رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت دویست و هفتاد و چهارم

ـ بچها همیشه تاوان کارای خانواده هاشونو پس میدن. من تحت هیچ شرایطی دست از غزل برنمیدارم! حتی اگه از اینجا بیرونمم کنین ، تا ابد دم درتون منتظرش میمونم چونکه من با دختر شما حسی و تجربه کردم که تا الان نداشتم.

مامان که تا اون زمان ساکت بود گفت :

ـ حالا که جوونا همدیگه رو دیدن و پسندیدن ، دیگه وظیفه ما هم مشخصه دیگه مگه نه آقا رضا ؟

بابا چند دقیقه سکوت کرد و گفت :

ـ حرفای دخترم برام خیلی سنگین بود. من تو زندگیم همیشه جدی بودم و سرگرم کار خودم! فکر نمی‌کردم بچم اینقدر بابت این موضوع ناراحت شده باشه که اینجور جلوی من اشک بریزه. من عاشق دوتا دخترامم، اونا همه چیزه منن ، حرفای غزل خیلی ذهنمو درگیر کرده  اما مشخصه که تو جزیره همه خیلی دوستت دارن و خوب تونستی دل دختر منو بدست بیاری.

پیمان با ذوق گفت :

ـ یعنی ، یعنی الان رضایت میدین ؟

بابا با جدیت گفت :

ـ قبلش میخوام با دخترم حرف بزنم . 

بابا داشت میومد سمت اتاق. رفتم رو تخت نشستم که یهو در و باز کرد و رو به ترسا گفت :

ـ ترسا جان تو برو ببین مادرت کمک میخواد یا نه ؟

بابا بی هیچ حرفی اومد رو تخت کنارم نشست و واسه اولین بار دستشو گذاشت رو پام و گفت :

ـ یعنی اینقدر خاطرشو میخوای ؟

بدون اینکه بهش نگاه کنم ، سرمو تکون دادم که گفت :

ـ همونقدر که مادرت خاطر منو میخواست ؟؟

نگاش کردم و گفتم :

ـ همونقدر بابا...

بابا یهو با تعجب گفت :

ـ پس چرا اینجا نشستی و آبغوره گرفتی؟؟پاشو برو چایی ها رو بیار دیگه. حالا که اینقدر این آقا پیمان و دوست داری!

با هیجان و اشک شوق فراون محکم بابا رو بغل کردم . دلخوریم جبران نمیشد اما خوشحال بودم که حداقل یبارم که شده پشت خواسته دخترشون ، وایستادن! دستشو گذاشت پشتم و گفت :

ـ امیدوارم منو ببخشی غزل جان .

و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاقم رفت بیرون. بالاخره درست شد، بالاخره خانوادم رضایت دادن. بالاخره زن آدمی شدم که بی نهایت دوستش داشتم!

  • پاسخ 285
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • QAZAL

    285

پارت دویست و هفتاد و پنجم

اون شب بابا خیلی پکر بود اما خداروشکر به خوبی و خوشی گذشت و تموم شد، قرار شد جشن ما با دعوت آشناها و دوستای نزدیک من تو جزیره برگزار بشه و برای ماه عسل بریم امارات ( همون بلیطی که بابت مسابقه عکاسی برنده شدیم ). این جشن ما با فاصله کمتر از یک هفته تو جزیره برگزار شد و تمام آدمای کیشوند و دوستامون دعوت بودن....یجا کنار ساحل اجاره کردیم و با سلیقه خودمون اونجا رو طراحی کردیم . مهدی و مهسان شاهد عقدمون شدن و وسط مراسم ما ، مهدی مهسان رو سوپرایز کرد و بهش پیشنهاد ازدواج داد . اونا هم با یه فاصله چند روزه از ما عقد کردن و بعد اون چهارتایی ماه عسل رفتیم امارات و بی نهایت بهمون خوش گذشت.

