رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

" به نام خداوند رنگین کمان "

 

نام رمان: مادمازل جیزل
نام نویسنده: M.L.CARMEN
ژانر: اجتماعی

 

خلاصه: 

چشمانم را باز می‌کنم؛ اطرافم پر شده از سیاهی، سیاهی‌ای تاریک تر از تمام شب‌های تنهایی زندگی‌ام!
دستانم را برای محافظت از گوش‌هایم بلند می‌کنم، برای محافظت از آنها در برابر صداهای شیطانی‌ای که با هر بار شنیدن آنها تمام بدنم به لرزه می‌افتد!
در آن سیاهی مرگ‌بار، به دنبال کورسوی امیدی می‌گردم، کورسویی از امید تا بدن یخ زده‌ام را در بر بگیرد و آن را به روشنایی روز هدیه دهد.
با قدم‌هایی آرام به جلو حرکت میکنم اما چیزی در مقابلم مانع از حرکتم به جلو می‌شود
با دیدن تصویر شخصی که در آن تاریکی مطلق در شئ آیینه مانند میبینم، دستانم را از گوش‌هایم جدا می‌کنم و به سوی آن دراز می‌کنم، با قرار گرفتن دستانم روی شیشه و گونه‌های سفید شده‌ی دخترک از سرما، به یک‌باره سیاهی دور و اطرافم رنگ می‌بازد، صداهای اطرافم خاموش می‌شوند و من در آن لحظه به تصویر شخصی نگاه می‌کنم که میان جنگل سرسبزی ایستاده و خیره به من با لبخندی زیبا برایم دست تکان می‌دهد
آری؛ او، من هستم!

 

مقدمه: 

کسی چه می‌داند؟ شاید در همین لحظه، زنی برای مرد سیاستمدارش می‌رقصد، یا پیانو می‌زند، آواز می‌خواند وَ جلوی جنگ جهانی بعدی را می‌گیرد!
کسی چه می‌داند؟ شاید تنها شرط معشوقه‌ی هیتلر، به خاک و خون کشیدن دنیا بود!
کسی سر از کار زن ها در نمی آورد!
با سکوت‌شان شعر می‌خوانند؛
با لب‌هایشان قطعنامه صادر می‌کنند؛
با موهایشان جنگ می‌طلبند، باچشم‌هایشان صلح!
کسی چه می‌داند؟ شاید آخرین بازمانده‌ی دنیا زنی باشد، که با شیطان تانگو می‌رقصد!

" مادمازل جیزل "       ~ پارت اول 

دستش را به دامنش بند کرده بود و با قدم‌های آرامی که سعی می‌کرد تا آنجا که ممکن است جلب توجه نکنند، از میان انبوه افرادی که در آن مکان جمع شده بودند می‌گذشت و به جلو می‌رفت. خیلی از آمدنش به آنجا نگذشته بود، اما به راحتی می‌توانست صدای پچ‌پچ کسانی که دور و اطرافش هستند و متوجه‌ی آمدن او شده‌اند را بشنود.
دامن بلند چین داری که به اجبار مادرش به تن کرده بود مانع از درست راه رفتنش می‌شد، چون با هر قدم جلو رفتن تکه‌ای از آن زیر پای یکی از افراد حاضر در آنجا که با سر خوشی مشغول رقص بود، گیر می‌کرد.
تا آن لحظه از زندگی‌اش لباسی به آن زشتی نپوشیده بود. رنگ سبزی داشت، اما نه آن رنگ سبز زیبایی که شاید کمی هم که شده به چشمش زیبا بیاید، بلکه رنگ سبز لجنی همراه با گل‌های رنگارنگ آبی و سفید!
همانطور که با خود می‌اندیشید که تا کنون توانسته خود را به خوبی از دیده‌ی بقیه افراد حاظر در مهمانی پنهان کند و به جلو می‌رفت، دستی از سمت راستش، آن دستش را که دامن لباسش را در دست داشت، کشید و به سوی دیگری برد.
لحظه‌ای بعد، روبه‌روی گروهی از خانم‌های دهکده‌یشان ایستاده بود و مادرش نیز در کنارش قرار داشت.
می‌خواست دهانش را باز کند و به آنها ادای احترام کند اما یکی از آنها که او را به نام مادام ایزابلا میشناختند، مجال حرف زدن به او نداد.
- دختر، دوباره این‌گونه از خانه خارج شدی؟ چند بار تا کنون به تو گفته‌ام که این شایسته‌ی یک دختر نیست؟!
و چشم غره‌ای به او رفت. حتی با اینکه او، اشاره‌ی مستقیمی نکرده بود، میتوانست متوجه بشود که درباره‌ی چه صحبت می‌کند. موهایش!
مادام ایزابلا عادت داشت که همیشه او را بخاطر موهایش سرزنش کند. آن هم بخاطر اینکه او موهایش را همیشه آزادانه در اطرافش رها می‌کرد.
مادام ایزابلا این موضوع را خارج از ادب می‌دانست و همیشه می‌کوشید که این را به او گوش‌زد کند. همیشه صدای زمختش را در ذهن داشت که داد می‌زد و می‌گفت " دختران اصیل همیشه سعی می‌کنند موهای خود را بسته و شیک نگه دارند" اما البته که او اهمیتی نمی‌داد.
دهانش را باز کرد تا جوابی به او بدهد، اما قبل از آن دختر مادام ایزابلا که بسیار هم بد عنق و بی‌ادب بود، شروع به حرف زدن کرد.
- مادر، رهایش کن، بگذار زندگی‌اش را بکند!
اگر چه، هر شخص دیگری بود، فکر می‌کرد که اکنون دارد از او طرفداری می‌کند اما لحن پر از کنایه و تمسخرش این را نشان نمی‌داد. با همان پوزخندی که به لب داشت کمی به سویش خم شد.
- شنیده‌ام که هنوز نتوانستی کسی را برای خودت دست و پا کنی، تو را چه شده؟ حتما میخواهی از تنهایی مانند بشکه‌های سیر ته دخمه‌ها بوی ترشی‌ات همه جا را بردارد!
با شنیدن آن حرف‌ها آن هم از دهان این دخترک با عصانیت به او چشم دوخت. اگر می‌توانست حتما او را همانجا خفه می‌کرد، اما حیف که مادرش ایستاده بود.
- دخترم، مگر نمیدانی؟ او به تازگی نامزد کرده است. دیگر تنها نیست.
این صدای مادرش بود که او را از افکار پلیدش درباره‌ی آن دختر بیرون کشید‌.
هِلِن دختر مادام ایزابلا که تا کنون نگاهش را به او دوخته بود به سوی مادرش برگشت.
- اوه خدای من، باورم نمی‌شود! بالاخره این دخترک توانسته کسی را بیاید؟
سپس مکثی کرد، زیرچشمی و با تمسخر سر تا پای او را بر انداز کرد.
- حتی اگر بخواهیم بگوییم این دختر رفته و از او خواهش کرده که بیاید و با او نامزد شود، چگونه آن مرد قبول کرده است؟
با شنیدن صدایش دیگر نتوانست این حجم از وقاحت را تحمل کند. نگاهش را که تا کنون از حرص به زمین دوخته بود، بلند کرد و مستقیم به چشمان هلن خیره شد.
- همانطور که تو توانسته‌ای کسی را برای خودت بیابی و خانه‌ات به جای اینکه بیشتر شبیه خانه باشد شبیه به پرورشگاه کودکان است، اکنون متوجه شدی چگونه؟
هلن که تا آن لحظه پوزخندی به لب داشت، اکنون با عصبانیت به او خیره شده بود. می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند، اما پسر کوچکش که روی پایش نشسته بود و با ظرف غذایی بازی می‌کرد آن را روی زمین انداخت و باعث شد تمام لباس هلن با غذای ظرف تزئین شود.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت دوم 

