رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: نقطه ی بی صدا

نویسنده:دیبا  

ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیت‌محور

 

مقدمه:

گاهی زندگی درست از همان‌جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی.

از یک جمله‌ی ساده،

یک نگاهِ نیمه‌تمام،

یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزه‌ای؛

فقط آدم‌هایی‌اند با دل‌هایی پر از حرف،

و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند…

تا شاید، در نهایت،

از دل سکوت، صدایی شنیده شود.

خلاصه:

رها، دختری نوزده‌ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاق مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سکوت‌های مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا گذشته‌ی پنهان و رازهای خانوادگی آرام‌آرام از زیر خاکستر سال‌ها سکوت بیرون بزنند

ویرایش شده توسط نوشین
  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان نقطه‌ی بی‌صدا | دیبا کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پیست مسابقات رالی 

 

باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده  به صورتش می خورد  صداها دور و نزدیک می شدند، انگار از پشت یک دیوار ضخیم شنیده می شدند. چشم هایش بسته بود، اما هر موج صدایی به مغزش  هجوم می آورد 

 

صدای جیغ و داد تماشاچیان ،صدای دویدن… فریاد آشنای مربی‌اش: «زنده‌اس!  نفس می‌کشه!»…….

 

صدای آژیر آمبولانس نزدیک می‌شد…

سرش تیر می‌کشید. تمام صورتش خاکی  و خون آلود بود و از بینی اش خون جاری بود 

همه‌چیز داشت محو می‌شد. انگار آخرین صدایی که شنید، صدای شکستن  چیزی در درون خودش بود.

 

 

برانکارد از داخل آمبولانس به سمت اورژانس حرکت داده شد. هما ، با قدم‌های لرزان کنار برانکارد می‌دوید. صورتش از اشک خیس بود، رنگ‌پریده، و دست لرزانش را محکم در دست رها نگه داشته بود

باصدای لرزون و پراز بغضش روی صورت بی‌حرکت رها خم شد … 

رها… دخترم… لطفاً پاشو… چشاتو باز کن… من اینجام، کنارتم… بیدار شو عزیزم…من الان به سام چی بگم 

مربی رها با چهره‌ای گرفته و نگران، مادرش را دلداری می‌داد.: خانم افشار… خواهش می‌کنم آروم باشین… ، دارن همه کاری می‌کنن که نجاتش بدن… شما باید قوی باشین… مینا فقط نگاهش میکرد. انگار صدایش را نمی‌شنید،نگاهش قفل شده بود روی پاهای بی‌حرکت دخترش که از جلوی چشمانش عبور می‌کرد 

 

داخل اورژانس، پرستاری با دستکش‌های آبی جلوی درِ ورودی ایستاده بود و با صدایی جدی اعلام کرد:

کد قرمز. تصادف شدید، ضربه به سر، خونریزی از بینی، عدم پاسخ به محرک.

 

در همان لحظه، صدای قدم‌های تند در راهرو پیچید.

دکتر خیامی، با روپوش نیمه‌پوشیده و گوشی  در دست، با عجله خودش را رساند.

نفس‌نفس می‌زد. چشمش به مانیتور افتاد. تند و بی‌مقدمه پرسید:

ضربه به قاعده جمجمه؟ چرا هنوز نبردینش؟

 

پرستار که مشغول تنظیم برانکارد بود، بی‌آنکه سر بلند کند گفت:

دارن آماده‌اش می‌کنن برای اتاق عمل، دکتر. دستور داده شده.

 

لحظه‌ای مکث کرد. بعد، نگاهش روی چهره‌ی خون‌آلود دخترک قفل شد.

انگار دنیا برای یک ثانیه ایستاد.

نفسش را حبس کرد.

زیر لب گفت:

نه… نه برای اون… نباید اتفاقی براش بیفته… باید برگردی رها… باید زنده بمونی…

 

پارت دوم

سه سال قبل

 

ساعت نزدیک دوازده شب بود. صدای خنده و موزیک از طبقه‌ی پایین بالا می‌اومد.

مثل همیشه، رها هیچ علاقه‌ای به دورهمی‌های شلوغ مادرش نداشت.

سردرد لعنتی‌اش بدتر شده بود. چشم‌بند را محکم‌تر روی صورتش کشید و سعی کرد صداها را نشنود.

