نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 23 بهمن، 2024 نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2024 (ویرایش شده) نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستیشون به مشکل میخوره. این دو آدم، کدومشون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی میره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیارهی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب میشد تا تابستونم برمیگشت. سرما از حرارت میترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل میزد تا شکوفه رو درخت مینشست؟ تا زمین سبز میشد و گندمگزار خوشه میداد؟ تا پرنده لونه میکرد و چهچهه میون باغ دل میپیچید؟ لینک صفحه نقد رمان: ویرایش شده 15 اسفند، 2024 توسط Teimouri.Z 11 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
nastaran ارسال شده در 23 بهمن، 2024 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2024 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 3 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-754 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 23 بهمن، 2024 سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، 2024 (ویرایش شده) #پارت_۱ #رمان_بهصرف_سیگارمارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ میگن زنها بوی خیانت رو از دور تشخیص میدن. درسته؟ نستراداموس نبودم. با رمال و عراف میانهی خوبی نداشتم. حس ششمم میگفت آخرهای راه نزدیکه. اسمم قسم آخرش بود. همه میدونستن عاشقمه. میگفتن خوش به حالت که یکی این همه دوستت داره و عشقش رو بوق و کرنا میکنه. به خاطر چشم پاکیش زنش شدم. پولدار و خوشتیپ و جذاب نبود. یه مرد معمولی که معمولی بودنش بعدها دلم رو زد. اختلاف سنی چندانی نداشتیم؛ ولی عقلهای مختلفی داشتیم. زور میگفت. دیدش بد بود. پرخاش میکرد. صداش دائم هوار میشد توی سرش و منِ کم سن و سال و مثل موم توی دستاش نگه میداشت چون... بهش شک کردم. نشتی داشت. نم میداد. هول بود. هَوَل بود. زود وا میداد. حوصلهمو نداشت. بیاعصاب شده بود. تصمیم گرفتم امتحانش کنم، با یه اکانت توی یه برنامهی فان... راحت نبود. ترس داشت. ممکن بود از دستش بدم. ممکن بود راهمون از هم سوا بشه. ممکن بود بفهم قبری که براش فاتحه میخوندم مرده نداشته و عشقم زنده به گور بشه... پشت کردم به واگویههای ذهنم و گوش ندادم به نَه و نَکن و دست بردارها. اونی که عشق اولم، پدر بچهم و کسی که از همه چی سلبم میکرد رو امتحان کردم. همونی که میپرستیدم، پشت سرش نماز میخوندم، بابتش دست زیر سر میذاشتم و خودم رو از قاعدهی داشتن مرد بیوفا و مرد نامرد و مرد تنوع پذیر مستثنی میدونستم جونم رو گرفت. خیانت، آدم رو به جنون میکشونه. قلب رو آتیش میزنه. تن رو لمس میکنه و از زندگی بیزارت میکنه. ویرایش شده 15 اسفند، 2024 توسط Teimouri.Z 11 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-758 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 26 بهمن، 2024 سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، 2024 (ویرایش شده) #پارت_۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو #زهرا_تیموری✍ لبهی طاقچه نشسته بودم. ساکت و غمگین. مایوس و خسته. دست به سینه و سر به زانو. ماه کامل بود و خاموشی مطلق. جیرجیرکها سوت میزدن و باد پردهی یکدست سفید پنجره رو تکون میداد. سایههایی روی در و دیوار تلوتلو میخوردن و شاخههای درخت نارنج میجنبیدن... عصبانی بودم. کلافه، متشنج و مچاله. خیالی داشتم، آشفته با چشمهایی خشک و قرنیههایی ساییده. خشم داشتم. دلم تاریک بود. قلبم شکسته. ابرها رو بغل کرده بودم و اجازهی باریدن نمیدادم. بغضم فقط رعد و برق میشد و حنجرهم درد میکرد. تودهای ملخ به انبار ذهنم حملهور شده بود و به تاراج رفتن آسایشم کمک میکردن. ناجی قلبم قاتل احساسم شده بود. آخرین تیر از خشاب اسحلهش به سمتم شلیک شد و مرگ عشق رخ داد... صبر چاره نمیکرد. گریز باید کرد. نور روی نوک تیز کاردی که روی پوستم میلغزید، افتاد. دلم میخواست شاهرگم رو پاره کنم وقتی یاد عکسهای نُودی که برای اکانت فیکم میفرستاد، می افتادم، وقتی از بدی زنی میگفت که خودم بودم و از خوبی زن فیکی که بازهم خودم بودم. این ور خط یه مرد مهربون و با منطق و اون ور خط یه مرد عصبانی و بد خلق و خو. با من کژ و با اون خوب. با اون بخند و با من بجنگ... با من به دور خوابیده و با اون توی خیالات به آغوش رفته. بوسه برای اون و اخم برای من. از درخواستهای چت ناجور و برهنه کردنهای دم به دیقهش گر گرفته شدم. کارد نزدیک پوستم نشست و رگهامو نشون گرفت. یکی زیر گوشم اومد. پچ پچ کرد و هیزم به آتیشم زد. خواست کار و زودتر تموم کنم، لفتش ندم، ترس نکنم و برم برای همیشه اما چهرهی دخترم و دیدم و مکث کردم... من قوی بودم. یلداهای زیادی رو به صبح رسونده بودم. نباید ضعف قالبم میشد. زندگی ادامه داشت. بدون عشق، بدون حامی. نفس عمیقی کشیدم. آروم شدم و مرفین توی رگهام تزریق نشست. * ویرایش شده 26 بهمن، 2024 توسط Teimouri.Z 10 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-890 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 4 اسفند، 2024 سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، 2024 (ویرایش شده) #پارت_۳ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ حلقههای ازدواج از انگشتهامون درآورده شد. رینگهای طلایی رو کف دست هم گذاشتیم. میلرزیدیم. تعادل نداشتیم. اولِ اسم من با اول اسم اون توی دستهای مخالف رفت. یاد ذوقی افتادم که بعد از محرمیت اجازه داد حلقه بندازم و توی پوستم نگنجم. ده سال از اون روز میگذشت و محرمیت به نامحرمیت جاشو داد. حالا ذوقی کور شده بود و شوقی خوابیده. بالاخره بیماری واگیردار خونواده به من هم سرایت کرد. مقاومت به جدا نشدن و موروثی نشدن طلاق بسنده نکرد و بعد از مادر و برادرم نوبت به من شد. یک دهه زندگی مصادف با یک قرن با یک پلک بهم زدن تموم شد. بغض داشتم و بغضی بود. اشک داشتم و اشکی بود. باورم نمیشد. نبضم همه جام میزد. دهنم مزهی گس میداد. دنیا میچرخید و دست از چرخیدن برنمیداشت. درد سفتی کرختم کرده بود و قفسهی سینهم سنگینی میکرد. ابرهایی سوار مردمکهام شده بودن و تار میدیدم. طناب دور گردنم حرف زدن رو برام سخت کرد. با صدای خشدار و دورگه گفتم: - مواظب آنیل باش! چنگ به قلبم افتاد. مژهای بهم زد و لبهاش قفل دندونهاش شد. راه افتادم. تندتند و باعجله. قدم زدم و کفشهام آهنگ جدایی زد. وسطهای راه گونههام خیس شد و بارون گرفت. دوست دوران نوجوونی، رفیق، عشق، همدم، تپش قلب، شریک زندگی و بابای دخترم نسبتش باهام تموم شد. بریده و بینظم نفس کشیدم تا پشت رُل نشستم و بغضم رو هلاک کردم. ویرایش شده 15 اسفند، 2024 توسط Teimouri.Z 7 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1234 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 12 اسفند، 2024 سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، 2024 #پارت_۴ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ به ناکجا آباد رفتم. گیج بودم و منگ، یه بوته خار سرگردون. شیشهای شکسته و زخمی پینه بسته. دور شدم و کور. هیچ کس و نمیخواستم و خلوتم خودم رو هم پس میزد. زل زده بودم به نقطهای پرت و افکارم گرداب بود. گاهی ذوب میشدم و گاهی منجمد. دست اندوه و گرفته بودم و از کوچه گردی به خیابون گردی میرفتم. نیرویی کُشنده و کِشنده مدام فلش بک به گذشته و پلی بک به حال میزد. حسرت میخوردم و سرزنش میکردم خودم رو که ای کاش تمومم رو پای آدم ناتمومی نمیذاشتم و کاش ریشهشو زودتر خشک میکردم. دندونهام روی هم قفل شد. پلک بستم و داد زدم. ترمز بریدم و دری وری گفتم. فحش و بد و بیراه. برای سالها زنجیر کردنم، سواستفاده از اعتمادم، دروغ، ریاکاری، ماسک داشتن و فریب دادن، کیش و مات کردن و تلف شدن. مشتم از ضربات محکمم به تنگ اومد و ماشینهای عقبی بوق زدن. تازه یادم اومد پشت رُل نشستم و چراغ خیلی وقته سبز شده. مردم عین دیوونه نگاهم میکردن یا شاید هم دیوونه میدیدن؟ دستهام قفل شد روی گودی فرمون و به خودم اومدم. پدال گاز و فشار دادم و لاستیکها نعره زدن. 7 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1294 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 1 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۵ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ تا شب توی خیابون پرسه زدم و بعدش سر از نمایشگاه ماشین جهان درآوردم. سرافکنده و صد دله بودم. با صدای سلام کردنم گردنش رو چرخوند و تعجب از نگاهش ریزش کرد. کلامش قطع شد و چند ثانیهای عمیق ماتم شد. حق داشت. هر کی جای اون بود همین قدر متعجب میشد. بعد از اون جار و جنجال حتی توی خیابون هم تصادفی همو ندیده بودیم. خودش رو زودی جمع کرد و با لبخند دعوتم کرد تا بنشینم. مشغول جوش دادن معاملهای بود. تا کار مشتری و راه انداخت روی صندلی چرخدارش نشست و با صمیمیت ذاتیش گفت: - بهبه منور کردی اینجا رو! خوش اومدی شهرزاد خانم! آرش خان چطوره؟فسقل عمو بزرگ شده؟ رفتار مقبول و گرمش یخم رو آب کرد و حرف زدن برام راحت شد. - ممنون خوبن... شماها چطورین؟ پریزاد، اهورا؟ - همگی خوبیم... خیلی تغییر کردی، جدی نشناختمت. وزن زیادی کم کرده بودم. اون شهرزاد تپلی جاش و به شهرزاد دیگه داده بود. - هیکلم تغییر کرده، قیافه که همونه. با لحنی خاص و نگاهی که التهابدارم کرد لب زد: - همونه، منتها جذاب بودی جذابتر شدی. ارادهی من سخت بود. زود میاومد، دیر میرفت. یه پوئن مثبت از شخصیتم. شرمدار شدم و نگاهم رو گرفتم. - ممنون! - چه خبرا؟ امروز که نگاه کردم خورشید از جای همیشگیش دراومده بود. راه گم کردی؟ - برای فروش ماشین اومدم. یه تای ابروش بالا رفت. - عه! بسلامتی. گفتم قصدت احوال پرسی نبوده. میخوای عوض کنی مدل بالاتر بگیری؟ خواستم پام و پشت پام بندازم که زودی پشیمون شدم و صاف تکیه دادم. - متلک نمینداختی شک میکردم. نه، قصد دارم پولشو سرمایهگذاری کنم. نیشش شل شد. - متلک نیس، درد و دله. پس میخوای با مترو و بیآرتی بگذرونی؟ سخته ها. لبهام رو به پایین رفت. - چارهای نیست! گوشهی دماغش رو خاروند. - بازار که مدتیه خرابه و قیمت ماشین روز به روز افت داشته. تو که عجله نداری؟ شبهزا بود اگه لو میدادم چقدر پول لازمم. - هر چی زودتر بهتر. دس دس کنم واسه معامله دیر میشه. در ظرف شکلاتخوری رو برداشت. - سعیمو میکنم یه جور ردش کنم تا ضرر نکنی. شماره تلفنت همونه؟ میتونم باهات تماس بگیرم؟ تعارف کرد و یکی برداشتم. - آره شمارهم همونه. نه موردی نداره. کمی بعد کیفم رو برداشتم و بدون اینکه بگم به خواهرم سلام برسون ازش خداحافظی کردم. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 7 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1647 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 4 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۶ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ پیش ملی جون رفتم. ملی شام مرغ پخته بود و آنیل بهونهی دیگهای میگرفت. سیبزمینیهای شسته رو خلالی کردم. زانوهام و گرفت تا بغلش کنم و ماهیتابه رو ببینه. خسته بودم. بغلش کردم. ماشالا سنگین شده بود. کمرم تیر کشید و دستم سر شد. سفره رو انداختیم. بلافاصله آب و توی ظرف خالی کرد. به تذکر کوچیک اکتفا کردم. یه دقیقه طول نکشید که دوباره با قاشق کاسهی سالاد و بهم ریخت. ملی جون خونسردانه گفت«بچهس و بهش ایراد نگیر.» لقمه اول و نخورده دستشوییاش گرفت. یخ شد زرشک پلو با مرغ تا برگشتم. اینبار کپهای سس توی کاسه خالی کرد. زهرمارمون میشد شام و ناهار و عادتهاش روز به روز جدید و بدتر میشد. هیچی نمیخورد و موقع خواب ازت غذا میخواست. لب به سیبزمینیها هم نزد و بیخودی بهونه گرفت. چنگ که به برنجها زد دیگه نتونستم صورت چرب و چیلی و لباسهای چرک شده و حرکات چرتش رو تحمل کنم. گوشش رو پیچوندم و زد زیر گریه. - کی میخوای آدم شی؟ حیوون هم اینجور غذا نمیخوره؟ - ولم کن! درد داره. به بابا میگم اذیتم میکنی. - خفـــه شو! داد زد و اشک ریخت. - میخوام برم خونهی خودمون، پیش اون. ملی مراعات کرد و باز هیچی نگفت. کدوم عروسی از دست شوهر پیش مادر شوهر پناه میبره؟ تمیزش کردم و تهدید که اگه گریه کنه و باز کار خرابی میندازمش توی حیاط. با عروسک و دفتر و مداد رنگیها پای تلویزیون نشست. ظرفها رو بردم بشورم. ملی تلفنش زنگ خورد و چشم ازش برداشتیم. دیوارها رو رنگرنگی کرده بود و برگهها ریزریز. صبرم از مو هم نازکتر شد. آمپر چسبوندم و به سمتش هجوم بردم. توی خودش با ترس زیادی جمع شد. - بِبَشیــــد مامان. ببشیـــــد. حواسم نبود. شروع کرد با زبون بچهگونهش به معذرت خواهی. به سینه کشوندمش و حالم از این من بیاعصاب و روان بهم خورد. - هیــــش. گریه نکن! عیب نداره نازم. من مادر بودم. استعفا دهندهی راه همسری و ادامه دهندهی راه مادری. مجبور بودم تحمل کنم، آستانهی صبرم رو بالا ببرم و وقتی فقط یک درصد از باتریم پر بود سریع و سیر شارژ بشم. باید وقت بیماری استراحت نکنم، مداوا نشم، کمبود خواب داشته باشم، چند برابر توانم بجنگم، تسلیم نشم، کار کنم، خونهدار باشم، ورد جادویی بخونم تا هم غذا بپزم، هم تمیزی کنم، هم مهمونداری، هم لبخند رو لبام باشه و هم خم به ابروم نیاد. کاش مادری تعطیلی داشت! ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-1878 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 11 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۷ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ بچه به آرامش احتیاج داشت و من آشوب بودم. گناهی نداشت و تقصیر اون نبود. با آغوشم شیطونیهاش کم شد و خوابش برد. چند زن مثل من به مرگ تدریجی دچارن؟ چند مرد کنار زنهایی زندگی میکنن که دیگران براشون خوش آب و رنگترن؟ توی این شهر پلید چند مرد و زن کنار هم نبضشون میزد و نفسشون بیامید جریان داشت؟ با کلی آرزو ازدواج کردم، با شناخت، با عشق، با سری بالا ولی چمدون به دست برگشتم سر خونهی اولم با این تفاسیر که پدری نبود برم پیشش. داغون و قراضه بود روحیهام، با هر تلنگری ترک برمیداشتم و ناچاراً مرمت میشدم. مامان ملی کنارم اومد. - ظهر نخوابید واسه همین بهونه میگرفت. - فقط دردسر شدیم برات. دستم رو گرفت. - این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ مگه نمیدونی چقدر برام عزیزین. - رفته بودم نمایشگاه جهان. ماشین و بفروشم یه جا اجاره میکنم و از ... توی حرفم پرید: - چرا میخوای بفروشی؟ اگه تو با آنیل پیشم بمونی چی میشه؟ با درموندگی و خجالت گفتم: - آنیل که همیشهی خدا پیش شما بوده و زحمتش گردنتونه. منم چند وقته اضافه شدم. زودتر باید فکری میکردم. خوشرو شونهام رو تکون داد. - زحمت و اضافه بودن چیه... آنیل نوهامه. عزیز دلمه. از تنهایی درم میاره. تو هم تاج سرمی. دستش رو بوسیدم. - لطف داری. تنت سلامت باشه. به آرش گفتم بیشتر براش وقت بذاره و کمتر از سر خودش بندازش. اون هم موهام و بوسید. - اون الان تو حال خودشه. کمکم خوب میشه و به خودش میاد. تو به جهان گفتی از آرش جدا شدی؟ ازدواجهای ناکام ما سوژهی خیلیها بود. مایهی دستگرمی و سرگرمی فامیل. نمیدونم اونا چه مشکلاتی داشتن و چرا دووم نیاوردن اما خودم سالها ساختم ولی نشد. جهان یکی از همونهایی بود که دنبال تفریح برای خندیدن میگشت. سری به نشونهی نفی تکون دادم. نمیخواستم کسی بدونه جدا شدم و علت واقعی جداییم چی بوده و چرا سفرهی دلم پیش احدی باز نمیشه. قفل بسته بودم به دهنم و روضهی سکوتم حتی با اذان هم بسته باقی میموند. لبخند زد. - خوب کردی نگفتی، به خاطر بچه شاید پشیمون شدی و دوباره برگشتی. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-2316 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 16 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۸ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ حضانت تک فرزندم رو دادم به باباش. تا هفت سالگی میتونستم پیش خودم نگهش دارم، از پس مادیاتش برمیاومدم، از عوض نکردن اخلاق سگیم بود که به هفتهای یهبار دیدنش خودم رو میخواستم عذاب بدم. سربه زیر انداختم. - مادر من به خاطر بچههاش برنگشت. منم دختر همون مادرم. از قصه و غصههای من چیزای زیادی میدونست. دستام رو به گرمی گرفت. - گاهی اسم و نقشهایی که زندگی برامون تعیین میکنه، تغییر شکل میدن، مثل جدا شدن تو از پسرم. تا حالا عروسم بودی، از این بعد دخترمی. خودت میدونی چه آرش باشه چه نباشه من همیشه کنارت هستم و دست ازت نمیکشم مگه این که خودت نخوای باشم. دلم قرص شد و نم اشک چشمم رو گرفت. - معلومه که میخوام و این از خدامه... یکی از بهترین زنهایی هستی که توی دنیام دیدم. خوشحالم که دارمت. لبخندی بزرگ زد. - اینجا خونهی خودته. کلید دادم، اگه نبودم پشت در نمونی. رو من حساب کن! دلم قرصتر شد و لبخندش رو قرض گرفتم. - زیر سایهی توئه که دغدغهی آنیل و ندارم. کاش بتونم جبران کنم. مثل خورشید نور میداد و میتابید و پروانهوار دورم میچرخید. شانس من از جانب خدا بود و از صمیم قلب عاشقش بودم. ** فردا و پس فردا و پسون فردا شد و جهان زنگ نزد. دوباره به نمایشگاهش رفتم. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3128 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 16 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۹ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ برق رفته بود و گرما آزار میداد. جهان هم اونجا نبود و مجبور شدم یکم منتظر بمونم. سرکی به دنیای مجازی زدم. پروفایل آرش عکس آنیل بود. بازش کردم و خالی از کنجکاوی بیو تلگرامش رو دیدم. " در سینهام قبرستانیست که ساکنانش روزی بهترینهایم بودند. " ناخواسته پوزخند زدم. دروغگوی مضحک! هیچکی بهتر از من حفظش نبود و نمیدونست چرند میبافه. احساسات کنترل نشدنی داشت. بلد نبود در خفا نفرت یا عشقش رو پنهون کنه. زبون و دلی شلوول داشت و احساساتش زود لو میرفت. برعکس من. یکیمون برونگرا و دیگری درونگرا. روزهای زیادی از افتادنش به دست و پام نگذشته بود. زار میزد که نرم. محکم از بیرون و خالی از درون گفتم: - میخواستی نوزده بشی ولی صفر شدی. - نرو شهرزاد! بغضم میخواد منو به زمین بندازه. مقاومت میکنم و چنگ به پیراهنم میزنم. خیره به روبه رو شدم. - بمونم که راحتتر خیانت کنی؟ - اون فقط یه اشتباه بود. زخمت لب زدم: - هر اشتباهی بهایی داره. اشک نیشش زد. - قول میدم جبران کنم. به خاطر بچهامون ببخش! وسایل خونه دور سرم چرخ خورد. - ببخشم تا دو روز دیگه بگی میتونستی بری ولی موندی؟ نگاهم کرد. - تو جایی رو نداری، کجا میخوای بری؟ اخمم عمیق شد. - نداشتن جا نقطه ضعف من نیست... من کنار کسی که تو دلم نیس جایی ندارم. سر پایین انداخت. - ولی من دوستت دارم. دستم رو مشت کردم. - دوست داشتنهای تو همه لاف بود. مژههاشو پاک کرد. - بیانصافی نکن! طوفان شدم و خشمدار پلک بستم. - بیانصاف تویی نه من. اونا چیشون از من سرتر بود؟ خدایا اشکم نیاد! خدایا ضعف نشون ندم! خدایا نگم چگرم ذره ذره خون شده. - اونا یه تار موی گندیدهی تو هم نبودن من فقط میخواستم سرگرم بشم. فندک زیرم گرفت و داغ شدم. - اسم خیانت رو عوض نکن. تو حق نداشتی سرگرم شی وقتی من و به حال خودم ول میکردی. صداش و پایین آورد. - چند بار بگم اشتباه کردم. تو چرا امتحانم کردی؟ ابرهایی سوار مردمکهام شدن. - چون از چشمهات خیانت و میخوندم. دستاش و محکم از روی پاهام برداشتم و ترس برش داشت. - این قد نگو خیانت. من فقط باهاشون حرف میزدم. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3129 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 16 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۱۰ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ نبضم تا زیر گردنم اومد و داد زدم: - پس قرار توی باغ چی بود؟ خجالت کشید و نگاهش و دزدید. - ولی اونی که اومد سر قرار تو بودی! احساس حقارت رو از حرفش فهمیدم. اخمم پرپیچ و تابتر شد. - من بودم چون نمیدونستی کیم؛ چون اگه اون دختر لوند و بلوند واقعی بود و من به جاش حرف نمیزدم خدا میدونست چی بینتون میگذشت. صدای زبر و خشن شدهام اشکهاش رو بند آورد و چشماشو پاک کرد. - میخوای جدا شی که آنیل بشه یکی مثل خودت؟ دندون روی دندون ساییدم. - آنیل مادری رو نمیخواد که کنار پدرش خودش، احساس و نیاز و ذوق و شوق و هر کوفت و زهرماری که تو بهشون پشت کردی رو سرکوب کنه. دستام رو گرفت و با التماس نگاهم کرد. - به جون خودت، به جون چشات همه چیو درست میکنم. زدم زیر دستاش. - بازم قسم؟ مثل همهی اون قسمهایی که زیرشون زدی؟ از روی زانو بلند شد. - این دفعه فرق میکنه. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. سختدل و بلند گفتم: - من ولی بدون توئه که میتونم زندگی کنم. شاگرد جهان اومد. عرق از پیشونیم داشت چکه میکرد. از گوشی خارج شدم. در حد شخصیتم نبود جواب دادن حالاتم با استوری و بیو و ... من نوشته بودم«سبز خواهم شد. میدانم، میدانم، میدانم.» - جهان کی میاد؟ آبمیوه برام گذاشت. - معلوم نیس. خانمش بیمارستانه. اگه وقت کنه یه سر میاد. دلم ریخت و بی سکون شدم. کلیههای پریزاد خوب کار نمیکرد و انگار باز مریضی دامنش رو گرفته بود؟ شمارهی جهان رو گرفتم. بوق اول نه دوم جواب داد. آدرس داد و پیششون رفتم. میخواستن ترخیصش کنن. رنگ و رو پریده و زرد احوال. بغلش کردم با بغضی حل نشده. دلتنگش بودم. بهش فکر میکردم. تنها خواهرم بود که زود متاهل شد و زود تنهام گذاشت. گاهی جای مادرم میشد. خواهری سفت و محکمی نداشتیم ولی قلبهامون برای هم میتپید. جعبهی گل و سر میز گذاشتم و دشمنی رفت پی کارش. جویای حالش شدم. - بهترم. چرا این قدر از بین رفتی؟ نگاهی به اندامم کرد. - رژیم گرفتم. هر کی ما رو میدید حدسی برای نسبتمون نداشت. جثهی اون ریز و هیکلش ضعیف. توی دعواها بهم میگفت لنگ دراز، پا دراز، طولانی. اون وقتها چقدر از قدم بیزار میشدم. لبخند زد. - نیل چطوره؟ گلها رو مرتب کردم. - همچنان شیطون. - کاش میآوردیش! کنار تخت بغلیش نشستم. - نمیدونستم میام اینجا. انگشتهاشو توی هم کرد. - جهان گفت اومدی ماشین و بفروشی؟ ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-3130 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 25 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۱۱ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ جملهی پریزاد توی دهنش بود که جهان اومد و به اومدن یهوییش گفتم: - اسم حلالزاده اومد پیداش شد. پریزاد تکونی توی جاش خورد. - اسم جن اومد پیداش شد! جهان اخم مصلحتی به خواهرم کرد و بلافاصله رو به من لبخندی جایگزین اخمش کرد. - چطوری ننه شهرزاد قصهگو؟ کی اومدی؟ به احترامش بلند شدم. - ممنون. چند دیقهای میشه. اشاره کرد بشینم. - پا قدمت سبکهها. پری ترخیصه و میتونه بره خونه. از پریزاد پرسیدم" - چن روز بستری بودی؟ جای آنزوکت اذیتش کرد و پوستش رو خاروند. - سه روز. - این سه روز کی بالا سرت بوده؟ معذب گفت: - فقط مامان جهان. بازهم اونا جای خالی ما رو پر کرده بودن تا پریزاد به وقتش سرکوفت و کنایه بشنوه. مادر غایب من همیشه حسرت توی دلمون میذاشت! خالی از تعارف گفتم: - خبر داشتم خودم میاومدم. جهان مایع زد تا دستاش و از روشویی بشوره و با لفظی نرم و رگههایی تند زمزمه کرد: - خبرم داشتی شوهرت نمیذاشت. ابروهام و بهم دوختم. - من مثل پریزاد نیستم. اختیارم با خودمه. گیج نگاهم کرد. - مگه پریزاد اختیارش با منه؟ - آره. اینو که همه میدونن. رک بودم و به اخلاقم افتخار میکردم. رک گویی بهتر از پشت سر گفتن بود. آب دستاشو چلوند. - همه چرت میگن نباید که باور کرد. بعدم والا ما شانس نداریم؛ پری از مادر کلیه درد به ارث برد منم گیر خواهر زنی مثل تو افتادم. مادرت شکل و شمایلشو داده به تو پدرت هم بیاعصابیش رو داده به این. عصبانیتمون از خشم و عقدههای تخلیه نکردهمون بود. پریزاد لب زد: - من توی یه چی فقط شانس ندار بودم اونم تو شوهر. جهان با غرور سینه صاف کرد. - اتفاقاً تو این قضیه فقط بخت باهات یار بوده. نشونههای فخر فروشی رو توش دیدم، گفتم: - بخت تو بیدار بوده و جفت شیش آوردی. از پریزاد بهتر کیه؟ ضمناً از ارثهایی که بهمون رسیده مقصر من و پری نیستیم. ناخن توی ریشهای بلند و مشکی و سفیدش کشید. - سوزنچیان تو هیچی شبیه هم نباشن توی زبون نیشدارشون یکین. از خصلتهای جهان شوخی کردن با هر چی و زود پسر خاله شدن بود. به «سوزنچیان» میگفت «طلاقچیان، جداییان، متروکیان» و هر چیزی که خندهمون رو تلخ کنه. پیش پریزاد رفتم و شکرخند زدم. - سوزنچیان تا نیش نخورن نیش نمیزنن! جهان خندید. - آ... بیا اینم نمونهش. خواستم کمک کنم تا لباسهاشو عوض کنه. گوشیم زنگ خورد و مجبور شدم برم توی راهرو. - بله؟ - مامان گفته میخوای ماشین و بفروشی؟ خونم به جوش اومد از لحن طلبکارانه و فاکتور گرفتن سلام. - جز این چی بهم دادی که بتونم زندگیم و باهاش بسازم؟ - میدونستم قصد چیه که همینم زودی رد میکردم. گوشی رو توی دستم جابهجا کردم. - ثابت شدهای! از نامردیت خبر دارم. عصبانی شد و توپید. - خریت کردم زدم به نامت. نوک کفشم رو به زمین فشار دادم. - جوش بیخود نزن. بیشتر از پولش برات مایه گذاشتم... آنیل و چرا انداختی سر مامان ملی؟ - اونی که افتاده سر مامان ملی یکی دیگهس. شب میام ماشین و از اون بیشرف گرفته باشی، خودم میخوام برش دارم. چیزی ته دلم ریخت و پلکهام روی هم افتاد. - تو گور نداشتی که کفن داشته با... ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4664 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 25 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین #پارت_۱۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مالبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ بوق قطع پیچید و اشک چشمهام پر شد. انگار ننگ کرده بودم. صدای شکستن غرورم رو میشنیدم. حد تعادل نداشت این بشر! بعد از دشمنی جا برای دوستی نمیذاشت. تبحرش توی چزوندن و نمک زدن به زخم بود. باید این مرد رو گرفت از دو طرف چنان کشید تا دو نصف شد! روا نبود دیگه تو خونهی ملی میموندم. روی صندلی بیمارستان نشستم تا حال و هوام عوض بشه. تموم سهم من از بودن کنارش یه ماشین بود که توی پس دادن وام و بدهیش همیشه پای ثابت بودم. به مرز سکته رفت وقتی نتونست نگهش داره. بوی تعفن میداد. متاسفانه عمری بالای چاه گندیدهاش نشسته بودم! لیوان یکبار مصرف رو از آبسردکن پر کردم. صدای مرد جوونی طنین انداز شد: - چه دختر خانوم ماهی اینجاست. چه موهای نازی داره. کفشهاش چقدر خوشگله. پسر جوون روپوش سفیدی روی دست داشت. بوی عطرش پخش شدهاش توی مشامم میاومد. برای هم قد شدن با بچه روی پا نشسته بود. دختر بچه شونههاشو تکون میداد و آب نباتش رو لیس میزد. - تو دکتری؟ پسر جوون خندهای کوتاهی کرد. - دکترم ولی آمپول همراهم نیس. - من از آمپول نمیترسم. تازه میخوام بزرگ شدم خانم دکتر بشم. پسر جوون با ذوق قشنگی گفت: - ای جان که از آمپول نمیترسی و میخوای در آینده همکار من بشی. طرهای از موهای دخترک رو پشت گوشش روند. - حالا میخوای دکتر چی بشی؟ با جمع کردن لباش "هومی" زمزمه کرد: - نمیدونم. - تا بزرگ بشی کلی وقت داری فکر کنی. من مطمئنم یه خانم موفق میشی. بیاختیار لبخند زدم و حال خرابم خوب شد. شکلاتی به بچه داد و سرش بالا اومد. از نگاهش خون توی رگهام به جوش اومد. بیدست پا شدم و حس گمنامی بهم دست داد. فکر میکردم قبلا دیدمش. به شدت برام آشنا بود. به مغزم فشار آوردم. کجا و کی؟ چیزی به ذهنم نرسید. پلکهام و بستم تا بیشتر فکر کنم اما تا چشم باز کردم، مرد جوون رفته بود. پیش خواهرم و دومادمون برگشتم و به موبایلم اشاره کردم. - جهان! طرف بود. برای اون معامله فقط امروز و مهلت داد. - آخر نگفتی چه معاملهایه؟ با تردید مکث کردم. - تقریباً شراکته. کلهای تکون داد. - میخوای سالن بزنی... شهرزاد بیوتی؟ 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4665 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 25 فروردین سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین (ویرایش شده) #پارت_۱۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مالبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ بوق قطع پیچید و اشک چشمهام پر شد. انگار ننگ کرده بودم. صدای شکستن غرورم رو میشنیدم. حد تعادل نداشت این بشر! بعد از دشمنی جا برای دوستی نمیذاشت. تبحرش توی چزوندن و نمک زدن به زخم بود. باید این مرد رو گرفت از دو طرف چنان کشید تا دو نصف شد! روا نبود دیگه تو خونهی ملی میموندم. روی صندلی بیمارستان نشستم تا حال و هوام عوض بشه. تموم سهم من از بودن کنارش یه ماشین بود که توی پس دادن وام و بدهیش همیشه پای ثابت بودم. به مرز سکته رفت وقتی نتونست نگهش داره. بوی تعفن میداد. متاسفانه عمری بالای چاه گندیدهاش نشسته بودم! لیوان یکبار مصرف رو از آبسردکن پر کردم. صدای مرد جوونی طنین انداز شد: - چه دختر خانوم ماهی اینجاست. چه موهای نازی داره. کفشهاش چقدر خوشگله. پسر جوون روپوش سفیدی روی دست داشت. بوی عطرش پخش شدهاش توی مشامم میاومد. برای هم قد شدن با بچه روی پا نشسته بود. دختر بچه شونههاشو تکون میداد و آب نباتش رو لیس میزد. - تو دکتری؟ پسر جوون خندهای کوتاهی کرد. - دکترم ولی آمپول همراهم نیس. - من از آمپول نمیترسم. تازه میخوام بزرگ شدم خانم دکتر بشم. پسر جوون با ذوق قشنگی گفت: - ای جان که از آمپول نمیترسی و میخوای در آینده همکار من بشی. طرهای از موهای دخترک رو پشت گوشش روند. - حالا میخوای دکتر چی بشی؟ با جمع کردن لباش "هومی" زمزمه کرد: - نمیدونم. - تا بزرگ بشی کلی وقت داری فکر کنی. من مطمئنم یه خانم موفق میشی. بیاختیار لبخند زدم و حال خرابم خوب شد. شکلاتی به بچه داد و سرش بالا اومد. از نگاهش خون توی رگهام به جوش اومد. بیدست پا شدم و حس گمنامی بهم دست داد. فکر میکردم قبلا دیدمش. به شدت برام آشنا بود. به مغزم فشار آوردم. کجا و کی؟ چیزی به ذهنم نرسید. پلکهام و بستم تا بیشتر فکر کنم اما تا چشم باز کردم، مرد جوون رفته بود. پیش خواهرم و دومادمون برگشتم و به موبایلم اشاره کردم. - جهان! طرف بود. برای اون معامله فقط امروز و مهلت داد. - آخر نگفتی چه معاملهایه؟ با تردید مکث کردم. - تقریباً شراکته. کلهای تکون داد. - میخوای سالن بزنی... شهرزاد بیوتی؟ ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4666 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۱۳ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ - اگه جور شد مفصل میگم. وانمود کرد براش مهم نیست و شونه بالا انداخت. - میخوای نگی نگو. فقط سرت کلاه نره یه وقت! موهام و راهی پشت گوشم کردم. - خیالت راحت. دست پریزاد رو گرفت تا از تخت پایین بیاد و بهش گفت: - به مامان میگم بیاد پیشت بمونه. سگرمههای پریزاد تو هم رفتن. - چرا؟ من که خوبم و دارم میرم خونه. جهان شلوغی رو دوست داشت و وابستهی خونوادهش بود، پریزاد برعکس اون. جهان میخواست دور و بر خواهرم تنها نباشه و خواهرم بهشون آلرژی داشت. منِ در به در سکوتم رو شکستم. - اشکال نداره اگه من پیشش بمونم؟ زن و شوهر هردو گیج شدن. سر از کارم درنمیآوردن. بیمقدمه سر و کلهام پیدا شده بود و قصد داشتم بیدعوت به خونهشون برم. در کمال خوشحالی استقبال کردن و اومدنم رو به منزلهی آشتی با آرش میدونستن. تدارکاتشون رو بهم زدم و دروغی برای نیومدن شوهر سابقم سرهم کردم. توی محوطهی بیمارستان مجدد همون دکتر و دیدم. حافظهام یاری نمیکرد برای به جا آوردنش. چشمای نافذ و روشنی داشت. محکم و بااقتدار قدم برمیداشت. مغرور و خشن و اخمو نبود. گشادهرو و لطیف نشون میداد و چقدر عجیب بود این تقابل برام. سوار خودروی جهان شدیم و جهان لباسش رو از خودش فاصله داد. - لامصب جهنمه هوا! پریزاد شالش رو شکل بادبزن درآورد. - زودتر تموم شه این تابستون لعنتی! من عاشق تابستون بودم. میوههای خوشمره، گیلاسهای خوشرنگ، عطر طالبی و بوی زردآلو. بستنی و معجونهای خوشمزه. کمی که راه افتادیم و کولر خنکی داد، جهان آهنگ مورد علاقهی پریزاد رو پیدا کرد. - تقدیم به عشقم! الهی که هیچ خونهای بیزن نباشه. جات خیلی خالی بود. بوسهای پشت دست پریزاد زد و لپهای پری تپل شد. اونها همهجا کنارهم بودن، جهان از چیزی براش دریغ نمیکرد. ست میکردن لباسهاشون رو، زود به زود مسافرت میرفتن، اثاث رو بروز تغییر میدادن و رفاقتی بود رفتارشون. اون روزها عینک دوربینی من کار میکرد و نزدیک بینی برام میسر نبود. نمیدونستم مشکل دارن یا نه و تصویری جز خوشایندی نمیدیدم. دم خونه پیادهمون کرد. بعد از نمایشگاه نوبت رفتن برق منطقهی اونا بود. همهی پلهها رو مجبوری بالا رفتیم و هلاک شدیم. روپوشم رو کندم و روی مبل نشستم. - اهورا کجاست؟ شیشهی شربت رو از یخچال درآورد. - کجا باشه خوبه! خونهی مامان بزرگ جونش. جبهه گرفتم. - تو چرا جلو جهان حساسیت نشون میدی؟ بده هواتو دارن؟ رو ترش کرد. - مردهشور هواداریشون رو بشوره. حالم از بزرگ و کوچیکشون بهم میخوره. خستهم کردن. کار و زندگی ندارن. صبح تا شب اینجان. پشیمون شدم از حرفم و خودم رو با دست باد زدم. یخ توی لیوان انداخت و حرصی شربت رو هم زد. - این سه روز فک زنه یه لحظه بند نیومد. مغزم رو جویید از بس زر مفت میزد. سینی چوبی رو جلوم گرفت. با قند خداحافظی کرده بودم و دوست نداشتم شل بگیرم رژیمم رو. - مرسی عزیزم. آب و ترجیح میدم. یه کم جا خورد و اخمی ناخواسته کرد. - بخور حالا. یه بار که هزار بار نمیشه. گردن کج کرد. - همین یه بار یه بارها میشن هزار بار. سینی روی میز گذاشت. - باشه ولی همینجوری ادامه بدیا. خیلی خوب شدی. نزاری دوباره چاق شی. گونههام شل شد. - خیلی بد بودم قبلاً؟ میخواست بشینه، نگاهی به میز انداخت و پشیمون از نشستن دوباره به سمت آشپزخونه رفت. - نه. ماشالا قدت بلنده. چاقیت بدفرم نبود. آب یخ آورد و پنجرهها رو وا کرد. دونه برای مرغ مینا گذاشت و دکمههای مانتوش رو کند. - پری، از مهرزاد خبر نداری؟ پوزخند زد. - اون از خونوادهی شوهر بدتر. گند دماغ و گذاشتم بلک لیست. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4988 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۱۴ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ با سخره نگاهش کردم. - اون دیگه چرا؟ قفس پرنده رو بست و چهرهاش برافروخته شد. - من خاکبرسر دلم سوخت، گفتم داداشمه، تنهاست، از کار بیکار شده، زنش گذاشته رفته. گناه داره، پا درمیونی کنم تا شوهرم پر و بالش رو بگیره. وصادت کردم بیاد نمایشگاه. تو که غریبه نیستی راستیتش جهان از روز اول یه تار موش راضی به این کار نبود. خلاصه هر جور شد راضیش کردم و مهرزاد با کلی منت و طاقچه بالا گذاشتن یه مدت اومد که ای کاش لال میشدم و رو نمیزدم بابتش. آشغالهای کف زمین رو با جارو شارژی جمع کرد. - آبرویی ازمون برد که نگو و نپرس! شوهرم رو سکهی یه پول کرد و نه گذاشت، نه برداشت گفت آرش حق داشته میخواسته بزنه دهنت رو بشکونه. چشمام از حدقه بیرون زد. - سر چی؟ دلیلش چی بود؟ - میگم برات. یه دوش بگیرم، میام تعریف میکنم. نزاع زنی زائو بود بین ما، تشک و لحافش همیشه پهن بود و سالانه میزایید. برای عوض کردن روحیهی خواهرم نگاهی به اطراف کردم. - دکور جدید خیلی قشنگه شده. - جدی میگی؟ - آره. مخصوصاً دیوار هنری که درست کردی... روح خونه توی تابلوهاشه. - بین خودمون بمونهها همش سلیقهی دیزاینر بود. - شک کرده بودم! زیر خنده زد. - قول بده لومون ندیا! - باشه؛ اما قولِ آنیلی میدم. - الهی خاله دورش بگرده! بگو بیارتش. - ول کن بابا. نمیزاره دو کلوم حرف بزنیم. - پس منم به جهان زنگ بزنم ظهر نیاد تا دو کلوم غیبت کنیم. دو نفری زدیم زیر خنده. ظرف آجیل رو از اون یکی میز آورد و مغز گردویی روونهی دهن کرد. - حوصلهت کشید بالکن رو ببین، از این رو به اون رو شده. من که عاشقش شدم. خلوتی فضا آرامش میداد. آینهی دکوراتیو طرح شکستهی سالن معرکه کرده بود. پردههای سفید، پلنهای روشن داشتن. مبل و صندلیهای ست رنگ زرد و طوسی داشتن. مجسمه و اکسسوری شلف رو پر میکرد. لوستر حبابی شبیه مولوکول بالای سر بود. زیبایی هر گوشه خیره میکرد. گلدونهای مینیمال بامزهی طرح آدمک کلهشون گیاه سبز بود. تاب دو نفره رو تکون دادم و از دیدن بالکن کیفور شدم. یه فضای دنج و اختصاصی با گلهای دیوارپوش و کفپوش مصنوعی چمن که حال میداد خستگی توش در کنی. کافی بار جم و جورش حرف نداشت. چایساز و قهوهساز و از آشپزخونه کنده بود تا توی تراس تغییر مکان بدن. فنجون و نعلبکی و ماگهای متنوعش لبخندم رو درآورد. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4989 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 3 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۱۵ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ دلم غنج رفت زودتر تکلیفم روشن بشه و خونهی خودم رو با کلی وسایل شیک بسازم. غنج رفتنم زیاد طول نبرد که دمغ شدم. پول ماشین آن چنان نبود تا باهاش جهاز آورد. فوقش چارتا دونه تیر و تخته از سمساری؛ تا روز مبادا کم نیارم. درازکش سرجام افتادم. زود بیدار شده بودم. خوابم میاومد. پریزاد صدام زد تا حولهشو ببرم. چرا حوله توی حموم نبود؟ آدرس داد و کشو رو گشتم. حولهی تا شده رو پشت در گذاشتم. یه کم زمان برد تا خوابم گرفت. سنگین شده بودم و پلکهام باز نمیشد. بازیش گرفته بود و زیر پاهام و قلقلک میداد. - پاشو یه کم غیبت کنیم! زانوهام و توی شکمم جمع کردم. - ول کن یه کم بخوابم. - تنبلی نکن دیگه. مرغ میناش حرف زد. - میخواد بخوابه بتوچه! پری نچه کرد. - ببند دهنتو! تو چی میگی واسه خودت؟ جنگ خودش و پرندهش شد. از لای چشم نگاهش کردم. ماسک مو، کف دستاش مالید و به موهای کوتاهش زد. نم نشسته بود رو پوست سبزهش و مچش جای آنژوکت داشت. کمربند تن پوشش رو میخواست باز کنه، سرش رو چرخوند. - بیدار شدی؟ بالکن و دیدی؟ چطور بود؟ کوسن رو از زیر سر برداشتم و روی پاهام گذاشتم. - یه چیز اونور تر از عالی. خمیازه کشیدم. - برو توی تخت بخواب.