HADIS ارسال شده در جمعه در 08:41 PM اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:41 PM نام رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی خلاصه: بازی، ساعت دو بامداد شروع میشه. وقتی گروهی از نوجوانها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشیهاشون پیدا میکنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز میشه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی میشن. این فقط یه بازی نیست — بازیایه که نمیتونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب. تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگلهای شبحزده، قطارهای متروکه و ساختمانهای عجیبوغریب با درهای سیاه روبهرو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش میکشه — و ارادهشون برای زنده موندن رو امتحان میکنه. اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر میافته. به «بازی مرگ» خوش اومدی. آمادهای بازی کنی؟ 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در جمعه در 08:47 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:47 PM (ویرایش شده) فصل اول : دعوت نامه مرگ بار پارت اول رمان: بازی مرگ نویسنده: حدیث رضایی ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپتاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار میکردیم ، داشتم پروژهی میکروبشناسی رو که استاد داده بود، جلو میبردم. ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود. ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد. لیا سرش رو بالا آورد و گفت: ـ نوتیف چی اومد؟ صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم: ـ سطح اول آمادهی فعالسازیه. ورود؟ زیرش فقط یه دکمه بود: شروع لیا اخم کرد: ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟ سریع سرم رو تکون دادم: ـ نه... قسم میخورم حتی به وایفای هم وصل نبودم. نایا از گوشهی اتاق، خمیازهکشان گفت: ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصلهی دردسر جدید ندارم. ولی من؟ داشتم از کنجکاوی میمردم. دیگه خسته شده بودم از پروژههای بیپایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم. در یک لحظه، نور سفید خیرهکنندهای کل صفحه رو گرفت... و بعد همهچی تاریک شد. وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم. جلوی رومون، یه دروازهی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود: به دنیای ممنوعه خوش اومدین. از اینجا به بعد، قانونها فرق دارن. هر اشتباه، یه نفر رو حذف میکنه. گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم. لیا با صدای لرزون گفت: - آیرا... چیکار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟ با لکنت گفتم: ـ نمیدونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمیدونستم ممکنه همچین چیزی بشه. نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه: ـ بچهها... آروم باشین. همینجا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم. با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درختهای عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده میشدن، جلو میرفتیم. ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند. برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه میکرد. یه عنکبوت روش بود. با بیتفاوتی با گوشهی پام عنکبوت رو پرت کردم اونور و گفتم: ـ یکم آرومتر جیغ بزن، از این به بعد... دوباره به راه افتادیم. صدای خشخش برگا زیر پامون بود و سکوت وهمآور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون. لیا آروم گفت: ـ بچهها... شما هم حس میکنین یه نفر از لای درختا نگاهمون میکنه؟ نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساستره ـ بروز ندادم. گفتم: ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایههای درختا و مه همهجا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات میکنه. اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم. انقد راه رفته بودیم که حس میکردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچکدوممون اعتراضی نمیکرد. هرکی یه گوشهی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کشدار داشت مغزمونو میجَوید. نگاهی به بقیه انداختم. صورتهاشون رنگپریده بود، لبها خشک، چشمها گیج و خسته. وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمیکرد. خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوممون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا. لیا همیشه انگار از دنیای دیگهای بود. یه دختر اصیل با خانوادهای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشمهاش کشیده و پر رمز و راز… همونجوری که همهی پسرا رو جذب میکرد. ولی نمیدونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو میخوردم. از اونطرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگتر بود. حتی اون موهای بلوند موجدارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشیش کرده بود. از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی میکرد قوی باشه، ته چشمهای درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود. ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من میدیدم. همون لحظه صدای خشخشی از لای درختها اومد. نفسهامون تو سینه حبس شد. ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون میکرد. لیا یهدفعه با صدای ترسخورده گفت: ـ وایسا... اون چیه؟! از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازهی غولپیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو میبرید به یه جای دیگه. وسط دروازه، با خطی زمخت و قطرهچکون، عددی حک شده بود: دوازده رنگش مثل خون خشکشده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل میدرخشید. نایا با صدای لرزون گفت: ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟ لیا نزدیکتر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت: ـ شاید... شاید تعداد مرحلههائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف میشه، یه عدد کم میشه... تا برسه به صفر... @Khakestar ویرایش شده 10 ساعت قبل توسط HADIS 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8965 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در جمعه در 08:51 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:51 PM فصل اول:دعوت نامه مرگبار [پارت دوم] با صدای آهسته گفتم: ــ بچهها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازهست.. سکوت کردن. نایا یهدفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمیده. خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم لیا : از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی میکردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آمادهی بلعیدن باشه. وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد. صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد. باورم نمیشد چیزی که جلو روم بود رو دارم میبینم. تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین. زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر میشد. انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. اینجا بیشتر شبیه یه خونهی شیشهای کابوسوار بود. یه صدای بلند شروع کرد تیکتیک کردن. برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش: زمان مانده: پونزده دقیقه نفسهام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینهها. روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس میکشید. انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جملهای آروم ظاهر شد: اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده... و بعد، صدای یک بلندگوی بیروح: بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن. خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اونجا بود. تا اینکه… لبخند زد. یه لبخند بیاحساس. لبخند من نبود. نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت: - فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچچی دیگه نگاه نکن آیرا. ناگهان حس درد مثل جرقهای از زیر پوستم پرید بالا. دستم داشت میسوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود. با لکنت و وحشت گفتم: - چـ… چی داره میشه؟ آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا. روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزنهای داغ، یه جمله حک شده بود: اخطار اول و زیرش با خون قرمز: تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ. خون از زیر نوشته جاری شده بود. نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم. با صدای آرومش گفت: - قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش میکنیم. ولی از ته چشمهای خودش هم میتونستم ببینم که اونم ترسیده. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8966 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در جمعه در 08:58 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:58 PM فصل اول پارت سوم لحظهای بعد، آیینهها با صدایی ترکخورده شروع به لرزیدن کردند. صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینهها بلند شد، انگار چیزی پشت آنها در حال بیدار شدن بود. ما فقط بهم نگاه میکردیم... بیحرکت، مبهوت، ترسخورده. دیگه تو هیچکدوم از آینهها انعکاس خودمون نبود. فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهیشون انگار آدم رو میکشید توی خودش. صداش آهسته ولی پر از التماس بود: - کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم... از همهی آینهها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخششده. همزمان، تصویرش تو تکتک آینهها تکرار میشد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهرهاش یهذره فرق داشت. یکی میترسید، یکی میخندید، یکی زل زده بود. لیا با لکنت و صدای لرزون گفت: - مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟ پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتادهش بهمون خیره شده بود. هیچ چیز دیگهای نمیگفت. فقط کمک میخواست. ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضحتر از قبل: -یک نفر از بین آنها واقعیست. دست او را بگیر. با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشتهات پخش خواهد شد. و چیزی را از دست خواهی داد. زمان باقیمانده: دوازده دقیقه. از زبان سوم شخص: آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت. چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا. انگار یه تیکهی گمشده از گذشتهش، قفلشده تو اون چشما. با دست لرزونش به سمت آیینه رفت. لیا فریاد زد: - آیرا نه! صبر کن هنوز نمیدونیم واقعیـه یا نه! ولی دیر شده بود. انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد. لحظهای سکوت... بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشهی یخزده. آیینه سیاه شد. و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینهای پخش شد. گذشتهی آیرا: 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8967 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در جمعه در 08:59 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 08:59 PM فصل اول پارت چهارم و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربینهای قدیمی، با صدای خشدار. یه خونهی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه. یه مرد میانسال، کتوشلواری، دختربچهای حدوداً یکساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود. مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره میگه: -بگیرش... دیگه نمیتونم نگهش دارم. زن با تردید نوزاد رو بغل میکنه. مرد ادامه میده: -مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمیتونم نگاهش کنم. در بسته میشه. زنی که بچه رو گرفته، لحظهای به صورتش نگاه میکنه، بعد با سردی میگه: - فقط تا وقتی کوچیکه نگهش میداریم.. صحنه تغییر میکنه. دخترک حالا پنج سالشه. بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته میشه. صدای زن: دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم. دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمیکنه. فقط زمزمه میکنه: - مامان؟ من دیگه کجا برم...؟ تصویر محو میشه. لحظهای سکوت کل فضا رو پر میکنه. آیرا همونجا ایستاده. بدنش میلرزه. لباش از درد گزیده شده. دستش رو روی سینهاش میذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه. لیا آهسته گفت: تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا... آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد: من هیچوقت نمیدونستم... فکر میکردم مامانم ولم کرد... ولی حالا میفهمم هیچوقت حتی منو نخواستن... نایا دستش رو روی شونهاش گذاشت: - ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم. زمان باقیمانده: ده دقیقه. همه یکدفعه به خود اومدن. مرحله هنوز تموم نشده بود. باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن اینبار نایا رف جلو و.. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8968 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در جمعه در 09:10 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:10 PM فصل اول پارت پنجم اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ میکرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست - لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد با لکنت لیا گفت: - چیکار کردی؟ صدای بلند خودکار بلند شد : دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین. دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود . ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن: زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین - زمان باقی مانده پنج دقیقه 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8971 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در جمعه در 09:17 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 09:17 PM فصل اول پارت شیشم همه به خودشون اومدن لیا که سعی میکرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت لیا : - بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه ایرا گفت: - مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره نایا با ترس گفت: - بچه ها دو دقیقه مونده فقط لیا : - یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم میکرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم و ... لحظهای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ... ولی همزمان، پوست دستم