 

در اتاق با تقه‌ای باز شد.هما ، با یک بشقاب میوه در دست، وارد شد:

ـ باز که قهر کردی؟ شامت رو هم نخوردی. نمی‌تونی یه شب مثل آدم کنار بقیه باشی؟

 

رها، بدون برداشتن چشم‌بند، زیر لب گفت:

ـ کنار اون دوستای تو که جز هفته‌ی مد پاریس و رم، هیچی تو ذهنشون نمی‌چرخه؟ که هرچی دلشون بخواد بارم کنن؟

 

هما نفس عمیقی کشید:

ـ واقعاً نمی‌دونم تا کی می‌خوای این لج‌بازی رو ادامه بدی. مثل یه دختر امروزی رفتار کن، نه مثل کسی که با همه دنیا قهر کرده. من این‌جوری تربیتت نکردم.

 

رها چشم‌بند را کنار زد. دندان‌هایش را با عصبانیت به هم فشرد و گفت:

ـ تو کی وقت کردی کنارم باشی که از تربیت حرف می‌زنی؟ من…

 

حرفش نصفه موند. انگار چیزی توی گلویش گیر کرد. فقط نفس عمیقی کشید، رو برگردوند و با صدایی گرفته گفت:

ـ لطفاً درو ببند. چراغم رو هم خاموش کن.

 

صدای بسته شدن در آمد.

 

ساعت حوالی ۴ صبح.

درد از شقیقه‌اش رد شد و به پشت چشم‌هاش رسید. حالت تهوعش آن‌قدر شدید شد که دیگر نتوانست تحمل کند.

با زحمت خودش را تا سرویس بهداشتی رساند، خم شد… و بالا آورد

 

با دست‌های لرزان به دیوار تکیه داد. سرش گیج می‌رفت، بدنش خیس از عرق سرد بود. با زحمت خودش را به تخت رساند و یک مسکن دیگر خورد.

در ذهنش مدام تکرار می‌کرد: کاش سام الان این‌جا بود

 

دم دمای صبح، بالاخره خستگی و درد با هم یکی شدند. خواب سنگینی روی پلک‌هایش افتاد.

 

ساعت ده صبح با صدای مادرش از پشت در بیدار شد:

ـ رها، بیداری؟ دارم می‌رم بیرون. صبحونه‌تو بخور، بعد برو کلاس، باشه؟

 

جوابی نداد.

سرش هنوز تیر می‌کشید ولی کمی بهتر بود. گوشی را برداشت. سه تماس بی‌پاسخ از سام.

مرورگر را باز کرد و نوشت: بهترین متخصص مغز و اعصاب تهران.

چند دقیقه بعد، آدرس و شماره‌ی مطب را پیدا کرد. برای همان شب، ساعت ۸، نوبت گرفت.

 

وارد تلگرام شد. چشمش به عکس پروفایل سام افتاد—

همان فریم رنگی عینکش، لبخند همیشگی‌اش.

در آن قاب کوچک، همه‌چیزش بوی فاصله می‌داد.

نوشت: سلام، خوبی؟ پروازت چه ساعتیه؟

انگشتش مکث کرد. بعد، send را زد.

پارت سوم 

ساعت یه ربع به هشت

 

باد سرد پاییزی برگ‌های خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفته بود.

ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد.

کلاه بیسبال سیاهش را پایین‌تر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت.

موهای کوتاه پسرانه‌اش از زیر کلاه بیرون نمی‌زد.

 

در آیینه آسانسور، خودش را نگاه کرد.

چهره‌اش آمیزه‌ای از ظرافت و جسارت بود. چشم‌های قهوه‌ای‌اش، آرام و نافذ.با ابروهای پرپشت مشکی 

لب‌های خوش فرم ولی بی‌رنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشسته بود.

زیبایی‌اش آرام در دل می‌نشست و دیر فراموش می‌شد.

 

آسانسور ایستاد. وارد مطب شد.

سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت.

سه زن و یک مرد دیگر نشسته بودند.

 

به سمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بی‌حوصله گفت:

ـ سلام، من وقت گرفته بودم. برای ساعت هشت.

 

زن منشی میانسال با موهای بلوند و مژه‌های اکستنشن‌شده، عینک درشت، مانتوی سرمه‌ای و شال زرشکی، لبخند زد:

ـ بله عزیزم. اسمتون؟

ـ رها افشار.

 

فرمی به دستش داد:

ـ این رو لطفاً پر کن. تا نوبتت بشه صدات می‌کنم.

 

رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: مشخصات، آدرس، تلفن…

وقتی رسید به خانه‌ی «نام پدر»، مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: نام مادر: هما  افشار

فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینه‌ی ویزیت را پرداخت. منتظر ماند تا نوبتش شود.

 

چند دقیقه بعد، صدای منشی بلند شد:

ـ رها افشار؟

فرم را به دستش داد.

با ضربه‌ای آرام به در، وارد شد.

ـ سلام…

فرم را روی میز گذاشت.

 

دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت:

ـ بفرمایید، بشینید.

