رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در (ویرایش شده)

نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬

نام نویسنده: زهرا تیموری

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

پارت گذاری: هفتگی
خلاصـــــــــه:
یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟
مقدمـــــــــه:
من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور.
یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟

لینک صفحه نقد رمان:

 

ویرایش شده توسط Teimouri.Z
  • Teimouri.Z عنوان را به رمان به صرف سیگار مارلبرو | زهرا تیموری تغییر داد
  • nastaran عنوان را به رمان به صرف سیگار مارلبرو | زهرا تیموری کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
ارسال شده در
spacer.png

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت_۱
#رمان_به‌صرف‌_سیگار‌مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری

میگن زن‌ها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن. درسته؟
نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانه‌ی خوبی نداشتم. حس ششمم می‌گفت آخرهای راه نزدیکه.
اسمم قسم آخرش بود. همه می‌دونستن عاشقمه. می‌گفتن خوش به حالت که یکی این همه دوستت داره و عشقش رو بوق و کرنا می‌کنه. به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد.
اختلاف سنی چندانی نداشتیم؛ ولی عقل‌های مختلفی داشتیم. زور می‌گفت. دیدش بد بود. پرخاش می‌کرد. صداش دائم هوار می‌شد توی سرش و منِ کم سن و سال و مثل موم توی دستاش نگه می‌داشت چون...
بهش شک کردم. نشتی داشت. نم می‌داد. هول بود. هَوَل بود. زود وا می‌داد. حوصله‌مو نداشت. بی‌اعصاب شده بود. تصمیم گرفتم امتحانش کنم، با یه اکانت توی یه برنامه‌ی فان‌... راحت نبود. ترس داشت. ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. ممکن بود بفهم قبری که براش فاتحه می‌خوندم مرده نداشته و عشقم زنده به گور بشه... پشت کردم به واگویه‌های ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها. اونی که عشق اولم، پدر بچه‌م و کسی که از همه چی سلبم می‌کرد رو امتحان کردم.
همونی که می‌پرستیدم، پشت سرش نماز می‌خوندم، بابتش دست زیر سر می‌ذاشتم و خودم رو از قاعده‌ی داشتن مرد بی‌وفا و مرد نامرد و مرد تنوع پذیر مستثنی می‌دونستم جونم رو گرفت.
خیانت، آدم رو به جنون می‌کشونه. قلب رو آتیش می‌زنه. تن رو لمس می‌کنه و از زندگی بیزارت می‌کنه.

ویرایش شده توسط Teimouri.Z
  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت_۲
#رمان_به‌_صرف_سیگار_مارلبرو
#زهرا_تیموری✍
لبه‌ی طاقچه نشسته بودم. ساکت و غمگین. مایوس و خسته. دست به سینه و سر به زانو. ماه کامل بود و خاموشی مطلق. جیرجیرک‌ها سوت می‌زدن و باد پرده‌ی یکدست سفید پنجره رو تکون می‌‌‌داد. سایه‌هایی روی در و دیوار تلو‌تلو می‌خوردن و شاخه‌‌های درخت نارنج می‌جنبیدن...
عصبانی بودم. کلافه، متشنج و مچاله. خیالی داشتم، آشفته با چشم‌هایی خشک و قرنیه‌هایی ساییده. خشم داشتم. دلم تاریک بود. قلبم شکسته. ابرها رو بغل کرده بودم و اجازه‌ی باریدن نمی‌دادم. بغضم فقط رعد و برق می‌شد و حنجره‌م درد می‌کرد. توده‌ای ملخ به انبار ذهنم حمله‌ور شده بود و به تاراج رفتن آسایشم کمک می‌کردن.
ناجی قلبم قاتل احساسم شده بود. آخرین تیر از خشاب‌ اسحله‌‌‌ش به سمتم شلیک شد و مرگ عشق رخ داد... صبر چاره نمی‌کرد. گریز باید کرد.‌ نور روی نوک تیز کاردی که روی پوستم می‌لغزید، افتاد. دلم می‌خواست شاهرگم رو پاره کنم وقتی یاد عکس‌های نُودی که برای اکانت فیکم می‌فرستاد، می افتادم، وقتی از بدی زنی می‌گفت که خودم بودم و از خوبی‌ زن فیکی که بازهم خودم بودم. این ور خط یه مرد مهربون و با منطق و اون ور خط یه مرد عصبانی و بد خلق و خو. با من کژ و با اون خوب. با اون بخند و با من بجنگ... با من به دور خوابیده و با اون توی خیالات‌ به آغوش رفته. بوسه برای اون و اخم برای من.
از درخواست‌های چت‌ ناجور و برهنه کردن‌های دم به دیقه‌ش گر گرفته‌‌ شدم.
کارد نزدیک پوستم نشست و رگ‌هامو نشون گرفت. یکی زیر گوشم اومد. پچ پچ کرد و هیزم به آتیشم زد. خواست کار و زودتر تموم کنم، لفتش ندم، ترس نکنم و برم برای همیشه اما چهره‌ی دخترم و دیدم و مکث کردم... من قوی بودم. یلداهای زیادی رو به صبح رسونده بودم. نباید ضعف قالبم می‌شد. زندگی ادامه داشت. بدون عشق، بدون حامی. نفس عمیقی کشیدم. آروم شدم و مرفین توی رگ‌هام تزریق نشست.

*

ویرایش شده توسط Teimouri.Z
  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت_۳
#رمان_به‌_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
حلقه‌های ازدواج از انگشت‌هامون درآورده شد. رینگ‌های طلایی رو کف دست هم گذاشتیم. می‌لرزیدیم. تعادل نداشتیم. اولِ اسم من با اول اسم اون توی دست‌های مخالف رفت. یاد ذوقی افتادم که بعد از محرمیت اجازه‌ داد حلقه بندازم و توی پوستم نگنجم. ده سال از اون روز می‌گذشت و محرمیت به نامحرمیت جاشو داد. حالا ذوقی کور شده بود و شوقی خوابیده‌. بالاخره بیماری واگیردار خونواده‌ به من هم سرایت کرد. مقاومت به جدا نشدن و موروثی نشدن طلاق بسنده نکرد و بعد از مادر و برادرم نوبت به من شد.
یک دهه زندگی مصادف با یک قرن با یک پلک بهم زدن تموم شد.
بغض داشتم و بغضی بود. اشک داشتم و اشکی بود. باورم نمی‌شد. نبضم همه جام میزد. دهنم مزه‌ی گس می‌داد. دنیا می‌چرخید و دست از چرخیدن برنمی‌داشت. درد سفتی کرختم کرده بود و قفسه‌ی سینه‌م سنگینی می‌کرد. ابرهایی سوار مردمک‌هام شده بودن و تار می‌دیدم. طناب دور گردنم حرف زدن رو برام سخت کرد. با صدای خش‌دار و دورگه گفتم:
- مواظب آنیل باش!
چنگ به قلبم افتاد. مژه‌ای بهم زد و لب‌هاش قفل دندون‌هاش شد. راه افتادم. تند‌تند‌ و باعجله. قدم زدم و کفش‌هام آهنگ جدایی زد. وسط‌های راه گونه‌هام خیس شد و بارون گرفت. دوست دوران نوجوونی، رفیق، عشق، همدم، تپش قلب، شریک زندگی و بابای دخترم نسبتش باهام تموم شد. بریده و بی‌‌نظم نفس کشیدم تا پشت رُل نشستم و بغضم رو هلاک کردم.

ویرایش شده توسط Teimouri.Z
  • 2 هفته بعد...
  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در

#پارت_۴
#رمان_به‌_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
به ناکجا آباد رفتم. گیج بودم و منگ، یه بوته خار سرگردون. شیشه‌ای شکسته و زخمی پینه بسته. دور شدم و کور. هیچ کس و نمی‌خواستم و خلوتم خودم رو هم پس می‌زد. زل زده بودم به نقطه‌‌ای پرت و افکارم گرداب بود. گاهی ذوب می‌شدم و گاهی منجمد. دست اندوه و گرفته بودم و از کوچه گردی به خیابون گردی می‌رفتم.
نیرویی کُشنده و کِشنده مدام فلش بک به گذشته و پلی بک به حال می‌زد. حسرت می‌خوردم و سرزنش می‌کردم خودم رو که ای کاش تمومم رو پای آدم ناتمومی نمی‌ذاشتم و کاش ریشه‌شو زودتر خشک می‌کردم.
دندون‌هام روی هم قفل شد. پلک بستم و داد زدم. ترمز بریدم و دری وری گفتم. فحش و بد و بیراه. برای سال‌ها زنجیر کردنم، سواستفاده از اعتمادم، دروغ، ریاکاری، ماسک داشتن و فریب دادن، کیش و مات کردن و تلف شدن.
مشتم از ضربات محکمم به تنگ اومد و ماشین‌های عقبی بوق زدن. تازه یادم اومد پشت رُل نشستم و چراغ خیلی وقته سبز شده. مردم‌ عین دیوونه نگاهم می‌کردن یا شاید هم دیوونه می‌دیدن؟ دست‌هام قفل شد روی گودی فرمون و به خودم اومدم. پدال گاز و فشار دادم و لاستیک‌ها نعره زدن.

