رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و چهارم

از پیمان با بچها رفت رستوران تا صور و ساط آهنگارو برای امشب آماده کنه و منو باور هم رفتیم خونه تا آماده بشیم... وقتی در و باز کردم، دیدم که همه چیز عین قبله... همونجوری بود که خودم چیده بودم! باور سریع دویید سمت اتاقش تا آماده بشه و منم به عکسای خودم و پیمان نگاه می‌کردم و خاطراتمونو دوباره و دوباره مرور می‌کردم. یهو باور اومد سمتم و گفت:

ـ مامان موهامو خرگوشی میبندی؟

صورتش و بوسیدم و گفتم:

ـ چقدر خوشگل شدی! آره عزیزم، بشین.

همونجور که داشتم موهاشو می‌بستم گفت:

ـ مامان تا تو آماده بشی من برم دنبال شنتیا؟

از علاقش به شنتیا خندم می‌گرفت، سعی کردم خودمو کنترل کنم و گفتم :

ـ آره عزیزم برو.

یهو با تردید گفت:

ـ بابایی دعوام نکنه؟!

همنطور که موهامو دم اسبی میبستم با خنده گفتم:

ـ نه عزیزم دعوات نمیکنه، پدر و مادرش هم دعوت کن!

ـ باشه. 

یکم آرایش کردم و بعدش زنگ خونمون زده شد... مهسان سریع اومد داخل و گفت:

ـ زودباش غزل، همه اومدن.

گفتم:

ـ من حاضرم، بریم دنبال باور و شنتیا.

مهسان گفت:

ـ راستی غزل خانوم از فردا میای و تو عکاسی بهم کمک کنی... دهنم این مدت سرویس شد.

خندیدم و گفتم:

ـ باشه، تازه میخوام کنارش کار درست کردن اکسسوری هم ادامه بدم!

  • پاسخ 135
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    136

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و پنجم

مهسان با ذوق گفت:

ـ اتفاقا من میخواستم بهت بگم، خیلی هم این چیزایی که درست میکنی گوگولیه!

گفتم:

ـ حالا فردا برات میارم یه چندتاشو خودت انتخاب کن.

بعدش رفتیم دم در خونه شنتیا اینا و من در زدم. دیدم شنتیا دست باور و گرفته و اومدن بیرون... مهسان یهو زد زیر خنده و گفت:

ـ امیدوارم پیمان این صحنه رو نبینه فقط!

منم همراهش خندم گرفت... شنتیا با تعجب نگام میکرد و با لکنت گفت:

ـ خاله..ش...شما برگشتین؟؟

قدش بلندتر شده بود ولی چهرش همون بود... بغلش کردم و گفتم:

ـ آره عزیزم.

اونم بغلم کرد و گفت:

ـ چقدر خوب! برای باور خیلی خوشحال شدم.

باور هم با عشوه نگاش می‌کرد...خدای من این دوتا رو من چجوری جلوی پیمان جمع کنم؟؟! به شنتیا گفتم:

ـ پسرم، مامان و بابات خونه نیستن؟

شنتیا گفت:

ـ نه اونا دیروز رفتن خونه خالم تهران... الان مادربزرگم پیشمه.

گفتم:

ـ خب پس بیا بریم، شب برت میگردونیم.

همونجور که می رفتیم آروم زیر گوش باور گفتم:

ـ دخترم جلوی بابات رعایت کن باشه؟ کله جفتمونو میکنه، هنوز بهش نگفتم.

آروم بهم چشمک زد و گفت:

ـ حواسم هست مامان غزل.

بوسش کردم و گفتم:

ـ قربونت برم من که حواست به همه چیز هست.

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و ششم

مهسان در ماشینو باز کرد و بچها رفتن داخل  نشستن و با لحن پر از حسادت ساختگی گفت:

ـ حالا ما همسن اینا بودیم!! یادته غزل؟

خندیدم و گفتم :

ـ دقیقا، در حق ما ظلم شده بود.

تا برسیم رستوران، از مهسان راجب جزیره پرسیدم که گفت:

ـ همه چیز مثل قبله... همونجوری که بود. فقط جای تو پیش ما خیلی خالی بود، علی هم که رستورانش ترکونده و هر شب اینجا شلوغه، امشبم کلی دعوتیارو کنسل کردن که وی آی پی رزروش کنن.

پرسیدم:

ـ کوهیار چطوره؟ هنوزم با دخترخالت تیک و تاک میزنه؟

مهسان گفت:

ـ آره بابا، قضیشونم خیلی جدیه! چندبار کوهیار رفت شمال پیشش... مینو اومد اینجا... الانم کوهیار منتظره درس مینو تموم بشه بره خواستگاریش.