، کمرت درد میگیره رو مبل. زشت میشد میخوابیدم. - کافیه. چرته، سرحالم آورد. از راهرو رد شدم تا آبی به صورتم بزنم. یک لحظه خشکم زد. حوله پشت در حموم آویزون بود و صدای شرشر آب میاومد. سریع به هال برگشتم. عرق روی پیشونیم نشست. هیچکی جلوی آینه نبود و اون صدا واسه پری نبود. رنگم رفت و لرزیدم. خواب ندیده بودم، توهم نداشتم، چیزی به اصطلاح نمیزدم، همزادم بود که سالهاست با منه و خواب خوش رو آرزو کرده. به هر شکلی خودش رو نشون میداد و گاهی تا سر حد مرگ میترسوندم. عرقم رو پاک کردم و حوله رو از پشت در برداشتم. خوشبختانه برق اومد و پری کشش نداد. گرما زودی فراری شد و خنکی مطبوعی پیچید. نفس راحتی کشیدم و حالا قهوه میچسبید. پری ساحلی بلندی پوشید و" آخیشی" گفت: - هیچجا خونهی آدم نمیشه و هیچی جای سلامتی رو نمیگیره. - از این به بعد تنت سلامت باشه و کلیه دردت از بین بره. - دلت خوشه. ماهانه باید برم دکتر و کلی قرص و دارو مصرف کنم. - باز پشت گوش انداختی که اینجور شدی؟ فنجونش رو هم زد. - جهان راست میگه ماها شانس نداریم. من نه از مادر نه از پدر شانس نداشتم. تلختر از قهوهی جلوی دستش شد و گفت: - مادرم زنی عاقل ولی مادری دلسنگ بود. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5040 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 4 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۱۶ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ خیره به گلهای قالی شدم و بغض بغلم کرد. مادرم رو تحسین نمیکردم، نفرین هم نمیکردم. پدرم روانی بود، تعادل نداشت، خون میمکید. - منم جای اون بودم میرفتم. انگشتای لاغر و استخوونیش پایین پیراهنش رو چنگ زد و پیراهن از فشار پنجههاش مچاله شد. - بیخود کرد مادر شد. حق نداشت ماها رو بزاره، بره. با شک نگاهش کردم. - میموند تا مثل ما شه؟ تند شد و غرید. - بیخود کرد. ما بچههاش بودیم. تاوان اون و ما پس دادیم. بغضم پاگشا میشد؛ اگه به حرف میاومدم. شقیقههامو گرفتم و ذره ذره کودکیم صاف و بیبرفک جلوی ذهنم پخش شد. کنج دیوار نشستیم. چشامون سفیدی میدید و گوشهامون سوت میکشید. تنبیه، اسمش نبود سلاخی شده بودیم. به چه جرمی؟ مثل همیشه، بیگناه. دائم الضطرابی بودیم. از صبح وحشت داشتیم، خدا اگه روز و بخیر نمیکرد، مصیبت میشد. سیگاری روشن کردم. - ماها اشتباهی قاطی بازی شدیم! صورتش رو توی دستهاش گرفت. - خدا از جفتشون نگذره! پک زدم و میون دود گم شدم. شب نحس صبح شده. داد و بیداد میکنه، جرات نداریم جیک بزنیم، کفترش پر کشیده، با زن صیغهایش بهم زده، مهرزاد بیچاره پی کفترش رفته. پیدا نشه قیامته. پریزاد گریه میکنه؛ چون نای کتک خوردن نداره. باد ایمونش رو برده؟ چرا مثل من دعا نمیکنه خدا از سر تقصیر نداشتهمون بگذره؟ سرده. سوز میاد. یه کم دیگه منجمد میشیم. کفتر دم سیاه تو رو خدا پیدا شو! مهرزاد اومد. سرش پایینه. وای خدا دوباره کمربند؟ شلاق پشت شلاق. کفتر دم سیاه خدا تو گوشت دعاهامو نگفت؟ صدای گریه و التماسهای هر سهمون پیچیده. رحم نداره لامروت. آدم بزرگا هم ازش میترسیدن. لات شهره و معروف به جلاد! حق اشتباه نداشتیم، تا پخته بشیم و درس بگیریم. بیچاره مهرزاد. بیشتر از ما کتک خورد. صدای نفسهاش رو میشنیدم. درد لای سینهاش بالا و پایین میکرد. ماها مرگ رو بارها تجربه کردیم! پک زدم. عمیق، محکم. ازم پرسید: - به نظرت مادرمون زندهس؟ سر تکون دادم. - نمیدونم. بیملاحظه لب زد: - اگه زندهس پس وجدانش مردهس. تحمل جملهاش را نداشتم. توتون مثل ریهم سوخت و دوباره غرق شدم. دفتر املای مهرزاد ورق میخورد. مهرزاد داشت میلرزید. یه چیزی شده، انگار نمره کم آورده. بیست نشده، نوزده و هفتاد و پنج صدم شده و حمزهای جا گذاشته. دروغه. مهرزاد نمرهش همیشه بیسته باید بیشتر بگرده، مطمئنم الفبا از ترس بابام فراری شدن. سر اون حمزهی نافرم شلنگ رو تن برادرم حک شد. به هر بهونهای روزگارمون رو سیاه میکرد. مادرم همیشهی خدا لقب داشت. واژهی خوبش غیرقابل گفتن بود. صفتهای بدش گوش رو خراش میداد. من اما توی دلم همیشه طرفداریش میکردم. دوستش داشتم و چشم انتظارش بودم. دم در با عروسک پشمیم به ته خیابون زل میزدم. امید داشتم که میاد. میاومد آخر؟ خسته میشدم. اون دور دورا تار میشد پیشم. غبطه میخوردم به بچههایی که دستشون توی دست مادرهاشون بود. بچههایی که مادر داشتن دنیاشون سیاه و سفید نبود! قهوهی تلخ رو بالا کشیدم. - هیچ وقت حرفهایی که پشت سر مادرم بود رو باور نکردم. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5083 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 4 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۱۷ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ نگاهی عاقل اندر سفیه بارم کرد. - خودتو گول نزن، باور کن مادر ما اگه سرب جای سینه داشت این همه سال سراغی ازمون میگرفت. سر مادرم گنگترین آدم دنیا میشدم، چیزی چند برابر بیشتر از سادهلوح و خر و نفهم. - اگه مشکل ورود به ایران داشته چی؟ کمی از شربتش خورد. - شاید هم اصلاً خارج نباشه. امید نمیزاره مایوس بشم. - باید با عمو حرف بزنم اون تنها کسیه که بد مادرم رو نمیگفت. فیلتر سیگار از نفس افتادهام رو له کردم. ** چند روزه دارم دنبال خونه میگردم. خونهها بشدت گرونن و اجارهها بالا. نظارت نیست و قیمتها هردمبیل. مردم پشت همو خالی کردن و انصافدارها کم شدن. لای فشار زندگی لذتمون رفته و مجبوریم ادامه بدیم. سومین آپارتمانیه که امرور املاکی نشونم داده. خوشبینم به این یکی. با آرش درگیری لفظی پیدا کردم. آرایشگاه مدام زنگ میزنه. توقعمو آوردم پایین و دنبال زیر بغل مار نمیگردم! طبقهی هفتم بود. دو واحدی، یک خوابه و لوکیشن خوب. مستاجر پسری مجرده. مدام با گوشی ور میره و اثاثش سرجاشه. چرخی توی اتاق و آشپزخونه زدم. نظافت خودش بیست و تمیزی خونه به صفر بدهکار. املاکی زبون ریخت که عالیه و از این بهتر با این پول پیدا نمیشه. امون از زبون چربش. چیدمان مزخرفه و تاریکی دلگیر. سمت پنجره رفتم. تای پرده رو کنار زدم و یک لحظه دلم غش رفت. منظره، روحم رو درگیر کرد. ویو تا ابد... روبهروم برج میلاد و درختای سبز اتوبان، انبوهی آپارتمان قرمز و سفید سمت چپم و خلوتی سمت راستم. ولولهای توی دلم بپا شد و برگشتم و گفتم: - چند روزه خالی میشه؟ املاکی موبایلش زنگ خورد و ازمون دور شد. سر از گوشی برنداشت و بیاعتنا لب زد: - پولو بده چند ساعته خالیه. نگاهی به بازار شام کردم و گوشه کنایه زدم. - فقط جمع کردنشون چند روز زمان میبره! چه جور چند ساعته خالیه؟ لبخندی به اونی که در حال چت بود، زد. - سمسار میخواد خالی کنه. گوشهام تیز شد. حکایت کور و دو چشم بینا بود. سرسری و نامحسوس دید مختصری زدم. همه چیز داشت و قیمتِ خوب میگفت نور دو عالم میشد. - سمسار چند میبره؟ رغبت کرد نگاه بالا بکشه. خوشتیپ، خوش فیس، امروزی. - مشتریای؟ مژهای بهم زدم. بهش نمیاومد منصف باشه. - چند میدی؟ کیفم رو از شونهام جابهجا کردم. - از سمسار بیشتر. تبسمی کرد. - خونه پسنده؟ متبسم مژه بستم. - آره. - قولنامه رو ببند و بیا. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5084 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 4 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۱۸ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ تشابه جفتمون توی عجله بود. اون برای رفتن، من برای اومدن. صاب ملک با تاخیر پیداش شد و بالاخره از آلاخون بالاخونی و منت آرش و سربار دونستن خلاص شدم. از خوشی باد کرده بودم و توی پوستم جا نمیشدم. برای معاملهی دوم دوباره به خونه برگشتم. اینبار موبایل من فرت فرت زنگ میخورد و آرایشگاه ولکن نبود. از پشت گوشی میگفتم: _ کرم پودر و آبرسان و کانسیلرشو بزن. نیم ساعته اونجام. باشه... دیر نمیکنم... میام..باشه. فعلاً... ببخشید! باید جواب میدادم. - آرایشگری؟ گوشی رو توی جیبم گذاشتم. - میکاپ آرتیست و تاتو آرتیست. گهگداری هم ناخن کار میکنم. کلهای به تایید بالا و پایین کرد. - پس درآمدتون خوبه؟ حدسش تخفیف و چونه زدن رو مسدود میکرد. - سالن واسه من نیست. درصدی حساب میشه. جلوی آینه رفت. - خونه رو چند رهن و اجاره داد؟ چقدر حرف میزد. - هفتصد با ماهی دوازده. نگاه معناداری کرد. - ملک هم نخریدیم باهاش کاسبی کنیم. موهاشو شونه کرد و شونه رو سرجاش گذاشت. - نوشابه انرژیزا، آبمیوه، رانی؟ - هیچی میل ندارم. سرش توی یخچال بود. - تعارف نکن. شیرکاکائو و بستنی هم هست. - ممنون. خندید. - نمک گیر نمیشیا. ذغال روی گاز گذاشته بود تا قلیون بکشه. ذغال و با انبر برگردوند. - ظاهر و باطن اثاث همینان. وسایل برقی همه سالم و یه سال بیشتر کار نکردن. شال عقب رفتهم رو جلو کشیدم. کم کم پنج سال کار کرده بودن. - کولر همینقد نفس داره؟ گوشهی لبش رو خاروند. - باید سرویس بشه. عرقم رو پاک کردم و از سرپا ایستادن به تنگ اومدم. - رقم بگو! - سمسار راحت هشتاد برمیداره تا صد روش بخوره. نیشخند زدم. - چه سمساری داره محلهتون شمارهشو بده تا داشته باشم. با اخمی نامحسوس کلید نوشیدنیشو کشید. - اصراری برای معامله باهات نداشتم. خودت خواستی بیای. بدم از لفظش آمد و بیکنش لب زدم: - الان هم دیر نشده. خبرش کن. اخمش متواری شد. - پشیمون شدی؟ - نه؛ ولی سمسار کارش بُز خریه. چیز پنجاه تومنی و چهار میگه تا با پنج راضیت کنه. از نوشیدنی انرژیزاش قلوپی خورد. - تو رقمتو بگو؟ به وسایل نگاهی کردم. - یخچال و تلویزیون و لباسشویی با مبل و مابقی خرت و پرت... سی تومن. تخت و لحاف و تشکتم به دردم نمیخوره، واسه خودت. خندهشو با گاز گرفتن لبش پنهون کرد و سری کج کرد. - سمسار و گذاشتی جیب چپت ها؟ چه جور حساب کردی؟ صد رحمت به اون! تک تک اینا رو بخوای بخری بالا صد، صد و بیست برات آب میخوره، تازه هزینهی حمل و نقل و بالا آوردن کارگر از هفت طبقه رم اضاف کن. رد خاک روی کابینت رو با دستمال کاغذی گرفتم. - سه چهار تومن هم باید بابت نظافت اضاف کن. - سه، چهار تومن پولی نیست واسه شما. پول یه میکاپ سادهس. دستمال مچاله رو گوشهای رها کردم. - چک و چونه نزنیم. چند؟ - یک کلام هشتاد! تکیهمو از پشت دیوار برداشتم. - بده سمسار خیرشو ببینه. به سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو پایین دادم. - نه سی تو، نه هشتاد من...جهنم الضرر. پنجاه تومن مُک! قبول؟ رضایتمند لبخند زدم. - قبول! ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5085 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 4 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۱۹ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ از آشپزخانه درآمد و چشمکی زد. - آش و با جاش بردی! هم خونه هم وسایل هردو باهم مبارک. اون تخت هم مرض پرض نداره. لحاف و تشکش رو بده بره. من تکونشون نمیدم. بخوای ردشون کنی به عهدهی خودته. درضمن به خاطر این همه تخفیف توپ یه تتو خفن مهمونم کن بعداً. قضاوتم از رو ظاهر اشتباه بود و پسر جوون و خوش فیس انصافاً انصاف داشت. پلک خواباندم. - حتماً. * شکایت ندارم که اثاث کهنه هست. بوی نویی نمیدن. گارانتی ندارن و ضمانتشون تموم شده. شکایت نمیکنم که دست تنهام و اولین باریه که تنهایی خونه جور کردم و همه چیز به عهدهی خودمه و مردی ندارم تا کارهای مردونه رو انجام بده. شکایت نمیکنم از نگرانی هر ماهم و ترسی که خوره شده برای اجاره و جور نشدن مخارج. شکایت نمیکنم که هم زن شدم هم مرد و قراره بیشتر مرد باشم تا زن. شکایت نمیکنم و راضیم؛ به یک دست مبل کرمی، تلویزیونی دیوارکوب، دو، سه گلیم کم عرض و کم پرز. ظروف آشپزخونهای ناچیز و بشور و بسابی مفصل که خستگیش میخواد دست بوسم بشه. میتونستم دم قسط یه زندگی بسازم اما حق استراحت، مریض شدن، کم آوردن و تعطیلی نداشتم. همه چیز خوب میشه و کم کم شرایط عوض میشه. تنها شکایتی که دارم دخترمه. دلتنگیش دلم رو آب میکنه و هر روز ندیدنش برکت به اشکهام میده. روی پاهاش دراز کشیده بودم. - مامان میخوام آرایشت کنم. ناملایمتی از چهرهم رفت. - میخوای چه شکلیم کنی؟ عشوه کرد. - چه مدلی دوست داری خوشگلم؟ غش کردم براش. شیرین زبون بود و عاشق شغل من. حرکاتم رو عین خودم درمیآورد. - اوووم...میخوام شکل شما بشم. غشغش خندید. - ای وای شکل من که هستی. میخوای برات لُژ بَل بزنم؟ تعجب و رژ لب گفتنش منم خندوند. - آره مامانی رژ بل بزن. - موهاتم صورتی کنم؟ - هر چی دوست داری بکن. دستشو بالا برد. - کرم بزنم صورت نسوزهها. لبخندم تا بناگوشم رفت. کاسهی خوراکیهاشو از پشت سرش درآورد و با مسواکی هم زد، مثلاً مواد ساخته بود و میمالید کف سرم. - نترسی عزیزم. - نه من نمیترسم. باید برای دوریم آمادهش میکردم. آهم بیدار شد. - آنیل؟ مشغول فرچه کشیدن توی موهایم گفت: - من آنیل نیستم. خانم آرایشگرم. - معذرت میخوام! خانم آرایشگر؟ - جونم؟ ناخن زیر ناخن کشیدم. - میخوام برات یه کادوی گنده بگیرم. دستاشو با خوشحالی بهم کوبید و چشمای درشتش پر از شادی شد. - وای مامانی ازت ممنونم. یه کیک باب اسفنجی با کوله پشتی با لباس عروس و مداد رنگی. از روی پاهاش بلند شدم. نگاهی به مامان ملی کردم. حالش از سر شب تُرد شده بود. کتابی میخوند که صفحههاش ورق نمیخورد. پاییزی درونش داشت و از رفتنم عبوس بود. دمغ لب زدم: - همه رو برات میارم؛ فقط باید چند روز منتظرشون بمونی. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5086 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 4 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۲۰ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ تعجب کرد. - چرا؟ مغازهها بستن؟ بغضم رو قورت دادم. - نه، مغازهای که از اینا داره دوره و من باید تنهایی برم تا برات بخرمشون. لب برچید. - نه. منم میام! آهسته نجوا کردم: - نمیشه تو بیای. پافشاریهای دوست داشتنی کرد. - خواهش میکنم. قول میدم اذیت نکنم! دلم ریش شد و به سقف خیره شدم تا اشکم نچکه. - آنیلم! مامان جونم! یه کلاس آرایشگری برامون گذاشتن که بچهها نمیتونن بیان. گردنش رو تکون داد و اصرارهاش با التماس شد. - تو رو خدا منم ببر! دستاشو گرفتم. - دفعهای دیگه تو رو هم با خودم میبرم. - بابایی هم میاد؟ به مامان ملی نگاه کردم. - بابا نمیتونه بیاد. کار داره. گریهاش گرفت. - چرا بابا همش کار داره؟ چرا نمیاد ببرمون خونهمون؟ واژههام گم شد. تنفس بین کلامم افتاد و منطقم صبم البکم شد. توی بغلم گرفتمش. - بریم بخوابیم. دستهای کوچیکش که دور گردن عروسکش حلقه شده رو آزاد کردم و انگشتای نازش رو غرق بوسه کردم. خدایا چطور دووم میآوردم؟ دخترم زیادی کوچیک بود. اشکم سرازیر شد و خداحافظی تلخی باهاش کردم. شب، با وسایل شوینده به خونه. از آسانسور تا دراومدم یه خانم باردار همسایهی دیوار به دیوارم بود که پرتابم کرد به گذشته. ماه آخر حاملگیم بود و تکون خوردن برام سخت بود. انتظار کشنده طی میشد. دوست داشتم یکی باهام حرف بزنه و شوهرم بیشتر منو ببینه. آرش سرش توی گوشی بود و تندتند چت میکرد. - آرش بیا یه کم باهم حرف بزنیم؟ چشماش و طوفان زد و ابروهاش توی هم گره خورد. - چه حرفی دارم بزنم؟ چی دارم بگم با تو؟ گیج و خرفت شدم و درد از مویرگهام عبور کرد. بغضم رو قورت دادم و اعتراضم رو خفه. گریهم داشت درمیاومد، به بهونهی جمع کردن ظرفهای میوه از دیوار کمک گرفتم. میوهها رو راهی یخچال کردم و روونهی اتاق خواب شدم. پای آینه موندم. احساس خلا بهم دست داد. احساس حقارت و زشتی. قیافهم رو از زوایههای مختلف دیدم. ورم بینی و دهن زشتم کرده بود. پوستم به تیرگی میزد. صورتم خال خالی و موهام وز شده بود. دیگه آرایش نمیکردم. تنبلی نمیذاشت به خودم برسم. حاملگی یه آدم دیگهم کرده بود. قاب عکسم رو نگاه کردم. اونجا قشنگی داشتم. چشمای گیرا با رنگی عجیب، مژههای فر و پوستی صاف. تغییرات اندامم رو دوست نداشتم. لباس زیر نمیپوشیدم؛ نفس تنگی میگرفتم. بزرگی و شلی سینههام صورتم رو جمع کرد. ناامید شدم و فقط زشتی توی آینه دیدم. یک زن گنده که مثل پنگوئن راه میرفت و شوهرش بهش بیرغبت شده. کنارش نمیخوابه و جاش و به خاطر سرما عوض کرده. زدم زیر گریه. دست خودم نبود گرمایی بودنم. با کولر و پنکه بازم عطش داشتم. باید شرایطم رو درک میکرد. هیچ چیز دائمی نبود. چراغ و خاموش کردم. تحمل چهرهی بارداریم رو نداشتم. من زنی بودم که بیشتر وقتها آراستگی داشت و نمیذاشت توی خونه همه جوره بگرده تا نقص هیلکش دیده شه. طولش نداد و پیشم اومد. لیوان آبی بالای سرم گرفت. - قرصتو باید بخوری! ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5087 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در 6 اردیبهشت سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت (ویرایش شده) #پارت_۲۱ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ سرم رو توی بالش فرو کردم و جواب ندادم. لیوان رو با جعبه قرص روی پاتختی گذاشت و اون سر تخت دراز کشید. یه کم گذشت. مثانه پر کُشتم. لبهی تشک و گرفتم تا بتونم بلند شم. بازومو گرفت و سرپاشدم. از توالت که برگشتم، پیشونیش و گرفته بود و فین دماغش میاومد. سینوزیت داشت و دمای اتاق اذیتش میکرد. - برو بیرون تا سردرد نگرفتی. پشت سرهم عطسه کرد. - چطور یخ نمیزنی اینجا؟ جهت پنکه رو سمت دیوار داد. - وسط تابستونه، منم باردارم. پایین پیراهنم رو از پاهام فاصله دادم تا خنک بشم. - معذرت میخوام! نمیخواستم ناراحتت کنم. جنسا فروش نمیرن و جور نشدن چک بهم ریختهم کرده. - جور نشدن چک بهونهس، دلزدگی بهم ریختهت کرده. حرفم رو به شوخی گرفت. - چرا باید ازت دلزده بشم؟ رومو ازش گرفتم و دختر تازه بالغ شدم. - چون زشتم؛ چون از ریخت و قیافه افتادم؛ چون خوشت نمیاد ازم و عین کدو تنبل شدم. با قهقهه سرم رو توی سینهش کشوند. - الهی من قربون حساس شدنت بشم! کی گفته تو زشتی؟ کدو تنبل چیه؟ بخدا از قبل هم قشنگتری. - دروغ نگو؟ - چه دروغی دارم بگم؟ به جون خودت مامان شدن عین فرشتههات کرده. - آره، تو راست میگی! با این لب و... اشارهم به سمت گندهگی دماغم رفت. خندهرو موهام و پشت گوشم زد. - حالا که باور نمیکنی بزار راستشو بگم. دلم هری ریخت و قلبم پر ضربان شد. لالهی گوشم رو لمس کرد و گرمای نفسش به گردنم خورد. - تو زیبا نیستی، فرشته نیستی، طناز و دلربایی. بینظیری. زیباترین چشمای تیلهای دنیا رو داری که یه روز آبی آسمون میشن یه روز سبز جنگل، یه روز به اقیانوس دعوتم میکنی یه روز به بیشهزار سرسبز بهار. حالا کدوم فرشتهای میتونه به محشری تو باشه؟ بچه توی شکمم چرخید و چرخیدنش باعث شادیش شد. شکمم رو لمس کرد. - چیه پدر سوخته حسودیت شد؟ زودی بیا دیگه! بابایی تاب نداره برات. خفگی گرفتم و یه کم عقب رفتم. - به نظرت شبیه کیه شهرزاد؟ من یا تو؟ - نمیدونم. فقط سالم باشه. الکی گفتم، از خدا خواهش میکردم که شبیه اون نباشه. - سالم و خوشگل کپ خودت. میدونی که من خوشگل پرستم! به ساعت نگاهی انداخت. - برم بخوابم فردا هزار کار دارم. دیگه هم از این فکرها نکن. تو نه زشتی نه ازت بدم میاد. شیرینی عاشقونههایی که نجوا کرد تاثیرش زود پرید و پلکهام همدیگر و لمس کرد. - پس چرا جدا میخوابی؟ مشتم رو از هم باز کرد. - چون میترسم مشکلی واسه بچه پیش بیاد. با مکث گفتم: - اگه چیزی میبود که دکتر میگفت. نرم نرم لابه لای موهام و با سر انگشت نوازش کرد. - هفت سال انتظار نکشیدم تا چیزیش بشه. چرا نمیفهمید دلم دربهدر عاطفه گرفتن ازش هست؟ چرا نمیفهمید همآغوشی فقط رابطه نیست و دلم میخواد تنگ آغوشش بشم؟ لیوان رو پر کردم و ویتاوینم رو خوردم. - شوق انتظار هفت سال بچهدار نشدن این شکلی نیست! متلکگویی رو از نیش زبونم فهمید و کلافه هوفی کشید. - باز شروع کردی؟ غیظم گرفت. - من که چیزی ازت نخواستم فقط دوست دارم پیش هم باشیم. - به من هم به اندازهی تو بهم فشار میاد اما به خاطر بچه مجبورم تحمل کنم. نیمخیز شد که بره پتو رو هول دادم. - بدون بچهتم دیدم از این بدتر بودی. کبریت به انبار باروت زدم و توی نگاهم قفل شد. ترس برم داشت و دندون به دندون سایید. - آتیشت رو تا بعد از به دنیا اومدن بچه یه کم خاموش کن. ویرایش شده 6 اردیبهشت توسط Teimouri.Z 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5183 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی Teimouri.Z ارسال شده در پنجشنبه در 21:46 سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 21:46 #پارت_۲۲ #رمان_به_صرف_سیگار_مارلبرو🚬 #زهرا_تیموری✍ عرق شرم و حیام دراومد و آب توی گلوم گیر کرد. در و بهم کوبید و داغی اشک گونههامو سوزوند. شعورش بیشعور بود. عقلش دستی کوک میشد. حرف رو نمیسنجید و به بند آویزونت میکرد. احساسش یه طرفه بود. یخ رو از رو میبرد و اوایل ازدواج فقط شور داشت، بعدش به زنی سرکوبگر روی خواسته و طبع و غریزه تبدیلم کرد. جبران نمیکردم به وقتش. وظیفهی خودم میدونستم جوابگوی نیازش باشم، با درد تخمدان میخوابیدم و قضاوتش باعث خاموش شدنم، شد. گاهی برای گرفتن حقم زن سنتی درونم رو میشکوندم و زنی مدرن میشدم. صحبت میکردم با این استنباط که شاید متوجهی متفاوت بودنمون نشه؛ تمسخر و تند خطاب کردن مزاجم روح رو از جسمم طرد میکرد و باعث رفتنم توی لاکی زمخت و تاریک میشد. کلیدها رو از جیبم گشتم و اتاق خواب و سرک کشیدم. هیچکی نبود و آمادهی بشور و بساب شدم. بیدار موندن برای تمیزی از خوبی ویژگیهام بود و دلم نمیخواست کار امروز به فردا موکول بشه. دماغ و دهنم رو بستم و چندشم رو محو کردم. از دستشویی و حموم استارت زدم. دستکشهام سوراخ شد و ناخنهام یکی یکی شکست. لاکهاشون از بین رفت و پوستم به خشکی زد. دور ریزها روونهی مشماهای سیاه و گنده کردم، با کاردک لایههایی چربی کندم. کابینتها رفتهرفته برق تمیزی زدن و دستمالهای حولهای هربار عوض میشدن. دوپینگم قهوهی دوبل و آهنگ ریمیکسی شد که نمیذاشت خستگی قالبم بشه. لابهلای کارها نیمچه استراحتی میکردم و سیگار مارلبرویی دود میزدم. برام مُسکن شده بود. حرفهای ناگفتهم رو میدونست. قبلاً چقدر از زنهای سیگاری بدم میاومد، حالا حریف میطلبیدم. کف درست کردم و قفسههای یخچال و دونه دونه شستم. قاشق و بشقاب و قابلمه یه دور وایتکس خوردن و کشوها چند سانت عمق گرفتن. دیگه آرشی نبود پردههای سنگین رو بعد از شستن روی گیرهها آویزون کنه و غر بشنوه که حواسش به دقیق زدنشون باشه، وقتکشی نکنه و از زیر کار در نره، چهارپایه زیر پا بزاره و انبار کنه چیزایی کم احتیاج رو. نیست و خداروشکر که نیست! خوشحالم که دندون عاریه رو از ته کشیدم! نم تراس رو با تی گرفتم و به ستارهها خیره شدم. سکوتی تو دل شب بود و ماهی نیمه هوشیار. داشت میسُرید و شیفت و تحویل خورشید میداد. خمیازه میکرد و روی دوش کوهها میافتاد. پاچههای شلوارم رو پایین دادم و نگاهی حظآلود به گوشهگوشه کردم. همه جا صیقلی شده بود و کف زمین میدرخشید. له و لورده شده بودم، استخوونهام ترق و تروق میکردن، کمرم صاف نمیشد، زنگ زده بودم؛ ولی میارزید. کاناپههای سه نفره رو بهم چسبوندم. متکایی آوردم و روسریم شکلات پیچ دورش کاور شد. بوی عطر گرون قیمت صاحب خونه ششهام رو مطعر کرد. لاکردار عطر نبود، گرانش زمین بود. پلک بستم و به آنی مست شدم و بیهوش. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/143-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D8%B1%D9%81-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%84%D8%A8%D8%B1%D9%88-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%88%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5814 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده