رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: نقطه ی بی صدا

نویسنده:دیبا  

ژانر:درام روانشناختی، خانوادگی ـ اجتماعی، با فضای احساسی. شخصیت‌محور

 

مقدمه:

گاهی زندگی درست از همان‌جایی تغییر می‌کند که فکرش را نمی‌کنی.

از یک جمله‌ی ساده،

یک نگاهِ نیمه‌تمام،

یا حتی سکوتی که قرار نبود طولانی شود؛ نه قهرمانی هست و نه معجزه‌ای؛

فقط آدم‌هایی‌اند با دل‌هایی پر از حرف،

و مسیرهایی که باید از دلِ حقیقت عبور کند…

تا شاید، در نهایت،

از دل سکوت، صدایی شنیده شود.

خلاصه:

رها، دختری نوزده‌ساله با دنیایی از رؤیاها و سردرگمی‌ها، درست در آستانه‌ی یک اتفاق مهم در زندگی‌اش، دچار حادثه‌ای می‌شود که همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد. سکوت‌های مادرش، حضور مردی از گذشته، و بازگشت مردی از غربت، همگی دست‌به‌دست هم می‌دهند تا گذشته‌ی پنهان و رازهای خانوادگی آرام‌آرام از زیر خاکستر سال‌ها سکوت بیرون بزنند

ویرایش شده توسط نوشین
  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان نقطه‌ی بی‌صدا | دیبا کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پیست مسابقات رالی 

 

باد سردی از پنجره ی شکسته سمت راننده  به صورتش می خورد  صداها دور و نزدیک می شدند، انگار از پشت یک دیوار ضخیم شنیده می شدند. چشم هایش بسته بود، اما هر موج صدایی به مغزش  هجوم می آورد 

 

صدای جیغ و داد تماشاچیان ،صدای دویدن… فریاد آشنای مربی‌اش: «زنده‌اس!  نفس می‌کشه!»…….

 

صدای آژیر آمبولانس نزدیک می‌شد…

سرش تیر می‌کشید. تمام صورتش خاکی  و خون آلود بود و از بینی اش خون جاری بود 

همه‌چیز داشت محو می‌شد. انگار آخرین صدایی که شنید، صدای شکستن  چیزی در درون خودش بود.

 

 

برانکارد از داخل آمبولانس به سمت اورژانس حرکت داده شد. هما ، با قدم‌های لرزان کنار برانکارد می‌دوید. صورتش از اشک خیس بود، رنگ‌پریده، و دست لرزانش را محکم در دست رها نگه داشته بود

باصدای لرزون و پراز بغضش روی صورت بی‌حرکت رها خم شد … 

رها… دخترم… لطفاً پاشو… چشاتو باز کن… من اینجام، کنارتم… بیدار شو عزیزم…من الان به سام چی بگم 

مربی رها با چهره‌ای گرفته و نگران، مادرش را دلداری می‌داد.: خانم افشار… خواهش می‌کنم آروم باشین… ، دارن همه کاری می‌کنن که نجاتش بدن… شما باید قوی باشین… مینا فقط نگاهش میکرد. انگار صدایش را نمی‌شنید،نگاهش قفل شده بود روی پاهای بی‌حرکت دخترش که از جلوی چشمانش عبور می‌کرد 

 

داخل اورژانس، پرستاری با دستکش‌های آبی جلوی درِ ورودی ایستاده بود و با صدایی جدی اعلام کرد:

کد قرمز. تصادف شدید، ضربه به سر، خونریزی از بینی، عدم پاسخ به محرک.

 

در همان لحظه، صدای قدم‌های تند در راهرو پیچید.

دکتر خیامی، با روپوش نیمه‌پوشیده و گوشی  در دست، با عجله خودش را رساند.

نفس‌نفس می‌زد. چشمش به مانیتور افتاد. تند و بی‌مقدمه پرسید:

ضربه به قاعده جمجمه؟ چرا هنوز نبردینش؟

 

پرستار که مشغول تنظیم برانکارد بود، بی‌آنکه سر بلند کند گفت:

دارن آماده‌اش می‌کنن برای اتاق عمل، دکتر. دستور داده شده.

