مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 11 اسفند، 2024 مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، 2024 (ویرایش شده) نام رمان :بیانظباط نامنویسنده: سحر تقیزاده ژانر: عاشقانه|اجتماعی|مافیایی مقدمه: حتی اگر بیرحمترین موجود جهان همانند عزرائیل باشی؛ دلت که بلرزد کارت تمام است، ربوده شدن و آتش سهمگین جهنم را به جان میخری فقط و فقط ثابت کنی که میمانی و در راهش چه چیز هایی را از دست میدهی! شاید یک ماشین، شاید یک ویلا، شاید یک جان! خلاصه: هر چقدر که بین ازدحام قلبم و مغزم گم بشم؛ بین تاریکی این روز ها بین تموم نشدن ها.. بین تموم نرسیدن ها و نشدن ها من نمیخوام دوست داشتنم مثل آدما باشه.. دوست داشتن من عین ادم ها نیست! دوست داشتن من جنسش از خاک.. همون خاکی که وقتی بارون بهش بزنه استشمام اون هر ادمی رو گیج و حیران میکنه. توی قانون دوست داشتن من دروغ نیست خیانتی وجود نداره؛ دوباره ساختن با ادم دیگهای وجود نداره.. ویرایش شده 6 فروردین توسط khakestar 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 4 فروردین مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1874 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 4 فروردین سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین (ویرایش شده) پارت اول: خون از دستم چکه میکرد و رد باریک قرمزی روی زمین به جا میگذاشت. دستم را پشت شلوارم پنهان کردم، اما نگاه نافذ و سیاه او بیرحمتر از همیشه به من دوخته شده بود. او به سمتم قدم برداشت و من تا خواستمقدمی به عقب بردارم به تخت برخورد کردم، لعنتی فرستادم داخل اتاق من بودیم و جایی برای فرار از خشم سرهات وجود نداشت؛ با زمزمهای پر از غضب گفت: "تو چی کار کردی؟" نمیدانستم چه پاسخی باید بدهم. آیا باید از رئیسی که برایش نقشه کشیده بودم؟ یا از زخمی که حالا با هر ضربان قلبم، بیشتر باز میشد؟ به چشمهای سیاه رنگاش خیره ماندم؛ میدانستم نگران شده بود که، مبادا اتفاقی برای من بیافتد، و با دیدن دستم که زخمی هم شده بود، بیگمان اعصاب نداشتهاش را خُرد کرده بودم. لبخندی بابت نگرانیاش روی لبهایمنقش بست، خلسه شیرینی بود که یک نفر در این جهان باشد که بودن و نبودن تو حتی به بهای سنگین برای او مهم باشد، نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرامی ادامه دادم: - باید میرفتم یه ردی از رئیس نشونشون میدادم، مجبور بودم سرهات وگرنه دیگه بازی داشت به جاهای باریکی کشیده میشد. همانطور بدون صحبت کردن، با چشمهایی که خستگیاش را فریاد میزد خیرهِ نگاهم ماند؛ سخنی که به او گفتم، سنگین بود... خیلی هم سنگین بود که چندین بار لبهایش را از هم فاصله دادو بست. با نگرانی نگاهاش کردم،حقیقتا از او میترسیدم، دیوانهتر از آن بود که همینجا یک گلوله وسط پیشانیام مهمانمکند خودم را به تخت انداختم که تکیهاش را از پنجره اتاقم گرفت، و با اخمی که مهمان چهرهاش کرده بود با قدم های محکم و استواری به سمت کاناپه قدم برداشت و روی آن روی نشست. - اگه یاشار اینجا بود؛ جرأت اینکه این حرف رو بزنی بازم داشتی؟ جرعت اینکه همچینن غلطی بکنی و بلایی سرت بیاری رو داشتی؟ هان! هان آخر را جوری با فریاد و تاکید گفت که چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم، خودمرا روی تخت عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه کردم وگوشه لبم را از اضطراب به دندان گرفتم. ندانست که با گفتن این حرفاش زخم دلم را تازه کرد، ندانست منی که دو ساعت پیش میان دشمن بودم فقط و فقط به خاطر یک شخص بود، یاشار! آخ، یاشار قطعاً اگر زنده بود، کنارم بود من الآن میان این وضعیت لجن زار نبودم. کمکم اشکهایم دورتادور چشمهایم را فرا گرفت، هیچ حسی بدتر از این نبود که تنها تکیهگاه امن من، میان دستان خودم جان داد و من هیچکاری جز تماشا کردن از دستم برنمیآمد. با حس خفگی چنگی به روتختی زدم و با کمک میز کنار تخت بلند شوم که نشد، الان وقت مردن نبود، من باید انتقامخون ریخته شده برادر بیگناهم را میگرفتم. خسته از تلاش چندین بار با دستم بر روی قفسه سینهم مشت زدم ولی فایدهای نداشت. سرهات که تازه متوجه رفتارهای غیر عادی من شده بود، سریعا از روی کاناپه بلند شده و فریاد زد: - اسپری لعنتیت کجاست؟! اسپری؟! خودم هم نمیدانستم آخرین بار کجا گذاشتهام، وقت یادم آمد اورهان همیشه در همه حال یک عدد از آن اسپری را همراه خودش حمل میکرد، با ته مانده نفسم که کمکم نفس کشیدن برایم سخت میشد بریده بریده جوابش را دادم. - دس...ت او... اورهان ی...کی دیگ...ه هس..ت! همین حرفم کافی بود تا سرهات در اتاقم را با تمام سرعتی که داشت باز کرده و به سالن برود، صدای فریادهایش رو میشنیدم که اورهان را صدا میزد! - اورهان! کجایی اسپری پرواز رو بیار حالش بده. زرهزره اکسیژن به ریههام نمیرسید و چشمهایم سیاهی میرفت؛ حس میکردم قفسه سینهم به دلیل بیتنفسی خسخس افتاد، عرق های ریز سردی بر روی کمرم جا خوش کرده بودند! با کمک دستهای لرزانِ ناتوانم، از روی تخت دوباره خواستم بلند شوم که با زانو محکم روی زمین افتادم. همین که چشمهام بسته شدن، نمیدانستم که سرهات هست یا که اورهان، کنارم نشست و اسپری را داخل دهانم گذاشت. بعد از چندین بار پاف کردنِ اسپری کمکم ریتم نفسهایم درست شد. این آسم لعنتی از زمانی که برای نجات یاشار و طنین وارد ساختمانی شدم آتش همه جارا محاصره کرده بود و شعلههای خشمگیناش همه چیز را میبلعید مهمان جانم شده بود. ویرایش شده 9 فروردین توسط khakestar 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1877 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 6 فروردین سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین (ویرایش شده) پارتدوم: به یاد دارم هنگامی که چشمهای خود را گشودم؛ میان هزاران دستگاه بودم و صدای گفت و گوی دو شخصی که بیگمان یکی از آنها سرهات عزیزم بود و دیگری که نمیشناختم، احتمال میدادم دکتر باشد... بیآنکه بخواهم تلاشی برای جلب توجهاشان انجام دهم فقط به سخن هایشان گوش سپردم و هر لحظه که میگذشت بیشترو بیشتر میشکستم. - خانم هخامنش آسمش خیلی شدید هست، اگه عطر و یا چیز معطری استشمام کنه ویا استرس و اضطراب بگیره و یا حتی سابقه آنافلاکسی به آلرژی غذا داشته باشه، احتمال اینکه آسمش تشدید پیدا کنه خیلی زیاد هست. از کما هم که خدارو شکر خارج شده؛ احتمالا چند ساعت دیگه به هوش بیاد، من برم شما هم چیزی شد سریع به من یا پرستارش خبر بدین، با اجازه! با صدای گندم که اسممرا صدا میزد و تکانی خوردم و به زمان حال برگشتم،حس میکردم داخل اتاقم ابدا هوایی وجود ندارد. گندم محکم دستم را میان دستهای لرزانِ یخ شدهاش قفل کرد و با لحن مهربانی ادامه داد: - جانم چیزی میخوای قوربونت بشم؟! دهنم از شدت تشنگی خشک و به هم چسبیده بودکه حتی نمیتوانستم زیاد صحبت کنم ولی مهمتر از همه اینها گرفتنِ هوای تازه بود. چند بار دهانم را باز کردم تا حرفی بگویم اما رمقی در جسم و جانم نداشتم؛ آخرین بار عزمم رو جزم کردم و گفتم: - پنجره رو باز کن و یه لیوان آب بده لطفا ! به سمت در سیاه رنگ اتاقم نگاه کردم و متوجه شدم، اورهان که کنارِ سرهات بود؛ سریعا از روی زمین که به دیوار تیکهداده بود برخواست و به سمت پنجره اتاقم رفت و با کنار کشیدن پردههای سفید توری پنجره را باز کرد. بیشک موجود نحسی بودم؛ که زندگی راحتی برای عزیز هایم نمیتوانستم بسازم، سرم را که پایین انداختم، حس میکردم بغض عجیبی سرتاسر گلویمرا فرا گرفته است که قصد شکستن ندارد،سرهات دست گرم و مردانهاش را زیر چونهام گذاشت. با فشار کمی سرم را بلند کرد، با چشمهاش که دودو میزد خیره چشمهایم شده و ادامه داد: - خوبی عزیزم؟! لبخندی روی لبهایم نقش بست، من اورا بیشتر از هر انسان دیگری میشناختم... این واکنش او و رفتارش از نگرانی بیش از اندازهاش بر سلامتی من بود. با تکان دادن سرم به عنوان اینکه حالم خوب است، نگاهم را از او گرفتم که محکم مرا داخل آغوشِ پدرانهش حبس کرده و زیر گوشم زمزمه کرد. - عزیز دلِ داداش! تو چیزیت بشه من میمیرم ها! با تکتک کارهایش من را یاد یاشار عزیزم میانداخت؛ انصاف نبود در اوج جوانیاش دار فانی را وداع گوید! دو قطره اشک سمجی که میخواستن از چشمهام سرازیر شود را با آستین لباسم پاک کردم و نفس عمیقی از هوای تازه اتاق گرفتم. - خوبم داداشی نگران نباش! همان لحظه نگاهِ گندم زخم دستم که باز شده بود و کل باندرنگ خون را گرفته بود شکارکرد . چشم غره ترسناکی تحویلم داد، از روی صندلی که کنار تختم نشسته بود بلند و وارد حمام اتاقم شد وجعبه کمک های اولیه رو آورد. باند دستم را آرامو با احتیاط باز کرد، چشمهایش از بزرگی زخم گرد شد، دستهاش شروع به لرزیدن کرد، عادتش بود، طاقت دیدن زخم عمیق و خون را نداشت. اورهان کنارشزد و روبهرویم نشست، اول زخم دستم را چک کرد، بعد نخ و سوزن را از جعبه کمکهای اولیه خارج کرد که چشمهام گرد شدن؛ مگر زخم دستم چقدر عمیق بود که نیاز به بخیه داشت؟! هر چند سوزشاش دیوانهام کرده بود. با نگاهی به دستم ابروهام از شدت تعجب بالا پرید! واقعا زخم عمیقی بود. با کلافگی دست سالمم را داخل موهای پریشانم برده و آنهارا پشت گوشام هدایت کردم و چشم بستم: - بی حسی بزن کارتو بکن! ویرایش شده 9 فروردین توسط khakestar 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2110 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 9 فروردین سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 9 فروردین (ویرایش شده) پارت سوم: با صدا زدن اسمم توسط اورهان نگاهم به نگاهاش گرهخورد، با اخم محوی پرسید: -دوباره هوای قدیم رو کردی بچه؟ با لبخندی که بدتر از قهوه تلخ بود آرام لب زدم: -یاد قدیمکه هیچ هنوز هم میگم قوی تر از عشق دراگی نیست.. با تعجب ابرویی بالا انداخت و سری به نشانه تجزیه و تحلیل حرفم تکان داد و سوال پرسید. - خب خانوم مجنون ادامه بده ببینم از چه لحاظه از عشق دراگی قوی تر نیست؟! با یاد اوری چشمهای قشنگ کارلو از پنجره به محوطه خیره شدم، به درختان سر به فلک کشیده حیاط که از پنجره مشخص بود چشم دوختم. - اینکه نباشه تو هیچی، اینکه بخای اذیتش کنی وجود خودت که هیچ روحت بیشتر از اون درد میگیره، اینکه پناهگاهی جز بغلش پیدا نمیکنی، اینکه حاظری جون بدی ولی اون لحظهای اخم نکنه... اینکه حاضری به خاطر آرامشش هرکاری انجام بدی. عشق شاید ساده به نظر بیاد ولی جنونه، جونی از جنس شبِ دریا، حالا منظورم از شبِ دریا چیه؟ اینکه که میبنی دریا شبها سوت و کوره؛ صدای موج هاش لبخند یه لبت میاره ولی وای به حالت حواست پرت بشه تورو میبلعه.. امان از اینکه بخاد یهو عصبی شه با جزر و مد جوری تورو میبلعه که فقط جسدت رو پس میزنه. هم قشنگه هم به شدت ترسناک. دستی داخل موهاش کشید و یکتای ابروی خود را بالا داد، همیشه وقتی از چیزی تعجب میکرد این کار را انجاممیداد. - تموم کن پرواز! تموم کن! خودت خواستی بکشیش، خودت خاستی بین یاشاری که روز خاکسپاریش بود و تویی که کلت به دست مقابلت عشقت ایستادی تا تاوان بگیری که گزینه دومی رو انتخاب کنی! تاوان تو مهمتر از خاکسپاری یاشار بود! دوتاشم خودت خاستی، از اولشم این عشق اشتباه بود .. چشمهایمرا از حقیقتهایی که گفت محکمروی هم فشار دادم و دست هایمرا مشت کردم. حرفهاش همانند خنجری زهرآلود داخل قلبم فرو رفت. سرم را پایین انداختم و جوری که او متوجه حرفهایم نشود آرام زمزمه کردم: - درسته من عاشق شدم، درسته یاشار مرد، درسته عشقمو،شوهرمو با یه تیر کشتم.. اما خودمم همراه با اون تیر از جسمم خارج شدم و مُردم، من روحم مرد و کسی ندید.. حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد که روی تخت دراز کشیدم و چشم هامو بستم و با یادآوری دیشب زخمم گزگزکرد. فلش بک به دیشب*** وقتی به مکانمورد نظری که میخواستم رسیدم، یک کوچه بالاتر موتور را خاموش کردم تا با صدای غرش موتور جلب توجه نکنم، وارد کوچه اصلی که مد نظرم بود شدم. مجتمع کناری ساختمانی بود که سوژه داخلش بود وارد شدم و به سمت پلههای اظطراری قدم برداشتم و پله هارا یکییکی پشت سر گذاشتم. ارام از طبقه اخر که طبقه بیست و هشتم بود را هم رد کردم و وارد پشت بام ساختمان شدم، خیالم از بابت دوربین ها راحت بود... زیرا بچههای گروه دو که شامل هکرها و امنیت گروه ما بود از کار انداخته بودن که اینکارا نیز مدیون گندم بودم! ویرایش شده 9 فروردین توسط khakestar 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2258 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 10 فروردین سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین پارت چهارم: به سمت چپ چرخیدم و با دیدن درچه کولرهای بزرگ لبخندی روی لبهام نقش بست! به سمت کولر رفتم، دست دراز کردم از کیف کمریام چهارگوش را دراوردم و پیج های دریچه رو باز کردم چراغ قوهکوچک مشکی رنگ را میان دستانمگرفتم. سرم را خم کردم و بی سروصدا از طریقه دریچه وارد ساختمان اصلی شدم، وقتی جلوتر رفتم دوراهی تنگ و باریک نمایان شد. لعنتی فرستادم، همین را کم داشتم! چراغ قوه را با دهانم گرفتمو موبایلامرا پیدا کرده به گندم پیام دادم: -توی دریچه کولر هستم یه نقشهای چیزی، هرکوفتی که الان بگه بگم از طریق دریچه به سمت چپ برم یا راست پیدا کن برام! مطمعن بودم که پیامم را دریافت کرده است؛ چیزی نگذشته بود که موبایل میان دستم لرزید، پیامی با حاوی متن" سمت چپ" بود به دستم رسید. سریعا موبایلمرا دوباره داخل کیف انداخته به سمت چپ با چهار دست و پا رفتم؛ کمکم صداها برایم مفهوم میشد، با رسیدن به پذیرایی مد نظر از گوشه ای آنهارا زیرنظر گرفتم. خانواده پنج نفره ای که باعث مرگ عزیزم شده بودن! پوزخندی زدم و از حرصم محکم لبهایمرا گازگرفتمکه طعمشوری خونرا حس کردم، خونسردی خودمرا حفظ کردم و به سمت راست پیچیدم و ارامآرام به سمت اتاق اصلی خانواده رسیدم. با همان ابزاری که داخل کیفکمریام بود، بدون اینکه صدایی تولید کنم، در دریچه را باز کردم و خودم را به سمت داخل با کمک لبه های دیوار کشیدم! پایم را روی کمد گذاشتم و با کمک گرفتن از میز ارایشی خودم را به زمین رساندم. رژ قرمز رنگ را از جیب لگ مشکیام در اوردم و روی شیشه با خطی خوانا نوشتم: -بیانضباط اومده بازی کنه اما اینبار همراه با کشتو کشتار! و فلشی که حاوی کپی گندکاری های کل اعضای خانواده که حتی از یکدیگر پنهان کرده بودند رابا چسب به آیینه چسباندم. با شنیدن صدای قدمهایی که به اتاق نزدیک میشد، سریعا از راهی ک امده بودم به دریچه دست رسی پیدا کردم همینکه خواستم دستم را عقب بکشم که لحظه آخر در باز شد. و من از حرکت ایستادم! لعنتی الان وقت آمدن یکی از آنها نبود، با شنیدن صدای جیغ زن بدون بستن در دریچه با حرکات سریع برگشتم و از دریچه کولر خارج شدم. با برداشتن کلاه کپ مشکی، کلاه گیس بلوند رنگ را روی سرم تنظیم کردم و شال آبی نفتیای را روی سرم انداختم. دست انداختم شومیزی که مدل مانتو بود را از داخل شلوارم بیرون کشیدم و با ارامش وارد ساختمون شدم و دکمه اسانسور رو زدم. همین که خواستم از طبقه مورد نظر گذر کنم اسانسور ایستاد. لبخند فاتحه آمیزی زدم اما خونسردی خودم را نیز حفظ کردم که در باز شد و دو مرد که نه بهتر بود غول بگویم با اخمهای وحشتناکی نگاهم کردند. وارد اسانسور که شدند یکی از آنها دکمه طبقه اول را زد؛ یک لحظه فکر کردم شناسایی نشدم اما با برگشتنشان به سمتم حس کردم که اینجا پایان راه من است! اما نه برای من، برای پرواز پایان راهی وجود نداشت . فوری از کمرم اسپری فلفلی را در آوردمو مقابل یکی از آنها گرفتم و بدون از دست دادن فرصتی دکمه اسپری را فشردم که عربده مرد نیز بلند شد. یکی دیگر از مردها همین که خواست نزدیک من شود، از دستگیره فلزی آسانسور گرفتمو پایام را روی دیوار گذاشتم و با ارنجم به گیج گاهاش ضربه زدم. همین که به پشت سرم برگشتم مردی که اسپری فلفلی نوش جان کرده بود را چک کنم نگاه مشتی به صورتم خورد. از دردی که نصیب صورتام شده بود لحظه چشمهایم سیاهی رفت که دستمرا به دیوار گرفتم و خودم را جمع کردم! نیشخندی زدم،سرمرا بلند کردم وگفتم: - مشت؟ اونم به صورت یه خانوم خوشگل؟! لبخند کریهی زد که و با بلند کردن پای خودم محکم به قفسه سینهاش ضربه زدم و بدون امان دادن بهش با اسلحهایکه پشتکمرم بود ضربهای به گیجگاهش زدم. با ایستادن اسانسور لباس هام را درست کردم و به سمت بیرون رفتم، در تاریکی شب میام کوچه ایستاده بودم که با چراغ دادن گندم به سمت ماشین رفتم همینکه خواستم نزدیک ماشین شوم صدائی گفت: - وایستا ببینم! پاتند کردم و از شیشه باز اتومبیل بدون باز کردن در خودم را داخل ماشین انداختم که گندم گاز داد. خم شدم و از داشبرد کلت مشکی رنگم رو برداشتم و اسلحه طلاییرنگ گندم را سر جای خود گذاشتم. -لعنتی دوتا ماشینه چیکار کنم حالا؟! با وجود اینکه خون دماغ شده بودم با استین لباسام خونهارا از روی صورتام پاک کردم و گفتم: - بپیچ به سمت اوتوبان! سری بهنشانه اطلاعت تکان داد و یکآن ماشین را به سمت چپ مایل کرد که کم مانده بود با سینه ماشین برخورد کنم. چشم غرهای از روی حرص به او کردم که مطمعن بودم در این تاریکی چیزی نمیبیند. پنجره را پایین دادم که گندم گفت: - چه غلطی داری میکنی همراز خطرناکه! 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2271 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 21 فروردین سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین پارت پنجم: گلولههای اسلحه را چک کردم و دوباره خشاب را سر جای خود قرار دادم؛ بی توجه به حرف گندم و غر زدنش، روی پنجره نشستم و و به عقب چرخیدم! همین که یکی از چشم هایم را بستم، حرف رئیس بزرگ داخل ذهنم تداعی شد. " وقتی این ماشه لعنتی، انگشتت روش لغزید و درنگ کردی بدون باختی! چشمتو ببند و شلیک کن، که اگه تو نکنی طرف مقابلت برای کشتن تو امتیاز میگیره!" سخت بود؛ اینکه هم گلوله را به هدف بزنم و خودم ر روی یک تکه فلزی ثابت نگه دارم. با هرتکانی که ماشین میخورد و یا گلولهای شلیک میشد سعی میکردم که حواسم را هیچ گونه پرت نکنم. نفس عمیقی کشیدم که از سوز سرما زخم دستم گزگز کرد، اخمی کردم و دندان قرچهای رفتم، عوضی ها درست با دستی که نشانه و شلیک میکردم گلوله زده بودند. همین که خواستم شلیک کنم گندم ماشین را به سمت دیگری هدایت کرد که کفرم در آمد. - گندم! لعنتی به خودت بیا تو همونی هستی که مسابقات رالی رو با کمترین تلتشش میبره! سعی کن بدون اینکه این ور اوت ور بری مستقیم برونی نیوفتم. تلنگری برای او که میدانستم آدممظطربی هست نیاز بود که به خودش بیآید. دوباره هدف کردم سعی کردم با در نظر گرفتن لرزش ماشین و چراغ های روشن اوتوبان خیس که حاصل باران شدید یک ساعت گذشته بود، که با سرعت یکی پس از دیگری گذر میکردیم و باعث سرگیجهام شده بود، به لاستیکهای ماشینها که دنبالمان بودند شلیک کنیم. دم عمیقی از هوای خاعک باران خورده میهمان ریههایم کردگ و با ارامشی خالص ،پوزخندی زدم و با شلیک کردن و خودن گلوله به هدف ماشین به سمت دره منحرف شد، این از اولین شکار! نوبت ماشین بعدی بود که گلولهای از نزدیکی گوشم رد شد، فقط برای لحظهای نفس در سینهام تنگ شد. وقتی فاصله ماشین ها با ما کم شد، گندم مجبور شد ماشین را زیگزاگی براند که گلولهای به لاستیکها برخورد نکند نخوره، همین که دوباره هدف گرفتم و خواستم شلیک کنم؛ با احساس درد و خیسی لزجی در بازویم که حدس میزدم خون باشد؛ کمربند ایمنی ماشین را گرفتم تا از پنجره به بیرون پرت نشوم. چشن هام رو بستم تا صدای فریادم گندم را نترساند، بریده بریده نفس میکشیدم و عرق سردی بر کمرم جاخوش کرده بود، شک ندارم که اگر آیینهای روبهرویم بود رنگ زرد صورتم را به نمایش میگذاشت، اما من مهم نبودم، من حتی اگر اینجا میمردم مهم نبودم ولی گندم اینجا بود. بی توجه به دردی که داشتم دوباره فقط با شلیک یکگلوله دیگر به لاستیک تنها ماشینی که دنبالمان میآمد را نیز جاده منحرف کردم. از پنجره که به سختی به داخل ماشین برگشتم اشک در چشمانم حلقه بسته بود، از یک طرف گلولهای که در بازویم بود و از طرف دیگر زخم عمیق کف دستم که موقعه درگیری با ان دو شخص به وسیله چاقو بریده شده بود حس میکردم توان باز نگه داشتن چشمانم را ندارم اما دم نزدم که مبادا گندم نگران نشود. همین که گندم از آیینه دید رد کا کسی پشت سرمان هست یا نیست با خوشحالی دنده را عوض و خندهای کرد و گفت : - ایول داری رفیق ایول. لبخند بیجانی زدم و سرم را به صندلی تکیه دادم و تا راه مخفیگاه هیچ صحبتی میانمان رد و بدل نشد. و وقتی هم که رسیدیم ویلا تا الان مورد بازخواست سرهات و بقیه بودم تا این دقیقه... پوفی کشیدم و با برداشتن موبایلم، ایمیلی با محتوای : - بازی جور کن برام! سودش قشنگ باشه. به آرون فرستادم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم چشمانم را بستم و خوابیدم. صبح بعد از اینکه بیدار شدم؛ به سرویسی که داخل اتاقم بود رفتم و بعد از اتمام کارم شانهای که روی میز آرایشم بود را برداشتم. موهایم ر اشانه کردم، تقریبا تا پایین تر از باسنم قدشان رسیده بودند؛ با اینکه دست و پاگیر بودن اما دلم نمیآمد که که حتی یک ثانتی از آنها را کوتاه کنم. بعد از زدن مرطوب کننده و ویتامینه لب از پلهها راهی طبقه پایین شدم که دیدم بچه ها سر میز در حال مشغول صحبت کردن و خوردن هستن. اولین نفر اورهان بود که متوجه نزدیک شدنم به میز مشکی رنگی که بی شک سلیقه من بود شد و با صدای تقریبا بلندی گفت: -خوبی قلب اورهان؟ لبخندی به حرفش زدم؛ نزدکیش شدم و با اینکه میدانستم خوشش نمیاید، موهایش را بهم ریختم و کنارش جای گرفتم و گفتم: - خوبم، خوبی؟ با اخم مصنوعی که روی صورتش به خاطر بهم ریختن موهایش ایجاد شده بود، دستش را نزدیک صورتم کرد و تا من خواستم عقب بکشم دیر شده بود، بینیام را طبق عادت همیشگیاش گرفت و فشار داد و گفت: -خوبم فرفری.. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3749 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 8 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت پارت ششم: حواسم به بازی بود که امشب فراموشش نکنم... اینکه الانچگونه میخواستم به بچهها بازگو کنم که مانع رفتنم نشود قسمت سخت ماجرا بود، ترجیح میدادم همین الان رک و پوستکنده حرفم را بزنم تا بعدا بخواهم مورد بازخواستشان قرار بگیرم. روی صندلی همیشگیام نشستم و به بخار چایی داغ با عطر و طعم بِه و لیمو چشم دوختم؛ دمی از عطر چایی گرفته و با تمام جرعت و غروری که داشتم بدون هیچ پیش مقدمهای گفتم: - آرون امشب بازی ترتیب داده؛ اما اینبار بازیکن اصلی منم. سکوت! تنها چیزیکه در این لحظه ترسناک بود سکوت بچههایی بود که سر صندلیهایشان بودند که با چشمهای خشمگینشان نظارهگر من بودند. سرهات چشمهایش را بست و دستانش رو مشت کرد نگاهم به دستانش سُر خورد؛ از زوری که وارد دستانش کرده بود رگ هایش بیرون زده بودند. این مدل رفتارش را بلد بودم، به معنی این بود که به شدت عصبانی شده و نمیخواهد با سخنانش زخم زبانی بزند ولی نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را به میز کوبید و لیوان کنار دستش روی زمین افتاد و شکست منتهی بی توجه به لیوان ادامه داد: - دیوونه شدی همراز؟ دیوونه شدی؟! میخای بمیری بگو خودم یه گلوله وسط پیشونیت خالی کنم نه اینکه برداری بری جایی ک میدونی اون عوضی هم اونجاست و قطعا قراره اذیتت کنه! لبخند غمگینی روی لب هایم نقش بست؛ حتی کافی بود اسمی از او بیاورند و من اینگونه پریشان خاطر شوم، میدانستم نگرانم شده، میدانستم که قرار است برهان اذیتم خواهد کرد اما قضیه اینبار فرق میکرد. - تقصیرمننیست؛ اینبار درخواست از طرف سیاه داده شده... سیاه فرد مشکوک باند ندرانگتا . کسی که هیچوقت نتوانستم ببینمشبا اینکه رئیس دوم این باند خودم بودم،کسیکه دست راست او محسوب میشدم را هیچ وقت اجازه روبهرویی نداشتم و این مورد فقط در مورد من صدق نمیکرد، بحث همه افرادی بود که داخل باند قرار داشتن. سرهات از روی صندلی چوبی قهوهای رنگ با عصبانیت بخواست که با بلند شدنش روی زمین افتاد؛ چشمانم را بستم و سکوت کردم، فاصله گرفت و تا خواست از آشزخانه به بیرون برود، گفتم: - سرهات نرو باید بریم به پادگان یک و سه سر بزنیم، باید وضعیتشونرو چک کنیم و نیرو های لازم رو معرفی کنم. سری تکان داد و با گفتن "داخل ماشین منتظرم" راهی حیاط بزرگ عمارت شد. بدون خوردن چیزی چایی سرد شدهم را یک نفس سر کشیدم و راهی برای لباس پوشیدن راهی اتاقم شدم. جلیقه مشکیرنگ و شلوار پارچهای مشکیرنگ که نوع دوختش اینگلیسی بود را تن کردم و پوتین های براق سیاه رنگم را برداشتم. موهای بلند و دست و پا گیرم را دم اسبی بستم و با زدن مرطوب کننده و کانسیلر و کرم پود، در آخر با زدن رژ زرشکیرنگ تیپم را کاملکردم نیازی به ریمل نداشتم چون خدادای مژه های پرو بلند مشکی داشتم. سویچ ماشین را برداشتم و با عجله پلههارا یکی پس از دیگری رد کردم و به حیاط رسیدم و دیدم که سرهات به ماشین تکیه داده و در حال سیگار کشیدن بود. به سمتاو قدم برداشتم و سیگار را از دستش گرفته و زمین انداختم، با تمام زوری که داشتم سیگار را زیر پایم له کردم و با زدن ریموت داخل ماشین قرار گرفتم. سرهات نیز به تقلید از من داخل ماشین بی هیچ سخنی نشست که با تمام توان پایم را روی پدالگاز فشار دادم و ترمز دستی را پایین کشیدم و با آخرین سرعت به سمت پادگان راندم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5243 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در 10 اردیبهشت سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت (ویرایش شده) پارت هفتم: چقدر ذهنم خسته بود؛ به قدری داخل ذهنم کلماتی به هم ریخته شده بودند از شدت سکوتم، حس میکردم دچار جنونی شدهام که در دنیا دیده نشده است. چه باید میکردم؟ میتوانستم امشب برنده بازی شوم؟ میتوانستم مقابل نوح ضعفی نشان ندهم؟ میتوانستم همه بچهها را صحیح و سالم به خانه برگردانم؟ حتی خودم هم نمیدانستم چه خواهم کرد، به خودم که آمدم اندکی مانده بود وارد جاده مخفی پادگان ها بشوم، به سمت چپ چاده پیچیدم و وقتی یک کیلومتری جلو رفته بودم؛ اسلحهام را از روی ساق پایم برداشتم و از شیشه بیرون گرفته به سمت آسمان شلیکی کردم. برای اعلام وضعیت بود، که بداند من وارد منطقه ندرانگتا شدهام، با رسیدن به دوراهی؛ اول به سمت پادگان یکم ماشین را هدایت کردم. وفتی به منطقه مورد نظر رسیدم؛ ماشین را خاموش کرده و با برداشتن آیپد و موبایل و اسلحههایم از ماشین پیاده شدم. آپید را دست سرهات سپردم و خودم جلوتر راه افتادم که نگهبان با دیدنم دستپاچه از صندلی خود برخواست و ایستاد؛ تا کمر خم شد و خوشآمدگویی کرد که سرم را به نشانه حرف هایش بالا و پایین کردم. - برهان میدونی کجاست؟! سرش را به نشانه نه تکان داد و تا خواست بیسیم را بردارد و پیگیری کند دستم را به نشانه نیازی نیست بالا بردم و بیسیم خودم را از کمربند چرمم که آویزان کرده بودم جدا کردم و به سمت دهانم نزدیک کرده و پرسیدم: - از خاکستر به دلتا، تکرار میکنم از خاکستر به دلتا؛ کدوم منطقه قرار داری گزارش بده. اندکی صدای خشخشی آمد و سپس صدای نفسنفس زدن برهان همراه با اعلام وضعیت بلند شد. - از دلتا به خاکستر به گوشم رئیس؛ منطقه میم هستم مشکلی پیش اومده؟! سپس دوباره خشخشی از بیسیم بلند شد؛ از این خشخش متنفر بودم اما چارهای نداشتم، وقتی وارد منطقه ندرانگتا میشدیم به دستور من هیچ کس حق استفاده از موبایل و هرگونه وسلیهای که قابل هک و ردیابی بود را نداشت. دوباره بیسیم را نزدیک دهانم نگهداشتم. - نه مشکلی نیست دلتا، برای بازرسی اومدم دارم میام منطقه. با 'اطاعت رئیس' که از برهان شنیدم؛ سرهات حلوتر از من راه افتاد و به سمت پشت ساختمان که منطقه میم بود راه افتاد. میدانستم که مشکلی پیش آمده، وگرنه برهان کسی نبود که بخواهد وارد منطقه میم شود که هر لحظه امکان داشت پایش را روی یک میم بگذارد و از زندگیاش خداحافظی کند. با نزدیک شدن به منطقه از دور برهان و یک نفر دیگر را که از شدت ظربه خوردن غرق خاک و خون شده بود نمایان شد. وقتی کنار برهان رسیدیم، برگشت و با دیدن من و سرهات دستش را روی سینه پهن مردانهاش گذاشت و سرش را خم کرد، نشانه احترام گذاشتن اینجا این مدلی بود. سرم را با نشانه سلام تکان دادم که سرهات پرسید: - چیشده که اینجایی پسر؟! برهان اخمیکرد و دوباره چشمهاش از شدت عصبانیت سرخ و پره های بینیاش از حرص و تنفش کش آمد. - خیانت کار رو به سزاش نشوندم؛ اومرم انداختمش منطقه میم که نتونه تکون بخوره . با شنیدن اسم خیانت ابروهام در هم گره خورد و دستهام مشت شد، قلبم شروع به تپش شدید کرد، همیشه همین بود. وقتی چیزی از خیانت میدیدم به قدری اعصابم خرد میشد که نباید احدی نزدیکم میشد؛ نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و باز کردم. حالا دوباره همان همراز بی احساس بودم، رو کردم سمت برهان که با اندکی ترس نظارهگر کارهای جنون وار من بود و پرسیدم: - این عوضیِ خیانتکار چیکار کرده؟! برهان میدانست که نباید طفره برود و یا چیزی را از من مخفی کند؛ برای همین بدون مکث توضیح داد: - یه مدتی بود که مشکوک شده بودم بهش؛ امروز که بعد تمرین سرباز ها خواستم برگردم اتاقم استراحت کنم دیدم از اتاق تو زد بیرون و تو دستش یه فلشی بود، گرفتمش و بعد کتک زدن به حرف اومد و گفت که آدمه نوح هست! نوح، نوح! نوح لعنتی! نباید پا روی دمم میگذاشت؛ امشب نشون خواهم داد. سمت برهان نزدیک شدم و گفتم: - هرچی بمب داری وصل این عوضی کن! امشب یه جوری شده اورهان رو میفرستم اینجا که با خودش بیاره جایی که میگم، یکم ترقه بازی کنیم بد نیست. نیشخندی زد و با ' اطاعت رئیس' ازمون دور شد که کاری که خواستم رو انجام بده. سرهات با تنگ کردن چشمانش مشکوک نزدیکم شد، دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نزدیک گوشم شد و گفت: - میخوای شیطونی کنی جوجه؟! نیشخندی زدم و شروع کردم به قهقهه زدن! همین بود، آره من همراز؛ امشب قرار بود خونریزی نابی برای نوح برگذار کنم. ویرایش شده 10 اردیبهشت توسط Khakestar 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5290 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در سهشنبه در 16:39 سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 16:39 قسمت هشتم: هنوز خندهام قطع نشده بود، ولی در دلم چیزی به شدت میلرزید. نمیدانم چطور میشود یک نفر در عین داشتن قدرت و ارادهای بیرحمانه، در دلش اینطور احساساتی و متناقض باشد. این دنیای من بود؛ دنیای پر از خون و آتش و باروت و مرگ، اما یک لحظه هم نمیتوانستم از خودم بپرسیم که آیا درست است؟ آیا در راهی که میروم به چیزی جز ویرانی میرسم؟! سرهات به دقت نگاهم میکرد، انگار میخواست ببیند این بازیها تا کجا ادامه پیدا میکند. اما او نمیدانست که اینجا دیگر برای من هیچچیز جدیتر از لحظهی انتقام نبود. در سکوت به اطراف نگاه کردم. شب در حال پایین آمدن بود و هوا سنگینتر از همیشه به نظر میرسید. با حس کردن بودی بنزین نیشخندی روی لبهایم نقش بست، حتی خودم نیز شرورت چشمانم را میتوانستم حدس بزنم به برسد به خیانتکار بیچاره. بدونه اینکه بخواهم به پشت سرم برگردم، دستم را دراز کردم و قاب نیمه بزرگ نفت را گرفتم؛ با خونسردی تمام سمت آن شخص منفور شده و تفت را به سر و رویش ریختم. اما او از الان مرده بود، ترسش را میتوانستم از چشمهایش که دودو میزدند ببینم؛ عرقهای ریز و درشتی در پیشانیاش نمایان بود اما آیا من پیشمان بودم؟ نه هرگز! تقلای بیشتری کرد و وقتی دید که هیچ راه فراری در صندلی که با طنابهای زخیمی مبحوس شده بود نیست، به التماس کردن افتاد. - خاکستر؛ خواهش میکنم، من اشتباه کردم تو ببخش من... من تازه دو ماه هست نه پدر شدم، نزار بچم یتیم بمونه مادرش هم سر زایمان فوت کرد، محبورم کردن بچم دست اونا بود خواهش میکنم ازت لطفا! ناگهان حس و حال قدیم وجودم را فرا گرفت، همرازی که قطعا اگر در گذشته بود بیشک این خیانتکار را به خاطر این حرفهایش میبخشید اما الان؟! الان حتی دیگر چیزی به نام احساس در وجودش نمیتوانست پبدا کند. فندک نقرهای کنده کاری شدهام را از جیبم در اوردم و سیگار سنت لوئیسم را روشن کردم، پک عمیقی زدم و دود خالصش را میهمان ریههایم کردم. از وصف لذت خاص آن عاجز بودم، دود را به بیرون فرستادم و چشمانم را به خیانتکار منفور که در حال گریستن بود دوختم. با بیرحمی تمام دستم را خم کردم و سیگار را روی شلوار او انداختم که صدای داد و فریاد او از عجز و دردی که وارد تنش شده بود و صدای جلز ولز سوختنِ تنش بلند شد. عقب گرد کردم و با گرفتن دست سرهات به سمت طبقه اول پادگان حرکت کردیم. صدای قدمهایمان تنها صدای شکستهای بود که در این محیط خالی و تاریک پیچیده بود. وارد یک دالان تاریک و سرد شدیم، از دیوارهایی که بوی دود و فلز میدادند، عبور کردیم. سرهات لحظهای مکث کرد و گفت: -خوبی همراز؟! خوب بودم؟ بد بودم؟ حتی خودم نیز نمیدانستم که در چه حال فروپاشی روانی قرار دارم، شانههایم را به عنوان ' نمیدانم'بالا انداختم و به سمت جلو و پادگان حرکت کردیم. این دالان را خودم طراحی کرده بودم که هیچکسی جز نفرات گروه نتواند به اینجا دسترسی پیدا کند. راهی پر از تلههای مرگ وار بسیار بود که حتی اگر کسی هم اینجارا پیدا میکرد نمیتوانست زده بیرون بیاید. فکرم لحظهای سمت بازی شب پرواز کرد، این بازی یک بار برای همیشه باید تمام میشد. نه تنها برای من، بلکه برای همه کسانی که در این بازی احمقانه به من خیانت کرده بودند. سرهات به دنبال من حرکت میکرد و در سکوت دستوری عمل میکرد. با این حال، احساس کردم که در او هم چیزی تغییر کرده است. شاید او هم در درونش به جایی رسیده که دیگر نمیتواند تنها به خاطر اطاعت از من، تا آخر در این مسیر بیپایان پیش برود. به محض رسیدن به نقطهای که میخواستیم، از گوشی بیسیمم خشخشی آمد. با یک حرکت سریع، آن را از جیبم بیرون کشیدم. صدای برهان در آن طرف شنیده میشد. - رئیس، وضعیت تغییر کرده. نوح یکی از آدمهاش رو فرستاده که موقعیت شما رو ردیابی کنه. الان هم بیست کیلو میتری اینجا آدمها گیرش انداختن نفسم حبس شد. چطور ممکن بود؟ آیا نوح هم از بازی من آگاه شده بود؟ دوباره گوشیم به صدا درآمد. این بار صدای آشنای اورهان از آن سوی بیسیم به گوشم رسید: - رئیس افراد گیرش انداختن لطفا سریعر از دالان بیرون بیایید به سنت زندان پادگان بردنش. لرزش دستانم از عصبانیت شروع شده بود و در این دالان تنگ کمکم دیگر سخت میتوانستم نفس بکشم، چشمانم را باز و بسته کردم و تا خواستم مشتی به دیوار دالان بزنم سرهات مانعم شد،از بین دندانهایم گفتم: -هیچ وقت به کسی اعتماد نکن. به هیچکس! سرهات نگاه کرد، چشمانش تاریکتر از قبل بود. او احتمالاً درک کرده بود که این لحظه توانایی فروپاشی را دارم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5736 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در سهشنبه در 17:02 سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 17:02 قسمت نهم: دالان همچنان در سکوتی مرگبار غرق بود. صدای قدمهایمان که به کاشیهای سرد برخورد میکردند، تنها چیزی بود که در آن محیط شنیده میشد. هوای دالان سنگین بود و هر نفس کشیدن مانند تلاش برای بلعیدن هوا در غار تنگ و تاریکی بود که هیچ جایی برای فرار نمیگذاشت. سرهات پیشتر از من قدم میزد، و من احساس میکردم که هیچیک از ما حتی جرات نکردهایم به هم نگاه کنیم. دلشورهای عمیق در دل من خزیده بود؛ شاید ترس نبود، اما چیزی شبیه به وحشت از این که ممکن است دیگر نتوانم از این مسیر بازگردم در دلم رخنه کرده بود. گوشی بیسیم در دستم لرزید، صدای خشخش تکراری به گوشم رسید. این بار صدای برهان از آن سوی تماس شنیده میشد، کمی مبهم و پر از نگرانی: - رئیس، وضعیت خیلی بدتر از چیزی که فکر میکردیم. نوح آدمهاش رو فرستاده و انگار همهچی به هم ریخته. باید سریعتر از اینجا خارج بشید. در دل همان لحظه، تمام بدنم از خشم و نفرت سفت شد. نوح؟ او باید میدانست که هیچکس نمیتواند با من بازی کند. چه جراتی داشت که من را در این وضعیت قرار دهد؟ احساس میکردم که دندانهایم از فشاری که به آنها متحمل میکردم در حال شکسته شدن هستند، هر لحظه ممکن است طوفانی در درونم به راه بیفتد. چشمانم را به سقف سرد دالان دوختم. فکر کردم که شاید دیگر هیچ چیزی اهمیتی نداشته باشد. شاید تمام این مسیر، تمام این انتقامها و کینهها، جز یک بازی بیپایان نبود که هرگز به پایان نمیرسید. سرهات ایستاده بود و به من نگاه میکرد، در حالی که چهرهاش از همیشه سنگینتر بود. گویی او هم چیزی را در درونش میدید که دیگر نمیتوانست به راحتی از آن چشمپوشی کند. می دانستم او هم دست کمی از من ندارد. او هم با مرگ یاشار مثل روحش مرد اما جسمش زنده ماند. سرش را به آرامی تکان داد، اما حرفی نزد. وقتی به نقطهای رسیدیم که باید وارد اتاق میشدیم، صدای کشیده شدن پاهای کسی به گوش رسید. هراسی در قلبم لرزید. آنجا بود که دیدم، کسی در دالان به دنبالمان میآید. سریع خم شدم و خودم را پشت یکی از دیوارها پنهان کردم که سرهات به تقلید از من در گودال کوچکی در روبهرویم قرار گرفت.نمیدانستم که آیا برای درگیری دوباره آمادهام یاکه شاید فقط باید میرفتم... صدا نزدیکتر شد و لحظاتی بعد، چهره آشنای برهان، از دور نمایان شد. نگاهش پر از اضطراب و بیقراری بود. انگار که چیزی را گم کرده باشد. -رئیس، وضعیت خیلی خطرناک شده. باید همین حالا از اینجا خارج بشید. نوح داره همهچیز رو خراب میکنه! حرفهای برهان به شدت در من اثر کرد. نگاه من ثابت به او دوخته شد، اما هیچ واکنشی نشان ندادم. انگار در این لحظه تمام عواطفم خشکیده بود. هیچ چیزی جز انتقام نمیتوانست من را حرکت دهد. سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد و بعد از چند ثانیه، با صدای آرام و جدی به برهان گفتم: - سریع بگو که پادگان یک رو خالی کنن به سمت پادگان سه برن! احتمال اینکه اینجارو منفجر کنم خیلی زیاده. چشمان برهان، در همان لحظه، گویی نوری از ترس در آنها میدرخشید. او همهچیز را میفهمید. هر کلمهای که از من بیرون میآمد، برایش حکم فرمانی غیرقابل انکار داشت. ولی قلبم سنگینتر از همیشه شده بود. در دل این بازی پیچیده، دیگر هیچ جایی برای انسان بودنم باقی نمانده بود. حتی خودم را فراموش کرده بودم، اما یادم بود که فقط باید به پیش میرفتم. چون هیچ راهی برای بازگشت نداشتم. سرهات قدم به قدم نزدیکتر میشد. او که همیشه در کنارم بود، حالا گویی فاصلهاش از من بیشتر از هر زمانی شده بود. -هی، خواهر کوچیکه... خودت هم دیگه نمیدونی که چی درونت میگذره. مراقب باش! نگاهش در دل تاریکی، پر از سوالاتی بود که شاید هیچوقت جوابشان را پیدا نکند.یا شاید هم من جوابی نداشتم... آرام قدم برداشتم و گفتم: شاید من دیگه هیچ چیزی رو جز انتقامگ نتونم ببینم. اما چیزی که میدونم اینه که این بازی، این داستان، حالا حالاها تمام نخواهد شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5737 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در سهشنبه در 20:35 سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 20:35 قسمت دهم: با هر قدمی که برمیداشتم، انگار صدای آن در ته دل من پژواک میزد، صدایی که از دل آشوبها و تنشهای درونم بیرون میآمد. دستانم از عصبانیت هنوز میلرزیدند. مغزم هنوز درگیر تصویر نوح و نقشههایش بود. او هیچگاه نباید به اینجا میرسید. هیچگاه نباید میتوانست من را تهدید کند. اما حالا، زمانی که حقیقت را به چشم دیدم، حس میکردم که هیچ راه برگشتی ندارم. سرهات هنوز به دنبال من حرکت میکرد، با همان قدمهای سنگین و در عین حال سنگینی در نگاهش بود حسش میکردم. او نیز در این دالان تنگ گرفتار شده بود. من از او خواسته بودم که کنار بماند، اما گاهی در سکوت، احساس میکردم که در حال تغییر است. چیزی در او شکسته بود. شاید این بازی برای او دیگر مثل قبل نبود. او که همیشه مثل سایه من بود، حالا خود را در سایهای میدید که دیگر نمیتوانست از آن بیرون بیاید. «رئیس! باید حرکت کنیم. اینجا خطرناک شده. نوح ممکنه همهچیز رو نابود کنه.» برهان، برهان! صدای اضطرابش به وضوح در میان لغزشهای کلامش پیدا بود. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و به سرعت شمارهگیری کردم. صدای برهان هنوز در گوشم میپیچید، اما هیچ چیزی غیر از سکوت از من بیرون نمیآمد. سکوتی سنگین که انگار تمام بار دنیا را بر دوش من گذاشته بود. میدانستم که باید حرکت کنم، باید کاری انجام دهم، اما نمیدانستم. فکر کردم که شاید این انتقام دیگر هدفی ندارد. شاید حتی خودم هم از این مسیر خسته شدم، اما نمیتوانستم ایستاده باشم. نه، من هرگز نمیتوانستم ایستاده باشم. «همراز!» صدای سرهات به گوشم رسید، کمی نزدیکتر از قبل. «هی، حواست کجاست؟» چشمهایم را بستم. نمیخواستم به او نگاه کنم. نمیخواستم حقیقت درونم را نشان دهم نمیخواستم که در چشمانم شکستنم و کم آوردنم را تماشا کند. حتی خودم هم نمیدانستم که هنوز در مسیر درست حرکت میکنم یا نه. مسیر انتقام، مسیر درد و غم و شاید هم مرگ. چیزی که در ابتدا به نظر شجاعانه میآمد، حالا به یک بیراهه بیپایان تبدیل شده بود. «برو جلو!» گفتم و سرم را به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم و با دردی که در جانم رخنه کرده بود، زمزمهای سر دادم: - هیچ چیزی نمیتونه من رو متوقف کنه. سرهات ساکت بود. هیچ جوابی نداد. انگار او هم درگیر تصمیمات من بود. در دلش چیزی تغییر کرده بود، چیزی که نمیتوانست با من در میان بگذارد. شاید نمیخواست بیشتر از این در دنیای تاریک من غرق شود. شاید او هم دیگر به من اعتماد نداشت. و یا شاید هم میترسید که من هم همانند یاشار زنده نمانم. در همین لحظه، در گوشیم دوباره پیامی آمد. برهان را جلوتر از خودمان به بیرون فرستاده بودم. «رئیس، خبر بدتر شد. نوح داره به سمت شما میاد. باید سریعتر از اینجا برید. اگه دیر کنید، ممکنه همهچیز از دست بره.» گوشی را در دستم فشردم و به برهان جواب دادم: «تمام نیروها رو آماده کنید. هرچی داریم باید به حرکت در بیاریم.» نفس عمیقی کشیدم و قدم برداشتم. این دالان، این فضای تاریک، انگار چیزی را در درونم میشکست. شاید این راهی که میروم هیچوقت به پایان نمیرسد. شاید باید از این مسیر بازمیگشتم، اما این کار را نمیتوانستم بکنم. این بازی، این مسیر تاریک، دیگر همهچیز من شده بود. وقتی در دل انتقام غرق میشوی، دیگر هیچ چیزی نمیتواند جلوی تو را بگیرد. سرهات از پشت سرم گفت: «مواظب باش. ما دیگه نمیتونیم مثل گذشته ادامه بدیم.» چشمانم را بستم. نمیخواستم پاسخ بدهم. شاید او درست میگفت، اما من هیچ راه دیگری نمیشناختم. این بازی، این مسیر پر از خون و آتش و مرگ، هیچ راه برگشتی نداشت. به جایی رسیدیم که باید از دالان بیرون میرفتیم. در مقابل درب پادگان، صدای رعد و برق به گوش میرسید. در ذهنم روز مرگ یاشار تداعی شد، آن روز هم همانند امروز باران شدید و بیرحمی در حال باریدن بود. من ایستادم و به آن در نگاه کردم. در دل این تاریکی، چیزی در درونم به شدت میلرزید. نه از ترس، بلکه از چیزی که خودم نمیتوانستم آن را نام بگذارم. چیزی که حتی یک درصد مانده بود تا با تمام توانم یک گلوله را خالی مغز خستهام کنم. «خواهر کوچیکه!» صدای سرهات شنیده شد. «همین جا رو ببین. اگه قرار باشه کسی از ما دو نفر جان سالم به در ببره، بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی میری! تو امانت یاشاری خوشگلم.» چند لحظه سکوت کردیم. در دل این سکوت، صدای انفجاری از دور شنیده شد. شلیکها شروع شده بود. نوح نزدیک بود. اما من هنوز درگیر آن لحظه بودم. درگیر تصمیماتم، درگیر انتقام، و درگیر خودم. «بذار برو.» گفتم. در این لحظه، سرهات بی حرفت دستانم را محکم گرفت و به سوی مقصد نهایی حرکت کردیم. میدانستم که هر قدمی که برمیداریم، ما را به جایی میبرد که هیچچیز قابل بازگشت نیست. نه برای من، نه برای او، و نه برای هیچکس دیگر. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5738 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در سهشنبه در 21:00 سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 21:00 قسمت یازدهم: صدای قدمهای نوح حالا هر لحظه به گوش میرسید. در فاصلهای نه چندان دور، تکتک قدمهایش به دیوارهای سرد این پادگان توی گوشم میپیچید. در این لحظه دیگر هیچچیز برای من جز سلامتی سرهات اهمیتی نداشت. نه برهان، نه نوح و نه حتی تردیدهایی که در دل داشتم. این جنگ، این درگیری، تنها یک نقطه پایان داشت: مقابله با نوح. صدای انفجار و شلیکها همچنان از دور به گوش میرسید. اینجا، جنگ واقعی آغاز شده بود. اسلحهام را محکمتر در دست گرفتم و از کنار دیوار به سرعت حرکت کردم. سرهات در پشت سرم حرکت میکرد و در هر قدمی که برمیداشتم، در دل خودم میدانستم که در این لحظه، هیچ چیزی نمیتواند جلودار من باشد. به محض اینکه نگاههایم به نوح افتاد، او را در فاصلهای در مقابل خود دیدم. او آرام و بیدغدغه قدم برمیداشت، اما چیزی در نگاهش بود که نشان میداد این بار قصدش متفاوت از همیشه است. این بار او با قصد کشتن آمده بود. " رئیس، حواست باشه!" صدای برهان به گوشم رسید، اما هیچ پاسخی ندادم. تمام تمرکزم روی نوح بود. نوح دستش را به سمت اسلحهاش برد و با سرعت آن را به سمت من گرفت. هنوز زمان کافی برای شلیک نداشتم. در همان لحظه که تیرش خطا رفت و از کنار سرم گذشت و به دیوار کنارم برخورد کرد. قلبم از شدت هیجان به شدت تندتر زد. مشکل اینجا بود میدانستم نوح نشانگیر ماهری هست و این خطا رفتن تیر او از قصد بود، او جرأت آسیب زدن به من را نداشت، به عشق سابقش حداقل... اسلحهام را سریع به سمت او نشانه گرفتم. چشمانش را میدیدم که با دلتنگی و خشم و غرور خیره نگاهم است، تمام حسهایم را کشتم و شلیک کردم. اما نوح مانند سایهای از کنار تیر من به سرعت جاخالی داد. هر کدام از ما با سرعت به سمت درختان و دیوارها پناه میبردیم. صدای تیراندازیها از هر طرف به گوش میرسید. انگار این جنگ از هیچکداممان رها نمیشد. "همراز! فقز میخوام باهات حرف بزنم نزار وسی اسیبی ببینه دستور عقب کشی بده!" صدای نوح با لحن سرد و بیرحمش به گوش رسید. او با شجاعت و دقت شلیک میکرد. به هیچچیز رحم نمیکرد. تیرهای نوح یکی پس از دیگری از کنار من عبور میکردند. شلیکهایی دقیق و حسابشده، انگار هر حرکت من را میدیده و به همین سرعت پاسخ میداد. "برهان! از سمت چپ بهش شلیک کن!" فریاد زدم و خودم به سمت دیگر دویدم. صدای انفجار به گوش رسید. برهان گلولهای به سمت نوح شلیک کرده بود، اما او باز هم جاخالی داد. نوح در نهایت به سمت راست دوید و به سرعت در پشت یکی از دیوارهای پناه گرفت. نفسهایم سریعتر از قبل میزد. حالا میدان نبرد به دو قسمت تقسیم شده بود. من از یک سو، و نوح از سوی دیگر. هر کدام در تلاش بودیم تا قبل از دیگری شلیک کنیم. سرهات از گوشهی دیگر دالان سر رسید. "رئیس، این دیگه بازی نیست! باید زودتر تصمیم بگیری!" چشمانم را بستم و "شلیک کن!" گفتم و از پناهگاه بیرون آمدم. اسلحهام را با دقت به سمت نوح نشانه گرفتم و شلیک کردم. گلوله از کنار صورتش رد شد و دیوار پشت او را ترکاند. از گونهاش خون سرازیر شد و با سرازیر شدن همان خون شیره جان من هم سرازیر شد. صدای تیراندازی نوح دوباره در فضا پیچید، اما این بار او هدفگیری نکرد. انگار لحظهای از عقبنشینی و دفاع عبور کرده بود. "نوح!" فریاد زدم، به سمت او دویدم. "این جنگ بینتیجه است. تو هیچ وقت نمیتونی برنده بشی!" او به آرامی از پشت دیوار بیرون آمد. خون در چهرهاش نمایان بود، اما چشمانش همچنان سرد و محاسباتی بود. در این لحظه هیچ چیزی جز انتقام در ذهنش نبود. او دقیقاً همان چیزی بود که میخواستم متوقفش کنم. با صدایی که از خشم و دلتنگی میلرزید فریاد زدم: -چی از جونم میخوای لعنتی؟! مگه نگفتم از جونت سیر نشدی سد راهم نشو؟ مگه نگفتم اون دستت بره رو ماشه و بلرزه و درنگ کنی من دستم محکم تر نیشه و شلیک میکنم تا جونت رو با دستای خودم بگیرم؟! نوح با صدای خشدارش گفت، "فکر میکنی چرا؟ چون این پایان همه چیز خواهد بود. نه فقط برای من، بلکه برای همه شما." در همان لحظه، من و نوح دوباره درگیر درگیری شدیم. هر دو تیراندازی میکردیم، اما هیچکدام از ما نمیخواست که شکست بخورد. او به سمت من شلیک کرد، ولی من با سرعت چرخیدم و از زاویهای دیگر به او حمله کردم. در نهایت، یک شلیک به دستم برخورد کرد از عصبانیت فریادی زدم، تا سرهات خواست بیرون بیاید اسلحهام را به طرفش گرفتم و نزاشتم، اسلحهاش از دستش افتاد. نوح، امان از نوح که دست راست خودش را با یک شلیک به مغزش کشت، زیرا که او به من آسیب رسانده بود.صدای برهان از پشت به گوش رسید. "رئیس، تمومش کن!" لحظهای سکوت در فضا پیچید. نوح حالا روی زمین افتاده بود. خون از بدنش جاری شده بود، اما نگاهش هنوز هم بیرحم و سرد بود. در این لحظه، فهمیدم که این جنگ تمام نشده بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5739 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در چهارشنبه در 16:16 سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 16:16 قسمت دوازدهم: خون از صورتش چکه میکرد و میریخت و هنوز هم نمیتوانستم باور کنم که او در برابر من کم آورده است. آن نوح، آن مردی که روزی با من در کنار هم میخندیدیم، حالا به دشمنی تبدیل شده بود که میخواستم در برابرش بایستم اما در پسکوچههای قلبم نیز میدانستم با اسیب رساندن به او خودم هم نیز خواهم مرد. صدای قدمهای سرهات نزدیک میشد، اما من به هیچچیز جز نوح توجه نمیکردم. فقط به او نگاه میکردم. حتی در این شرایط، حتی وقتی خون از زخمهایش میریخت و بدنش بیجان بود، هنوز هم چیزی در چشمانش بود که نشان میداد آن نوح هنوز در درونش زنده است. چشمانی که یک زمانی برای من همهچیز بود. اما در این نگاه چیزی دیگری هم بود. چیزی که فقط من میتوانستم درک کنم. سرهات نزدیکم شد و دستش را روی شانههای سنگینم که بار زیادی را به دوش کشیدهبودند، گذاشت. - تمومش کن، همراز. صدای خشداری که از میان لبهای زخمیاش بیرون میآمد، مثل پتکی به سرم خورد. یادم آمد زمانی که به او گفته بودم هیچوقت نمیتوانم به کسی غیر از او فکر کنم چه برسد به ترک کردن او اما الان چه؟! او در اینجا روی زمین، با خون و درد و تعصبِ غرور بیش از حدش افتاده بود. از گوشه چشم به نوح نگاه کردم. اخ نوح لعنتی هنوز هم به جذابیت گذشته بود، آن چشمان سیاه رنگی که همانند تاریکی آسمان بود؛ آن نیشخند لعنتیاش که در شرایط بد روی لبانش جا خوش میکرد همه و همه از او یک مرد خشن و سنگدلی میساخت که تنها با من مدارا میکرد و مهربان بود. - چرا؟! صدایم لرزید، انگار که هر کلمهای که از دهانم بیرون میآمد، قلبم را بیشتر و بیشتر میشکست. هر کلمهای که روزها و سال ها با خودم تکرارش کرده بودم و پاسخی نیافته بودم. نوح با زحمت به من نگاه کرد. خون از گوشه لبهایش چکه میکرد و چشمانش پر از درد و حسرت بود. نوح لعنتی در مقابل من کم آورده بود. - چون من هیچوقت نتونستم تو رو فراموش کنم. هیچوقت نتونستم ازت جدا بشم... حتی وقتی که از هم جدا شدیم، هنوز هم هر لحظه در کنار تو بودم، همراز. تو هیچ وقت اصل قضیه و واقعیت رو نفهمیدی و فقط من رو محکوم کردی! من هم از این حکم پیروی کردم و ازت تو دور شدم با اینکه میدونستم قطعا روحم میمیره ولی جسمم زنده میمونه! لحظهای سکوت کرد. در این لحظه، میتوانستم درد و خشم را در تکتک کلماتی که به کار برد تشخیص دهم قلبم فشرده شد. نوح از دردی که داشت حتم داشتم که هذیان میگوید. او روزی قسم خورده بود که با من زندگی کند. یادم آمد زمانی که به او گفته بودم هیچ چیز نمیتواند ما را از هم جدا کند. اما حالا... حالا او در برابر من ایستاده بود و میگفت که هر لحظه از زندگیاش فقط یک جنگ بود. جنگی که من از آن بیخبر بودم. "نوح..." صدایم از درد و بغض گرفته بود. من، همراز قوی هیچ وقت در برابر نوح سدی نداشتم؛ همیشه بیپناه بودم و تنها پناهگاهم یاشار و نوح بودند اما حالا؟! هم یاشار را از دست داده بودم هم شریک زندگیام را، اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم و قدمی نزدیک نوح شدم. - نوح! لعنت بهت، تو میدونستی من پناهگاهی جز تو و یاشار ندارم دوتاشم از دست من گرفتی! با چشمانش خیره دیوانه بازیهایم بود، اما قلبم، قلبم آنقدر در سینهام بیقراری میکرد و تیر میکشید که به اسپری آسمم نیاز داشتم اما الان جای کم آوردن نبود. دوباره قدمی برداشتم و به یک قدمی او رسیدم . - نوح! تو باعث شدس تبدیل بشم به کسی که بهت بتونم شلیک کنم؛ حتی فکر کنم مردی و تو ذهنم روزها و سالها برای تو و یاشارم عزاداری کنم! نوح سرش را تکان داد، مثل کسی که میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. لبهایش لرزید و با صدای آرامی که از اعماق دلش بیرون میآمد، گفت: " هم جدا شدیم، همراز. این فقط یه جنگ نبود... این جنگ درونم بود. جنگی که هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام. هر روز، هر شب، با این درد زندگی کردم که تو دیگه کنارم نیستی." "نوح..." دیگر توان ایستادن نداشتم. اشکهایم به چشمانم جمع شده بود، اما نه، من نمیتوانستم گریه کنم. اینجا جنگ بود. نوح به سختی از زمین بلند شد، همانطور که خون از زخمهایش میریخت. اما همچنان چشمانش همان نگاه خالی و سرد را داشت. لبهایش از شدت درد میلرزید. او با دست خود زخمهایش را فشار میداد، مثل کسی که نمیخواهد حقیقت را بپذیرد، اما نمیتواند فرار کند. "هر چیزی که برام معنی داشت، از دست دادم. اون کار تو توی ساختمون لعتتی آخرین شلیک رابطمون بود." من هنوز به اسلحهام فشار میآوردم. قلبم سنگین بود. فقط میخواستم این همه دردی که بین ما بود، تمام شود اما میدانستم که تا روزی که پا به قبر نگذارم تمام نمیشود . اما او در چشمهای من نگاه کرد، و یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید."ما از هم جدا شدیم، همراز. حتی اگر بخوام، نمیتونم برگردم. دیگه هیچوقت نمیتونم به عقب برگردم." سرهات از دور فریاد زد: "رئیس! اینجا نیست وقت تصمیمگیری هست بجنب!" نوح سرش را پایین انداخت و آخرین کلماتش را گفت: "همراز... همیشه دوستت داشتم. همیشه." و این جمله، همان لحظهای بود که تمام دنیای من فرو ریخت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5760 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در چهارشنبه در 17:07 سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 17:07 قسمت سیزدهم: سکوتی سنگین بر پادگان حکمفرما بود، صدای ماشینها و تجهیزات نظامی تنها از دور شنیده میشد، ولی در درون دل همراز، تنشها و احساسات در حال جوشیدن بودند. نوح هنوز در چشمانش زنده بود، حتی اگر در ظاهر دشمن شده بود. دشمنی که روزگاری شریک زندگیاش بود، حالا تبدیل به تهدیدی خطرناک شده بود. و این پیچیدهترین قسمت داستان آنها بود. همراز نمیتوانست از افکارش خلاص شود. هرچند که احساساتش در جنگ و نبرد با نوح مخلوط شده بود، اما هنوز هم در اعماق دلش بخشی از آن عشق قدیمی باقی مانده بود. او همانطور که در کنار نوح خندیده بود، حالا باید در برابر او بایستد. و این تنها چیزی بود که همراز نمیتوانست آن را بپذیرد. نوح، با آن چشمان تاریک و سرد که روزگاری همهچیز برای همراز بود، حالا در برابر او ایستاده بود، دشمنی بیرحم و خطرناک. اما چیزی در درون همراز میجوشید؛ این حس که حتی اگر نوح دشمن باشد، چیزی در دل او هنوز از آن مرد باقی مانده است. اما اینبار او باید انتخاب کند؛ دشمن یا عشق؟ سرهات که در کنار همراز ایستاده بود، نگاهش را از پنجره به سمت بیرون دوخت. ماشینهای زرهی دشمن به سمت پادگان میآمدند، اما فکری که در ذهن همراز میگذشت، بیشتر از این تهدیدها او را درگیر کرده بود. "باید آماده باشیم، همراز." سرهات به آرامی گفت، ولی نگرانی در چشمانش به وضوح دیده میشد. همراز سرش را تکان داد و نگاهش را از درختان خشک شده و فضای خاکی دور کرد. -آمادهایم، اما به شیخ آل ثانی اعلام کنید که امشب بدجوری به پرو پاش میپیچم! نوح با آن چهرهی خسته و خونآلود، ایستاده بود، دست به سینه و نگاهش همچنان به من دوخته شده بود. تمام این مدت، نوح در ذهنم همیشه موجودی بود که میتوانست در برابر همه چیز مقاومت کند. او مردی بود که روزی برایش جان میدادم و میجنگیدم، ولی حالا... نوح با خستگی نگاهم کرد، لبهایش از شدت درد و خونریزی تکان میخوردند. "من... من هیچ وقت تو رو فراموش نکردم، همراز. هیچ وقت..." این کلمات باعث شد قلبم برای لحظهای فرو بریزد. هنوز هم نوح در دلم جایی داشت، حتی اگر دشمن شده بود. او به سختی روی پای خود ایستاده بود، ولی هنوز هم چیزی در نگاهش بود که نشان میداد از درون میسوزد. نوح دوباره لب زد: "این جنگ از همون ابتدا برای من هم نبوده. درون من یه جنگ دیگه در جریان بوده. جنگی که حتی تو هم نمیدونستی." به نوح نزدیکتر شدم، هرچند که نمیدانستم آیا باید به او اعتماد کند یا نه. اما قلبم هنوز از آن عشق قدیمی پر بود. نوح با زحمت سرش را بلند کرد و با اندکی مکث با لحن آرامی زمزمه کرد. - به اینجا رسیدیم، همراز. هیچ راه برگشتی نیست. من اینجوری زندگی کردم، با درد و بیرحمی. لحظهای سکوت کرد، اما همین سکوت صدای جنگی که در دلم بود، را به وضوح به گوش میرساند. میدانستم که نوح هرچقدر هم که درد بکشد، دیگر آن مردی که او را میشناختم نخواهد بود. در همین لحظه، صدای قدمهای سنگین و پرسرعت از دور به گوش رسید. درب اتاق به شدت باز شد و یک نفر دیگر وارد شد. این فرد، کسی نبود جز دشمن جدیدی که از طرف نوح آمده بود. "الان دیگه دیگه هیچ وقت نمیگذارم اینجا مثل گذشته بشه." صدای جدیدی در فضای اتاق پیچید. آن مرد، قد بلند و با چهرهای خشن وارد اتاق شد و نگاهش به سمت نوح دوخته شد. "نوح... من آمادهام برای تمام کردن این داستان." به سرعت بلند شدم. این دشمن، کسی بود که به نظر میرسید بر دشمنان گذشتهامان تسلط کامل دارد. نوح دیگر نه تنها دشمنم بود، بلکه اکنون به چهرهای ترسناک تبدیل شده بود که هیچکس نمیتوانست جلوی او بایستد. دشمن جدید، دشمنی که شاید نوح تنها وسیلهای برای رسیدن به هدفش باشد. اسلحهام را نشانه گرفتم و شلیک کردم! مرد حتی نوانست به عقب بازگردد و روی زمین افتاد، سرهات از راه مخفی خارج شد که رو به نوح گفتم: - وعده کشتن تو باشه اونجایی که یاشارم رو کشتی و تو بغل خودم جون داد، وعده مرگت همون روز! راستی پنج دقیقه وقت داری از اینحا برب چون قراره منفجر بشه به درود موسیو. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5761 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر اجرایی Khakestar ارسال شده در چهارشنبه در 17:46 سازنده مدیر اجرایی اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 17:46 قسمت چهاردم: از میان درب ترک خوردهی پادگان با نفسنفس بیرون زدم. پایم روی خاک سرد شبانه سست میلغزید و هر قدمی که برمیداشتم، صدای خشخش زمین خشک به گوش میرسید. آتش پادگان، همچنان در دل شب زبانه میکشید و شعلههای سرخ و نارنجی، مانند موجودات خشمگین در دل تاریکی به حرکت درآمده بودند. هوا سرد بود و بادی سرد از سمت کوهستانها میوزید که گرد و غبار خاکستر را به صورتم میزد. درختان خشکیدهی اطراف، به شکل سایههایی کشیده بر زمین سرد ایستاده بودند و در دل شب، به نظر میرسید که تمامی جهان به سکوتی مرگبار فرو رفته است. انفجارهای پیدرپی که هنوز از پشت سرمان میآمد، گاهی تمام فضای اطراف را پر میکرد. دود سیاه، به آسمان بلند شده و ستارگان محو شده بودند. در آن تاریکی،تنها صدای نفسهایم را میشنیدم. نفسی عمیق کشیدم و باد سرد را به درون ریههایم میهمان کردم. احساس میکردم که چیزی سنگین در گلویم خشکیده است. شاید هم یک احساس گنگ که نمیتوانستم کاملاً درک کنم. "این جنگ تموم نمیشه." این جمله مانند وزوزی در ذهنم پیچید. در لحظهای کوتاه، مکث کردم و به عقب نگاه کر کردم. پادگان، هنوز در آتش میسوخت. گاهی شعلههایی به آسمان پرتاب میشدند و در میان دودی که به سرعت در حال گسترش بود، انگار همهچیز به فراموشی سپرده میشد. تکههایی از فلزات سوخته به اطراف پرتاب میشدند، بوی سوختن اجسام و خاک، همچنان در فضا موج میزد. هنوز هم در گوشه کناری از دلم میدانستم که کاری که کردهام ، پایان کار نیست. این تنها یک حرکت بود برای آغاز چیزی دیگر. سرهات، که چند قدم از او عقبتر از من مثل همیشه میکرد، لحظهای ایستاد و نگاهش را به نگاهم دوخت. در دل شب، سایهاش کمرنگتر از همیشه به نظر میرسید. - همراز، نمیتونی اینطور راحت فرار کنی. هنوزهم باید با واقعیت روبهرو بشی. نوح، اون زنده است. شاید هنوز به چیزهایی فکر کنه که ما نمیفهمیم. با فکر کردن به سخنان او سرم را تکان دادم، نفسم را به بیرون فرستادم و به جلو نگاه کردم. - نوح، دشمن من شده. شاید هنوز یه چیزی از اون مرد باقی مونده باشه، اما باید ازش جدا بشم. هر چیزی که بین ما بوده، تموم شده. جنگ من با اون، دیگه تمومی نداره تا وقتی یکی از ماها پا به قبر نذاشته. سرهات لحظهای سکوت کرد و سپس نزدیکتر شد. - دشمن جدید چی؟ اون مردی که کشتی، شاید برای نوح هم تهدیدی بوده. چشمانم را ریز کردم و با ریز بینی به حرکات مضطرب وار او چشم دوختم. - این دیگه مهم نیست. دشمن من، مرده. نوح نمیتونه چیزی از گذشته رو برگردونه. اون هم به یک نقطه برگشته که دیگه نمیشه ازش برگرده. لحظهای دیگر، سکوت همهچیز را فرا گرفت. تنها صدای وزش باد و خرخر شعلههای آتش از دور دست، گوشمان را پر میکرد. چیزی در دلم میگفت که تصمیمهایم درست بوده است، اما هنوز هم نمیتوانستم به طور کامل از گذشتهاش رهایی یابم. چطور میتوانستم نوح را از دست بدهم؟ حتی اگر دشمنم شده بود، هنوز هم حسهایی نسبت به او داشتم که نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم. - مطمئنی میخواهی اینطور ادامه بدی؟ این آخرین باریه که میتونی برگردی و فکر کنی که هنوز چیزی میتونه درست بشه. نگاهی به او انداختم، اما هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم. فقط به راهمان ادامه دادیم. در دل شب و زیر آسمانی پر از دود، تنها میدانستم که باید از این مسیر عبور کنیم. نه برای خودم و نه برای نوح هیچ راه برگشتی وجود نداشت. به ناگاه صدای قدمهایی تند از پشت سرم به گوش رسید. در همان لحظهای که چرخیدم، سایهای را در دل تاریکی تشخیص دادم. چهرهای آشنا، که انتظارش را نداشتم. نوح، ایستاده بود. چشمانش هنوز از درد و خستگی میدرخشید و لبهایش که هنوز خونین بودند، در سکوت حرف میزدند. مکقیکرد و با فریادی ادامه داد: - همراز... هیچ وقت فراموش نکردم، که چی شد. اما این جنگ، جنگ من نبود. این جنگ تو بود. نگاهم را به نوح دوختم. چیزی در دلم میخواست نزدیک بروم و دستم را روی شانه او بگذارم. اما این فقط یک حس خیالی بود. در دلم تصمیمش واضح بود. نوح با صدای ضعیفی ادامه داد. "ولی تو هنوز میتونی انتخاب کنی. این پایان نیست. چیزی که من و تو داشتیم، هنوز میتونه یه معنی داشته باشه." هیچ حرفی نزدم نگاهم به چهرهی نوح ثابت ماند، ولی چیزی در اعماق قلبم به او میگفت که راهی جز پیش رفتن ندارد. - برو نوح؛ گفتم که وعده من تو فقط روز مرگ یکی از نا دوتا خواهد بود! نوح لحظهای مکث کرد، سپس به آرامی سرش را پایین انداخت. با دقت به او نگاه کردم، ولی فقط یک راه داشتم، راهی که از گذشته دور میشد و به چیزی غیرقابل برگشت میرسید. سرهات دستم را گرفت و با تکیه دادن به دستش تا خواستم قدمی بردارم تپش های قلبم شدید شد و نتوانستم نفس بکشم، دستم را به گلویم رساندم و دست سرهات را چنگ زدم که سرهات برگشت و با دیدن من فریادی کشید. -اسپریت کو؟! لعنت بر حواسم که هیچ وقت جمع نبود، اسپریام را فراموش کرده بودم که بردارم، دوباره حس میکردم نفسی وارد ریههایم نمیشود که همان لحظه بود عطری آشنا را حس کردم. نوح دستش را دراز کرد و اسپری را داخل دهانم گذاشت و پافی کرد، پاهایم از ضعفی که در برم گرفته بود شروع به لرزیدن کرده بود؛ دستم را به درختی که نزدیکمان بود رساندم و آرام روی زمین نشستم. سرهات که از خوب بودن من اطمینان حاصل کرد؛ اسپری را با عصبانیت از نوح گرفت و یقه پیراهن مشکی رنگش را داخل مشت دستانش گرفت و گفت: - توی عوضی دیگه هیچ وقت حقی نداری بخای نزدیک همراز بشی! حالا همگورتو گم کن! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/231-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D9%86%D8%B6%D8%A8%D8%A7%D8%B7-%D8%B3%D8%AD%D8%B1-%D8%AA%D9%82%DB%8C%E2%80%8C%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5762 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده