی بازی‌های کامران کنار می‌اومدم. 

اما الان این سکوت بینمون رو دوست داشتم. حاظر بودم کل شب همینجوری تو سکوت سپری کنم.

ولی مثل اینکه آرزوم برآورده نشد. شهاب، ترجیح می‌داد حرف بزنه!

- اسمتون فریا خانم بود؟

نگاه از روبه رو گرفتم و بهش خیره شدم.

- بله؛ فریا هستم.

سری تکون داد و مثل من، به چشم‌هام خیره شد.

- معنیش رو می‌تونم بدونم؟

لبخند زدم. اولین نفر نبود و قطعا آخرین نفر هم نخواهد بود.

- یعنی جذاب و شکوهمند.

لبخندش مثل من کش اومد.

- قطعا برازنده‌ی شخص خودتونه.

با همون لبخند تشکری ازش کردم. چند ثانیه ای سکوت بینمون برقرار بود که خودش بازهم سکوت رو شکست.

- سیاوش دوست‌های متعددی از همه قشر داره. 

سری به نشانه‌ی تأیید تکون دادم. نگاهش هنوز روی من بود، انگار دنبال چیزی می‌گشت که از لابه‌لای چشم‌هام پیدا کنه.

- من اینو خیلی زود فهمیدم. وقتی باهاش آشنا شدم، اولین چیزی که جلب توجه می‌کرد همین بود.

کمی جا خوردم. معمولاً آدم‌ها برای حرف زدن درباره‌ی سیاوش، هزارجور تعریف یا خاطره می‌گفتن؛ اما شهاب لحنی متفاوت داشت. انگار دنیای خودش رو داشت.

- خب، شماهم، دوستش حساب می‌شید؟

کلمه‌ی «دوست» رو با مکث گفتم. نمی‌دونستم چطور باید بپرسم.

لبخند نصفه‌نیمه‌ای زد.

- آره، دوست. اما نه از اون دوستی‌هایی که پر از خاطره و رفت‌وآمد باشه. بیشتر یه جور شناخت؛ از دور و کمی نزدیک.

سکوت کرد. منم چیزی نگفتم. حس کردم داره لبه‌ی مرز بین گفتن و نگفتن قدم می‌زنه. دستش روی دسته‌ی مبل حرکت کوچیکی کرد، بعد آروم رو به من گفت:

- شما چی؟ از کِی سیاوش رو می‌شناسید؟

یک لحظه مکث کردم. نمی‌خواستم وارد جزئیات بشم. حتی خودم هم نمی‌دونستم دقیقا رابطه‌مون رو چطور باید توضیح بدم. واقعیت این بود مدت کمی سیاوش رو می‌شناختم. بیشتر رابطه ی ما، عمیق و پر از احساسات خوب بود تا زمان طولانی.

- مدتیه؛ خیلی طولانی نه.

با همون خونسردی سری تکون داد. چیزی نگفت که فشار بیاره یا توضیح بیشتری بخواد. این رفتارش عجیب بود؛ برعکس بقیه که همیشه کنجکاو بودن.

صدای خنده‌ی بلند بچه‌ها از گوشه‌ی سالن اومد. سرم ناخودآگاه به سمتشون برگشت. بچه ها بودن؛ اشکان داشت پرحرارت چیزی تعریف می‌کرد و کامران وسط حرف‌هاش می‌پرید. دخترها می‌خندیدن و گرم، مشغول صحبت بودن.

چشم‌هام رو برگردوندم.

شهاب هنوز من رو نگاه می‌کرد. با لحنی نرم گفت:

- به نظر نمیاد حال‌تون خیلی خوب باشه. درست حدس زدم؟

نفسم رو آهسته بیرون دادم. نگاهی به کفش براقش انداختم.

- این جمع‌ها همیشه برام شلوغ‌تر از چیزی‌ان که بتونم تحمل کنم.

- خب، پس انتخاب درستی کردید که اینجا نشستید.

لحنش محکم نبود، انگار داشت پیشنهاد می‌داد. به طرز عجیبی حس کردم بودن کنار این مرد غریبه، امن‌تر از بودن با تمام آدم‌های آشناست.

