نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در شنبه در ۲۳:۲۴ نویسنده اختصاصی ارسال شده در شنبه در ۲۳:۲۴ (ویرایش شده) نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی مقدمــــــــــه: یکی هست... یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن... رفاقت دیرینه دارن که دوستیشون به مشکل میخوره. این دو آدم، کدومشون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی میره؟ خلاصـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیارهی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب میشد تا تابستونم برمیگشت. سرما از حرارت میترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل میزد تا شکوفه رو درخت مینشست؟ تا زمین سبز میشد و گندمگزار خوشه میداد؟ تا پرنده لونه میکرد و چهچهه میون باغ دل میپیچید؟ لینک صفحه نقد رمان: ویرایش شده 15 ساعت قبل توسط Teimouri.Z 3 1 نقل قول
nastaran ارسال شده در شنبه در ۲۳:۳۱ ارسال شده در شنبه در ۲۳:۳۱ 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 1 1 نقل قول
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در شنبه در ۲۳:۳۴ سازنده نویسنده اختصاصی ارسال شده در شنبه در ۲۳:۳۴ #پارت_۱ #رمان_بهصرف_سیگارمارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ میگن زنها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن. درسته؟ نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانهی خوبی نداشتم. حس ششمم میگفت آخرهای راه نزدیکه. اسمم قسم آخرش بود. همه میدونستن عاشقمه. میگفتن خوش به حالت که یکی این همه دوستت داره و عشقش رو بوق و کرنا میکنه. به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد. اختلاف سنی چندانی نداشتیم ولی عقلهای مختلفی داشتیم. زور میگفت. دیدش بد بود. پرخاش میکرد. صداش دائم هوار میشد توی سرش و منِ کم سن و سال و مثل موم توی دستاش نگه میداشت چون... بهش شک کردم. نشتی داشت. نم میداد. هول بود. هَوَل بود. زود وا میداد. حوصلهمو نداشت. بیاعصاب شده بود. تصمیم گرفتم امتحانش کنم، با یه اکانت توی یه برنامهی فان... راحت نبود. ترس داشت. ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. ممکن بود بفهم قبری که براش فاتحه میخوندم مرده نداشته و عشقم زنده به گور بشه... پشت کردم به واگویههای ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها. اونی که عشق اولم، پدر بچهم و کسی که از همه چی سلبم میکرد رو امتحان کردم. همونی که میپرستیدم، پشت سرش نماز میخوندم، بابتش دست زیر سر میذاشتم و خودم رو از قاعدهی داشتن مرد بیوفا و مرد نامرد و مرد تنوع پذیر مستثنی میدونستم جونم رو گرفت. خیانت آدم رو به جنون میکشونه. قلب رو آتیش میزنه. تن رو لمس میکنه و از زندگی بیزارت میکنه. 3 1 نقل قول
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 16 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی ارسال شده در 16 ساعت قبل (ویرایش شده) #پارت_۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو #زهرا_تیموری✍ لبهی طاقچه نشسته بودم. ساکت و غمگین. مایوس و خسته. دست به سینه و سر به زانو. ماه کامل بود و خاموشی مطلق. جیرجیرکها سوت میزدن و باد پردهی یکدست سفید پنجره رو تکون میداد. سایههایی روی در و دیوار تلوتلو میخوردن و شاخههای درخت نارنج میجنبیدن... عصبانی بودم. کلافه، متشنج و مچاله. خیالی داشتم، آشفته با چشمهایی خشک و قرنیههایی ساییده. خشم داشتم. دلم تاریک بود. قلبم شکسته. ابرها رو بغل کرده بودم و اجازهی باریدن نمیدادم. بغضم فقط رعد و برق میشد و حنجرهم درد میکرد. تودهای ملخ به انبار ذهنم حملهور شده بود و به تاراج رفتن آسایشم کمک میکردن. ناجی قلبم قاتل احساسم شده بود. آخرین تیر از خشاب اسحلهش به سمتم شلیک شد و مرگ عشق رخ داد... صبر چاره نمیکرد. گریز باید کرد. نور روی نوک تیز کاردی که روی پوستم میلغزید، افتاد. دلم میخواست شاهرگم رو پاره کنم وقتی یاد عکسهای نُودی که برای اکانت فیکم میفرستاد، می افتادم، وقتی از بدی زنی میگفت که خودم بودم و از خوبی زن فیکی که بازهم خودم بودم. این ور خط یه مرد مهربون و با منطق و اون ور خط یه مرد عصبانی و بد خلق و خو. با من کژ و با اون خوب. با اون بخند و با من بجنگ... با من به دور خوابیده و با اون توی خیالات به آغوش رفته. بوسه برای اون و اخم برای من. از درخواستهای چت ناجور و برهنه کردنهای دم به دیقهش گر گرفته شدم. کارد نزدیک پوستم نشست و رگهامو نشون گرفت. یکی زیر گوشم اومد. پچ پچ کرد و هیزم به آتیشم زد. خواست کار و زودتر تموم کنم، لفتش ندم، ترس نکنم و برم برای همیشه اما چهرهی دخترم و دیدم و مکث کردم... من قوی بودم. یلداهای زیادی رو به صبح رسونده بودم. نباید ضعف قالبم میشد. زندگی ادامه داشت. بدون عشق، بدون حامی. نفس عمیقی کشیدم. آروم شدم و مرفین توی رگهام تزریق نشست. * ویرایش شده 12 ساعت قبل توسط Teimouri.Z 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده