رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام خداوند آرمان‌ها
نام رمان: زافیر
نام نویسنده: ماسو

مقدمه:
در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشک‌هایم، مثل مرده‌ای دفن شده‌ام. نمی‌دانم آن بالا دارند برایم گریه می‌کنند، یا با صورت‌های سرد و بی‌روحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق‌ و رق ایستاده‌اند و انجیل را زمزمه می‌کنند و برایم طلب آرامش می‌کنند. نمی‌دانم آن چشم‌های آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمی‌دانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بی‌روح است، نمی‌دانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دست‌هایش میلرزند؟ یا اشک‌هایش پشت پرده چشم‌هایش آمده و دیده‌اش را تار کرده‌اند؟ نمی‌دانم؛ شاید هم دلم نمی‌خواهد که بدانم، اما انگار اشک‌هایم با من موافق نیستند.

خلاصه:
چند سال گذشته! نمی‌دانم! من روزها را می‌شمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرن‌ها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقه‌ام سفید شده و پای چشم‌هایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمی‌پیچد و برق چشم‌هایت مجذوبم نمی‌کند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش می‌شد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابان‌های رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمی‌دانی من حتی صدای قدم‌هایت را می‌شناسم، حتی نفس‌هایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت می‌کنم، آخرش پیدایت می‌کنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیه‌های آغوشت هستم.

پ.ن.پ:
رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارت‌گذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید.

زافیر: یاقوت کبود

ویرایش شده توسط ماسو

پارت ۱

نمی‌دانم شما داستان دختران عاشق‌پیشه را شنیده‌اید؟ همان‌هایی که چشم‌هایشان برق می‌زند، ریزریز لبخند می‌زنند، از گونه‌هایشان آتش تراوش می‌کند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب می‌گردد. من می‌خواهم داستان یکی از آن‌ها را برایتان بگویم.
داستان چشم‌هایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند.

استلای قصه ما، به تازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پرجنب‌وجوش بود. گونه‌هایش به رنگ گل‌های صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوش‌تراشی داشت و چشم‌های قهوه‌ای‌اش در میان آن گونه‌های اناری و لب‌های سرخ می‌درخشید.

عاشق کتاب بود و ساعت‌ها در کافه کنار ساحل می‌نشست و کتاب می‌خواند و به آواز آب و نغمه پرنده‌ها گوش می‌داد.

برای او سورنتو خود بهشت بود و هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کرد که یک روز خودش بهشتش را به جهنم بدل کند.

@Khakestar

ویرایش شده توسط ماسو

یک روز پاییزی در سال ۱۹۵۰ میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت می‌شد، نشسته بود و به قطره‌های درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره می‌خوردند نگاه می‌کرد.

 

در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحه‌های نخستینش روی پای استلا باز بود، نگاه او از پنجره کنده نمی‌شد.

 

دلش می‌خواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئناً مادرش اجازه این کار را نمی‌داد.

 

کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت.

 

به طرف پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک باران‌خورده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت؛ چقدر بوی خاک باران‌خورده را دوست داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد.

 

چند وقتی می‌شد که خانم الیزابت به همراه بچه‌هایش به شهر رفته بود و خانه‌اش خالی بود.

 

با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد. قطرات باران که به شدت به پنجره می‌خورد، دیدش را تار کرده بود اما می‌توانست مرد جوانی را ببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توأم با کنجکاوی اطراف درخت‌ها را می‌گشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند.

 

مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا آن را نمی‌دید، خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس می‌زد کتاب باشد، برداشت و گل‌های رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت.

 

استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانه‌هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت:

(بچه‌های خانم الیزابت که حداقل چهل سالشان است، پس حتماً خانه را به اجاره داده‌اند.)

 

در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطه‌ور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش (آن مرد که بود؟ )

 به طرف آشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشه‌های مربای توت‌فرنگی را با ملاقه پر می‌کرد، مشاهده کرد.

 

سرفه‌ای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند. خانم کاترین نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام توت‌فرنگی‌های خوش‌رنگ را داخل شیشه می‌ریخت، گفت:

_ استلا بیکار نباش! بیا این شیشه‌ها رو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که آقای کارلو آورده و پشت در گذاشته، بیار داخل آشپزخونه؛ می‌خوام ماست بزنم.

 

استلا نگاهی به شیشه‌های پر توت‌فرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخنکی به توت‌فرنگی‌های خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسی‌اش چنین چیزی بعید به نظر می‌رسید.

 

بنابراین شیشه‌ها را برداشت و به طرف انباری به راه افتاد.

 

دوباره برگشت و شیشه‌های دیگر را هم برداشت. تازه یادش افتاد که می‌خواست از مادرش سوالی بپرسد:

_ مادر، مگه برای خانه‌ی خانم الیزابت مستاجر آمده؟

 

خانم کاترین نگاهی آمیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دست‌هایش را با دستمال بنفش روی میز پاک می‌کرد، گفت:

_نمی‌دونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خانه‌ی خانم الیزابت رفت‌وآمد می‌شه، اما فکرش را نمی‌کردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچه‌اش حساس بود، دلش بیاد و خونه‌اش را به اجاره بده.

 

استلا متفکرانه شیشه‌ی بزرگ توت‌فرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت.

 

 

 

ویرایش شده توسط ماسو

پارت ۲

شیشه‌های توت‌فرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی می‌کرد پارچه‌ی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت:
— استلا، زود باش! من نمی‌تونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه.

استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت:
— مادر، تو همسایه‌ی جدید را می‌شناسی؟

ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت:
— نه! پدرت تذکر داده که با اون‌ها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی.

از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشم‌های استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازه‌ای شنیده باشد، با تعجب پرسید:
— چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟

شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمه‌ی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید.

— کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت می‌شود.

استلا کوتاه نیامد و گفت:
— مگه چه فرقی با ما دارن؟

خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را این‌گونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف می‌زنی‌ها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد.

— اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین ان‌ها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمی‌شه که اون‌ها به مسیح اعتقاد ندارن.

خانم استلا، انگار که حرفی گناه‌آلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشم‌هایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد.

استلا بهت‌زده به طرف اتاقش رفت و دوباره پرده‌ی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود.

پارت ۳

 

صبح روز بعد، هوا ملایم‌تر از دیروز بود؛ انگار که آسمان، روی حوصله بود و ابرهای سفید و شفافش را با صبر، به شکل‌های مختلف در می‌آورد.

 

استلا در اتاقش مشغول آماده شدن بود. لباس بلند آبی‌رنگی به رنگ آسمان، که پر از گل‌های سفید بود، به تن داشت و کلاه مشکی مخمل‌گونش را هم روی سر گذاشته بود. کمی در آینه به خودش خیره شد؛ صورتش گلگون به نظر می‌رسید. کلاه را طوری روی سرش تنظیم کرد که گل‌های مشکی‌اش درست کنار پیشانی‌اش بیفتند. کیف دستی کوچکش را که از چرم گاو بود برداشت و به‌سوی بیرون رفت.

 

خانم کاترین در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن استلا، آن‌هم با آن لباس و تیپ، بهت‌زده صاف ایستاد و جارو را روی زمین انداخت. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت:

– چیزی شده استلا؟ داری جایی می‌ری؟

 

استلا کفش‌های مشکی براقش را پوشید و رو به مادرش ایستاد. دلش نمی‌خواست بگوید دارد می‌رود ساحل تا در کافه زِفیرو کتاب بخواند و شاید هم آن مرد جوان را آن‌جا ببیند. با فکر دیدن او لرزی به تنش نشست و فوراً در جواب مادرش گفت:

– دارم می‌رم پیش کتی. امروز می‌خواد یه پیراهن برای خودش بدوزه، می‌خوام کمکش کنم.