  • 3 هفته بعد...
  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در

#پارت_۵
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
تا شب توی خیابون پرسه زدم و بعدش سر از نمایشگاه ماشین جهان درآوردم. سرافکنده و صد دله بودم. با صدای سلام کردنم گردنش رو چرخوند و تعجب از نگاهش ریزش کرد. کلامش قطع شد و چند ثانیه‌ای عمیق ماتم شد. حق داشت. هر کی جای اون بود همین قدر متعجب می‌شد. بعد از اون جار و جنجال حتی توی خیابون هم تصادفی همو ندیده بودیم. خودش رو زودی جمع کرد و با لبخند دعوتم کرد تا بنشینم. مشغول جوش دادن معامله‌‌ای بود. تا کار مشتری و راه انداخت روی صندلی چرخدارش نشست و با صمیمیت ذاتیش گفت:
- به‌به منور کردی این‌جا رو! خوش‌ اومدی شهرزاد خانم! آرش خان چطوره؟فسقل عمو بزرگ شده؟
رفتار مقبول و گرمش یخم رو آب کرد و حرف زدن برام راحت شد.
- ممنون خوبن... شماها چطورین؟ پریزاد، اهورا؟
- همگی خوبیم... خیلی تغییر کردی، جدی نشناختمت.
وزن زیادی کم کرده بودم. اون شهرزاد تپلی جاش و به شهرزاد دیگه داده بود.
- هیکلم تغییر کرده، قیافه‌ که همونه.
با لحنی خاص و نگاهی که التهاب‌دارم کرد لب زد:
- همونه، منتها جذاب بودی جذاب‌تر شدی.
اراده‌ی من سخت بود. زود می‌اومد، دیر می‌رفت. یه پوئن مثبت از شخصیتم. شرم‌دار شدم و نگاهم‌و گرفتم.
- ممنون!
- چه خبرا؟ امروز که نگاه کردم خورشید از جای همیشگیش دراومده بود. راه گم کردی؟
- برای فروش ماشین اومدم.
یه تای ابروش بالا رفت.
- عه! بسلامتی. گفتم قصدت احوال پرسی نبوده. می‌خوای عوض کنی مدل بالاتر بگیری؟
- متلک نمی‌نداختی شک می‌کردم. نه، قصد دارم پولشو سرمایه‌گذاری کنم.
- متلک نیس، درد و دله. پس می‌خوای با مترو و بی‌آر‌تی بگذرونی؟ سخته ها.
- موقته. چاره‌ای نیست!
گوشه‌ی دماغشو خاروند.
- بازار که مدتیه خرابه و قیمت ماشین روز به روز افت داشته. تو که عجله نداری؟
شبه‌زا بود اگه لو می‌دادم چقدر پول لازمم.
- هر چی زودتر بهتر. دس دس کنم واسه معامله دیر میشه.
- سعیمو می‌کنم یه جور ردش کنم تا ضرر نکنی. شماره تلفنت همونه؟ می‌تونم باهات تماس بگیرم؟
- اوهوم. نه موردی نداره.
کیفم رو برداشتم و بدون اینکه بگم به خواهرم سلام برسون ازش خداحافظی کردم.