دوباره به چشم‌های مشکی‌اش نگاه کردم. ناگهانی گفت:

- چشم‌های زیبا، ولی خسته‌ای داری!

ویرایش شده توسط سایان

پارت هفدهم

 

بی حرکت خیره بهش موندم. اولین نفری نبود که زیبایی چشم‌هام تعریف می‌کرد؛ اما خستگی؟ هیچکس به جز حدیثه و سیاوش، خستگی‌ پشت چشم‌هامو نمی‌دید. نمی‌ذاشتم که ببینه.

اما این مرد تازه از راه رسیده...

فقط لبخند کمرنگی زدم؛ از جنس همون خستگی پشت چشم‌هام.

شهاب هنوز همون‌طور آرام نشسته بود و نگاهم می‌کرد. چیزی توی نگاهش بود که باعث می‌شد با وجود جمله‌ی قبلیش، هنوز کمی راحت‌تر نفس بکشم. اما همین آرامش چند دقیقه‌ای با صدای کامران دود شد و به هوا رفت.

- عجب! چه خلوت خوشگلی برای خودتون دست و پا کردید. فکر کردم گم شدید.

صدایش پر از خنده‌ای بود که بیشتر شبیه تمسخر می‌زد تا شوخی. کی مارو دید و به سمتمون اومد؟

به پشت برگشتم. همون‌طور که حدس می‌زدم، با دست‌های توی جیب و صورت نیم‌خندانش ایستاده بود. نگاهش روی من و بعد روی شهاب می‌لغزید؛ مثل کسی که چیزی کشف کرده و حالا می‌خواد باهاش بازی کنه.

- اینجا خیلی ساکته، نه؟ با توجه به اینکه فریا هیچ‌وقت اهل سکوت نبود، جای تعجب داره!

دلم می‌خواست بهش بگم بره، همین حالا؛ ولی می‌دونستم هر حرفی بزنم، دستش پر می‌شه برای طعنه‌های بعدی. فقط نگاهش کردم و با بی‌حوصلگی گفتم:

- سکوت همیشه هم بد نیست.

لبخندش بیشتر شد. همون لبخند معروفش که نصفه‌اش شوخ بود و نصفه‌اش کنایه.

- پس بالاخره یکی پیدا شد که نظر فریا خانم رو عوض کنه.

چشم‌هایم ناخودآگاه از حرص تنگ شد. شهاب اما آرام ماند. فقط با همان صدای متینش گفت:

- فکر نمی‌کنم سکوت به آدم خاصی مربوط باشه. گاهی وقت‌ها همه بهش احتیاج داریم.

کامران خندید. خنده‌ای که بیش‌تر به قهقهه‌ی کوتاه شبیه بود.

- چه جواب فلسفی و قشنگی! معلومه که دوست سیاوشی، چون اونم همیشه همین‌جوری از این جواب‌های عاقل اندر سفیه می‌داد.

از لحنش خجالت کشیدم. شهاب فقط ابرویی بالا برد، اما چیزی نگفت. به جایش من سرم داغ شد.

- کامران! می‌شه یک شب رو هم این طوری نباشی؟

- کدوم طوری؟! مگه دارم چیزی می‌گم؟ دارم خوش و بش می‌کنم با دوست جدیدت.

کلمه‌ی «دوست» را آن‌قدر کشید که صدایش توی سرم پیچید. از جا پریدم، اما دیگه داغ نبودم. فقط می‌خواستم اونجا رو ترک کنم.

نفس عمیقی کشیدم و آرامش صدام رو حفظ کردم.

- دوست یا هرچی؛ به تو چه ربطی داره؟

نگاهش برای لحظه‌ای یخ زد. می‌دونستم عادت نداره این‌طور صریح جواب بگیره. لبخندش محو شد، اما سریع برگشت. این بار اما پشت لبخندش اخمی پنهان بود.

- خب ببخشید! فکر کردم هنوز هم جزو همون جمعی. اشتباه کردم انگار.

