رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: بازی مرگ 

نویسنده: حدیث رضایی | کاربر انجمن نودهشتیا

ژانر: ترسناک،هیجانی ،معمایی

خلاصه:

بازی، ساعت دو بامداد شروع می‌شه.

وقتی گروهی از نوجوان‌ها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشی‌هاشون پیدا می‌کنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز می‌شه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی می‌شن. این فقط یه بازی نیست — بازی‌ایه که نمی‌تونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب.

تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگل‌های شبح‌زده، قطارهای متروکه و ساختمان‌های عجیب‌وغریب با درهای سیاه روبه‌رو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش می‌کشه — و اراده‌شون برای زنده موندن رو امتحان می‌کنه.

اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر می‌افته.

به «بازی مرگ» خوش اومدی. آماده‌ای بازی کنی؟

فصل اول : دعوت نامه مرگ بار

                  پارت اول رمان: بازی مرگ

 نویسنده: حدیث رضایی

 ژانر: فانتزی، ترسناک، معمایی، هیجانی

 

روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپ‌تاپ مشترکمون ،همون که من، نایا و لیا باهاش کار می‌کردیم ، داشتم پروژه‌ی میکروب‌شناسی رو که استاد داده بود، جلو می‌بردم.

ساعت از دو گذشته بود، خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود.

 

ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد.

 

لیا سرش رو بالا آورد و گفت:

ـ نوتیف چی اومد؟

 

صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم:

ـ سطح اول آماده‌ی فعال‌سازیه. ورود؟

زیرش فقط یه دکمه بود: شروع

 

لیا اخم کرد:

ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟

 

سریع سرم رو تکون دادم:

ـ نه... قسم می‌خورم حتی به وای‌فای هم وصل نبودم.

 

نایا از گوشه‌ی اتاق، خمیازه‌کشان گفت:

ـ نزن اون دکمه رو... نصف شبی حوصله‌ی دردسر جدید ندارم.

 

ولی من؟ داشتم از کنجکاوی می‌مردم. دیگه خسته شده بودم از پروژه‌های بی‌پایان. با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه... و زدم.

 

در یک لحظه، نور سفید خیره‌کننده‌ای کل صفحه رو گرفت... و بعد همه‌چی تاریک شد.

 

وقتی به خودمون اومدیم، دیگه داخل اتاق نبودیم.

 

جلوی رومون، یه دروازه‌ی عظیم از سایه و دود باز شده بود. بالای اون نوشته شده بود:

 

به دنیای ممنوعه خوش اومدین.

از اینجا به بعد، قانون‌ها فرق دارن.

هر اشتباه، یه نفر رو حذف می‌کنه.

 

گیج و منگ به دوروبرم نگاه کردم. توی یه جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم. هوا سرد بود، لرزه افتاده بود به تنم.

 

لیا با صدای لرزون گفت:

- آیرا... چی‌کار کردی؟ این دیگه کجاست؟ چی رو زدی؟

 

با لکنت گفتم:

ـ نمی‌دونم... به خدا فکر کردم یه بازیه. اصلاً نمی‌دونستم ممکنه همچین چیزی بشه.

 

نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه:

ـ بچه‌ها... آروم باشین. همین‌جا وایستادن فایده نداره. خطرناکه. بیاین آروم از دروازه رد شیم.

 

با تایید من و لیا، دست همو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم. قدم به قدم، بین درخت‌های عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده می‌شدن، جلو می‌رفتیم.

 

ناگهان صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند.

 

برگشتم سمتش. با ترس به کفشش نگاه می‌کرد. یه عنکبوت روش بود.

 

با بی‌تفاوتی با گوشه‌ی پام عنکبوت رو پرت کردم اون‌ور و گفتم:

ـ یکم آروم‌تر جیغ بزن، از این به بعد...

 

دوباره به راه افتادیم. صدای خش‌خش برگا زیر پامون بود و سکوت وهم‌آور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون.

 

لیا آروم گفت:

ـ بچه‌ها... شما هم حس می‌کنین یه نفر از لای درختا نگاهمون می‌کنه؟

 

نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد.

 

دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم. ولی برای اینکه نترسن ـ مخصوصاً لیا که حساس‌تره ـ بروز ندادم.

 

گفتم:

ـ نه فکر نکنم. چون تو یه جنگل تاریکیم و سایه‌های درختا و مه همه‌جا هستن، باعث شده فکر کنی یکی نگات می‌کنه.

 

اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم.

 

انقد راه رفته بودیم که حس می‌کردم پاهام دیگه جون ندارن. عجیب بود که هیچ‌کدوممون اعتراضی نمی‌کرد. هرکی یه گوشه‌ی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کش‌دار داشت مغزمونو می‌جَوید.

 

نگاهی به بقیه انداختم. صورت‌هاشون رنگ‌پریده بود، لب‌ها خشک، چشم‌ها گیج و خسته.

 

وسط اون جنگل تاریک و پرمه، فکر خونه ولم نمی‌کرد.

خونه؟ نه… بیشتر یه زخم کهنه بود. هر کدوم‌مون یه مدل زخمی از خانوادمون داشتیم… جز لیا.

 

لیا همیشه انگار از دنیای دیگه‌ای بود. یه دختر اصیل با خانواده‌ای کامل. موهای مشکی بلندش همیشه مرتب، مثل سیاهی شب. چشم‌هاش کشیده و پر رمز و راز… همون‌جوری که همه‌ی پسرا رو جذب می‌کرد.

ولی نمی‌دونست پشت اون نگاه، من چقدر حسرتش رو می‌خوردم.

 

از اون‌طرف، نایا کنارم بود. چشای آبیش از کل زندگی من قشنگ‌تر بود. حتی اون موهای بلوند موج‌دارش مثل دریا بود، انگار خدا نقاشی‌ش کرده بود.

از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم، تا حالا. اون مادرشو از دست داده بود، از بچگی. با اینکه همیشه سعی می‌کرد قوی باشه، ته چشم‌های درشتِ آبیش یه غم قدیمی بود.

ولی تو اون سادگی، یه چیز خاص بود. یه جور نوری که فقط من می‌دیدم.

 

همون لحظه صدای خش‌خشی از لای درخت‌ها اومد.

نفس‌هامون تو سینه حبس شد.

ولی هنوز چیزی نیومده بود. یا شاید، فقط داشت نگاهمون می‌کرد.

 

لیا یه‌دفعه با صدای ترس‌خورده گفت:

ـ وایسا... اون چیه؟!

 

از فکر کشیده شدم بیرون. جلو رومون، یه دروازه‌ی غول‌پیکر بود. نه... این در نبود. بیشتر شبیه یه مرز بود. مرزی که تمام جنگل رو می‌برید به یه جای دیگه.

 

وسط دروازه، با خطی زمخت و قطره‌چکون، عددی حک شده بود: دوازده

رنگش مثل خون خشک‌شده بود. قرمز تیره، وحشی. زیر نور کم جنگل می‌درخشید.

 

نایا با صدای لرزون گفت:

ـ دوازده؟... یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی این عدد؟

 

لیا نزدیک‌تر شد، چشم دوخت به دروازه و آروم گفت:

ـ شاید... شاید تعداد مرحله‌هائه؟ یا شاید هر بار کسی حذف می‌شه، یه عدد کم می‌شه... تا برسه به صفر...

 

فصل اول:دعوت نامه مرگبار

[پارت دوم]

با صدای آهسته گفتم:

ــ بچه‌ها... عدد دوازده با خون نوشته شده. انگار شبیه خون تازه‌ست..

سکوت کردن.

نایا یه‌دفعه گفت: - مهم نیست چیه. وایسادن اینجا، ما رو نجات نمی‌ده.