 باورش یکم سخته ولی ارتباط بابا با منو پیمان اونقدر خوب شده بود که هر دوماه یکبار با مامان اینا میومدن جزیره و تا چند روز پیش ما میموندن . بابا واقعا اخلاقش عوض شده بود. سعی میکرد محبتشو ابراز کنه ، اوایل برام خیلی عجیب بود اما با گذشت زمان منم این محبت و قبول کردم و هر چقدر سخت ، سعی کردم گذشته رو فراموش کنم . 

داخل میکامال منو مهسان یه غرفه بزرگ عکاسی باز کرده بودیم که هر روز از جاهای مختلف آدمای زیادی برای عکاسی میومدن پیشمون و پیجمون تو فضای مجازی حسابی سروصدا کرده بود .

از بقیه بخوام بگم: همه چیز تو جزیره مثل همیشه عالی پیش می رفت! همه در کنار هم خوشحال و خوشبخت بودیم؛ امیرعباس و مهدی و پیمان طبق معمول تو کارشون حرفه ای تر از قبل شده بودن و علی شعبه جدید رستورانش که توی فضایی بزرگتر بود و باز کرده بود و این‌بار کوهیار هم به جمعشون پیوسته بود . کوهیار هم تو جشن مهسان اینا یه تیک و تاکی با دخترخالش میزد که تا جایی که من در جریان بودم ، بینشون یسری چیزا در حال شکل گرفتن بود . مهلا هم یکسال بعد با دعوتنامه که از طرف پسرعموش از آلمان براش فرستاده شده بود ، مهاجرت کرد . خیلی دلمون براش تنگ میشد اما خداروشکر که تماس تصویری و ایمو بود که بتونیم با هم حرف بزنیم و رفع دلتنگی کنیم .

 

***

 

ـ خب خب مامان بعدش چی شد ؟ 

به صورت خوشگل دخترم که چشما و ابروهاش عین پیمان و خنده هاش کپی من بود و با هیجان به ادامه حرفم گوش میداد نگاه کردم و گفتم :

ـ بعدش....

دست پیمان که کنارم نشسته بود و گرفتم و ادامه دادم :

ـ بعدش ما خوشحال و خوشبخت کنار هم زندگی کردیم .   

پیمان یهو زیر گوشم گفت :

ـ البته خیلی جاهاشو ناقص برامون تعریف کردیا!

آروم گفتم :

ـ یواش پیمان ، بچه نشسته اینجا!

پارت دویست و هفتاد و ششم

پیمان سریع رفت رو اون مبل و دخترم، باور و تو بغلش گرفت و چند دور بوسید و گفت :

ـ دخترم دیگه بزرگ شده، مگه نه بابایی ؟

باور با یه حالت ناز گفت:

ـ آره بابایی.

پیمان :

ـ یدونه بابا رو بوس کن ، خستگیش در بره .

باور پیمان و بوسید و بعدش با عشوه گفت :

ـ بابایی پس ایندفعه میای با شنتیا، فوتبال بازی کنیم ؟

از لحنش خندم گرفته بود، پیمان بلند شد و با جدیت گفت :

ـ ای بابا! دختر من این علاقه تو به شنتیا چیه ؟ من نمیفهمم. منو دختر قشنگم خودمون آخر هفته باهم میریم بازی. تازه عمو کوهیارم می‌بریم. اونم بازیش خوبه .

یهو دست به سینه شد و با قد کوتاهش کنار میز وایستاد و گفت :

ـ اما بابایی، شنتیا دوست منه. 

پیمان با حالت شاکی بودن بهم نگاه کرد و گفت :

ـ یعنی این همه دختربچه اینجاست ، دختر من گیر داده که هر هفته بره با شنتیا بازی کنه . 

شنتیا، بچه ی همسایه ی ما بود و تقریبا دو سال بود که بخاطر کار پدرش تازه اومدن جزیره . با خنده از جر و بحثشون گفتم :

ـ خب حالا دوستشه دیگه باباش ، این‌بار و اجازه بده.

بعد به باور چشمک زدم، که دوباره دستاشو انداخت دور گردن باباش و با ناز گفت :

ـ آره بابایی لطفا، لطفا...

پیمان :

ـ از دست  چشمای این وروجک و زبون مادرت! خیلی خب باشه اما این‌بار آخرین باره ها!

باور جیغی کشید از خوشحالی و صورت پیمان بوسید و رفت سمت اتاقش. پیمان هم با حالت شکایت داد میزد :

ـ اینبار آخرین باره باور خانوم. از این به بعد برای خودت دوستای دختر پیدا میکنی!

رفتم کنارش نشستم که گفت :

ـ فسقل خانومو میبینی؟؟ از همین الان برای خودش دوست پسر پیدا کرده.

بغلش کردم و گفتم :

ـ خیلی خب حالا بابای غیرتی! آروم باش. بچه ان دوتاشون هنوز!

پیمان یه هوفی کرد و گفت:

ـ واقعا بابای دختر بودن سخته ها غزل ، من تازه پدرتو درک میکنم. اصلا دلم نمیخواد دخترمو با هیچکس تقسیم کنم!

خندیدم و گفتم :

ـ داره حسودیم میشه ها!

پارت دویست و هفتاد و هفتم

با یه حالت شیطونی گفت :

ـ چشماتو من...

همین لحظه باور از اتاقش اومد بیرون که حرف پیمان نصفه موند ، گفتم :

- چیشد عزیزم ؟؟

با ناراحتی گفت: 

ـ مامان مگه قرار نبود امروز باهم بریم پیش درخت آرزوها ؟

خندیدم و گفتم :

ـ چرا عزیزم! لباستو بپوش، بابا رو هم میرسونیم رستوران؛ از اونور منو تو باهم میریم!

ذوقی کرد و گفت :

ـ باشه.

پیمان رفت وسایلشو جمع کنه و منم تقریبا آماده شده بودم . به گوشیم همین لحظه پیام اومد ، باز کردم و دیدم مهسانه و نوشته :

ـ غزل گفتی بهشون ؟

تایپ کردم و نوشتم :

ـ نه هنوز....

پیمان همین لحظه اومد تو اتاق و گفت :

ـ آماده ای عزیزم ؟

سریع گوشیم و بستم و گذاشتم تو کیفم و گفتم :

ـ آره جانم، بریم ؟

پرسید:

ـ چیزی شده ؟

قیافمو خیلی عادی نشون دادم و گفتم:

ـ نه بابا مهسانه، بابت امشب داره میپرسه چیزی میخوام یا نه، پیمان امشب دیر نکنیا!

اومد سمتم و مثل همیشه با لبخند خاصش لپمو گفت :

ـ امشب یه شبه خاصه! فکر کن یه درصد من دیر کنم!

باور سریع دوید اومد سمت پیمان و گفت:

ـ اا..بابا پس من چی ؟؟

پیمان خندید و گفت :

ـ حسود خانوم ، بیا بغلم! خوشگل باباش.

بعدش با ناز گفت:

ـ تازه بابا یه چیزی بگم!

ـ بگو عشقم!

موهاشو گذاشت پشت گوشش و گفت:

ـ منم امشب برای شما یه سوپرایز دارم.

پارت دویست و هفتاد و هشتم

پیمان رو به من گفت :

ـ وای وای میشنوی غزل خانوم ؟ دخترمون قراره امشب ما رو سوپرایز کنه!

رفتم بغلش کردم و گفتم :

ـ بی صبرانه منتظر امشبم!