از جا برخواست و از آنها دور شد اما هنوز صدای مادام ایزابلا را می‌شنید که با صدای بلند پشت سرش داد و هوار می‌کرد.
- دختره‌ی خیره سر، دخترت از همان بچگی همین‌گونه بی‌ادب بود، باید کمی او را ادب می‌کردی که اکنون با بزرگترش این‌گونه رفتار نکند. من از همان اول به دخترم آموختم که چگونه به بزرگترش احترام بگذ...
او این حرف‌ها را خطاب به مادرش می‌زد، این کاملا مشخص بود. البته که مثل همیشه هیچ گونه صدایی از طرف مادرش بلند نشد. در این هجده سال زندگی‌اش تا جایی که به یاد دارد مادرش یک‌بار هم از او در برابر سایر افراد طرفداری نکرده بود و همیشه بر خلاف او بود.
بالاخره توانست جایی برای خودش پیدا کند و آرام در آنجا نشست و به روبه‌رویش خیره شد. امروز روز آخر سال بود و تمام مردم دهکده برای جشن گرفتن سال جدید به خانه‌ی آقای بِنِت آمده بودند‌.
هر چند که او اصلا دلش نمی‌خواست اکنون اینجا باشد، اما به اجبار مادرش به آنجا آمده بود. در مقابلش مردان و زنانی را می‌دید که دایره‌ی بزرگی تشکیل داده بودند و با گرفتن دستان یکدیگر دایره را قفل کرده بودند، همان‌گونه که به دور حیاط بزرگ خانه‌ی آقای بِنِت تاب می‌خوردند، به نوبت پای راست و بعد از آن پای چپشان را بالا می‌آوردند و می‌رقصیدند.
حواسش کاملا به رقص بود اما گوش‌هایش ناخود‌آگاه مشغول شنیدن صحبت‌های دو زن که در کنارش نشسته بودند، شده بودند.
- امروز بالاخره سال جدید شروع می‌شود و وارد سال هزار و هشت و بیست می‌شویم، امیدوارم که سال خوبی باشد.
زن کناری‌اش با هیجانی که کاملا در صدایش مشخص بود، گفت:
- امیدوارم! عیسئ مسیح کمک کند که همسری نیز برای دخترم پیدا شود، آن وقت امسال بهترین سال می‌شود.
زن کناری خنده‌ای کرد.
- مطمئن باش که این چنین می‌شود. دخترت، دختر زیبایی است و در کارهای خانه هم بسیار عالی عمل می‌کند، حتما یک مرد عالی برایش پیدا می‌شود.
آنقدر در افکار خودش قوطه‌ور شده بود که دیگر صدای زن‌ها به گوشش نمی‌رسید.
هیچوقت در زندگی‌اش متوجه نشده و مطمئن بود که نخواهد شد که چرا آنقدر موضوع شوهر دادن دخترها در این دهکده مهم است؟ آنقدر مهم بود که بخواهند عزت نفس دخترانشان را این‌گونه خورد کنند و عین خیالشان هم نباشد؟
با یادآوری این موضوع دوباره افکارش مغشوش شده و تفکراتش به سراغش آمده بودند.
نگاهش هنوز به روبه‌رو خیره مامده بود اما هیچ چیز از آن رقص را که اکنون خیلی پر جنب و جوش‌تر شده بود، نمی‌دید.
در افکارش غرق شده بود که با خوردن دستی محکم روی شانه‌اش به یکباره از آن‌ها بیرون کشیده شد. دستش را روی شانه‌اش که به زق‌زق افتاده بود گذاشت و با عصبانیت سرش را بلند کرد تا ببنید چه کسی این‌گونه بر سر شانه‌اش کوبیده است که با دیدن مادرش و چهره‌ی حق به جانب و عصبی‌ای که داشت، پوف کلافه‌ای کشید.
می‌دانست که دوباره قرار است چه چیزهایی را بشنود.
- دختره‌ی خیره‌سر، چرا این‌گونه با هِلِن صحبت کردی؟ بعد از آن که تو رفتی همه به اینکه دختری به بی‌ادبی تو ندیده‌اند اعتراف کردند!
نگاهش را از او گرفت و به سوی مخالفش دوخت. نمیخواست با او چشم در چشم شود.
- برایم اهمیتی ندارد که آنها چه در موردم فکر می‌کنند.
مادرش روی صندلی خالی‌ای که در کنارش قرار داشت، نشست.
- برایت اهمیتی ندارد که درموردت چه فکری می‌کنند؟ آبروی پدرت چه؟ آن هم برایت اهمیتی ندارد؟
با عصبانیت به سویش برگشت.
- آبروی پدرم؟ این دو چه ربطی به یکدیگر دارند؟ آن دختر هر چه از دهانش در آمده بود به من گفته بود و من حق دفاع از خود را نداشتم؟
- آن دختر چندین سال از تو بزرگ‌تر است و شوهر کرده است، چندین بچه دارد، چگونه می‌توانی این‌گونه سخن بگویی؟
چشمانش را در حدقه گرداند. حتی لحظه‌ای هم نمی‌توانست این زن را تحمل کند.
- مادر! محض رضای خدا، رهایم کن!
مادرش با شنیدن صدای بلند او به سرعت از جایش برخواست.
- جیزل!
با شنیدن نامش از زبان مادرش آن هم با این صدای بلند که باعث شده بود چندین نفر به سویشان برگردند، از جایش بلند شد.
- مادر، به خانه‌ی خودمان می‌روم، این‌گونه هر دو راحت‌تر هستیم.
دیگر تاب آنجا ماندن را نداشت. به سرعت از او فاصله گرفت و به سوی درب ورودی حیاط رفت که کاملا باز مانده بود تا کسانی که می‌خواهند به جشن بیایند بتوانند به راحتی وارد شوند.
با دستش دامن سبز رنگش را به دست گرفت تا جلوی دست و پایش را نگیرد و بدون توجه به چیزی از درب خانه خارج شد.
هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت. امروز برعکس تمامی روز‌های دیگر که تمامی مردم دهکده در این ساعت از روز چراغ‌های نفتی کوچک درب خانه‌هایشان را روشن می‌کردند، تمامی آنها خاموش بودند، چون هیچکس در دهکده باقی نمانده بود کا بخواهد چراغ خانه‌اش را روشن کند، اکنون همه در خانه‌ی بِنِت‌ها مشغول پای‌کوبی و رقص بودند.
با گذاشتن اولین قدم بر بر روی زمین گلی خارج از خانه و مطمئن شدن از اینکه دیگر کسی در اطرافش نیست که بخواهد با پایش لباسش را لگد کند، آن را رها کرد و به راهش ادامه داد.
نگاهش را به آسمان بالای سرش دوخته بود و به ستاره‌هایی نگاه می‌کرد که کم‌کم یکی پس از دیگری در آسمان نمایان می‌شدند.
چیزی که همیشه بیشتر از همه در دهکده دوست داشت، همین آسمان پر ستاره‌ی شب‌هایش بود. آسمان آنقدر در این دهکده زیبا بود که به هیچ عنوان نمی‌توانست دست از نگاه کردن آن بکشد و هر روز باید به تماشای آن می‌نشست که همیشه هم بخاطر این کار ازطرف مادرش سرزنش می‌شد. او همیشه می‌گفت:
- دختر نباید اینقدر سر به هوا باشد، لااقل کمی هم که شده کاری بکن که باعث سر بلندی‌ام شوی.
البته که او زیاد به مادرش گوش نمی‌داد. چون اگر می‌خواست به او گوش بدهد و هر روز با او جر و بحث داشته باشد تا کنون دیوانه می‌شد.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سوم 

با صدای بلندی که از بیرون به گوش می‌رسید از روی تخت بلند شد. شب قبل تا به خانه رسیده بود، به اتاقش پناه آورده و سریع به خواب رفته بود. اکنون با شنیدن صدای مادرش می‌توانست متوجه بشود که صبح شده است، یک صبح دیگر همراه با مادرش و افراد این خانه!
از روی تخت بلند شد و به سوی کشوی اتاقش که لباس‌ها از آن به بیرون آویزان شده بودند، رفت و لباس سفید رنگی که دامنش پر از چین‌های بلند بود را به تن کرد و بلافاصله از اتاق خارج شد.
مادرش با دیدن او که هنوز آماده نیست، فریادی از حرص سر داد‌.
- هنوز آماده نشده‌ای؟ خداوندا، مرا بکش راحتم کن!
صدای خواهرش را می‌توانست بشنود که با حرص و جوش به پسرش می‌گفت که چگونه غذا بخورد که آشپزخانه را به هم نریزد‌. طبق معمول و مانند هر روز آن دوباره به خانه‌یشان آمده بود.
با حرص از خانه خارج شد و به سوی چاه آب درون حیاط رفت. همان‌گونه که زیر لب با خود می‌گفت " آخر نمی‌دانم، مگر او ازدواج نکرده است؟ چرا من باید هر روز او را تحمل کنم؟ "
تلاش می‌کرد از چاه آب بیرون بیاورد. پس از مدت کوتاهی آب قطره-قطره و سپس به سرعت در سطل سرازیر شد. پوف کلافه‌ای کشید و سطل را برداشت.
کمی از آب آن را که به سردی قالبی یخ که تازه از آسمان اوفتاده باشد، سرد بود را با دستش برداشت و روی صورتش ریخت، بعد از آن که کاملا مطمئن شد خواب از سرش پریده، سطل را به گوشه‌ای پرتاب کرد و از جایش بلند شد.
دستی روی لباسش کشید و آن را صاف کرد. می‌خواست وارد خانه شود تا صبحانه بخورد اما با دیدن آسمان زیبای بالای سرش پشیمان شد.
آسمان امروز از هر روز دیگر زیباتر بود. شاید هم او چنین فکر می‌کرد.
ابرهای سفید چنان با زیبایی در هم تنیده بودند و شکل‌های گوناگون به خود گرفته بودند که هر کسی را مجذوب خود می‌کردند. همیشه دلش می‌خواست نقاشی کشیدن را یاد بگیرد تا بتواند صحنه‌های مورد علاقه‌اش و مخصوصا این آسمان زیبای هر روزه‌ی روستا را به تصویر بکشد، اما هیچوقت توفیق یادگیری آن را نیافته بود.
البته که از طرفی هم برای یادگیری آن باید به شهر می‌رفت و پول و زمان و مهم‌تر از همه اجازه‌اش را نداشت!
از کنار چاه آب فاصله گرفت و به جلو قدم برداشت و روی چمن‌های نم زده‌ی حیاط نشست. خانه‌یشان همیشه حس و حالی خوبی را به او منتقل می‌کرد. خانه‌ی زیبایی بود در بالاترین نقطه‌ی دهکده. دور تا دور آن با نرده‌های بلند پوشیده شده بود. درون حیاط پر بود از گل‌ها و درختان سرسبز که به هنگام پاییز رنگ سبزشان رفته-رفته نابود می‌شد و با رنگ‌های زرد و نارنجی روی زمین می‌ریختند.
خانه حیاط بزرگی داشت. قسمتی از آن را به یک انبار برای آذوغه‌هایشان اختصاص داده بودند. در کنار آن یک طویله داشتند که گوسفندهایشان را در آنجا نگه‌داری می‌کردند و این باعث می‌شد بعضی وقت‌ها نان‌هایی که در آنجا انبار می‌کردند بوی گوسفند بگیرد.
ساختمان خانه‌یشان درست وسط حیاط قرار داشت. خانه‌ی چندان بزرگی نبود اما بعد از ازدواج خواهر و برادرش جای بیشتری برایش باقی مانده بود که بتواند در آن نفس راحت بکشد.
خانه، دو طبقه بود. سالن پذیرایی در طبقه‌ی اول قرار داشت که با باز شدن در مستقیم به آن وارد می‌شدند. در کنار آن آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌یشان قرار داشت و در کنار آشپرخانه، پله‌ها قرار داشتند که با استفاده از آنها به طبقه‌ی دوم می‌رفتند که اتاق‌ها در آنجا قرار داشتند.
از همان اول دلش نمی‌خواست که در این دهکده باشد. البته که در زمان کودکی‌اش تا زمانی که دوره‌ی دبستانش تمام بشود خیلی هم از این دهکده خوشش می‌آمد، زیرا تمامی مردم آنجا با او مهربان بودند. می‌گفتند که او دختر حرف گوش کنی است و میتوان روی آن حساب باز کرد. البته این تعریف و تمجیدها فقط تا زمانی به طول انجامید که او نگفته بود می‌خواهد بعد از دوره‌ی دبستان، وارد مقطع‌هاس بالاتر بشود و درسش را ادامه بدهد. بعد از آن بود که آنها به یک‌باره صد و هشتاد درجه متفاوت شده بودند.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت چهارم 

