سایان ارسال شده در سهشنبه در 08:45 AM اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 08:45 AM نام رمان: فِریا نویسنده: سایان ژانر: اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان: مینای جسور، دختری با قلب مهربون و سراسر ناز، همیشه سعی در حفظ استقلال زندگیش داشت. حال، همه چیز بر طبق میل او و زندگی اش معمولی میگذرد؛ اما جایی ورق برمیگردد! جایی که انتخابها، آدمها و لحظههای پیشپاافتاده، تبدیل میشوند به چیزهایی که قرار نیست ساده از کنارشان رد شد. مقدمه: گاهی زندگی شبیه اتاقی نیمه روشن است؛ نه آنقدر تاریک که ندانی کجایی، و نه به اندازهی کافی روشن که بدانی در کدام نقطه ایستادی… فقط نوری نامفهوم، تورا در نقطه ای مبهم نگه نداشته و نه توان پیشروی داری و نه علاقه ای به ماندن در تو مانده! همهچیز دور و نامعلوم بوده و هست. آدمها میآیند، میروند، بعضی میمانند، بعضی رد میشوند. بعضی نگاهت میکنند بیآنکه که تورا ببینند و بعضی تنها با یک نگاه، تورا میفهمند. و تو، با همهی خستگی و شلوغیات، با لبخندهایی که از دل نرفتهاند، جلو میروی. آرام، اما مصمم. نه برای آنکه قهرمانی، فقط برای آنکه ایستادن، برای تو سادهتر از افتادن بود. *فِریا، نام دختریست زیبا و دلنشین که نماد عشق، زیبایی و قدرت درونی است. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در سهشنبه در 07:56 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:56 PM پارت اول هوای تهران، اونقدر تمیز نبود که عمیق نفس بکشی؛ ولی اونقدر هم خفه نبود که ازش فرار کنی. اما گرم بود. اوایل آبان و گرمای طاقت فرسای تابستان مانندش، طاقتم رو طاق کرد. از میون شلوغی های جمعیت، خودم رو به دویست و شش مشکی رنگ پارک شده رسوندم. با دستی که دور مچش پلاستیک آویزون بود، ریموت ماشین رو زدم و به سختی در رو باز کردم. خودم رو روی صندلی چرم ماشین پرتاب و نفس عمیقی کشیدم. دور مچ دست هام کیف و روپوش سفید رنگ و کیسه های پلاستیکی خوراکی و کفش کارم، باعث میشد قلبم بگیره. کاش میمردم اما گرمارو تحمل نمیکردم! نفس میزدم و عرق از پشت گردنم روون شده بود. تمام وسایلم از جمله گوشی و سوییچ ماشین رو روی صندلی راننده رها کردم که درب همون سمت باز شد. صدای جیغ جیغوش به گوشم رسید و فقط هیکلش رو گم شده در وسایل های زیادش دیدم. - مینا، بیشعور، اینارو بردار بشینم! حرصم میگرفت وقتی در میون این همه عجله، باید حرف های حدیثه رو هم تحمل میکردم. - گمشو حدیث نمیبینی خودمو نمیتونم جمع کنم؟! - بردار اینارو میگم دانشگاه دیر شد! بیخیال درحالی که از گرما و دود، احساس خفگی میکردم، درب سمت خودم رو بستم و حین بستن کمربند خطابش کردم: - حدیث برو عقب بشین وقت تنگه. برگشتم سمتش که با پا درب رو بست و رفت عقب نشست. دور و برم رو نگاه کردم. سوییچ کو؟! دست به پاها و جیب های مانتویم کشیدم؛ نبود! -حدیث سوییچ کو؟! او که بدتر از من درگیر وسایل هاش بود، «اَه» غلیظی گفت و میدونستم لبش رو کج کرده. - کوری مگه؟! رو صندلی شاگردی انداختی. نچی کردم از حواس پرتیام! سریع سوییچ رو که سر خورده بین پلاستیک ها بود، برداشتم و سریعا ماشین رو روشن کردم. حدیثه انگار وسایل هاش رو درست کرد که بین دو صندلی، جلو اومد و به شونه ام. - مینا گرمه، کولر رو بزن. از اینکه هم عجله داشتیم و هم باید اوامر پرنسس ذو گوش میدادم، خشمگین نگاهش کردم. - بشین سر جات ببینم! خودم میدونم چیکار کنم. مثل من اخم کرد. - وحشی خانم! ماشین را راه انداختم و بدون توجه به موتوری ای که بوقش رو به آسمون داد که بی هوا به راست پیچیدم، وارد خیابون شدم. بلوتوث خودش وصل شد و آهنگ پخش شد. حدیثه خودش به صورت خودجوش جلو اومد و کولر رو زد و دریچه های وسط رو به سمت خودش چرخوند. با لذت صداش نرم شد. - خدایا بابت کولر شکرت! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10816 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در سهشنبه در 09:46 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 09:46 PM (ویرایش شده) پارت دوم باد کولر که به صورت عرق کردهام خورد، حس شیرینی رو درونم زنده کرد. دست انداختم و مقنعه رو عقب بردم که خودش بقیه راه رو سر خورد و دور گردنم افتاد. شیشه ی دودی ماشین من رو همیشه نجات میداد! موهای کوتاه انتهای گردنم از لابه لای کش موی ساتنم فرار کرده و به گردنم چسبیده بودند. عجب روز بدی بود! فراموشی کلاس مهممان و بعد این ترافیک سنگین تهران، همه چیز رو در هم پیچونده بود. با ریتم آهنگ ناخن روی روکش چرم فرمون میزدم. صدای حدیث، توجهم رو از چراغ زرد شده، گرفت. - مینا امشب شیفتی؟ کمی فکر کردم. - یادم نمیاد حدیث. دفترمو بردار ببین برنامه چیه. حدیثه به جلو خم شد و کیف بزرگ دوشیام رو برداشت و عقب رفت. صدای گشتنش میون خرت و پرتهای داخل کیفم میاومد؛ اما حواس من تماما به چراغ بود که بلافاصله سبز بشه و قبل از گردش به چپ راننده ها، بتونم به مسیرم ادامه بدم. هروقت عجله داریم، اوضاع همیشه بدتر گره میخوره! همزمان با سبز شدن چراغ، حدیثه هم گفت: - آره دختر شیفتی. مسخره کردن رو شروع کرد. - بمیرم برات طفلکی! من امشب با سیسی دیت میرم، توام برو جیغای زنای زایشگاه رو تحمل کن! بیچاره! میدونستم الان ضعف نشون بدم تا صبح میتازه. - ببند بابا حدیث! سیاوش بدون من جایی نمیاد؛ اونم با تو. میدونستم دهن کجی میکنه. حقیقتا از آینه ی جلو دیدم بغل گوشم اومد و لب نازکش رو کج کرد. - برو بابا! سیسی اگه با توئه فقط بخاطر منه. چیزی نگفتم. حرف زدن با حدیثه، فقط تمرکزم رو میگرفت. باید سریع تر میروندم تا به کلاس برسیم. نیم ساعت مونده به شروع کلاس و رسیدن طی نیم ساعت، عملا نیاز به رمز پرواز داره! کاش قبل از شرکت کردن در کنکور ارشد، یکی بهم میگفت مینا، خره، نونت کم بود، آبت کم بود، می نشستی حقوقتو میگرفتی؛ دیگه ارشد رفتنت وسط اینهمه کار چی بود آخه! پوفی کردم و به مسیر ادامه دادم. خودکرده را تدبیر نبود! ویرایش شده چهارشنبه در 02:13 AM توسط سایان 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10832 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در چهارشنبه در 10:27 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 10:27 AM پارت سوم صدای تیک تیکی که میاومد، نشون میداد حدیثه درحال تایپ سریع یک چیزیه. توجهم رو به مسیر و ترافیک دادم. میخواستم از جای خلوت تری برم؛ ولی خب هرکاری هم میکردم بازم دیر به کلاس میرسیدیم. کلافه از نیمکلاچ ها، بوقی ممتد برای ماشین جلویی زدم و زبونم به غر-غر باز شد: - من نمیدونم این زنیکه فکر کرده پرفسور سمیعیه که انقدر برای کلاساش سخت میگیره؟! دهنمون صاف شده! حدیثه دست از تایپ کردن کشید و بازهم جلو