میسوخت. دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبهی معکوس، نمیذاشت بیاد. انگار آیینه داشت میبلعیدش. [زمان باقیمانده: یک دقیقه] دستم داشت از جا کنده میشد. نایا و ایرا با وحشت داد زدن: -«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!» - «دستم نمیاد بیرون... بچهها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!» اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود. اونقدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن. از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد. نایا هم پشت ایرا رو گرفت. با هم شمردیم: - «یک... دو... سه!» [زمان باقیمانده: سی ثانیه] یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8972 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در دیروز در 06:18 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:18 AM فصل اول پارت هفتم پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد. همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون. نه چند قطره. سیلاب خون. وحشتزده دویدیم سمت انتهای سالن. فضا مدام تنگتر میشد. قلبم داشت از قفسهی سینم بیرون میپرید. نفسهام تند و بریده بود. حس میکردم خفه پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد. فقط بهاندازهای که بخزیم و بخوابیم زمین. [زمان باقیمانده: پونزده ثانیه] ایرا اول از همه خزید تو. دستمو گرفت و کشیدم داخل. پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید. در شروع به بستهشدن کرد... و بعد تق! در بسته شد... و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد. جیغ خفهای کشید. از درد به خودش میپیچید. با پاهاش زمینو خراش میداد. من دویدم سمتش. خودمو پرت کردم رو زمین. نایا رو بغل گرفتم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8988 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در دیروز در 06:19 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 06:19 AM فصل اول پارت هشتم موهای نایا لای در مونده بود. تمام تنش میلرزید. لبهاش از درد میپرید و چشمهاش پر اشک شده بود. - «درد داره... خیلی درد داره...» صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خشدار شده بود. پسر ناشناس نفسنفسزنان به در نگاه کرد. نگاهش یه لحظه به من افتاد. - «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...» ایرا با صدایی بریده گف: - «وقت نداریم... نمیتونیم دوباره درو باز کنیم...» نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دستهشون، خونی شده بودن. نایا با صدای لرزون زمزمه کرد: - «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار اینجا بمونم...» نفس تو سینم گیر کرد. اشک تو چشمام جمع شده بود. نمیتونستم همچین کاری بکنم. اما صدای تایمر برگشت... [زمان باقیمانده: ده ثانیه] فریاد زدم: - «ببخش نایا!» دستمو بردم جلو... - نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش صدای پسر ناشناس بود سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم کم رنگ گرف پنج ] دندونامو بهم فشار دادم. موهاشو محکم گرفتم... که راحت تر بریده بشه [۳] نایا چشماشو بست. [۲] [۱] موها بلاخره بریده شد با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل. در محکم بسته شد. تاریکی. فقط صدای گریهی خفهی نایا، و صدای نفسهامون مونده بود. پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک میکرد و گذاشت جیبش موهای تیرهاش چسبیده به پیشونیش. چهرهاش هنوز دیده نمیشد. ولی بالاخره با صدای آرومش گفت: - «مرسی... که نجاتم دادین.» ایرا بهش نزدیک شد. - «تو کی هستی؟ اینجا چه خبره؟ چرا ما؟» پسر آروم سرشو بالا آورد. نگاهش تیره و بیروح بود. - «من یکی از بازندههای قبلیم... منو جا گذاشتن... الان نوبت شماست که انتخاب کنین— بازنده میمونین؟ یا برندهاید؟» 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-8989 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل بازی مرگ فصل اول پارت نهم با رد شدن از دری که نایا به سختی ازش گذشت، دوباره وارد جنگل شدیم انقد درگیر نایا بودم که اصن حواسم پرت شده بود که ندیدم وارد جنگل شدیم این سریع جنگل تاریک تر و پر مه تر شده بود بازور میشد دو قدم جلو تر تو ببیینی با تصمیم بچه ها یه جا پیدا کردیم که بشینیم من نایا روی سنگ بزرگی که دور برش گل گیاه رشد کرده بود نشستیم و آیرا روی زمین روبه روی نایا نشست با اینو بدنش مثل بید میلرزید دست نایا رو گرفت دستش ناز میکرد تیکه از لباسم و پاره کردم و گذاشتم رو سر نایا خون لای موهاشو باهاش پاک کردم چشای نایا از شدت گریه زیاد کاسه خون شده بود آیرا اومد نزدیک تر نایا رو گرفت بغلش بهمون قول داد که زودتر از اینجا خارج میشیم نفسهامون سنگین بود، نایا با صدای لرزون و گرفته رو کرد به پسر ناشناس گفت : - مرسی که کمکم کردی از لای در خارج بشم -خواهش میکنم - ما هنوز اسمت نمیدونیم -وقت نشد خودمو معرفی کنم من ریوعم - آروم گفتیم خوشبختیم نایا شروع کرد به معرفی کردن گفتن اسم هامون آیرا با صدای آرومش گفت: - چند وقته اومدی ؟