بعد از آن، او دختری نبود که خیر خواه خانواده‌اش باشد بلکه برعکس، او دختری بود خیره سر که فقط به خودش توجه می‌کرد و موقعیت خانواده‌اش را نمی‌دید.
آنها می‌گفتند در طول عمرشان او اولین دختری است که می‌خواهد درس بخواند، آن هم کجا؟ در مکتب‌خانه!
آنها می‌گفتند که مطمئن بودند او بعد از پایان دوران دبستانش در کنار مادرش می‌ایستد تا آداب خانه‌داری را یاد بگیرد، اما اکنون تصوراتشان به هم خورده بود!
در آن دهکده تا کنون دختری را ندیده بود که بیش از دبستان درس خوانده باشد. همه بعد از دوره‌ی دبستان در کنار مادرشان مشغول یادگیری خانه‌داری و آداب معاشرت و شوهر داری می‌شدند.
البته تا کنون دختری را نیز ندیده بود که بخواهد درس بخواند.
اما او فرق می‌کرد. بعد از پایان یافتن دوره‌ی دبستانش آنقدر به خانواده‌اش اصرار کرد تا توانست اجازه‌ی آنان را برای ادامه دادن درسش در مکتب را بگیرد.
البته که به همین سادگی نبود. روزها پشت سر هم خودش را در اتاق حبس کرده بود و بدون اینکه لب به حتی تکه نان خشکی بزند یک بند گریه کرده بود. آنقدر گریه کرده بود که بعد از چند روز نمی‌توانست درست جایی را ببیند. حتی بعد از همه‌ی اینها باز هم پدرش به او این اجازه را نداده بود. وقتی پدرش، او را دید که چشمانش از گریه باز نمی‌شدند با صدای بلند سرش داد زده بود و گفته بود:
- هر چقدر هم ضجه بزنی نمی‌گذارم آبروی خانواده‌ام را ببری، دختر هم انقدر خیره سر؟!
و بعد بدون توجه به او که دوباره اشک در چشمانش جمع می‌شد، او را رها کرده بود و رفته بود.
اما باز هم کوتاه نیامد. آنقدر غذا نخورد، از اتاقش خارج نشد که بالاخره پدرش به او اجازه داده بود دوباره به مکتب برود، آن هم با هزار شرط و شروط!
از آن روز به بعد تا کنون وظیفه‌ی بردن گوسفندان به دشت برای تغذیه، هفته‌ای یک بار به عهده‌ی او بود. بعد از آن هم روزهای تعطیل باید برای جمع کردن علوفه به روستای کناری می‌رفت.
البته که با شنیدن شروط پدرش بدون درنگ آنها را پذیرفته بود. این شروط در برابر ادامه‌ی درسش هیچ بودند.
بدبختی اصلی تازه در مکتب برایش شروع شد. هنگامی که وارد کلاس شد، تنها دختری که در کلاس حاظر شده بود، او بود. به غیر از او بقیه همه پسر بودند.
هیچوقت اولین ورودش به کلاس را از یاد نمی‌برد. هنگام باز کردن در کلاس همه به سویش برگشتند، اول با تعجب به او خیره شده بودند اما بعد از چند دقیقه، با صدای بلند شروع به مسخره کردن او کردند. اما برایش اهمیتی نداشت. بدون توجه به آنها بر سر جایش نشسته و نگاهش را از آنها گرفته بود. اما چیزی که نمی‌توانست از خاطرش پاک کند، حرف معلمش بود. در حالی که از جایش بلند می‌شد، زیر لب گفت:
- این هم از آخر و عاقبت ما، همین‌مان کم بود که یک دخترک در کلاس بنشیند!
شاید این را زیر لب گفته بود. اما مشخص بود که از قصد آنقدر بلند گفته بود که او، این را بشنود.
با هر بدختی‌ای که شده، درسش را کامل به پایان رسانده بود اما بعد از آن دیگر نتوانسته بود درسش را ادامه بدهد. زیرا بعد از اینکه سال قبل درسش تمام شده بود باید به دانشگاه می‌رفت و از آنجایی که در این دهکده دانشگایی وجود نداشت تنها راهی که داشت باید برای ورود به دانشگاه و ادامه تحصیل به پاریس می‌رفت.
اکنون در تعطیلات به سر می‌بردند و بعد از تمام شدن تعطیلات، سال جدید تحصیلی نیز شروع می‌شد اما او هنوز جرئت گفتن اینکه می‌خواهد به دانشگاه برود را پیدا نکرده بود. هنوز به دنبال فرصت مناسبی بود، که تا کنون نتوانسته بود به دست بیاورد، زیرا پدر و برادرش هر دو برای کار مهمی به دهکده‌ی دوری رفته بودند و هنوز برنگشته بودند.
آنقدر در افکارش قوطه‌ور شده بود که با صدای بلند مادرش که بیشتر شبیه به جیغ بود، از جایش جست.
- دختر مگر با تو نیستم؟ چرا هنوز اینجا نشسته‌ای؟ آن زبان بسته‌ها از گرسنگی هلاک شدند!
به سرعت از جایش بلند شد و به سوی خانه دوید. پله‌ها را دو تا یکی پشت سر گذاشت و وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد. به سوی آیینه رفت و موهایش را بالای سرش جمع کرد. بعد از آنکه مطمئن شد همه چیز امن و امان است، به سوی تخت رفت.
تشک تختش را بلند کرد و با عجله کتابی که زیر آن پنهان کرده بود را درون جیب بزرگ پیراهنش جا داد. اول از اتاق و سپس از ساختمان خارج شد و به سوی طویله دوید. واقعا دیر شده بود. خورشید کم‌کم به وسط آسمان می‌رسید.
درب آن را گشود و با برداشتن چوب کنار آن گوسفندان را یکی پس از دیگری از آن بیرون راند و سپس از درب حیاط نیز خارج شدند.
دشتی که همیشه آنها را به آنجا می‌برد زیاد دور نبود‌؛ بعد از پنج دقیقه پیاده روی به همراه گوسفندان به دشت رسید. خودش زیر سایه‌ی درختی نشست و گوسفندان نیز در کنار هم جمع شده و مشغول خوردن علف‌های سرسبز شدند.
بعد از آنکه همه چیز را آرام دید دست در جیبش برد و کتاب را در آورد. این کتاب را از یک دوره‌گرد خریده بود که اتفاقی از دهکده‌یشان می‌گذشت.
مادرش به او اجازه نمی‌داد که کتاب بخواند زیرا می‌گفت:
- این کتاب‌ها ذهن تو را مغشوش می‌کنند و تو را گمراه می‌سازند.
البته که مشخص بود که کاملا جفنگ می‌گوید. مگر می‌شد کتاب‌ها، ذهن او را مغشوش کنند؟ تا کنون حتی در احمقانه‌ترین کتاب‌ها نیز چیزی برای یاد گرفتن پیدا کرده بود و درسی از آنها گرفته بود.
مطمئن بود که اگر مادرش او را در حال کتاب خواندن می‌دید تا چندین روز در خانه‌شان جنگ به پا بود، اما تا کنون که نتوانسته بود جاسازهای کتابش را پیدا کند که یکی پس از دیگری آنها را از دوره‌گردها و دست‌فروشان خریده بود.
لای کتاب را باز کرد و مشغول به خاندنش شد. آنقدر غرق کتاب شده بود که متوجه نشده بود چه زمانی آسمان رو به تاریکی رفته و کم‌کم ستارگان در آن مشخص شده بودند. زمانی به خودش آمد که کاملا هوا تاریک شده بود. اگر با تاریکی هوا دیگر صفحه‌های کتاب را نمی‌توانست ببیند، هنوز هم متوجه نمی‌شد. با دیدن اطرافش که در سیاهی غرق شده بود با ترس از جا برخواست. خیلی دیر شده بود، خیلی!
سریع و به سرعت چوبش را بلند کرد و با جمع کردن گوسفندان به سوی خانه دوید.
آنقدر دیر شده بود که مطمئن بود مادرش او را می‌کشت. همیشه می‌گفت:
- دختر نباید تا دیر وقت بیرون بماند!
و اکنون او آنقدر دیر رسیده بود که کم‌کم داشت با زندگی‌اش خداحافظی می‌کرد.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت پنجم 

بعد از پنج دقیقه خود را در حالی یافت که روبه‌روی درب خانه ایستاده و سعی می‌کند با نفس‌های عمیقی که پشت سر هم می‌کشد، ریتم نفس‌هایش را به حالت عادی بازگرداند.
با عجله درب را گشود و گوسفندان را به درون طویله راهنمایی کرد. قبل از ورود به خانه دستی به موهایس کشید تا مرتب به نظر برسد و سپس به سوی خانه رفت.
درب خانه کاملا باز بود و از درون آن صداهای مختلفی به گوش می‌رسید. کفش‌هایش را از پا در آورد و بدون توجه به چیز دیگری خودش را به درون خانه پرت کرد.
تلاش کرد تا لبخندی بزند که بتواند دل مادرش را به دست بیاورد اما با دیدن افرادی که درون خانه نشسته بودند، قلبش به یک‌باره شروع به تپیدن‌های نامنظم و پشت سر هم کرد!
نگاهش مستقیم به آنها خیره مانده بود، کسانی که همه به سوی او برگشته بودند. چهره‌های آنان را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت تا لحظه‌ای که به چهره‌ی عصبی مادرش رسید.
نمی‌دانست دلیل چشمان گرد شده‌ی مادرش از خشم و تعجب، برای چیست؟ تا زمانی که رد نگاهش را دنبال کرد و به کتابی رسید که در دستش قرار داشت.
با دیدن کتاب که درست روبه‌روی بقیه قرار داشت، با ترس آن را پشت سرش پنهان کرد. آنقدر برای رسیدن به خانه عجله کرده بود که یادش رفته بود کتاب را پنهان کند و اکنون کار از کار گذشته بود.
مادرش چشم غره‌ای به او رفت که مطمئن بود بعد از رفتن مهمانان قرار است در کنار پدربزرگ و مادربزرگش در قبرستان دهکده خاک شود، آن هم به دست مادرش!
با تمام تلاشی که کرد، لبخندی روی لب آورد. هر چند که بیشتر شبیه به زهرخند بود!
برادرش که تا کنوت در سکوت به او خیره شده بود، گفت:
- تا کنون کجا بودی که اکنون به خانه آمده‌ای؟
مطمئن بود که او نیز کتابی که در دست داشت را دیده بود اما برای حفظ آبروی خانواده‌شان در برابر مهمانان هیچ نگفته بود.
نفس عمیقی کشید.
- گوسفندان را به دشت برده بودم، یکی از آنها خیلی دور شده بود، زمان زیادی برد تا بتوانم پیدایش کنم. شما کی آمدید؟
این سخن را رو به برادر و پدرش زده بود اما مهمانی که با پررویی تمام در خانه‌شان نشسته بود و پا روی پا انداخته بود، به خودش گرفت.
مادام لانا همانطور که با دستش موهایش را به عقب می‌راند، گفت:
- خیلی وقت نیست که رسیده‌ایم.
سپس رو به مادرش کرد.
- مادام آماندا! دخترتان همیشه این‌گونه از مهمانانتان پذیرایی می‌کند؟ نکند می‌خواهد هنگامی که به خانه‌ی پسرم رفت هم این‌گونه رفتار کند؟
مادرش با شنیدن سخنان مادام لانا به سرعت به سوی او برگشت. با اضطرابی که در صدایش مشخص بود در حالی که سعی می‌کرد لبخند بزند، گفت:
- اوه، این چه حرفی است مادام لانا؟ او کاملا می‌تواند مانند یک زن خانه‌دار عمل کند.
مادام لانا چشم غره‌ی دیگری به جیزل که هنوز روبه‌روی در ایستاده بود، رفت.
مادرش به سوی او برگشت.
- برو و لباست را عوض کن، باید میز شام را بچینیم.
سرش را تند و تند به نشانه‌ی چشم تکان داد و با عجله‌ای که تا کنون از خود ندیده بود راهی طبقه‌ی بالا شد.
در راه به این می‌اندیشید که مادام لانا هر چقدر هم غیر قابل تحمل باشد، باز هم بهتر از آن پسر عوضی‌اش بود. به این فکر می‌کرد که چقدر خوب شده بود او تنها به اینجا آمده، زیرا اصلا حوصله‌ی تحمل کردن پسرش را نداشت.
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به سرعت لباس‌هایش را تعویض کرد. بعد از جا دادن کتاب در جای قبلی‌اش از اتاق خارج شد و پایین رفت.
بعد از خوردن شام، مادام لانا خانه‌شان را به مقصد خانه‌ی خودشان ترک کرد و او بالاخره توانست نفس راحتی بکشد. 
بالاخره از دستش راحت شده بود. مادام لانا هر از چند گاهی به خانه‌شان می‌آمد تا مطمئن شود که جیزل هنوز تغییری نکرده و می‌تواند از پسرش و در سال‌های آینده نیز از نوه‌هایش مراقبت کند. آه که چقدر از او متنفر بود!
جیزل مطمئن بود که اگر بعد از رفتن او لحظه‌ای را در کنار خانواده‌اش بنشیند یا دیوانه میشد یا راهی دوا خانه میشد برای همین بعد از خارج شدن او، درست زمانی که همه برای بدرقه‌اش در حیاط ایستاده بودند، به سرعت به سوی اتاقش دوید و در را پشت سرش قفل کرد.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت ششم 

به سوی تخت رفت و می‌خواست روی آن دراز بکشد که با دیدن برگه‌های عجیبی که روی تشک آن قرار داشتند، با تعجب آنها را بلند کرد.
با دیدن خودش در کنار تصویر شخصی که درون نقاشی‌ها بود با انزجار آنها را دوباره روی تخت پرت کرد. می‌دانست که آنها را مادام لانا آورده است اما دلیلی نمی‌دید که آنها را درون اتاقش بگذارند وقتی آنقدر از آنها متنفر بود.
ذهنش هول و هوش آن نقاشی‌ها و آن روز می‌گذشت و از فضای خفه‌ی اتاق کاملا دور شده بود. 

" به همراه مادرش، خواهرش و مادام لانا به جلو حرکت می‌کردند. پدرش نیز به همراه برادرش و ویلیام، پسر مادام لانا، پشت سرشان حرکت می‌کردند.
جیزل، به هیچ چیزی به جز مغازه‌های دور و اطرافش توجه نداشت. از آخرین باری که به شهر آمده بود، مدت‌ها می‌گذشت و اکنون برایش همه چیز تازگی داشت.
البته که از طرفی نیز به دنبال فرصت مناسبی بود تا به سرعت به سوی مغازه‌ی کتاب فروشی برود و از فرصتش نهایت استفاده را بکند، اما تا کنون چنین فرصتی نیافته بود.
جلوتر از همه به راه افتاده بود که ناگهان دستی روی دستش قرار گرفت و او را به سمت مخالف کشید، طبق معمول مادرش بود.
جیزل با تعجب به مادرش خیره شده بود و او نیز با شعف به روبه‌رویش!
جیزل نگاهش را دنبال کرد و به مردی رسید که به همراه یک بوم نقاشی پایه‌دار روبه‌روشان قرار داشت و یکی پس از دیگری زوج‌هایی که روبه‌رویش قرار می‌گرفتند را نقاشی می‌کشید و سپس زوج بعدی را فرا می‌خواند.
با دیدن این صحنه می‌دانست که چه چیزی در ذهن مادرش می‌گذرد برای همین به سرعت خود را عقب کشید.
- مادر!
مادرش با دیدن او که در تلاش برای فرار کردن است، دستش را محکم‌تر گرفت.
- نمیتوانی از دستم راحت بشوی، دختر، چندین ماه است که با ویلیام نامزد شده‌ای اما تا کنون هیچ تصویری در کنار یکدیگر ندارید!
اکنون و در این لحظه، آخرین مسئله‌ای که می‌توانست به آن فکر کند، همین بود. همین که بخواهد در کنار ویلیام بایستد و به اجبار مادرش لبخند بزند " 

البته که مجبور شده بود این کار را انجام بدهد اما اکنون انتظار دیدن آن نقاشی‌های مضحک را نداشت.
همان روزی که به اجبار خانواده‌اش با این پسر نامزد شده بود، می‌دانست که چه بلایی قرار است به سرش بیاید اما این دلیل نمیشد که نتواند اعتراض کند.
نقاشی‌ها را بلند کرد و یکی پس از دیگری آنها را از نظر گذراند. از این پسر متنفر بود، از همان زمان کودکی تنها حسی که به او داشت، تنفر بود.
شاید حتی خانواده‌اش هم این را می‌دانستند، اما آنها برای اینکه زبان او را کوتاه کنند و بتوانند او را خانه نشین کنند، او را به اجبار نامزد ویلیام کرده بودند.
البته که او با تمام وجود مخالف بود اما به دلیل اینکه اجازه بدهند دوران تحصیلش را به پایان برساند، مجبور بود این را قبول کند.
حتی بیشتر از چند بار هم او را ندیده بود و این به نظرش خیلی مضحک می‌آمد که همه او را نامزد قانونی‌اش به حساب می‌آوردند وقتی که او هیچ حسی به غیر از تنفر نثارش نمی‌کرد.
ویلیام، پسری بود قد کوتاه که قدش تقریبا تا شانه‌ی جیزل می‌رسید و بیش از حد لاغر بود، آنقدر لاغر بود که گاهی اوقات که جیزل او را در مهمانی‌ها می‌دید، نگران این بود که او بشکند، خرد و خاک‌شیر بشود و روی زمین بریزد!
موهایش بلند بود و بلندی آنها تا روی گردنش می‌رسید، با اینکه موهایش بلند بود اما شاید ماهیانه یک بار به حمام نمی‌رفت. آنقدر موهایش به هم ریخته و شلخته بود که جیزل حتی دلش نمی‌خواست لحظه‌ای به آنها نگاه کند. صورت کشیده و لب‌های درشتی داشت که اصلا و ابدا با چشمان آبی و کوچکش هم‌خوانی نداشتند. آنقدر هم‌خوانی نداشتند که گاهی اوقات حتی عجیب هم به نظر می‌رسید.
اگر از چهره‌اش بخواهد گذر کند، حتی با اخلاقش نیز نمی‌توانست کنار بیاید.
او بیشتر وقتش را در مهمانی‌هایی می‌گذراند که در دهکده‌های اطراف برگذار می‌شدند. به ندرت او را در دهکده‌ی خودشان می‌دید و اغلب با زنان دهکده‌ی بالا در رفت و آمد بود.
البته که برایش اهمیتی نداشت که او چه کاری انجام می‌دهد. می‌خواست خودش را از بالای دره به پایین پرت کند یا حتی خودش را آتش بزند، چه ربطی به او داشت؟ این‌گونه حتی شاید زندگی‌اش نیز راحت‌تر می‌شد.
درب کشویش را باز کرد و نقاشی‌ها را درون کشو انداخت.
دستی در موهایش کشید و پاپیونی که با آنها موهایش را بالای سرش جمع کرده بود را باز کرد، قلتی زد و روی دست راستش دراز کشید.
از همان کودکی آروزی این را داشت که به دانشگاه برود و بتواند درس بخواند‌ اما زمانی که بزرگ‌تر شد فهمید که در جای درستی متولد نشده است.
در دهکده‌ای به دنیا آمده بود که تنها سخنان ساکنینش این‌چنین بود:
- دخترت را شوهر داده‌ای؟
- گوسفندانت درست علوفه می‌خورند؟
- چندمین بچه‌ات را حامله هستی؟
- تو نمی‌تواتی این کار را انجام بدهی، آن را به برادرت بسپار.
- اگر می‌توانستم به جای تمامی دخترانم، پسر به دنیا می‌آوردم، اکنون زندگی بهتری داشتم!
و او در این افکار آنها غوطه‌ور شده بود تا همین لحظه و جای تعجب داشت که چگونه تا کنون افکار آنها رویش تاثیری نگذاشته‌اند و او را از هدفش دور نکرده‌اند، البته که این برایش خوشحال کننده بود.
او مطمئن بود که به دانشگاه می‌رود؛ یعنی باید همینطور می‌شد، باید!

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هفتم 

صبح روز بعد در حالی چشمانش را باز کرد که از شدت گردن درد، نمی‌توانست سرش را درست به سمت بالا بگیرد. به دلیل اینکه دیشب همان‌گونه به صورت کج روی تخت خوابش برده بود، گردنش به شدت درد گرفته بود. امروز روزی نبود که بخواهد گوسفندان را به دشت ببرد، برای همین می‌توانست به کارهای عقب افتاده‌اش برسد.
سعی کرد آرام-آرام از روی تختش بلند شود تا گردنش بیش از این رو به نابودی نرود.
ساعت رومیزی کوچکی که چند وقت پیش از دست فروشی که از پاریس به سوی دهکده‌شان آمده بود، خریده بود بر روی پیانوی قدیمی‌اش خود نمایی می‌کرد و ساعت هفت صبح را نشان می‌داد.
نگاهش روی پیانو خیره مانده بود. خیلی وقت بود که پیانو نزده بود و همین باعث شده بود که بیشتر نت‌های آن را فراموش کند.
با دیدن آن دوباره تمام سختی‌هایی که برای یادگیری‌اش تحمل کرده بود را به یاد آورد. هیچوقت آن کلاس‌های مخفی شبانه و فرار‌های گاه و بی گاه از اتاقش را فراموش نمی‌کرد. چه روزها و شب‌هایی که پنهانی و به بهانه‌های مختلف می‌رفت تا بلکه پیانو زدن را یاد بگیرد.
وقتی به مادر و پدرش گفته بود که می‌خواهد یک پیانو برای خودش تهیه کند صدای فریاد مادرش و چشمان غضب آلود پدرش با یکدیگر تلفیق شده بودند.
مادرش عقیده داشت که پیانو صدای شیطان است و نباید نت‌هایش در خانه نواخته شود؛ او می‌گفت بد شگونی می‌آورد و پدرش نیز اجازه نمی‌داد که صدای نواخته شدن پیانو توسط دخترش در دهکده طنین‌انداز شود اما آنها فراموش کرده بودند که جیزل، دخترشان، هر کاری می‌کند تا بتواند به آرزوهایش برسد و بالاخره این پیانو را خریده بود. البته که بخاطر خرید آن تنبیه شده بود و چند هفته‌ای همراه ویلیام هر یکشنبه را به کلیسا می‌رفت تا دعا کنند بچه‌هایشان در آینده صحیح و سالم باشند؛ آه که چه مضخرفاتی!
به پیانو پشت کرد و به سوی لباس‌های کمدش رفت. درب آن را گشود و لباسی از آن بیرون آورد. لباس قهوه‌ای رنگ بلندی بود که بلندی‌اش تا نوک پایش می‌رسید و همیشه برای اینکه دنباله‌ی لباس روی زمین نیوفتد، مجبور میشد کفش‌هایی بپوشد که از حالت عادی کمی بلندتر بودند. لباس را به تن کرد و کفش‌هایش را نیز پوشید. موهای بلند قهوه‌ای رنگش که فر بودند و موج زیبایی در آنها وجود داشت را به کمک یک روبان سفید بالای سرش جمع کرد. کلاه حصیری بزرگی را روی سرش گذاشت و بعد از چک کردن خود در آیینه‌ی گرد و کوچکی که روی میزش بود، از اتاق خارج شد.
امروز از آن روزهایی بود که باید از مرزهای زیادی می‌گذشت تا از خانه بیرون می‌رفت، چون نه می‌خواست گوسفندان را به دشت ببرد، نه مادرش کاری داشت که برایش انجام بدهد و نه می‌خواست به خانه‌ی خواهرش که در دهکده‌ی کناری واقع شده بود، برود. فقط می‌خواست برای خودش از خانه خارج بشود و این مشکل بود!
پله‌ها را یکی پس از دیگری طی کرد و وارد آشپزخانه شد. با ورودش به آشپزخانه، مادرش را در حالی دید که تنها روی صندلی نشسته بود و کاملا به فکر فرو رفته بود. این اولین باری بود که مادرش را در این حالت می‌دید.
مادرش بیشتر اوقات، زن پر جوشی بود و هیجانات زیادی داشت. البته که جیزل بیشتر کارهای او را قبول نداشت، اما نمی‌توان از سخت کوشی او چشم پوشی کرد. مادرش آنقدر به همراه خواهرش برای جشن‌ها، روزهای تعطیل و غیره و غیره و به بهانه‌های مختلف به کلیسا که چند دقیقه از خانه خودشان دورتر بود و نزد کشیش رابینسون رفته بود تا بالاخره موفق شده بود همسری برای دوروتی به نام توماس بیابد. توماس از فامیل‌های نزدیک کشیش رابینسون بود و بیشتر وقتش را در کلیسا می‌گذراند. بعد از آن پس از گذشت چند هفته دوروتی را به عقد او در آورده بودند و ازدواج کرده بودند.
مادرش معتقد بود دختری که بیش از بیست سالگی در خانه‌ی پدرش بماند، نحس است و باعث به وجود آمدن نحسی برای خانواده‌اش می‌شود، همین موضوع باعث شده بود که ببشتر اوقات با یکدیگر بحث داشته باشند.
سلام آرامی به او کرد که جوابی نگرفت زیرا هنوز مادرش در فکر بود.
به سوی میز رفت و نانی از روی آن برداشت تا کمی صبحانه بخورد اما هنوز لقمه‌ی اول را در دهانش نگذاشته بود که صدای مادرش بلند شد.
- آن چه رفتاری بود دیشب از خودت نشان دادی؟
دستش بین زمین و هوا معلق ماند. لقمه را دوباره در جای اولش قرار داد و به سمت مادرش برگشت. هنوز هیچ تغییری نکرده بود و همانطور که به کابینت‌های خانه تکیه داده بود و دستش زیر سرش بود به نقطه‌ی نامعلومی خیره مانده بود.
- چه کاری انجام دادم؟
خوب می‌دانست مادرش در چه مورد صحبت می‌کند اما بهتر بود برای زنده ماندن هم که شده، خود را به آن راه بزند‌. 
مادرش دستش را از زیر سرش برداشت و بالاخره نگاهش را به او داد. آنقدر خیره به او نگاه می‌کرد که جیزل احساس می‌کرد تا اعماق وجودش را برانداز می‌کند.
- آن کتاب چه بود در دستت؟ با تحصلیت کنار آمدم، با اینکه گفتی می‌خواهی پیانو زدن را یاد بگیری کنار آمدم، با رفتارهایت کنار آمدم اما دیگر نمی‌توانم این یکی را تحمل کنم!
رفته-رفته صدای مادرش بلندتر می‌شد. آخر صحبتش آنقدر صدایش بلند بود که جیزل با نگرانی نگاهش را به اتاق پدرش دوخته بود که نکند از خواب بیدار شوند.
اگر می‌گفت نگران نشده است، کاملا دروغ گفته بود.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت هشتم 