  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در

#پارت_۶
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
پیش ملی جون رفتم. ملی شام مرغ پخته بود و آنیل بهونه‌ی دیگه‌ای می‌گرفت. سیب‌زمینی‌های شسته رو خلالی کردم. زانوهام‌ و گرفت تا بغلش کنم و ماهیتابه رو ببینه. خسته بودم. بغلش کردم. ماشالا سنگین شده بود. کمرم تیر کشید و دستم سر شد. سفره رو انداختیم. بلافاصله آب و توی ظرف خالی کرد. به تذکر کوچیک اکتفا کردم. یه دقیقه طول نکشید که دوباره با قاشق کاسه‌ی سالاد و بهم ریخت. ملی جون خونسردانه گفت«بچه‌س و بهش ایراد نگیر.» لقمه‌ اول و نخورده دستشویی‌اش گرفت. یخ شد زرشک پلو با مرغ تا برگشتم. این‌بار کپه‌ای سس توی کاسه‌ خالی کرد. زهر‌مارمون می‌شد شام و ناهار و عادت‌هاش روز به روز جدید و بدتر می‌شد. هیچی نمی‌خورد و موقع خواب ازت غذا می‌خواست. لب به سیب‌زمینی‌ها هم نزد و بیخودی بهونه گرفت. چنگ که به برنج‌ها زد دیگه نتونستم صورت چرب و چیلی و لباس‌های چرک شده و حرکات چرتش رو تحمل کنم. گوشش رو پیچوندم و زد زیر گریه.
- کی می‌خوای آدم شی؟ حیوون هم این‌جور غذا نمی‌خوره؟
- ولم کن! درد داره. به بابا میگم اذیتم می‌کنی.
- خفـــه شو!
- می‌خوام برم خونه‌ی خودمون، پیش اون.
داد زد و اشک ریخت. ملی مراعات کرد و باز هیچی نگفت.
کدوم عروسی از دست شوهر پیش مادر شوهر پناه می‌بره؟
تمیزش کردم و تهدید که اگه گریه کنه و باز کار خرابی می‌ندازمش توی حیاط. با عروسک و دفتر و مداد رنگی‌ها پای تلویزیون نشست. ظرف‌ها رو بردم بشورم. ملی تلفنش زنگ خورد و چشم ازش برداشتیم. دیوارها رو رنگ‌رنگی کرده بود و برگه‌ها ریز‌‌ریز. صبرم از مو هم نازک‌تر شد. آمپر چسبوندم و به سمتش هجوم بردم. توی خودش با ترس زیادی جمع شد.
- بِبَشیــــد مامان. ببشیـــــد. حواسم نبود.
شروع کرد با زبون بچه‌گونه‌ش به معذرت خواهی. به سینه‌ کشوندمش و حالم‌ از این من بی‌اعصاب و روان بهم خورد.
- هیــــش. گریه نکن! عیب نداره نازم.
من مادر بودم. استعفا دهنده‌ی راه همسری و ادامه دهنده‌ی راه مادری. مجبور بودم تحمل کنم، آستانه‌ی صبرم رو بالا ببرم و وقتی فقط یک درصد از باتریم پر بود سریع و سیر شارژ بشم. باید وقت بیماری استراحت نکنم، مداوا نشم، کمبود خواب داشته باشم، چند برابر توانم بجنگم، تسلیم نشم، کار کنم، خونه‌دار باشم، ورد جادویی بخونم تا هم غذا بپزم، هم تمیزی کنم، هم مهمون‌داری، هم لبخند رو لبام باشه و هم خم به ابروم نیاد. کاش مادری تعطیلی داشت!

  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در

#پارت_۷
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
بچه به آرامش احتیاج داشت و من آشوب بودم. گناهی نداشت و تقصیر اون نبود. با آغوشم شیطونی‌هاش کم شد و خوابش برد.
چند زن مثل من به مرگ تدریجی دچارن؟ چند مرد کنار زن‌هایی زندگی می‌کنن که دیگران براشون خوش آب و رنگ‌ترن؟ توی این شهر پلید چند مرد و زن کنار هم نبض‌شون می‌زد و نفس‌شون بی‌امید جریان داشت؟
با کلی آرزو ازدواج کردم، با شناخت، با عشق، با سری بالا ولی چمدون به دست برگشتم سر خونه‌ی اولم با این تفاسیر که پدری نبود برم پیشش. داغون و قراضه بود روحیه‌‌ام، با هر تلنگری ترک برمی‌داشتم و ناچاراً مرمت می‌شدم. مامان ملی کنارم اومد.
- ظهر نخوابید واسه همین بهونه می‌گرفت.
- فقط دردسر شدیم برات.
دستم رو گرفت.
- این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ مگه نمی‌دونی چقدر برام عزیزین.
- رفته بودم نمایشگاه جهان. ماشین و بفروشم یه جا اجاره می‌کنم و از ...
توی حرفم پرید:
- چرا می‌خوای بفروشی؟ اگه تو با آنیل پیشم بمونی چی میشه؟
- آنیل که همیشه‌ی خدا پیش شما بوده و زحمتش گردن‌تونه. منم چند وقته اضافه شدم. زودتر باید فکری‌ می‌کردم.
شونه‌ام رو تکون داد.
- زحمت و اضافه بودن چیه... آنیل نوه‌امه. عزیز دلمه. از تنهایی درم میاره. تو هم تاج سرمی.
- لطف داری. تنت سلامت باشه. به باباش گفتم بیشتر براش وقت بذاره و کمتر از سر خودش بندازش.
- اون تو حال خودشه... تو به جهان گفتی از آرش جدا شدی؟
ازدواج‌های ناکام ما سوژه‌ی خیلی‌ها بود. مایه‌ی دستگرمی و سرگرمی فامیل. نمی‌دونم اونا چه مشکلاتی داشتن و چرا دووم نیاوردن اما خودم سال‌ها ساختم ولی نشد. جهان یکی از همون‌هایی بود که دنبال تفریح برای خندیدن می‌گشت.
سری به نشونه‌ی نفی تکون دادم. نمی‌خواستم کسی بدونه جدا شدم و علت واقعی جداییم چی بوده و چرا سفره‌ی دلم پیش احدی باز نمیشه. قفل بسته بودم به دهنم و روضه‌ی سکوتم حتی با اذان هم بسته باقی می‌موند.  لبخند زد.
- خوب کردی نگفتی. به خاطر بچه شاید پشیمون شدی و دوباره برگشتی.

  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در

#پارت_۸
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
حضانت تک فرزندم رو دادم به باباش. تا هفت سالگی می‌تونستم پیش خودم نگهش دارم، از پس مادیاتش برمی‌اومدم، از عوض نکردن اخلاق سگیم بود که به هفته‌ای یه‌بار دیدنش خودم رو می‌خواستم عذاب بدم.
- مادر من به خاطر بچه‌هاش برنگشت. منم دختر همون مادرم.
از قصه و غصه‌‌های من چیزای زیادی می‌دونست. دستام رو به گرمی گرفت.
- گاهی اسم و نقش‌هایی که زندگی برامون تعیین می‌کنه، تغییر شکل می‌دن، مثل جدا شدن تو از پسرم. تا حالا عروسم بودی، از این بعد دخترمی. خودت می‌دونی چه آرش باشه چه نباشه من همیشه کنارت هستم و دست ازت نمی‌کشم مگه این که خودت نخوای باشم.
- معلومه که می‌خوام و این از خدامه... یکی از بهترین زن‌هایی هستی که توی دنیام دیدم. خوشحالم که دارمت.
لبخند زد.
- این‌جا خونه‌ی خودته. کلید دادم، اگه نبودم پشت در نمونی. رو من حساب کن!
- زیر سایه‌ی توئه که دغدغه‌ی آنیل و ندارم. کاش بتونم جبران کنم.
مثل خورشید نور می‌داد و می‌تابید و پروانه‌وار دورم می‌چرخید. ‌شانس من از جانب خدا بود و از صمیم قلب عاشقش بودم.
**
فردا و پس فردا و پسون فردا شد و جهان زنگ نزد. دوباره به نمایشگاهش رفتم.

  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در

#پارت_۹
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
برق رفته بود و گرما آزار می‌داد. جهان هم اون‌جا نبود و مجبور شدم یکم منتظر بمونم. سرکی به دنیای مجازی زدم. پروفایل آرش عکس آنیل بود. بازش کردم و خالی از کنجکاوی بیو تلگرامش رو دیدم.
" در سینه‌ام قبرستانیست که ساکنانش روزی بهترین‌هایم بودند. "
ناخواسته پوزخند زدم. دروغگوی مضحک! هیچکی بهتر از من حفظش نبود‌ و نمی‌دونست چرند می‌بافه.
احساسات کنترل نشدنی داشت. بلد نبود در خفا نفرت یا عشقش رو پنهون کنه. زبون و دلی شل‌و‌ول داشت و احساساتش زود لو می‌‌رفت. برعکس من. یکی‌مون برونگرا و دیگری درونگرا. روزهای زیادی از افتادنش به دست و پام نگذشته بود. زار می‌زد که نرم. خیره به روبه‌رو، محکم از بیرون و خالی از درون‌ گفتم:
- می‌خواستی نوزده بشی ولی صفر شدی.
- نرو شهرزاد!
- بمونم که راحت‌تر خیانت کنی؟
- اون فقط یه اشتباه بود.
- هر اشتباهی بهایی داره.
- قول میدم جبران کنم. به خاطر بچه‌‌امون ببخش!
- ببخشم تا دو روز دیگه بگی می‌تونستی بری ولی موندی؟
- تو جایی رو نداری، کجا می‌‌خوای بری؟
- نداشتن جا نقطه ضعف من نیست... من کنار کسی که تو دلم نیس جایی ندارم.
- ولی من دوستت دارم.
- دوست داشتن‌های تو همه لاف بود.
- بی‌انصافی نکن!
طوفان شدم و خشم‌دار پلک بستم.
- بی‌انصاف تویی نه من. اونا چی‌شون از من سرتر بود؟
- اونا یه تار موی گندیده‌ی تو هم نبودن من فقط می‌خواستم سرگرم بشم.
- اسم خیانت رو عوض نکن. تو حق نداشتی سرگرم شی وقتی من و به حال خودم ول می‌کردی.
- چند بار بگم اشتباه کردم‌‌. تو چرا امتحانم کردی؟
- چون از چشم‌هات خیانت و می‌خوندم.
- این قد نگو خیانت. من فقط باهاشون حرف می‌زدم.

