raha ارسال شده در 20 ساعت قبل ارسال شده در 20 ساعت قبل (ویرایش شده) رمان خاص raha طنز و عاشقانه سرگرمی ۱۲ تا ۱۳ به نام خالق عشق مقدمه:زندگی پروانه ای دور شمع دنیایی است ، زندگی پرواز بی پروایی است. زندگی پرنده ای آزاد است ، زندگی آرزویی نهفته است. زندگی دریایی متلاطم است ، زندگی خاطرات پر دغدغه است. زندگی شرح تقسیم خوبی هاست ، زندگی شرح حال چگونه زیستن است. زندگی تنبیه آدم و حوا نیست ، زندگی ،زندگی است. چه مانند دریا خروشان باشد، چه مانند نسیم با طراوت وآرام. بله زندگی تفسیر روشنی دارد. آنچه پیچیده اش میکند ضمیر ما انسان ها و نوع نگاه مان به زندگی است . نویسنده ها زندگی ها را از دید تخیل و احساس و اندیشه خودشان روایت میکنند. چه کسی میداند؟ شاید فردایی دیگر یا حتی همین امروز نویسنده ای در حال نوشتن زندگی ما باشد . خلاصه: داستان از قبولی تیارا تو دانشگاه تهران و رشته ی مورد علاقه اش شروع میشه . راوی اصلی رمان، تیارا هست و روایتگر داستان خودش ، دوستش ،داداش هاش ، کلکل ها وماجراهای خنده دار و گاهی دردسر سازشون هست .همه چیز معمولی طبق روال پیش میره؛ تا زمانی که یکی پیدا میشه که قابلیت کلکل با تیارا و عصبی و حرصی کردنش رو داره . تیارا فکر میکنه که دیگه اون رو نمیبینه؛ بخاطر همین برخورد خونسردانه ای باهاش داره و خیلی جدی نمیگیرتش؛ ولی نمیدونه که این تازه شروع ماجراهای بین اون و گولاخ خان هست. ویرایش شده 7 ساعت قبل توسط هانیه پروین 4 نقل قول
M@hta ارسال شده در 9 ساعت قبل ارسال شده در 9 ساعت قبل 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 2 نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل به نام خالق عشق پارت اول رمان خاص باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم اخه یکی نیست به من خنگول بگه : نونت کم بود آبت کم بود ترم تابستونه برداشتنت چی بود ولله الان همه ی هم سن و سالای من دارن میرن گردش و تفریح و استراحت اونوقت من بیچاره باید برم دانشگاه هی خدا ... خب خیلی حرف زدم سرتون رو درد آوردم برم اتاق فکر(دست شویی) تا بعد از انجام عملیات سری و مرتب سازی این جنگل آمازون(موهام) و شستن دست و صورتم کاملا خانومانه و به قول مامان خانوم مثل دسته ی گل حاضر شم برم دانشگاه خب پس از انجام عملیات مذکور اومدم بیرون و موهام رو شونه کردم و دم اسبی بستم و یه گیره هم زدم که کاملا محکم کاری کرده باشم و بلاخره رسیدم به بخش حساس و سخخخخخخت ماجرا و اون سوال چی بپوشم هست که به نظرم این یکی از اساسی ترین بحران های هر دختریه و هر وقت این سوال رو از خودم پرسیدم در نهایت من بودم و یه کوه لباس تنها فرق الانم اینه که وقت ندااااارم و از بد شانسی زیادم امروز با یه استاد خیییییلی سخت گیر کلاس دارم که اگه از جلسه ی اول تاخیر داشته باشم این ترم کلا منو حذف میکنه اونوقت یه قدم از هدفم دور می افتم به نظرم زندگی با همین هدف هاست که قشنگه و هرچیزی تو دنیا ارزش اینو نداره که آدم رو از هدف هاش دور کنه خب این همه حرف زدم خودم رو هنوز معرفی نکردم من تیارا احسانی هستم ۲۰ سالمه لیسانس روانشناسی دارم من چند سال تو مدرسه جهشی خوندم در نتیجه تو ۱۶ سالگی تونستم دیپلم بگیرم و و تو کنکور شرکت کنم و برم دانشگاه شهید بهشتی تهران ما اهل رامسر هستیم ولی چند سالی هست که برای گسترش کار پدرم و همچنین کار تدریس مادرم اومدیم تهران زندگی میکنیم اسم پدرم تیرداد احسانی اون خیلی خوشتیپ و مقتدر و مهربونه چشمای عسلی تیره مایل به خرمایی داره و موها ی لخت مشکی که تو نور رنگشون به خرمایی تغییر میکنه قد بلند و هیکلی هست ناسلامتی بدنسازی کار میکرده یه دورانی و جالب ترین نکته درباره ی اون اینه که فقط ۳۹ سالشه و خیلی جوون و این بخاطر اینه که اونقدر عاشق مامان تارا بوده که نتونسته صبر کنه و تو ۱۶ سالگی دادا(بابا بزرگم که اسمشم داریوش و ما میگیم دادا) ومامان ملی(مامان بزرگم که اسمش ملکه است)رو متقاعد کرد که براش برن خواستگاری و همون سال هم باهم عروسی کردند و سال بعدش داداش گلم تیام به دنیا اومد اون خیلی شبیه باباست بخاطر همین حس میکنم مامان اونو بیشتر از من دوست داره . نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت دوم رمان خاص بابام از یه خونواده ی کشاورزه یعنی در واقع شغل اصلی بابابزرگم کشاورزی بوده و زمان اون ها اینجوری بود که هر زمینی رو آباد میکردند به نام خودشون میشد به این ترتیب با تلاش زیاد کلی زمین کشاورزی و باغ بدست آورد و بعدا که دیگه به میان سالی رسید و توان کشاورزی و باغداری رو نداشت زمین ها رو فروخت و با پولشون زمین های مسکونی در مناطق در حال توسعه خرید و ساخت و ساز رو شروع کرد و از سود اون کار به پدرم کمک کرد برای راه اندازی اولین شعبه ی نمایشگاه موتور و ماشینش و در حال حاضر یه شرکت ساختمانی داره که داداشم تیام به صورت پاره وقت اونجا کار میکنه و قراره بعد از اینکه درسش تموم شد پدر بزرگم کناره گیری کنه و شرکت رو به تیام واگذار کنه چون بابام علاقه ای به این کار نداره و بیشتر به کار خودش (نمایشگاه موتور و ماشین ) علاقه داره و از ۱۳ سالگی چون علاقه ای به درس نداشت رفت تو کار خرید و فروش موتور و ماشین و تا زمان ازدواجش کسب تجربه کرد و بعد از اون با کمک بابابزرگم و سرمایه ی اولیه ای که خودش به دست آورده بود اولین نمایشگاه کوچیکش رو افتتاح کرد و کم کم با کار و تلاش شبانه روزی کارش رو توسعه داد به طوری که امسال تو تهران نمایشگاه ماشین و موتور های لوکس رو افتتاح کرد. اما مادرم عاشق درس خوندن بود و با هوش بالا و تلاش زیادش تونست تو ۱۶ سالگی دیپلم بگیره و پدرم کمکش کرد بره دانشگاه و الان دکترای ادبیات داره و استاد دانشگاه هرچند با وجود دوتا بچه سخت بود ولی اون تونست موفق بشه البته تو این راه علاوه بر بابام ،مامان بزرگام و حتی دادا هم کمکش کردند منم که معرف حضورتون هستم تیارا خانوم گل که دو سال بعد از تیام خان نور چشمی بدنیا اومدم و الان تیام ۲۲ سالشه و مهندسی عمران میخونه هم زمان تو شرکت دادا کار میکنه درآمد مستقل داره همشم منو اذیت میکنه میگه : من مثل توی وروجک بیکار نیستم که هنوز از جیب پدر جان پول بگیرم مستقلم مستقل منم پس از نثار ضربه ی بالشتی به کله اش میگم عوضش جنابعالی هم از دادا پول میگیری این به اون در هههه.. یه نگاه عصبی بهم میکنه و میگه:حداقل من یه کاری انجام میدم تو شرکت جنابعالی چیکار میکنی ؟ آها ! بخور و بخواب و یذره درس خوندن و این چنین نصف روزمون تو دعوا میگذره ولی جدا از این ها عاشق هم دیگه ایم و برای هم جون میدیم. نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت سوم رمان خاص قربون بابای مهربونم برم که برای هر دومون هر ماه به اندازه ی کافی پول میریزه و حتی برای جفتمون ماشین گرفته اما چون تیام به استقلال مالیش حساس در قبال ماشین و حتی پول تو جیبیش وقتای آزادش تو نمایشگاه کار میکنه و بهش کمک میکنه و یه جورایی اون پول رو تبدیل به حقوقش میکنه بله دیگه داداشم سرش شلوغه اصلا پیشنهاد نمیپذیره گفته باشم نگین نگفتم در ضمن من رو داداشم غیرت دارم شاید همدیگه رو اذیت میکنیم اما به دیگران حق اینو نمیدیم بگن بالای چشمش ابرو خلاصه بد جور هوای هم رو داریم و اما من بر خلاف تیام بیشتر شبیه مامانم هستم در واقع یه جورایی ترکیب چهره ی مامان و بابام هستم مثلا موهام مثل بابام لخت و خرمایی و چشمام مثل مامانم قهوه ای مایل به مشکی که البته مامانم معتقده مدل چشمام مثل بابام تیله ای هست و با لباسای مختلف تغییر رنگ میده مثلا گاهی سرمه ای یا عسلی نشون میده مثل بابام و ابرو هامم کمونی و دخترونه است یه چیز جالب توی چهره ام چال زیر چشمام هست که چشمام رو به حالت خمار نشون میده مثل بابام و لبم معمولی و بانمک و دماغ متناسب با چهره ام دارم اما تیام همیشه به شوخی بهم میگه دماغ گنده ام و باید برم عملش کنم ولی خودم همچین نظری ندارم اااا دیدی چیشد انقدر حرف زدم نفهمیدم کی لباس پوشیدم و کی سوار ۲۰۶ آلبالوییم شدم و کی راه افتادم که الان رسیدم دم در دانشگاه و بهش زل زدم وااااای دیرم شد استاد تند خو منو میکشه به نظرم فامیلیش خیلی بهش میاد بس که این استاد سخت گیر و عصبانیه البته شاید بخاطر سن زیادش باشه هیییی کجان اون استادای خوشتیپ و خوش قیافه و خوش اخلاق و جوون داخل رمان ها ولله ما که هر چی دیدیم همسن و سالای دادا بودند البته دور از جونش اگه یه درصد هم شبیه اینا باشه انقدر که این موجود ماه و مهربون اصلا تو خونه صداش میکنم جیگر من که البته با چشم غره ی مامان و هشدار بابا و نگاه چپکی تیام روبه رو میشم ولی خود دادا ومامان ملی عشقن هر دوتا شون میخندن و هر دفعه بهم میگن خانوم بلا خخخخ...... خلاصه اونا هم از اذیت های من بی نصیب نیستن ولی دیگه به دیوونه بازی های من عادت کردند خب رسیدم در کلاس وای استاد هم که تو کلاسه خب همون طور که آروم فاتحه ی خودم رو میخوندم در زدم و بعد از بفرمایید استاد وارد کلاس شدم خب جوون خوبی بودم آروم و مظلوم و بی آزااااار (آره جون خودم خخخخ...) خدا رحمتم کنه و به باز ماندگان صبر عنایت کنه بخصوص مامان و بابام بهشون بگید در راه علم فدا شدم شما شاهد باشید اگر منو کشت انتقام منو ازش بگیرید خخخخ.... نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت چهارم رمان خاص خب دیگه بهتره برم تا اوضاعم از این بدتر نشده آخ آخ داره حضور غیاب میکنه دیگه بدتر همون طور که دارم خودمو برای یه توبیخ اساسی آماده میکنم یهو چشمش به من میوفته اااا چشام داره اشتباه میبینه این داره میخنده آخر الزمان شده ولله فکر کنم آرامش قبل از طوفانه توی همین فکر ها بودم که یهو صداش رو شنیدم که گفت :خانوم احسانی نمیشینید از تعجب دهنم اندازه ی غار علیصدر باز مونده بود اما گفتم برم بشینم تا پشیمون نشده معلوم نیست کدوم تخته سنگی امروز خورده تو مخ استاد سخت گیر ما که منو راه دادبه هر حال من از جناب سنگ عزیز کمال تشکر را دارم که امروز به یاری من آمد وای همین جوری که دارم در و گوهر میریزم براتون نشستم سر جام و میخ تخته شدم بهتره دیگه واقعا حواسم رو جمع کنم و مثل بچه ی آدم به درس دقت کنم تا رگ سخت گیری استاد گل نکرده و دوباره با یک حرکت نینجایی پرتم نکرده بیرون خخخخ... آخییییش...آزادی یعنی اینکه دیگه کلاس ندارم و میتونم برم خونه دستپخت مامان گل رو نوش جان کنم و سپس به سمت تخت قشنگم به مقصد یه خواب عااالی پرواز کنم همین جوری که داشتم باهاتون حرف میزدم از کلاس به پارکینگ دانشگاه رسیدم سوار عروسک قشنگم (ماشینم) شدم و یه آهنگ شاد گذاشتم (چون اگه آروم میزاشتم خوابم میگرفت و قطع به یقین با عروسک قشنگم به فنا میرفتیم )و به سمت خونه امون حرکت کردم وقتی رسیدم طبق قوانین همیشگی خونه امون که توسط مادر محترم تصویب شده اول رفتم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم و لباسم رو با لباس خونگی عوض کردم و بعد وسایلم رو سرجاش گذاشتم و سپس با شنیدن آژیر معده ی عزیزم به سمت آشپزخونه دویدم و دیدم که به به مامان خانوم چه کرده همه رو دیوونه کرده نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت پنجم رمان خاص گفتم : واقعا به به یعنی من عاشقتم مامان خانومی که غذای مورد علاقه ام رو درست کرده خورش انار با رب انار ترش در کنار ماست و سیب زمینی وای از این ترکیب بهشتی همون طور که که زیر گاز رو خاموش میکرد با ملاقه ی تو دستش یه نگاهی بهم کرد و گفت:خوبه خوبه زبون بازی رو بس کن بچه دستات رو بشور برو میزو بچین غذا خوردن که مجانی نمیشه باید کمک هم بکنی به مامانت دختر گلم یه هوف کلافه ای کشیدم و گفتم :وای مامانی نمیشه خودت بچینی خیلی گشنمه جون نور چشمی تون تیام مامان با یه چشم غره ی اساسی گفت: اون بیچاره رو چیکار داری خسته اس پسرم قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم:خدا شانس بده هییی نکنه منو از سر راه آوردین بگین من طاقتش رو دارم ها همون لحظه مامان با تحکم گفت دخترررم یعنی غیر مستقیم گفت دهان مبارکت رو می بندی یا با دمپایی های معروف بیام کمکت خخخخخخ.... تو فکر دمپایی بودم که این نور چشمی خان(تیام)اومدو همزمان با نشستنش پشت میز ناهار خوری گفت: بسه دیگه خاله سوسکه چقدر حرف میزنی سرمون رفت یه کمک انقدر تبصره و ماده نداره که خواهر من یه پشت چشمی براش نازک کردم که بیشتر شبیه چپ شدن چشمام بودو کلی بهم خندید اما کم نیاوردم و گفتم تو حرف نزن که نور چشمی بودنت از اسمت مشخص خودت از همه تنبل تری اصلا کمک نمیکنی تازه بالای چشم مامان خانوم جا داری بعد من میگم از سر راه چیزه از بیرون آوردین منو مامان خانوم خشم اژدها میشه و از سلاح سرد محبوبش ( دمپایی) جهت تهدید استفاده میکنه هی روزگار نامناسب ... تنها گیر آوردن مادر پسر هی... و یدفعه صدای پدر عزیز تر از جانم که طرفدار همیشگی منه اومد که گفت کی دختر خوشگل منو تنها گیر آورده منم پریدم بغلش و گفتم به موقع اومدی پدر مهربونم این ها منو تنها گیر آوردن نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت ششم رمان خاص یهو بابا چرخید سمت آشپز خونه که مامان خانوم هم کم نیاورد و گفت دوباره این دختر گلت شلوغش کرده وگرنه من چیزی نگفتم که یکم ناز قاطی صداش کرد و گفت آقای من عزیزدلم آخه من از صبح وایستادم پای گاز غذای مورد علاقه اش رو درست کردم اونوقت ازش خواستم میز و بچینه خواسته ی زیادیه عشق دلم؟؟؟؟ بابا هم که عاشق کلا منو تیام رو یادش رفت و همونجوری که سمت خانومش میرفت تا بغلش کنه گفت :حق با شماست خانومم همیشه حق با شماست عشقم اصلا خودم برات میز رو میچینم تازه ظرف ها رو هم میشورم شما فقط بشین و خانومی کن قربون ناز صدات بشم من عزیزدلم بابا که حسابی غرق نگاه و عشقولانه هاش با خانومش شده بود مامانم که از بابا محو تر منو تیام هم که دیدیم اگه همینجوری پیش بره کار به جاهای باریک میکشه همزمان با هم صداشون کردیم و گفتیم:اوهوم اوهوم ببخشید بد موقع مزاحمتون میشیم راحت باشید ما عادت کردیم فقط اینکه غذا داره سرد میشه و زحمت گرم کردنش میوفته گردنتون خخخخ.... بابا که کلا تو افق محو شد هوا چطوره ها و اینا ولی مامان با یه عصبانیتی که اگه سر غذا نبودیم حسابم با دمپایی معروفش بود گفت..بجای خندیدن پاشو کاری که از اول باید انجام میدادی رو بکن تا غذا سرد نشده و اون روی منو ندیدی سلاح سرد دمپایی و اینا در جریانی که دختررررم منم دیگه وقت رو تلف نکردم و رفتم مثل یه بچه ی حرف گوش کن میز رو چیدم و بلاخره این ناهار مورد علاقه ی پر ماجرا به پایان رسید و بعد از شستن ظرف ها که تنبیه شیطنت منو تیام بود با یه روز بخیر همه رو خوشحال کردم و به سمت تخت قشنگم به مقصد یه رویای شیرین پرواز کردم و بلاخره به عشق اولم (خواب)رسیدم بعد از یه دیدار رویایی با عشق اولم (خواااب) به سختی و به اجبار از تخت قشنگمممم دل کندم چون وضعیت قرمز بود و به سمت اتاق فکر (دست شویی)پرواز کردم و پس از انجام عملیات مورد نظر و شستن دست و صورتم برگشتم تو اتاق و به سمت گوشیم رفتم تا ببینم اوضاع چجوریه و دنیا دست کیه؟ خخخ شوخی کردم رفتم چک کنم ببینم کسی یادی از من بدبخت بی نوا کرده یا نه دیدم که بلههه سه تا پیام دارم از ماه قشنگم و پسر گربه ای(رفیقام) و خل چل دوست داشتنی (تیام)دارم نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت هفتم رمان خاص ماه قشنگم اسمی هست که روی رفیقم ترانه گذاشتم من و ترانه از دبیرستان باهم دوستیم و الان هم با هم به یه دانشگاه میریم چون خیلی ماهه این اسم رو روش گذاشتم ا پیامش رو نخوندم نوشته :حالت چطوره و پایه ای بریم دور دور؟ منم براش زدم :عالیم اصلا مگه میشه با تو حرف بزنم و عالی نباشم؟ پایه چیه چهار پایتم رفیق خخخخ.... و پسر گربه ای رفیق و هم بازی بچگی های من و تیام اسمش سپهره که البته از من یه سه_ چهار سالی کوچیک تره و برام مثل برادر کوچیک تره همون قدر عزیز و ارزشمند و دوستداشتنی انقدر که گاهی وقتا تیام انقدر بهش حسودی میکنه و میگه سپهر و بیش تر دوست داری ولی من هردوشون رو یه اندازه دوست دارم اون الان سال آخر هنرستان و میخواد موسیقی بخونه تو دانشگاه امیدوارم موفق بشه چون صداش خیلی قشنگه خب ببینم چی نوشته : هی دختره ی بیشعور دلم برات تنگ شده چرا خبری ازت نیست پست جدیدم رو چرا لایک نکردی هااا ؟ اگه جواب ندی چتر میشم خونتون هااا خب همین الان داشتم ازش تعریف میکردم گند زد تو تعریفاتم ولی بلاخره برای این برادر نسبتا محترمم با این ادبیاتش نوشتم پسر گربه ای امروز قرار دارم فردا نهار بیا خونمون آخر هفته است تیام و بابا هم خونه هستند کلی خوش میگذره بای و خب بلاخره نوبت خل و چل دوست داشتنی من یا همون تیام خودمون رسید که داداش بزرگه ی عزیزمه و معرف حضورتون هست نوشته از اون تخت نازنینت جدا میشی یا میام بالا خودم با بلدوزر از تخت جدات میکنم حوصله ام سر رفته بیا بریم دور دور اوهو این برادر ما هم نمیزاره شخصیت متینش تو ذهن بقیه بمونه بلاخره خل بازیاش رو یه جوری نشون میده براش زدم دوست دارم بخوابم اصلا حوصله ات به من ربطی نداره ها زیرش رو کم کن سر نره خخخخ... الانم میخوام با دوستم برم دور دور سریع زد خب منم ببر قول میدم پسر خوبی باشم منم زدم آره خیلی نخیرم نمیبرمت یه قرار دخترونه است دفعه ی قبل انقدر دوستم رو اذیت کردی تا یه هفته باهام قهر بود نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت هشتم رمان خاص زد خواهش میکنم قول مردونه میدم تازه کافه مهمون من دلم براش سوخت و گفتم روش فکر میکنم چون دفعه ی قبلی حسابی رفیقم رو دست انداخت و اذیتش کرد بهش گفت باید ترشی بندازمت بس که درب و داغونی وای باید ترانه رو میدیدین شده بود آتشفشان از عصبانیت تازه یه هفته هم باهام قهر کرد و تمام تماس ها و پیام های من رو بی جواب گذاشت ولی یه حسی بهم میگه داداشم دلش سر خورده برای این ماه قشنگم ولی نمیدونه چجوری دوست داشتنش رو نشون بده آخ که چه ترکیبی بشن تیام و ترانه قربون جفتشون بشم من خلاصه که براش زدم میتونی بیای ولی این دفعه ماه منو اذیت کنی به روش خودم حسابت رو میرسم ( تیارا اژدها میشود خخخ ...بلاخره من رو رفیقم غیرت دارم دیگه نمیزارم همین جوری بیاد اذیتش کنه و ازم بگیرتش مدیونید اگه فکر کنید بخاطر کافه و این داستانا که گفتم بیاد هاصرفا مهر خواهرانه بود خخخخ...) خب دیگه همین جوری داشتم شرح مکالمات خواهر برادریمون رو براتون میگفتم مانتوی آبی فیروزه ای قشنگمممم با شلوار کتان سفیدم رو پوشیدم شال سفید_فیروزه ای قشنگم رو گذاشتم یه آرایش مختصر کردم و با یه تینت خوشرنگ هم تکمیلش کردم و از پله ها رفتم پایین که تیام رو حاضر و آماده دیدم در حالی که یه گلدون جلو پاش گذاشته بود بهش گفتم :خوبی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت خودت چی فکر میکنه انقدر منتظر بودم گل با گلدونش جلو پام سبز شد از تصور حرفش خنده ام گرفت و بعد اینکه یه دل سیر خندیدم بهش گفتم اولا میخواستی منتظر نشی گفتم که نیا خودت اصرار داشتی که بعضی ها رو ببینی و از دلشون دربیاری دوما داداشم دلبندم اون علفه نه گلدون شیشه ای با گل مصنوعی سوما چرا انقدر خونه ساکته مامان و بابا کجان؟ نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت نهم رمان خاص همون جور که داشت با چشاش برام خط و نشون میکشید گفت:اولا دیرمون شده و باید بریم دوما برای مثال گفتم و حالا تو اصل منظور رو بگیر نه غلط املایی سوما میخواستی کجا باشن بابا که مثل همیشه سر کار و مامانم داره تو کتابخونه اش کتاب میخونه الانم اگه سوالی امری فرمایشی ندارین کفشاتون رو سریع بپوشید و قدم رنجه بفرمایید چون اگه یکم دیگه طولش بدیم با خشم آتشفشانی ترانه خانوم مواجه میشیم آخ آخ اصلا حواسم نبود این رفیق من خیلی خیلی ماه و مهربونه ولی امان از زمانی که عصبی بشه خیلی کم عصبی میشه ولی بد عصبی میشه و در اینجور مواقع بایدفرار رو به قرار ترجیح داده و جانت رو برداری و مثل میگ میگ از جلوی چشماش محو شی تا خودش محوت نکرده خخخخ.... انقدر تو فکر بودم نفهمیدم کی کتونی های آبی سفید قشنگم رو پوشیدم کی سوار ماشین ۲۰۷ داداشی شدم و حرکت کردیم و الان جلوی خونه ی ترانه ایناییم الانم تیام داره بهم نگاه میکنه و نچ نچ میکنه میگه خواهرم از دست رفت به جمع خل و چل ها خوش اومدی حداقل یه زنگی به دوستت بزن بگو رسیدی بیچاره جنگل های شمال ایران زیر پاش سبز شد منم کم نیاوردم و گفتم پس قبول داری خل و چلی داداشی بعد هم اگر یک دقیقه ساکت باشی و غز نزنی میبینی که دارم بهش زنگ میزنم ا جواب داد هیس شو دو دقیقه. الو ترانه من دم درتون هستم آره با تیام اومدم نه بابا عروسک قشنگم سالمه ولی گذاشتم یکم استراحت کنه بریم کافه عصرونه باشه منتظرتم زود بیا نقل قول
raha ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 6 ساعت قبل پارت دهم رمان خاص تیام پوف کلافه ای کشید و گفت چی شد. ؟ همین طور که داشتم به قیافه ی زارش میخندیدم گفتم ..هیچی فقط یه کوچولو مونده تا بیاد تا اینو گفتم در با قیافه ی زار و نالان گفت خدا آخر عاقبت ما رو با شما دخترا به خیر کنه منم کم نیاوردم و گفتم همین که همچین دخترایی تو زندگیت دیدی به خیر کرده عاقبت رو چه برسه به اینکه باهامون بیای بیرون و منتظر تشریف فرمایی ما بشی مخصوصا یار و عشق نازنینت که باید تا آخر عمر نازش رو بکشی خخخخخ... همین جوری داشتیم باهم بحث میکردیم که ترانه رسید و سوار ماشین شد تیپ سفید زده بود و مثل همیشه ماه شده بود بعد از بغل و بوس و احوال پرسی من و ترانه و چشم غره ای که به تیام رفت بلاخره راه افتادیم و یه دور دور اساسی رو شروع کردیم یکم تو خیابون ها دور زدیم و بعد رفتیم کافه ی همیشگی که تقریبا پاتوقمون بود و من عاشقش بودم چون ترکیبی از طراحی مدرن و سنتی بود و هر کس میتونست طبق سلیقه ی خودش تو یه گوشه ی دنج بشینه و لذت ببره و در واقع از بازسازی یه خونه ی قدیمی که میخواستن تخریبش کنند درست شده و خیلی جای قشنگ و خاصی بود صاحبش استاد تیام بود و تو یکی از پروژه هاش این ساختمون رو پیدا میکنه که برای یه پیرمرد و پیرزن بوده و سالها با عشق از این خونه ی قدیمی و قشنگ مراقبت کردند اما بعد از فوتشون نوه هاشون قصد تخریب خونه و فروشش به یه بساز بفروش رو داشتند اما استاد فروتن با کلی دنگ و فنگ راضی شون میکنه این ملک رو بخره ویکی از مناظر قشنگ شهر رو از تخریب نجات بده نقل قول