 

اخم‌های مادرش در هم رفت. جارو را از زمین برداشت و گفت:

– لازم نیست امروز بری. می‌دونی که پدرت و برادرت امروز از سفر برمی‌گردن. باید خونه باشی، چون اگه پدرت ببینه خونه نیستی، حسابی ناراحت می‌شه.

 

پدر و برادرش هفته پیش به روستای پدری‌شان رفته بودند تا حال پدربزرگ پیرشان را که بیمار و رنجور بود بپرسند.

 

استلا در گوشه‌وکنار ذهنش دنبال جوابی برای مادر می‌گشت و در همان حال، خیره به جاروی دست خانم کاترین ، گرد و خاک‌های بلندشده از فرش را نگاه می‌کرد.

– اما مامان، باید برم... قول می‌دم تا ظهر که پدر و برادرم برمی‌گردن، خونه باشم. خواهش می‌کنم...

 

خانم کاترین بی‌حوصله‌تر از آن بود که با دخترش چانه بزند. بدون هیچ حرفی، به جارو زدن ادامه داد. استلا حدس می‌زد مادرش دارد در ذهنش کارهای ناتمام را فهرست می‌کند تا قبل از آمدن پدر، خانه مرتب و گرم باشد.

 

– مادر... خواهش می‌کنم. فقط همین یه بار رو اجازه بده برم. قول می‌دم تا قبل از اومدن پدر، خونه باشم.

 

خانم کاترین صاف ایستاد و با همان صورت خشک و جدی‌اش نگاهی عمیق به استلا انداخت. دستش را تهدیدوار جلوی صورت او تکان داد:

– وای به حالت اگه تا ظهر خونه نباشی! باید جواب پدرت رو خودت بدی.

 

استلا، خوشحال از رضایت اجباری مادرش، به‌سوی در رفت و زیر لب زمزمه کرد:

– قول می‌دم..

از کوچه‌ی خلوتشان گذر کرد و به خیابان اصلی رسید. کلیسا آن‌طرف خیابان خودنمایی می‌کرد. مغازه‌های کوچکی در امتداد خیابان قرار داشتند که جلوه‌ی زیبایی به خیابان سانتا ماریا داده بودند. درختان بلند و سر به فلک کشیده، از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده و آن را به میدان وصل می‌کردند.

 

استلا شادمان روی سنگ‌فرش‌های کنار خیابان راه می‌رفت و با خود آواز قدیمی‌ای زمزمه می‌کرد. جلوی درِ کافه زِفیرو ایستاد، کلاهش را که کمی کج شده بود صاف کرد و وارد شد. زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد.

 

آقای جوزف از پشت پیش‌خوان لبخندی به استلا زد و کتابی را روی پیش‌خوان برایش گذاشت. استلا به طرف او رفت.

آقای جوزف، مردی میانسال بود که با پدر استلا دوستی نزدیکی داشت. اما با وجود این دوستی، هیچ‌یک از باورهای خشک پدر استلا را قبول نداشت.

  • 2 هفته بعد...

پارت۴

 

استلا کتاب را برداشت و بدون نگاه کردن به جلدش شروع به ورق زدن کرد. بوی کتاب تازه زیر بینی‌اش پیچید و او را مانند غنچه‌ای که شکفته می‌شود، سرشار از حس تازه کرد.

آقای جوزف با لبخندی عمیق استلا را زیر نظر داشت و گفت:

_ می‌دونستم عاشق بوی کتاب نو هستی. این کتاب رو دیروز برام آوردن ،اما نخوندمش، نگهش داشتم که تو بیایی و بوش کنی. اگر هم دوست داشتی بخونیش.

 

استلا قدردان به آقای جوزف نگاه کرد. نم اشک به چشم‌هایش هجوم آورد؛ این همه محبت، آن هم از طرف کسی که نسبتی با او نداشت، جای حرف داشت.

_ ممنونم، آقای جوزف، نمی‌دونید چقدر خوشحال شدم.

 

آقای جوزف سری تکان داد و به طرف میز کارش، آن سوی پیشخوان رفت. فنجانی قهوه برداشت و روی میز پیشخوان مقابل استلا گذاشت. بوی قهوه و کتاب نو هوش از سر استلا برده بود. چند نفری گوشه و کنار کافه نشسته بودند و کتاب می‌خواندند و گهگاه فنجان نیمه‌کاره قهوه‌شان را مزه می‌کردند. زمان در کافه زفیرو راهش را گم می‌کرد.

 

استلا فنجان قهوه و کتاب را برداشت و روی میز همیشگی‌اش که کنار دیوار بود نشست. پنجره‌ی کوچک و چوبی رو به ساحل، بوی رطوبت و تازگی دریا را به داخل کافه می‌آورد. تکه‌ای آفتاب روی میز افتاده بود و فضا را زیبا کرده بود. درون استلا مثل موج‌های دریا تکان می‌خورد و هر بار حسی تازه به ساحل افکارش می‌آورد. به پدرش و برادرش فکر می‌کرد، به مادرش و دروغی که راجع به کتی گفته بود. آه، راستی کتی! کاش پیش او رفته بود. چرا فکر کرد بین این همه کافه کنار ساحل و کتابخانه درون شهر، می‌تواند آن مرد جوان را اینجا ببیند؟ چقدر احمق بود!

 

کتاب را روی میز گذاشت و جرعه‌ای از قهوه را مزه کرد. شیرین بود، انگار آقای جوزف سلیقه‌اش را حفظ کرده بود و می‌دانست قهوه را شیرین می‌خورد. صفحه اول کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد. کتاب جالبی بود درباره فلسفه سقراط. نصف کلمات کتاب برایش گنگ بود؛ به نظرش این کتاب برای خود آقای جوزف مناسب‌تر بود تا او.

 

کتاب را بست و جرعه‌ای دیگر از قهوه‌اش نوشید. سرش را بلند کرد و مشغول تماشای افراد درون کافه شد. چند تایی زوج داخل کافه بودند که فقط قهوه می‌نوشیدند و گپ می‌زدند. در این وقت روز، کافه نسبتا خلوت بود.

 

کنار دیوار، دقیقا روبه‌روی استلا، میزی کوچک و نیم‌دایره که فضای دیوار را پر کرده بود وجود داشت و فردی پشت به استلا نشسته بود و معلوم بود مشغول خواندن کتاب است. پیراهن مشکی‌اش به تنش چسبیده بود و عضلات دست‌هایش را به خوبی نمایان می‌کرد.

 

استلا با کنجکاوی به مرد نگاه می‌کرد؛ موهایش کوتاه و مرتب بود و برق می‌زد. ناگهان مرد تکان خورد، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. استلا با دیدن چهره مرد، مثل برق گرفته‌ها به خود لرزید. آن مرد جوان همان همسایه‌شان بود!

 

استلا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را در کتاب فرو برد، اما واقعیت این بود که همه حواسش سمت مرد جوان بود. کلمات کتاب برایش رنگ باخته بود؛ تمام فکرش حول و حوش پیشخوان می‌چرخید. آقای جوزف با لبخند داشت جواب آن مرد را می‌داد.

 

استلا با خود فکر کرد که اصطلاح «مرد جوان» زیادی برای همسایه جدیدشان سنگین است. به او نمی‌خورد بیشتر از ۲۳ سال داشته باشد، اما اینکه اسمش را نمی‌دانست، تاثیر زیادی در این نوع صدا زدنش داشت.

 

آقای جوزف کتابی که جلدش چرم بود را به پسر همسایه داد. استلا از اسم جدید «پسر همسایه» خنده‌اش گرفت، این یکی بیشتر به او می‌خورد.

 

پسر همسایه خداحافظی مختصری با آقای جوزف کرد و رفت. تا لحظه آخر نگاه استلا روی او بود.

 

استلا فنجان قهوه‌اش را سر کشید و دوباره مشغول خواندن کتاب شد، اما باز هم با نفهمیدن مفهوم کلمات، کتاب را بست.

  • 2 ماه بعد...

پارت ۵

 

بلند شد و به طرف میزی که آن پسر چند لحظه پیش آن‌جا نشسته بود رفت. ته فنجان روی میز هنوز قهوه داشت. استلا با تردید فنجان را برداشت؛ دوست داشت سلیقه پسر همسایه را در قهوه بیشتر بشناسد. نگاهی به افراد درون کافه انداخت؛ همه سرگرم صحبت بودند و حواس کسی پیش استلا نبود. قهوه ته فنجان را مزه کرد و از تلخی آن صورتش در هم رفت. چطور یک آدم می‌توانست با لذت این زهرماری را بخورد؟ فنجان را سرجایش برگرداند و سر میز خودش برگشت. قهوه خودش را یک‌نفس سر کشید و فنجان خالی را همراه کتاب برداشت و به سمت پیشخوان رفت.

 

ـ آقای جوزف! آقای جوزف!

 

پیرمرد بیچاره لخ‌لخ‌کنان به طرف پیشخوان آمد و با لبخند مهربانی گفت:

ـ بله دخترم؟

 

استلا کتاب را روی میز گذاشت و گفت:

ـ آقای جوزف، من که از این کتاب سر در نمی‌آرم. بهتره خودتون بخونید. ممنون بابت قهوه.

 

یک اسکناس یک یورویی روی میز گذاشت و دوباره از آقای جوزف تشکر کرد و از کافه خارج شد. آفتاب کم‌جان پاییزی را روی پوست دست‌هایش حس می‌کرد. نفس عمیقی کشید و هوای پاک و بوی دریا را درون ریه‌های خود فرو داد.

 

به طرف خانه به راه افتاد؛ اگر دیر می‌کرد باید تمام روز غرولندهای مادرش را تحمل می‌کرد. پا تند کرد و خیابان‌ها را با عجله پشت سر می‌گذاشت. خانه‌های سورنتو اغلب بدون دیوار و در بودند و فقط نرده‌های دور حیاط، مساحت خانه را مشخص می‌کرد. حیاط خانه آن‌ها نه بزرگ بود نه کوچک. خانه وسط حیاط بود و پشت خانه، باغچه کوچکشان قرار داشت که پر بود از گل‌های رز صورتی و قرمز.

 

گل‌های پاییزی که به آن‌ها «گل ستاره‌ای» هم می‌گفتند جلوی خانه را پر کرده بودند و استلا عاشق آن‌ها بود.

 

جلوی در خانه رسید، کفش‌هایش را درآورد و وارد شد. مادرش در حالی‌که قالب کیک را از فر خارج می‌کرد گفت:

ـ استلا! بالاخره اومدی. زود لباس‌هاتو عوض کن و بیا آشپزخانه؛ الان پدرت می‌رسه، باید قهوه درست کنی.

 

استلا بی‌هیچ حرفی به اتاق رفت و لباس‌هایش را با یک پیراهن بلند آجری‌رنگ عوض کرد و به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد. خانم کتی انگار که مهمان ویژه‌ای داشته باشد، با استرس کارها را انجام می‌داد و گاهی زیر لب غرولندی می‌کرد که به گوش استلا نمی‌رسید. قهوه‌ها را داخل فنجان‌های چینی که گل‌های ریز آبی داشت ریخت و در سینی گذاشت. بوی کیک سیب و دارچین مادر تمام خانه را در بر گرفته بود. استلا چند برش کیک درون بشقاب گذاشت و کنار قهوه‌ها درون سینی قرار داد.

 

مادرش داشت خمیرهای گنوچی را با دقت در آب می‌جوشاند و از آن‌طرف مدام ماهیتابه سیر و کره را هم می‌زد. استلا جلو رفت و دسته ماهیتابه را از مادرش گرفت و شروع به هم‌زدن کرد و ادویه‌های لازم را همراه با رب به ماهیتابه اضافه کرد. مادرش در حالی‌که داشت گنوچی‌ها را از آب در می‌آورد و درون ماهیتابه می‌انداخت گفت:

ـ کِیتی لباسش رو دوخت؟

 

رنگ استلا پرید و با مِن‌و‌مِن گفت:

ـ ام… آره. فقط نخِ رنگ لباسش رو تموم کرد. با هم رفتیم از بازار خریدیم.

 

خانم کاترین سری تکان داد. استلا با خود فکر کرد که مادرش متوجه دروغش شده یا نه؛ در هر حال جوابی بهتر از این برای مادرش پیدا نمی‌کرد.

 

دست‌هایش داشتند گنوچی‌های داخل ماهیتابه را هم می‌زدند، اما فکرش در کافه زفیرو پیش آن مرد جوان جا مانده بود. خانم کاترین ماهیتابه را از دستش گرفت:

ـ استلا! حواست کجاست؟ یک ساعت به ماهیتابه خیره شدی، همه‌چی رو سوزوندی دختر!

 

و با قاشق چوبی تکه‌های سوخته‌شده سیر را برداشت. گنوچی‌ها را داخل ماهیتابه ریخت و بعد کمی آب روی آن‌ها خالی کرد و سرِ ماهیتابه را گذاشت. در همین حین صدای پدر از بیرون آمد:

ـ کاترین! استلا! اوه مارکو! ببین چه استقبال گرمی از من و تو می‌شه!

 

مادرش بدو به سمت در رفت و در را باز کرد. پدرش در حالی‌که کفش‌هایش را درمی‌آورد رو به خانم کاترین گفت:

ـ کاترین، حالت چطوره؟ فکر کردم خونه نیستین.

ـ این وقت روز کجا باید باشیم؟ معلومه خسته هستین؛ بیاین داخل، براتون کیک و قهوه آماده کردیم.

 

پدرش وارد خانه شد و برادرش پشت‌سر او داخل آمد و روی کاناپه نشست.

ـ وای خدای من، از روستای پدربزرگ تا این‌جا خیلی راهه…

 

مادرش لبخندی به مارکو زد و با صدای بلند گفت:

ـ استلا! کیک و قهوه رو بیار.

 

سینی را روی میز ناهارخوری وسط خانه گذاشت. برادرش با اشتیاق تکه‌ای کیک برداشت و همراه قهوه خورد.

ـ واقعاً گرسنه شده بودم، ها!

ـ مارکو، زیاد خودتو سیر نکن، ناهار درست کردم.

 

استلا روی صندلی کنار برادرش نشست و گفت:

ـ آره مارکو، برای ما هم نگه دار!

 

مارکو نگاهی چپ به استلا انداخت و تکه آخر کیک را قورت داد. استلا شانه بالا انداخت و تکه‌ای از کیک را خورد.

 

پدر و مادرش آن‌طرف میز گرم صحبت بودند؛ معلوم بود که داشتند راجع‌به وضعیت پدربزرگ حرف می‌زدند. تا به حال فقط چند بار به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودند. پدرش زیاد اهل سفر رفتن نبود؛ این‌بار هم به خاطر شرایط بد پدربزرگ مجبور شده بود چند روزی به کلیسا نرود و به جایش کشیش دانته چند روزی در کلیسا بود.

 

ناهار را که خوردند، پدرش به اتاقش رفت تا انجیل بخواند و بعد استراحت کند. مادرش ظرف‌ها را شست و برای خواب عصرگاهی به اتاق رفت. برادرش مارکو سر میز ناهار چرت می‌زد؛ حتی نتوانست غذایش را درست بخورد و روی کاناپه خوابش برد.

 

استلا به اتاقش رفت و روی تخت کنار پنجره نشست. انگار هوا دوباره هوس باران کرده بود؛ ابرهای سیاه به هم نزدیک می‌شدند و دائماً صاعقه می‌زدند. نگاهی به خانه خانم الیزابت انداخت؛ فقط دود شومینه بود که از دودکش خانه خارج می‌شد و پنجره‌های بخارگرفته نشان از گرمی خانه می‌داد.

 

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...