 

لحظه‌ای مکث کرد. بعد، نگاهش روی چهره‌ی خون‌آلود دخترک قفل شد.

انگار دنیا برای یک ثانیه ایستاد.

نفسش را حبس کرد.

زیر لب گفت:

نه… نه برای اون… نباید اتفاقی براش بیفته… باید برگردی رها… باید زنده بمونی…

 

پارت دوم

سه سال قبل

 

ساعت نزدیک دوازده شب بود. صدای خنده و موزیک از طبقه‌ی پایین بالا می‌اومد.

مثل همیشه، رها هیچ علاقه‌ای به دورهمی‌های شلوغ مادرش نداشت.

سردرد لعنتی‌اش بدتر شده بود. چشم‌بند را محکم‌تر روی صورتش کشید و سعی کرد صداها را نشنود.

 

در اتاق با تقه‌ای باز شد.هما ، با یک بشقاب میوه در دست، وارد شد:

ـ باز که قهر کردی؟ شامت رو هم نخوردی. نمی‌تونی یه شب مثل آدم کنار بقیه باشی؟

 

رها، بدون برداشتن چشم‌بند، زیر لب گفت:

ـ کنار اون دوستای تو که جز هفته‌ی مد پاریس و رم، هیچی تو ذهنشون نمی‌چرخه؟ که هرچی دلشون بخواد بارم کنن؟

 

هما نفس عمیقی کشید:

ـ واقعاً نمی‌دونم تا کی می‌خوای این لج‌بازی رو ادامه بدی. مثل یه دختر امروزی رفتار کن، نه مثل کسی که با همه دنیا قهر کرده. من این‌جوری تربیتت نکردم.

 

رها چشم‌بند را کنار زد. دندان‌هایش را با عصبانیت به هم فشرد و گفت:

ـ تو کی وقت کردی کنارم باشی که از تربیت حرف می‌زنی؟ من…

 

حرفش نصفه موند. انگار چیزی توی گلویش گیر کرد. فقط نفس عمیقی کشید، رو برگردوند و با صدایی گرفته گفت:

ـ لطفاً درو ببند. چراغم رو هم خاموش کن.

 

صدای بسته شدن در آمد.

 

ساعت حوالی ۴ صبح.

درد از شقیقه‌اش رد شد و به پشت چشم‌هاش رسید. حالت تهوعش آن‌قدر شدید شد که دیگر نتوانست تحمل کند.

با زحمت خودش را تا سرویس بهداشتی رساند، خم شد… و بالا آورد

 

با دست‌های لرزان به دیوار تکیه داد. سرش گیج می‌رفت، بدنش خیس از عرق سرد بود. با زحمت خودش را به تخت رساند و یک مسکن دیگر خورد.

در ذهنش مدام تکرار می‌کرد: کاش سام الان این‌جا بود

 

دم دمای صبح، بالاخره خستگی و درد با هم یکی شدند. خواب سنگینی روی پلک‌هایش افتاد.

 

ساعت ده صبح با صدای مادرش از پشت در بیدار شد:

ـ رها، بیداری؟ دارم می‌رم بیرون. صبحونه‌تو بخور، بعد برو کلاس، باشه؟

 

جوابی نداد.

سرش هنوز تیر می‌کشید ولی کمی بهتر بود. گوشی را برداشت. سه تماس بی‌پاسخ از سام.

مرورگر را باز کرد و نوشت: بهترین متخصص مغز و اعصاب تهران.

چند دقیقه بعد، آدرس و شماره‌ی مطب را پیدا کرد. برای همان شب، ساعت ۸، نوبت گرفت.

 

وارد تلگرام شد. چشمش به عکس پروفایل سام افتاد—

همان فریم رنگی عینکش، لبخند همیشگی‌اش.

در آن قاب کوچک، همه‌چیزش بوی فاصله می‌داد.

نوشت: سلام، خوبی؟ پروازت چه ساعتیه؟

انگشتش مکث کرد. بعد، send را زد.

پارت سوم 

ساعت یه ربع به هشت

 

باد سرد پاییزی برگ‌های خشک خیابان شریعتی را به بازی گرفته بود.

ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و پیاده شد.

کلاه بیسبال سیاهش را پایین‌تر کشید. کت جین تیره، شلوار جین و کتونی سفید به تن داشت.

موهای کوتاه پسرانه‌اش از زیر کلاه بیرون نمی‌زد.

 

در آیینه آسانسور، خودش را نگاه کرد.

چهره‌اش آمیزه‌ای از ظرافت و جسارت بود. چشم‌های قهوه‌ای‌اش، آرام و نافذ.با ابروهای پرپشت مشکی 

لب‌های خوش فرم ولی بی‌رنگ، موهای مشکی کوتاه… معصومیتی تلخ و سرسختی خاموش در نگاهش نشسته بود.

زیبایی‌اش آرام در دل می‌نشست و دیر فراموش می‌شد.

 

آسانسور ایستاد. وارد مطب شد.

سالن انتظار با کاغذ دیواری کرم، مبلمانی سبز رنگ و بوی ملایم قهوه، فضایی گرم و آرام داشت.

سه زن و یک مرد دیگر نشسته بودند.

 

به سمت میز منشی رفت. با لحنی مؤدب ولی بی‌حوصله گفت:

ـ سلام، من وقت گرفته بودم. برای ساعت هشت.

 

زن منشی میانسال با موهای بلوند و مژه‌های اکستنشن‌شده، عینک درشت، مانتوی سرمه‌ای و شال زرشکی، لبخند زد:

ـ بله عزیزم. اسمتون؟

ـ رها افشار.

 

فرمی به دستش داد:

ـ این رو لطفاً پر کن. تا نوبتت بشه صدات می‌کنم.

 

رها فرم را گرفت، برگشت و روی صندلی خالی کنار پنجره نشست. خودکار را از کیفش بیرون آورد، فرم را باز کرد و شروع کرد به نوشتن: مشخصات، آدرس، تلفن…

وقتی رسید به خانه‌ی «نام پدر»، مثل همیشه خط زد. زیرش نوشت: نام مادر: هما  افشار

فرم را تکمیل کرد، به منشی داد و هزینه‌ی ویزیت را پرداخت. منتظر ماند تا نوبتش شود.

 

چند دقیقه بعد، صدای منشی بلند شد:

ـ رها افشار؟

فرم را به دستش داد.

با ضربه‌ای آرام به در، وارد شد.

ـ سلام…

فرم را روی میز گذاشت.

 

دکتر ایرج خیامی با گرمی گفت:

ـ بفرمایید، بشینید.

 

رها نفس عمیقی کشید و روی صندلی روبه‌رو نشست.

 

مردی بود حدود پنجاه‌وهشت ساله، با چهره‌ای صمیمی و آراسته.

موهای جوگندمی‌اش با دقت شانه شده بود. گونه‌های برجسته، چشمان نافذ سیاه، و لبخندی نرم که به‌سختی می‌شد تشخیصش داد.

پیراهن سرمه‌ای با کراوات آبی روشن و شلوار هم‌رنگ، ظاهر مرتبی به او داده بود، بی‌هیچ تکلفی.

 

دکتر نگاهی به فرم انداخت:

ـ خانم رها افشار… ۱۹ ساله؟

 

ـ بله.

پارت چهارم 

لحظه‌ای مکث کرد.

نگاهش به فامیلی خیره ماند. لبخندش برای ثانیه‌ای محو شد. بعد نگاهی کوتاه اما عمیق روی صورت رها انداخت.

رها متوجه شد، اما چیزی نگفت.

او هم چیزی نگفت؛ فقط سریع نگاهش را به برگه برگرداند.

