دنیا ارسال شده در جمعه در 12:40 PM اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:40 PM (ویرایش شده) نام رمان: تاراج نویسنده: دنیا کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه خلاصه: در هیاهوی زمانه، جایی که کلبهی امیدت بر سرت میریزد و تمام آرزوهایت بر باد رفتن یک دعوت نامه زندگیها را تغییر داده و روح تو را به تاراج میبرد. ویرایش شده 8 ساعت قبل توسط دنیا 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1863-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
دنیا ارسال شده در جمعه در 12:55 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 12:55 PM مقدمه: سایههایی رعب آور به دور آتش خندهکنان و پر از شادی ایستادهاند و اما آتش! یک نفر در میان آتش با بی تفاوتی ایستاده و رقص و شادی سایهها را مینگرد؛ گویی دیگر اهمیت ندارد که چه میشود! سایهها همچنان در شادیاند که آتش گر گرفته و همه جا را خاکستر میکند و یک انسان شاید هم فرشته نجاتی از میان آن خاکستر ها بیرون آمده و او را نجات میدهد. صفحه نقد رمان: 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1863-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9679 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
دنیا ارسال شده در 8 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت اول ماشین رو از تعمیرگاه بیرون آوردم و به سمت خونه حرکت کردم و همونطور که سعی داشتم بفهمم مشکلش خوب حل شده یانه با مامان تماس گرفتم. بعد از چند بوق مامان جوابم رو داد: - سلام. رسیدی؟ - سلام؛ نه تازه از تعمیرگاه راه افتادم حدود بیست دقیقه دیگه بیرون باش. مامان خداحافظی و تلفن رو قطع کرد، منم موبایل رو روی صندلی شاگرد گذاشتم و با دقت بیشتر حواسم رو به ماشین و جاده دادم ولی خب انگار واقعا خوب شده بود؛ باید از پروانه بابت راهنمایی تشکر میکردم. زیر لب آهنگی که پخش میشد رو زمزمه وار میخوندم و خوشحال به سمت خونه در حرکت بودم. چند دقیقه بعد وقتی به خونه رسیدم به موبایل مامان زنگ زدم تا بیاد بیرون و مامان با چهرهای خندان با اون چادر خوشگلش توی کوچه نمایان شد. براش بوقی زدم و اون با دست اشاره کرد الان میاد؛ در رو بست و قفلش کرد و به سمتم اومد. قفل ماشین رو باز کردم و مامان نشست. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط دنیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1863-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AC-%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9762 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.