بعدش باهم رفتیم و پیمان و رسوندم دم در رستوران و تو راه؛ علی و دیدم و باهاش احوالپرسی کردم . تازه از کانادا برگشته بود، اینو و امیرعباس هم امشب برای شام دعوت کردم . امشب بعد از شش سال؛  هم برای من و هم برای پیمان خاص ترین شب زندگیمونه. شبی که بالاخره بعد از کلی سختی بهم رسیدیم و هر سال با عزیزامون این شب و جشن میگیرم اما امشب سوپرایزی که من برای دخترم و پیمان دارم ، جفتشونو خیلی خوشحال میکنه و بی صبرانه منتظرم تا خوشحالیشونو امشب ببینم. به دخترمم مثل خودم یاد دادم که همیشه آرزوهاشو مثل عروسکاش بغل کنه و از فکر کردن بهشون منصرف نشه و مثل اسمش اونا رو باور داشته باشه...از بچگی باور ، سه تاییمون مثل گذشته حداقل یه روز در هفته می‌رفتیم پیش درخت آرزوها و آرزو می‌کردیم . باور هم مثل خود من عاشق درخت آرزوها بود، اصولا من و پیمان چون هنوز آرزوهاش خیلی کوچولو بود و براش مهیا می‌کردیم...از وقتی رفته بود مدرسه ، یکی از آرزوهاش این بود که مثل شنتیا که یه داداش کوچیکتر از خودش داره اونم یه خواهر کوچولو داشته باشه. الان تقریبا یه سالی بود مخ منو پیمان و بابت این قضیه خورده بود که همه برادر و خواهر دارن و من هیچکیو ندارم . پیمانم که مثل همیشه با مسخره بازی می‌گفت :

ـ دخترم تو خونه ما این تصمیم با مادرته ، پدرت مثل همیشه آمادست!

و بعد از یه تایمی منم راضی شدم که یه نور کوچولوی دیگه وارد زندگیمون بشه و خونوادمون بزرگتر بشه . 

رسیده بودیم کنار درخت آرزو و باور که محکم دستامو داشت گفت :

ـ مامان غزل؟

ـ جونم عزیزم ؟

ـ پس کی آرزوم برآورده میشه ؟

خندیدم و گفتم :

ـ من همیشه بهت چی میگم باور ؟

ـ میگی که باید صبرکنم و امید داشته باشم

ـ پس چرا اینقدر عجله میکنی دخترم ؟

سکوت کرده بود، کنارش وایستادم و صورتش و بوسیدم و گفتم :

ـ همه چیز به وقت خودش اتفاق میفته!

از تو کوله کوچیکش ، دفترچه اش و درآورد و گفت :

ـ پس بازم همین آرزومو تو این بنویس و ببندش! 

خندیدم و گفتم :

ـ باشه.

پارت دویست و هفتاد و نهم

بعد که آرزوشو بستم ، دیدم با دستای کوچولوش رفت تنه درخت و بغل کرد و گفت :

ـ درخت آرزوها امیدوارم دفعه بعدی که اومدم اینجا مامانم تو شکمش خواهرم و داشته باشه.

دلم طاقت نمیورد ، دوست داشتم خبر و زودتر بهش بگم اما با خودم گفتم تا شب زمان زیادی نمونده ، بمونه تا واقعا سوپرایز بشن! خداروشکر اینبار برخلاف اوندفعه بارداریم یکم سبک تر بود و اصلا ویار نداشتم که پیمانم شک کنه! بعد اومد پیشم و گفت :

ـ بریم مامان . 

دستشو گرفتم و باهمدیگه رفتیم سمت میکامال . چون آخر هفته بود و باور مدرسه نداشت، تایمی که عکاسی داشتیم ، می‌بردمش شهربازی می‌ذاشتمش ، وقتی رسیدیم؛ باور با دیدن مهسان دوید و رفت تو بغلش و مهسان گفت :

ـ فندق کوچولوی من دلم برات یذره شده بود!

ـ خاله، بالاخره مامانم داستان خودشو بابا پیمان و برام تعریف کرد!

مهسان دماغشو کشید و گفت :

ـ پس بالاخره کنجکاویت رفع شد ؟

ـ اوهوم، خاله امشب عمو مهدی پلی استیشنمو میاره مگه نه ؟

مهسان همونجور که میخندید گفت :

ـ از دیشب برات کنار گذاشته که یادش نره، نگران نباش میارتش . 