 

رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبه‌رو نشست.

 

مردی بود حدود پنجاه‌وهشت ساله، با چهره‌ای صمیمی و آراسته.

موهای جوگندمی‌اش با دقت شانه شده بود. گونه‌های برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که به‌سختی می‌شد تشخیصش داد.

پیراهن سرمه‌ای با کراوات آبی روشن و شلوار هم‌رنگ، ظاهر مرتبی به او داده بود، بی‌هیچ تکلفی.

 

دکتر نگاهی به فرم انداخت:

ـ خانم رها افشار… ۱۹ ساله؟

 

ـ بله.

پارت چهارم 

لحظه‌ای مکث کرد.

نگاهش به فامیلی خیره ماند. لبخندش برای ثانیه‌ای محو شد. بعد نگاهی کوتاه اما عمیق روی صورت رها انداخت.

رها متوجه شد، اما چیزی نگفت.

او هم چیزی نگفت؛ فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند.

 

با لحنی حرفه‌ای پرسید:

ـ خب رها خانوم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته این‌جوری هستی؟

 

رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود. کلاه بیس‌بالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت.

ـ شاید از حدود شش ماه پیش. ولی جدی‌ترش… شاید یه ماهی هست. بعضی وقت‌ها اون‌قدر سردرد می‌گیرم که هیچ صدایی رو نمی‌تونم تحمل کنم. یا نور… یه‌جور فشار توی شقیقه‌هامه. حالت تهوع هم دارم. تازگی‌ها خیلی بی‌حال می‌شم. خوابمم بهم ریخته.

دکتر آرام سر تکان داد و هم‌زمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید:

ـ به‌جز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش می‌شه؟ مثلاً استرس، صدا، بی‌خوابی، یا حتی بعضی غذاها؟

 

رها گفت:

ـ جاهای شلوغ و پرسر‌وصدا. و استرس… چون کلاً آدم مضطربی‌ام. مثلاً وقتی با کسی جروبحث کنم یا یه خبر بد بشنوم، سردردام بیشتر می‌شن.

 

دکتر لبخند محوی زد؛ لبخندی که بیشتر نشونه‌ی درک بود تا دلگرمی.

ـ خوبه که دقت می‌کنی. خیلی‌ها نمی‌تونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت می‌پرسم… سردردت یک‌طرفه‌ست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبح‌ها که بیدار می‌شی، سرت گیج نمی‌ره؟

 

رها سر تکان داد.

ـ نه… بیشتر سمت چپ، ولی بعضی وقتا راست. بستگی داره. خیلی وقتا هم چشم چپم می‌سوزه.

 

دکتر مشغول یادداشت‌برداری شد.

ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس می‌کنی؟ مثلاً برق‌زدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟

 

رها کمی فکر کرد:

ـ آره… بعضی وقتا چند ساعت قبلش چشمم یه‌ذره تار می‌بینه.

 

دکتر این‌بار لحنش جدی‌تر شد:

ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگه‌ای پشتش نیست. گاهی سردردهای مکرر می‌تونن نشونه‌ی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن.

ویرایش شده توسط نوشین

پارت پنجم‌

نسخه را نوشت.

ـ برای اطمینان، یه MRI از مغز لازمه و یه نوار مغز. همچنین یه آزمایش خون ساده برای بررسی الکترولیت‌ها و سطح B12. اینا کمک می‌کنن تشخیص دقیق‌تری بدیم.

 

کاغذ نسخه را برداشت، کمی با خودکار روی آن ضرب گرفت، و به سمت رها گرفت.

ـ اینا رو انجام بده عزیزم، مخصوصاً MRI و EEG مهم‌ترن. وقتی جوابشون اومد، خودت بیارشون. خودت و نتیجه‌ها با هم، باشه؟

 

رها بی‌صدا سری تکان داد.

 

دکتر با لبخند آرامی گفت:

ـ مواظب خودت باش دخترم.

 

رها تشکری کوتاه کرد، نسخه را توی کیفش گذاشت و از مطب بیرون رفت.

هوا حالا تاریک‌تر و سردتر شده بود. نسیم ملایم پاییزی از لابه‌لای درخت‌های کنار خیابون می‌گذشت و موهای کوتاه رها را به هم ریخته بود.

دستی به صورتش کشید. احساس می‌کرد بخشی از وجودش هنوز توی اون اتاق مونده.

 

رسید به ماشین. پشت فرمان نشست. نسخه را دوباره از کیف بیرون آورد. به اسم دکتر و سطرهای دست‌نویس روی کاغذ نگاه کرد.