خب چطوری این درو باز کنیم رد بشیم 

 

لیا :

از ترس داشتم به خودم میلرزیدم یعنی خون کی میتونه باشه سعی می‌کردم مثل بقیه بچه ها ترسمو پنهون کنم قوی باشم 

رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز بود زدمش

با کلی گرد خاک باز شد بچه ها یه قدم رفتن عقب آیرا سریع دستمو کشید و برد عقب 

 

آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش بود گفت: - بازی فک کنم شروع شد بیاین بریم داخل 

سری تکون دادیم. قدم اول رو برداشتم، و دروازه شروع کرد به صدا دادن... مثل نفسی که آماده‌ی بلعیدن باشه.

 

وقتی وارد شدیم، دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد.

صداش مثل انفجار بود… انگار یه دنیای کامل قفل شد.

 

باورم نمی‌شد چیزی که جلو روم بود رو دارم می‌بینم.

تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود؛ دیوار، سقف، حتی زمین.

زیر پام، بازتاب خودم بود که توی مه خفیف جنگل محو و محوتر می‌شد.

انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم. این‌جا بیشتر شبیه یه خونه‌ی شیشه‌ای کابوس‌وار بود.

 

یه صدای بلند شروع کرد تیک‌تیک کردن.

برگشتم و به در نگاه کردم؛ با رنگ خونی، یه زمان هک شده بود روش:

زمان مانده: پونزده دقیقه

 

نفس‌هام سنگین شد. با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینه‌ها.

روی سطحش بخار سردی نشست، طوری که انگار آیینه نفس می‌کشید.

انگشتم رو بالا آوردم، لمسش کردم. جمله‌ای آروم ظاهر شد:

اگر تصویرت پلک زد، دیگر خیلی دیر شده...

و بعد، صدای یک بلندگوی بی‌روح:

بیشتر از پنج ثانیه نگاه نکن.

 

خشکم زد. سرم رو بالا گرفتم… بازتاب خودم هنوز اون‌جا بود.

تا این‌که… لبخند زد.

یه لبخند بی‌احساس.

لبخند من نبود.

 

نایا سریع مچم رو گرفت و کشید عقب. نفسش لرزون بود، ولی محکم گفت:

- فقط به خودمون نگاه کنیم… فقط همدیگه. به هیچ‌چی دیگه نگاه نکن آیرا.

 

ناگهان حس درد مثل جرقه‌ای از زیر پوستم پرید بالا.

دستم داشت می‌سوخت. سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود.

با لکنت و وحشت گفتم:

- چـ… چی داره میشه؟

 

آیرا با دست لرزون آستینمو زد بالا.

روی پوست بازوم، با چیزی مثل سوزن‌های داغ، یه جمله حک شده بود:

اخطار اول

و زیرش با خون قر‌مز:

تا سه اخطار میتوانید دریافت کنید… بعد از سومین، مرگ.

خون از زیر نوشته جاری شده بود.

نایا بدون حرف، یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم.

با صدای آرومش گفت:

- قراره زنده بمونیم لیا… نترس. زود تمومش می‌کنیم.

ولی از ته چشم‌های خودش هم می‌تونستم ببینم که اونم ترسیده.

فصل اول

پارت سوم

لحظه‌ای بعد، آیینه‌ها با صدایی ترک‌خورده شروع به لرزیدن کردند.

صدایی شبیه به نفس کشیدن سنگین از اعماق تمام آینه‌ها بلند شد، انگار چیزی پشت آن‌ها در حال بیدار شدن بود.

ما فقط بهم نگاه می‌کردیم... بی‌حرکت، مبهوت، ترس‌خورده.

دیگه تو هیچ‌کدوم از آینه‌ها انعکاس خودمون نبود.

فقط انعکاس یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهی‌شون انگار آدم رو می‌کشید توی خودش.