با نگرانی لقمه‌ای دیگر گرفت و آن را در دهانش گذاشت. تمام تلاشش را می‌کرد که طوری وانمود کند گویی اصلا برایش مهم نیست.
- نمی‌دانم در مورد چه صحبت می‌کنی؟ کجایش مشکل بود؟
مادرش با عصبانیت روبه‌رویش ایستاد. چنان صورتش قرمز شده بود که جیزل احتمال می‌داد هر لحظه چشمانش از کاسه بیرون بزند.
- نمی‌دانی در مورد چه صحبت می‌کنم؟ اگر مادام لانا از اینکه تو را به عقد پسرش در بیاورد، پشیمان شود چه؟!
اگر راستش را می‌گفت، اصلا برایش اهمیتی نداشت. مگر این نبود که حتی به نفعش می‌شد؟ اما نمی‌توانست این را به مادرش بگوید، چون جانش را دوست داشت!
با تمسخر پوزخندی زد.
- برای چه؟ برای کتاب خواندن؟
مشغول گرفتن لقمه‌ی سومش بود که ناگهان دست مادرش محکم روی میز فرود آمد. آنقدر صدایش بلند بود و ناگهانی این اتفاق افتاد که از جا پرید و قلبش درون سینه به تپش افتاد. مادرش با عصبانیت بالای سرش ایستاده بود.
- خیر، نه برای کتاب خواندن بلکه بخاطر اینکه همه در این دهکده به تو به چشم یک دختر عجیب و غریب نگاه می‌کنند.
جیزل می‌خواست دهانش را باز کند و حرفی بزند اما پشیمان شد. ارزشش را نداشت که روزش را بخاطر این موضوع خراب کند.
از جایش بلند شد و به سوی حیاط به راه افتاد. مادرش گویی که تازه متوجه لباس‌هایش شده باشد با تعجب از بالا تا پایین او را براندار کرد؟
با چشمان گرد و متعجب نگاهش را به او دوخت.
- میخواهی جایی بروی؟
بدون توجه به او، از در خانه خارج شد. می‌توانست صدای قدم‌های مادرش را بشنود که تند و تند پشت سرش راه می‌رفت و به دنبالش می‌دوید.
- زبان نداری؟ می‌خواهی کجا بروی؟
می‌دانست که اگر جوابش را ندهد نمی‌تواند از خانه خارج بشود پس باید دروغ جدیدی برایش پیدا می‌کرد.
مادرش می‌خواست دوباره سوالش را تکرار کند اما قبل از آن، جیزل جوابش را داد.
- می‌خواهم به بازار بروم، باید چندین وسیله‌ی مورد نیازم را تهیه کنم.
مادرش با عجله به سوی اتاق دوید.
- بگذار با تو بیایم، من هم کاری در خانه ندارم.
جیزل، با ترس به سویش برگشت. چنان گردنش را تاب داده بود که دوباره دردش شروع شده بود. اگر او می‌آمد تمام برنامه‌اش به هم می‌ریخت.
با صدای بلندی که تا کنون از خود نشان نداده بود، فریاد زد.
- نه مادر، نیازی نیست، کارهایم زیاد طول می‌کشند، نمیخواهد خودت را خسته کنی.
همانطور که این‌ها را می‌گفت به سوی درب چوبی حیاط می‌دوید.
صدای مادرش را می‌شنید که پشت سرش او را به ایستادن مجبور می‌کرد اما طوری رفتار کرد که گویا اصلا صدایش را نشنیده است. سریع از درب خانه خارج شد و به سوی بازار رفت.
حدودا ده دقیقه‌ی بعد روبه‌روی مغازه‌ای که از همان اول قصد آمدن به آنجا را داشت، ایستاده بود.
درب چوبی آن را که به رنگ‌های زرد و قرمز نقاشی شده بودند را کوبید. چند لحظه بعد درب مغازه باز شده و آقای چارلز، با لبخندی روبه‌رویش ایستاده بود.
- باز هم تو هستی؟
جیزل با شنیدن صدای او لبخندی زد. او یکی از محدود کسانی بود که در این دهکده دوست داشت و دلش می‌خواست بیشتر وقتش را در کنار او بگذراند.
آقای چارلز، پیرمردی بود نحیف و چروکیده که هنگام لبخند زدن چال کوچکی روی صورتش می‌افتاد و باعث می‌شد که با نمک‌تر به نظر برسد.
قد کوتاهی داشت و در برابر جیزل خیلی کوتاه قد به نظر می‌رسید و همین باعث شده بود که برای جیزل بیش از حد بامزه به نظر برسد.
تا جایی که جیزل به یاد داشت او همیشه لبخند به لب دارد و روزی نشده که او را در حالی ببیند که لبخند از روی لبش پاک شده باشد و همین باعث می‌شد حس خوبی به جیزل منتقل شود.
چشمانش ریز بودند و هنگام لبخند زدن، رو به بالا جمع می‌شدند. هر موقع که جیزل به او نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد که او، خوشحال‌ترین آدم روی این زمین است.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت نهم 

با همان لبخندی که به لب داشت از جیزل دعوت کرد تا به داخل برود.
- بیا داخل دخترم، حتما خسته‌ای.
جیزل شانه‌ای بالا انداخت و به دنبال او وارد مغازه شد. همانطور که کلاهش را از روی سرش بر می‌داشت، جوابش را داد.
- نه خسته نیستم، راه طولانی‌ای را نیامدم و بسیار سرِ حال هستم.
آقای چارلز به سوی پله‌های مغازه که در گوشه‌ی چپ آن قرار داشتند، رفت و روی یکی از آنها نشست.
فضای مغازه درست مثل دفعه‌های قبل بود، حتی ذره‌ای تغییر نکرده بود.
مغازه‌ی آقای چارلز که جیزل به آن لقب " کلبه‌ی رویاها " را داده بود، همیشه در تاریکی فرو رفته بود و فقط با یک یا دو شمع در گوشه‌ی آن، روشنایی ضعیفی را در آن به وجود آورده بود.
در قفسه‌های بزرگ و کوچک آن که در کنار یکدیگر چسبیده بودند، کتاب‌های قدیمی زیادی دیده می‌شد. این اولین مغازه‌ی کتاب فروشی در تمام آن دهکده بود و برای همین جیزل به آن جذب شده بود.
مغازه‌ی آقای چارلز همیشه در گرمای مطبوعی فرو رفته بود. آنقدر این گرما دلپذیر بود که هنگام ورود به آن، حس خوبی تمام وجود جیزل را در بر می‌گرفت و همین باعث می‌شد لبخندی روی لبش شکل بگیرد.
مغازه در گوشه و کنار و روی دیوارها پنجره‌های کوچکی داشت اما آقای چارلز اجازه نمی‌داد حتی نور کوچکی از آنها عبور کند و وارد مغازه شود، دیوارهای مغازه قهوه‌ای پررنگ بودند و همین باعث می‌شد که مغازه بیشتر و بیشتر در تاریکی فرو برود.
طبقه‌ی اول آن مغازه بود و در طبقه‌ی بالا، آقای چارلز زندگی می‌کرد.
آقای چارلز از آن پیرمردهایی بود که دلش نمی‌خواست کسی در زندگی شخصی‌اش سرک بکشد، یا او را مورد قضاوت قرار بدهد برای همین جیزل نیز تلاشی برای دیدن خانه‌اش در بالای مغازه نکرده بود.
جیزل لبخند دیگری به آقای چارلز که روی پله‌ها نشسته بود و به او خیره شده بود، زد و مستقیم به سوی قفسه‌ها رفت.
- چگونه توانستی مادرت را برای اینجا آمدن راضی کنی؟
جیزل همانطور که کتابی را به دست گرفته بود و برگه‌های آن را ورق می‌زد به سوی او برگشت.
- به او نگفته‌ام که به اینجا می‌آیم، وگرنه اکنون اینجا نبودم. در حالی که طبیب بالای سرم بود روی تختم دراز کشیده بودم.
جیزل، آنقدر به آقای چارلز نزدیک بود که می‌توانست بگوید با هیچ شخص دیگری به این اندازه، احساس نزدکی نمی‌کرد. روزهایی که مادرش را به بهانه‌های مختلف می‌پیچاند، به اینجا می‌آمد و ساعت‌ها در کنار آقای چارلز می‌ماند و با یکدیگر صحبت می‌کردند.
البته که آقای چارلز حد و حدود مشخصی داشت و این جیزل بود که بیشتر اوقات از مسائل زندگی‌اش می‌گفت و آقای چارلز فقط گوش می‌داد، اما همین هم برایش کافی بود، حداقل می‌دانست که کسی را دارد که بتواند با او صحبت کند.
- چه‌خبر از پیانوات؟ هنوز می‌نوازی؟
جیزل برگه‌های کتاب را ورق زد.
- آری اگر پدر و مادرم خانه نباشند، گاهی اوقات می‌نوازم که نکند نت‌ها را از خاطر ببرم.
آقای چارلز سری تکان داد.
- از همان اول هم در یادگیری‌اش سریع بودی، با یک‌بار توضیح دادن یاد می‌گرفتی.
جیزل کاملا در متن کتاب غرق شده بود که دوباره صدای آقای چارلز بلند شد. در حالی که به صندلی روبه‌رویش اشاره می‌کرد، رو به او گفت:
- جیزل، بیا اینجا بنشین، با تو حرفی دارم.
جیزل نگاهش را از کلمات کتاب برداشت و به او داد. این اولین باری بود که او آنقدر جدی به جیزل اشاره کرده بود.
- عمو، اتفاقی افتاده است؟
آقای چارلز شانه‌ای بالا انداخت.
- اتفاقی که افتاده است اما نگران نباش، اتفاق خوبی است.
جیزل متعجب کتاب را بست و سر جایش قرار داد و به سوی او رفت. روی صندلی، روبه‌رویش نشست.
- گفته بودی که دلت می‌خواهد به دانشگاه بروی، درست است؟
با شنیدن نام دانشگاه از زبان آقای چارلز، جیزل با دقت به او گوش داد.
- درست است!
- با پسرم که در دانشگاه پاریس درس می‌خواند، صحبت کردم. گفت که دو جای خالی برای ورود به دانشگاه دارند و اگر عجله کنی، می‌توانی با یک امتحان وارد دانشگاه بشوی.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت دهم 