raha ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت یازدهم رمان خاص خب همینجور که غرق فکر بودم معجونم رو هم خوردم وای مثل همیشه محشر بود ترکیب بهشتی از ترش و شیرین کنار هم (فالوده و بستنی و لواشک و ترشک وپاستیل و خلاصه جمیع مزه های بهشتی) بود با آب انار ترش بعدش که عالی تر هم میشد ولله بابا همیشه که نباید تو کافه چیز کیک و کوکتل و موکتل و قهوه و هات چاکلت و ازین چیزای باکلاس امروزی خورد بعضی وقت ها باید هر چی عشقت میکشه بخوری دیوونه بازی در بیاری تا زندگی کنی و ازش لذت ببری گاهی لازم داریم یکی در گوشمون بگه بیخیال رفیق دنیا دو روزه زمین هم گرده غصه ی هیچی رو زیاد نخور هرکسی بلاخره انعکاس کار خودش رو تو آیینه ی تقدیرش میبینه دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه دیدم که میگم این یه چیز ثابت شده است وای ببین بحث رو از غذا به کجا رسوندم من باید سخنران انگیزشی میشدم حیف که نمیتونم دو دقیقه بیشتر جدی باشم و ممکنه کل سخنرانی رو با مسئولان به فنا بدم خخخخخ.... تو همین فکرا بودم که یهو با خودم گفتم اینا چرا ساکت شدند و دیگه کلکل نمی کنند سرمو بردم بالا دیدم که بلهههه هر دوشون سه ساعته دارند به من نگاه میکنند جوری که انگاری یه پدیده ی نادر مثل آدم فضایی دیدند گفتم :چرا اینجوری نگاهم میکنید ؟ چیز عجیبی رو صورتم هست؟ تا اینو گفتم ترانه که انگار بزور جلوی خنده اش رو گرفته بود زد یهو منفجر شد به حدی می خندید که اشک از چشماش اومد یه نگاهی به تیام کردم دیدم اونم تو شرایط مشابهی هست منتها چون پیش استادش آبرو داره و نمیخواد بفهمه چه خل و چلی هست خودش رو کنترل کرده تا نخنده ولی تمام صورتش مثل آب انار قرمز شده بود دوباره سوالم رو تکرار کردم که تیام گفت :رو صورتت چیزی نیست خواهر من ولی تو دستت یه قاشق خالی هست که اگه جلوت رو نگیریم خوردیش خخخ.... اگه انقدر گشنته بگو برات شام بگیرم جای معجون خواهر خلم چیزه یعنی همون گلم ديگه از دست این دوتا تبدیل به آتشفشان شدم و نزدیک بود فوران کنم که یهو چشمم به ظرف معجون افتاد و دیدم که بلههه اونا درست میگفتن و معجونم خیلی وقته تموم شده و چیزی که دارم میخورم قاشق خالیش هست خخخخ.... نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت دوازدهم رمان خاص اصلا به روی خودم نیاوردم و خیلی خونسرد قاشق رو گذاشتم روی میز و آب انار رو با نی خوردم و بعد هم کاملا نمایشی با دستمال دور دهنم رو پاک کردم و در تمام این مدت تیام و ترانه با دهنی که اندازه ی غار علیصدر باز مونده بود داشتند نگاهم میکردند و باورشون نمیشد که این خانوم ظاهرا متشخص همون دیوونه ی دو دقیقه پیش هست یعنی در این حد خوب نقشم رو ایفا کردم و در پایان این نمایش گفتم:چتونه مثل دیوونه ها شدین؟ یهو تو همون حالتی که بودند همزمان گفتند: ما مثل دیوونه ها شدیم منم با خنده و بریده بریده گفتم:پا ههههه...شین . هههه..تا ههه.... بیشتر .ههه...از.. این..هههه... دیوونه. ههه.. بازیامون.. رو نشون ههه.. ندادیم.. و همین ههه....یذره. هههه... آبرومون. پیش. ههه.. استاد فروتن . نرفته و بعد سه تایی مون با سرعت نور بلند شدیم و بعد از تسویه ی صورت حساب با سرعت نور از کافه به مقصد ماشین تیام پرواز کردیم خخخخ... وقتی ماشین راه افتاد و یکم از اونجا دور شدیم دیگه نتونستند خودشون و کنترل کنند و سه تایی با هم از خنده منفجر شدیم به حدی که یه لحظه حواس تیام پرت شد و نزدیک بود به ماشین جلویی بخوریم و درراه دیوونگی من و خندیدن اونا به ملکوت اعلا بپیوندیم که خداروشکر به خیر گذشت فقط یه چند تا فحش ناقابل خورد تیام که چیز مهمی نیست تازه بعدش هم من و ترانه و یکی یدونه با کیف هامون زدیم تو سرش که یهو گفت :آخ چرا میزنید دیوونه ها ترانه هم پشت چشمی براش نازک کردو گفت فعلا اونی که دیوونه شده شمایی تیام خان داشتین ما رو به کشتن میدادین تیام هم که خل و چل خودمه یهو محو چشمان یار شد و یادش رفت داره چی میگه گفت :من که دیوونه شمام بعد یهو دید داره بند رو آب میده سه سوت تغییر موضع داد و قیافه ی خونسرد و حق به جانبی به خودش گرفت و گفت :درسته من حواسم پرت شد ولی شما ها حواسم رو پرت کردید پس مقصر اصلی شمایید و البته دیوانگان اصلی نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت سیزدهم رمان خاص بعد هم ماشین رو روشن کرد و کاملا خونسرد به مسیرش ادامه داد و اصلا به دهن ترانه که اندازه ی غار علیصدر بازمونده بود و چشمای گرد شده اش توجهی نکرد اون طرف قضیه اما من کاملا خونسرد داشتم این زوج باحال رو آنالیز میکردم چون به دیوونه بازی های تیام عادت داشتم و این رفتارش برام عادی بود و از قیافه ی بامزه ی ترانه هم خنده ام گرفته بود اما میدونستم اگه بخندم یک هفته ی دیگه باید منت کشی کنم پس به زور خنده ام نگه داشتم تا ترانه رو به خونه اش رسوندیم و طفلکی با همون چشمای گرد شده و چهره ی مبهوت از این حجم دیوونه بازی خواهر برادری منو تیام خداحافظی کرد و رفت به محض اینکه از اونجا دور شدیم زدم زیر خنده انقدر خندیدم که اشک از چشمام اومد وقتی رسیدیم خونه دیدم تیام با یه حالت تاسف بهم نگاه کرد و بعد رو به آسمون کرد و گفت خدایا این خواهر دیوونه ام رو زودتر شفا بده وگرنه کسی نمیگیرتش میمونه رو دستمون هییی با عصبانیت نگاهش کردم و یکی زدم تو سرش و گفتم خیلی هم دلشون بخواد قابل توجه جنابعالی خواستگارام همین الان هم پاشنه ی در رو از جاش در آوردن منم که میخوام ادامه تحصیل بدم تیام هم در حالی که داشت خنده اش رو کنترل میکرد گفت:اولا من که چیزی ندیدم دوما در خونه ی ما اصلا پاشنه نداره خخخ...با چهره ی عصبانی نگاهش میکنم و میگم اولا شما خودت رو به یه چشم پزشک معرفی کن در اسرع وقت برادر من دوما شاید داره جنابعالی ندیدی همون جور که داشتیم کلکل میکردیم پدر مهربانم از راه رسید و گفت:بچه هااا بقیه ی بحث هاتون بزارید یه وقت دیگه الان هم برید تو مامانتون منتظره شما که نمیخواین دست به سلاح محبوبش (دمپایی )بزنه ما هم که حساب کار دستمون اومد سریع بحث رو جمع کردیم و ترجیح دادیم با چشم خط و نشون بکشیم برای هم نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت چهاردهم رمان خاص خلاصه رفتیم تو و طبق قوانین اول شستن دست و صورت و تعویض لباس انجام شد بعد هم رفتیم نشستیم شام مامان خانوم رو نوش جان کنیم که لازانیا درست کرده بود غذای مورد علاقه ی نور چشمی خان(تیام) و چشمای تیام خان ستاره بارون شده بود از دیدن غذا رفت بغل کرد مامان رو گفت مرسی مهربونم که برام درستش کردی همین موقع پدر جان وارد آشپزخونه شد و با دیدن این صحنه حسودیش گل کرد و گفت :پیشته پیشته بیا کنار پسر زن مردم رو چیکار داری تیام اومد کنار و گفت بابا مگه من گربه ام بعدش هم زن مردم مامان خودمه بابا هم برگشت گفت گربه که خرس گنده شدی برای خودت بعد هم قبل از اینکه مامان جنابعالی باشه زن من بوده الان هم حرف نباشه بشین تو سکوت غذات رو بخور تا سرد نشده و زحمت عشق من رو هدر ندادی دیگه همگی شروع کردیم و غذامون رو خوردیم و بعد از تشکر بلند شدم و به مامان کمک کردم ظرفها رو بزاره تو ماشین ظرفشویی و بله عرضم به حضورتون ما با وجود داشتن ماشین ظرفشویی دفعه ی پیش که تنبیه شدیم مجبور شدیم ظرف ها رو با دست بشوریم تا دیگه سر به سر مامان و بابامون نذاریم هر چند که ما باز هم اون کار رو تکرار میکنیم چون دیوونگی خاص خودمون رو داریم خواهر برادری خخخخ.... بعد از کمک به مامان از آشپز خونه اومدم بیرون و رفتم اتاقم که بخوابم چون خیلی خسته بودم و برای اولین بار زود خوابم برد (چون اصولا شبا دیر میخوابم و تقریبا نزدیک صبح میخوابیدم) نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت پانزدهم رمان خاص صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و رفتم اتاق فکر(دست شویی) و بعد از انجام عملیات مربوطه و شستن دست و صورتم و انجام روتین پوستی صبحم رفتم پایین تا به ببینم اوضاع از چه قراره که دیدم به به مامان و بابا بیدارند و دارن صبحونه ی شاعرانه ی دو نفره میخورند منم که عشق دیوونه بازی یهو مثل پیام بازرگانی پریدم وسط مکالمه ی عاشقانه اشون و با صدای بلند سلام کردم بابا که رفت تو افق محو شد طبق معمول ولی مامان که به دیوونه بازی های من عادت کرده بود کاملا خونسرد یه نگاه چپکی بهم انداخت که شک ندارم اگه میتونست همونجا با سلاح محبوبش(دمپایی)تیر بارانم میکرد خخخخ... بعد هم گفت :چه عجب آفتاب از کدوم طرف در اومده که تیارا خانوم سحر خیز شده منم با کمال آرامش گفتم خب معلومه مثل همیشه از شرق در اومده وبی چون دیشب خسته بودم و زود خوابیدم امروز آفتاب خونتون که خودم باشم زودتر دراومدم خخخ..پدرم که تا این لحظه ساکت بود یهو یه نگاه مثلا جدی بهم انداخت و گفت:دختر گلم خیلی دوستت دارم درست ولی آفتاب خونه ی ما عشق بنده است و مامان جنابعالی ماه هم که منم نهایتا شما دوتا ستاره های این خونه اید که البته برای این کارت تنبیه میشی خوشگلم و باید بری تیام خان رو بیدار کنی نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت شانزدهم رمان خاص با این حرفش گفتم :نه بابا جونی لطفا من رو عفو بفرمایید این نور چشمی خان رو بلدوزر گردن نمیگیره من چجوری از خواب بیدارش کنم؟ و در حالی که قیافه ی مظلوم رو به خودم میگرفتم گفتم :همین یه بار لطفا بیخیال شید بابام هم در حالی که سعی میکرد جدیت خودشو حفظ کنه و از قیافه ی من خنده اش نگیره گفت:راه نداره دختر گلم پس بجای چونه زدن برو کارت رو انجام بدی تنها کاری که میتونیم برات بکنیم آرزوی موفقیت عزیزدلم خخخ...خب مثل اینکه راه نداره و باید این وظیفه ی خطیر رو به انجام برسونم همینجوری که به سمت پله ها می رفتم گفتم :باشه بابایی ولی اگه این خشم اژدها زد داغونم کرد تقصیر تنبیه شماست ها مامان همونجوری که برام پشت چشمی نازک میکرد گفت:بسه شلوغش نکن شیطون خانوم اژدها چیه بچم به اون خوبی به اون مهربونی دیگه نشنوم در مورد داداشت این جوری بگی ها الانم به جای این پرحرفی ها پاشو برو کاری که بهت سپرده شده رو انجام بده حالا انگار ازش خواستم کوه بکنه اینجوری میکنه بعد هم یه نگاهی به پدر جان کرد و با ناز صداش کرد و گفت:عشقم تو یه چیزی بهش بگو مگه کار سختی ازش خواستم هوم؟ پدر جان هم که عاشق طبق معمول محو مادر محترم شد و اصلا منو فراموش کرد رفت بغلش کرد و گفت :خانوم نازم عشقم شما خودت ناراحت نکن که با ناراحتیت دیوونه میشم عزیزدلم نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت هفدهم رمان خاص یه نگاهی بهشون کردم و دیدم اگه یه خودی نشون ندم کار به جاهای باریک میکشه گفتم:اهم اهم ببخشید مزاحم حال و هوای احساسیتون میشم ولی منم اینجا نشستم ها مثل اینکه وجود من رو یادتون رفته مامان خانوم هم مثل خودم یه اهوم اوهوم کرد و گفت ما که یادمون نرفته ولی مثل اینکه بعضی ها یادشون رفته باید برن به کارشون برسن و دلشون حمله ی مسلحانه با سلاح محبوب مادر(دمپایی ) میخواد منم دیدم همین جوری پیش بره مامان جون تهدید خودش رو عملی میکنه همین جوری که سمت پله ها میرفتم گفتم: نه اصلا چه کاریه مادر من خودم دارم میرم بالا نور چشمی شما که مثل اژدها چیزه فرشته ها خوابیده رو بیدار کنم بعد هم شبیه میگ میگ از اونجا دور شدم خخخ... نزدیک راه پله ها بودم که یهو دیدم صدای زنگ آیفون میاد و منم که میگ میگ دویدم رفتم سمت آیفون و دیدم که بلهههه پسر گربه ای اومده بهتر از این نمیشه نیروی کمکی اومد برای نقشه هام خخخخخ.... مامانم که همچنان تو آشپزخونه بود از همونجا گفت :دختر قشنگم سر سام گرفتم از صدای