با شادی گفتم:

ـ خب خداروشکر پس، اینم رفت خونه بخت. 

بعدش پرسیدم:

ـ حالا تو بگو، چرا مهدی رو اینقدر دست به سر میکنی هنوز؟؟ منم دلم میخواد خاله بشم.

مهسان یه آهی کشید و گفت:

ـ والا غزل غریبه نیستی، اتفاقا تو فکرش بودیم ولی بعد رفتن تو واقعا اینقدر هم ذهن من هم مهدی پیش باور و پیمان بود، اصلا نمیتونستیم رو این قضیه تمرکز کنیم!

مهسان مثل خواهرم بود، واقعا اونو دیگه رفیق خودم نمیدیدم و برام جزیی از خانواده بود به همون اندازه هم میدونستم حرفایی که بابت مهدی هم میزنه درسته... بهرحال تو نبود من، مطمئنم از دخترم مثل بچه خودشون مراقبت کردن... زدم رو پاش و گفتم:

ـ خب حالا که برگشتم پس دیگه وقتشه!

خندید و همونجور که جلوی رستوران پارک میکرد، گفت:

ـ باشه چشم. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و هفتم

در رو برای بچها باز کردم و گفتم:

ـ خبرشم اول به من میدی!

مهسان خندید و گفت:

ـ تو که بیشتر از مهدی دلت خبر بارداری منو میخواد که!

جفتمون باهم خندیدیم و حرفش رو تایید کردم... شنتیا و باور زودتر از ما رفتن داخل و دم در امیرعباس دوباره بهمون خوشامد گفت... همه کسایی که دوسشون داشتم اونجا بودن... پیمان و کوهیار و پارسا مشغول تمرین آهنگا بودن، باور دویید و رفت بغل پیمان و پیمان وقتی منو دید، اومد پایین پیشم و زیر گوشم گفت:

ـ حالا اینقدر خوشگل نشی نمیشه نه؟!

با کمی خجالت خندیدم که باور گفت:

ـ بابا پس من چی؟

پیمان بوسش کرد و گفت:

ـ تو که پرنسس منی!

همین لحظه شنتیا اومد پیشمون و با ترس به پیمان گفت:

ـ سلام عمو!

پیمان نگاش کرد و با جدیت گفت:

ـ باز که تو اینجایی؟؟ گوشتو دوباره بکشم؟

همونجور که به زور خندمو کنترل می‌کردم گفتم:

ـ پیمان گناه داره، بچست.

پیمان بهم چشم غره ای داد و به شنتیا دست داد و بعدش رو به باور با جدیت گفت:

ـ میری کنار مادرت میشینیا.

باور با ناراحتی نگام کرد که گفتم:

ـ برو دخترم با دوستت بازی کن، بدو برو.

پیمان سریع پرید وسط حرفم و با صدای بلند گفت:

ـ غزل حرفشم نزن. 

از حسادتش به شنتیا واقعا خندم میگرفت ولی با جدیت گفتم:

ـ پیمان حرفشو میزنم، رفیقن دیگه! باید بهشون عادت کنی.

بعدشم باور و از بغلش گذاشتم پایین و بهشون گفتم:

ـ برید بچها ولی از اینجا خیلی دور نشین!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و هشتم

با شادی دست همو گرفتن و رفتن... پیمان اوفی کرد و گفت:

ـ غزل باز داری بهشون رو میدیا. نکن! آخر این شنتیا رو من کتک میزنم!

با صدای بلند خندیدم و گفتم:

ـ پیمان جون بهتره به این وضعیت عادت کنی! پدر دختر بودن این سختیارو هم داره دیگه!

پیمان تایید کرد و گفت:

ـ واقعا همینطوره! من الان حال پدرت رو درک میکنم که چرا روی تو اینقدر سخت گیری میکرد! الان من دخترمو واقعا نمیتونم با هیچکس دیگه ای تقسیم کنم. 

 زدم به پشتش و گفتم:

ـ نگران نباش، عادت میکنی. 

با ناراحتی نگام کرد و گفت:

ـ فکر نکنم. 

علی اومد سر میزمون و گفت:

ـ خب بالاخره عاشقا بهم رسیدن، دوستان چی میل دارین براتون بیارم؟

پیمان گفت:

ـ علی من میگم اول برنامه موزیک و اینا رو اوکی کنیم بعد که همه اومدن پذیرایی میشیم دیگه.

علی تایید کرد و از پیمان خواست بره و منوی غذا رو ببینه... پیمان بعد بلند شدن گفت:

ـ روبروی من بشین که انرژی امشبم تامین بشه!

خندیدم و بهش چشمک زدم که گفت:

ـ تازه یه سوپرایزه دیگه هم برات دارم.

با ذوق گفتم :

ـ چی؟؟

به ساعتش نگاه کرد و گفت:

ـ الانا دیگه باید برسن!

پیمان رفت بالای سن و مهسان از پیش مهدی اومد پیش من نشست و گفت:

ـ خب، بابای حسود چیکار کرد؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و بیست و نهم

خندیدم وگفتم:

ـ هیچی مجبور شد قبول کنه دیگه!

مهسان خندید و گفت:

ـ باز خوبه، خداروشکر!

همین لحظه دیدم از در ورودی سالن پدر و مادرم وارد شدن... مامان با گریه اومد سمتم و محکم بغلم کرد... منم نتونستم طاقت بیارم و یه دل سیر تو بغلش گریه کردم... مامان صورتم رو غرق بوسه کرد و گفت:

ـ خداروشکر که برگشتی دخترم، حق با پیمان بود! همش میگفت که تو زنده ای! خدا حفظش کنه که تورو برامون آورد.

همین لحظه پیمان اومد پایین و با بابا دست داد و مامان طاقت نیورد و اونم مثل من بغل کرد و بهش گفت:

ـ ممنونم ازت پسرم، دنیارو بهم دادی.

پیمان با شادی دست مامان رو بوسید و گفت:

ـ کاری نکردم، میدونستم یه روزی برمیگرده پیشم!

بابا هم سرم رو بوسید و آروم اشک گوشه چشمشو پاک کرد و برای برگشتنم ابراز خوشحالی کرد... بعد از ورود مامان اینا تقریبا همه کیشوندا اومدن... امیرعباس از بالای سن اعلام کرد که این جشن بخاطر بازگشت دوباره من به جزیره از طرف پیمان و آدمای جزیره انجام شده و بعدش پیمان و گروهش شروع به نواختن آهنگا کردن... اینقدر غرق تو چهره پیمان بودم که اصلا نمیتونستم رو آهنگایی که میزنه تمرکز کنم، اونم تمام حواسش به من بود. بعد اجرای کوهیار و سعید، نوبت به اجرای آهنگای مهدی رسید که باورم رفت بالای سن و با عشوه زیاد اون بالا می رقصید و منو مهسان قربون صدقش می‌رفتیم...  یه چیزی که برای خیلی جالب بود این بود که دخترم تو موسیقی خیلی پیشرفت کرده بود که میدونستم تمام اینا از اثراته پیمانه... از بچگیش باهاش تقریبا تمام سازها رو کار می‌کرد و باور هم با علاقه موسیقی رو دنبال می‌کرد. امشب همراه پدرش با سه تا آهنگ گیتار زد و من حظ می‌کردم از این همه استعدادی که تو وجود دختر هشت سالم بود! حق با پیمان بود... بعضی از حرکات و اداهاش خیلی شبیه من بود... بچگی خودمو توی دخترم می‌دیدم و همینطور می‌دیدم که برخلاف من چقدر باور عاشق پدرشه و همینطور پیمان حاضره جونشو براش بده و دم و نفس نداره براش... برای این رابطه پدر و دختری بینشون واقعا خوشحال بودم. ا

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سی‌ام

 از همون اول به پدرش وابسته بود اما تو نبود من مشخصه که بیشتر از قبل بهم وابسته شدن و من بی نهایت از این موضوع خوشحال بودم... آخرین اجرا هم توسط عمو ناخدا با نی انبونش انجام شد و همه لذت بردیم... سرآخر با پیشنهاد علی یه آهنگ جنوبی شاد تو رستوران زدن و همه رفتیم وسط و مشغول رقصیدن شدیم... اون شب خیلی بهم خوش گذشت چون کنار کسایی که دوسشون داشتم و جایی که بهش تعلق داشتم، بودم. حدود ساعتای دو و نیم نصفه شب بود که برگشتیم خونه....پیمان ترمز زد و به شنتیا گفتم:

ـ پسرم من ببرمت یا خودت میری؟

شنتیا گفت:

ـ نه خاله خودم میرم. 

بعد به باور گفت:

ـ شبت بخیر باور.

یهو باور محکم بغلش کرد و گفت:

ـ شب تو هم بخیر، باز فردا بیا خونه ما هم بازی کنیم.

یهو پیمان با عصبانیت برگشت و به باور نگاه کرد و با صدای تقریبا بلند گفت:

ـ باور!