  • نویسنده اختصاصی
ارسال شده در

#پارت_۱۰
#رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬
#زهرا_تیموری✍
نبضم تا زیر گردنم اومد و داد زدم:
- پس قرار توی باغ چی بود؟
- ولی اونی که اومد سر قرار تو بودی!
- من بودم چون نمی‌دونستی کیم؛ چون اگه اون دختر لوند و بلوند واقعی بود و من به جاش حرف نمی‌زدم خدا می‌دونست چی بین‌تون‌ می‌گذشت.
صدای زبر و خشن شده‌‌ام اشک‌هاش و بند آورد و چشماشو پاک کرد.
- می‌خوای جدا شی که آنیل بشه یکی مثل خودت؟
دندون روی دندون ساییدم.
- آنیل مادری رو نمی‌خواد که کنار پدرش خودش ، احساس و نیاز و ذوق و شوق و هر کوفت و زهرماری که تو بهشون پشت کردی رو سرکوب کنه.
دستام رو گرفت و با التماس نگاهم کرد.
- به جون‌ خودت، به جون چشات همه چیو درست‌ می‌کنم.
- بازم قسم؟ مثل همه‌ی‌ اون قسم‌هایی که زیرشون‌ زدی؟
- این دفعه فرق می‌کنه. من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
- من ولی بدون توئه که می‌تونم زندگی کنم.
شاگرد جهان اومد. عرق از پیشونیم داشت چکه می‌کرد. از گوشی خارج شدم. در حد شخصیتم‌ نبود جواب دادن حالاتم با استوری و بیو و ... من نوشته بودم«سبز خواهم شد. می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم.»
- جهان کی میاد؟
- معلوم نیس. خانمش بیمارستانه. اگه وقت کنه یه سر میاد.
دلم ریخت و بی سکون شدم. کلیه‌های پریزاد خوب کار نمی‌کرد و انگار باز مریضی دامنش رو گرفته بود؟ شماره‌ی جهان رو گرفتم. بوق اول نه دوم جواب داد. آدرس داد و پیش‌شون رفتم. می‌خواستن ترخیصش کنن.
رنگ و رو پریده و زرد احوال. بغلش کردم با بغضی حل نشده. دلتنگش بودم. بهش فکر می‌کردم. تنها خواهرم بود که زود متاهل شد و زود تنهام گذاشت. گاهی جای مادرم می‌شد. خواهری سفت و محکمی نداشتیم ولی قلب‌‌هامون برای هم می‌تپید. جعبه‌ی گل و سر میز گذاشتم و دشمنی رفت پی کارش. جویای حالش شدم.
- بهترم. چرا این قدر از بین رفتی؟
- رژیم گرفتم‌.
هر کی ما رو می‌دید حدسی برای نسبت‌مون نداشت. جثه‌ی اون ریز و هیکلش ضعیف. توی دعواها بهم می‌گفت لنگ دراز، پا دراز، طولانی. اون وقت‌ها چقدر از قدم بیزار می‌شدم.
- نیل چطوره؟
- همچنان شیطون.
- کاش می‌آوردیش!
- نمی‌دونستم میام این‌جا.
- جهان گفت اومدی ماشین و بفروشی؟

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...