آیفون نمیخوای باز کنی دو ساعته داری به صفحه ی آیفون نگاه میکنی لبخند میزنی خب اون بدبخت پشت در زیر پاش علف سبز شد منم که فهمیدم چه سوتی ای دادم یه لبخندی زدم و درو باز کردم و به محض اینکه پسر گربه ای(سپهر)از در اومد تو یکی زدم تو سرش گفتم خاک تو سرت بشر چه خبرته چرا دستت رو از رو دکمه ی آیفون بر نمیداری حیف که الان به کمکت احتیاج دارم وگرنه حسابت رو میرسیدم نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت هجدهم رمان خاص سپهر هم با لبخند و مسخره بازی دست هاش رو گرفت روی سرش و گفت من تسلیمم سرورم مرا عفو نموده و از گناه من بگذرید لطفا خخخ... منم نامردی نکردم و یدونه دیگه زدم تو سرش گفتم:سپهههر باز لوس بازی درآوردی برادر من به جای این کارا پاشو بریم یه نقشه بچینیم تیام خان رو بیدار کنیم از خواب ناز خخخ... با شیطنت یه ابرویی بالا انداخت و گفت:با اینکه میدونم بعدش تیام تیکه پارمون میکنه ولی تو مرام رفاقت ما نیست نیمه راه باشیم پایتم شدیددد بزن قدش رفیق خخخ... هیچی دیگه بعد از چند تا مرام بازی رفتیم که آماده بشیم برای یه عملیات خطیر و سختتتت جدا سازی تیام از تختش که این کار هر کسی نیست اما ما از پسش بر میایم خخخخ.... حتما براتون سوال شده چرا این قدر میگیم کار و سخت و این داستانا چون این خل و چل دوست داشتنی من(تیام)خیییییلی بد خواب هستش یعنی یه چیز میگم یه چیز میشنوین این بشر نمی خوابه نمی خوابه ولی وقتی خوابید با همکاری بلدوزر و حضرت فیل به زور میشه از تختش جداش کرد که البته اینم جزو دیوونه بازی های خاص خودش و چیزی که ترسناکش میکنه اینه که اگه بزور جداش کنیم مثل اژدها خشمگین میشه و حسابمون با کرام الکاتبین و تیکه بزرگمون دماغمون خخخخ... خب همون طور که داشتم از وجنات تیام خان براتون میگفتم آروم آروم با سپهر از پله ها رفتیم بالا و الان دم در اتاق خل و چل اعظم هستیم و قرار نقشه امون رو اجرا کنیم و سپهر خان داره چشم غره میره که یعنی بیا دیگه چیکار داری میکنی نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت نوزدهم رمان خاص حتما میگین چجوری همه ی اینا رو با چشماش گفت باید بگم که عرضم به حضورتون ما خیلی ساله با هم دوستیم و زبان رمزی خاص خودمون رو داریم بله اینجوریاست به قول جناب خان تو خندوانه: یه اینطور چیزایی تو خودمون داریم خب دیگه برم تا سپهر پر پرم نکرده خخخ.... در اتاقش رو آروم باز کردیم و آروم آروم به سمت تختش رفتیم البته خوابش انقدر سنگین بود که اگر با دست و جیغ و هورا هم می رفتیم بیدار نمیشد ولی محض احتیاط برای اینکه نقشه امون رو بهتر اجرا کنیم آروم رفتیم و خب یه اول منو سپهر یکم تختش رو تکون دادیم شکل موج بعد یه پارچ آب ناقابل خالی رو سرش و در مرحله ی آخر یه صدای وحشتناک و بلند از اسپیکر پخش کردیم که یهو از جاش پرید و چون خیلی یه دفعه ای بود فکر کرد از ساختمونی جایی افتاده و بعد هم حالت دست و پا زدن گرفت و همش میگفت وای الان غرق میشم وای وای ما هم اون کنار داشتیم خنده امون رو کنترل میکردیم که یهو نگاهش افتاد به ما و دست هاش به حالت بامزه ای همون بالا موند و چشماش گرد شده بود و هنوز گیج بود دیگه نتونستیم تحمل کنیم و هر دوتا از شدت خنده منفجر شدیم تازه اونجا بود که تیام خان از گیجی در اومد یه نگاه به خودش یه نگاه به ما کرد و بعد با چشمایی که ازش آتیش میزد بیرون گفت:این مسخره بازی کار شماست دیگه ما هم که دیدیم اوضاع خیلی خیته گفتیم کی ؟ ما؟ نه بابا اصلا ما بچه های خوبی هستیم و همین جوری که داشتیم اینا می گفتیم عقب عقب به سمت در حرکت کردیم و تیام هم با همون ظاهر خیس و آبکشیده دنبالمون راه افتاده بود یکم مونده بود بگیرتمون که دوتایی در و باز کردیم و فرار کردیم از دست خشم اژدها ولی اونم کم نیاورد و با همون ریخت و قیافه افتاد دنبالمون نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت بیستم رمان خاص همون جوری که با خنده داشتیم فرار میکردیم یهو دیدیم ای وای پله ها تموم شده و رسیدیم به سالن پذیرایی و از اونجایی که شانس نداریم هیچ کدوم مامان و بابا تو سالن نشسته بودند و داشتند باهم گفت و گو میکردند که یهو نگاهشون به ما افتاد همون لحظه ما وایستادیم و چون حرکتمون یهویی بود تیام که پشت سرمون بود هم بهمون خورد تعادلمون رو از دست دادیم و سه تایی خوریم زمین از اونور مامان خانوم که شاهد این اتفاق بود با چشمایی که عصبانیت زیادش رو نشون میداد نگاهمون کرد و گفت :میشه محض رضای خدا یکی تون بهم بگه اینجا چه خبره ؟ تیارا ،سپهر باز چه آتیشی سوزوندین که اینجوری میدویین؟ تیام این چه سر و وضعی هست مگه با لباس دوش گرفتی؟ من و سپهر هم که گردن گیرمون خرابه هم زمان گفتیم:کی؟ما؟اصلا به ما میاد؟ نه بابا ما بچه های خوبی هستیم خخخ... هر کلمه ای که میگفتیم قرمزی صورت تیام و عصبانیتش بیشتر میشد و با این جمله ی آخرمون دیگه منفجر شد و گفت :هه..بچه های خوب؟شما دوتا؟احیانا منظورتون گودزیلا هاست نه؟ بابا که از لحظه ی اول با دیدن ما و سر و وضع تیام رفته بود تو شوک اما مامان حسابی از خجالتم در اومد و گفت: اولا تیارا و سهیل به جای توجیه و انکار توضیح درست بدید ببینم تا چه حد خرابکاری کردین دوما تیام خان یادت نره هر چقدر هم عصبانی باشی نباید تو این خونه داد بزنی سر خونواده ات و این کار اشتباهه حالا سپهر جان تیارا خانوم یکی تون توضیح بده برام تا دست به اسلحه ی محبوبم نبردم نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت بیست و یکم رمان خاص من و سپهر هم که دیدیم اوضاع خیلی بده و داره تبدیل به درگیری مسلحانه و خطرناک میشه مثل بچه های خوب شروع کردیم و نقشه ها و دیوونه بازیمون رو جهت جداسازی تیام خان از تختش توضیح دادیم و بعد هم قیافه ی مظلومی به خودمون گرفتیم و گفتیم :ببخشید مامان خانوم هم نگاه عاقل اندر سفیهی بهمون کرد و گفت:اولا اونی که باید ازش معذرت بخواین تیام خان نه من دوما برای جنبه ی عمومی جرم و این خرابکاری تون همه اتون تنبیه میشین و باید سالن و راه پله و راه رو رو تمیز کنید تیام خان که اینا رو شنید یه پوزخند زد بهمون و میخواست مامان رو بغل کنه که مامان گفت ؛همونجا وایستا تیام خان ! اولا همین الان برو لباس های خیست رو عوض کن تا بیشتر از این خونه رو خیس نکردی دوما شماهم باید باهاشون خونه رو تمیز کنی بخاطر اینکه یاد بگیری دیگه با لباس خیس تو خونه راه نیوفتی و همچنین صدات رو دیگه تو این خونه بالا نبری و فریاد نزنی حالا هم برو تا خون سردیم رو از دست ندادم و دست به اسلحه (دمپایی )نشدم بعد هم رفت سر جاش نشست کنار بابا که هنوز تو شوک بود منم که زیر چشمی به مامانم نگاه میکردم به محض اینکه نشست با همون قیافه ی مظلومانه ای که به خودم گرفته بودم رو کردم به بابا و گفتم بابا جونم یه چیزی به مامان بگو لطفا من نمیتونم طی بکشم لطفا بابا که هنوز یکم شوکه بود با دیدن قیافه ام گفت :حالا یه کاریش میکنم ولی همون موقع مامانم با ناز گفت : تیرداد عشقم که بابا هم که عاشق کلاما رو فراموش کرد مات مامان شد و یهویی گفت: حق با شماست عشقم اصلا همیشه حق با مامانتون بچه ها شما هم بجای این همه وقت تلف کردن برید به تمیز کاریتون برسید تازه تیارا خانوم شما باید الگوی سپهر جان باشی نه بد آموزی از داداشت هم معذرت خواهی میکنی هزینه ی تشک جدید تختش هم از پول تو جیبی این ماهت کم میشه همون طور مظلومانه بهش نگاه کردم و گفتم:بابا جون.... اونم گفت :این دفعه این چیزا جواب نمیده پس چونه نزن و برو به کارت برس هر چی زودتر شروع کنید زودتر کارتون تموم میشه و به ناهار می رسید نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت بیست و دوم رمان خاص ما هم که دیدیم تخفیف در کار نیست گفتیم بریم زودتر شروع کنیم تا تنبیه مون بیشتر نشده هییی روزگار تو این مدت چونه زدن من سر تخفیف و اینا تیام رفت لباساش رو عوض کرد الانم با قیافه ی عصبی جلوی رومون وایستاده و داره نگاهمون میکنه و منتظره که ما بریم کارمون رو شروع کنیم سپهر هم با حفظ روحیه رفت یکی زد رو شونه ی تیام و گفت بیخیال داداش خاکی باش یه شوخی بیشتر نبود اینجوری نگاش نکن سکته میکنه از ترس میمونه رو دستمون تیام با همون قیافه ی برزخی یه نگاهی به سپهر انداخت و گفت :این؟ترس؟سکته؟ باور نکن مظلومیتش رو برادر من این بشر همونیه که منو تا مرز سکته برد و برگردوند فقط من در تعجبم تو رو چجوری با خودش همراه کرده داداش سپهر یه نگاهی بهش کرد و گفت: چیکار کنیم دیگه مرام رفاقتمون نیمه راه بودن نیست یا علی گفتیم تا تهش با همیم حتی تنبیه مون رو تقسیم میکنیم بیخیال بیا شروع کنیم تا به ناهار برسیم داداش بعد هم رفت سه تا تی آورد و خودش اول از همه شروع کرد سالن رو تمیز کنه . من هم راه پله ها رو تمیز کردم تیام هم راهرو بهش افتاد خلاصه بعد از یه ساعت کوزت بازی که هر سه تامون رو به غلط کردن انداخت کارمون تموم شد و خسته و تشنه و گشنه دست و صورتمون رو شستیم و به سمت آشپزخونه برای ناهار پرواز کردیم انقدر خسته بودیم که حتی نفهمیدیم چجوری قرمه سبزی مامان پز رو خوردیم و تشکر کردیم و دست و صورت شستیم و پرواز کردیم سمت بالا برای خواب من که تو اتاق خودم رفتم و به محض رسیدن به تخت از خستگی غش کردم و سه سوت خوابم برد تیام و سپهر هم رفتند اتاق مهمان چون اتاق تیام داغون بود به خصوص تختش و اونا هم از خستگی زیاد سه سوته خوابشون برد (انگار کوه کندیم حالا خخخخ....) نقل قول
raha ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 1 ساعت قبل پارت بیست و دوم رمان خاص ما هم که دیدیم تخفیف در کار نیست گفتیم بریم زودتر شروع کنیم تا تنبیه مون بیشتر نشده هییی روزگار تو این مدت چونه زدن من سر تخفیف و اینا تیام رفت لباساش رو عوض کرد الانم با قیافه ی عصبی جلوی رومون وایستاده و داره نگاهمون میکنه و منتظره که ما بریم کارمون رو شروع کنیم سپهر هم با حفظ روحیه رفت یکی زد رو شونه ی تیام و گفت بیخیال داداش خاکی باش یه شوخی بیشتر نبود اینجوری نگاش نکن سکته میکنه از ترس میمونه رو دستمون تیام با همون قیافه ی برزخی یه نگاهی به سپهر انداخت و گفت :این؟ترس؟سکته؟ باور نکن مظلومیتش رو برادر من این بشر همونیه که منو تا مرز سکته برد و برگردوند فقط من در تعجبم تو رو چجوری با خودش همراه کرده داداش سپهر یه نگاهی بهش کرد و گفت: چیکار کنیم دیگه مرام رفاقتمون نیمه راه بودن نیست یا علی گفتیم تا تهش با همیم حتی تنبیه مون رو تقسیم میکنیم بیخیال بیا شروع کنیم تا به ناهار برسیم داداش بعد هم رفت سه تا تی آورد و خودش اول از همه شروع کرد سالن رو تمیز کنه . من هم راه پله ها رو تمیز کردم تیام هم راهرو بهش افتاد خلاصه بعد از یه ساعت کوزت بازی که هر سه تامون رو به غلط کردن انداخت کارمون تموم شد و خسته و تشنه و گشنه دست و صورتمون رو شستیم و به سمت آشپزخونه برای ناهار پرواز کردیم انقدر خسته بودیم که حتی نفهمیدیم چجوری قرمه سبزی مامان پز رو خوردیم و تشکر کردیم و دست و صورت شستیم و پرواز کردیم سمت بالا برای خواب من که تو اتاق خودم رفتم و به محض رسیدن به تخت از خستگی غش کردم و سه سوت خوابم برد تیام و سپهر هم رفتند اتاق مهمان چون اتاق تیام داغون بود به خصوص تختش و اونا هم از خستگی زیاد سه سوته خوابشون برد (انگار کوه کندیم حالا خخخخ....) نقل قول
ارسالهای توصیه شده