raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 پارت بیست و سوم رمان خاص بعد از یه خواب اساسی پا شدیم رفتیم پایین کنار مامان و بابا عصرونه خوردیم موقع عصرونه متوجه شدم تیام یکم حالش خوب نیست داشتم سکته میکردم رفتم بغلش کردم و گفتم ببخشید داداشی تو فقط خوب باش باشه تحمل مریضیت رو ندارم اونم که دید جو رمانتیک شده یهو باخنده زد پس کله ام و گفت:پاشو خرس گنده لهم کردی خجالت هم نمیکشه با این وزنش پریده بغل من مادر جان پدر جان سپهر جان یه کمکی برسونید این بشکه رو تکون بدید از بغل من جم نمیخوره منم با حرص آروم یکی زدم تو سرش و گفتم ا داداشی!!داشتیم؟؟ به جای اون مامان خانوم جواب داد :دختر گلم به جای بحث کردن از بغل داداشت بیا پایین لهش کردی پسرم رو منم یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم و گفتم بابا جونمممم شما یه چیزی بگین خب منو تنها گیر آوردن لطفاااا باباجون هم تا اومد یه چیزی بگه مامان خانوم وارد عمل شد و چنان با ناز گفت عشقم که اصلا یادش رفت چی میخواست بگه خلاصه بعد از یکم محو مامان بودن گفت که:مامانت درست میگه دخترم داداشت رو بیشتر از این اذیت نکن و به جای این کار ها پاشو برو یه دمنوشی چایی نباتی چیزی پیدا کن بیار برای داداشت تا شکم درد و سر درد حاصل از خرابکاری تون خوب بشه منم که دیدم این ایده ها جواب نمیده از بغل تیام اومدم بیرون و مثل بچه ی خوب آروم با سپهر رفتم آشپز خونه تازه اونجا متوجه ی صورتش شدم که از شدت فشار خنده قرمز شده بود منم بهش گفتم راحت باش برادر من بخند همین که این حرف رو شنید از خنده منفجر شد و با خنده گفت:وای خخخخ...فقط.. خخخ...اونجا که خخخخ... قیافه ی خخخخ...مظلوم ...به خودت..خخ..گرفتی خخخ...خیلی فیلمی خخخ.. خدایی انقدر خندید که دلش درد گرفت مجبور شدم برای اونم یدونه چایی نبات درست کنم خخخ.... 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-950 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 پارت بیست و چهارم رمان خاص هیچی دیگه بعد از این که خنده اش تموم شد چایی نباتش رو خورد و باهم رفتیم تو سالن و چایی نبات تیام هم بهش دادم و بازم بغلش کردم و بوسش کردم و گفتم ببخشید داداشی دیگه از این به بعد خواهر خوب و مظلوم و ملوسی میشم قول میدم فقط تو خوب باش لطفا اونم با خنده بغلم کرد و بوسید و گفت :نمیخواد مظلومیت بهت نمیاد خواهرکم فقط میزان شدت آتیش سوزوندن هات رو بیار پایین تر بقیه اش هم دیگه پذیرفته شده است خواهر دیوونه ی خودمی تو هم ببخش که سرت داد زدم تازه از خواب پاشدم حواسم سر جاش نبود عزیزدلم حالا هم برو بشین پیش اون سپهر بیچاره که داره کم کم حسودیش میشه اون یکی داداشت بزار منم این چایی نبات تیارا خانوم رو نوش جان کنم که عجیب میچسبه خخخخ... با خنده از بغلش بیرون اومدم رفتم سمت سپهر و یکی زدم پس کله اش و گفتم:نبینم داداش کوچیکه غریبی کنه چشم مایی برادر خخخ... یه نگاهی با خنده بهم کرد و گفت اینجوری هاست دیگه سهم بعضی ها بوس و بغل و اینا به ما که میرسه پس کله ای خواهری هی خدااا حکمتت رو شکر معلوم نیست اون موقع که داشتی شانس رو تقسیم میکردی من کدوم جهنم دره ای بودم هییی.... اینا رو در حالی میگفت که یه قیافه شکل ناله به خودش گرفته بود و خیلی بامزه بود انقدر که آخرش نتونستم دووم بیارم و زدم زیر خنده و انقدر خندیدم که اشک از چشمام میومد و بعد از اینکه یه دل سیر به دیوونه بازی هاش خندیدم گفتم:برادر من مثل اینکه یادت رفته چه بلایی سر این جناب عزیزدوردونه آوردیم به تازگی اگه دوست داری مثل ایشون خوش شانس باشی درخدمتم 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-951 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 پارت بیست و پنجم رمان خاص یهو یه قیافه ی مثلا ترسیده به خودش گرفت و گفت:حالا که فکر میکنم من خیلی هم بد شانس نیستم و از جایگاه خودم خیلی راضی ام این دفعه دیگه مامان و بابا هم با ما خنده اشون گرفت و در کل روز پر ماجرا مون ختم به خیر شد خخخ.... بعد از تموم شدن بحث شیرینمون نشستیم تا عصرونه بخوریم دور هم که مامان خانوم رو کرد به سپهر و گفت :خب پسرم انقدر جریان درست کردین که نشد یه احوال پرسی درست و حسابی با هم بکنیم چه خبر چیکارا میکنی؟ سارا جون(مامان سپهر) چطوره؟ بابا هم مثل همیشه حرف مامان رو تایید کرد و گفت: خانومم درست میگه چه خبر از درسا وکارای موسیقی؟ راستی سیروان(پدر سپهر) چطوره؟ چند وقتی هست که ازش خبری نیست و سراغی از ما نمیگیره همه چیز خوب پیش میره؟ سپهر هم قیافه ی خجولی به خودش گرفت (که اصلا بهش نمیومد و بیشتر خنده دار شده بود) و گفت: مرسی از لطفتون خاله جون و بازم بخاطر شیطنت امروز شرمنده ام مامان هم خوبن سلام دارند خدمتتون درگیر تدریس هستند دیگه (مامان تیام استاد زبان و یه موسسه ی خصوصی داره و گاهی تو دانشگاه هم تدریس می کنه) بعد هم رو کرد به بابا و با حفظ همون حالت بامزه ی چهره اش گفت : مرسی از لطفتون عمو جان پدر هم خوبند درگیر کارای آموزشگاه هستند و دورادور جویای احوالتون هستند (پدر سپهر استاد موسیقی تقریبا به همه ی ساز ها تسلط داره و چند تا آموزشگاه معروف و حرفه ای موسیقی داره که همه ی اساتید محبوب رو اونجا دور هم جمع کرده وتمام ساز ها رو آموزش میده از دوستای قدیمی بابا ست و جوونی ها شون با هم تمرین میکردند که عمو سیروان ادامه داده ولی بابا بخاطر علاقه اش به موتور و ماشین نمایشگاه زده ) 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-952 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 پارت بیست و ششم رمان خاص بعد از گفتن این حرف ها که کلش رو با لحن خاص و جدی و ادیبانه بیان کرد بلند شد و گفت که من از حضورتون مرخص میشم دیگه و مامان و بابا گفتند: میموندی دیگه تو هم مثل پسر خودمونی خوشحال میشیم کنارمون باشی سپهر هم دوباره همون قیافه ی بانمک رو به خودش گرفت و گفت : شما لطف دارین اما باید برم هم به خونه اطلاع ندادم هم اینکه یه مقدار از درسم مونده انشالله یه فرصت دیگه مزاحمتون میشم مامان و بابا هم گفتند :خواهش میکنیم پسرم شما مراحمی بازم هرجور خودت راحتی و اما من قیافه ام رو مظلوم کردم رفتم پیشش و گفتم : داداش گلم مهربونم دلت میاد تیارا رو تنها بزاری و بری هنوز دلتنگیم کامل برطرف نشده آخه لطفا لطفا لطفا بمون دیگه اونم یه نگاهی بهم کرد و با قیافه ای که سرخ شده بود تا از خنده منفجر نشه جلوی مامان اینا گفت :اولا که خواهر من مظلوم نشو بهت نمیاد دوما که کار دارم وگرنه کی دلش میاد تو رو تنها بزاره آخه عزیزدلم هیچی دیگه مظلومیتم جواب نداد تازه مامان خانوم هم با هشدار صدام زد و گفت:تیارا جان نباید پسرم رو تو رودربایستی بزاری شاید واقعا کارش مهم باشه و بخاطر جنابعالی مجبور بشه از کارش بزنه گلم منم که اینو شنیدم نشستم سر جام و دیگه هیچی نگفتم حتی به خدا حافظی سپهر هم جواب ندادم و با اخم نشستم سرجام و قهر کردم باهاش اونم برگشت پیشم نشست و گفت :خواهری نگام کن دیگه قهر کنی دلم میگیره ها منم نگاهش نکردم فقط با اخم گفتم: خب دلم نمیخواد بری ولی حالا که میخوای بری خداحافظ لطفا مواظب خودت باش و زودتر بیا پیشمون اونم خندید و گفت :به روی چشمم خواهر گلم من برم دیگه خانوم اخمالو خداحافظ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-953 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 پارت بیست و هفتم رمان خاص جلوی در بود که تیام در گوشش یه چیزی گفت و که نفهمیدم چی بود فقط به گوشم خورد که سپهر گفت:مطمعنی؟ تیام هم گفت حله داداش نگران نباش و با هم به سمت ما اومدند منم با همون قیافه ی گرفته گفتم چی شد داداشی چیزی جا گذاشتی؟ اونم گفت: نه ولی دلم نیومد برم و تو رو با این قیافه ی مظلوم و بامزه که بهت نمیاد جا بزارم عزیزدلم مامان هم وسایل رو برده بود آشپز خونه برگشت تو سالن و گفت:چیزی شده پسرم ؟ تیام به جای سپهر جواب داد نه مامان گلم چی میخواستی بشه این داداش عزیز ما نگران معذب شدن شما و به زحمت انداختنتون بود که من گفتم نگران نباشه مسئله ای مامان رو کرد به سپهر و گفت : آره پسرم؟ تو هم پسر منی چرا باید معذب بشم آخه عزیزم؟ حالا که اینطور شد زنگ بزن پدر و مادرت هم بیان و شام همه دور هم باشیم بعد از یه مدت سپهر میخواست قبول نکنه که مامان جان از اون نگاه هایی که حساب کار دستش بیاد بهش کرد و گفت:حرف نباشه همین که گفتم پسرم سپهر هم که حساب کار دستش اومده بود سریع گفت: چشم خاله جان الان باهاشون تماس میگیرم شما خودت رو ناراحت نکن خخخخ... خلاصه سپهر زنگ زد پدر و مادرش و بعد اومد کنار ما نشست که یکی زدم پس کله اش دستش رو گذاشت پس کله اش و گفت : مگه تو همونی نیستی که واسه رفتنم اخم و قهر کرده بودی حالا که نرفتم چرا میزنی؟ منم با قیافه ی عصبی گفتم:حقته تو که میخواستی بمونی از اول میموندی دیگه حتما باید یه دور منو دق میدادی تا خیالت راحت میشد؟ معلوم نیست اون تیام خان چی تو گوشت گفت قبول کردی ولی بلاخره که میفهمم با لبخند قشنگی نگام کرد و گفت : آهاااا این خواهر دیوونه ی خودمه چی بود اون مظلومیت و لوس بازی و اینا اصلا بهت نمیومد اولا که هیچی همونایی که تو جمع گفت دوما که بخاطر گل روی خواهر قشنگم برگشتم چون دلم نمیاد اینجوری ببینمش 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-954 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 (ویرایش شده) پارت بیست و هشتم رمان خاص با حرص صداش زدم و گفتم:سپهررر من دیوونه ام ؟چیز بهتری نداشتی که بهم بگی ؟ بعدش هم من گول حرفات رو نمیخورم بلاخرهرسر از کارتون در میارم سپهر هم با حفظ همون لبخندش که حالا حرص دربیار شده بود گفت: خواهر گلم همه ی ما به نوعی دیوونه ایم منظورم شیطنت های بینظیر جنابعالی هست نه چیز دیگه آروم باش انقدر حرص نخور سکته میکنی میمونی رو دستمون ها هرچند همین جوری هم کسی نمیگیرتت خخخخخ.... این دفعه دیگه واقعا عصبی شدم و دور خونه دنبالش کردم و همزمان میگفتم سپهر وایستا سپهررر ... که یهو نفسم گرفت و به سرفه افتادم سپهر هم مثل میگ میگ خودش رو بهم رسوند و یه لیوان آب داد دستم و گفت :عزیزدلم خوبی ؟چی شدی یهو ؟خب تو که انقدر شکننده ای چرا قلدر بازی دربیاری خواهر نازم . منم که سرفه ام بند اومده بود گفتم یواش برادر من چرا مثل رادیوی شکسته غر غر میکنی نفسم که سرجاش اومد ولی اگه یکم دیگه ادامه بدی سرم درد میگیره خخخخ... این دفعه اون آروم زد پس کله ام و گفت : اولا رادیو شکسته خودتی دوما :دیگه هیچوقت اینجوری ادا در نیار و منو سکته نده خب ... داشتم سکته میکردم نفس داداش منم که دیدم جو داره زیادی احساسی میشه یهو گفتم : هندی بازی دیگه بسه پاشو بریم کارامون رو برسیم الان خاله اینا میرسن اونم با حرص گفت: خیلی خب بریم و زیر لب غر زد: دو دقیقه خواستیم احساسی باشیم ها اگه گذاشت و خودش جلوتر راه افتاد و رفت سمت اتاق مهمان منم با لبخند ناشی از غر غرای سپهر سمت آشپزخونه راه افتادم تا اگه مامان کمک خواست کمکش کنم ویرایش شده 27 بهمن، 2024 توسط raha 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-955 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 پارت بیست و نهم رمان خاص رفتم تو آشپزخونه و دیدم که مامان مشغول درست کردن شام و حسابی مشغول آروم رفتم بغلش کردم و گفتم:مامان خانوم من کمک نمیخواد؟ اونم چون حواسش به غذا بود و حرکتم یهویی بود شوکه شد و گفت نمیری الهی دختر نمیگی یهویی میای سکته میکنم آخه؟ منم یدونه لپش رو بوس کردم (آخه موقع حرص خوردن خیلی بانمک میشه) و گفتم: ببخشید مامان گلم حق باشماست بوی هنر نمایی تون همه ی خونه رو برداشته حواس نمیزاره واسه آدم که حالا کمک نمیخواین؟ مامان هم با همون قیافه ی حرصیش یه نگاهی بهم کرد و گفت : به جای این زبون ریختن ها پاشو بیا ظرف ها رو بشور غذا که تقریبا حاضره منم با تعجب نگاش کردم و گفتم :چشم مامان جان ولی چقدر سریع حاضر شد سرعت عملتون بالاست ها نه؟ با ملاقه ی دستش یه هم زد خورش رو بعد یه نگاهی بهم کرد و گفت: نخیر دختر قشنگم سرعت عمل بنده بالا نیست حواس جنابعالی پرت دنبال بازیه خدایی تو این سن خجالت نمیکشی دنبال بازی میکنی با سپهر؟ منم با لبخند گفتم: بخاطر کودک درونم مادر جان تو همون شیش سالگی مونده خخخخ... اونم برگشت گفت : دختر کوچولوی نازم حرف زدن رو بیخیال شو و به کارت برس الان مهمونا میرسن هنوز آماده نشدی از دست تو آخه من چیکار کنم؟ منم با حفظ همون لبخند گفتم : هیچی مادر من عشق کن همچین دختر مظلوم و آرومی داری خخخخ... اونم درحالی که از شدت حرص خوردن صورتش قرمز شده بود گفت:تیارااااااا برو از آشپزخونه بیرون نمیخواد کمک کنی فقط برو حاضر شو الان مهمونا میرسن منم که دیدم اوضاع بدجوری خرابه فرار رو بر قرار ترجیح دادم و با گفتن چشم مامان گلم مثل میگ میگ آشپزخونه رو به مقصد اتاقم ترک کردم خخخ.... 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-956 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 27 بهمن، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 27 بهمن، 2024 پارت سی ام لباسام رو با یه تونیک آبی آسمانی با بابونه های سفید و یه شلوار کتان سفید و یه مینی اسکارف بابونه ی آبی و سفید عوض کردم (آخه من عاشق رنگ آبی و بابونه هستم اصلا یه انرژی مثبت بهم میده) موهام رو باز گذاشتم و لبه ی موهام رو از پشت تو تونیکم گذاشتم منم که خدادادی خوشگلم آرایش نمیخوام پس یه تینت لب هلویی زدم و یکم ژل مژه و ابرو زدم تا مرتب تر بشم و در آخر یکم از عطرم به مچ دست هام و گردنم زدم و به حول قوه ی الهی از اتاق بیرون رفتم و همزمان با من تیام هم از اتاقش بیرون اومد و دیدم که به به جناب برادر هم خوشتیپ کرده و از همه مهم تر لباساش با من ست شده یه تیشرت آبی پوشیده بود و یه شلوار کتان سفید با لبخند رفتم طرفش و گفتم: وای ببین داداش خلم چه خوشتیپ کرده حیف که عشق جانت اینجا نیست تا قشنگ دلش رو ببری و مخش رو بزنی خخخ.... راستی سپهر کجاست؟ یه نگاه چپکی بهم کرد و گفت:اولا من همیشه خوشتیپم خواهر گلم دوما من نیازی به زدن مخ کسی ندارم و با دیدن جمال بی مثالم خود به خود عاشقم میشن چیکار کنم دیگه خوشتیپی دردسر داره خخخ... سوما طی عملیات حاضر شدن جنابعالی عمو اینا رسیدن و الانم سپهر رفته استقبال پدر و مادرش منم مثل خودش چپکی نگاهش کردم و گفتم: اولا اعتماد به نفست ستودنی هست داداش خلم چیزه گلم دوما نیاز به مخ زنی که داری ولی گردن گیرت بد جور خرابه برادر من خخخ... سوماخودت هم همزمان با من آماده شدی و دست کمی از من نداری الان هم پاشو بریم تا مامان با سلاح محبوبش سر نرسیده هههه... 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-957 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 1 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، 2024 پارت سی و یکم رمان خاص بعدش هم با خنده همراه هم از پله ها به سمت سالن پایین رفتیم ؛چون تو این مدت که داشتیم کلکل میکردیم و برای هم اولا دوما ردیف میکردیم؛ خاله جون و عموجون رسیده بودند و الان هم تو سالن کنار مامان و بابا و سپهر نشستند و مشغول گفت و گو هستند .(یه جوری میگم انگار مذاکرات برجام و این داستاناست خخخ....) ما هم رفتیم سلام و احوالپرسی کردیم و کنارشون نشستیم که خاله گفت: دخترم چه خبر چیکارا میکنی درسات خوب پیش میره؟منم گفتم : خبر خیر خبر خوش. خداروشکر خوبن سلام دارند خدمتتون خخخ...(راستش خیلی سعی کردم خانومانه برخورد کنم اما کودک دیوونه ی شر و شیطون درونم دوباره خودش رو نشون داد.) همزمان با این حرفم مامانم یه پشت چشمی برام نازک کرد و با هشدار اسمم رو صدا کرد؛ یعنی چنان گفت تیاراااا خانوم که حساب کار دستم اومد و فهمیدم اگه خانومانه برخورد نکنم حساب کارم با سلاح محبوب مامانم جناب دمپایی هست خخخ... خب بعد از این حرکتی که مامانم زد با یه لبخند مثلا خانومانه و موقر قضیه رو جمع کردم . نگاهم به عمو سیروان افتاد که صحبتش رو با بابا قطع کرد و با خنده بهم گفت: تیارای شیطون عمو تلاش نکن. این مظلوم بازی ها بهت نمیاد دخترم. لطفا خودت باش که دلم برای شیطنت هات تنگ شده بود .خخخ... با این حرفای عمو منم دیگه نتونستم اون حالت مظلومانه وخانومانه رو حفظ کنم و زدم زیر خنده بعد از اینکه خندم تموم شد گفتم : مرسی عمو جون. نجاتم دادی. لامصب خانوم بودن و مظلوم بازی به نظرم سخت ترین کار تو دنیاست. منم دلم برای شما و شوخیاتون تنگ شده بود. خیلیییی زیاد.(چون بابا و مامانم تک فرزند هستن با عمو و خاله خیلی صمیمی هستیم .عمو سیروان همیشه شوخ و مهربون بوده و همین شخصیتش رو دوست داشتنی تر میکنه برام.) 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1157 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 1 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اسفند، 2024 پارت سی و دوم رمان خاص خلاصه بعد از یه احوال پرسی طولانی و پر حاشیه همه با هم مشغول صحبت شدند. منم رفتم اونطرف سالن که تو دید خاله اینا و مامان اینا نبود کنار سپهر و تیام بشینم که تازه با قیافه هاشون که از کنترل خنده قرمز شده بودند مواجه شدم. یه نگاه چپکی بهشون کردم و گفتم: برادران گرام راحت باشید. بخندید . تعارف نکنید بزرگ تر ها دید ندارند به اینور سالن. تا اینو گفتم یهو از خنده منفجر شدند و همزمان گفتند: وای ..فقط..اونجا..که ..ادای خانومانه و.. مظلوم رفتار... کردن ...رو.. در آوردی و باز با هم خندیدند. البته باز هم صداشون رو کنترل کردند که به مامان اینا نرسه . دیدم خیلی دارند میخندند یه اخم الکی کردم و رومو ازشون برگردوندم. اونا هم که فکر کردند قهر کردم و ناراحت شدم خنده اشون یهو قطع شد. تو دلم گفتم الانه که بیان منت کشی پس شروع به شمردن کردم: یک،دو،هنوز به سه نرسیده بودم که جفتشون اومدند برای منت کشی و شروع کردن. خخخ... تیام گفت : خواهر خلم چیزه گلم لطفا ما را عفو بفرمایید و از این برادر خطاکار روی برنگردانید که قلبش میگیرد(داداش خل خودمه دیگه منت کشی هم با دیوونه بازی های خاص خودش انجام میده ولی خدایی بامزه گفت و نزدیک بود از خنده منفجر بشم اما خودم رو کنترل کردم و همون قیافه رو حفظ کردم) بعد از مسخره بازی های تیام که جای منت کشی بهم قالب کرد نوبت داداش مظلوم و مهربونم سپهر رسید که اومد نزدیکم و با مهربونی و صدای ناراحت گفت: خواهر قشنگم ببخشید. لطفا! اصلا هر کاری بگی میکنم تا باهام آشتی کنی. فقط دیگه روتو ازم بر نگردون دلم میگیره .باشه خواهری ؟! منم وقتی هندی بازی های سپهر و مسخره بازی های تیام رو کنار هم گذاشتم دیگه نتونستم تحمل کنم و خنده ام گرفت ؛ اما برای اینکه اونا نفهمن دستام رو گذاشتم رو صورتم و بی صدا خندیدم چون هنوز ازشون رو برگردونده بودم فقط تکون خوردن بدنم رو میدیدن و فکر کردن دارم گریه میکنم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1158 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 2 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، 2024 پارت سی و سوم رمان خاص دیگه هر دوتا به عسل خوردن افتادن و اومدن که بغلم کنن؛ اما همین که دستام رو از صورتم برداشتن ، فهمیدن تمام مدت داشتم بهشون میخندیدم و ازم رو دست خورده بودن. هر دو همزمان گفتند: تیارااااااا منم گفتم: تا شما باشید به من نخندین . حقتون بود . خواستن بیافتن دنبالم که اشاره کردم به سالن و گفتم: اولا : مامان اینا اونجا هستند و نمیشه بدو بدو راه بندازیم؛ دوما: شما هم به من خندیدین و الان مساوی شدیم . همون موقع بود که مامان صدامون زد و گفت: تیارا ، تیام، سپهر بیاین شام . خلاصه قضیه ختم بخیر شد .خخخخ... رفتیم آشپزخونه و دور میز نشستیم . شاممون رو خوردیم . بعد از شام هم از مامان تشکر کردیم . بعد از شستن دست و صورت و جمع کردن میز توسط ما سه تا(من و تیام و سپهر) و همچنین گذاشتن ظرف ها توی ظرفشویی رفتیم تو سالن . اینبارمن کنار مامان اینا نشستم و سپهر و تیام کنار بابا اینا. مثلا برام قیافه گرفته بودند ولی هنوزم معتقدم که حقشون بود . هرکی با تیارا خانوم احسانی در افتاد بر افتاد .خخخ... هر چند الان هر سه تامون حوصله امون سر رفته ؛چون نه من علاقه ای به بحث های استادانه ی مامان اینا در مورد شیوه های تدریس جدید و شرایط دانشگاه و آموزشگاه و این داستانا دارم ؛ نه تیام و سپهر به بحث های سیاسی و اجتماعی و کاری بابا اینا علاقه ای دارند. یک ساعتی به همین منوال گذشت . در این حین با خوردن دسر و میوه سرمون رو گرم کردیم . بعد از اون عمو و خاله عزم رفتن کردند ؛ اما سپهر بر خلاف همیشه با اصرارهای تیام خونه ی ما موند و همگی با هم تا دم در سالن با خاله اینا رفتیم و باهاشون خداحافظی کردیم . البته همگی خواهش کردیم ازشون باز هم بیان خونمون. اونا هم با لبخند قول دادند که وقت آزادشون باز هم بهمون سر بزنند و ازمون خداحافظی کردند و رفتند. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1210 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 2 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، 2024 پارت سی و چهارم رمان خاص اینجوری شب پر ماجرای ما هم به پایان رسید و بعد شب بخیر به مامان و بابا همگی به سمت بالا رفتیم. تیام رفت تو اتاق خودش که حالا تر و تمیز شده بود و تشک تختش عوض شده بود . سپهر هم رفت اتاق مهمان. منم رفتم اتاق خودم و سمت اتاق فکر (سرویس ) رفتم . بعد از انجام عملیات مربوطه و مسواک زدن و انجام دادن روتین شبم به سمت تختم پرواز کردم و به عشق اولم(خواب)رسیدم. هه.. گیج خواب بودم که یهو صدای زنگ هشدار گوشیم که مخصوص کلاس استاد تند خو بود در اومد. مثل جت بلند شدم در حالی که هنوز نصف بیشتر مغزم خواب بود. عین آدمی که تو خواب راه میره تند تند لباسم رو پوشیدم و جزوه و کوله پشتی و سوییچ ماشینم رو برداشتم و مثل میگ میگ پریدم تو ماشین و با سرعت نور به سمت دانشگاه روندم . انقدر گیج بودم اون لحظه که متوجه تابلوی جاده ی یک طرفه نشدم . فقط با سرعت زیاد حرکت میکردم که یهو یه ماشین جلوم سبز شد. انقدر دستپاچه شدم اون لحظه که هیچ حرکتی نتونستم انجام تا چند دقیقه و همون کافی بود که ماشین جلویی بهم برخورد کنه و با سر برم تو شیشه . سرم گیج میرفت و کمی درد میکرد و دیدم تار شده بود اما من داشتم به این فکر میکردم که عروسک قشنگم(ماشینم)چیزیش نشده باشه( چون معمولا زیاد به درو دیوار میخورم و خب دیگه عادی شده برام. تیام همیشه با خنده میگه در و دیوار باید چشمشون رو باز کنند تا نخورند به تیارا وگرنه خواهر قشنگم که اصلااااا سر به هوا نیست. خخخ..) تو همین فکرا بودم که دیدم راننده ی ماشین جلویی از ماشینش پیاده شد و به سمت ماشینم اومد اما نتونستم بیشتر از این کارآگاه بازی رو ادامه بدم چون چشمام بسته شد و دیگه هیچ چیز نفهمیدم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1211 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 6 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، 2024 پارت سی و پنجم رمان خاص اه چه بوی گندی میاد. حتما باز تیام جوراباش رو گذاشته بالا سرم. الان پامیشم همون جوراب رو میکنم تو حلقش .خخخ... هنوز خوابم میاد.. پس بدون اینکه چشمام رو باز کنم؛ دستم رو بردم کنار تختم تا گوشیم رو بگیرم. یهو یه دردی تو دستم حس کردم که باعث شد چشمام رو باز کنم . با یه فضای ناشناس روبه رو شدم. فکر کردم حتما تیام باز منو گذاشته اتاق مهمان ولی وقتی اطرافم رو نگاه میکردم اثری از اتاق مهمان پیدا نکردم یا اتاق خودم و تیام. یکم که خواب از سرم پرید. تازه متوجه عمق فاجعه شدم که اینجا نه تنها اتاق مهمان نیست بلکه خونه امون هم نیست و اورژانس بیمارستان هست. هنوز گیج بودم و یادم نمیومد که چرا این جا هستم. خواستم یهویی بلند شم که سرم گیج رفت و مجبور شدم دوباره دراز بکشم. یکم که گذشت تازه اتفاق های صبح یادم اومد. آخرین چیزی که یادمه اینه که راننده ی ماشین جلویی که یه بنز قدیمی بود به سمت ماشینم اومد. بعدش هم که از هوش رفتم. اگه شانس منه که الان راننده یه پیرمرد همسن دادا(پدر بزرگم)در میاد. خخخخ... تو همین فکر ها بودم که یهو یه پیرمرد هم سن و سال دادا که مهربونی از چهره اش میبارید اومد سمتم و گفت : دخترم بهوش اومدی؟ خداروشکر. تو که خیلی نگرانمون کردی. مخصوصا خانواده ات رو. الان چند ساعته که بیهوشی. منم تا این رو شنیدم یهو یاد کلاسی که با تند خو داشتم افتادم . پس از فاتحه ای که برای خودم فرستادم با استرس از اون پیرمرد مهربون پرسیدم: ببخشید آقای محترم ساعت چنده ؟ نمیدونم شما کی هستید اما من باید برم کلاس دارم میشه به خونواده ام بگین بیان و مرخصم کنند؟ لطفا! پیرمرد مهربون هم یه نگاهی بهم انداخت و گفت: اولا: من مهربان هستم. متاسفانه باهاتون تصادف کردیم (بهه دیدین گفتم من شانس ندارم پس کجان اون راننده های جوون و خوشتیپ تو رمان ها که بعد از تصادف عاشق دختره میشن و به خوبی و خوشی زندگی میکنن .خخخ...) ؛ دوما: ساعت ۱ ظهره ؛ سوما: امروز جمعه است و فکر نکنم هیچ دانشگاهی هیچ کلاسی داشته باشه. این نکته ی آخری رو که شنیدم به شدت شوکه شدم. یعنی چی امروز جمعه است؟ پس آلارم تند خو چی؟ اونجا بود که فهمیدم کار کسی نیست جز تیام و سپهر . حساب جفتشون رو میرسم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1240 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 6 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، 2024 پارت سی و ششم رمان خاص میخواستم داد بزنم که یهو یه فکری به ذهنم رسید و به آقای مهربان هم گفتم. اون هم پیرمرد پایه ای بود و باهام همکاری کرد. دوباره چشمام رو بستم و تظاهر کردم بیهوشم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که تیام و سپهر اومدن تو و پرسیدن: هنوز به هوش نیومده ؟ آقای مهربان هم کاملا جدی بهشون گفت: متاسفانه نه! دکترش گفت اگه زیادی بیهوش باشه براش خطرناکه چون ضربه به سر بوده احتمال آسیب مغزی و کما وجود داره. وقتی این رو شنیدند دوتاشون به سمت تخت دویدند و با خواهش ازم میخواستند که چشمام رو باز کنم و حتی سپهر گریه میکرد. در حدی که تیکه تیکه و سخت حرف میزد جفتشون به عسل خوردن افتاده بودند .یهو تیام با همون حالت ناراحتی بلند شد بره بیرون که سپهر دستش رو گرفت و با صدای گرفته گفت: کجا میری داداش؟ تیام هم با همون صدای گرفته که حالت عصبی به خودش گرفته بود گفت: میرم اون پسره ی راننده رو بزنم لت و پارش کنم. ولی سپهر بهش گفت : نرو داداش ما هم مقصریم. نباید اون نقشه ی مسخره رو میکشیدیم. با اینکه میدونستیم تیارا چقدر گیج خوابه اول صبح. بعدش هم منو تو قبلا دعوای حسابی کردیم باهاش. اینجا هم بیمارستان هست و جای کتک کاری نیست . (خیییییلی سخت خودمو کنترل کردم که تو همون حالت بمونم و از تعجب چشمام نزنه بیرون. آخه تیام با همه ی دیوونه بازی هاش اهل دعوای لفظی هم نبود ؛چه برسه کتک کاری . سپهر هم که بدتر ولی مگه من با این پیرمرد مهربان تصادف نکردم پس اینا درباره ی کی صحبت میکنند. وای تعجب کم بود؛ کنجکاوی هم اضافه شد. حیف که نقشه ام خراب میشه؛ وگرنه پامیشدم. خخخ...) همین حرف ها باعث شد که تیام برگرده سر جاش. همزمان پیرمرد مهربون هم بهش گفت: من نمیدونم قضیه چیه که میگین مقصرین اما من و فرداد ازتون معذرت میخواییم . خواهشی که دارم ازتون اینه که کار به پلیس و شکایت و اینا نرسونید. لطفا! با گفت و گو حلش کنید. شما هم مثل نوه های خودم میمونید. خوب نیست که درگیر کلانتری بشیم. خواهرتون هم انشالله بهتر میشه و از خودشون هم رضایت میگیریم . معذرت خواهی میکنیم. خسارت ماشين هم تمام و کمال پرداخت میکنیم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1243 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 8 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، 2024 پارت سی و هفت رمان خاص تا این رو گفت؛ تیام با عصبانیت و صدایی که به زور کنترلش میکرد تا سر بزرگترش بلند نشه ؛ گفت: آقای محترم هزار تا ماشين فدای یه تار موی خواهرم. فقط میخوام بهوش بیاد . سپهر هم حرفای تیام رو تایید کرد و گفت: الان برای ما هیچ چیز مهم تر از بهوش اومدن خواهرمون نیست. نفس به نفس با هم بزرگ شدیم. نباشه زندگی نیست. درسته که اونم قوانین رو درست رعایت نکرده و از جاده ی یک طرفه با سرعت اومده؛ ولی نوه ی شماهم سرعتش برای اون لاین زیاد بوده و زیاد تابع قوانین نبوده و نه تنها اشتباهش رو قبول نداره، تازه الان از ما طلب کار هم شده یه عذر خواهی ساده هم نکرده؛ اگه بلایی سر خواهرمون بیاد خدایی نکرده تا تهش میریم و دست از سرش بر نمیداریم تا مجازاتش کنیم؛ پس بهتره دعا کنید خواهرمون چیزیش نشه. مهربان هم با آرامش و جدیت بهشون گفت: علاقه اتون به خواهرتون قابل تحسین هست و لحن کمی تندتون بخاطر شرایطتون قابل درکه؛ اما بهتون قول میدم فرداد هم پشیمون و دست پاچه و شوکه شده. به موقع اش برای عذر خواهی خدمتتون میرسه . خیلی خب الانم میرم دکترش رو صدا بزنم. تیام و سپهر هم با نگرانی گفتند : ما هم باهاتون میایم. به محض اینکه رفتند بیرون آروم چشمام رو باز کردم و یه نفس راحت کشیدم. تازه میخواستم بخندم که یهو در باز شد و ترانه پرید تو. انقدر سریع اومد که هل شدم و نتونستم چشمام رو ببندم . اومد پیشم اول یکی آروم زد تو سرم که گفتم : آخ! چیکار میکنی دیوونه ؟ چرا میزنی؟ نمیبینی از ناحیه ی سر مصدومم ؟ ترانه هم یه پشت چشمی برام نازک کرد .با لحنی که نگرانیش رو بیشتر از عصبانیت ساختگیش نشون میداد گفت: حقته. تازه کم هم زدم. باید محکم تر و بیشتر میزدم. در ضمن خانوم مصدوم، شما از منم سالم تری. منو دیگه نمیتونی گول بزنی. فکر نکن نفهمیدم فیلم اومدی براشون. منم با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم : حقا که مثل خودم دیوونه ای. چجوری فهمیدی کلکم رو ؟اصلا کی بهت خبر داد؟ اونم با یه چشم غره ی مشتی (که یعنی یکی طلبت) نگاهم کرد و گفت: از اونجا که من تو رو بهتر از خودت میشناسم و بلدم . اینکه از اون لبخند مرموزت معلوم بود همش نقشه بوده. اون داداش بد بختت رو بگو که چقدر نگرانت بود. داشت سکته میکرد؛ اونوقت خانوم اینجا نشسته داره به ریش هممون میخنده . ما رو هم گیر انداختی. الان عذاب وجدان گرفتم که چرا به خاله اینا دروغ گفتم. هی خدا..... از دست این دیوونه من چیکار کنم ؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1272 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 8 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، 2024 پارت سی و هشتم رمان خاص منم با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یواش یواش حرف بزن که بتونم جوابت رو بدم . خب، اولا: اینکه همش نقشه نبوده و واقعا تصادف کردم. خطر از بیخ گوشم گذشت؛ دوما: اون داداش به قول تو بدبختم حقش بوده، چون همه چی زیر سر اون بوده. حتی همینم کم بوده براش. اما چیکار کنم که دلرحمم؛ سوما: تو چرا حرص و جوش سکته کردن داداش منو میخوری؟ نکنه خبری هست بینتون که من نمیدونم ؟ ها شیطون؟ ترانه هم دستپاچه نگاهم کرد و گفت: اولا: بالاخره که یه کلکی سوار کردی؛ دوما: زود، تند، سریع، ماجرا رو کامل برام تعریف کن. کنجکاو شدم ؛ سوما: از این توهم ها نزن. خوبه خودت میبینی چه کارد و پنیری هستیم باهم. یه ثانیه بدون کلکل و دعوا نداریم. آخه چی تو ما دیدی؟ کجامون بهم میخوره که این حرف رو میزنی ؟ منم یه گلویی صاف کردم و گفتم : اولا: درست میگی ولی نتیجه ی کلک اونا بوده؛ دوما: رو بعدا برات میگم. و اما سوما :که از همه مهم تره و البته جذاب تر اینه که بله! میدونم چه خبره ولی شما هم اینو شنیدی که قشنگ ترین عشق ها از همین کلکل ها و دشمنی های الکی شروع میشه؛ حرصی نگاهم کرد و گفت : اصلا هم اینجور نیست. حالا هم بجای این چرت و پرت ها ماجرا رو تعریف کن؛ ببینم چه گلی به سرمون زدی خانوم خانوما. منم با خنده و آروم گفتم: لنگه ی همین. جفتتون گردن گیرتون خرابه. خخخ... با یه قیافه ی کنجکاو نگاهم کرد و گفت: چی گفتی؟ منم با یه لبخند گفتم: هیچی. بعد نشستم مثل بچه ی آدم همهچیز رو براش تعریف کردم تا با اون کیفش نزده تو فرق سرم . خخخ... (ترانه کلا آدم آرومی هست ولی امان از عصبانیتش. خدا نصیب هیچکس نکنه . یهو مثل دینامیت منفجر میشه و همه رو میزنه درب و داغون میکنه.) بعد از اینکه تموم شد تازه نگاهم به ترانه افتاد که از قیافش آتیش میبارید. آخ آخ اوضاع خیته. با همون قیافه پا شد و میخواست بره سمت در که دستش رو گرفتم و گفتم: کجا میری دیوونه ؟ اونم نگاهم کرد و گفت : میرم پدر این داداشات و اون پسره که زده بهت رو دربیارم. مگه الکیه دوست منو اذیت کنن؟ پس من اینجا چیکاره ام؟ الان میرم حسابشون رو میزارم کف دستشون. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1273 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 10 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، 2024 پارت سی و نهم رمان خاص همون جور که خنده ام رو کنترل میکردم، تا نزنه شت و پتم کنه گفتم: ای من قربون خواهر قشنگم برم که مثل خودم دیوونه است. مثل کوه پشتمه. تو حسابشون رو نرسی هم قبولت دارم گلم. فعلا بیا بشین یه نقشه ی دیگه بکشیم براشون. بعد هم بهم بگو ؛ قضیه ی مامان اینا و عذاب وجدان چی بود؟ با یه قیافه ی حرصی نگاهم کرد و گفت: نفهمیدم اینایی که گفتی تعریف بود یا تخریب؛ ولی به نظرم همون نقشه ی فعلیت رو یکم ادامه بدیم. منم یکم شلوغش میکنم تا اون داداش خل و چلت رو یکم ادب کنیم. بعدش هم این داداش خل و چلت سر صبحی زنگ زده منو از خواب نازم بیدار کرده. با صدای سکته ای گفته بیمارستانی و به مامانت اینا بگم تو پیش منی. نمیخواد نگرانشون کنه. خاله جون هم زنگ زد بهم و گفت: یکم حال پدربزرگت ناخوش هست و مجبورند برن شمال. یه مدت هر چی بهت زنگ میزنه ، جواب نمیدی . خونه هم پیدات نمیکنه . منم گفتم: پیش منی و خوابیدی. اونم گفت: بهت قضیه رو بگم و بیدار شدی بگم بهشون زنگ بزنی. تا حرفش تموم شد همه چیز رو فراموش کردم و با نگرانی گفتم : اینا رو ولش کن ترانه تو رو خدا بگو گوشی من کجاست؟ آخ خدای من دادا چش شده؟ چیکار کنم؟ بده بهم گوشیم رو زنگ بزنم بهش. لطفا! اونم با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت: آروم باش. اون حالش خوبه. تازه خاله زنگ زده به خان داداشت و خبر داده. منم بودم و شنیدم. مثل اینکه به بابا بزرگتون رفتین چون اونم سر کار گذاشته پدر مادرت رو تا مرخصی بگیرن و برن پیشش. کلا خونوادگی دیوونه بازی های خاص خودتون رو دارین. بعد هم الان گوشیت دست تیام هست. اگه برم ازش بگیرم لو میریم؛ پس مثل بچه های خوب چشمات رو ببند و ساکت و بی صدا سرجات بخواب. الان هاست که برسن و باید خوب بریم تو نقشمون . همین هم شد به محض اینکه چشمام رو بستم و رفتم تو نقش پیداشون شد. اومدند تو اتاق اما دکتر باهاشون نبود. گفتند: دکتر یه ساعت دیگه میاد. ترانه با نگرانی و گریه ی الکی به تیام گفت: چه بلایی سر رفیقم اومده؟ چرا بهوش نیومده هنوز ها؟ تیام هم با صدای گرفته برگشت گفت : همش تقصیر منه با اون نقشه ی مزخرفم. ترانه هم که انگار به جای ادبیات کارشناسی ارشد هنر های نمایشی و تاتر داشت میخوند ؛ خیلی خوب رفته بود تو نقشش و کاملا خودش رو به بیخبری زد و گفت: منظورتون چیه؟کدوم نقشه؟چیکار کردین مگه که رفیقم رو به این حال و روز انداختین؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1278 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 10 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، 2024 پارت چهلم رمان خاص این دفعه سپهر با صدای بغض آلود گفت: آروم باشید ترانه خانوم. براتون توضیح میدیم . بعد همراه تیام شروع کردند به تعریف نقشه های مسخره اشون. به محض تموم شدن حرف هاشون ترانه طوری که انگار اولین بارش بود میشنید با تعجب بهشون گفت: باورم نمیشه شماها همچین کاری با خواهرتون کردین اونم برای یه تلافی ساده شماها دیگه کی هستین مگه نمیگفتین جونتون وصله به خواهرتون؟ این بود اون همه ادعا؟ سپهر که در سکوت فرو رفته بود اما تیام با شنیدن حرف هاش با همون صدای گرفته گفت: خانوم محترم ما اشتباهمون رو قبول داریم و به اندازه ی کافی شرمنده ایم؛ ولی اونی که باید ازش معذرت خواهی کنیم شما نیستین تیاراست. سپهر هم اگه بهتون چیزی نمیگه به احترام اینه که ازش بزرگ ترین. در ضمن اگه تیارا رفیق خواهر شماست و براتون ارزشمنده، رفیق و خواهر من هم هست و قطعا برای ما ارزشمند تره. پس پیش داوری نکنین.(این داداش دیوونه ی ما رو ببین رو در این حالت هم نمیتونه دست از کلکل با یارش برداره. همین کارا رو میکنن به هم نمیرسن دیگه. من اینجا افتادم رو تخت بیمارستان اونوقت داداش ما داره با عشق جانش کل میندازه و براش خط و نشون میکشه. بابا برادر بزرگوار اینور رو دریاب. مثلا خواهرت داره از دست میره. هی بسوزه پدر عاشقی. خخخ..) ترانه هم بعد از تموم شدن نطق طولانی خان داداش برگشت گفت : تموم شد، خیلی تاثیر گذار بود. باید یاد آور بشم اینکه تیارا الان بالای این تخت بیمارستان رنگ پریده افتاده و وضعیتش معلوم نیست؛ تقصیر نقشه های برادران مهربان و فداکار و دلسوزش هست. پس سکوت کنید و صبر کنید بهوش بیاد. تیام هم دیگه سکوت کرد و هیچی نگفت. چند دقیقه بعد هم من که از نقش بازی کردن خسته شده بودم، آروم آروم چشمام رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم؛ سه جفت چشمی بودکه بهم خیره شده بودند . تیام و سپهر گفتند: خداروشکر بهوش اومدی. خواهرگلم! عسل اضافی خوردیم. لطفا دیگه اینجوری نباش. خب دلمون نمیاد اینجوری ببینیمت. ترانه هم با لبخند مهربونی بغلم کرد و گفت: خداروشکر بهوش اومدی . بعد با کنایه گفت: صدقه سر نقشه های بعضی ها نزدیک بود یه چیزیت بشه خواهری و با چشماش با سمتی که تیام وایستاده بود اشاره کرد. منم به سختی خنده ام رو کنترل کردم تا لو نره نقشمون و با یه حالت گیجی برگشتم سمت تیام و گفتم : داداشی من داشتم میرفتم دانشگاه. نمیدونم چی شد یهو تصادف کردم و بعدش هیچی نفهمیدم. چی شده؟ میشه به منم بگی منظور ترانه چی بود ؟ اون حرف الکی نمیزنه. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1279 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 12 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، 2024 پارت چهل و یکم رمان خاص تیام و سپهر هم یه نگاهی به همدیگه انداختن و بعد با ناراحتی شروع کردند به تعریف کردن ماجرا و اتفاقاتی که از نقشه ی مسخره اشون شروع شد و تا اینجا رسید. بعدش هم هر دو با نگرانی نگاهم کردند و تیام گفت: خواهر گلم لطفا دیگه منو انقدر نترسون عزیزدلم. سپهرهم باصدایی که از شدت گریه گرفته بود؛ گفت: خواهر قشنگم، رفیق بامرامم ، منو ببخش. یعنی ما رو ببخش. دیگه تکرار نمیشه . اصلا دیگه تلافی بازی تعطیل. تیام هم قول میده که دیگه نقشه کشی رو برای دانشگاه و شرکت بزاره و از این نقشه ها تو زندگی مون پیاده نکنه . مگه نه تیام؟ تیام هم با صدایی گرفته و لحن شرمنده گفت: حق با سپهره خواهر گلم. من واقعا نمیخواستم اینطور بشه و فقط میخواستم یه تلافی کوچیک باشه در حد بدخواب شدنت و یکم استرس. با این حال دیگه همچین کاری نمیکنم. (این داداش مغرور ما رو ببین . حتی الان هم نمیگه معذرت میخوام. بابا لامصب ، مثلا قراره منت کشی کنی . منم یه قیافه ی ناراحت به خودم گرفتم و گفتم: باورم نمیشه!! اصلا ازتون انتظار نداشتم. اگه بدتر از این میشد چی؟ یه درصد به عواقب کارتون فکر نکردین؟ حقتونه تا آخر عمرم باهاتون قهر باشم ؛ ولی چون الان حوصله ی قهر و آشتی رو ندارم ؛ به وساطتت ترانه باهاتون قهر نمیکنم . اگه یدفعه دیگه از این نقشه ها برام بکشید؛ خودم تیکه پارتون میکنم. حرفام که تموم شد با یه اخم کوچیک سرم رو چرخوندم اونور و نگاهشون نکردم. سپهر گفت: نه خواهر گلم. دفعه ی اول و آخرمون بود. دیگه بمیریم هم از این کارا نمیکنیم. تو که میدونی جونمون بهت بنده و اگه چیزیت بشه میمیرم. الانم تا آخر عمرمون ازت معذرت خواهی میکنیم و منت کشی میکنیم. فقط خواهشا نگاهت رو ازمون نگیر خواهری. اصلا این چند ساعتی که چشمات بسته بود بدترین عذاب بود . مگه نه تیام؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1313 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 12 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، 2024 پارت چهل و دوم رمان خاص خب تو هم یه چیزی بگو. تا این رو گفت؛ تیام هم اومد جلو تر و سرم رو چرخوند سمت خودشون و در حالی تو چشمام نگاه میکرد با جدیت گفت : درسته زلزله ای و بلا ولی بلای دوست داشتی ای هستی و نباشی یه چیزی کمه خواهر من. منم با حرفش خنده ام گرفت و گفتم: مرسی از ابراز لطفت داداش خلم. شما دوتا هم درسته خل و چلین ولی خل و چل های دوست داشتنی ای هستین. خواهشا دیگه از این دیوونه بازی ها نکنید چون دفعه بعد حتما به ملکوت اعلا میپیوندم با این کاراتون . بعد از تموم شدن حرف هام تیام و سپهر همزمان گفتند: خدا نکنه. این حرفا چیه میزنی؟ بعد هم به اندازه ی کافی معذرت خواهی و منت کشی کردیم . بازم ادامه میدیم. فقط ببخش ما رو. دیگه قهر نباش. منم یه نگاه چپکی بهشون انداختم و گفتم: چیکار کنم دیگه دلرحمم . باشه میبخشمتون ولی فقط همین یه بار . سپهر هم با خوشحالی گفت: مرسی ازت خواهر مهربونم . دیگه تکرار نمیشه. قول میدیم. منم با خنده نگاهش کردم و گفتم: امیدوارم. بعد این که مذاکرات خواهر برادریمون تموم شد؛ دکتر و آقای مهربان و یه پسره ی درب و داغون با یه اخم گنده که انگار بزور آوردنش اومدند تو اتاق . دکتر که اونم یه پیرمرد همسن مهربان بود و ظاهرا رفیقش بود با لبخند نگاهم کرد و گفت: خب حال این مریض شیطون ما چطوره؟ یه بیمارستان رو برادرات بهم ریختن بخاطرت. معلومه خیلی دوستت دارن. منم یه نگاهی به تیام و سپهر کردم که با شنیدن حرف دکتر در و دیوار رو نگاه میکردن و خودشون رو زده بودند به اون راه و با کنایه گفتم: اون که بله. معلومه که خیلی دوستم دارند .حالم بهتره دکتر. کی میتونم مرخص بشم؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1314 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 16 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، 2024 پارت چهل و سوم رمان خاص دکتر هم با همون لبخند نگاهم کرد و گفت: از نظر منم حالتون خوبه. مشکلی ندارین . بعد از تموم شدن سرمتون میتونید مرخص بشین و تشریف ببرین خونه. با تموم شدن حرف دکتر تیام و سپهر گفتند: مطمعنین دکتر ؟نیاز نیست تحت نظر باشه؟ به هر حال خطر جدی رو رد کرده! دکتر هم با همون لبخندی که حالا بیشتر شده بود نگاهی بهشون کرد و گفت: اولا: زمان مرخصیشون بستگی به تشخیص من که دکترشون هستم داره نه برادران دلسوز و نگران؛ دوما: کدوم خطر جدی؟ اصلا خطری ایشون رو تهدید نمیکرد که حالا بخواد جدی هم باشه. با این حرفش سپهر و تیام نگاه گیج و متعجبی بهش انداختند و گفتند: اما دکتر به ما گفتند در خطر آسیب مغزی و رفتن به کما هست. دکتر هم با تعجب بهشون نگاه کرد و گفت: کاری با اینکه کی چنین حرفی عجیبی بهتون زده و شما هم باورش کردین ندارم؛ چون به هر حال آشفته بودین و گیج و هر چیزی رو باور میکردین؛ ولی کی رو دیدین که با چند تا خراش سطحی که دو روزه کلا ناپدید میشه بره کما که خواهر شما دومیش باشه ؟ مثل اینکه از شدت نگرانی برای خواهرتون حتی دقیق به قیافه اش دقت نکردین ! تیام و سپهر هم بهت زده پرسیدند : اگه به سرش ضربه ی خاصی نخورده پس دلیل بیهوشی طولانی مدتش چی بوده؟ دکتر هم با لبخند گفت: ضربه ی خاصی به سرشون نخورده و دلیل بیهوشی خواهرتون شوک و ترس از تصادف بوده. احتمالا که باید ظرف یکی دو ساعت بهوش میومد؛ ولی مثل اینکه این مریض ما کمی خوابالو تشریف دارند. قشنگ خواب صبحگاهیشون رو هم تکمیل کردند بعد پاشدن. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1363 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 16 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، 2024 پارت چهل و چهارم رمان خاص تیام و سپهر هم با تموم شدن حرف های دکتر نگاهی به من کردند و با حرص گفتند: بله این مریض شما هم زیادی خوابالو هست. هم زیادی شیطون . نقشه کش خوبی هم تشریف دارند. اصلا باید ایشون میومدند به جای ادبیات نقشه کشی میخوندن. حتما موفق میشدند. هه.. دکتر هم که از حرفای اونا سر در نمیآورد یه بار دیگه پرونده ام رو چک کرد وگفت: همه چی خوبه. اون خراش سرت هم نیاز به بخیه نداره . فقط تا دو روز بهش آب نزن تا خوب بشه. اگر هم سرت گیج رفت؛ چیز خاصی نیست. اثرات شوک بعد از تصادف هست. بعد از یکی دوروز خوب میشه . برای سردرد هم میتونی استامینوفن بخوری . فقط کم چون زیادش ضرر داره . بعد رو کرد به تیام و سپهر شاکی و گفت : لطفا بیشتر مراقب این خواهر شیطونتون باشید. تا این جوری نگرانی نکشید . بعد هم همراه مهربان و اون پسره که تا حالا ساکت بود رفتند . بعد از رفتنشون تیام سپهر با چهره های شاکی برگشتند سمتم و گفتند : خب پس خواهرمون خواب بوده و بیهوش نبوده . تو چجوری همچنین کاری کردی . میدونی چقدر استرس کشیدیم. داشتیم سکته میکردیم . منم یه نگاه مظلومانه بهشون کردم و گفتم: خب خب حالم بد بوده . الآن خوب شده. اصلا دکتر نگفته که نترسین. یه چشم غره ای رفتن بهم که یعنی چرت و پرت نگو. کارت ساخته است . بعد گفتند : مظلوم بازی جواب نمیده. زود، تند ،سریع، مثل بچه آدم درست جوابمون رو بده. منم دیدم مظلوم بازی و این داستان ها جواب نمیده؛ زدم تو رگ دیوونه بازی خودم و گفتم: خوب کردم. اصلا حقتون بود. چیزی که عوض داره، گله نداره . یکم باید ادب میشدین تا دیگه این طوری برای من نقشه نکشین. الان دیگه یر به یر شدیم. بیاین آتش بس اعلام کنیم. تمومش کنیم بره خب؟ 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1364 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 23 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، 2024 پارت چهل و پنجم رمان خاص یه نگاه حرصی بهم کردند و گفتند: حیف که مقصریم. باشه. آتش بس میکنیم ولی خیلی دیوونه ای تیارا. اون ترانه خانوم و آقای مهربان هم با خودت همراه کردی تو نقشه ات. هه .. منم با لبخند نگاهش کردم و گفتم: اولا: منم خواهر شماها هستم پس قطعا باید از دستتون دیوونه شده باشم ؛ دوما: ترانه عشق خواهره همیشه پشت خواهرش بر خلاف شما دوتا؛ سوما: خداروشکر مهربان هم مثل دادا جونم پایه بود وگرنه نقشه ام زودتر لو میرفت. خخخ.. دیگه با این حرف آخرم نتونستند خودشون رو کنترل کنند و همگی از خنده منفجر شدیم و بلاخره قضیه ختم بخیر شد . بعد اتمام مذاکراتمون(یه جوری میگم انگار مذاکرات برجام) سرم تموم شده بود.پرستار رو صدا زدیم اومد سرم رو جدا کرد . برادران گرام هم رفتند صندوق که ترخیصم کنند . اونجا گفتند قبلا حساب شده . با پرس و جو و اصرار کاشف به عمل اومد که گولاخ خان (همون نوه ی آقای مهربان)حساب کرده. خلاصه منو ترخیص کردند . ترانه برام لباس آورده بود داد دستم رفتند بیرون تا لباسم رو بپوشم. به محض اینکه لباسم رو پوشیدم ؛ یکی اومد داخل اتاق. (چون از اورژانس انتقالم داده بودن اتاق خصوصی تا راحت تر باشم.) اول فکر کردم ترانه است ولی با یه فرد ناشناس روبه رو شدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: آقا شما کی هستید؟ تو اتاق من چیکار میکنید؟ در زدن هم که بلد نیستین. نمیگین شاید لباسم نامناسب بود؟ اونم یه نگاهی با اخم و جدیت بهم انداخت و گفت: یواش یواش خانوم. منم خیلی دلم نمیخواست اینجا باشم به غر غر های یه دخترک لوس بی حواس گوش بدم. وقتم با ارزشتر از این حرف هاست و کارای مهمتر از این ها دارم؛ اما به اجبار پدربزرگم اینجام. هرچند که اشتباه از خودتون بود . نباید تو خیابون یکطرفه از جهت مخالف میومدین ولی متاسفم. (پس این گولاخ خان نوه ی مهربان هست اصلا بهش نمیومد یه همچین نوه ی بیشعوری داشته باشه . واقعا حیف مهربان با این نوه اش. ا گولاخ رو ببین .میگه مقصر خودت بودی. لابد اون عمه ی من بود با سرعت زیاد و غیر مجاز تو جاده رانندگی میکرد. وایستا الان حسابش رو میزارم کف دستش.) 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1404 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 23 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، 2024 پارت چهل و ششم رمان خاص با شنیدن حرفاش عصبی شدم . میخواستم سرش داد بزنم؛ اما یه فکر بهتر اومد به ذهنم و با خون سردی نگاهش کردم . مثل خودش جدی گفتم: معذرت خواهی تون رو قبول میکنم. نه بخاطر شما. بخاطر اینکه منم کارای مهم تری دارم تا بحث کردن با کسی حتی در زدن هم بلد نیست . بخاطر پدربزرگ محترمتون که حتی ذره ای شبیهش نیستین از نظر رفتاری.(یعنی غیر مستقیم بهش گفتم تو یه گولاخ بیشعوری.) گولاخ خان هم که از شدت شدت عصبانیت دود از کله اش بلند میشد ؛گفت: بهتره دیگه بیشتر از این وقت با ارزشم رو تلف نکنم . امیدوارم که دیگه نبینمتون . منم با حرص نگاهش کردم و گفتم: با اینکه حرف های شما چندان مهم نیست برام ولی منم استثناا همین یه بار باهاتون موافقم . امیدوارم دیگه هرگز نبینمتون. الانم لطفا از اتاقم برید بیرون. اونم بعد از شنیدن این حرف هام یه نگاه عصبانی بهم کرد و از اتاق رفت بیرون. مثلا میخواست منو بترسونه هه..گولاخ خان تو هنوز تیارا خانوم احسانی رو نشناختی. من از پدر مادرمم نمیترسم. تو که یه گولاخ بیشتر نیستی . همین طور که داشتم زیر لب غر غر میکردم و روح اون جناب گولاخ رو مستفیض میکردم؛ ترانه اومد تو و گفت: باز چی شده که تیارا خانوم داره غر غر میکنه. ببینم نقشه ی قتل کی رو داری میکشی که انقدر اخمات تو همه. منم یه نگاهی بهش کردم و گفتم: ترانه ؟ داشتیم؟ آخه نقشه ی قتل به من میخوره؟ بعد هم این گولاخی که من دیدم ، با هزار تا نقشه نمیمیره. اصلا بیخیال . ارزش فکر کردن نداره. به هر حال که دیگه نمیبینمش. ترانه هم با لبخند یه نگاهی بهم انداخت و گفت: نه جالب شد .این گولاخ خان کیه که تونسته حرص تیارا خانوم ما رو دربیاره . اونم تویی که خودت یه تنه یه عالم رو حرص میدی. تعریف کن ببینم. منم دیدم یه گوش مفت، چیزه همون شنوا پیدا کردم نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو برای ترانه تعریف کردم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1405 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
raha ارسال شده در 24 اسفند، 2024 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، 2024 پارت چهل و هفتم رمان خاص بعداز تموم شدن ماجرا ترانه اول یه دل سیر بهم خندید. باحرص نگاهش کردم . خنده اش رو جمع کرد و گفت: ببخشید . آخه خیلی بامزه حرص میخوری. بعد هم خیلی خنده داره تصور اینکه یکی تونسته حرص تو رو دربیاره. ببین اون دیگه کی بوده .چون کار هر کسی نیست حرص تو رو در آوردن . منم یه نگاهی چپکی بهش انداختم و گفتم: بسه . نمیخواد زیاد بزرگش کنی. همچین شخص خاصی هم نبود. خداروشکر هم دیگه قرار نیست ببینمش و پرونده اش همین جا بسته شد . الان هم پاشو بریم الان این پت و مت(تیام وسپهر چون دوتایی برام نقشه کشیدن بهشون میگم پت و مت )میرسن. تا این رو گفتم انگار موهاشون رو آتیش زدم. (آتیش زدن موهاشون هم تلافی خوبی میشد . حیف که قول دادم نقشه کشی رو بیخیال شم.) در زدند و اومدند تو اتاق . به محض اومدن غر غر هاشون رو شروع کردند و گفتند: خانوم ها تشریف میارین بریم خونه یا هنوز مذاکرات مهم تون پیرامون بار گذاشتن کله پاچه ی یه بدبخت بیچاره ای مثل ما ادامه داره؟ منم خونسرد نگاهشون کردم و با جدیت گفتم: اینکه مذاکراتمون در مورد چیه به خودمون مربوطه ولی حتی اگه کله پاچه ی یکی رو بار بزاریم بهتر از اینه که مثل شما نقشه های مسخره بکشیم و مردم رو به فنا بدیم. الان هم چون حوصلهی کلکل نداریم بهتون افتخار میدیم تا ما رو به خونه برسونید . 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/179-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AE%D8%A7%D8%B5-raha-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-1413 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.