رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

بسم الله الرحمن الرحیم 

نام رمان: کارما

نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی

خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمی‌کنم و...

مقدمه :

 آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من!

اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایده‌ایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.

  • هانیه پروین عنوان را به رمان کارما | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • نویسنده اختصاصی

پارت اول 

یه حس عجیبی داشتم، انگار تازه داشتم همه چیزو درک می‌کردم. وقتی چشمام و باز کردم، اولین کاری که انجام دادم؛ پشت سر هم نفس کشیدن بود...بعدش صدای هاروت ( یکی از فرشته های نگهبان خداوند) رو شنیدم:

ـ بالاخره تموم شد!

چشمام و کامل باز کردم و به آینه‌ایی که روبروم داشت، نگاه کردم...سه متر پریدم عقب!! واقعا این من بودم؟!. چقدر تو ورژن آدمی‌زاد خوشگل ترم! باورم نمی‌شد!! بارها دستام، به گونه‌هام و لمس کردم تا بالاخره باورم شد که واقعیم! خندیدم و با شادی گفتم:

ـ خدا چه چیزی خلق کرده! مگه نه؟!

هاروت خندید و گفت:

ـ آره اما یادت باشه که این آدمی که داری می‌بینی تو نیستی. فقط تو جسمش قرار گرفتی، برای ماموریتی که قراره تو دنیا بهت داده بشه.

با کلافگی نگاش کردم و گفتم:

ـ حالا نمی‌شد بهم یادآوری نمی‌کردی، یکم از شکل و شمایلم لذت می‌بردم؟! ضد حال!

هاروت آینه رو گذاشت پایین و با جدیت بهم گفت:

ـ با من بیا!

پشت سرش حرکت کردم وارد یه غاری شدم که پُر از روشنایی بود. نور اونقدر زیاد بود که چشمام و اذیت می‌کرد. هاروت رفت بالای تخته سنگی وایستاد و برای چند دقیقه چشماشو بست. می‌دونستم که وقتی داره بهش الهام می‌کشه نباید حرف بزنم.

  • نویسنده اختصاصی

پارت دوم

قبلا وقتی در قالب یک جسم نبودم، نور یا تاریکی اونقدر اذیتم نمی‌کرد اما الان فکر کنم این حالم به خاطر انسان شدنمه. هنوزم تو پوست خودم نمی‌گنجیدم که قراره برم رو زمین و یه ماموریت مهم و انجام بدم! دوباره داشتم به لباسام و موهام دست می‌کشیدم که هاروت شروع به حرف زدن کرد:

ـ از امروز تو در قالب این جسمی که از طرف خداوند بهت داده شده، روی کره زمین بعنوان کارما قرار می‌گیری و بعد از اینکه ماموریت خودتو انجام دادی در ورژن اصلی خودت به آسمان برمی‌گردی کارما.

با ناراحتی پرسیدم:

ـ یعنی نمیشه که تا ابد انسان بمونم؟!

هاروت خودشو به نشنیدن زد و دوتا کف دستشو باز کرد، از تو دستاش نورهای ریز سبز رنگی شروع به تشعشع کردن. هاروت گفت:

ـ کارما قوانینی هست که باید اونا رو انجام بدی. بجز اسامی که بهت داده می‌شه، هیچ انسانی نباید تو رو ببینه! گردنبندی که بهت داده میشه از آشکال بودن جسمت محافظت می‌کنه اما نباید تحت هیچ شرایطی شیطونی کنی و بخوای یجوری ظاهر بشی که همه ببینند وگرنه جریمه می‌شوی!

قانون شماره دو: تو حق داری بعنوان کارما هر چیزی که صلاح می‌دونی برای تنبیه بنده خدایی که دل این اسامی رو شکستن انجام بدی و محدودیتی نداری! هر تنبیهی جز مرگ!

قانون شماره سه: اسامی که بهت داده میشه، میتونن کاری که تو با کسی که دلشون و شکستن کردی و ببینن تا هم عبرت بگیرن و هم دلشون آروم بشه! 

  • نویسنده اختصاصی

پارت سوم

قانون شماره چهار: کارما حق نداره که عاشق بشه و کسیو عاشق خودش کنه.

بعد از حرفاش بهم نگاه کرد و گفت دستاشو بست و گفت:

ـ خب سوالی نداری؟

با ناراحتی گفتم:

ـ ولی اینکه خیلی نامردیه! حالا که انسان شدم حداقل بزار خودم تصمیم بگیرم.

هاروت با جدیت نگام کرد و گفت:

ـ اینقدر شیطنت نکن کارما! تو برای تفریح نمیری! باید بری و ماموریتی که بهت داده شده رو به انجام برسونی!

پوزخند زدم و گفتم:

ـ  خدایا حالا که تو جسم یه دختر به این خوشگلی خلقم کردی، نمی‌شد بزاری هم من بقیه رو ببینم و هم اونا منو ببینن؟ همیشه آرزوم بود یبار انسان شدن و تجربه کنم... مثل انسان ها برم بازار، برم دانشگاه، رفیق داشته باشم و

تو حین حرف زدنم یهو یه باد شدیدی وزید که باعث شد پرت بشم کنار تخته سنگ...بعد چند دقیقه همه چیز دوباره عادی شد. بلند شدم و رفتم سمت هاروت و دستم و گذاشتم جلوی دهنم و گفتم:

ـ غلط کردم بابا، اصلا من کی باشم که رو حرف فرشته‌ی نگهبان خدا حرف بزنم؟! چشم هر چی تو بگی.

هاروت خندید و گفت:

ـ تجربش می‌کنی!

با تعجب پرسیدم:

ـ چی رو؟

گفت:

ـ همینارو‌ که آرزو کردی! منتها اگه زیاده روی کنید و بخوای قوانین و دور بزنی، من مجبور بشم نیروهات و محدود کنم کارما!

 

  • نویسنده اختصاصی

پارت پنجم

با شادی پریدم و گفتم:

ـ قبوله.

هاروت از دور گردنش، گردنبند دایره‌ایی شکل به رنگ آبی فیروزه ‌ایی درآورد و رو به من گفت:

ـ بیا جلو!

رفتم جلو و گردنبند و گذاشت تو گردنم و گفت:

ـ از طریق این میتونی از نیروهای استفاده کنی و با من در ارتباط باشی، هیچوقت از کردند درش نیار!

به پلاک دایره‌ایی شکلش نگاهی کردم و گفتم:

ـ ایول بابا! اما این که خیلی گندست هاروت ؛ موقع خوابم درش نیارم؟

هاروت با چشم غره و کمی عصبانیت گفت:

ـ کارما!!

فهمیدم که باز زیادی حرف زدم و گفتم:

ـ باشه ببخشید! دیگه چیزی نمیگم. خب کی قراره برم؟

هاروت بهم نگاهی و کرد و بعد رو کرد به سمت بالا و با کمی مکث گفت:

ـ همین حالا!

تا رفتم سوال بپرسم، زیر لب یه چیزی گفت و یهو زمین زیر پام خالی شد و پرت شدم....

محکم خوردم به زمین و گفتم:

ـ آخ، فکر کنم پام شکست!

وقتی به خودم اومدم، در کمال تعجب دیدم که اصلا دردی ندارم، به پاهام نگاه کردم و فهمیدم که خداروشکر سالمن... سریع بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم و رو به آسمون گفتم:

ـ دمت گرم مشتی، بدن مقاومی بهم دادی!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...