 

با لحنی حرفه‌ای پرسید:

ـ خب رها خانوم، از کی این علائم شروع شده؟ چند وقته این‌جوری هستی؟

 

رها به صندلی تکیه داد. هنوز کمی سردش بود. کلاه بیس‌بالش را از سر برداشت و روی پاهایش گذاشت.

ـ شاید از حدود شش ماه پیش. ولی جدی‌ترش… شاید یه ماهی هست. بعضی وقت‌ها اون‌قدر سردرد می‌گیرم که هیچ صدایی رو نمی‌تونم تحمل کنم. یا نور… یه‌جور فشار توی شقیقه‌هامه. حالت تهوع هم دارم. تازگی‌ها خیلی بی‌حال می‌شم. خوابمم بهم ریخته.

دکتر آرام سر تکان داد و هم‌زمان داخل پرونده چیزهایی نوشت. بعد با لحنی همدلانه پرسید:

ـ به‌جز این علائم، چیزی هست که خودت حس کنی باعث بدتر شدنش می‌شه؟ مثلاً استرس، صدا، بی‌خوابی، یا حتی بعضی غذاها؟

 

رها گفت:

ـ جاهای شلوغ و پرسر‌وصدا. و استرس… چون کلاً آدم مضطربی‌ام. مثلاً وقتی با کسی جروبحث کنم یا یه خبر بد بشنوم، سردردام بیشتر می‌شن.

 

دکتر لبخند محوی زد؛ لبخندی که بیشتر نشونه‌ی درک بود تا دلگرمی.

ـ خوبه که دقت می‌کنی. خیلی‌ها نمی‌تونن اینا رو به هم ربط بدن. حالا چند تا سوال دیگه ازت می‌پرسم… سردردت یک‌طرفه‌ست؟ معمولاً کدوم سمت؟ صبح‌ها که بیدار می‌شی، سرت گیج نمی‌ره؟

 

رها سر تکان داد.

ـ نه… بیشتر سمت چپ، ولی بعضی وقتا راست. بستگی داره. خیلی وقتا هم چشم چپم می‌سوزه.

 

دکتر مشغول یادداشت‌برداری شد.

ـ قبل از شروع سردرد چیزی حس می‌کنی؟ مثلاً برق‌زدگی، تاری دید، یا بوی خاصی؟

 

رها کمی فکر کرد:

ـ آره… بعضی وقتا چند ساعت قبلش چشمم یه‌ذره تار می‌بینه.

 

دکتر این‌بار لحنش جدی‌تر شد:

ـ خب، علائمت خیلی شبیه میگرن با اورا هست. (With Migraine Aura) ولی باید مطمئن بشیم چیز دیگه‌ای پشتش نیست. گاهی سردردهای مکرر می‌تونن نشونه‌ی افزایش فشار داخل جمجمه یا مشکلات عصبی دیگه باشن.

ویرایش شده توسط نوشین

پارت پنجم‌

نسخه را نوشت.

ـ برای اطمینان، یه MRI از مغز لازمه و یه نوار مغز. همچنین یه آزمایش خون ساده برای بررسی الکترولیت‌ها و سطح B12. اینا کمک می‌کنن تشخیص دقیق‌تری بدیم.

 

کاغذ نسخه را برداشت، کمی با خودکار روی آن ضرب گرفت، و به سمت رها گرفت.

ـ اینا رو انجام بده عزیزم، مخصوصاً MRI و EEG مهم‌ترن. وقتی جوابشون اومد، خودت بیارشون. خودت و نتیجه‌ها با هم، باشه؟

 

رها بی‌صدا سری تکان داد.

 

دکتر با لبخند آرامی گفت:

ـ مواظب خودت باش دخترم.

 

رها تشکری کوتاه کرد، نسخه را توی کیفش گذاشت و از مطب بیرون رفت.

هوا حالا تاریک‌تر و سردتر شده بود. نسیم ملایم پاییزی از لابه‌لای درخت‌های کنار خیابون می‌گذشت و موهای کوتاه رها را به هم ریخته بود.

دستی به صورتش کشید. احساس می‌کرد بخشی از وجودش هنوز توی اون اتاق مونده.

 

رسید به ماشین. پشت فرمان نشست. نسخه را دوباره از کیف بیرون آورد. به اسم دکتر و سطرهای دست‌نویس روی کاغذ نگاه کرد.

آهی کشید. زیر لب گفت:

ـ انگار باید جدی‌ترش بگیرم…

ویرایش شده توسط نوشین

پارت ششم 

فرودگاه کالیفرنیا – شب

 

سالن خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. تنها صدای اعلان‌ها و چرخ‌های دورِ چمدانها ، در سقف طنین می‌انداخت 

پالتوی مشکی با یقه اسکی زغالی به تن داشت   موهای کوتاه و مشکی‌اش، با چند تار سفید کنار شقیقه، جذابیتی خاص داشت.لبهای خوش فرم و‌متقارنش بدون لبخند هم توجه را جلب میکرد  و ته‌ریش یک‌دستی که صورتش را جدی‌تر نشان میداد خستگی در چهره اش موج می زد، اما چشمهای قهوه ای رنگش همان نگاه گیرای پشت عینک رنگی اش،هنوز زیبا بودند،مثل همیشه، سنش  به سی وشش سال می زد، اما نگاهش… انگار  سالها بیشتر از این ها زندگی کرده بود

گوشی‌اش را بالا آورد. صفحه‌ی چت تلگرام هنوز باز بود. آخرین پیام رها:

 

خدا کنه برای دیدن مسابقه‌م ایران باشی… دوست دارم اگه اول بشم، تو اونجا باشی.

 

انگشتش آرام روی صفحه کشید. پلک‌هایش لرزیدند. «اشک در چشمانش حلقه زد و آرام سرازیر شد.

لب‌هایش لرزیدند، صدایش خش‌دار بود، زیر لب گفت:

 

زنده بمون… تا برگردم، رهای من. دیر شد… ولی دارم میام.

 

روی مانیتور پروازها، عبارت با فونت سفید چشمک می‌زد:

 

DOHA – FINAL CALL – GATE 26

 

سام نفسش را حبس کرد. گوشی را در جیبش گذاشت و با گامی سنگین به سمت گیت رفت…

ویرایش شده توسط نوشین

پارت هفتم 

بیمارستان  بخش ریکاوری ——تهران 

 

هما روی صندلی  سالن نشسته بود. شال خاکستری‌اش روی شانه‌اش سُر خورده بود. چشم‌هایش قرمز  بود و صدای گریه‌اش دیگر نمی‌آمد؛ فقط آن بغض مانده در گلو.

در همان حال، صدای قدم‌هایی از انتهای راهرو شنیده شد

دکتر خیامی با روپوشی سفید، از درِ ورودی اتاق عمل بیرون آمد.

هما با پاهایی لرزان از جا بلند شد. نزدیک بود به زمین بیفتد که دکتر به سمتش آمد و زیر بازویش را گرفت.

– داری چیکار می‌کنی با خودت؟

کمکش کرد بنشیند و لیوان آبی به دستش داد.

– حالش چطوره؟ ایرج… رها خوبه؟

ایرج مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از زمین گرفت و به مینا دوخت.

– عملش خوب پیش رفته. خون‌ریزی کنترل شده فعلا در وضعیت پایداره.

باید چند ساعت زیر نظر بمونه تو ریکاوری.

ولی… نگران نباش، خطر رفع شده 

هما نفس راحتی کشید. لبش لرزید ولی چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت ایرج آرام‌تر گفت:

– بهتره یه کم استراحت کنی. یه نگا به خودت کردی این چند ساعت رو فقط گریه کردی. هما  با صدایی خفه گفت:

– ممنونم… بابت همه‌چی. واقعاً نمی‌دونم اگه تو نبودی….. نتونست ادمه بده بغض  گلویش را گرفته بود 

ایرج، با همان لحن خونسرد همیشگی، درحالی که بسمت اسانسور میرفت نگاهش را آرام برگرداند و گفت:

– کاری نکردم. فقط وظیفه‌م رو انجام دادم.

