دنیا ارسال شده در 28 شهریور اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، درست جایی که کلبهی امیدت بر سرت آوار شده و تمام آرزوهایت بر باد رفته یک دعوت نامه زندگیات را تغییر داده و روح تو را به تاراج میبرد. مقدمه: سایههایی رعب آور به دور آتش خندهکنان و پر از شادی ایستادهاند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایهها را مینگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه میشود! سایهها همچنان در شادیاند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر میکند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات میدهد. لینک مطالعه رمان: 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1864-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D9%88-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
دنیا ارسال شده در 4 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 4 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت اول هوای ابری، رعد و برق و در نهایت باران! همه چیز از همین جا شروع شد؛ جایی که برای هر کس خاطرهای به جا گذاشته و در آخر همه دوستش دارند. یادم هست که در چنین وقتی به ساعت عاشقی رسیده بودیم و خنده کنان بر لبهی جدولها راه میرفتیم. کاش همهی آن خاطرات به جای گریه، لبخند بر لبانم میآورد. *** ساعت هفت عصر بود و منتظر و آماده نشسته بودیم تا بالاخره خواهر دلدارم آماده بشه و دل از اون آینه بکنه، هر چی هم مامان صداش میزد ول نمیکرد. دائم میگفت الان میام و خبری نمیشد تا اینکه در یه حرکت انتحاری رفتم توی اتاقش و گفتم: - خواستگاری نیستا! قرار هم ندارین الهی شکر. میخوایم بریم یه شام کوفت کنیم بیایم. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط دنیا نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1864-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D9%88-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10194 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیریت کل هانیه پروین ارسال شده در 2 ساعت قبل مدیریت کل اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل 2 ساعت قبل، دنیا گفته است: پارت اول هوای ابری، رعد و برق و در نهایت باران! همه چیز از همین جا شروع شد؛ جایی که برای هر کس خاطرهای به جا گذاشته و در آخر همه دوستش دارند. یادم هست که در چنین وقتی به ساعت عاشقی رسیده بودیم و خنده کنان بر لبهی جدولها راه میرفتیم. کاش همهی آن خاطرات به جای گریه، لبخند بر لبانم میآورد. *** ساعت هفت عصر بود و منتظر و آماده نشسته بودیم تا بالاخره خواهر دلدارم آماده بشه و دل از اون آینه بکنه، هر چی هم مامان صداش میزد ول نمیکرد. دائم میگفت الان میام و خبری نمیشد تا اینکه در یه حرکت انتحاری رفتم توی اتاقش و گفتم: - خواستگاری نیستا! قرار هم ندارین الهی شکر. میخوایم بریم یه شام کوفت کنیم بیایم. عشق من تو صفحه نقد نیاز نیست پارت گذاری کنید. تو تاپیک زیر ادامه بدید: نقل قول داستان زنی که رنگ پوستش، نه سیاه بود و نه سفید؛ بلکه بنفشِ کبود بود! از لینک زیر عاشقانهای جدید و متفاوت بخوانید🦋👇🏼 لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1864-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D9%88-%D9%86%D9%82%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-10200 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.