QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت دویست و هفتاد و چهارم ـ بچها همیشه تاوان کارای خانواده هاشونو پس میدن. من تحت هیچ شرایطی دست از غزل برنمیدارم! حتی اگه از اینجا بیرونمم کنین ، تا ابد دم درتون منتظرش میمونم چونکه من با دختر شما حسی و تجربه کردم که تا الان نداشتم. مامان که تا اون زمان ساکت بود گفت : ـ حالا که جوونا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ، دیگه وظیفه ما هم مشخصه دیگه مگه نه آقا رضا ؟ بابا چند دقیقه سکوت کرد و گفت : ـ حرفای دخترم برام خیلی سنگین بود. من تو زندگیم همیشه جدی بودم و سرگرم کار خودم! فکر نمیکردم بچم اینقدر بابت این موضوع ناراحت شده باشه که اینجور جلوی من اشک بریزه. من عاشق دوتا دخترامم، اونا همه چیزه منن ، حرفای غزل خیلی ذهنمو درگیر کرده اما مشخصه که تو جزیره همه خیلی دوستت دارن و خوب تونستی دل دختر منو بدست بیاری. پیمان با ذوق گفت : ـ یعنی ، یعنی الان رضایت میدین ؟ بابا با جدیت گفت : ـ قبلش میخوام با دخترم حرف بزنم . بابا داشت میومد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که یهو در و باز کرد و رو به ترسا گفت : ـ ترسا جان تو برو ببین مادرت کمک میخواد یا نه ؟ بابا بی هیچ حرفی اومد رو تخت کنارم نشست و واسه اولین بار دستشو گذاشت رو پام و گفت : ـ یعنی اینقدر خاطرشو میخوای ؟ بدون اینکه بهش نگاه کنم ، سرمو تکون دادم که گفت : ـ همونقدر که مادرت خاطر منو میخواست ؟؟ نگاش کردم و گفتم : ـ همونقدر بابا... بابا یهو با تعجب گفت : ـ پس چرا اینجا نشستی و آبغوره گرفتی؟؟پاشو برو چایی ها رو بیار دیگه. حالا که اینقدر این آقا پیمان و دوست داری! با هیجان و اشک شوق فراون محکم بابا رو بغل کردم . دلخوریم جبران نمیشد اما خوشحال بودم که حداقل یبارم که شده پشت خواسته دخترشون ، وایستادن! دستشو گذاشت پشتم و گفت : ـ امیدوارم منو ببخشی غزل جان . و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون. بالاخره درست شد، بالاخره خانوادم رضایت دادن. بالاخره زن آدمی شدم که بی نهایت دوستش داشتم! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9557 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت دویست و هفتاد و پنجم اون شب بابا خیلی پکر بود اما خداروشکر به خوبی و خوشی گذشت و تموم شد، قرار شد جشن ما با دعوت آشناها و دوستای نزدیک من تو جزیره برگزار بشه و برای ماه عسل بریم امارات ( همون بلیطی که بابت مسابقه عکاسی برنده شدیم ). این جشن ما با فاصله کمتر از یک هفته تو جزیره برگزار شد و تمام آدمای کیشوند و دوستامون دعوت بودن....یجا کنار ساحل اجاره کردیم و با سلیقه خودمون اونجا رو طراحی کردیم . مهدی و مهسان شاهد عقدمون شدن و وسط مراسم ما ، مهدی مهسان رو سوپرایز کرد و بهش پیشنهاد ازدواج داد . اونا هم با یه فاصله چند روزه از ما عقد کردن و بعد اون چهارتایی ماه عسل رفتیم امارات و بی نهایت بهمون خوش گذشت. باورش یکم سخته ولی ارتباط بابا با منو پیمان اونقدر خوب شده بود که هر دوماه یکبار با مامان اینا میومدن جزیره و تا چند روز پیش ما میموندن . بابا واقعا اخلاقش عوض شده بود. سعی میکرد محبتشو ابراز کنه ، اوایل برام خیلی عجیب بود اما با گذشت زمان منم این محبت و قبول کردم و هر چقدر سخت ، سعی کردم گذشته رو فراموش کنم . داخل میکامال منو مهسان یه غرفه بزرگ عکاسی باز کرده بودیم که هر روز از جاهای مختلف آدمای زیادی برای عکاسی میومدن پیشمون و پیجمون تو فضای