رها… برای من عزیزه

نگران نباش خودم اینجا هستم تا بهوش بیاد

دکمه‌ی آسانسور را زد در سکوت شب، صدای بسته‌شدن در آسانسور در راهرو پیچید و محو شد

پارت هشتم 

ساعت ۱بامداد 

سکوت نسبی فضای سرد اتاق ریکاوری را پر کرده بود. تنها صدای آرام مانیتورهایی که ضربان قلب را ثبت می‌کردند، در فضا طنین می‌انداخت. نور سفید و محوی از سقف تابیده بود. 

رها بی حرکت با چشمانی  بسته روی تخت دراز کشیده  بود با سری پانسمان شده ، لوله‌ی اکسیژن روی صورتش، و سرمی که آرام از شریانش پایین می‌رفت، دست چپش تا مچ پانسمان بود …

ردّ کبودی‌های بنفش روی گونه‌اش  زیر نور مهتابی اتاق پیدا بود. تصویری شکننده از او ساخته بود

پرستاری با چهره‌ای مهربان، کنار تخت خم شد و با صدایی نرم گفت:

— عزیزم… صدامو می‌شنوی؟ اگه می‌تونی، چشماتو باز کن.

لحظه‌ای گذشت. پلک‌های رها به‌آرامی لرزید. بعد با تلاشی خفیف، چشمانش نیمه‌باز شد.

نور برایش تیز بود؛ نگاهش تار و بی‌قرار.

زیر لب، صدایی خش‌دار از گلویش بیرون آمد:

— …آب…

پرستار لبخند آرامی زد.

— فعلاً نمی‌تونی آب بخوری عزیزم. باید یکم تحمل کنی 

رها چشمانش را بست… اما دوباره لب‌هایش تکان خورد. این بار نجواگونه گفت:

-س امی 

پرستار کمی نزدیک‌تر آمد. چی گفتی عزیزم؟

اما رها دیگر پاسخی نداد. چشم‌هایش آرام بسته شد؛ گویی خسته‌تر از آن بود که بجنگد. فقط نام سام… میان نیمه‌هوشیاری‌اش، رنگ گرفته بود. پرستار با قدم‌هایی آرام از اتاق ریکاوری بیرون آمد. ماسک روی صورتش را پایین کشید و نگاهی به هما  انداخت. با لبخندی خفیف، گفت:

شکر خدا به هوش اومده… البته هنوز کاملاً هوشیار نیست. اثرات داروها باعث شده کمی گیج باشه. دکتر باید بیاد ببینتش، ولی تا چند ساعت دیگه منتقلش می‌کنیم ب اتاق بخش. هما که تمام این مدت چشم از درِ اتاق برنداشته بود، انگار نفس حبس‌شده‌اش را یک‌باره بیرون داد. سعی کرد چیزی بگوید، اما صدایش در گلویش ماند.بغض گلویش اجازه حرف زدن نمیداد تنها لبخند محوی زد و پلک زد تا اشک نریزد. صدای قدم‌های تندی از انتهای راهرو می امد.

مردی قدبلند، با کت چرمی، موهای مشکی آشفته و نگاهی پراضطراب،چشمان درشت و تیره‌اش، با آن ابروهای گره‌خورده، ترکیبی عجیب از گذشته‌ی هما  را در صورتش داشت.انگار زمان برگشته بود و حالا، روبه‌روی او، مردی حدود چهل‌ساله ایستاده بود که در چشم‌هایش، رد خونِ خودش را می‌دید.

هما ، با چهره‌ای که هنوز زیبایی‌اش را حفظ کرده بود، فقط کمی سایه‌ی خستگی سال‌ها بر آن نشسته بود، به او نگاه کرد.

لب‌هایش لرزید. آرام و با صدایی که انگار از تهِ جان می‌آمد گفت:

 

امیر… جان.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...