فقط تو تنهایی؟ -نمیدونم چند وقت شده نه من و دو نفر دیگه ایم با تعجب پرسیدم - پس بقیه کجان ؟مردن؟ - نه تو یکی از مرحله ها اشتباه کردیم و بازی مارو جدا کرد از هم و من داخل آیینه ها گیر افتادم فو کنم باید تو هر مرحله یکیشون نجات بدیم . نایا سریع گفت: - تو که خیلی وقته تو بازی راه خروج هست ؟ میتونیم بریم بیرون؟ اصن چطوره این بازی ؟ - نمیدونم واقعا ولی ما تو مرحله پنجم بودیم که دومین اشتباه کردیم فقط یکی مونده البته برای من فقط ، هر نفر سه تا جون داره که پشت کمرش خالکوبی شده مثل سه تا خط یا سه تا ستاره طبق شخصیت های افراده اون شکلک ها نوبتی لباسمون دادیم بالا کمر همو نگاه کردیم برای من ماه برای نایا دریا بود برای آیرا شمع بود با کنجکاوی ازش پرسیدم : - برای تو چیه - آتیش ریو با صدای آرومش که همزمان سرش پایین بود که باعث میشد موهای مشکیش روی پیشونیش کمی بریزه که اونو بیشتر مردونه تر میکرد - تو دنیای واقعی باهم دوست بودین ؟ چیکار میکردین ؟ آیرا زودتر از همه جواب داد - من پرستاری میخونم نایا گرافیسته و لیا مهندسی ما هر سه از بچگی باهم بزرگ شدیم منو نایا از کلاس پنجم و از نهم لیا هم پیدا کردیم دوست شدیم تو چی؟ مگه با بقیه دوست نبودین ؟ - من دانشگاه دیگ نرفتم و کار میکنم از وقتی پدرم فوت کرد من مجبور شدم خرج خودم و مادرم بدم و درس نخوندم -واقعا متاسفم - متاسف نباش عادت کردم با بچه هاهم اینجا اومدم دیدمشون همزمان که خودمو تو جنگل پیدا کردم اوناهم کنارم وایستاده بودن حالا خداکنه زنده مونده باشن که آشنا بشین باهم از اینجا خارج بشیم نایا آروم گف: بچه ها من خیلی میترسم خیلی تاریکه بنظرم یه جا نشینیم بریم جلو تر و تایید کردیم دست همو گرفتیم حرکت کردیم من یک طرف و آیرا یک طرف دست نایا رو گرفته بود و پسر ناشناس هنوز پشت سرمون میومد، ساکت، بیصدا، با همون چاقوی کوچیک که لکه های خون هنوز روش مونده بود بازی میکرد تو دستش حس میکردم فضا سنگین تر میشه فضای جنگل سکوتش عجیب رو مخم بود همزمان حس ترس سرما پوست استخونم لمس میکرد بیشتر دست نایا رو فشار میدادم هر از چند گاهی باد سردی میومد که باعث میشد صدای درختا بلند بشه نور بنفش رنگی از دور مشخص میشد رسیدیم دوباره به یه دری که به بزرگی در قبلی بود ولی انبار بنفش و بالاش عدد یازده هک شده بود روی دیوار با رنگ سرخ، جملهای نوشته شده بود: «فقط زمانی که چراغها قرمزند، باید بایستی. اگر تکون بخوری… خودت رو خواهی دید.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9045 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل بازی مرگ فصل اول پارت دهم سقف راهرو پر از چراغای کوچیک قرمز رنگ بود که با صدای تقتق روشن و خاموش میشدن. روی دیوارا شروع شد به پخش شدن از فیلم های شکنجه شدن بازیکن های دیگه رو پخش میکردن یکی رو پوستشون میکندم یکی رو دستش قطع شده بود یکی از چشاش خون میومد صدای آروم ریو دم گوش نایا زم زمه شد : - سعی کن توجه نکنی و صداشو بلند تر کرد و به بقیه هم اینو گفت - بیاین پشت هم حرکت کنین ریو اول وایستاد نایا پشت سرش پشت نایا به ترتیب لیا و آیرا ایه بوق بلند توی فضا پیچید و همه چراغا قرمز شدن. - بچه ها وایستین صدای بلند ریو بود که فضا رو پر کرد نقش راهنمای بازی رو داشت. نایا: – «نجمزن شبیه بازی بچگیامونه… ولی مطمئنم این یکی پایان خوشی نداره.» وقتی چراغ ها سفید شد ما آروم شروع کردیم به راه رفتن. صدای نفسهامون، تنها چیزی بود که فضا رو پر کرده بود. انقد حس سرما میکردیم که دمای هوا حس میکردم داره میاد پایین سرمو اینور اونور چرخوندم که یه سرنخی پیدا کنم یه دما سنج کوچیک کنار ستون کنار دیوار بود که نشون میداد منفی پنج درجه اس صدای خودکار شروع پخش شد با لحن سرد خش دار یک مرد بود - هر لحطه دمای محیط پایین میاد تا وقتی که برین بیرون دوباره بوق زد. چراغها قرمز شدن. سریع ایستادیم. نایا دست منو گرفت، فشارش لرزش داشت. چند ثانیه گذشت، چراغا سفید شدن، دوباره راه افتادیم. ولی همون موقع صدای نفس کشیدن سنگین از انتهای راهرو اومد. همهمون برگشتیم. هیچکس نبود. چراغا دوباره قرمز شدن. یه صدای خیلی ضعیف، درست کنار گوش ایرا پخش شد: – «تو همونجوری نیستی که فکر میکنی…» ایرا که نفهمیده بود چراغا قرمزن، یه قدم برداشت. یههو صدای جیغ بلندی تو راهرو پیچید. از وسط سایهها، یه نفر ظاهر شد. خودِ ایرا. ولی چشمهاش کامل سیاه بودن، دستهاش خونی، لباش با لبخند وحشتناک کشیده شده بودن. لیا جیغ زد: – «اون… اون ایرا نیست!» ایرا اصلی از ترس عقب رفت: – «لعنتی! این چیه؟» ریو آروم گفت: – «اون نیمهایه که مخفی کردی. ترست… خشمت… این فقط شروعشه.» ایرا تاریک به طرفش حملهور شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9046 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل بازی مرگ فصل اول پارت یازدهم ما مجبور