nastaran ارسال شده در 24 بهمن، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، 2024 به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش میرفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی میکرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی میشد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی میکرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده میآمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش میگرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی گذاشت... در این وحله عطرِ گس پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک میکرد. 11 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 25 بهمن، 2024 مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، 2024 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-837 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 18 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیکتیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بیحرکتی، بیانگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفههای سفید ایستاده بود، لبخند میزد و آیندهای روشن را در ذهن میپروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر میرسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گامهایش را پیش برد و از کنار پنجرهای که به باغ کوچک خانهاش مینگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچچیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظهها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگیای که هیچ ارتباطی با این روزهای بیمعنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ! 9 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3356 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 19 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین پارت دوم- مواجهه با تلنگر طول آن اصوات نامفهوم سه ثانیه بیشتر نکشید، قبل از آنکه ذهن فروغ کلمات را تحلیل کند تماس به پایان رسیده بود. تلفن را مقابل چهره اش نگه داشت و خیره به شماره ناشناس زمزمه کرد: - مرخرف! تلفن را روی کاناپه شلخته و کدر شده اش پرت کرد و روپوش گرمش را از روی میز جلو میزی برداشت. حینی که تنش را می پوشاند سمت در رو به حیاط حرکت کرد. ابرها آسمان ظهر را تاریک کرده بودند و نسیم خنکی پوست خشکش را نوازش میکرد. از آخرین باری که به پوستش آب زده بود چقدر می گذشت؟ یک روز... شاید هم دو یا سه روز! یادش نمی آمد. برای رسیدگی به ظاهر و زیبایی اش همیشه باید یک دلیل موثق پیدا میکرد. از انجام دادن کار های بیهوده ای که دلیل مهمی برایشان نداشت به شدت اجتناب میکرد و آن روز ها رسیدگی به خودش و ظاهرش هم در آن دسته قرار گرفته بود. با نک انگشتان کشیده اش که تازگی ها ناخن هایش شکسته شده بود، پوست سبز و سرد پرتقال آویزان از شاخه را لمس کرد. طبق غریزه ارادی برای چیدن حیات گیاهی، پرتقال کال را از شاخه چید و زمزمه وار پرسید: - چقدر دیگه مونده برسه یعنی؟ پرتقال دستش را زیر درخت انداخت. قابل خوردن نبود و فقط برای ارضا کردن کنجکاوی درونی اش، از روند رشد محرومش کرد. *** آفتاب در حال غروب بود و نور نارنجی رنگش از پنجره به داخل میتابید. فروغ کنار پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. از دوردستها صدای مبهمی به گوش میرسید؛ شاید صدای پرندهای که به لانهاش بازمیگشت یا صدای بادی که میان شاخهها میپیچید. احساس می کرد چیزی در درونش شروع به حرکت کرده، مثل تکه یخی که پس از مدتها آرامآرام آب میشد. استرس، نگرانی و اظطراب، همراه همیشگی اش در آن انفرادی خانه مانند بود. دلتنگی ته دلش را برای خانه مادری قلقلک میداد اما به قدری خودش را در گور فاصله و سکوت حبص کرده بود که تصویر خاطرات آن دوران، برایش دور تر از قرن می آمد. فروغ به آرامی گوشی را از روی میز برداشت و شماره ناشناس را دوباره نگاه کرد. کم کم اعصاب نیم سوزش مخدوش و طی قرار از پیش تایین نشده ای، دسته کلید را از گیره برداشت و هول هولکی رخت به تن آراست. مسیرش؟ خانه مادرش! خودش هم نمیدانست چرا اما پاهایش فرمان بردار حس درونی دلتنگی بود و او را به مسیر خانه می کشاند. مانند به دزد ها به خانه نفوذ کرده بود. مدت ها بود از روبه رو شدن با انسان ها حراس داشت، حتی عزیزترین هایش... همه چیز در آن خانه بوی کهنگی میداد، خانه ای که سخت عجین با گذشته و خاطرات فروغ بود. از عکس های قاب چوبی بزرگ و کوچک روی دیوار گرفته تا صندوق های خاگ گرفته و مبل های طرح سلطنتی زرشکی رنگشان. آن خانه ارثیه مادربزرگ بود و آن هم که خدای سلیقه در نوستالژی پسندی! خبری از مادر نبود و او، با قدم های آهسته و شمرده راهی اتاق خودش شد. همان اتاق قدیمی که گورستانی از خاطرات فروغ به حساب می آمد، ریز و درشت... کودکی و نوجوانی، جوانی و مرگ جوانی! دیوارهای اتاق هنوز همان رنگ آبی ملایم را داشتند، اما حالا دیگر به چشمش غمانگیز میآمدند. قفسه کتابها را باز کرد و دفتر خاطراتی را که در نوجوانی مینوشت، پیدا کرد. دفترچهای که جلدش رنگ و رو رفته بود و بوی کاغذ کهنهاش خاطرات فراموششدهای را زنده میکرد. ورقهای دفترچه را یکییکی ورق زد. میان یادداشتها و شعرهای نیمهتمامش، نوشتهای توجهش را جلب کرد: "کاش میشد گم شدن را یاد گرفت، آنقدر که حتی خودت هم دیگر پیدایت نکنی..." پوزخندی به لبش نشست و زمزمه وار گفت: - یاد گرفتم. آن جمله نزدیک ترین تفسیر را به حال کنونی اش داشت و فروغ، حتی به خاطر نداشت آن زمان چرا آن جمله را قلم زده بود... در همان حینی که ایستاده و دفتر به دست خیره به سطر های حس و حال گذشته اش بود، صدای مادرش او را به خود آورد. - فروغ؟ کی اومدی؟ اصلا متوجه نشدم... دفتر را بست و به تندی سر جایش گذاشت. صدا صاف کرد و خیره به مادر فرتوط شده ای که از آخرین دیدارشان چند ماهی میگذشت گفت: - تازه اومدم... دنبال یه چیزی میگشتم، اینجا نبود... دارم میرم. حین گذر از کنارش، مادر بازویش را گرفت و گفت: - بیشتر بهم سر بزن... برای خاکسپاریم میخوای برگردی دیگه؟ نه آنکه احساس نداشته باشد ها، بیخیالی جوری جرم بر قلبش کشیده بود که آن کلمات کلیشه ای حوصله اش را سر میبرد. سر تکان داد و با کشیدن بازو اش از دست های پیر مادر، او را پشت سر خود رها کرد و آنجا را ترک کرد. بی منطقی اش را لعنت فرستاد و بها دادن به آن دلتنگی زودگر آزردش. مسیر خانه اش تا آنجا زیاد دور نبود. نهایت پنج شیش کوچه. اما او هیچ وقت حاضر به میزبانی مادر در خانه خود نشده بود. دلیلش هم بی حوصلگی و درگیری شغلی بیان میکرد... اما آن روز ها از کار هم بیکار و تکرر روزمره هایش را سوزانده بود. به خانه رسید و ضمن پرت کردن پالتو به جای قبلی، مسیر آشپرخانه را پیش گرفت. میان های راه، درست کنار قاب عکسی که صبح در نظرش شبهه از گذشته انداخته بود، پاکتی چشمم را زد. قبلا آنجا نبود... خوب یادش می آمد که چنین پاکتی اصلا در خانه نداشت چه برسد به میزی که صبح او را حسابی رصد کرده بود. با اضطراب و کنجاوی سمتش دست کشید و به سرعت پاکت سیاه را گشود. تنها یک کارت در پاکت بود، سفید ماتِ رنگ و رو رفته... متن نوشته شده را زیر لب زمزمه کرد: - زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینه هاست! او کارت را با دقت در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد، انگار انتظار داشت کسی را ببیند. اما هیچکس نبود. این جمله، حس عجیبی در او برانگیخت. اینبار دیگر نمیتوانست بیتفاوت بماند. فروغ کارت را روی میز گذاشت و تصمیم گرفت شب همان شماره ناشناس را دوباره بگیرد. برای اولین بار در زندگیاش، احساس کرد شاید چیزی در مسیر او قرار دارد که ارزش فهمیدن و دنبال کردن را داشته باشد. شمه های خبرنگاری اش بیدار و شاید آن کارت، مسیر بازگشت به حرفه شغلی اش تلقی میشد. یک مزاحم روانی؟ یک قاتل زنجیر گسیخته؟ یک پرونده مرموز نیاز به کشف؟ یک انسان مریض و مردم آزار؟ هرچه که بود باید کشفش میکرد. 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3540 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 26 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین پارت سوم_چرا زیستن؟ پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود... قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس! - ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد. - شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد! مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد: - این چه مسخره بازیه! فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟ کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود. سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همهچیز را میگرفت، دیر یا زود. لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاشهایش در یک چرخه تکراری گم میشدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد. آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازهای بر زنجیرههای بستهاش بود. او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمیاش فرو میبرد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟! فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد. روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد. *** ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت: - وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه! چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد. کفشهایش کهنهتر از آن بودند که در برابر سنگفرشهای خیابان مقاومت کنند. صدای خشخش برگهای خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش میآمد. تکرار بیوقفه. خشخش. خشخش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر! نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت. پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد... دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود! باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر! - بیا تو! در باز شد و فروغ، مبهوت اطرافش را پایید. منبع صدا را نتوانسته بود تشخیص دهد، با دقت به زنگی که هیچ حفره ای مبنی بر رساندن صدا از داخل به بیرون نداشت خیره شد. تلفن را مقابلش گرفت و مبهوت از دیدن ساعت دقیق 00:00، کف دست عرق کرده اش را مماس با در فلزی مشکی رنگ گذاشت و یک هل به داخل داد. سرما کف دستش را سوزاند و پس از فرو دادن بذاق انباشته شده دهانش، داخل شد. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4698 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت چهارم - وهم در سایه واقعیت! چند قدم وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیرهای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیرهای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد. حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی میکرد. دستهایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیهگاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد: - کی اونجاست! آهای؟ این مسخرهبازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟! همچنان دستهایش هر سو را برای یافتن تکیهگاه میجست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمیهای اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستریاش را به رخ میکشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟! صدای نفسهای تند شدهاش پژواک ناامیدی مینواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده میکرد. آرام و بیهدف قدم برمیداشت، حتی نمیدانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط میرفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند. حس بندبازی بیمحافظ داشت. دستهایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حسابشده برمیداشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چالهای بیانتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرامآرام پیش میرفت. هر گام او را بیش از پیش تهی میکرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا میگذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را مینواخت. نمیدانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفسهای عمیق خودش را آرام میکرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند: - بسه دیگه! روشن کن این بیصاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی میخوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمیدارم. آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مهآلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار میدید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کمعمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح میبخشید، پس از آن تیره و تیرهتر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بیانتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را میپرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش میزد. بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهرهاش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کمکم داشت چشمش عادت میکرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدمهایش را به آن سمت کشید. حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییکهای براق زیر پایش، بهتش را عمیقتر کرد، به خصوص که با دقت در پسزمینه سایهها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش میکشید. حس میکرد آن صحنهها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درستتر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه میکرد. نگاه به رقص سایههای زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان میکرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب میدید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب میدانست که خواب نبود. نسیم سردی میتاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود. دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایههایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن میافتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز میکرد، رنگشان بود. شمعهای مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید میسوخت و در آن سو، شمعهای سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمعها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنینانداز شد و متعاقب آن، سایهای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیکتر آمد. - آماده شروع هستی؟! دستی که برای لمس چوب سیاه و صیقلخورده میز پیش برده بود را پس کشید. با ترس یک قدم عقب رفت و سایه سیاهرنگی که داشت نزدیک میشد را خطاب گرفت: - معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟ تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟! یه روانی به تمام معنا! چقدر وقت گذاشتی این ماتمکده رو درست کردی که ابزار وحشت ایجاد کنی؟! باج میخوای؟ از من! حرف بزن بگو دردت چیه! از قد و قوارهاش تخمین میزد مرد باشد. بلند قامت و چهارشانه. یک شنل تماماً سیاه هیکلش را قاب گرفته بود و نور کمفروغ آبیرنگ، مانع از دیده شدن چهرهاش میشد. علتش نور بود یا دست عمد شخص مقابل برای بیهویت ماندن نمیدانست، اما دل و جراتش را جمع کرد و صدایش را بالا برد: - با تو دارم حرف میزنم! گفتم کی هستی؟! با متانت و آرامش عجیبی دستانش را درون شنل فرو برد و با بیرون کشیدن دو کارت مشکیرنگ با حکاکیهای نامفهوم زردرنگ، بیتوجه به سوالات فروغ، کارتها را روی میز گذاشت. دستهای استخوانی و کشیدهاش از نظر فروغ دور نماند. با کف دست، سمت او هل داد. - توی این مرحله از بازی حق داری یکی از این دو کارت رو انتخاب کنی. با دست اشاره به صندلی زد و گفت: - آروم باش. بشین تا با هم بیشتر از قوانین و شرایط بازی صحبت کنیم. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4997 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 7 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت پارت پنجم -کدام مهمتر است؟ آنچه که بودیم یا آنچه که احساس میکنیم؟! پوزخندی چهره فروغ را کش آورد. مسخره اش میکرد؟ هزاران سوال درون سرش شکل گرفته بود. ترسیده بود، متعجب بود و کنجکاو! علی رقم میل باطنی، روی صندلی نشست. ضمن نشستن سرمای عجیبی تنش را لرزاند و نگاهش اسیر عکس روی کارت های مقابلش شد. عجیب بود، جوری کنار هم قرار گرفته بودند که اگر فروغ با چشم خودش نمیدید روی میز سر خورده اند، میگفت با خط کش موازاتشان را تنظیم کرده بود. شکلشان هم نرمال نبود. سمت راستی رنگ زرد کهته ای داشت. شامل خطوط منحنی و هماهنگی بود که در مرکز آن یک علامت باستانی وجود داشت. فروغ درک دقیقی از معنایش نداشت اما ترکیب اشکال و خطوط آن به گونهای طراحی شده که تداعیگر تعادل، درونگرایی و ارتباط درونی با احساسات بود. در برخی قسمتهای آن میشد انحناهایی را دید که شبیه به قلب یا امواج لطیفاند، گویی تپش زندگی را در خود جای داده بودند. سمت چپی اما ترکیب رنگی سیاه سفید نقاشی اش کرده بود و متشکل از چند خط در هم تنیده، مشابه با ریشه درخت یا مارپیج بودند. این گرهها، در اسطورهشناسی نورس، نشانهای از سرنوشت، خاطرات پیچیده و گذشتهای بودند که هرگز بهطور کامل از بین نمیرود. این نماد همچنین دارای حاشیههایی بود که تداعیکننده ارتباط ناگسستنی میان گذشته، حال و آینده بود. فروغ بی اختیار دست پیش برد و با لمس کارت زرد رنگ، شوک عمیقی از خشم تنش را در بر گرفت. طوری که مشت روی میز کوبید و شخص مقابلش را خطاب گرفت: - بسه دیگه! خروجی این جهنم کجاست؟ مرد اما کاملا آرام، مسلط به رفتار و تن صدایش بود. دست هایش را روی میز گره زد و فروغ آشفته را خطاب گرفت: - تو خودت انتخاب کردی اینجا بنا بشه. لازمه یه چیزی رو تکرار کنم: حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! حالا بازیو باهم شروع میکنیم. از بین دوکارت باید یکی رو برای شروع مرحله بعد نگه داری، و یکی رو حذف کنی. این انتخاب تعقیر پذیر نیست و آینده تو رو شکل میده. اینجور بهش نگاه کن توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! فروغ معنای حرف های شخص مقابلش را نمیقهمید، یا بهتر بود بگوییم نمیخواست بفهمد. هنوز موقعیت را جدی نگرفته بود و فکر میکرد بازیچه یک آدم ربایی یا اخاذی سادیسم وار شده بود. لجاجت بود یا رو کم کنی، یا حفظ غرور و نشان دادن شهامت وجودی. هرچه که بود، فروغ را وادار کرد مجدد روی صندلی بنشیند. اینبار دستش را سمت کارت سمت چپ کشید و با رو کردنش، درست کنار شمع سفید وسط میز، حاله ای از نور روشن شد و تصاویر به نمایش درامد، عقل از سر فروغ پراند. دیدن شخصی ترین خاطراتش در قالب یک فیلم، وحشتناک بود. شبی را نشان میداد که پس از فوت پدرش، نامزد چهارساله اش یکباره ترکش کرده بود و او مانده بود با یک قبر سرد و مادری که کم از جنازه نداشت. مادری که فروغ را مسبب مرگ پدرش میدانست و حتی در غم دخترش شریک نشد. آن شب فروغ بدتر از مرگ را تجربه کرده بود. پشتش خالی، احساساتش جریهه دار، مغزش پر از افکار ریز و درشت و دلشکسته بود. شبی که در تنها ترین حالت ممکن جسم خودش را به آغوش کشیده بود و دعا میکرد هرچه سریعتر آفتاب طلوع کند تا شب تمام شود. آفتاب تابیده بود اما فروغ بعد از آن شب، دیگر فروغ سابق نشد. پس از آن جسمی بود که به تنهایی بار مسعولیتش را به دوش میکشید، خانه مادرش اش را ترک گفت و برای خودش آشیانه ساخت. نامزدش؟ حتی یک بار هم سراقش را نگرفت! گویا که انگار با مرگ پدر، او هم مرده بود! بیش از این نمیتوانست تحمل کند. بلفور کارت را به جایش برگرداند و ضمن همان، تصویر خاموش شد. ضربان قلبش را در دهان احساس میکرد. مگر میشد؟ مگر میشد کسی در تنها ترین شب عمرش ناظر بوده و تازه فیلمش را هم تهیه کرده باشد... بی مقدمه سراق کارت دیگر رفت، کارت رو رو کرد و نوشته اش را خواند. خشم! هنوز هم از لمس آن تکه مقوای زنگ زده خشم بسیاری درونش به قلیان افتاده بود. کارت روی میز گذاشت و برای دیدن شخص مقابل سر بلند کرد. نبود شخصی در مقابلش، حیرتش را دو چندان کرد. فرد سیاه پوش با سرعت باور نکردنی از مقابلش محو شده بود و حال او دو مانده بود با دو کارتی که معنای دقیقی از آنها نمیداست. یکی نماینگر خاطره ای تلخ بود و دیگری خشم! باید انتخاب میکرد؟ سعی کرد آخرین جمله هایی که آن فرد پیش از رفتن گفته بود را برای خودش مرور کند. بی اختیار زمزمه کرد: - توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! حالا وقتش بود فروغ با سوال اصلی مواجه میشد. کدام مهم تر بود؟ آنچه تجربه کرده ایم یا آنچه قرار بود تجربه کنیم؟ اگر از دیدگاه اگزیستانسیالیسم به این پرسش نگاه میکردیم، هویت انسان نه تنها از مجموعهای از خاطرات گذشته بلکه از انتخابها و تصمیمهای حال و آینده نیز تشکیل میشود. یعنی تعادلی ناگزیر که حق برتری را نمیتواند به دیگری واگذار کند. به عقیده ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی انسان به انتخابهایش و به آنچه که در لحظه انتخاب میکند، تبدیل میشود. بنابراین، احساسات جدید، حتی اگر لحظهای باشند، همچنان بخش جداییناپذیر از هویت فردی است. 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5216 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در چهارشنبه در 01:58 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 01:58 AM پارت ششم_ هویت فردی در مرحله اول، شاید درک واژه (هویت فردی) برای چنین انتخابی حیاتی به نظر برسد. چیستی منِ ذاتی هر فرد، پیرو جوهری غیرمادی و مستقل از بدن، چون نفس یا روح است؟ یا مبنی بر اصول جسمانی مانند به حافظه و آگاهی؟ هویت فردی را اگر وابسته به حافظه بدانیم، اصولا به شخص دچار بیماری فراموشی، نمیتوان بی هویت گفت یا درحال حاضر نمیتوان اثبات کرد که روح یا نفس یک ماهیت تغییرناپذیر و ثابت دارد. هویت منِ اکنون، میتواند متشکل از فعالیتهای مغزی، انتخاب های رفتاری و گذشته، ادراکات و تجربیات ناپایدار باشد. عاقلانه تر به نظر میرسد اگر اینطور بگویم که هویت فردی یک امر ثابت نیست، بلکه در فرآیند "شدن" و انتخابهای فردی شکل میگیرد. هرچند در نظر فروغ موقعیتش طنز اسفناکی به نظر میرسید اما در ذهنش، زندگی بدون احساسی ثابت مانند خشم، سخت تر از فراموش کردن خاطره ای بود که در معمول نمیخواست یاداوری اش کند. کارت سیاه سفید را لمس کرد و گفت: - خاطره رو حذف میکنم! ضمن اتمام کلامش، نسیم خنکی وزیدن گرفت و در پس تندی اش، چند شمع کم نور و رو به خاموشی رفتند. با دقت به شمع ها خیره شد. شمع قرمز، سیاه و بنفش! صدای آشنای فرد سیاه پوش، باعث شد از شمع ها چشم بگیرد و سر بلند کرد. - قرمز نماد شدت احساسات، که با حذف خاطره کم نور شد، سیاه نمایانگر تاریکی گذشته تو، که حالا در حال محو شدنه و بنفش نماد تحول و درک عمیقه، و حذف خاطره میتونه باعث شه تو در شناخت خودت سرگردان بشی. با این انتخاب تحولاتی توی هویت تو شکل میگیره. میل ناخودگاهی درون فروغ بیدار شده بود که او را به ادامه بازی ترغیب میکرد. کنجکاوی و شاید ترس از آینده ای که پس از انتخابش برای او ایجاد میشد. بی توجه به سوال شخص مقابل، به دیگر شمع ها اشاره کرد و گفت: - معنی بقیه شمع ها چیه؟ فروغ به ندیدن چهره ای از شخص سیاه پوش عادت کرده بود و دیگر درون چهره اش کنکاش نمیکرد. هنوز هم به جدیت بازی پی نبرده بود و به چشم سرگرمی، برای خلاصی از روزمردگی هایش به نظر جالب می آمد. ربوده شده بود یا داستان از چه قرار بود را نمیدانست اما فضای اعجاب انگیز و خیال مانند آنجا، روحش را مجذوب کرده بود. خشمش کم کم داشت فروکش میکرد. انگار از همان ثانیه های آغازین انتخابش، تردید در قاطعیت ذهنی در او بیدار شده و مانند گذشته نمیتوانست قاطعانه بگوید میخواست از آن مکان خارج شود. صدای رسای مرد، سکوت میانشان را درهم شکست: - آبی: نشاندهنده آرامش، تفکر و حقیقت. نارنجی: نماینده خلاقیت، سرزندگی و اشتیاق برای تغییر. سبز: نماد رشد، زندگی و امید. سفید: این شمع در مرکز، تعادل بین احساسات و خاطرات را نشان میدهد. دست به سینه شد و حال که داشت گفتگویی دور از خشم میانشان شکل میگرفت، اینبار آرام تر سوال پرسید: - کی برمیگردم خونه؟ مرد پشت میز آمد و روی صندلی اش نشست. با آرامش عجیبی که در چهره اش دیده نمیشد، باز هم لب به سخن گشود: - وقتی کاملا خودتو شناختی. یکم بعد توی مرحله بعدی بازی قرار میگیریم و تو بازم باید انتخاب کنی. چقدر خودتو میشناسی فروغ؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6810 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در پنجشنبه در 09:43 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 09:43 AM پارت ششم – چالش باورها | آنچه هستیم، آنچه فکر میکنیم که هستیم صدایش بلند در سرش پیچید، چقدر خودش را میشناخت؟ از بلندی صوتی که در سرش نواختن گرفته بود داشت کر میشد! جفت دست هایش را محکم روی گوش هایش گرفت و با بستن چشمانش، تند تند سر تکان داد تا صدای ذهنش ساکت شود. به محض باز کردن چشمانش، حیران ماند. به فاصله یک چشم بهم زدن، انگار در زمان سفر کردن و مکانش عوض شده بود. بر خلاف آن سالن بی انتهای تاریک، اینبار درون یک اتاق سراسر آینه روشن قرار گرفته بود. دور تا دورش پر بود از آینه هایی که هرکدام تصویر فروغ را منعکس میکرد. پس از آن تاریکی مزخرفی که انگار یک عمر برای فروغ انجامیده بود، روشنایی محیط چشمانش را میزد. با دقت به تصویر خودش درون آینه ها نگاه کرد. با همان پالتوی مزخرف بلند پشمی و موهای ژولیده ای که شکسته شده بودند. چهره بی روح و ترسیده اش در آینه مقابل با جدیت چهره اش در آینه سمت راستی تفاوت داشت. حتی با چهره بشاش و شاداب آینه سمت چپ هم در تضاد بود. چرخی دور خودش زد و تصویر خودش را درون تمام آینه ها سنجید. عادی نبودند، هر آینه یک تصویر از فروغ منعکس میکرد. یبرخی، او را در قالب شخصی قوی و مستقل نمایش میداد، برخی دیگر، پر از ضعف و تردید. صدایی در فضا پیچد: - آنچه در این آینهها میبینی، تو هستی... اما کدامشان حقیقت توست؟! گیج شده بود. برای اولین بار، فروغ درون خودش اعتراف کرد که نمیدانست چه حسی را تجربه میکرد. پیش از این، فروغ گمان میکرد دیگر هیچ چیز او را در زندگی به چالش نخواهد کشید، دختری که فکر میکرد به مرحله ای در زندگی رسیده که هیچ چیز موجب تعجب او نخواهد شد و جواب هر سوال را از پیش میداند. مکان و زمان انگار در آنجا معنا نداشت و او داشت در جادو به سر میبرد. مجدد چرخید اما اینبار میان آینه ها چند در ظاهر شده بود. با دست شمرد، شش در چوبی که روی هرکدام جمله ای نوشته شده بود. چشم از تصویر خودش درون آینه ها گرفت و کم کم به در ها نزدیک شد. در های نیمه بازی که از میانشان تاریکی انعکاس میشد. از سمت راست شروع به خواندن کرد: - همیشه باید قوی باشم. قدرت آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟ مگر قدرت چیزی جز توانایی مقابله با زندگی بود؟ اما مگر نه اینکه زندگی گاهی سنگینتر از آن است که بتوان آن را تنها به دوش کشید؟ فروغ سالها از ضعفهایش گریخته بود، با این باور که قوی بودن یعنی شکستن را نیاموختن. اما حالا این سؤال مثل خنجری در ذهنش چرخید: آیا پنهان کردن ضعف، خودش شکستی عمیقتر نبود؟ باز هم همان صدای سکوت افکارش را در هم شکست: - اینا باور های توان. باید دوتا از اونا رو بشکنی و با بستن دوتا در برای همیشه، به مرحله بعد راه پیدا میکنی. دستش را سمت در اول دراز کرد اما قبل از آنکه لمسش کند، چشمش به نوشته دومین در افتاد. قدم برداشت. درِ بعدی: - احساسات، ضعف انسان است. کلمات مثل سدی مقابل او ایستادند. فروغ تمام زندگیاش را صرف سرکوب احساسات کرده بود، انگار که وجودشان لکهای بر عقل او بودند. ولی اگر احساس، ضعف بود، پس چگونه انسان بدون آن زنده میماند؟ بدون خشم، چگونه از خود دفاع میکرد؟ بدون عشق، چگونه به چیزی معنا میبخشید؟ شاید احساسات نه ضعف، بلکه خوی واقعی انسان بودند—و انکار آنها، تنها فرار از حقیقت بود. نفسش را بیرون داد و سردرگم و کلافه تر به درِ سوم رسید: - گذشته مرا تعریف میکند. این یکی مثل خنجری در سینهاش نشست. اگر گذشتهاش او را تعریف میکرد، پس تمام دردهایی که تجربه کرده بود، زنجیرهایی بودند که هنوز بر او سنگینی میکردند. اما آیا او چیزی بیشتر از مجموعهای از خاطراتش نبود؟ آیا اگر گذشته را پاک میکرد، چیزی از «فروغ» باقی میماند؟ دستش را آرام روی در گذاشت، انگشتانش لرزیدند. حس کرد که این در بیش از بقیه او را صدا میزد، انگار که سایهای از وجودش در آن سویش پنهان شده بود. ولی هنوز سه در دیگر مانده بودند. قدمهایش کندتر شد، انگار که سنگینی این افکار جسمش را سست کرده باشد. - بدون هدف، زندگی بیمعنی است. پوزخندی زد. چقدر بارها این جمله را برای خودش تکرار کرده بود. اما حالا، در برابر آن ایستاده بود و فکر کرد: آیا هدف چیزی است که زندگی را معنا میدهد، یا این ما هستیم که به چیزها معنا میبخشیم؟ اگر هدفی نباشد، آیا زندگی واقعاً بیارزش خواهد شد، یا شاید ارزش در زیستنِ همین لحظه نهفته است؟ گامی دیگر برداشت. - مردم مرا همانطور که هستم قضاوت میکنند. چشمهایش را بست. اگر مردم او را قضاوت میکردند، پس کدام تصویر حقیقیتر بود؟ آنچه خودش از خود میدید یا آنچه دیگران از او تصور میکردند؟ و اگر هر کس تصویری متفاوت از او داشت، پس آیا هویتی ثابت وجود داشت، یا او فقط آینهای بود که بازتاب دیگران را منعکس میکرد؟ و در نهایت، آخرین در: - سرنوشت از پیش تعیین شده است. نفسش بند آمد. آیا قدمهایی که تا به اینجا برداشته بود، از پیش نوشته شده بودند؟ یا اینکه هنوز فرصتی برای تغییر وجود داشت؟ اگر سرنوشت غیرقابل تغییر بود، پس انتخابهایش چه ارزشی داشتند؟ و اگر واقعاً ارادهای وجود داشت، چرا اینهمه حس ناتوانی بر او غلبه کرده بود؟ به عقب رفت، نگاهی به شش در انداخت. هرکدام مثل یک مسیر بود، یک حقیقت، یک دروغ. اما کدامیک را باید برای همیشه در ذهنش می بست؟ آینهها هنوز بازتاب او را نشان میدادند، اما گویی هر تصویر، نسخهای متفاوت از او بود. فروغ حس کرد که انتخابش این بار ساده نیست—او نمیتوانست بدون تاوان، از این مرحله عبور کند. او باید دو باور را کنار میگذاشت و منکر میشد و حال با توجه به انتخابی که در مرحله پیش کرده بود، کمی از قدرت درونی پذیرش سختی و ثابت قدمی اش کاهش یافته بود. اینبار نمیتوانست بر مبنای احساسات و بدون در نظر گرفتن منطق انتخاب کند. اما انتخاب هرکدام، بخش مهمی از او را تغییر میداد. کدام حقیقت را میتوانست بپذیرد؟ و کدام را باید پشت سر میگذاشت؟ ذهنش پر بود از علامت سوال هایی که هزاران جواب درونشان به غلیان افتاده بود. خودش را پوچ میدانست. در آن موقعیت وقتش رسیده بود اعتراف کند، حقیقت را نمیدانست. در پیدا کردن راه درست سردرگم شده بود. مجدد متن ها را برای خودش مرور کرد. سعی کرد برای هر متن یک سوال طرح کند تا راحت تر هلاجی شان کند و بفهمد: «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) «گذشته مرا تعریف میکند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) «بدون هدف، زندگی بیمعنی است.» (آیا معنا را خودمان میسازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) «مردم مرا همانطور که هستم قضاوت میکنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخابهایش معنایی دارند؟) «همیشه باید قوی باشم.» (آیا قدرت واقعی در پنهان کردن ضعف است؟) قدرت، آن چیزی نبود که فروغ همیشه تصور میکرد. او سالها باور داشت که قویبودن یعنی هرگز خم نشدن، هرگز اعتراف نکردن، هرگز اجازه ندادن که کسی ترکهای درونش را ببیند. اما حقیقت چیز دیگری بود—قدرت، در پذیرفتن ضعف نهفته بود. در این بود که کسی بپذیرد که شکست خورده، که رنجیده، که گاهی نیاز دارد دست یاری را بگیرد. پنهان کردن ضعف، نه قدرت، بلکه گریز از واقعیت بود. قدرت واقعی، شجاعت روبهرو شدن با آن چیزی بود که آدمی را شکننده میکرد و با این حال، ادامه دادن. «احساسات، ضعف انسان است.» (آیا احساس کردن چیزی جز زنده بودن است؟) اگر احساسات ضعف بودند، پس چه چیزی انسان را از سنگ و ماشین متمایز میکرد؟ فروغ سالها تلاش کرده بود احساساتش را سرکوب کند، گمان میکرد که هرچه کمتر حس کند، کمتر رنج خواهد برد. مانند میلیون ها انسانی که همچنان ترس از دوست داشتن و دوست داشته شدن داشتند. همان هایی که میترسیدند بیش از حد دوست داشته باشند و آسیب ببینند، همان هایی که از ترس ترد شدن، احساساتشان را سالها میبلعیدند و لذت تجربه عشق را از خود دریغ میکردند. اما حالا در این لحظه، در میان این درها، فهمید که زندگی بدون احساس، چیزی جز سایهای از زیستن نیست. احساسات تنها نقطه ضعف نبودند، بلکه نقطه اتصال او با زندگی بودند. آدمی که عشق را نمیفهمد، از زیباییهای زندگی محروم است. کسی که خشم را درک نمیکند، از ظلم نمیرنجد. و کسی که درد را تجربه نکرده، از شادی چیزی نخواهد دانست. «گذشته مرا تعریف میکند.» (آیا گذشته، زندان اوست یا پلی به آینده؟) گذشته، سنگینیاش را بر دوش همه میاندازد. خاطرات، لحظات، اشتباهات و موفقیتها، همه بخشی از تار و پود فرد هستند. اما آیا این یعنی که آدمی همیشه اسیر آن چیزی است که بوده؟ فروغ به تمام لحظات تلخی که پشت سر گذاشته بود فکر کرد. اگر گذشته او را تعریف میکرد، پس آیا هیچ راهی برای تغییر نبود؟ گذشته یک زندان نبود، بلکه معلمی بیرحم بود. کسی که درسهایش را میآموخت، میتوانست راهی تازه برای آینده بسازد. اما کسی که در آن گیر میکرد، هیچگاه به جلو حرکت نمیکرد. «بدون هدف، زندگی بیمعنی است.» (آیا معنا را خودمان میسازیم یا باید جایی خارج از خود بجوییم؟) آدمی همیشه به دنبال معنا بود. گاهی آن را در کار مییافت، گاهی در عشق، گاهی در خانواده، گاهی در رویاهایی که سالها به دنبالشان میدوید. اما آیا هدف، چیزی بود که از پیش تعیین شده بود، یا چیزی که خودش باید خلق میکرد؟ فروغ به این فکر کرد که اگر هیچ هدفی در زندگی وجود نداشت، آیا واقعاً همه چیز بیمعنا میشد؟ یا شاید معنا نه در یک نقطه نهایی، بلکه در همان مسیری بود که آدمی طی میکرد؟ شاید زندگی، تنها به معنای «بودن» بود، نه رسیدن. «مردم مرا همانطور که هستم قضاوت میکنند.» (آیا نگاه دیگران همان چیزی است که او واقعاً هست؟) چندین تصویر از خودش را در آینهها دید. هر کدام کمی متفاوت، کمی تغییر یافته، کمی تحریف شده. اگر هر کسی او را از زاویهای متفاوت میدید، پس کدام تصویر واقعی بود؟ فروغ فهمید که آدمی همیشه در نگاه دیگران، چیزی متفاوت از آنچه که در درونش احساس میکند، خواهد بود. قضاوتها همیشه ناقص بودند، برآمده از تجربههای شخصی، باورهای پیشین، و برداشتهای سطحی. هیچکس نمیتوانست او را «همانطور که هست» ببیند، جز خودش. و شاید، حتی خودش نیز گاهی از درک کامل خود عاجز بود. «سرنوشت از پیش تعیین شده است.» (آیا جبر واقعی است یا انتخابهایش معنایی دارند؟) این بزرگترین سؤال بود. اگر سرنوشت از پیش نوشته شده بود، پس تمام تلاشهای او بیهوده بودند. اما اگر انتخابی وجود داشت، پس چرا گاهی حس میکرد که در مسیرهایی ناگزیر گرفتار شده است؟ شاید حقیقت جایی میان این دو بود—جبر و اختیار، دو روی یک سکه. برخی چیزها، از کنترل او خارج بودند. اما برخی دیگر، در دستانش قرار داشتند. حتی اگر راهها از پیش تعیین شده بودند، این او بود که تصمیم میگرفت کدام مسیر را برود. و شاید، معنای واقعی آزادی، در همین تصمیمهای کوچک نهفته بود. فروغ نفس عمیقی کشید. احساس میکرد که چیزی در درونش تغییر کرده است. شاید به جای فرار از این پرسشها، باید آنها قبول میکرد. اما هنوز یک چیز باقی مانده بود—انتخاب. و آینده پس از این انتخاب ها! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/145-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%BE%D8%B1%D8%AA%D9%82%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D9%84-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-6858 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.