صداش آهسته ولی پر از التماس بود:

- کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین اینجا بمونم...

از همه‌ی آینه‌ها، صدای اون پسر میومد. صدای یکنواخت و پخش‌شده.

هم‌زمان، تصویرش تو تک‌تک آینه‌ها تکرار می‌شد، اما انگار تو هر کدوم، حالت چهره‌اش یه‌ذره فرق داشت. یکی می‌ترسید، یکی می‌خندید، یکی زل زده بود.

لیا با لکنت و صدای لرزون گفت:

- مگه ممکنه؟... این دیگه چه کوفتیه؟

پسر، فقط با چشمای سیاه و گودافتاده‌ش بهمون خیره شده بود.

هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌گفت. فقط کمک می‌خواست.

ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد؛ واضح‌تر از قبل:

-یک نفر از بین آن‌ها واقعی‌ست. دست او را بگیر.

با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشته‌ات پخش خواهد شد.

و چیزی را از دست خواهی داد.

زمان باقی‌مانده: دوازده دقیقه.

 

از زبان سوم شخص:

آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت.

چیزی تو نگاهش بود... یه حس آشنا.

انگار یه تیکه‌ی گم‌شده از گذشته‌ش، قفل‌شده تو اون چشما.

با دست لرزونش به سمت آیینه رفت.

لیا فریاد زد:

- آیرا نه! صبر کن هنوز نمی‌دونیم واقعی‌ـه یا نه!

ولی دیر شده بود.

انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد.

لحظه‌ای سکوت...

بعد، یه صدای شکستن، مثل ترک خوردن شیشه‌ی یخ‌زده.

آیینه سیاه شد.

و بعد، یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای آیینه‌ای پخش شد.

گذشته‌ی آیرا:

فصل اول 

پارت چهارم

و بعد یه تصویر مثل پروژکتور روی تمام دیوارهای های آیینه ای پخش شد با کیفیتی مثل دوربین‌های قدیمی، با صدای خش‌دار.

یه خونه‌ی لوکس. درِ چوبی بزرگ باز میشه.

یه مرد میانسال، کت‌و‌شلواری، دختربچه‌ای حدوداً یک‌ساله رو بغل کرده دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که تازه رشد کرده اطراف صورتش پوشونده چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود.

مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره می‌گه:

-بگیرش... دیگه نمی‌تونم نگهش دارم.

زن با تردید نوزاد رو بغل می‌کنه.

مرد ادامه می‌ده:

-مادرش موقع زایمان مرد... این بچه بدشگون بود... نمی‌تونم نگاهش کنم.

در بسته می‌شه.

زنی که بچه رو گرفته، لحظه‌ای به صورتش نگاه می‌کنه، بعد با سردی می‌گه:

- فقط تا وقتی کوچیکه نگهش می‌داریم..

صحنه تغییر می‌کنه.

دخترک حالا پنج سالشه.

بیرون در خونه ایستاده. در پشت سرش با صدا بسته می‌شه.

صدای زن:

دیگه بزرگ شده... ما قولی ندادیم.

دخترک به در زل زده، چشماش پر اشک، ولی گریه نمی‌کنه.

فقط زمزمه می‌کنه:

- مامان؟ من دیگه کجا برم...؟

 

تصویر محو می‌شه.

لحظه‌ای سکوت کل فضا رو پر می‌کنه.

آیرا همون‌جا ایستاده. بدنش می‌لرزه. لباش از درد گزیده شده.

دستش رو روی سینه‌اش می‌ذاره، انگار سعی داره یه زخم قدیمی رو بپوشونه.

لیا آهسته گفت:

تو... فرزند خونه بودی؟ آیرا...

آیرا بدون اینکه به کسی نگاه کنه زمزمه کرد:

من هیچ‌وقت نمی‌دونستم... فکر می‌کردم مامانم ولم کرد... ولی حالا می‌فهمم هیچ‌وقت حتی منو نخواستن...

نایا دستش رو روی شونه‌اش گذاشت:

- ولی الان تنها نیستی، آیرا. ما باهاتیم.

زمان باقی‌مانده:  ده دقیقه.

همه یک‌دفعه به خود اومدن.

مرحله هنوز تموم نشده بود.

باید ادامه میدادن آدم درست انتخاب میکردن 

اینبار نایا رف جلو و..

فصل اول 

پارت پنجم

اینبار نایا رف جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه ها پیدا کنه 

نزدیک یکی از آیینه ها شد چشای مشکی پسری که زل زده بود بهش مثل یک تیر نفوذ می‌کرد به کل بدن نایا نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد صدای کلفت خش دار پسر سکوت شکست 

- لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سرد سرد داره میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم

 

نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستشو جلو برد تا صورت پسر رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد

اینبار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد 

با لکنت لیا گفت:

- چیکار کردی؟ 

صدای بلند خودکار بلند شد :

دومین اشتباه یک اشتباه مونده تا مرگ دقت کنین.

دوباره یه تصویر مثل پرژکتور روی تمام آیینه ها پخش شد اینبار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه 

دختر دوازده ساله ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاشو گذاشته بود روی گوشش و گریه میکرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود 

بدنش مثل زلزه چند ریشتر میلرزید 

تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد 

مرد چاقو به دست زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود .

ایرا باورش نمیشد که اینارو نایا بهترین دوستش و که مثل خواهر براش بود پنهون کرده بود 

صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن گفتن:

زمان کمی مونده خودتو جمع جور کن باید زودتر از اینجا بریم بیرون دنبال راه حل باشین 

 

- زمان باقی مانده پنج دقیقه

فصل اول 

پارت شیشم

همه به خودشون اومدن لیا که سعی می‌کرد به خود آیینه ها توجه نکنه و به بغل های آیینه نگاه کنه تلاش بر این بود گه تعداد لکه های خون رو روی هر آیینه بشماره یکی بیشترین خون رو داشت

لیا :

- بچه ها این یکی فرق داره فک کنم اینه 

ایرا گفت:

- مطمئنی چون این سریع اشتباه کنیم یکیمون میمیره 

نایا با ترس گفت:

- بچه ها دو دقیقه مونده فقط 

لیا :

- یا باید کلن هر سه تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم 

وقتی سکوتشون و دیدم دستم بردم جلو وقتی به چشای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر بهم ریخته شده بود و با چشایی که پر شده بود از اشک نگاهم می‌کرد دستمو جلو بردم و با چند ثانیه مکث جلو بردم 

و ...

لحظه‌ای که دستم به آیینه خورد، حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ...

ولی هم‌زمان، پوست دستم می‌سوخت.

دست پسر ناشناس رو گرفتم. کشیدمش بیرون ولی یه نیروی عجیب، مثل جاذبه‌ی معکوس، نمی‌ذاشت بیاد. انگار آیینه داشت می‌بلعیدش.

 [زمان باقی‌مانده: یک دقیقه]

دستم داشت از جا کنده می‌شد.

نایا و ایرا با وحشت داد زدن:

-«بکشش بیرون دیگه! چرا نمیاد!»

- «دستم نمیاد بیرون... بچه‌ها کمک کنین! کمـــرمو بگیرین! وقت نداریم!»

اول ایرا از پشت کمرمو گرفت. زورش از همه بیشتر بود.

اون‌قدر محکم فشار داد که حس کردم ناخناش پوستمو شکافتن.

از درد یه جیغ زدم، ولی اهمیتی نداد.

نایا هم پشت ایرا رو گرفت.

با هم شمردیم:

- «یک... دو... سه!»

 [زمان باقی‌مانده: سی ثانیه]

یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد.

 

  • هانیه پروین عنوان را به رمان بازی مرگ | حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

فصل اول 

پارت هفتم

پسر بالاخره از آیینه بیرون اومد.

