نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 14 ساعت قبل نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 14 ساعت قبل بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: دستامو ول نکن نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: حتی اگر دنیا دست به دست هم دهند و تو رو از من بگیرند، من تو رو در وجود خودم گم نمیکنم؛ اما اینو میدونم که هیچ اتفاقی، تصادفی نمیافته و شاید باید باهاش روبرو میشدم تا تهش بشم آدم قوی داستان زندگیم... مقدمه: هیچوقت در زندگی به خاطر احساس ترس، عقب نمیرم! بارها این جمله را شنیدم که: «بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟ مرگ؟ اما مرگ؛ بدترین اتفاقی که ممکنه برام پیش بیاد، نیست…» بدترین اتفاق در زندگی اینه که اجازه بدم در عین زنده بودن، از درون وجودم بمیرم... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت اول " پیمان " همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت و منو غزل و باور تو خوشبختی خودمون غرق شده بودیم تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد که همه چیز زندگیم رو خراب کرد و تمام بدبختی های دنیا روی سرم آوار شد. زندگیم، نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و منو دخترم رو تنها گذاشت. همه می گفتن که مرده و دیگه برنمیگرده اما من باور نداشتم. با اینکه تقریبا دو سال از نبودنش میگذره اما هنوزم قلبم امید داشت که زندست و یه گوشه ای از این کره خاکی داره نفس میکشه. هر روز کارم شده که لباساشو بو کنم و حسرت و دلتنگیم رو برطرف کنم. بعد از رفتنش تقریبا نابود شده بودم ولی فقط یه چیزی برام مونده بود که منو به این زندگی وصل میکرد و اونم دخترم بود. روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد، من با وجود باور، تونستم یکم به خودم بیام و سرپا وایستم! علاوه بر من، باورم نابود شد. تو سن هفت سالگی نبودن مادری که اینقدر وابسته اش بود و همه جا باهاش بود، خیلی گوشه گیرش کرده بود! هرچی بزرگتر میشد؛ بیقراری و لج کردناش بیشتر میشد. بنابراین تو این مدت مجبور بودم که علاوه بر پدر بودن براش جای خالی غزل رو هم پر کنم. گرچه که جای خالیش با هیچ چیزی پر نمیشد و بعد رفتنش فقط سکوت و تاریکی بود که کل خونه ما رو دربرگرفته بود. هنوزم که هنوزه وقتی دارم از سرکار برمیگردم فکر میکنم الان در رو برام باز میکنه و با اون خنده های قشنگش ازم استقبال میکنه. هنوزم که هنوزه مثل قبل کنار درخت آرزوها رو به این دریای نکبت منتظرش میشینم تا بلکه از پشت سر بیاد بغلم کنه و بگه که برگشته و همه ی اینا فقط یه خواب تلخ بوده اما زندگی بی رحم تر از اون چیزیه که ما فکرش رو می کنیم. امروزم طبق معمول بعد از مدرسه، باور رو بردم خونه همسایمون گذاشتم تا با دوستش شنتیا یکم بازی کنه و حال و هواش عوض بشه و از این گوشه گیریاش کم بشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9665 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت دوم دخترم روز به روز جلوی چشمم آب میشد، شبا با گریه و دلتنگی برای مادرش می خوابید و من هیچ کاری از دستم برنمیومد که انجام بدم! قرار بود یه عضو کوچولوی دیگه به زندگیمون اضافه بشه اما این دنیای بی رحم؛ خوشحالی رو برامون زیادی دید! واقعا خدایا خیلی نامردی! کل دلخوشیه من خانوادم بود، چرا ازم گرفتیش؟ همین جور قدم زدم و رفتم کنار درخت آرزوها نشستم و یکی از برگاش رو کندم و گرفتم توی دستم. دیگه دیدن دریا حالم رو بهم می زد، منو یاد اون روز کذایی مینداخت! همون روزی که غزل برای همیشه ناپدید شد. دو سال پیش تابستون بود، غزل برای اینکه باور عاشق دریا و آب بازی بود، بعدازظهرا میوردتش کنار دریا تا باهم بازی کنن! براش کلاس شنا هم ثبت نام کرده بود و صبحا میبردتش شنا و بعدازظهرا با خودش میرفت دریا. همه چیز خیلی خوب بود تا اینکه یه روز که دریا تقریبا موجش زیاد بود، باور گیر داده بود که طبق معمول برن دریا. من به غزل گفتم که نرن چون خطرناکه و امکانش هست مشکلی پیش بیاد اما چون هیچوقت دوست نداشت که پیش دخترش بدقول بشه علی رغم مخالفتای من رفتن. کاش میدونستم که اون روز آخرین روزیه که میبینمش...حداقل بیشتر از قبل نگاش میکردم و قربون صدقش میرفتم. اون روز سرم بدجوری درد میکرد و دلهره داشتم اما نمی فهمیدم که دلیلش بخاطر چیه! تا اینکه موقع غروب که تو رستوران مشغول همنوازی با بچه ها بودیم دیدم که کوهیار و امیرعباس با قیافه ی سراسیمه وارد رستوران شدن. از قیافشون فهمیدم که اتفاق خیلی بدی افتاده. تا اسم غزل رو بردن من نفهمیدم چجوری با پای پیاده و پنج دقیقه ای خودم رو تا اسکله رسوندم!! کل جزیره اونجا جمع شده بودن و همه داشتن راجب این صحبت میکردن که یه مادر و بچه غرق شدن! دور تا دور دریا نوار زرد بسته بودن و پلیس و غواص ها همه مشغول بودن. مهسان با گریه اومد سمتم و گفت : ـ پیمان، غزل...باور. با لباس دویدم و رفتم داخل دریا. غواص ها سعی کردن منصرفم کنن اما بیخیال نمیشدم و مثل دیوونه ها دست و پا میزدم برای دو تا دلیل زندگیم که دریا ازم گرفتش. شونه هام درد گرفته بود اما بازم شنا میکردم و وسط دریا دست و پا میزدم تا اینکه یکی از غواص ها صدام زد! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9666 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت سوم سریع رفتم سمت قایقش و با قدرت پریدم بالا. دیدم دختر کوچولوم با چشمای بسته وسط عرشه قایق دراز کشیده و یکی از غواص ها قفسه سینشو داره فشار میده! با ترس به صحنه روبروم خیره شده بودم! زبون و مغزم قفل کرده بود، رضا که یکی از غواص های خوب جزیره بود، صورتم رو گرفت توی دستاش که این صحنه رو نبینم. میزدم به سینه اش و با صدای بلند فریاد میزدم : ـ باور، چشاتو باز کن بابا! باور. رضا سعی داشت آرومم کنه ولی اون لحظه هیچ چیزی نمی تونست منو آروم کنه! بعد تقریبا یه ربع تلاش بالاخره دخترم چشماش رو باز کرد! گرفتمش تو بغلم و تا جون داشتم بوسیدمش. قایق رفت سمت خشکی و باور رو بردن داخل آمبولانس تا کارهای لازم رو انجام بدن. پلیس جزیره و امیرعباس و علی اومدن سمتم و امیرعباس طوری که سعی می کرد بغضش رو قورت بده دستش رو گذاشت رو شونم و گفت : ـ پیمان خیلی گشتن ولی... با ترس و عصبانیت گفتم : ـ غزل کجاست؟ اینبار پلیس رو بهم گفت: ـ آقای راد هوا طوفانیه و شدت باورن زیاده، غواص ها هم قبل اومدن شما حداقل یکساعت و نیمه که دارن میگردن! من خیلی متاسفم. یقه پلیس رو گرفتم و با حرص گفتم : ـ تو میفهمی چی میگی مرتیکه؟ یعنی چی متاسفم؟! علی و امیرعباس دو تا دستام رو گرفتن تا یکم به خودم بیام؛ با فریاد میگفتم : ـ تا زن منو پیدا نکردین هیچکس حق نداره از اینجا جایی بره! میفهمین چی میگم؟ علی گفت : ـ پیمان لطفا اینجوری نکن! بچها هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن! با گریه و فریاد گفتم: ـ یعنی چی که هرکاری از دستشون برمیومد انجام دادن علی؟؟ باید بیشتر انجام بدن! غزل زندست؛ منتظره... باید کمکش کنیم؛ بارداره میفهمین؟؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9667 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت چهارم علی که دیگه نتونست خودش رو داشته باشه زد زیر گریه! اولین بار بود که میدیدم که علی اینقدر عمیق واسه ی یه چیزی گریه میکنه! نمیتونستم باور کنم که رفته! رفتم یقه علی رو گرفتم و گفتم: ـ علی گریه نکن! غزل برمیگرده؛ زندست؛ من حسش میکنم... امیرعباس اومد سمتم و گفت: ـ پیمان بخاطر دخترت مجبوری قوی باشی! سخته میدونم خیلی دوسش داشتی اما برگرد به دخترت نگاه کن! برگشتم و به آمبولانس نگاه کردم؛ باور تو بغل مهسان مثل یه پرنده کوچولو کز کرده بود و میلرزید! رفتم سمتش و گرفتمش تو بغلم و زیر گوشش گفتم: ـ بهت قول میدم مادرت رو برات پیدا کنم عزیزم، پیداش میکنم.. تا مدتها بعد اون قضیه باور بخاطر ترسی که بهش وارد شد حرف نمی زد و این حرف نزدنش بیشتر منو عصبی می کرد! ازش بارها پرسیدم که اون روز دقیقا چه اتفاقی افتاد اما میگفت که یادش نمیاد و داشت تو دریا بازی میکرد و غزل هم از خشکی براش دست تکون میداد... تا یه هفته منتظر این شدیم که یه خبری بشه اما تا به همین امروز که دو سال از این ماجرا میگذره هیچ خبری نشد... خانوادش خواستن براش مراسم بگیرن اما من اجازه ندادم و میگفتم که غزل زندست و یه روز برمیگرده. اونا هم برای تسلی دادن من و باور یه ماه درمیون میومدن و جزیره میموندن و کمک حال من میشدن اما بعد از غزل تنها دلخوشیه من دختر کوچولوم بود و در هر صورت بعد از کارم میرفتم دنبالش و باهم برمیگشتیم خونه چون شب باید تو بغل من میخوابید. همه جاها رو دنبالش گشتیم و به پلیس هم سپردیم که اگه چیزی فهمید حتما بهمون اطلاع بده، خلاصه همه باورشون شده بود که غزل دیگه نیست اما من نه! میدونستم که زندست! حسش میکردم...یهو با شنیدن یه صدایی از فکر اومدم بیرون: ـ بازم که به دریا زل زدی! برگشتم و دیدم که کوهیاره. گفتم: ـ ازش متنفرم... ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9668 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت پنجم کوهیار اومد کنارم نشست و گفت: ـ حق داری ولی به نظرت یکم در حق باور سخت گیری نمیکنی پیمان؟ بهرحال بچست و سریع پریدم وسط حرفش و گفتم : ـ اصلا! من دخترم رو دیگه از دست نمیدم. کوهیار با دیدن عصبانیت من یکم حرفش رو خورد ولی باز گفت : ـ آخه گناه داره! خودت میدونی چقدر عاشقه دریا و شنا کردنه! نگاش کردم و از کنارش بلند شدم و مصمم گفتم: ـ من عاشق بچمم و اجازه نمیدم یبار دیگه زندگیش تو خطر بیفته! کوهیار دیگه چیزی نگفت و فقط پرسید: ـ میری رستوران؟ گفتم : ـ اول میرم دنبال باور و میبرمش پیش مهسان و بعدش میرم رستوران. ـ پس میبینمت. رفتم سمت ماشین... احتمالا باور بهش گفته بود تا با من حرف بزنه که بهش اجازه بدم بره سمت دریا اما واقعیت اینه که بعد از اون اتفاق بدون وجود خودم؛ به دخترم اجازه نمیدم حتی پاهاش رو روی شن نزدیک دریا بزاره! یعنی نزدیک شدن از فاصله ی صدمتری به دریا براش قدغنه! عاشق دریا و شنا کردنه و درسته که کلی بابت این قضیه باهام قهر میکنه و گریه میکنه اما همین که کنارمه برای من بسه! نمیتونم اجازه بدم یبار دیگه زندگیش توی خطر بیفته! اینم که دختر مادرشه؛ از هر راهی استفاده میکنه تا منو راضی کنه که بهش اجازه بدم. همه ی آدما رو امتحان کرده بود و الانم مثل اینکه نوبت کوهیار بود... ولی نمیشه! نمیذارم! بعد غزل فقط بخاطر وجود اون تونستم به زندگی بچسبم و زندگیم رو بگذرونم، دم در خونه پارک کردم و رفتم دنبالش. تو حیاط خونه همسایه با شنتیا در حال قایم موشک بازی بود؛ تمام خنده هاش و اجزای صورتش روز به روز بیشتر شبیه غزل میشد؛ تا منو دید، دوید سمتم و گفت : ـ بابایی اومدی؟! دستام رو باز کردم و محکم بغلش کردم و موهاش رو بوسیدم و گفتم : ـ آره قربونت برم؛ اومدم. شنتیا اومد کنارش وایستاد و گفت: ـ سلام عمو خندیدم و بهش دست دادم و گفتم: ـ چطوری؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9669 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت ششم شنتیا: ـ خوبم عمو. با اخم بهش گفتم : ـ دختر منو اذیت نمیکنی که؟ شنتیا با نارضایتی گفت: ـ عمو اون منو اذیت میکنه! باور موهاش رو گذاشت پشت گوشش و بهش اخم کرد و رو به من گفت: ـ دروغ میگه بابا! همش موهامو میکشه! شنتیا هم گفت: ـ آخه تو هم همش جرزنی میکنی! سریع رو به شنتیا با عصبانیت گفتم: ـ تو موهای دختر منو میکشی؟ سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت، به زور سعی کردم خندم رو کنترل کنم. به باور چشمک زدم و آروم گفتم: ـ گوششو بکشم؟ نظرت چیه؟ دستاش گرفت جلوی دهنش و گفت: ـ نه بابایی گناه داره، دوستمه! سرفه ای کردم دستم رو گذاشتم رو شونه شنتیا و گفتم: ـ این بار بخاطر دخترم تو رو میبخشم. همین لحظه در خونشون باز شد و مادرش اومد بیرون و گفت : ـ سلام آقا پیمان، خوش اومدید. بفرمایید تو خواهش میکنم! بلند شدم و دستم رو بلند کردم و گفتم: ـ سلام دست شما درد نکنه، زحمتتون زیاد شد. فریبا خانوم با کوله پشتی باور اومد بیرون و گفت: ـ ای بابا چه زحمتی! مثل دختر خودم میمونه. کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم: ـ لطف دارید شما، با اجازه! شنتیا گفت: ـ عمو میشه شب باور و بیاری باهم بازی کنیم؟ همونجور که باور تو بغلم بود، رفتم و به سرش دست کشیدم و گفتم: ـ اگه شب خالش نبود، میارمش باهم بازی کنین. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9670 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت هفتم جفتشون کلی خوشحال شدن! بعدش با شنتیا و مادرش خداحافظی کردیم و از حیاط خونشون اومدیم بیرون. تقریبا چهار سالی میشد که بخاطر بازنشستگی کار شوهرش اومدن جزیره، خیلی هم آدمای محترم و آبرو داری بودن و از همه مهم تر اینکه خیلی اوقات کمک حال من بودن. همون جور که از توی جیبم کلید رو درمیاوردم تا در و باز کنم به باور گفتم: ـ خب پرنسس خیلی ساکتی! خسته نشدی نه؟ همونجور که با دستای کوچیکش با ریشم بازی میکرد؛ سرش رو از رو شونم بلند کرد و گفت: ـ بابایی، مامان امروزم برنمیگرده؟ زمانی که تنها میشدیم، این سوال رو تقریبا ده بار ازم میپرسید و منم مجبور بودم با لبخند و امیدواری جوابش رو بدم. گونش رو بوسیدم و بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ برمیگرده عزیزم، مادرت یه روزی برمیگرده! در رو باز کردم و گذاشتمش پایین و برای اینکه بیشتر از این سوال نپرسه گفتم: ـ خب زودتر لباسای راحتیتو بپوش، بیا یه چیز خوشمزه برات درست کردم که انگشتاتم باهاش میخوری! با خنده دوید سمت اتاقش و منم یبار دیگه بابت بغض بچم کمی گریه کردم و سریع صورتم رو شستم تا منو دوباره با این حال نبینه! لوبیاپلویی که دیشب درست کرده بودم رو براش توی ظرف ریختم و از توی باکس کنار یخچال براش دوغ آبعلی آوردم. حتی مزاج غذاییش هم شبیه مادرش بود! با هر غذایی دلش میخواست دوغ آبعلی بخوره؛ نشستم رو میز و دیدم با لباس عروسکی اومد تو آشپزخونه. بغلش کردم و گفتم: ـ خدایا یه دختر بچه چقدر میتونه بانمک باشه! شروع کردم به بوسیدنش؛ مدام میخندید و میگفت: ـ بابا ریشت قلقلکم میده، نکن. گذاشتمش رو صندلی و گفتم: ـ اگه قلقلکت میده پس چرا موقع خوابیدن اینقدر با ریش من بازی میکنی؟ خندید و گفت : ـ آخه من صورتم قلقلکیه ولی دستام که قلقلکی نیست. خندیدم و گفتم : ـ اِ؟؟ باشه پس... غذاتو بخور عزیزم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9671 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت هشتم به من نگاه کرد و گفت : ـ بابا پس تو چرا نمیخوری؟ گفتم: ـ من تو رستوران غذا خوردم قربونت بشم. تو بخور نوش جونت. یکم بهم نگاه کرد و گفت : ـ بابا تو گریه کردی؟ خندیدم و زیر لب گفتم: ـ وروجک و ببینا! هیچی از نگاهش دور نمیمونه! بعد که دیدم داره با ناراحتی نگام میکنه با صدای بلند گفتم: ـ نه عزیزدلم چطور مگه؟ ـ آخه گونه هات و چشمات قرمزه. سریع گفتم: ـ آها نه بابا! هوا خیلی گرم میشه من پوستم قرمز میشه دیگه! مثل پوست خودت که همیشه بهت میگم تو آفتاب بازی نکن. یکم دوغشو خورد و گفت: ـ باشه بابا. همین لحظه گوشیم زنگ خورد و دیدم که مهسانه. برداشتم: ـ الو جانم. ـ سلام پیمان خوبی؟ ـ مرسی تو چطوری؟ همه چی روبراهه؟ ـ آره ممنون، میخواستم بگم که من بیام دنبال باور یا خودت میاریش؟ ـ نه دستت درد نکنه، یکم استراحت کنه غروب که دارم میام دنبال مهدی، میارمش. همین لحظه دیدم از روی میز بلند شد و اومد کنارم وایستاد و صدام میکنه. به مهسان گفتم: ـ باشه مهساجان کاری نداری؟ - میبینمت. قطع کردم و رو بهش که گوشه لباسمو میکشید گفتم : ـ چی میگی بابایی؟ با ناراحتی گفت: ـ بابا منم میخوام با تو بیام رستوران. نشستم کنارش و سنجاق موهاش رو سفت کردم و گفتم: ـ بابایی نمیشه! اونجا من باید حواسم بهت باشه گم میشی. دست به سینه وایستاد و گفت: ـ گم نمیشم، همونجا تو رستوران میشینم دیگه بابا! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9672 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 59 دقیقه قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 59 دقیقه قبل پارت نهم نمی تونستم دلشو بشکونم و بنابراین گفتم : ـ خیلی خب باشه. محکم پرید و بغلم کرد، بهش گفتم : ـ غذاتو خوردی دیگه؟ ـ آره بابایی سیر شدم، دستت درد نکنه. ـ نوش جونت عزیزم! پس مستقیم بریم تو تخت یکم بخوابیم؛ نظرت چیه؟ محکم گردنم و بغل کرد و گفت : ـ بریم! خیلی خسته شده بودم! باور رو گذاشتم روی تخت و پتو رو کشیدم روش و بعدش رفتم کنارش خوابیدم؛ تا چشامو رو هم گذاشتم، زد به پشتم و گفت : ـ بابا پیمان؟ ـ جان دلم؟ ـ روتو سمت من کن، میخوام ریشتو دست بزنم! اینجوری خوابم نمی بره... از عادتاش خندم میگرفت، همیشه هم از اینکه بهش پشت کنم و بخوابم شاکی می شد پرنسس کوچولوی من! رومو کردم سمتش و دستمو گذاشتم زیر سرش؛ خودشو مثل یه گنجشک کوچولو توی بغلم جا کرد و طبق معمول دستش رو برد سمت صورتم و شروع کرد به دست زدن ریشم. جفتمون به عکس غزل که روبروی تخت آویزون کرده بودم، خیره شدیم. بعد چند دقیقه سکوت، باور گفت: ـ خیلی دلم برای مامانم تنگ میشه. چیزی نگفتم! فقط میتونستم بغض عمیقی که ته گلوم جا باز میکرد رو قورت بدم، همین که دید که جواب نمیدم، از جاش بلند شد و گفت: ـ بابایی خوابیدی؟ برای اینکه به سوالش جواب ندم، مجبور شدم چشمام رو ببندم! دخترم تو این سن کم، بار زیادی روی دوشش رو تحمل میکرد و این برای من خیلی سنگین بود! باید هرجوری که می شد مواظب روحیش می بودم اما بعضی اوقات واقعا کم می آوردم! مثل همیشه تو همین فکرا بودم که بالاخره خوابم برد... با صدای باور از خواب بیدار شدم، کنارم روی تخت نشسته بود و صدام میزد: ـ بابایی...بابایی...پاشو دیگه...ببین برات موهاتو درست کردم. از لفظش خندم گرفت، چشمام رو باز کردم و با خنده گفتم : ـ چی درست کردی؟ با جدیت نگام کرد و گفت : ـ موهاتو... دماغشو فشردم و بغلش کردم و گفتم: ـ موهیتو نه موهاتو. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1859-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-%D8%AF%D9%88%D9%85-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9673 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.