از حرکات پیمان واقعا خندم می‌گرفت. شنتیا که اوضاع رو خیط دید، سریع به باور گفت:

ـ باشه خداحافظ.

بعد سریع از ماشین پرید پایین و در رو بست، بچه بیچاره واقعا از پیمان حساب می‌برد. باور با اخم به پیمان گفت:

ـ بابا داشتم با دوستم خداحافظی می‌کردم.

پیمان همینجور که از ماشین پیاده میشد، گفت:

ـ چشمم روشن! جدیدا از دوستت با بغل خداحافظی میکنی؟

باور همونطور که از ماشین پیاده میشد با شکایت رو بهم گفت:

ـ مامان نمیخوای به بابا چیزی بگی؟

من که همینجور ریز ریز می‌خندیدم گفتم:

ـ چرا میگم بهش!

پیمان همنطور که با عصبانیت داشت در خونه رو باز میکرد رو بهم گفت:

ـ تو هیچی نگو غزل! همش تقصیر توئه این بچه ها جدیدا اینقدر پررو شدن!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سی و یکم

برق خونه رو روشن کردم و گفتم:

ـ خیلی خب حالا! دوست صمیمیشه دیگه باباییش.

بعد رو به باور که با اخم رفت رو مبل نشست گفتم:

ـ ولی دخترم هم سعی میکنه از این به بعد یکم رعایت کنه، باشه؟

همینجور با اخم بهم نگاه می‌کرد و گفت:

ـ چشم.

رفتم کنارش نشستم و محکم بغلش کردم و گفتم:

ـ من قربون اخمت برم آخه، حالا برو لباستو عوض کن و مسواک و بعدش لالا.

همینجور با اخم و دست به سینه رفت سمت اتاقش... پیمان که از تو آشپزخونه داشت آب میخورد نگاش کرد و گفت:

ـ ادا و اطواراشو نگاه!

بعد با صدای بلند گفت:

ـ بار آخرت باشه اون پسرو بغل میکنیااا!!.

خندیدم و رفتم سمت آشپزخونه و همینجور که نگاش می‌کردم، گفتم:

ـ پیمان یکم زیاده روی نمیکنی؟؟ اینا هنوز بچن!

پیمان چرخید سمتم و گفت:

ـ نخیر، اصلا چرا دختر من باید یه پسربچه رو بغل کنه؟

خندیدم و گفتم:

ـ خب الان جلوشو گرفتی، بعدش چی میشه؟ دختر ما بزرگ میشه... فردایی، پس فردایی وارد محیط مختلط میشه، میره دانشگاه، عاشق میشه، اون موقع میخوای چیکار کنی؟ نمیشه که بری پیش همشون و بگی به بچه من نزدیک نشین یا گوششونو بکشی؟

پیمان دستی به پیشونیش کشید و گفت:

ـ اوف غزل من اصلا جنبه این داستان ها رو ندارم. نمیشه دخترمون تا ابد پیش خودمون بمونه؟؟

محکم بغلش کردم و با خنده گفتم:

ـ نه نمیشه! میدونم خیلی دوسش داری ولی اونم یه انسانه و حق تصمیم داره. 

پیمان قانع نشد و گفت:

ـ ولی من دخترمو به هیچکس نمیدم، میخوام ترشی بندازمش اصلا.

با صدای بلند خندیدم..دست انداخت دور کمرم و گفت:

ـ چقدر خونه صدای خنده هات رو کم داشت غزل!

با شیطنت نگاش کردم و گفتم:

ـ جدی؟

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سی و دوم

چیزی نگفت و نگام کرد... دستمو گرفت و رفتیم سمت اتاقمون... بالاخره بدون ترس و با خیال راحت پیش مردی بودم که دوسش داشتم... طبق عادت قبلم شروع کردم به دست زدن ریش پیمان... پیمان پیشونیم و بوسید که یهو در اتاق باز شد... دیدم باور با عروسک توی دستش وایستاده... چراغ خوابو روشن کردم و با ترس گفتم:

ـ چیشده عزیزم؟

باور چیزی نگفت و بجاش پیمان گفت:

ـ می‌خواستی چی بشه؟ باور خانوم فهمید کارش اشتباه بوده اومده، از باباش عذرخواهی کنه. 

دیدم باور با ناراحتی گفت:

ـ آره بابایی...نمی‌خواستم ناراحتت کنم، ببخشید!

پیمان خندید و نیم خیز شد و گفت:

ـ نبینم ناراحتیتو پرنسس، بیا بوست کنم!