آهی کشید. زیر لب گفت:

ـ انگار باید جدی‌ترش بگیرم…

ویرایش شده توسط نوشین

پارت ششم 

فرودگاه کالیفرنیا – شب

 

سالن خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. تنها صدای اعلان‌ها و چرخ‌های دورِ چمدانها ، در سقف طنین می‌انداخت 

پالتوی مشکی با یقه اسکی زغالی به تن داشت   موهای کوتاه و مشکی‌اش، با چند تار سفید کنار شقیقه، جذابیتی خاص داشت.لبهای خوش فرم و‌متقارنش بدون لبخند هم توجه را جلب میکرد  و ته‌ریش یک‌دستی که صورتش را جدی‌تر نشان میداد خستگی در چهره اش موج می زد، اما چشمهای قهوه ای رنگش همان نگاه گیرای پشت عینک رنگی اش،هنوز زیبا بودند،مثل همیشه، سنش  به سی وشش سال می زد، اما نگاهش… انگار  سالها بیشتر از این ها زندگی کرده بود

گوشی‌اش را بالا آورد. صفحه‌ی چت تلگرام هنوز باز بود. آخرین پیام رها:

 

خدا کنه برای دیدن مسابقه‌م ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی.

 

انگشتش آرام روی صفحه کشید. پلک‌هایش لرزیدند. «اشک در چشمانش حلقه زد و آرام سرازیر شد.

لب‌هایش لرزیدند، صدایش خش‌دار بود، زیر لب گفت:

 

زنده بمون… تا برگردم، رهای من. دیر شد… ولی دارم میام.

 

روی مانیتور پروازها، عبارت با فونت سفید چشمک می‌زد:

 

DOHA – FINAL CALL – GATE 26

 

سام نفسش را حبس کرد. گوشی را در جیبش گذاشت و با گامی سنگین به سمت گیت رفت…

ویرایش شده توسط نوشین

پارت هفتم 

بیمارستان  بخش ریکاوری ——تهران 

 

هما روی صندلی  سالن نشسته بود. شال خاکستری‌اش روی شانه‌اش سُر خورده بود. چشم‌هایش قرمز  بود و صدای گریه‌اش دیگر نمی‌آمد؛ فقط آن بغض مانده در گلو.

در همان حال، صدای قدم‌هایی از انتهای راهرو شنیده شد

دکتر خیامی با روپوشی سفید، از درِ ورودی اتاق عمل بیرون آمد.

هما با پاهایی لرزان از جا بلند شد. نزدیک بود به زمین بیفتد که دکتر به سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت.

– داری چیکار می‌کنی با خودت؟

کمکش کرد بنشیند و لیوان آبی به دستش داد.

– حالش چطوره؟ ایرج… رها خوبه؟

ایرج مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از زمین گرفت و به مینا دوخت.

– عملش خوب پیش رفته. خون‌ریزی کنترل شده فعلا در وضعیت پایداره.

باید چند ساعت زیر نظر بمونه تو ریکاوری.

ولی… نگران نباش، خطر رفع شده 

هما نفس راحتی کشید. لبش لرزید ولی چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت ایرج آرام‌تر گفت:

– بهتره یه کم استراحت کنی. یه نگا به خودت کردی این چند ساعت رو فقط گریه کردی. هما  با صدایی خفه گفت:

– ممنونم… بابت همه‌چی. واقعاً نمی‌دونم اگه تو نبودی….. نتونست ادمه بده بغض  گلویش را گرفته بود 

ایرج، با همان لحن خونسرد همیشگی، درحالی که بسمت اسانسور میرفت نگاهش را آرام برگرداند و گفت:

– کاری نکردم. فقط وظیفه‌م رو انجام دادم.

رها… برای من عزیزه

نگران نباش خودم اینجا هستم تا بهوش بیاد

دکمه‌ی آسانسور را زد در سکوت شب، صدای بسته‌شدن در آسانسور در راهرو پیچید و محو شد

پارت هشتم 

ساعت ۱بامداد 

سکوت نسبی فضای سرد اتاق ریکاوری را پر کرده بود. تنها صدای آرام مانیتورهایی که ضربان قلب را ثبت می‌کردند، در فضا طنین می‌انداخت. نور سفید و محوی از سقف تابیده بود. 

رها بی حرکت با چشمانی  بسته روی تخت دراز کشیده  بود با سری پانسمان شده ، لوله‌ی اکسیژن روی صورتش، و سرمی که آرام از شریانش پایین می‌رفت، دست چپش تا مچ پانسمان بود …

ردّ کبودی‌های بنفش روی گونه‌اش  زیر نور مهتابی اتاق پیدا بود. تصویری شکننده از او ساخته بود

پرستاری با چهره‌ای مهربان، کنار تخت خم شد و با صدایی نرم گفت:

— عزیزم… صدامو می‌شنوی؟ اگه می‌تونی، چشماتو باز کن.