مجازی حسابی سروصدا کرده بود . از بقیه بخوام بگم: همه چیز تو جزیره مثل همیشه عالی پیش می رفت! همه در کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم؛ امیرعباس و مهدی و پیمان طبق معمول تو کارشون حرفه ای تر از قبل شده بودن و علی شعبه جدید رستورانش که توی فضایی بزرگتر بود و باز کرده بود و اینبار کوهیار هم به جمعشون پیوسته بود . کوهیار هم تو جشن مهسان اینا یه تیک و تاکی با دخترخالش میزد که تا جایی که من در جریان بودم ، بینشون یسری چیزا در حال شکل گرفتن بود . مهلا هم یکسال بعد با دعوتنامه که از طرف پسرعموش از آلمان براش فرستاده شده بود ، مهاجرت کرد . خیلی دلمون براش تنگ میشد اما خداروشکر که تماس تصویری و ایمو بود که بتونیم با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم . *** ـ خب خب مامان بعدش چی شد ؟ به صورت خوشگل دخترم که چشما و ابروهاش عین پیمان و خنده هاش کپی من بود و با هیجان به ادامه حرفم گوش میداد نگاه کردم و گفتم : ـ بعدش.... دست پیمان که کنارم نشسته بود و گرفتم و ادامه دادم : ـ بعدش ما خوشحال و خوشبخت کنار هم زندگی کردیم . پیمان یهو زیر گوشم گفت : ـ البته خیلی جاهاشو ناقص برامون تعریف کردیا! آروم گفتم : ـ یواش پیمان ، بچه نشسته اینجا! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9558 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت دویست و هفتاد و ششم پیمان سریع رفت رو اون مبل و دخترم، باور و تو بغلش گرفت و چند دور بوسید و گفت : ـ دخترم دیگه بزرگ شده، مگه نه بابایی ؟ باور با یه حالت ناز گفت: ـ آره بابایی. پیمان : ـ یدونه بابا رو بوس کن ، خستگیش در بره . باور پیمان و بوسید و بعدش با عشوه گفت : ـ بابایی پس ایندفعه میای با شنتیا، فوتبال بازی کنیم ؟ از لحنش خندم گرفته بود، پیمان بلند شد و با جدیت گفت : ـ ای بابا! دختر من این علاقه تو به شنتیا چیه ؟ من نمیفهمم. منو دختر قشنگم خودمون آخر هفته باهم میریم بازی. تازه عمو کوهیارم میبریم. اونم بازیش خوبه . یهو دست به سینه شد و با قد کوتاهش کنار میز وایستاد و گفت : ـ اما بابایی، شنتیا دوست منه. پیمان با حالت شاکی بودن بهم نگاه کرد و گفت : ـ یعنی این همه دختربچه اینجاست ، دختر من گیر داده که هر هفته بره با شنتیا بازی کنه . شنتیا، بچه ی همسایه ی ما بود و تقریبا دو سال بود که بخاطر کار پدرش تازه اومدن جزیره . با خنده از جر و بحثشون گفتم : ـ خب حالا دوستشه دیگه باباش ، اینبار و اجازه بده. بعد به باور چشمک زدم، که دوباره دستاشو انداخت دور گردن باباش و با ناز گفت : ـ آره بابایی لطفا، لطفا... پیمان : ـ از دست چشمای این وروجک و زبون مادرت! خیلی خب باشه اما اینبار آخرین باره ها! باور جیغی کشید از خوشحالی و صورت پیمان بوسید و رفت سمت اتاقش. پیمان هم با حالت شکایت داد میزد : ـ اینبار آخرین باره باور خانوم. از این به بعد برای خودت دوستای دختر پیدا میکنی! رفتم کنارش نشستم که گفت : ـ فسقل خانومو میبینی؟؟ از همین الان برای خودش دوست پسر پیدا کرده. بغلش کردم و گفتم : ـ خیلی خب حالا بابای غیرتی! آروم باش. بچه ان دوتاشون هنوز! پیمان یه هوفی کرد و گفت: ـ واقعا بابای دختر بودن سخته ها غزل ، من تازه پدرتو درک میکنم. اصلا دلم نمیخواد دخترمو با هیچکس تقسیم کنم! خندیدم و گفتم : ـ داره حسودیم میشه ها! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/12/#findComment-9559 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.