دهانش از تعجب باز مانده بود. آنقدر خوشحال شده بود که حتی نمی‌توانست چیزی بگوید. احساس خوبی سراسر وجودش را در بر گرفته بود. می‌توانست به آرزویش برسد، آرزوی چندین و چند ساله‌اش!
آنقدر بدون تکان خوردن و پلک زدن به آقای چارلز خیره ماند که متوجه نشد چه زمانی اشک‌هایش روی صورتش روانه شدند.
آقای چارلز در آن نور کم‌سوی اتاق به سمتش خم شد و با چشمانی ریز به کنکاش صورتش پرداخت.
- گریه میکنی؟
جیزل در میان آن همه اشک، لبخندی زد. با آستین‌های لباسش، صورتش را خشک کرد.
- از خوشحالی گریه می‌کنم.
با زدن این حرف از جایش بلند شد و به سوی آقای چارلز دوید و او را در آغوش گرفت. به صراحت می‌توانست اعتراف کند که این پیرمرد را حتی بیشتر از پدر خودش دوست داشت. آقای چارلز برای او مانند پدری مهربان بود که با تمام وجود به فرزندش کمک می‌کرد و خودش را وقف او می‌کرد.
تا چندین ساعت بعد جیزل در کنار او ماند و با یکدیگر مشغول تمیز کردن مغازه شدند.
در این دهکده افراد کمی بودند که کتاب می‌خواندند، یعنی آنقدر کم بودند که حتی با انگشتان یک دست هم می‌توانستی آنها را بشماری. جیزل همیشه با خود فکر می‌کرد شاید بخاطر همین بود که آنقدر ذهنیت همه‌شان بسته است و مانند انسان‌های اولیه فکر می‌کنند.
به دلیل همین کم بودن کتاب‌خوان در دهکده، افراد زیادی به مغازه‌ی آقای چارلز نمی‌آمدند و حتی می‌شود گفت که تنها کسی که به آنجا می‌آمد، جیزل بود به همین دلیل جیزل مسئولیت تمیز کردن مغازه‌ی او را به خودش اختصاص داده بود.
در حالی که کتاب‌ها را یکی پس از دیگری در قفسه‌های خالی می‌چید، به این فکر کرد که اگر او برای تحصیل به پاریس برود، چه کسی به آقای چارلز سر می‌زند؟ چه کسی هر هفته مغازه‌اش را برایش تمیز می‌کند؟ چه کسی هنگام ظهر در کنارش می‌نشیند و در حالی که با یکدیگر قهوه‌ای می‌خورند، کتاب می‌خوانند یا با یکدیگر مشغول صحبت می‌شوند؟
اگر جیزل می‌رفت، او خیلی تنها می‌شد.
آقای چارلز هم در همین فکر بود. او، از زمانی که جیزل ده سال بیشتر نداشت، او را مانند دخترش بزرگ کرده بود و اکنون دیگر نمی‌توانست او را ببیند، اما این موضوع برایش از اهمیت کمی برخوردار بود. چیزی که اهمیت بیشتری داشت این بود که او، هر طور هم که شده باید برای ادامه‌ی تحصیل به پاریس می‌رفت، هر طور که شده!
هنگامی که کار مغازه تمام شد، ظهر شده بود و این حتی در آن تاریکی مغازه نیز مشخص بود. جیزل کلاهش را به سر گذاشت و کتابی را که برای خودش انتخاب کرده بود، از روی میز برداشت.
در حالی که کلاهش را روی سرش می‌زد، به سمت آقای چارلز برگشت.
- عمو، بعد از اینکه کتاب را تمام کردم، قبل از رفتن آن را برایت می‌آورم.
آقای چارلز در حالی که پشتش را به او کرده بود و از پله‌ها بالا می‌رفت، دستش را طوری در هوا تکان داد که گویی می‌خواهد پشه‌ی مزاحمی را از دور و اطرافش دور کند.
- نیازی نیست، آن را برای خودت نگه‌دار. فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر می‌شود و باید تا سال دیگر صبر کنی.

ویرایش شده توسط Mahsa_zbp4

" مادمازل جیزل "       ~ پارت یازدهم 

با عجله و پس از خداحافظی مفصلی با آقای چارلز از مغازه خارج شده و به سوی خانه دوید. با سرعت می‌دوید و هیچ توجهی به اطرافش نداشت؛ حتی زمانی که مادام ایزابلا را دیده بود که روی صندلی قدیمی همیشگی‌اش جلوی درب خانه‌اش نشسته و تا او را دیده  به سرعت سرش را کش آورده تا ببیند به کجا می‌رود، نایستاد تا به او عرض ادب کند و به راهش ادامه داد.
بیشتر از آن عجله داشت که بخواهد به صحبت‌های تکراری این پیرزن عبوس گوش بدهد.
پس از چند لحظه جلوی درب خانه ایستاده بود. بعد از کشیدن دستی به سر و رویش و پنهان کردن کتاب در داخل جیبش وارد خانه شد.
با ورودش به خانه، اعضای خانه را در حالی یافت که روی میزی نشسته بودند. برادرش از دیشب که به همراه پدرش به خانه برگشته بودند، همان‌جا مانده بود و اکنون همسرش نیز به جمع‌شان اضافه شده بود. خواهرش نیز به همراه همسر و پسر کوچک‌شان روی میز در کنار پدر و مادرش نشسته بودند.
مادرش با دیدن او که جلوی در ایستاده بود، اشاره‌ای به او کرد.
- قصد داخل آمدن را نداری؟
جیزل دودل جلوی در ایستاده بود. می‌دانست که این کارش اشتباه است اما دست خودش نبود، به یک‌باره با دیدن آنها قلبش به تپش افتاده بود. حتی خودش هم می‌توانست متوجه بشود که رنگ از رخش پریده است.
مادرش همانطور که بشقابی از غذا برایش روی میز می‌گذاشت، گفت:
- چقدر کارت طول کشید!
دیگر جلوی در ماندن و هیچ نگفتن را کار درستی نمی‌دانست، برای همین وارد خانه شد و آرام به سوی آشپزخانه حرکت کرد.
- خیلی زودتر به راه افتادم و همین باعث شد که چند ساعتی منتظر بمانم تا مادام لیلیا به مغازه بیاید.
مادام لیلیا دوست صمیمی مادرش بود و مغازه‌ی کوچکی برای زیباسازی دختران دهکده باز کرده بود تا از آنجا خرید کند. شعارش هم این بود که " خود را برای همسر خود زیبا کنید!" از آن کلیشه‌های همیشگی!
مادرش با دقت به او نگاه کرد.
- چرا وسیله‌ای در دستت نیست؟ مگر نه برای خرید کردن رفته بودی؟
جیزل دستش را در جیبش فرو کرد و گردنبدی از آن بیرون آورد. این گردنبند را از شب قبل آماده کرده بود تا به او نشان بدهد و از زیر سوال و جواب‌های دیگر سر باز بزند که نقشه‌اش عملی شد زیرا مادرش سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دوباره مشغول غذایش شد.
بعد از شستن دست‌هایش و رفتن به اتاق و جاسازی کتاب در زیر تخت پایین آمده و بهه سوی صندلی خالی میز رفت و روی آن جای گرفت. درست روبه‌روی پدرش نشسته بود و همین باعث میشد که ترس بیشتری در دلش جا بگیرد.
پدرش آدمی بود ساکت که بیشتر اوقات با خود خلوت می‌کرد و تا زمانی که کسی کاری به کارش نداشته باشد، با کسی کاری نداشت.
اابته که اگر کسی پا روی دمش می‌گذاشت، به هیچ عنوان آن شخص زنده نمی‌ماند.
جیزل بیشتر از همه از زمانی می‌ترسید که پدرش، عصبانی بشود، آنگاه بود که شاید حتی خانه را هم روی سرشان خراب می‌کرد.
نگاهش را از پدرش گرفت و به برادرش داد که با ولع مشغول خوردن غذایش بود.
در این خانه جیزل کمتر از همه می‌توانست با او ارتباط برقرار کند. برادرش، آدمی بود تعصبی و به شدت سخت‌گیر که گاهی اوقات باعث می‌شد صبر جیزل تمام بشود و بخواهد او را خفه کند.
شوهر خواهرش یکی از فامیل‌های نزدیک کشیش رابینسون بود و همین موضوع را صد برابر سخت‌تر می‌کرد‌. به خصوص اکنون که او درست در کنارش نشسته است.
خواهر و عروسشان نیز انسان‌هایی بودند که به پیروی از همسرانشان عادت داشتند، همین باعث می‌شد آنها نیز کسانی باشند که جیزل نخواهد در مورد خودش و هدف‌هایش با آنها صحبت کند.
نگاهش را یکی-یکی بین آنها رد و بدل کرد. چگونه می‌خواست به این خانواده‌ی به شدت تعصبی که ذهن‌شان آنقدر بسته است و هیچ نمی‌دانند، در مورد رفتن به پاریس و ادامه‌ی تحصیل سخن بگوید؟
برای لحظه‌ای از گفتن پشیمان شد، اما بعد صدای آقای چارلز در سرش پیچید.
- " فراموش نکنی که فقط یک هفته وقت داری، در غیر این صورت، جای خالی پر می‌شود و باید تا سال دیگر صبر کنی. "
نمی‌توانست نگوید. اگر نمی‌گفت همه چیز به ضررش تمام می‌شد. البته که مطمئن نبود اگر بگوید به نفعش خواهد شد، اما تمام توانش را جمع کرد و نگاهش که تا کنون به ظرف غذای مقابلش بود را بلند کرد و به آنها داد.
چندین بار دهانش را باز کرد تا به آنها بگوید اما دوباره پشیمان شد و دهانش را بست.
با عصبانیت چشمانش را روی یکدیگر فشار داد. از دست خودش عصبانی بود، عصبانی بود که کاری که شاید برای خیلی‌های دیگر ساده بود را نمی‌تواند انجام بدهد و دهان باز کند و با خانواده‌اش حرفی بزند.
می‌توانست تجمع قطرات اشک را در زیر پلک‌های بسته‌اش احساس کند اما با تمام تلاشی که در خودش می‌دید، جلوی ریختن آنها را گرفت.
آنقدر در آن وضعیت ماند که با برخورد دست مادرش روی بازویش به خودش آمد؟
- جیزل، اتفاقی افتاده است؟