شدیم بین فرار و کمک انتخاب کنیم. سوم شخص: نایا دست آیرارو کشید: – «باید بریم، زمان نداریم، هر اشتباه اینجا تبدیل به کابوس واقعی میشه!» همزمان صدای سیستم پخش شد: «اگر نسخهی تاریک یکی، تا انتهای راهرو باقی بمونه، جاشو با فرد اصلی عوض میکنه. و دیگه هیچوقت کسی متوجه نمیشه…» ایرا یک قدم عقب رفت، نفسش بند اومده بود. – «این من نیستم… من این نیستم…» اما ایرا تاریک لبخندش رو عمیقتر کرد، لبایی که انگار تا گوشش پاره شده بودن. با صدای گرفتهای گفت: – «همهتون یه چیزی برای قایم کردن دارین… من فقط جلوتر از بقیهتون بیرون اومدم.» با چشمای وحشی و سیاه که زیر چشاش انگار با چاقو بریده شده بود ازش خون سفید و سیاه شره میکرد به سمت ایرا حمله ور شد و سعی کرد با شیشه شکسته دستش به ایرا واقعی صدمه بزنه ریو خودشو انداخت جلو، با شونش ایرا رو عقب زد. همزمان فریاد زد: – «فرار کن! نایا، بکشش عقب!» چراغا هنوز سفید مونده بودن. انگار بازی هم دلش نمیخواست ببازن ولی اگه وایمیستادن، ایرا تاریک نابودشون میکرد صدای جیغ نایا اومد، همزمان با صدای بریدن هوا توسط چاقوی ریو. اون بین دخترا و ایرا تاریک ایستاده بود. چاقو تو دستش میلرزید اما نگاهش ثابت بود. با صدای آژیر دوباره قرمز شد کم کم داشت سردتر میشد پوست دستای ریو از شدت سرما سفت شده بود با صدای محکم گف: – «حرکت نکنین… اگه بجنگیم، بازی مارو مجازات میکنه…» ایرا تاریک ریو رو به زمین پرت کرد و آروم سمت ایرا میرف لبخند صورتش هر لحظه بیشتر و ترسناک تر میشد ریو آروم گفت: – «ایرا… اون واقعی نیست. اون فقط بخشی از توئه که قبولش نکردی… فقط کافیه نگاهش کنی. قبولش کنی.» ایرا نفسنفس میزد. چشمهاش پر اشک شدن. – «من… از خودم متنفر بودم… از این خشم… از این حس بیارزشی… از این همه حسادت، من نمیخواستم این شخصیت ازم درست بشه» ایرا تاریک سرشو کج کرد. انگار برای اولین بار مکث کرد. چراغا سفید شدن. همون لحظه، ایرا اصلی یه قدم جلو برداشت. چشم تو چشمِ خودش. – «من میپذیرم… که گاهی از خودم میترسم. اما نمیذارم این منو نابود کنه.» صدای شکستن شیشهای از بالا اومد. ایرا تاریک جیغی کشید، و انگار از درون ترک برداشت. شبیه آینهای که خورد بشه. بعدش تبدیل شد به سایهای ناپایدار و در باد محو شد. همهمون یخ زده بودیم. نایا گریه میکرد. لیا با وحشت به ایرا نگاه میکرد، و ریو زیر لب گفت: – «اون قبولش کرد. واسه همین زنده موند…» سکوت. بعد، دوباره صدای بوق اومد. چراغا قرمز شدن. و صدای زمزمهای جدید: – «نوبت بعدی… نایا.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9047 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل فصل اول بازی مرگ پارت دوازدهم همهمون به نایا نگاه کردیم. چشماش لرزید، قدمی عقب رفت. لیاا با صدای لرزون گفت: – «نایا… نترس، تو قویای…» اما نایا سکوت کرده بود. نگاهش به پایین بود. لبهاش تکون میخوردن ولی صدایی ازش درنمیومد. دوباره سیستم با همون صدای خشدار گفت: – «نسخهی تاریک نایا در حال آمادهسازیست. اگر خودش فرار کند، سایهاش جایگزین میشود.» نور راهرو تغییر کرد. دیوارها ناپدید شدن و جاشون رو مه گرفت. مهی سفید و غلیظ. ریو بلند گفت: - نایا با ما بیا،نذار مه بلعت کنه دستش و سمتش دراز کرد بوق خورد چراغ قرمز شد لیا با لکنت گف : بچه ها تکون نخورین اما صدای بچگونهای از مه پیچید. یه صدای دختر کوچیک: – «تو که دوستم نبودی… همیشه تنهام گذاشتی… چرا منو نجات ندادی وقتی بعد اینکه بابا رو کشتیم؟» نایا از جا پرید. لبهاش لرزید: – «نه… نه… تو واقعی نیستی… تو فقط… تو فقط… من .. نکشتمش .. من نکردم اتفاقی شد اون مامان و کشت من فقط نمیخواستم اسیب ببینم ...» از مه، دختربچهای بیرون اومد. چشمهاش کامل سفید بودن، موهاش به هم چسبیده، و لباس مدرسهی پارهای تنش بود، – «من، همون نایام… همونکه همیشه گریه میکرد، ولی هیچکی گوش نداد. حتی خودت.» نایا عقب عقب رفت. نفسنفس میزد. لیا جلو دوید: – «نایا! اونو نگاه نکن! اون فقط دردته! فقط یه خاطرهست!» اما نایا دیگه به حرفا گوش نمیداد. نسخهی تاریک نایا بچه، شروع کرد به تغییر. کمکم قد کشید، موهاش بلند شد، انگار داشت بزرگ میشد… بزرگتر، و وحشیتر. حالا روبهروی نایا ایستاده بود. چشمهاش مثل شیشهی ترکخورده، و دهنش از پهلو تا پهلو پاره بود. – «تو منو ساختی. من زندهم چون همیشه خواستی ضعیف بمونی… تا دلسوزی بگیری… تا همه نجاتت بدن، باید انتقام بابا رو از تو بگیرم، تو یه قاتلی ....» نایا زانو زد. دستهاشو گذاشت رو گوشهاش. فریاد زد: – «خفه شو! خفه شو! من… من دیگه اون نیستم... من قاتل نیستم ...!» ریو جلو رفت، اما باز هم هوا قرمز شد. چراغا چشمک زدن. بازی اجازه نمیداد کسی دخالت کنه نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9048 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل فصل اول بازی مرگ پارت سیزدهم نایا سرشو بالا آورد. با صدایی آروم، ولی محکم گفت: – «من نجات پیدا نکردم چون فرار میکردم… ولی دیگه فرار نمیکنم... قبول دارم بابامو کشتم .... ولی