لحظه‌ای گذشت. پلک‌های رها به‌آرامی لرزید. بعد با تلاشی خفیف، چشمانش نیمه‌باز شد.

نور برایش تیز بود؛ نگاهش تار و بی‌قرار.

زیر لب، صدایی خش‌دار از گلویش بیرون آمد:

— …آب…

پرستار لبخند آرامی زد.

— فعلاً نمی‌تونی آب بخوری عزیزم. باید یکم تحمل کنی 

رها چشمانش را بست… اما دوباره لب‌هایش تکان خورد. این بار نجواگونه گفت:

-س امی 

پرستار کمی نزدیک‌تر آمد. چی گفتی عزیزم؟

اما رها دیگر پاسخی نداد. چشم‌هایش آرام بسته شد؛ گویی خسته‌تر از آن بود که بجنگد. فقط نام سام… میان نیمه‌هوشیاری‌اش، رنگ گرفته بود. پرستار با قدم‌هایی آرام از اتاق ریکاوری بیرون آمد. ماسک روی صورتش را پایین کشید و نگاهی به هما  انداخت. با لبخندی خفیف، گفت:

شکر خدا به هوش اومده… البته هنوز کاملاً هوشیار نیست. اثرات داروها باعث شده کمی گیج باشه. دکتر باید بیاد ببینتش، ولی تا چند ساعت دیگه منتقلش می‌کنیم ب اتاق بخش. هما که تمام این مدت چشم از درِ اتاق برنداشته بود، انگار نفس حبس‌شده‌اش را یک‌باره بیرون داد. سعی کرد چیزی بگوید، اما صدایش در گلویش ماند.بغض گلویش اجازه حرف زدن نمیداد تنها لبخند محوی زد و پلک زد تا اشک نریزد. صدای قدم‌های تندی از انتهای راهرو می امد.

مردی قدبلند، با کت چرمی، موهای مشکی آشفته و نگاهی پراضطراب،چشمان درشت و تیره‌اش، با آن ابروهای گره‌خورده، ترکیبی عجیب از گذشته‌ی هما  را در صورتش داشت.انگار زمان برگشته بود و حالا، روبه‌روی او، مردی حدود چهل‌ساله ایستاده بود که در چشم‌هایش، رد خونِ خودش را می‌دید.

هما ، با چهره‌ای که هنوز زیبایی‌اش را حفظ کرده بود، فقط کمی سایه‌ی خستگی سال‌ها بر آن نشسته بود، به او نگاه کرد.

لب‌هایش لرزید. آرام و با صدایی که انگار از تهِ جان می‌آمد گفت:

 

امیر… جان.

پارت نهم 

امیر یک لحظه هم معطل نکرد. خودش را به او رساند، او را در آغوش کشید.

نفس‌هایش تند بود، شانه‌هایش از اضطراب می‌لرزید.

با صدایی گرفته گفت:

 

وقتی زنگ زدی گفتی تصادف کرده … انگار زمین زیر پام خالی شد نفهمیدم چطوری خودم ازساری رسوندم تا اینجا 

 

هما سرش را پایین انداخت. انگار برای اولین‌بار امشب، اجازه داد کسی او را نگه دارد 

 

آرام زمزمه کرد:

خوبه که اومدی… دکتر گفت عمل خوب پیش رفته. حالا باید صبر کنیم تا به‌هوش بیاد.

 

امیر نگاهش را به درِ بخش ریکاوری دوخت. چشم‌هایش برق می‌زد، اما نه از امید—از اشکی که هنوز نریخته بود.

لب‌هایش لرزید، نفسش شکست، و با صدایی که از بغضی سنگین می‌آمد، زیر لب زمزمه کرد:

 

من بمیرم دایی… تو رو این‌طوری روی تخت نبینم…

 

صدایش شکست.هما  آرام دستش را روی بازوی او گذاشت. لحظه‌ای بی‌کلام، فقط صدای مانیتورها بود و سکوت نیمه‌شب.

و قلب‌هایی که هنوز داشتند از شوکِ دیدنِ رها، می‌لرزیدند

 

اتاق ریکاوری .

 

در را آرام باز کرد. سکوت نیمه‌گرم اتاق با صدای گام‌های آهسته‌ی دکتر شکست. نگاهی گذرا به مانیتور انداخت، به اعداد و نوسان نبض. سپس نزدیک تخت ایستاد. رها بی‌حرکت خوابیده بود؛ باندی دور سرش پیچیده بود، کبودی‌های روی گونه‌اش قابل مشاهده بود، و دستی که به دقت پانسمان شده بود

 

آرام خم شد. دست ظریف و بی‌رمق دختر را در دستانش گرفت. سردی انگشتانش، مثل چیزی که نمی‌خواست بپذیره، ته قلبش نشست.