شنیدن صداش برای من همیشه مثل ناقوص مرگ بود. خواستم چیزی بگم که شهاب آروم‌تر از همیشه گفت:

- فکر نمی‌کنم این‌طور صحبت کردن با یه خانم محترم درست باشه.

چرخیدم و به او نگاه کردم. آرامش توی نگاهش باعث شد برای چند ثانیه لب‌هام بسته بمونه. کامران اما با همون لحن آشنا جواب داد:

- ببین رفیق، تو تازه‌ای. من و فریا سال‌هاست همدیگه رو می‌شناسیم. شوخی و جدی‌مون قاطی شده. تو سخت نگیر.

- اسمش هرچی باشه، وقتی باعث آزار بشه، دیگه اسمش شوخی نیست.

کلمات شهاب اونقدر محکم بود که حتی خودم هم جا خوردم. سکوتی بینمون افتاد که مثل یک خط باریک آتیش، همه‌چیز رو می‌سوزوند. کامران چشم تنگ کرد. خواست بازهم جوابی بده که بدون معطلی دستش رو گرفتم و دو قدمی از مبل فاصله گرفتم.

- کامران چته؟

با حالت عجیبی نگاهم کرد.

- چمه عزیزم؟ چیزی نیست.

بازهم این لحن آروم، متین، مثلا جذاب و رو مخ! همیشه به همین منوال پیش می‌رفت. دونفره‌هامون میشد سربه راه ترین پسر دنیا و تو جمع، کابوس من!

باید مثل همیشه با جدیت باهاش برخورد می‌کردم تا خودش رو جمع می‌کرد. دستش رو رها کردم و انگشت اشاره‌ام رو جلوش صورتش که یک لبخند ملیح و ترسناک داشت گرفتم.

- دور و بر من و دوستایی که باهاشون می‌چرخم نبینمت کامران! برو و اعصابمو بیشتر از این خورد نکن!

با همون لبخند، نگاهی به شهاب که از اول تا الان نشسته بود کرد و بعد به من خیره شد. ترسناک تر از قبل!

- خب... به سلامتی! خوش بگذره.

این را گفت و بدون اونکه منتظر جواب باشه، از ما فاصله گرفت. نگاهش اما تا آخرین لحظه توی ذهنم موند؛ نگاهی که بیشتر شبیه تهدید بود تا یک نگاه معمولی.

نفس عمیقی کشیدم. انگار تازه بعد از چند دقیقه تونسته بودم ریه‌هام رو پر کنم. خودم رو به جای قبلی که نشسته بودم رسوندم. سرم تیر کشید. با دوانگشت گوشه ی چشم‌هان رو فشردم و آرام گفتم:

- خدا... چقدر می‌تونه اعصاب‌خردکن باشه!

شهاب چیزی نگفت. فقط یک لیوان آب از روی میز برداشت و جلوم گذاشت. نگاه کوتاهی به چشم‌های آرامش انداختم و بعد جرعه‌ای نوشیدم. 

ویرایش شده توسط سایان

پارت هجدهم

 

- مرسی.

سرش رو آورد پایین.

- چیزی نیست. بهتر شدی؟

نفسی کشیدم. سردرد تازه شروع شده بود. مخصوصا که بیخوابی هم درکنارش داشت بهم فشار می‌آورد.

- نه، ولی خب... عادت دارم. کامران همیشه همین‌جوریه.

یه کم مکث کرد. بعد با اون نگاه آرومش گفت:

- عادت کردن به چیزی که اذیتت می‌کنه، درست نیست.

خندیدم؛ اونم خنده‌ای بی‌رمق.

- اگه بخوام به این چیزا گیر بدم، باید نصف عمرم حرص بخورم.

همین‌جوری نگاهم کرد. یه جوری که حس کردم جوابم رو قبول نکرد. نگاهش ازم جدا نشد، انگار می‌خواست بگه «داری اشتباه می‌کنی» ولی نمی‌گفت.

قبل از اینکه چیزی بگه، دوباره صدای کامران از دور اومد. داشت با بقیه بلند بلند می‌خندید. صدای خنده‌اش تا اینجا می‌پیچید و اعصابم رو بیشتر خورد می‌کرد. اخمام رفت تو هم.

- ببین! حتی وقتی این‌جاست هم نمی‌ذاره راحت باشم.

شهاب لبخند کمرنگی زد.

- بذار باشه؛ تو کار خودت رو بکن.

ابروهام بالا رفت. عجب علی بی‌غمی بود! رک و راست گفتم:

- آره خب! خیلی آسونه گفتنش.

خنده ای کرد که باز هم چال خ لبخندش نمایان شد و نگاهم سمتش رفت. به نظرم یکی از فاکتورهای زیبایی مردانه رو برای شخصیت من، داشت!

- بیخیالی رو برای اون امتحان کن. عادت نه، بیخیال باش.

چند ثانیه بهش زل زدم. نمی‌دونم چرا ولی انگار برای اولین بار حس کردم یکی داره جدی می‌گه «بی‌خیال شو»، نه فقط از روی شعار. یه کم از فشار توی دلم کم شد.

سرم رو تکون دادم.

- تو زیادی آرومی... زیادی منطقی. آدم گیج می‌شه.

لبخند زد. همون لبخند چال نما! ولی کوتاه و جمع‌وجور.

- همه‌ی آدما یه‌جور نیستن دیگه.

صدای خنده‌ی بقیه دوباره توی سالن پیچید؛ اما این گوشه، انگار همه‌چی ساکت بود. لیوان آب هنوز تو دستم بود؛ ولی یادم رفته بود بخورم. با حرکات نرمی دستم رو دراز کردم و روی میز گذاشتمش.

شهاب به رو به‌رو نگاه می‌کرد، نه به من، نه به جمع. آروم گفت:

- عجیبه... این‌همه آدم دور و بر آدم باشن؛ ولی باز یکی احساس تنهایی کنه.

یه لحظه نگاش کردم. حس کردم حرف دل خودمه. لبخند نصفه‌ای زدم.

- تنهایی همیشه به تعداد آدمای اطراف آدم ربط نداره.

سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد.

- درسته.

چند ثانیه سکوت شد. فقط صدای موسیقی ملایم و حرف زدن بقیه می‌اومد. ناخودآگاه ازش پرسیدم:

- تو، معمولاً زیاد توی این جمع‌ها میای؟

نگاهش برگشت سمت من. حتی نفهمیدم کی مفرد خطابش کردم. شاید خوشش نیومد!
 

پارت نوزدهم

 

 

- نه. راستش اهل این فضاها نیستم. امشب بیشتر به خاطر سیاوش اومدم.

اینکه واکنشی به مفرد خطاب کردنش نداد، خیالم رو راحت کرد.

- فکر کردم از اونایی باشی که همه‌جا یه دوست دارن.

یه لبخند خیلی کوتاه زد.

- من بیشتر با دایره‌ی کوچیک راحت‌ترم.

- چه خوب

 نگاهم کرد.

- چطور؟

خیره به تابلوهای آرتیستی دیوار روبه روم گفتم:

- من از روابطی که دارم راضی‌ام. گسترده و به وقتش، عمیق و صمیمی. اما اگه بهم بگن قراره تا آخر عمر تو سکوت و تنهایی خودت بمونی، با کمال میل قبول می‌کنم.

دست‌هاش رو باز کرد و روی پشتی مبل گذاشت. خیلی راحت تر از من نشسته بود.

- آدم گاهی بخاطر موقعیت شغلی و شرایط زندگی تو وضعیتی گیر می‌کنه که نمی‌دونه ازش چی‌ می‌خواد. فقط باید احساسات لحظه‌ایت رو ببینی. اون، درست ترین راه رو بهت میگه.

بهش خیره شدم. برای من خیلی راحت می‌گفت؛ ولی تو عمل... نمی‌دونم. من از زندگیم با تمام سختی‌هایی که داشت راضی بودم. اما واقعا اگه قرار بود رهاشون کنم به راحتی می‌ذاشتم و می‌رفتم!

به‌جای صحبت، فقط یه لبخند کم‌رنگ زدم و سرمو پایین انداختم.

یه کم بعد صدای پیام اومدن گوشی‌م بلند شد. صفحه رو روشن کردم. الان وقت این پیام نبود!

بی‌حوصله نگاهش کردم و دوباره توی کیفم گذاشتمش. شهاب چیزی نگفت. همین سکوتش آرامش‌بخش بود.

- هوا این‌جا خفه‌ست، نه؟

سرامون باهم بلند شد و به هم نگاه کردیم.

- آره. می‌خوای بریم بالکن یه کم؟

مکث کردم. نمی‌دونستم خوبه یا نه؛ ولی واقعاً دلم هوای تازه می‌خواست.

- باشه.

از جا بلند شدیم. اون اول راه افتاد، منم پشت سرش رفتم. صدای خنده‌ی جمع هر لحظه دورتر می‌شد و حس کردم یه‌جور سبکی توی دلم نشسته.

 

پارت بیستم

 

 

درِ شیشه‌ای بالکن رو باز کرد. یه موج هوای خنک خورد توی صورتم. ناخودآگاه یه نفس عمیق کشیدم. 

جلو رفتم و دستمو روی نرده‌ی بالکن گذاشتم. شهاب چند قدم اون‌طرف‌تر ایستاد، جوری که فاصله‌ی بینمون همچنان حفظ بشه.

- همیشه شبای شهر این‌قدر قشنگه؟

یه کم به دوردست نگاه کرد. ویوی روبه رومون، محله‌ی اعیون نشین بود و خبری از سروصدای داخل اینجا نمی‌اومد.

حتی رفت و آمد زیادی به این کوچه نمیشد و سکوتش هر لحظه بیشتر من رو به این فکر می‌انداخت و که بیشتر به سالن سیاوش بیام.

- بستگی داره. بعضیا فقط چراغ و شلوغی می‌بینن، بعضیا هم آرامش.

خندیدم.

- من بیشتر وقتا شلوغی می‌بینم.

- خب شاید وقتشه زاویه‌تو عوض کنی.

نگاهش کردم.

- تو همیشه همین‌قدری منطقی حرف می‌زنی؟

یه خنده‌ی کوتاه کرد.

- بعضی وقتا هم فقط ساکت می‌شم.

چند ثانیه سکوت شد. باد موهامو تکون می‌داد. چرخیدم و به نرده تکیه دادم.

- می‌دونی... بعضی وقتا حس می‌کنم همه‌چی دور و برم قاطی شده. دوستا، خانواده، حتی خودم.

یه لحظه مکث کرد، بعد گفت:

- این حس به این دلیل بهت دست داده که بیشتر رو همون‌ها تمرکز کردی تا روی خودت.

چشم‌هامو ریز کردم. باد موهام رو روس صورتم پخش می‌کرد و دائم مجبور به مرتب کردنشون می‌شدم.

- چطور اینو فهمیدی؟

مثل من چرخید و به نرده تکیه زد.

- از حرفات؛ نگاهت. آدما بیشتر از چیزی که فکر می‌کنن، با چشم‌هاشون خودشونو لو می‌دن.

نفس عمیقی کشیدم. بیراه نمی‌گفت. انقدر غرق در کار و درس بودم که یادم رفته بود «مینا» هم وجود داره.

دوست داشتم بیشتر به صورتش نگاه کنم؛ کردم!

- تو چی؟ تو اصلاً اهل درگیری با بقیه نیستی انگار.

او اما از پشت شیشه داشت داخل رو نگاه می‌کرد.

- فقط وقتی ارزششو داشته باشه.

دوباره سکوت افتاد. این بار سکوت بدی نبود. انگار هر کدوم توی فکر خودمون غرق شده بودیم.

صدای خنده ها می‌اومد؛ ولی چون در بالکن بسته بود، خیلی خفه بود. لبخند نصفه‌ای زدم.

- این‌جا خیلی بهتره.

- موافقم.

به ساعت گوشیم نگاه کردم. نیمه‌شب شده بود. حس عجیبی داشتم. نه خستگی، نه هیجان. فقط یه آرامش کوچیک که مدت‌ها دنبالش بودم.

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...