همون لحظه، از تو آیینه خون پاشید بیرون.

نه چند قطره. سیلاب خون.

وحشت‌زده دویدیم سمت انتهای سالن.

فضا مدام تنگ‌تر می‌شد.

قلبم داشت از قفسه‌ی سینم بیرون می‌پرید.

نفس‌هام تند و بریده بود. حس می‌کردم خفه 

پایین راهرو، یه در کوچیک باز شد.

فقط به‌اندازه‌ای که بخزیم و بخوابیم زمین.

 [زمان باقی‌مانده: پونزده ثانیه]

ایرا اول از همه خزید تو.

دستمو گرفت و کشیدم داخل.

پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید.

در شروع به بسته‌شدن کرد...

و بعد

تق!

در بسته شد...

و موهای بلند نایا، بین در گیر کرد.

جیغ خفه‌ای کشید.

از درد به خودش می‌پیچید.

با پاهاش زمینو خراش می‌داد.

من دویدم سمتش.

خودمو پرت کردم رو زمین.

نایا رو بغل گرفتم.

 

فصل اول

پارت هشتم

موهای نایا لای در مونده بود.

تمام تنش می‌لرزید.

لب‌هاش از درد می‌پرید و چشم‌هاش پر اشک شده بود.

- «درد داره... خیلی درد داره...»

صدای نازکش دیگه نازک نبود. خفه و خش‌دار شده بود.

پسر ناشناس نفس‌نفس‌زنان به در نگاه کرد.

نگاهش یه لحظه به من افتاد.

- «اگه فشار بیاری، یا موهاشو بِکَنی... شاید بتونه کامل بیاد تو...»

ایرا با صدایی بریده گف:

- «وقت نداریم... نمی‌تونیم دوباره درو باز کنیم...»

نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش، کشیده شده بودن و یه دسته‌شون، خونی شده بودن.

نایا با صدای لرزون زمزمه کرد:

- «اگه لازمه... بکنش... فقط نذار این‌جا بمونم...»

نفس تو سینم گیر کرد.

اشک تو چشمام جمع شده بود. نمی‌تونستم همچین کاری بکنم.

اما صدای تایمر برگشت...

 

 [زمان باقی‌مانده: ده ثانیه]

فریاد زدم:

- «ببخش نایا!»

دست‌مو بردم جلو...

- نه وایسا فک کنم یه چیزی داشته باشم برای بریدنش

صدای پسر ناشناس بود 

سریع سمتمون دوید با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگ به زری میرفت که نشونه زنگ زدنش بود 

سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا 

چاقو کم کم رنگ گرف 

پنج ]

دندونامو بهم فشار دادم.

موهاشو محکم گرفتم...

که راحت تر بریده بشه

[۳]

نایا چشماشو بست.

[۲]

 

[۱]

موها بلاخره بریده شد

با جیغ بلند نایا، هردومون پرت شدیم داخل.

در محکم بسته شد.

تاریکی.

فقط صدای گریه‌ی خفه‌ی نایا، و صدای نفس‌هامون مونده بود.

 

پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود. سرش پایین بود همزمان چاقوی خونی شده رو با لباس مشکی پاره پوسیدش پاک می‌کرد و گذاشت جیبش

 

موهای تیره‌اش چسبیده به پیشونیش.

چهره‌اش هنوز دیده نمی‌شد.

ولی بالاخره با صدای آرومش گفت:

- «مرسی... که نجاتم دادین.»

ایرا بهش نزدیک شد.

- «تو کی هستی؟ این‌جا چه خبره؟ چرا ما؟»

پسر آروم سرشو بالا آورد.

نگاهش تیره و بی‌روح بود.

- «من یکی از بازنده‌های قبلیم...

منو جا گذاشتن...

الان نوبت شماست که انتخاب کنین—

بازنده می‌مونین؟

یا برنده‌اید؟»

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...