حقش بود .» دستشو سمت تاریکش دراز کرد: – «منو ببخش… و منم تورو میبخشم.» نسخهی تاریک یه لحظه مکث کرد… لبخندش محو شد… اشک خونین از چشماش ریخت و جلوی چشم های بقیه آتیش گرفت و کم کم جزغاله شد و در آخر خاکستر هنوز چراغ ها قرمز بودن و منتظر یک حرکت... یک اشتباه . وقتی دوباره روشن شد، مه رفته بود. تنها لیا وسط راهرو ایستاده بود، ولی قویتر به نظر میرسید. حتی نایستاده بود که تکیه بده. مستقیم به جلو نگاه میکرد. لیا آروم گفت: – «آفرین…» ریو سرش پایین بود. صدای پاهاشون روی کاشیها، با نفسهای سنگینشون قاطی شده بود. یههو... صدای سایان. آروم، زنده… و پر از درد: – «ریو… کمکم کن…» قلبش وایستاد. خواست بچرخه، اما یه چیزی تو ذهنش فریاد زد: چراغا قرمزن! نچرخ! صدا باز تکرار شد. اینبار نزدیکتر: – «ریو… تنهام نذار…» چراغا سفید شدن. ریو سریع برگشت. هیچی. هیچکس پشت سرش نبود. نایا برگشت، نفسش بخار میشد: – «بیا دیگه! چرا وایستادی؟ داریم یخ میزنیم. یکم دیگه بمونیم، میمیریم!» ریو آروم گفت: – «صدای دوستمو شنیدم… سایان. اینجا گیر کرده. باید نجاتش بدیم…» دخترا ساکت شدن. سکوت… و یه صدای ضعیف، پشت درِ کناری: – «ریو… چرا ولم کردی؟» ریو چند لحظه مردد موند. نفسهاش مثل دود سفید تو هوا پخش میشد. درِ کنار دیوار، فلزی و زنگزده بود. صدای سایان، این بار ضعیفتر ولی دردناکتر شنیده شد: – «دارم میمیرم ریو… منو ول نکن…» نایا جلو اومد، آروم ولی جدی گفت: – «این میتونه تله باشه…» ریو چشم از در برنداشت: – «یا میتونه خودش باشه…» دری بنفش رنگ کنار دیوار نمایان شد ریو رفت سمت در و... دستشو گذاشت روی دستگیره. سرد بود، انقدر که انگشتاش بیحس شدن. یه نگاه به بقیه انداخت. نایا و لیا ساکت بودن. ایرا هنوز به جلو نگاه میکرد، ولی تنش توی شونههاش معلوم بود. در و باز کرد. مه سنگینی از اتاق پاشید بیرون و.... نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9049 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل فصل اول بازی مرگ پارت چهاردهم هیچچیو نمیشد دید. فقط یه صدای خشدار: - «ریو… تو همیشه قوی بود ؛ ولی حالا،وبت توئه.» ریو یه قدم جلو رفت. مه اطرافش رو بلعید. بقیه فقط صدای قدمهاشو شنیدن، بعد هیچی. سکوت. یه لحظه بعد، صدای فریادی توی مه پیچید. نایا داد زد: - «ریو؟!» صدا جواب داد. ولی نه ریو، یه صدای خیلی شبیهش، ولی خالی، سرد، مصنوعی: – «برگردین،اگه میخواین زنده بمونین…» نایا خواست جلو بره، اما ایرا بازوشو گرفت: - «نه، این ریو نیست…» لیا با ترس زمزمه کرد: - «بازی داره یکی دیگهمونو برمیداره…» در پشت سر ریو آروم بسته شد. و صدا خاموش شد. فقط مه موند… و یه صدای ضبطشدهی جدید از سقف: «بازیکن شمارهی سه … وارد فاز آزمایش شد. نتیجه: - در حال پردازش.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9050 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل فصل اول بازی مرگ پارت پونزده مه سنگینتر شد. صدای نفسهای ریو توی فضای سرد میپیچید. سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایهای دور اتاق چرخ میزد، سایهای که ریو نمیتونست ازش فرار کنه. صدای ضبطشده باز اومد: «بازیکن شمارهی ۳، حالا باید با حقیقتی روبهرو بشی که همیشه پنهان کردی…» همهجا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو میتابید، مثل چراغ اتاق بازجویی. صداهای ضبطشده، زمزمههای مبهم، مثل بادی که توی ذهن میپیچه: – «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت. روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن. مدرسه! دختربچهای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشهی حیاط نشسته بود. فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود. کنارش پسری ایستاده بود،ریو. ریو خشکش زد. زیر لب زمزمه کرد: - نه، این دیگه چیه، صداها تو سرش بلندتر شدن: - تو یادت میاد، اون همیشه تنها مینشست. هیچکس باهاش حرف نمیزد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی. تصاویر سریع رد میشدن. نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش میکرد. نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه. سالها گذشت، ریو قویتر شد، بزرگتر شد،ساکتتر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند. نفسش بند اومد. تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود. همهچیز سیاه شد. صدای خفهی خودش توی اتاق پیچید: – «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم. هیچی نگفتم چون میدونستم اگه حرف بزنم، همهچی واقعی میشه. من،دوستش داشتم. از همون بچگی. ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم. باید قورت بدم که یهبار دیگه هم قراره ببازمش. صدای بازی دوباره پخش شد. - حقیقت ثبت شد. بازیکن شمارهی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق. دیوار روبهرو باز شد سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همهچی رو فهمیده. ریو به زانو افتاد. برای لحظهای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود. فقط یه پسر شکسته بود. که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطرهی یه عشق خاموش، داشت میجنگید. مرحله دوم فروپاشی آغاز شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9051 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل فصل اول بازی مرگ پارت شونرده ریو هنوز زانو زده بود. نفسهاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش میچرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار میشد. ولی وقتی سرش رو بالا آورد همهچیز تغییر کرده بود. نور دیگهای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطرهقطره از شکافهای دیوار شره میکرد، مثل عرق مرگ،صدای چکچک خون توی سکوت طنین مینداخت. اما اون ترسناک نبود. ترسناک، اون چیزی بود که روبهروش ظاهر شد. نایا. نه یکی. دهها تا. همه با لباس همون روز توی مدرسه. همه با موهای آشناش. ولی... لبخند. اون لبخند لعنتی. لبهایی که تا نزدیکی گوشها دریده شده بودن. چشمهایی بیروح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضیها شکاف خورده، بعضیها تا نیمه سوخته. ولی همهشون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بیحرکت، و مرگبار. صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون میاومد: دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟ - چرا نگفتی؟ - ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه. و با هر قدمی که جلوتر میاومدن، بزرگتر میشدن. بازوهاشون کش میاومد، انگشتهاشون درازتر، دندونهاشون بیشتر. هرچه ریو عقب میرفت، اونا نزدیکتر میشدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود. زمزمهی اصلی از پشت سرش بلند شد. صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بیاحساس: - ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم. نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی. ریو نفسش گرفت. چشمهاش پر اشک شد. لبهاش لرزیدن، اما بالاخره گفت. شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچوقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم. یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد. - بالاخره گفتی همون لحظه، همهشون فریادی کشیدن. لبخندهاشون دریدهتر شد، نور قرمز دیوونهواری تو چشمهاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه، همه منفجر شدن. نه با خون، نه با گوشت. با دود. با دود. با سکوت. و ریو تنها موند. همونجا. روی زمین. در اتاقی که هنوز از سقفش خون میچکید. و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد: - پذیرفته شد. خاطرهی مخفی، آزاد شد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9052 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
HADIS ارسال شده در 2 دقیقه قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دقیقه قبل قسمت هفدهم همزمان با فریادهای بینامونشان از اتاق ریو، اونطرف، مه کمکم کنار رفته بود. ایرا، نایا و لیا، در سکوت سنگینی قدم برمیداشتن. هر قدم روی کاشیهای سرد و مشکی مثل کوبیدن پتک روی اعصابشون بود. چراغها این بار نه قرمز، نه سفید. خاموش بودن. فقط نور زردِ ضعیفی از راهرو میاومد. لیا با صدای گرفتهای گفت: فکر میکنین هنوز زندهان؟ ریو و سایان؟ ایرا ایستاد. به عقب برگشت. جز تاریکی چیزی نبود. دندوناشو روی هم فشار داد. اونا باید بیان، ریو قویتر از اونه که بذاره خودش گم بشه. نایا لبهاشو گاز گرفت. ساکت بود. اما لرزش دستش دیده میشد. راهرو داشت تموم میشد. یه درِ بزرگ فلزی ته سالن منتظرشون بود. به رنگ خاکستری کدر، مثل یه جایگاه انتظار. ساکت. بسته. ایرا نزدیکش شد و دستشو گذاشت روی صفحهی فلزی کنارش. صفحه روشن شد. یه صدای رباتی پخش شد: - سه بازمانده ثبت شد. انتظار برای تکمیل تیم، دو بازیکن باقی مانده. نایا عقب رفت. نشست روی زمین، خیره به تاریکی پشت سر. لیا زمزمه کرد: - شاید بازی نخواد همهمون زنده بمونیم. اما ایرا گفت: - نه، این بازی روانمونو میخواد، نه جنازهمونو. اگه بمیرن، بازی هم میبازه. سکوت. فقط صدای نفسهای خسته و قطرههایی که از سقف میچکیدن. نایا زیر لب گفت: - ریو، بیا بیرون، من هنوز باید چیزی بهت بگم، در تاریکی، جواب نیومد. ولی صدای تیک، تیک، تیکِ سیستم، نشونهی این بود که هنوز زندهان. و بازی هنوز تموم نشده. دمای هوای اتاق بازی دخترا انقدر اومده بود پایین، که کم کم داشت نفس هاشون کند میشد و تنگی نفس میگرفتن. روی دیوار ها که با کاشی های قرمز، بنفش درست شده بود از سرما ترک برداشته بود و بخار گرفته بود دخترا ته سالن بازی روی کاشی مشکی که حکم پایان بازی رو داشت منتظر پسرا مونده بودن. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1620-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DA%AF-%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-9059 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.