اومد. - همین رو بگو! انقدر ازش بدم میاد. دستم رو بر طبق عادت همیشگی در هوا تکون دادم. - مغز من میترکه وقتی تو چشماش نگاه میکنم. میترسم این جلسه هم نریم اسممون رو بده به آموزش. - به جهنم! در زمینهی درس و دانشگاه، حدیثه بیخیال ترین بود! یکهویی خم شد جلو و تمام وسایل من رو از روی صندلی برداشت. - هی حدیث چیکار میکنی؟! ماگم تو پلاستیک میشکنه! ـ برو بابا! از عقب نمیتونم خوب صورتتو ببینم رو مخمه. از همون بین دو صندلی، خودش رو جلو کشید. پشتش به من بود و تلاش میکرد بدون اینکه پاش رو روی صندلی بذاره، بیاد جلو و بشینه که جیغم در اومد. - روانی گمشو عقب! چه کاریه خب؟ خودش رو با بدن انعطاف پذیری که داشت جلوکشید و با باز کردن پاهاش به اندازهی کافی، تونست با موفقیت روی صندلیی شاگرد بشینه و نفسش رو خوشحال، بیرون بده. - دمم گرم. دستم رو سمتش دراز کردم. - رفته بودی تو صورتما! عادتی که داشتم، با دست حرف میزدم. همیشه باید یک دستم در هوا تکون میخورد که جمله از دهنم خارج بشه. - مهم اینه به هدفم رسیدم. نگاهی کوتاه بهش انداختم. اون هم مثل من مقنعهاش دور گردنش بود و موهای فرفریاش روی صورتش ریخته بود. با یاد دانشگاه، با ناخن روی صندلی ضرب گرفتم. - حدیث دیر میرسیم دانشگاه. یعنی اصلا به کلاس نمیرسیم. گوشی ای که دستش بود رو خاموش کرد. چهرهاش قشنگ مشخص بود که میگه: «عجبته!» - کی بود دورهی طرح پاشو کرده بود تو یه کفش که... صداش رو کمی کلفت کرد و دست به کمر و با ابروهای بالا پریده، ادای من رو درآورد: - من هدف گذاری کردم که حتما ارشد بخونم! با کارشناسی نمیخوام مطب بزنم. من باید تا دکترا پیش برم. عادی نشست و با صدای خودش منِ در حال خنده رو به رگبار بست. - هم منو شیر کردی که ارشد بدم هم خودتو تو بدبختی مطلق انداختی. حالا غر بزنی میزنم دندوناتو میشکنم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10854 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در چهارشنبه در 06:01 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 06:01 PM پارت چهارم - باشه بروسلی؛ چرا میخوای بزنی. کمی به جلو خم شد که فکر کردم جدی-جدی میخواد من رو بزنه. - یچی بهت میگما! من که نمیخواستم بیام ارشد بخونم، بخاطر تو اومدم. حالاهم باید جور همزمان کار کردن تو کیلینگ و بیمارستان و دانشگاه رفتن رو بکشیم. حرف حق جواب نداشت. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! اون لحظه ای که با عقل سلیم داشتم کنکور ارشد ثبت نام میکردم، باید حواسم میبود که یک روزی مثل الان حتی فرصت ندارم یک لیوان آب بخورم. البته بد هم نشد. حداقلش این بود که از کرمان و اون زندگی قدیمی دور شدم. با یادآوری کرمان، اخمم در هم رفت. اصلا نمیخواستم ذره ای به اون شهر فکر کنم. برای پرت کردن حواسم از فکر اون شهر، حدیثه رو مورد خطاب قرار دادم که دست از چت کردن هم برداره. - با کی تند-تند چت میکنی وزه؟! لبخند به لب چشم از گوشیاش گرفت و گفت: - با سیاوشم. - چی میگبد باهم؟ پیام دیگه ای که ارسال میکرد، توی جواب دادنش به من وقفه ایجاد کرد. گوشیاش رو خاموش و روی پاهاش گذاشت. - داشت میگفت عصری بچینیم بریم بیرون. ابروهام بالا پرید و فکرم رو بی وقفه به زبون آوردم. - عاشقه ها! نمیفهمید من تا خرخره تو فلاکتم؟ دستش رو در هوا چرخوند. - منم مثل توام. فقط تو خر تری که بیمارستان شیفت شب هم میری؛ ولی من ۷ صبح ۱ ظهرم. سر تکون دادم و لبم به یک طرف کش اومد. - بله حدیث خانم؛ شما قسط ماشین و اجاره خونه نداری! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10869 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت پنجم *** حالم خراب بود. پنجمین قهوهی تو دستم درحال تموم شدن بود و همزمان بود با اتمام شیفت و خروجم از اتاق رِست. سردرد داشتم و قلبم به تپش افتاده بود. چشمهام خمار و سوزش داشت که نشون از خستگی بی حدم میداد. باید حتما کارم رو با سحر، منشی جدید کلینیک، یک سری کنم تا دیگه نوبت های کلینیک با شیفت شب و کلاسهای دانشگاهم تداخل نداشته باشه. وسایلهام مثل همیشه تو دستم زیاد بود و البته عدم تعادل و خوابآلودگی من هم باعث سخت تر حمل کردنشون میشد. فقط دلم میخواست از بیمارستان بیرون بزنم. چقدر سخت بود علاوه بر کارهای رشتهی خودت، کارهای پرستاری هم انجام بدی! همین امر توی بیمارستان من رو فرسوده کرده بود. آخه یک ماما، چرا باید علاوه بر کارهای زنان و زایمان، هر شیفت تو یک بخش بره و به یک سری از کارهای پرستاری رسیدگی کنه؟ از ساختمان بیمارستان بیرون زدم و خوشحال از تمام انجام کارها، به سمت پارکینگ رفتم. هنوز دوقدم پیش نرفته بودم که صدایی من رو مورد خطاب قرار داد و من رو متوقف کرد. - مینا جان! صداش آشنا بود و من، از آشنا در این لحظه از زندگیم متنفر بودم! حدس اینکه کی بود سخت نبود. ادای گریه درآوردم و حین چرخیدن به پشت سرم، چهرهام رو عادی کردم. - سلام کامران جان! لبخند زد و دست در جیب روپوشش، جلو اومد. - شیفت بودی؟ مشخص نبود؟! - آره عزیزم. لبخند زوریام و چشمهای خستهم رو نمیدید یا واقعا نفهم بود؟ با لبخند در یک قدمیام ایستاد و تمام صورتم رو رصد کرد. - مشخصه خیلی خستهای. میتونم برسونمت. این مثل یک دستور بود و من از دستور نفرت داشتم! لبخند زوری و خستهام رو حفظ کردم. - ممنون کامران جان، خودم ماشین دارم. فعلا. آنقدر سریع میخواستم از پیشش فرار کنم و چرخیدم که خودم خجالت زده شدم از رفتارم با کامران. اما کامران سمج تر و نفهم تر از اینها بود و با من همقدم شد. همون لحظه از خجالتم پشیمون شدم و بی لیاقتی تو دلم نثارش کردم. - مینا، امروز وقتت خالی هست باهم بیرون بریم؟ دیگه روشهام برای پیچوندن کامران تموم شده بود. تحمل این دکترِ تازه کار تو بیمارستان و اکیپ کافی بود؛ تنهایی بیرون رفتن باهاش بخوره تو سرم! نگاهش کردم که همچنان خیرهام بود. از چشماش فرار و به خط ریشش نگاه کردم. - نه کامران جان؛ باور کن این یکی دوهفته منشی جدید اومده، کارام گره خورده. ایشالا یه وقت دیگه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10977 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایان ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت ششم اون روزی که کامران عدم علاقهی من رو متوجه بشه، عید منه! - باشه مینا، یه شب وقتت خالی بود خبر بده بهم. به ماشین رسیدیم و اون هنوز کنارم بود. تو دست چپم ماگ کاغذی قهوه و روی دوشم کیف بزرگم بود. دست دیگهام روپوش و پلاستیک وسایل کفش و اسکرابم بود و با همین وضع، تو کیف بزرگم دنبال سوییچ بودم. سنگینی وسایل یک طرف، انتظار کامران یک طرف، و سوزش و سختگی چشمهام هم از طرفی دیگه باعث شد پیدا کردن سوییچ وسط انبود وسایل داخل کیفم سخت بشه. باید حتما یه چیزی بگیذم که سوییچم رو دم دستم داخل کیف نگه داره. یکهو کامران قهوه و وسایلم رو به جز کیف از دستم گرفت و با لبخند مقابل نگاه متعجبم گفت: - میگیرمشون تا پیداش کنی عزیزم. گاهی واقعا از حضورش خجالت زده میشدم. زیادی حمایت میکرد و من زیادی از او فراری بودم. سوییچ رو در آوردم و ریموت رو زدم. کامران خودش دور زد و مرتب وسایلهام رو روی صندلی شاگرد گذاشت و لیوان قهوه رو جای خودش جلوی ضبط گذاشت که مابقیاش روی صندلی نریزه. بی معطلی سوار شدم. کامران دست روی سقف ماشین گذاشت و خم شد طرفم. - مینا، میتونم برسونمت با ماشینت و خودم برگردم. لب تر کرده به صورتش نگاه کردم. - ممنونم ازت؛ زحمتت نمیدم. توام باید به مریضات برسی. یادآوری کردم که اعلاحضرت سر کارن، بلکه بره و من هم از محضرش مرخص شم. سر تکون داد و صاف ایستاد و گفت: - به سلامت خانوم! و در رو بست و من سریع استارت زدم. دنده عقب رفتم و کامران هنوز دست به جیب و با لبخند به من نگاه میکرد. حس اینکه نگاهش دوستانهست یا طور دیگه، سخت بود! هرچی بود، از نگاه به چشمهای تیرهاش همیشه فراری بودم. دور زدم و بالاخره کامران از دیدم خارج شد و هم از بیمارستان. نفسم رو خارج کردم که گوشیام زنگ خورد. دست دراز کردم تا از داخل کیفم درش بیارم. - آخه کدوم خری هفت صبح زنگ میزنه! گوشی رو به زور خارج کردم و تماس حدیثه رو وصل کردم. - سلام پرنده! روی بلندگو گذاشتم و به مسیرم ادامه دادم. - سلام و زهرمار. این وقت صبح آدم زنگ میزنه خب؟ هیجان صداش از بین رفت و طلبکار شد. - بیشعور اگه بهت گفتم امشب با سیا کجا میریم. ابروم بالا رفت. - بیخود کردی. حداقل پیام میدادی. - چته سگ شدی؟ بازم تو شیفت بودی اینجوری پاچه میگیری؟ کلافه بودم و خسته. واقعا حوصله ی کلکل با حدیثه رو نداشتم. - حدیث ولم کن توروخدا! پنج تا قهوه خوردم از دیشب، خوابم هم میاد، حالم خوش نیست. سر صبح کامران هم دیدم دیگه اصلا اعصاب ندارم. برخلاف همیشه آهسته ریسه رفت. - زهرمار. - همونه پس، خانم دکی رو دیده رو ترش کرده. انگار یک نفر کنارم باشه، پشم چشم نازک کردم. ذاتا رفتارم پر از ادا بود. - دکی باید یکم وقت شناس باشه. خوابم میاد، حالا آا سر صبح به من پیشنهاد میده بیا بریم بیرون. ولم کن مرد! حدیثه بیشتر خندید و من بیشتر توی دلم میگفتم عجب شانسی دارم. کاش کامران انقدر پیله و دوقطبی نبود. حدیثه نمیفهمید چی میگم؛ اما خودم خوب میدونستم که کامران رفتارهای ضد و نقیص زیادی داره. - مینا تو چقدر در برابر مردا ناز داری دختر. وا بده! بازهم طبق عادت پشت چشم نازک کردم و دستم در هوا چرخید. - ناز چی حدیث؟ نمیفهمی؟ یه عمره میگم طرف تکلیفشم با خودش معلوم نیست؛ میاد همش به منم میچسبه. کلافهم کرده بخدا! لحنم تند بود و خسته. حدیثه کم کم خندهاش رو جمع کرد. - باشه حالا. میدونم خسته ای عشقم. برو تا شب بخواب که باید بیای دنبالم و بعد با سیا بریم بیرون. اوکی نهایی رو به حدیثه دادم و به این فکر کردم که کامران چقدر بدبخته! به بهانه ی کار زیاد، بیرون رفتنمون رو میپیچونم و بعد اینجوری با حدیثه و سیاوش قرار میذارم. خدا عاقبتم رو با کامران بخیر کنه! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2335-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10979 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.