رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

بسم الله الرحمن الرحیم 

نام رمان: کارما

نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی

خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمی‌کنم و...

مقدمه :

 آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من!

اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایده‌ایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.

  • هانیه پروین عنوان را به رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • نویسنده اختصاصی

پارت اول 

یه حس عجیبی داشتم، انگار تازه داشتم همه چیزو درک می‌کردم. وقتی چشمام و باز کردم، اولین کاری که انجام دادم؛ پشت سر هم نفس کشیدن بود...بعدش صدای هاروت ( یکی از فرشته های نگهبان خداوند) رو شنیدم:

ـ بالاخره تموم شد!

چشمام و کامل باز کردم و به آینه‌ایی که روبروم داشت، نگاه کردم...سه متر پریدم عقب!! واقعا این من بودم؟!. چقدر تو ورژن آدمی‌زاد خوشگل ترم! باورم نمی‌شد!! بارها دستام، به گونه‌هام و لمس کردم تا بالاخره باورم شد که واقعیم! خندیدم و با شادی گفتم:

ـ خدا چه چیزی خلق کرده! مگه نه؟!

هاروت خندید و گفت:

ـ آره اما یادت باشه که این آدمی که داری می‌بینی تو نیستی. فقط تو جسمش قرار گرفتی، برای ماموریتی که قراره تو دنیا بهت داده بشه.

با کلافگی نگاش کردم و گفتم:

ـ حالا نمی‌شد بهم یادآوری نمی‌کردی، یکم از شکل و شمایلم لذت می‌بردم؟! ضد حال!

هاروت آینه رو گذاشت پایین و با جدیت بهم گفت:

ـ با من بیا!

پشت سرش حرکت کردم وارد یه غاری شدم که پُر از روشنایی بود. نور اونقدر زیاد بود که چشمام و اذیت می‌کرد. هاروت رفت بالای تخته سنگی وایستاد و برای چند دقیقه چشماشو بست. می‌دونستم که وقتی داره بهش الهام می‌کشه نباید حرف بزنم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دوم

قبلا وقتی در قالب یک جسم نبودم، نور یا تاریکی اونقدر اذیتم نمی‌کرد اما الان فکر کنم این حالم به خاطر انسان شدنمه. هنوزم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم که قراره برم رو زمین و یه ماموریت مهم و انجام بدم! دوباره داشتم به لباسام و موهام دست می‌کشیدم که هاروت شروع به حرف زدن کرد:

ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار می‌گیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمی‌گردی کارما.

با ناراحتی پرسیدم:

ـ یعنی نمیشه که تا ابد انسان بمونم؟!

هاروت خودشو به نشنیدن زد و دوتا کف دستشو باز کرد، از تو دستاش نورهای ریز سبز رنگی شروع به تشعشع کردن. هاروت گفت:

ـ کارما قوانینی هست که باید اونا رو انجام بدی. بجز اسامی که بهت داده می‌شه، هیچ انسانی نباید تو رو ببینه! گردنبندی که بهت داده میشه از آشکال بودن جسمت محافظت می‌کنه اما نباید تحت هیچ شرایطی شیطونی کنی و بخوای یجوری ظاهر بشی که همه ببینند وگرنه جریمه می‌شوی!

قانون شماره دو: تو حق داری بعنوان کارما هر چیزی که صلاح می‌دونی برای تنبیه بنده خدایی که دل این اسامی رو شکستن انجام بدی و محدودیتی نداری! هر تنبیهی جز مرگ!

قانون شماره سه: اسامی که بهت داده میشه، میتونن کاری که تو با کسی که دلشون و شکستن کردی و ببینن تا هم عبرت بگیرن و هم دلشون آروم بشه! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت سوم

قانون شماره چهار: کارما حق نداره که عاشق بشه و کسیو عاشق خودش کنه.

بعد از حرفاش بهم نگاه کرد و گفت دستاشو بست و گفت:

ـ خب سوالی نداری؟

با ناراحتی گفتم:

ـ ولی اینکه خیلی نامردیه! حالا که انسان شدم حداقل بزار خودم تصمیم بگیرم.

هاروت با جدیت نگام کرد و گفت:

ـ اینقدر شیطنت نکن کارما! تو برای تفریح نمیری! باید بری و ماموریتی که بهت داده شده رو به انجام برسونی!

پوزخند زدم و گفتم:

ـ  خدایا حالا که تو جسم یه دختر به این خوشگلی خلقم کردی، نمی‌شد بزاری هم من بقیه رو ببینم و هم اونا منو ببینن؟ همیشه آرزوم بود یبار انسان شدن و تجربه کنم... مثل انسان ها برم بازار، برم دانشگاه، رفیق داشته باشم و

تو حین حرف زدنم یهو یه باد شدیدی وزید که باعث شد پرت بشم کنار تخته سنگ...بعد چند دقیقه همه چیز دوباره عادی شد. بلند شدم و رفتم سمت هاروت و دستم و گذاشتم جلوی دهنم و گفتم:

ـ غلط کردم بابا، اصلا من کی باشم که رو حرف فرشته‌ی نگهبان خدا حرف بزنم؟! چشم هر چی تو بگی.

هاروت خندید و گفت:

ـ تجربش می‌کنی!

با تعجب پرسیدم:

ـ چی رو؟

گفت:

ـ همینارو‌ که آرزو کردی! منتها اگه زیاده روی کنید و بخوای قوانین و دور بزنی، من مجبور بشم نیروهات و محدود کنم کارما!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجم

با شادی پریدم و گفتم:

ـ قبوله.

هاروت از دور گردنش، گردنبند دایره‌ایی شکل به رنگ آبی فیروزه ‌ایی درآورد و رو به من گفت:

ـ بیا جلو!

رفتم جلو و گردنبند و گذاشت تو گردنم و گفت:

ـ از طریق این میتونی از نیروهای استفاده کنی و با من در ارتباط باشی، هیچوقت از کردند درش نیار!

به پلاک دایره‌ایی شکلش نگاهی کردم و گفتم:

ـ ایول بابا! اما این که خیلی گندست هاروت ؛ موقع خوابم درش نیارم؟

هاروت با چشم غره و کمی عصبانیت گفت:

ـ کارما!!

فهمیدم که باز زیادی حرف زدم و گفتم:

ـ باشه ببخشید! دیگه چیزی نمیگم. خب کی قراره برم؟

هاروت بهم نگاهی و کرد و بعد رو کرد به سمت بالا و با کمی مکث گفت:

ـ همین حالا!

تا رفتم سوال بپرسم، زیر لب یه چیزی گفت و یهو زمین زیر پام خالی شد و پرت شدم....

محکم خوردم به زمین و گفتم:

ـ آخ، فکر کنم پام شکست!

وقتی به خودم اومدم، در کمال تعجب دیدم که اصلا دردی ندارم، به پاهام نگاه کردم و فهمیدم که خداروشکر سالمن... سریع بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم و رو به آسمون گفتم:

ـ دمت گرم مشتی، بدن مقاومی بهم دادی!

  • نویسنده اختصاصی

پارت ششم

همین لحظه که داشتم کتمو تکون میدادم، حس کردم یه سری ورقه ریخت رو زمین. خم شدم و برداشتمشون. با دقت نگاه کردم و زیر لب گفتم:

ـ وا! اینا دیگه چیه؟!

یهو از گردنبند صدای هاروت بلند شد و گفت:

ـ اینا پرونده آدماییه که باید بهشون سر بزنی کارما!

سریع به آسمون نگاه کردم و با خنده گفتم:

ـ مشتی رو زمینم ولکن ما نیستیا، دمت گرم!

همین لحظه یه توپ افتاد پیش پام... به دور و برم نگاه کردم و فهمیدم تو یه پارک افتادم، با صدای پسر کوچولویی برگشتم سمتش:

ـ آبجی توپ و برامون میندازی؟

نگاش کردم و با لبخند توپ و براش شوت کردم. باورم نمی‌شد ولی همینجور که در حال قدم زدن تو پارک بودم، صدای تمام آدمایی که اونجا نشسته بودن و می‌شنیدم. با کلافگی گوشم و گرفتم و گفتم:

ـ خدایا الان من با این وضعیت چجوری تمرکز کنم و به کارام برسم؟! یه کاری کن با عقل آدمیزادی من جور دربیاید دیگه قربونت برم!

همین لحظه صداها توی گوشم محو شد. داشتم پرونده ها رو نگاه می‌کردم که همین لحظه دو تا پسره با تعجب بهم نگاه کردم و در حال رد شدن از کنارم...

  • نویسنده اختصاصی

پارت هفتم

یک از اونا به رفیقش گفت:

ـ دختره دیوونست! به چی توی دستش زل زده؟!

خونم به جوش اومد، وایستادم و صداش زدم:

ـ احمق جون!

برگشتن به سمتم و پرونده ها رو بهشون نشون دادم و گفتم:

ـ ایناهاش! اینکه شما کورین، دلیل نمیشه که من دیوونه باشم!

دوتاشون باهم خندیدن و یکی از اونا گفت:

ـ خدا بهت عقل درست درمون بده!

واقعا آدما موجودات عجیب و قضاوت گری هستن! الان وقتش بود... گردنبند و گرفتم تو دستم و با خشم به جفتشون نگاه کردم. از نگاهم طوری ترسیده بودن که خنده هاشونو قورت دادن... رفتم سمتشون و اونا های عقب تر می‌رفتن. تا یجایی که تونستم با چشام کنترلشون کنم که نتونن حرکت کنن. اونی که مسخرم کرده بود با ترس و لرز به رفیقش گفت:

ـ شروین چیشده؟؟ چرا نمی‌تونیم حرکت کنیم؟ 

رفیقش گفت:

ـ داره بهمون نزدیک میشه، رنگ چشماشو!؟ 

رفتم یه قدمیشون، از ترس خودشونو خیس کرده بودن، دوباره صدای هاروت تو گوشم پیچید و گفت:

ـ کارما کافیه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت هشتم

همیشه موقع حساس که باید یسریا رو ادب کنم، منو محدود می‌کرد! یقه یکیشونو محکم گرفتم و تو چشاش زل زدم و با التماس گفت:

ـ خانوم، توروخدا ولم کن! اشتباه کردم... تو کی هستی؟

با پوزخند گفتم:

ـ یبار دیگه ببینم که کسیو مسخره میکنین، این‌بار زبونتونو قفل میکنم، فهمیدین؟

رفیقش که به گریه افتاده بود گفت:

ـ قول میدیم، شروین عذرخواهی کنم دیگه.

رفیقش گفت:

ـ نمی‌تونم پاهامو حرکت بدم! 

دوباره گردنبندم و تو دستم فشردم و جفتشون و بنا به حرف هاروت باز کردم. وگرنه می‌دونستم باید چه بلایی سر این دوتا خیارشور بیارم! بعد اینکه تونستن حرکت کنن، بهم نگاه کردن و پرسیدن:

ـ خانوم تو کی هستی؟

قبل اینکه برگردم، گفتم:

ـ کارما!

بعدش کلاه سویشرتم و گذاشتم روی سرم و از دیدنشون محو شدم اما صداهاشونو می‌شنیدم. یکیشون با لکنت می‌گفت:

ـ و...وای...د...دیدی؟؟ محو شد!!!

رفیقش گفت:

ـ بیا از اینجا دور شیم، فکر‌کنم جنی چیزی بود...بدو!

بعدش با سرعت دو از اونجا دور شدن...

  • نویسنده اختصاصی

پارت نهم

تا نشستم روی صندلی، دوباره پرسیدم:

ـ خدایا نمی‌دونستم که بنده هات کور‌م هستن! جالبه که منو دیدن اما ورقه های توی دستمو نمی‌بینن!

یهو هاروت گفت:

ـ این پرونده ها فقط به تو نشون داده شده کارما نه به آدما! بخاطر همین بهت گفتم که بذار نامرئی بمونی تا از این چیزا در امان باشی!

سریع گفتم:

ـ نه بابا، اونجوری زندگی کردن حال نمی‌ده! یجاهایی باید حس کنم که انسانم و بین همین آدما زندگی میکنم!

هاروت:

ـ اما یادت نره که تو انسان نیستی! وگرنه مجبور میشم یجاهایی محدودیت کنم کارما!

با چشم غره به آسمون نگاه کردم و گفتم:

ـ تو هم که فقط تهدید کن!

دیگه چیزی نگفت و که من دوباره پرسیدم:

ـ راستی من الان باید کجا بمونم؟ 

هاروت:

ـ کلید خونت و نقشش تو جیبته، کافیه که تصورش کنی و بعدش اونجا قرار می‌گیری!

یه هوفی کردم و گفتم:

ـ آخر نمی‌ذارین من حس کنم یه آدمیزادم و مثل بقیه میتونم برم خونم.

بلند شدم تا برم یهو قلبم شروع کرد به تند تند کوبیدن و صدای پارس سگی رو شنیدم که کمک می‌خواست... وضعیت اضطراری پیش اومده بود!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت دهم

باید می‌رفتم سر خیابون، صداش از اینور نمیومد! به نیروهایی که خدا بهم داده بود ایمان داشتم و می‌دونستم که منو می‌بره سمتش! اما چون تصویری ازشون ندیده بودم، نمی‌دونستم که کجاست و بنابراین مجبور شدم از جلد نامرئی بودنم خارج شم و یه ماشین بگیرم و برم سمتش. هر چی وایستادن و دست تکون دادم، کسی نگه نداشت، با عصبانیت گفتم:

ـ وایستین دیگه بنده های خدا، خدا نیاره که ماها محتاج کمک شما بشیم!

صدای زوزه های سگ تو گوشم، دلمو به درد میورد، نمی‌تونستم یجا بند بشم! ترجیح دادم، پیاده برم تا بتونم پیداش کنم. همین لحظه یه موتوری کنارم نگه داشت و گفت:

ـ عجله داری؟

همینجور که نفس نفس می‌زدم، نگاش کردم و گفتم:

ـ خیلی!

با لبخند نگام کرد و گفت:

ـ پس بپر بالا!

یه پسر مو فرفری با پیراهن قرمز و شلوار کارگری که کل شلوارشم روش رنگ ریخته بود. وقتی دید دارم به سر و تیپش نگاه میکنم گفت:

ـ ببخشید من تازه سر ساختمون داشتم دیوار رنگ می‌زدم وقت نکردم لباسمو عوض کنم، الان خشک شده، لباستون رنگی نمیشه.

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت یازدهم

برای صداقتش دلم ضعف رفت و با لبخند گفتم:

ـ نه بابا! اتفاقا خیلی هم تیپت باحاله! زود باش بزن بریم.

سریع سوار شدم و گفت:

ـ کجا باید برم؟

نمی‌دونستم باید چجوری آدرس بدم! خودم بر اساس نیروهای شهودیم مسیر و پیدا می‌کردم، بنابراین گفتم:

ـ فعلا مستقیم برو بهت میگم...

تو مسیر با تلفنش داشت با یه نفر دعوا می‌کرد و مثل اینکه کسی اونو از کارش اخراجش کرده بود...با دستام بهش نشون میدادم که کدوم سمت باید بره و سر آخر به اون سگ رسیدم. یه سگ زخمی بود که دو تا مردک غول چماغ با خنده بهش سنگ پرتاب می‌کردن! پسره پشت سرم وایستاد و گفت:

ـ ببخشید خانوم! اینجا مکان آدمای عملیه. یه خانومی مثل شما اینجا چیکار دارین؟ خونتون اینجاست؟

همینجور که با خشم به صحنه روبروم خیره بودم گفتم:

ـ برو پسر خوب، مگه اون رییس احمقت بابت اینکه نیم ساعت امروز دیرتر رسیدی، سرت غر نزده؟! برو بذار منم به کارم برسم!

یهو صدای هاروت پیچید تو گوشم و گفت:

ـ کارما!

همین لحظه فهمیدم که سوتی دادم... پسره سریع پرید کنارم و با هیجان گفت:

ـ چجوری اینارو فهمیدی؟ 

بدون اینکه ذره‌ایی حالت صورتم و تغییر بدم گفتم:

ـ لطفا بذار به کارم برسم...

اما نمی‌رفت! خیلی سمج بود... گفت:

ـ آخه بگو از کجا فهمیدی؟ بعدشم اینجا که چیزی نیست، شما اینجا چیکار داری؟

رو به آسمون کردم و گفتم:

ـ ببخشید خدایا بیشتر از این نمی‌تونم اون حیوون معصوم و معطل کنم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت دوازدهم 

اون پسره با تعجب نگام کرد. سریع دویدم و رفتم سمت سگه... حیوون خدا تا بوی منو حس کرد با اون پای زخمیش اومد سمتم و پشتم قایم شد. یکی از اون اول چماغا همونحور که می‌خندید گفت:

ـ هوی کجا میری؟ بیا داشتیم می‌خندیدیم...

رفیقش همون‌طور که پوست تخمه ها رو تف می‌کرد رو به من گفت:

ـ ببخشید خانوم یه لحظه میاین کنار؟ بازیمونو بهم زدین، داشتیم شرط بندی می‌کردیم ببینم تا چه حد طاقت میاره.

چقدر یسری از انسان‌ها می‌تونن بی شرف باشن! اصلا عقلم قبول نمی‌کرد. وقتی دیدم همین‌طور بهشون زل زدم، اولیه با عصبانیت بهم گفت:

ـ مگه با تو نیستم؟ برو گمشو کنار دیگه!

و اومد سمتم تا بزنه زیر گوشم که با تمام قوا مچ دستش و فشردم. جیغش رفت هوا... رفت عقب وایستاد و با تعجب به زخم روی دستش نگاه می‌کرد و همون‌جوری که درد می‌کشید گفت:

ـ تو دیگه چه زنی هستی؟! یا خدا...دستم داره می سوزه. از دستت شکایت می‌کنم.

دیگه الان وقتش بود. گردنبندم و گرفتم تو دستم و تبدیل به یه حیوون وحشی شدم که توی تمام عمرشون ندیده بودن و حمله کردم بهشون.

  • نویسنده اختصاصی

پارت سیزدهم

فرار می‌کردن اما من سرعتم ازشون خیلی بیشتر بود، تا جون داشتم بهشون چنگ زدم و همون‌جوری که اون سگ بیچاره رو اذیت کردن، کتکشون زدم. اگه هاروت تو گوشم نمی‌گفت تمومش کن! فکر‌کنم تا زمانی که جفتشون جون بدن، ادامه میدادم! از سر و صورت جفتشون خون چکه می‌کرد! حقشون بود. بیشتر از اینا باید باهاشون انجام می‌دادم... بعدش که پخش زمین شدن! رفتم گوشه دیوار و دوباره تبدیل به جلد آدمی خودم شدم! تو این حین متوجه شدم اون پسره موتور سوار عین مجسمه خشک شده داره بهم نگاه می‌کنه اما به روی خودم نیوردم...رفتم نزدیکش اون دوتا غولچماغ که از ترسشون رو زمین خودشونو ازم عقب می‌کشیدن...یکیشون که یکم حالش بهتر بود  با لکنت گفت:

ـ تو آدمیزاد نیستی؟

پوزخند زدم و گفتم:

ـ به چهره من نگاه کن! از این به بعد خواستین به هر حیوونی ضرر برسونین، منو به خاطر بیارین! 

به چشای جفتشون نگاه کردم و گفتم:

ـ اون موقع دوباره برمی‌گردم و کار نیمه تمومم و تموم می‌کنم! حتی خدا هم نمی‌تونه جلومو بگیره!

سریع دستشو گذاشت رو چشماش و گفت:

ـ توروخدا نگام نکن، چشات وجودمو میسوزونه! چشم...بخدا قول میدم!

  • نویسنده اختصاصی

پارت چهاردهم

بلند شدم و گفتم:

ـ رو قول بی‌شرفا نمیشه حساب کرد اما باشه!

داشتم از تو کوچه میومدم بیرون که دیدم پسره موتور سوار مدام چشماشو با دستاش فشار میده و زیر لب میگه:

ـ بسم الله الرحمن الرحیم!

خندیدم و گفتم:

ـ چته؟!

با کمی استرس گفت:

ـ تو...تو واقعی هستی؟ 

خندیدم و گفتم:

ـ پس چی فکر کردی!

و از کنارش رد که پشت سرم راه افتاد و گفت:

ـ حس کردم دارم یه فیلم ترسناک می‌بینم! اسمت چیه؟!

بدون اینکه نگاش کنم گفتم:

ـ کارما!

با تعجب گفت:

ـ کارما؟ اینجا زندگی میکنی؟

از سوالاش کلافه شده بودم! وایستادم و برگشتم سمتش و گفتم:

ـ پسرجون چیزای که دیدی و فراموش کن و برگرد به زندگی عادیت...

به ساعتم نگاه کردم و گفتم:

ـ ده دقیقه دیگه دیرتر برسی سرکارت، رییست اخراجت کرده.

به پشت سرش که نگاه کردم، دیدم اون یکی که نجاتش دادم لنگ کنان داره همراهم میاد...رفتم کنارش نشستم... حیوونی از درد پاهاش می‌لرزید! و نصف پوست پای سمت راستش کنده شده بود! نتونستم این صحنه رو تاب بیارم و بغلش کردم و شروع کردم به گریه کردن...

  • نویسنده اختصاصی

پارت پانزدهم

اشکام که می‌ریخت روی بدنش، زخمش بهتر می‌شد، تا جایی که بعد چند لحظه زخم روی بدنش و پاش خوب شد! اما هنوز احتیاج به مراقبت داشت...بهم نگاه می‌کرد و روزه می‌کشید، انگار اونم تو این دنیا کسی و نداشت و با نگاهش التماس می‌کرد که با خودم ببرمش...همین لحظه به آسمون نگاه کردم و گفتم:

ـ خدایا با اجازت می‌برمش، نمی‌تونم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم!

پسره دوباره اومد کنارم و با دهن باز گفت:

ـ دیگه مطمئن شدم تو یه جادوگری! چجوری پا و بدنشو خوب کردی؟!

سگ و گرفتم توی بغلم و یه هوفی کردم و گفتم:

ـ آدمیزاد خیلی سوال می‌پرسی و داری اعصابم و خورد می‌کنی! شرمنده که مجبورم سوالاتو بی‌جواب بذارم.

و کلاه سوییشرتم و گذاشتم رو سرم و نامرئی شدم. با ناراحتی داد زد:

ـ کجا رفتی؟! توروخدا به دقیقه وایستا نرو! کارما...صدای منو می‌شنوی؟!...من ولت نمی‌کنم، مطمئن باش پیدات میکنم.

پوزخند زدم و گفتم:

ـ آره حتما!

به چشمای سگم نگاه کردم و گفتم:

ـ بذار برات یه اسم انتخاب کنم رفیق... اسمتو می‌ذارم دُکمه، چون چشات واقعا منو یاد دکمه میندازه

و بعدش از این حرفم خودم خندم گرفت... گفتم:

ـ تا زمانی که من مهمونم روی کره زمین تو رفیق من هستی قبوله؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت شانزدهم

کف دستمو بردم سمتش و طوری که انگار متوجه حرف من شده باشه، گونمو لیس زد و یه پارس کوچولویی کرد. گفتم:

ـ بخدا که تو از خیلی آدمای این زمین بیشتر می‌فهمی!

وقتی رسیدم سر خیابون یهو حس کردم دوباره اون پسره پشتمه و داره دنبالم میاد! این‌بار نوبت من بود که تعجب کنم! چجوری منو می‌دید؟! من که نامرئی شده بودم!! زیر لب گفتم:

ـ چجوری به چنین چیزی ممکنه؟!

هاروت توی گوشم گفت:

ـ وقتی جلوی چشماش از نیروهای استفاده کردی، انرژیت بهش منتقل شد و  حتی اگه تو رو نبینه، حست می‌کنه.

گفتم:

ـ ای به خشکی شانس! حالا باید چیکار کنم؟!

هاروت چیزی نگفت... همونجا که وایساده بودم داشتم نگاش میکردم. بین تمام رهگذرایی که رد می‌شدن مثل دیوونه ها دور و بر خودش می‌گشت و اسم منو صدا می‌زد. مردم با تعجب بهش نگاه می‌کردن و فکر می‌کردن که طرف دیوونه شده! یهو یه خبری به گردنبندم رسید و دیدمش:

ـ اسمش سامان معتمدی و ۲۹ ساله که خودش بچه یتیم بود اما با وجود نداریش از بچه‌های یتیم حمایت می‌کرد و آخر هفته‌ها باهاشون فوتبال بازی می‌کرد. خودش تو یه خرابه زندگی می‌کرد اما با حقوق کمی از رنگ کاری سر ساختمون می‌گرفت برای اون بچه های یتیم لباس و عروسک می‌خرید! و یه موضوعی که دلمو یکم به درد آورد این بود که ناراحتی قلبی داشت و یکم اوضاعش وخیم بود

اما در کل آدم خوبی بود و رو به دکمه گفتم:

ـ نظرت چیه که اینم بیاریم تو تیممون؟ 

ویرایش شده توسط QAZAL
  • نویسنده اختصاصی

پارت هفدهم

دکمه به نشونه تایید پارسی کرد و منم رفتم نزدیکش...یهو برگشت سمتم و گفت:

ـ میدونم اینجایی! دارم حست می‌کنم...کارما میشه جوابمو بدی؟

کلاه سوییشرتم انداختم و گفتم:

ـ چرا دنبال من راه افتادی؟

نفسی از روی راحتی کشید و گفت:

ـ بالاخره پیدا کردم! گفتم که ولت نمی‌کنم.

با جدیت گفتم:

ـ خب دلیلش چیه؟

با لبخند اومد سمتم و گفت:

ـ تو حتی اگه انسانم نباشی بنظرم خیلی دختر خوشگلی هستی، من دلم می‌خواد پیش تو باشم!

با صدای بلند خندیدم و گفتم:

ـ پسر خوب، خودت فهمیدی که من انسان نیستم! یعنی اون دختریم که الان داری می‌بینی من نیستم! بنابراین بنظرم بهتره بری رد کارت! البته از کارت اخراج شدی اینم بگم بهت.

گفت:

ـ برام مهم نیست! من دلم می‌خواد پیش تو باشم کارما خانوم.

از لفظایی که میومد خندم می‌گرفت؛ گفتم:

ـ البته پیش من موندم به همین سادگیا هم نیستا! باید چیزایی که  از من می‌بینی و توی ذهنت فراموش کنی چون فراتر از درک آدمیزاده و ممکنه تو زندگی روزمرت دچار مشکل بشی!

خیلی مصمم گفت:

ـ چشم قول میدم! ولی بذار کنارت باشم.

دستش که لکه های رنگ روش خشک شده بود و به نشونه التماس گرفت سمتم و گفتم:

ـ باشه یه مدت امتحانی باش ببینم چیکار می‌کنی!

با شادی پرید تو هوا که یه پیرمردی که داشت از پشت سرش زد می‌شد گفت:

ـ حیف که جوون به این خوبی عقلشو از دست داده، خدا کمکت کنه جوون.

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت هجدهم 

یهو با صدای بلند گفت:

ـ عمو مگه من دیوونم که راجبم اینجوری حرف میزنی؟

همینجور که ریز ریز می‌خندیدم گفتم:

ـ هوار نکش! از نظر مردم دیوونه‌ایی چون اونا منو نمی‌بینن و فقط تو رو می‌بینن که داری با خودت حرف میزنی!

خندید و گفت:

ـ ای کلک! خوشت میاد راجبم اینجوری فکر کنن؟ 

بهش چشم غره دادم و گفتم:

ـ پررو نشو! الآنم برو موتورت و بیار تا نظرم عوض نشده!

مثل سربازا آماده باش ایستاد و گفت:

ـ چشم قربان هر چی شما بگی!

بعدش سریع گفت:

ـ فقط من راه طولانی و دنبالت دویدم! موتور و همونجا سر کوچه جا گذاشتم، یکم معطلی داره!

با کلافگی زدم به سرم و گفتم:

ـ نمی‌خواد! یه دقیقه دکمه رو بگیر بعلت.

دکمه رو از دستم گرفت و من با تمرکز دستم و گذاشتم رو گردنبندم و یه ورقه قرمز درآوردم و دادم دستش. با تعجب پرسید:

ـ این دیگه چیه؟

گفتم اینو با دوتا دستت محکم بگیر و شکل موتور تو تصور کن...دوباره با تعجب پرسید:

ـ بعدش چی میشه؟

خیلی سوال می‌پرسید! با عصبانیت گفتم:

ـ کاری که بهت میگم و بکن و اینقدر سوال

یهو به حالت تسلیم دستشو برد بالا و وسط حرفم گفت:

ـ چشم؛ هر چی شما بگی!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت نوزدهم

بعدش سریع چشماشو و بست و بعد چند لحظه موتورش پیش پامون ظاهر شد، گفتم:

ـ خب بیا سوار شو!

چشاش گرد شد و گفت:

ـ یا امام حسین! تونستم جادو کنم! باورم نمیشه!

بعدش اون ورقه توی دستشو بوسید و گفتم:

ـ خنگه خدا اونی که باعث شد جادو کنی، نیروی من بود نه اون کاغذ پاره... میتونی بندازید دور!

دوباره گونه‌هاش گل انداخت و گفت:

ـ من چیزی که ازت گرفته باشم و به هیچ وجه دور نمیندازم! حتی اگه زباله باشه.

بعدش دکمه رو داد تو بغلم و کاغذ و گذاشت تو جیب شلوارش و نشست رو موتور...ازم پرسید:

ـ خب رییس کجا باید بریم؟

تازه یادم اومد که باید شکل خونه‌‌ایی که برامون آماده شده رو تصور کنم و بعد برم داخلش. سریع گفتم:

ـ یه دقیقه نگهدار!

گفت:

ـ چیشد؟!

موتور و نگه داشت و گفتم:

ـ پیاده شو!

دیگه بدون هیچ سوالی کاری که بهش میگفتم و انجام می‌داد. پیاده شد و کنارم وایستاد. توی گردیه گردنبندم، عکس خونه ظاهر شد و بهش گفتم:

ـ می‌بینیش؟

گفت:

ـ نه!

زدم پس گردنش و گفتم:

ـ عمیق تر نگاه کن سامان!

یهو به من نگاه کرد و گفت:

ـ چقدر قشنگ اسممو صدا زدی!

با کلافگی گفتم:

ـ خدای من!!!

دوباره خندید و گفت:

ـ باشه عصبانی نشو خوشگله! ذوق کردم دیگه چیکار کنم؟! بذار با دقت ببینم!

یکم چشاشو ریز کرد و سرشو برد نزدیک گردنبند و گفت:

ـ آره دارم می‌بینمش!

  • نویسنده اختصاصی

پارت بیستم 

گفتم:

ـ دستتو بذار رو پلاک.

دستشو گذاشت و منم دستم و گذاشتم رو دستش و دست دکمه هم محکم گرفتم و گفتم:

ـ حالا اینجارو تصور کن!

چشمامونو بستیم و بعد چند ثانیه چشمامو که باز کردم...جلو در خونه بودیم...دیدم که سامان هنوز تو حسه و چشاش بستست. خندم گرفت و گفتم:

ـ خب حالا! یجوری حس گرفتی انگار می‌خوای این خونه رو خلق کنی!

بعد این حرفم چشماشو باز کرد و گفت:

ـ رسیدیم!؟

گفتم:

ـ نه پس، هنوز تو راهیم...

یه خونه ویلایی با یه باغ قشنگ بود...سامان به اطراف نگاه کرد و گفت:

ـ حاجی برگاااام! اینجا خونست یا قصره؟ چقدر خوشگله...

بعدش سریع گفت:

ـ ااا، موتورم کجاست؟!

همون‌جوری که می‌رفتم روی تاب تو حیاط بشینم گفتم:

ـ از اونجا که موتورت قدرت تصور نداشت، اونجا موند...

گفت:

ـ توروخدا رییس! اون موتور تمام زندگیمه! بعدشم پس دکمه چجوری با ما اومد؟ مگه اون می‌تونه تصور کنه؟!

با اخم نگاش کردم و گفتم:

ـ بار آخرت باشه که شعور دکمه رو با موتورت مقایسه می‌کنیا!! دکمه حتی از تو هم بیشتر می‌فهمه! بعدشم چون تو بغلم بود با نیروی من اومد اینجا!

یهو حس کردم خیلی ناراحت شد! مشخص بود که خیلی موتورشو دوست داره، دکمه رو گرفتم تو بغلم و چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به تاب و آروم مشغول تاب خوردن شدم، گفتم:

ـ خیلی خب حالا! اینقدر غصه خوردن داره؟ برات یکی دیگه می‌خرم، وقتی قرار شد کنار من باشی باید قید خیلی چیزارو بزنی سامان.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...