انگار دنیا رو بهش دادن... اومد اون سمت تخت و محکم پیمانو بغل کرد... پیمان صورتش رو بوسید و گفت:

ـ خب شب بخیر گفتی به من و مامان؟

باور موهاشو گذاشت پشت گوشش و زیر گوش پیمان یه چیزی گفت که پیمان با صدای بلند خندید... بعد رو به من با لحن باور گفت:

ـ مامان غزل، باور میخواد وسط منو تو بخوابه، بنظرت چیکار کنیم؟

الان وقتش بود یذره باور‌ و اذیت کنم... پیمانو محکم بغل کردم و با اخم به باور گفتم:

ـ نخیرم ایشون شوهر منه! بچها باید تو اتاقشون بخوابن!

باور هم با اخم همونجور که سعی می‌کرد دست منو از  پیمان جدا کنه، با صدای بلند و ناراحتی گفت:

ـ نخیرم، تو برو اونور.. من میخوام پیش بابایی بخوابم!

منم همینطور ادامه دادم و گفتم:

ـ نخیر، من میخوام پیش شوهرم بخوابم!

باور یهو با بغض به پیمان گفت:

ـ بابایی بهش بگو بره اونور... من میخوام پیش تو بخوابم!

پیمان که داشت از خنده روده بر می‌شد، نیم خیز شد و منو محکم بغل کرد و رو به باور گفت:

ـ باور جون ایشون زنمه و من نمیتونم ازش جدا شم متاسفانه!

  • نویسنده اختصاصی

پارت صد و سی و سوم

بعد با اون دستش باور رو بغل کرد و گذاشت روی تخت و رو به من گفت:

ـ غزل خانوم ایشونم دخترمه و من نمیتونم ازش جدا شم!

بعد به باور نگاه کرد و گفت:

ـ درسته دخترم بعضی اوقات کارای اشتباه میکنه، مثلا یهویی شنتیا رو بغل میکنه!

باور سریع صورت پیمان و بوسید و گفت:

ـ قول، قول ، قول. دیگه اینکارو نمیکنم.

به پیمان نگاه کردم و گفتم:

ـ دخترم گفت اینکارو نمیکنه دیگه پیمان.

پیمان گفت:

ـ پس چاره ای نیست... من میام وسط...دوتا خوشگلای زندگیم بیان دو طرف من.

بعد رو تخت دراز کشید و دستاشو باز کرد...من از سمت چپ رفتم تو بغلش و باور از سمت راست... کیف می.کردم از اینکه کنارشونم... پیمان سر جفتمون رو بوسید... بعدش باور شروع کرد به دست زدن ریش پیمان... دوباره کرمم گرفت؛ دستشو گرفتم و گفتم:

ـ به ریش شوهر من دست نزن خانوم کوچولو. 

دوباره بلند شد و با اخم گفت:

ـ تو به ریش بابای من دست نزن... من اینجوری خوابم نمی‌بره.

پیمان خندید و گفت:

ـ خیلی خب! باور جون تو ریش سمت خودت رو دست بزن... مادرت هم سمت خودشو... اینقدر هم باهم کل کل نکنین!

باور سریع گفت:

ـ باشه بابا. 

  • نویسنده اختصاصی

پارت آخر

یکم دیگه گذشت... باور دوباره بلند شد... پیمان گفت:

ـ باز چیشده؟

باور بهم نگاه کرد و گفت:

ـ آخه بابا من دلم میخواد پیش مامانمم بخوابم.

با خنده نگاش کردم... پیمان گفت:

ـ عجب بدبختی داریما،  بخواب دختر ساعت چهار صبح شد! 

خندیدم و رفتم کنارتر.. باور با یه لحن مظلومی گفت:

ـ دیگه بار آخره!

پیمان هم رفت کنار و باور با ذوق اومد وسط منو پیمان... یه ور دستش بود رو ریش پیمان و یه دستش بود رو موهای من... هم من و هم پیمان محکم بغلش کردیم... دست منو پیمانو گرفت و تو هم گره زد و بعدش با دستای کوچیکش گذاشت رو سینش و گفت:

ـ چقدر خوشحالم که بالاخره آرزوم برآورده شد و مامان غزل برگشت. 

بعد رو به من گفت:

ـ مامان فردا میریم که از درخت آرزوها واسه اینکه آرزوم رو برآورده کرد تشکر کنم؟

صورتش رو بوسیدم و گفتم:

ـ آره عزیزه دلم.

دستای همدیگه رو سفت گرفتیم و پیمان آروم زمزمه کرد:

ـ خیلی دوستتون دارم دلیلای زندگیه من.

 

 

 

( پایان )

ویرایش شده توسط QAZAL

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...