" مادمازل جیزل "       ~ پارت دوازدهم 

و چشمانش را باز کرد و پس از برانداز کردن آنها دوباره چشمانش را روی هم گذاشت و بدون لحظه‌ای فکر کردن به موقعیتی که در آن قرار دارد و آن بغضی که هر لحظه در گلویش بزرگ‌تر می‌شد، با صدای بلند، طوری که تمام اعضای خانواده صدای او را بشنوند، گفت:
- قصد دارم برای ادامه‌ی تحصیل به پاریس بروم!
هنگام زدن این حرف، هنوز چشمانش بسته بود و نمی‌توانست ببیند که چه رفتاری از خودشان نشان داده‌اند اما سنگینی نگاهشان را حس می‌کرد.
زمانی چشمانش را باز کرد که مادرش هین بلندی کشید. با باز شدن چشمانش اولین چیزی که دید مادرش بود که دستش را روی دهانش گذاشته بود و با چشمانی گرد شده و پر از وحشت به او نگاه می‌کرد.
نگاهش را بین آنها چرخاند. همه از غذا خوردن دست کشیده بودند و با تعجب به او نگاه می‌کردند.
نگاهش صورت همه‌شان را از نظر گذراند و روی چهره‌ی پدرش که از عصبانیت، سرخ شده بود ایستاد.
هنوز لقمه در دهانش بود و حتی برای جویدنش ذره‌ای به خود زحمت نمی‌داد. فقط همانطور ایستاده بود و با غضب به او خیره شده بود.
جیزل دهانش را باز کرد که حرفی بزند اما قبل از پدرش به او این اجازه را نداد و فریاد زد:
- دختره‌ی خیره‌سر، از همان اول هم نباید به تو اجازه می‌دادم که به مکتب بروی، اگر می‌دانستم قرار است چنین دختری داشته باشم، از همان اول حتی نمی‌گذاشتم که به این دنیا پا بگذاری!
با شنیدن این حرف از زبان پدرش، نگاهش را مستقیم به او دوخت. از آن چهره‌ی برافروخته و قرمز شده مشخص بود که این حرف‌ها را کاملا از سر جدیت می‌زند.
اگر می‌گفت با این حرف، قلبش نشکست، دروغی محض بود.
اشک در چشمانش حلقه زده بود و باعث می‌شد آنها را تار ببیند. همه با غضب به او خیره شده بودند.
- من فقط...
با بغض دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما دوباره با فریاد پدرش، ساکت شد.
- دهانت را ببند، نمی‌خواهم صدایت را بشنوم، اگر یک کلمه‌ی دیگر سخن بگویی، مطمئن باش که دیگر در این خانه جایی نداری!
با شنیدن این حرف به سرعت سرش را بلند کرد و به او خیره شد. پدرش آنقدر نفس-نفس می‌زد که امکان داشت هر لحظه نفسش بگیرد و بر روی زمین بیوفتد.
اما جیزل نمی‌توانست دست بردارد‌. فقط یک هفته فرصت داشت، فقط یک هفته!
او تا کنون برای اینکه بتواند کارهایی که دلش می‌خواهد را انجام بدهد، عذاب‌های زیادی کشیده بود؛ نمی‌گذاشت تمام آن تلاش‌ها و عذاب‌ها یک شبه بر باد بروند.
- اما پدر...
پدرش دوباره دهانش را باز کرد که سرش داد بزند، اما جیزل صدایش را بالاتر از صدای او برد و مانع او شد‌.
- این کاری است که دلم می‌خواست در تمام زندگی‌ام انجام بدهم، نمی‌توانم اینگونه قیدش را بزنم و در خانه بنشینم، متاسفم پدر، اما هر طور که شده باید به دانشگاه بروم!
پدرش دوباره می‌خواست داد بزند. اما با کشیده‌ی محکمی که در صورت جیزل فرود آمد، او نیز ساکت شد.
مادرش آنقدر محکم در صورتش کوبیده بود که پوست صورتش به گزگز افتاده بود و مطمئن بود که کبود شده است.
دیگر نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. اشک‌هایش یکی پس از دیگری از چشمانش سرازیر شدند و روی گونه‌هایش ریختند.
- خب، من آماده هستم، می‌توانید هر چقدر که می‌خواهید مرا بزنید، شکنجه کنید، اصلا می‌توانید مرا در خانه حبس کنید، من قبل از این تصمیمم را گرفته‌ام، می‌خواهم برای ادامه‌ی تحصیل به پاریس بروم!
بدون اینکه منتظر بماند تا کسی چیزی بگوید پشتش را به آنها کرد و به سوی پله‌ها به راه افتاد. می‌خواست مثل همیشه خودش را در اتاقش حبس کند و با خودش خلوت کند؛ اما اولین قدم را برنداشته بود که دستی در موهای بلندش فرو رفت و او را به شدت بر روی زمین انداخت.

ویرایش شده توسط Mahsa_zbp4

" مادمازل جیزل "       ~ پارت سیزدهم 

با برخورد سرش به کف چوبی زمین، درد کشیده شدن موهایش کاملا از یادش رفت. سر خوردن مایه‌ی گرمی را روی فرق سرش احساس می‌کرد و چشمانش سیاهی می‌رفت.
در میان آن همه تاری که مانند مه‌ای جلوی چشمانش را گرفته بودند، برادرش را دید که بالای سرش ایستاده بود.
برادرش مستقیم به او خیره شده بود اما روی صحبتش با شخص دیگری بود.
- اگر می‌گذاشتید همان اول از دستش خلاص می‌شدم اکنون اینگونه برایمان بلبل زبانی نمی‌کرد.
جیزل، سعی کرد از روی زمین بلند شود اما تمام خانه دور سرش می‌چرخید.
دست برادرش را دید که بلند شد و دوباره روی صورتش فرود آمد، دوباره و دوباره و دوباره، آنقدر این عمل تکرار شد تا دیگر هیچ‌جا را نمی‌دید. فضای خانه کاملا در سیاهی فرو رفته بود و گرمی خون را روی صورتش احساس می‌کرد.
می‌خواست فرار کند. مانند همیشه فرار کند و به اتاقش پناه ببرد اما نمی‌توانست. برادرش، آن غول بی شاخ و دم، بالای سرش ایستاده بود و هنوز مشغول زدن در سر و صورتش بود.
از همان ابتدا از او نفرت داشت، نمی‌توانست او را تحمل کند. نمی‌توانست آن اخلاق گندش را تحمل کند و هیچ نگوید، برای همین همیشه سعی می‌کرد از او فاصله بگیرد.
دست برادرش جلو آمد و موهایش را گرفت و کشید، جیزل به همراه موهایش از روی زمین بلند شد. سعی کرد سر پا بایستد اما نمی‌توانست. آنقدر بدنش سست شده بود که گویی جان از بدنش خارج شده است. در میان آن همه خونی که روی صورتش بود، قطره‌های اشک آرام از چشمانش سرازیر شدند و رد پایی از خود بر روی صورت پر از خون‌اش بر جای گذاشتند.
در تلاش برای ایستادن روی پاهایش بود که چیز محکمی روی کمرش فرود آمد و باعث شد که بر روی زانوهایش روی زمین بیوفتد. صدای جیغ پسر خواهرش و بعد صدای گریه‌اش بلند شد. خواهرش در حالی که سعی می‌کرد او را آرام کند با صدای آرامی گفت:
- چیزی نیست پسرم، گریه نکن!
چیزی نیست؟ این چیزی نبود؟ شاید برای آنها نبود. اما برای اویی که زیر این همه کتک، در حال جان دادن بود، چیز خیلی زیادی بود.
به سوی برادرش برگشت تا ببیند چه چیزی را روی کمرش زده بود که با دیدن شلاقی که برای آرام کردن اسب‌ها از آن استفاده می‌شد، از ترس اشک‌هایش بند آمدند.
آن شلاق آنقدر دردناک بود که یک اسب بزرگ و قوی را از پا در می‌آورد چه برسد به اویی که حتی به اندازه‌ی یک انسان عادی نیز وزن نداشت!
می‌خواست فریاد بزند و او را التماس کند که بس کند اما با فرود آمدن دوباره‌ی آن روی کمرش،صدایش قطع شد.
نه، نمی‌توانست به آنها التماس کند، اصلا التماس کند برای چه؟ برای چیزی که کاملا حق‌اش بود؟ او به عنوان یک انسان حق داشت که تحصیل کند، حق داشت رویاهایش را دنبال کند، اما این آدم‌ها می‌خواستند مانع او بشوند. او برای چیزی که حق‌اش بود، التماس نمی‌کرد!
آنقدر ضربه‌های محکم برادرش روی کمرش ادامه یافت تا خودش نیز خسته شد، به نفس- نفس افتاده بود و عرق از پیشانی‌اش می‌ریخت.
جیزل حتی توان حرکت کردن هم نداشت، آنقدر بدنش زیر ضربه‌های شلاق قرار گرفته بود که کاملا بی‌حس شده بود.
از لای چشمانش می‌توانست آنها را ببیند که دوباره دور هم نشسته و مشغول خوردن غذایشان شده بودند. آنقدر عادی این کار را انجام می‌دادند که گویی اصلا او وجود ندارد.
از میان آنها تنها کسی که با ترس و وحشت به او خیره شده بود، پسر کوچک خواهرش بود. گویی با چشمانش التماس می‌کرد که جیزل هنوز هم نفس بکشد.
جیزل سعی کرد با تمام دردی که دارد به او لبخند بزند. لبخندی زهرآگین‌تر از نیش مارهای سیاه!
در دلش به حال خودش و این پسر بیچاره افسوس می‌خورد.
- ببخشید که مجبور هستی این‌ها را تحمل کنی، سعی کن روزی خودت را از این افراد پوسیده نجات بدهی!
جیزل زیر لب زمزمه کرد.
به زحمت از جایش بلند شد و پله‌ها را آرام- آرام بالا رفت و وارد اتاق شد. شدت بدن دردش هر لحظه بیشتر می‌شد و مطمئن بود که تا چند ساعت دیگر از شدت درد حتی نمی‌توانست چشمانش را روی هم بگذارد.

" مادمازل جیزل "       ~ پارت چهاردهم 

به سوی تخت رفت و روی آن دراز کشید. وجودش لبریز بود از خشم و عصبانیت!
چرا باید برای چیزی که حق مسلم یک انسان بود، انقدر می‌جنگید؟ هر کسی حق دارد درس بخواند، پیانو بنوازد، بتواند آزادانه با دوستانش بیرون برود یا هر کاری که دلش می‌خواهد انجام بدهد‌ پس چرا با او طوری رفتار می‌شد که گویی کار اشتباهی انجام داده است؟ که گویی اگر به پاریس برود و بخواهد درسش را ادامه بدهد، یک گناه بزرگ است؟ 

اولین باری که تصمیم گرفت درسش را ادامه بدهد، در کنار اقای چارلز نشسته بود و او درباره‌ی دوران جوانی خودش حرف می‌زد. درباره‌ی زمانی که در دانشگاه اقتصاد می‌خواند و آنجا با همسرش آشنا شده بود. همسرش در آن زمان، در دانشگاه برای سیاست‌مداری تحصیل می‌کرد و در نامه‌هایی که هنگام جوانی برای آقای چارلز فرستاده بود، درباره‌ی رشته‌اش اطلاعاتی را در نامه‌ها می‌نوشت.
هنگامی که آقای چارلز نامه‌ها را برای جیزل می‌خواند، او با رشته‌ای که همسر آقای چارلز در آن تحصیل می‌کرد، آشنا شد؛ سیاست‌مداری!
همانجا بود که دلش خواست درس بخواند و به یک سیاست‌مدار تبدیل شود. یک سیاست‌مدار بزرگ، درست مانند همسر آقای چارلز! 

***
چهار روز از آن روز می‌گذشت و در این یک هفته، جیزل یک بار هم اتاقش را ترک نکرده بود. آنقدر غذا و آب نخورده بود که هر شب دل‌درد داشت و لب‌هایش خشک شده بودند. کسی نیز به دنبالش نمی‌آمد که او را برای شام یا ناهار صدا بزند و البته از این موضوع ناراضی نبود!
روی تخت‌اش دراز کشیده بود و به سقف قهوه‌ای رنگ بالای سرش خیره شده بود‌. در این چهار روز تنها کاری که می‌کرد کتاب خواندن و فکر کردن بود که چگونه باید خودش را به پاریس برساند، اما هیچ راهی به ذهنش نرسیده بود.
با ناامیدی که تمام وجودش را در بر گرفته بود، از جایش برخواست و در آن تاریکی اتاق با چشمانی ریز شده، سعی کرد عقربه‌های ساعت را روی صفحه‌ی آن تشخیص دهد. ساعت سه نصف شب بود!
بعد از چهار روز بیرون نرفتن از اتاق، به یک دستشویی اساسی نیاز داشت، باید حتما بیرون می‌رفت؛ اکنون هم شب بود و کسی بیدار نبود که بتواند او را ببیند.
از آن روز تا کنون کوفتگی بدنش کمتر شده بود، اما هنوز زخم‌ها و کبودی‌های صورتش به راحتی قابل مشاهده بودند.
به سمت در رفت و آن را باز کرد، به آرامی از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. با قدم‌های آرام و در حالی که روی پنجه‌ی پاهایش راه می‌رفت تا با صدای پاهایش کسی از خواب بیدار نشود،به سوی پله‌ها رفت تا از آنها پایین برود اما با دیدن سایه‌ی دو نفر که در سالن نشسته بودند، از ترس هین آرامی کشید و خودش را پشت یکی از گلدان‌های بزرگ طبقه‌ی بالا، پنهان کرد.
فقط سایه‌ی آنها را می‌دید، اما از صدای پچ‌پچ‌شان می‌توانست متوجه بشود که مادر و خواهرش هستند.
صدای مادرش که به آرامی با خواهرش حرف می‌زد تا کسی را از خواب بیدار نکند، به گوشش رسید.
- دوروتی، سریع‌تر وسایل را جمع کن و در کیسه بریز، عجله کن!
جیزل نمی‌توانست متوجه بشود که مادرش چرا آنقدر عجله دارد. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟
دوروتی در حالی که با عجله چیزی را جابه‌جا می‌کرد، جوابش را داد‌.
- نگران نباش مادر تا زمانی که آقای مایکل بیاید همه‌ی اینها را بسته بندی کرده‌ام.
- می‌دانی که نباید او را معطل کنیم؟ او دارد به ما لطف می‌کند و ما نمی‌توانیم او را جلوی در منتظر خودمان نگه داریم‌.
این را مادرش گفت و با عجله از جایش برخواست و به سوی آشپزخانه دوید که باعث شد جیزل کمی خودش را بیشتر به سوی دیوار بکشد و خود را از دید او پنهان کند.
مادرش در حالی که شیشه‌ای بزرگ در دستش بود از آشپزخانه خارج شد و به سوی دوروتی رفت.
- اکنون که آقای مایکل به پاریس می‌رود می‌توانم وسایلی که مدت‌هاست برای خاله‌ات کنار گذاشته‌ام را برایش بفرستم، پس عجله کن!

" مادمازل جیزل "       ~ پارت پانزدهم 

با شنیدن نام "پاریس" از دهان مادرش به یک‌باره گوش‌هایش تیز شد. از فکری که در سرش می‌گذشت اصلا خوشش نمی‌آمد اما آنقدر جدی به آن فکر می‌کرد که خودش نیز تعجب کرده بود.
همان‌گونه که از اتاق بیرون آمده بود، به سوی آن برگشت و وارد اتاق شد و در را پشت سرش قفل کرد. سریع به سمت تختش دوید. پارچه‌ی آن که کمی روی زمین افتاده بود را بلند کرد و چمدانش را از زیر آن بیرون کشید.
به سرعت آن را باز کرد و روی تخت انداخت‌ به سوی کمدش دوید و چند دست لباس از آن بیرون کشید و در چمدان انداخت. چندین کتاب نیز در آن جای داد و درش را بست. نمی‌توانست وسیله‌ی زیادی به همراه خودش ببرد، باید بارش را سبک می‌بست. با عجله به سوی کمد کنار تختش رفت و آن را باز کرد، دفتر خاطراتش را در آورد و آن را روی میز انداخت. به سوی میز رفت روی آن نشست. باید چیزی برای آقای چارلز می‌نوشت تا هم او را از نقشه‌اش آگاه کند و هم بتواند آدرس پسرش را بگیرد. چون او هنوز یک بار هم که شده پسرش را ندیده بود و او را نمی‌شناخت و اگر همین‌طور بدون هیچ مقدمه‌ای می‌رفت، آنجا به مشکل بر می‌خورد.
سریع روی کاغذ با خطی که مطمئن بود حتی خودش هم نمی‌تواند آن را بخواند همه چیز را نوشت و از جایش بلند شد.
به سوی کمد رفت تا لباسش را عوض کند اما با شنیدن صدای شدید سم اسب‌های آقای مایکل که با صدای بلندی درب خانه‌شان متوقف شدند پوف کلافه‌ای کشید و از جایش بلند شد و به سمت بالکن اتاقش رفت.
ارتفاع اتاقش تا زمین چندان بلند نبود و می‌توانست به راحتی به پایین بپرد. اول چمدانش را انداخت و سپس خودش از پنجره به پایین پرید و روی چمن‌های حیاط فرود آمد. با اینکه آرام روی زمین افتاده بود اما درد شدیدی در سراسر بدنش پیچید و کوفتگی‌های بدنش شروع به گزگز کردند.
با تمام تلاشش سعی کرد از جایش بلند شود و از در پشتی حیاط به بیرون بدود. می‌توانست صدای حرف زدن دوروتی با آقای مایکل را بشنود که به او می‌گفت:
- حواستان باشد که وسایل را به مکان درست ببرید.
برای چند دقیقه همانجا ماند تا مادر و خواهرش به داخل خانه بروند و سپس از حیاط خارج شد و در را به آرامی پشت سرش بست.
به سوی گاری آقای مایکل که اکنون به درون خانه رفته بود تا وسایل را به بیرون بیاورد رفت و به سرعت در پشت آن و جایی که کسی نمی‌توانست او را ببیند، رفت و پناه گرفت. چنان خودش را جمع کرده بود که هر لحظه امکان داشت در وسایل محو شود!
چیزی نگذشته بود که آقای مایکل نیز سوار شد و با گفتن " هی " بلندی، درشکه را به حرکت در آورد. پرده‌های پشت گاری باز بودند. از جای کمی که میان وسایل برای خودش باز کرده بود، می‌توانست ببیند که به آرامی از درب خانه‌شان دور می‌شود.
اشک آرام- آرام از چشمانش سرازیر شد.
اگر او، خانواده‌ای داشت که می‌توانست روی آنها حساب باز کند و آنها نیز او را حمایت کنند هیچوقت این‌طور نمیشد. هیچوقت او این خانه را این‌گونه ترک نمی‌کرد.
خانه‌ای که تمام کودکی‌اش را در آن گذرانده بود.هر چند تلخ و دردناک بوده باشند اما باز هم خاطرات کودکی‌اش بودند و نمی‌توانست آنها را فراموش کند. اشک جلوی دیدش را گرفته بود و همه چیز را تار می‌دید. دستش را بلند کرد و اشک‌هایش را از جلوی دیدش کنار زد تا بتواند واضح ببیند.
در آن تاریکی شب که به جز ماهِ در آسمان، چراغ دیگری وجود نداشت تا آن دهکده‌ای که اکنون غم‌انگیزترین مکان برای جیزل بود را روشن کند، جیزل، خودش را می‌دید که با کودکان هم سن و سالش مشغول بازی است. مادرش در حیاط ایستاده بود و مشغول آب دادن به گل‌ها بود. دوروتی نیز به همراه جوزف کنار در ایستاده بودند و به او و بچه‌ها خیره شده بودند و آرام با یکدیکر صحبت می‌کردند. پدرش نیز که گوسفندان را به دشت برده بود، از دور نمایان شده و به سوی خانه می‌آمد.
این آخرین تصویری بود که از خودش به همراه خوانده‌اش بخاطر آورد و سپس چشمانش را بست و با آن دهکده و تمام خاطرات و آسمان زیبایش خداحافظی کرد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...