رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: تاراج

نویسنده: دنیا | کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: عاشقانه

خلاصه: در هیاهوی زمانه، درست جایی که کلبه‌ی امیدت بر سرت آوار شده و تمام آرزوهایت بر باد رفته یک دعوت نامه زندگی‌ات را تغییر داده و روح تو را به تاراج می‌برد.

مقدمه:

سایه‌هایی رعب آور به دور آتش خنده‌کنان و پر از شادی ایستاده‌اند و اما آتش!

یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایه‌ها را می‌نگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه می‌شود! سایه‌ها همچنان در شادی‌اند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر می‌کند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات می‌دهد.

لینک مطالعه رمان:

  • هانیه پروین عنوان را به معرفی و نقد رمان تاراج | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • 2 هفته بعد...

پارت اول

هوای ابری، رعد و برق و در نهایت باران!

همه چیز از همین جا شروع شد؛ جایی که برای هر کس خاطره‌ای به جا گذاشته و در آخر همه دوستش دارند. یادم هست که در چنین وقتی به ساعت عاشقی رسیده بودیم و خنده کنان بر لبه‌ی جدول‌ها راه می‌رفتیم. کاش همه‌ی آن خاطرات به جای گریه، لبخند بر لبانم می‌آورد.

***

ساعت هفت عصر بود و منتظر و آماده نشسته بودیم تا بالاخره خواهر دلدارم آماده بشه و دل از اون آینه بکنه، هر چی هم مامان صداش میزد ول نمی‌کرد. دائم می‌گفت الان میام و خبری نمی‌شد تا اینکه در یه حرکت انتحاری رفتم توی اتاقش و گفتم:

 - خواستگاری نیستا! قرار هم ندارین الهی شکر. میخوایم بریم یه شام کوفت کنیم بیایم.

 

ویرایش شده توسط دنیا
  • مدیریت کل
2 ساعت قبل، دنیا گفته است:

پارت اول

هوای ابری، رعد و برق و در نهایت باران!

همه چیز از همین جا شروع شد؛ جایی که برای هر کس خاطره‌ای به جا گذاشته و در آخر همه دوستش دارند. یادم هست که در چنین وقتی به ساعت عاشقی رسیده بودیم و خنده کنان بر لبه‌ی جدول‌ها راه می‌رفتیم. کاش همه‌ی آن خاطرات به جای گریه، لبخند بر لبانم می‌آورد.

***

ساعت هفت عصر بود و منتظر و آماده نشسته بودیم تا بالاخره خواهر دلدارم آماده بشه و دل از اون آینه بکنه، هر چی هم مامان صداش میزد ول نمی‌کرد. دائم می‌گفت الان میام و خبری نمی‌شد تا اینکه در یه حرکت انتحاری رفتم توی اتاقش و گفتم:

 - خواستگاری نیستا! قرار هم ندارین الهی شکر. میخوایم بریم یه شام کوفت کنیم بیایم.

 

عشق من تو صفحه نقد نیاز نیست پارت گذاری کنید. تو تاپیک زیر ادامه بدید:

داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛
بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانه‌ای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...