 

رها جان عزیزم… صدامو می‌شنوی؟» صدایش آرام و گرم بود.

پلک‌های رها لرزید. به نظر می‌رسید میان تاریکی و نور گیج و ناتوان است. دکتر لبخند زد. چشمانش نیمه‌باز شد. نگاهش بی‌جهت چرخید. لب‌هایش خشک بود، با تلاش گفت:

آااب…

 

پرستار جلو اومد، ولی دکتر بی‌کلام با دست اشاره کرد صبر کنه. خودش با پنبه کوچکی که نم‌دار کرده بود، لب‌های ترک‌خورده‌ی رها رو مرطوب کرد. با لحنی نرم گفت:

فعلاً نمی‌تونی آب بخوری عزیزم. همین‌که بیداری، یعنی همه‌چی داره خوب پیش می‌ره.

 

دست رها که هنوز در دستش بود، کمی لرزید. صدای مبهمی از گلویش بیرون آمد:

سااااا…

 

ایرج چشم از صورت رها برنداشت. همچنان که دستش را آرام نگه داشته بود، با لحن ملایمی گفت:

«نباید زیاد حرف بزنی. الان فقط استراحت کن، باشه؟

 

نگاه رها داشت دوباره سنگین می‌شد. پلک‌هاش روی هم افتادن. ایرج اما هنوز ایستاده بود ..

بالاخره، با نگاهی کوتاه به مانیتور و اشاره‌ای به پرستار، آروم عقب رفت اما  انگار چیزی توی چشم‌هاش مونده بود.

پارت دهم 

***

… انگار باید جدی ترش بگیرم 

نفس عمیقی کشید، گوشی‌اش را از کیفش درآورد. صفحه‌اش را باز کرد، چند ثانیه به اسم مامان خیره ماند و بعد تماس گرفت.

 

بوق…

بوق…

 

صدای مادرش از آن‌طرف آمد، کمی خسته، کمی خشک:

– الو؟

 

– مامان… سلام.

سکوت کوتاهی برقرار شد.

– هنوز بیرونی ،کلاست رفتی؟؟

 

– نه نرفتم . کار داشتم .ببین زنگ زدم بگم دارم می‌رم فرودگاه 

–تو‌‌که گفتی پروازش ۱۱

 

– آره. پروازساعت ۱۱ می‌شینه. تابرسم اونجا دیرم‌میشه 

صدای هما آرام‌تر شد:

– باشه ، مواظب خودت باش آروم رانندگی کن …یه چیزی هم بخور، ضعف نکنی دوباره 

 

رها لبخند خفیفی زد، هرچند مادرش نمی‌دید.

– حواسم هست. بعداً زنگ می‌زنم. خداحافظ.

 

بعد از قطع تماس، گوشی را برای چند ثانیه در دستش نگه داشت. به ساعت نگاه کرد،۸:۵۰ دقیقه 

بود 

 

نگاهش توی آینه روی چشمان خسته‌اش قفل شد…‌

و یک حس مبهم… نمی‌دانست از درد است، از حرف‌های دکتر  یا از دیدن سام.

ماشین را روشن کرد و، آرام از حاشیه‌ی خیابان بیرون آمد و پا روی گاز گذاشت…

صدای پخش ماشین رو زیاد کرد صدای ابی از بلندگو پخش پیچید:

من، خالی از عاطفه و خشم

خالی از خویشی و غربت

گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

 

عشق ، آخرین همسفر من

 

مثل تو منو رها کرد

 

حالا دستام مونده و تنهایی من

 

ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن

 

ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من

 

آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ

 

باخته و برندمون هیچ

 

تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ

 

ای (ای)، ای مثل من تک و تنها (تک و تنها)

 

دستامو بگیر که عمر رفت

 

همه چی تویی ، زمین و آسمون هیچ

 

ای دریغ از من ، که بی خود مثل تو گمشدم ، گمشدم تو ظلمت تن

 

ای دریغ از تو ، که مثل عکس عشق ، هنوزم داد می زنی تو آینه ی من

 

آه ، گریمون هیچ ، خندمون هیچ

 

باخته و برندمون هیچ

 

تنها آغوش تو مونده ، غیر از اون هیچ

 

بی تو می میرم (می میرم)

 

همه بود و نبود

 

بیا پر کن منو ای خورشید دل سرد

 

بی تو می میرم مثل قلب چراغ

 

نور تو بودی ، کی منو از تو جدا کرد

 

شیشه را پایین داد . باد پاییز لای موهایش ‌پیچید…سرعتش را زیادتر کرد  نگاهش به جلو بود، ولی انگار ذهنش هزار جا می‌رفت. چراغ‌ها از کنار صورتش رد می‌شدن، مثل خاطراتی که با سر و صدا از ذهنش عبور می‌کردن. هوای شب، نورهای مات، صدای ابی، و نبضی کند و سنگین در شقیقه‌اش…

غم و انتظار، مثل ریتم آرام آهنگ، زیر پوستش حرکت می‌کرد وزیر لب زمزمه میکرد 

پارت یازدهم 

***

سالن ورود پروازهای خارجی، فرودگاه امام خمینی.

 

سام با قدم‌هایی محکم از در خروجی وارد شد. با پیراهن ابی روشنش،با کت زغالی که بی هیچ چین وچروکی روی  دست انداخته بود و چمدانش را دنبال خود می‌کشید. همان استایل همیشگی: موهای کوتاه و مرتب زیر کلاه کپ، عینک رنگی  نگاه نافذش و آن حالت آرامِ جدی، تضادی خاص داشت. مردی با ظاهری مرتب، اما چیزی در برق نگاهش انگار از تلاطمی پنهان خبر می‌داد 

 

صفحه‌ گوشی را باز کرد رفت توی مخاطبین.

 

انگشتش ایستاد روی اسمی : رهای من 

عکس کوچکی از چهره‌ خندان رها نمایان بود لبخندی محو زد. برای چند ثانیه فقط به اسم ‘رهای من’ خیره ماند. بعد، تماس گرفت…

***

بخش مراقبت‌های ویژه 

 

صدای دستگاه‌ها هنوز با ریتم آرام در فضا می‌چرخید 

 

در باز شد. امیر با قدم‌هایی سنگین، به همراه هما ، وارد شد. صورتش هنوز دلهره داشت. چند لحظه کنار تخت ایستاد. امیر نزدیکتر شد . لحظه‌ای به صورت رنگ‌پریده‌ی رها خیره شد با بخیه‌ها ی کنار شقیقه‌اش، کبودی روی گونه‌اش، و نفس‌های منظم اما ضعیف .بعد آهی کشید، خم شد، و با صدایی که تهش می‌لرزید گفت:

دورت بگردم  من… جانِ دایی…

صورتش را به آرامی به گونه ی سرد رها نزدیک کرد و بوسه‌ای نرم و پُر احساس بر آن نشاند. پلک‌هایش را بست، انگار بخواد درد را با همان بوسه ببلعد

هما که تا آن لحظه عقب‌تر ایستاده بود،  جلو تر آمد. پاهایش انگار دیگر توان ایستادن نداشتند. به تخت نزدیک شد، به‌آرامی دست دخترش را گرفت و میان دست‌های خودش فشرد.

انگار می‌خواست گرمای خودش را به او منتقل کند. صدایش گرفت ولی مصمم بود:

رها… مامان اینجاست. می‌شنوی؟

 

درِ اتاق با صدایی آهسته باز شد. دکتر خیامی وارد شد. لبخند آرام و خسته‌ای زد، نگاه کوتاهی به مانیتورها انداخت، سپس جلو آمد و با نگاهی پدرانه به رها خیره شد.

هوشیاریش داره بهتر می‌شه. فعلاً باید فقط استراحت کنه.

 

 پرستار وارد اتاق شد. با صدایی آرام فضای سنگین اتاق را شکست:

بیمار باید تنها باشه.  استراحت براش خیلی مهمه.

 

هما  نگاهش را از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی رها برداشت. هنوز دست دخترش را گرفته بود، انگار می‌ترسید با رها خداحافظی کند.

امیر جلوتر آمد، دستش را به شانه‌ی هما  گذاشت:

عمه جون  بیا… باید استراحت کنی ، دو روز تو‌ سرپایی استراحت نکردی خودم‌ میرسونمت خونه 

 

دکتر خیامی ، با نگاهی اطمینان‌بخش گفت:

نگران نباش، من خودم اینجام. هر اتفاقی بیفته،  بهتون خبر می‌دم.

پارت دوازدهم‌

هما به‌ سختی سر تکان داد. خم شد، آرام پیشانی‌ رها را بوسید.

امیر هم دست رها را گرفت و بوسه‌ی پراز مهر زد:

جون دایی… زود خوب شو.

هما و امیر آخرین نگاه را به تخت انداختند، و بعد از در بیرون رفتند.

صدای بسته شدن در، سکوتی غریب را در اتاق پخش کرد

 

**

 

باد سردی از درِ اتوماتیکِ سالن ورود گذشت.

رها، مضطرب و بی‌قرار، میان جمعیت ایستاده بود. نفس‌های کوتاهش با بخارِ هوا یکی شده بود.

 

و بالاخره، در باز شد.

 

سام با قدم‌هایی مطمئن وارد شد…

کت زغالی اش  روی ساعدش افتاده بود، شلوار جین و چمدانی در دست. صورتش خونسرد بود، اما نگاهش… نگاهی که دل از جا می‌کَند.

 

رها انگار برای لحظه‌ای نفسش را حبس کرده باشد، دستش را بالا آورد، تکان داد و جلو رفت.

سام چشم از نگاهش برنداشت.

وقتی به هم رسیدند، هیچ‌کدام چیزی نگفتند. فقط آغوشی بود محکم، طولانی، گرم.

سام لب‌هایش را آهسته روی گونه‌ی رها گذاشت. چند بوسه‌ی بی‌صدا، آرام و بی‌شتاب… انگار زمان فقط برای آن لحظه ایستاده بود.

رها، با صدایی پر از بغض که فقط سام می‌شنید، گفت:

خوش اومدی…

و سام، با لبخند محوی که چیزی میان دلتنگی و آرامش بود، گفت:

دلم برات خیلی تنگ شده بود.

 

رها بیشتر خودش را به او فشرد. دستانش را محکم دور گردن سام حلقه کرده بود، انگار بخواهد زمان را نگه دارد.

 

صدای جمعیت، اعلان پروازها، چرخ‌دستی‌ها و همهمه‌ی سالن فرودگاه… همه در پس‌زمینه محو شده بود

 

به پارکینگ که رسیدند، سام چمدان را در صندوق عقب گذاشت .رها ازآینه ماشین  نگاهش کرد.

چمدان در صندوق جا گرفت، در بسته شد، و سام دوباره سوار شد.

ماشین به‌آرامی از پارکینگ خارج شد، و نورهای فرودگاه یکی‌یکی در آینه عقب محو شدند.

صدای ابی هنوز در فضا پیچیده بود

 

عشق، آخرین همسفر من مثل تو منو رها کرد

 

رها دستش را روی فرمان جابجا کرد. نگاه کوتاهی به سام انداخت.

سام با همان مهربانی همیشگی، کمی خم شد و آرام گفت:

حالت خوبه؟

 

رها لبخند زد:

الان که تو رو می‌بینم، عالی‌ام.

 

سام اما قانع نشد. نگاهش را جدی‌تر کرد:

دیشب چند بار زنگ زدم… جواب ندادی.

 

رها چشم از جاده برنداشت. لحنش آرام بود:

سرم یکم درد می‌کرد… صبح دیدم زنگ زدی.

چهره‌ی سام کمی در هم رفت. دستش را جلو آورد و پشت دستش را به پیشانی رها گذاشت داغ بود :

مطمئنی یه‌کم …؟بیشتر از “یه‌کم” بنظر می‌رسه. چشمهات اینو نمی‌گن.

 

رها لب پایینش را کمی گاز گرفت و بعد گفت:

همون درد همیشگیه. قبل اینکه بیام دنبالت، رفتم دکتر.

_ با کی رفتی ؟

_ تنها رفتم 

سام نگاهی کوتاه به صورتش انداخت، با صدایی آرام اما کنایه‌دار گفت:

چرا تنها باز قهر کردی باهاش؟

 

رها مکثی کرد. زیر لب گفت:

_بهش نگفتم. دیشب طبق معمول مهمونی داشت.

پارت سیزدهم‌

سام سکوت کرد. انگار منتظر ادامه‌ی حرفش بود

 

_هیچی. یه‌سری آزمایش نوشت… ام‌آر‌آی  و‌نوار مغز هم باید انجام بدم

 

سام، بی‌تردید و قاطع، گفت:

با هم می‌ریم. خودم می‌برمت. این‌قدر به خودت فشار نیار… همه‌چی درست میشه. من هستم.

 

*****

سام روی صندلی پرواز، چشم از پنجره هواپیما برنمی‌داشت.

نور آفتاب روی بال هواپیما افتاده بود.

چشم‌هایش را بست اما خوابش ‌نبرد . دست‌هایش روی دسته صندلی قفل شده بود. با اینکه ساعت‌ها در پرواز بود، انگار زمان ایستاده بود.

آخرین پیامی که دیده بود هنوز در ذهنش می‌پیچید، 

 

خدا کنه برای دیدن مسابقه‌م ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی.

 

نفسش را آرام بیرون داد. زیر لب، بی‌صدا گفت:

دارم میام 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...