ـ آخجون!

گفتم :

ـ بریم دخترم ببرمت شهربازی ، ماهم کارمونو شروع کنیم ، زود باید بریم خونه کار داریم .

مهسان بهم گفت :

ـ غزل تو در استودیو رو باز کن ، من می‌برمش.

باور برام بوس پرتاب کرد و گفت :

ـ خداحافظ مامانی .

ـ خداحافظ عشقم، غذاتو یادت نره بخوریا!

ـ چشم!

رفتم و در استودیو رو باز کردم و مشغول ادیت زدن شدم ، بعد از چند دقیقه مهسان اومد پایین و با خنده گفت :

ـ این کوچولو هم میخواد امشب سوپرایزتون کنه، سوپرایز در سوپرایز داریم!

پارت دویست و هشتاد

خندیدم و گفتم :

ـ الهی بگردم، اگه بدونی امروز چجوری تنه درخت و بغل زده بود که مامانش براش یه خواهر بیاره!

گفت:

ـ خیلی یزیدی! خب میگفتی بهش ، گناه داره بچه!

ـ گفتم امشب بهش بگم ، درست و حسابی خودشو پیمان سوپرایز شن!

مهسان یهو گفت :

ـ هیچی الان امشب دوباره مهدی بهم گیر میده !

با اخم نگاش کردم و گفتم:

ـ خب راست میگه اینهمه سال گذشته! مهدی هم خودش عاشق بچه ، یه بچه براش بیار دیگه!

یکم اینور اونور کرد و گفت :

ـ خب حالا! اینقدر تو زیر گوشم خوندی ، مادرشوهرم زیر گوشم خوند؛ مجبور شدم اقدام کنم . 

خندیدم و گفتم :

ـ انشالا یه خبر خوب ایندفعه از تو میشنویم.

مهسان :

ـ ایشالا، راستی غزل به علی و امیرعباس هم گفتی ؟

ـ آره اتفاقا، هم خودم گفتم و هم به پیمان گفتم بگه بهشون! 

پرسید:

ـ چیزی از واگذاری رستوران نگفت بهت ؟

ـ نه خیلی فرصت نشد حرف بزنیم .

ـ والا بنظر من که علی اینجا طاقت نمیاره، یکسال دیگه هم کل رستوران و میسپره دست پیمان ، برای زندگی میره کانادا . مهدی میگفت مثل اینکه اونجا با یکی در ارتباطه.

ـ نمیدونم والا! پیمانم اوندفع یسری چیزا میگفت . 

همین لحظه خانواده هایی که برای امروز وقت گرفته بودن ، اومدن داخل و منو مهسان عکاسی و شروع کردیم . حدود ساعت 6 بود که کارمون تموم شد . باور و از شهربازی گرفتیم و رفتیم خونه و باهمدیگه مشغول درست کردن غذاها و دیزاین بادکنکا شدیم. از گل فروشی سر خیابون هم یه دسته گل نرگس و گل رز آبی سفارش داده بودم . 

ویرایش شده توسط QAZAL

پارت دویست و هشتاد و یکم

همشونو با کمک مهسان درست کردیم. بعدش مثل دوتا توپی که بادشون در رفته باشه ولو شدیم رو مبل و مهسان گفت :

ـ خب مونده اصل کاری...

خندیدم و گفتم:

ـ اصل کاری و پاپیون بستم ، تو جعبه زیر تخته، بعد شام میارمش . 

ـ ولی خوشگل درستش کردیما!

به خونه یه نگاه کردم ، راست میگفت! ریسه های نقره ای که از رو دیوار آویزون کردیم و بادکنک های آبی و نقره ای ، فضای خونه رو خیلی قشنگ کرده بود ، بوی گل نرگس هم که کل فضا رو گرفته بود...گفتم :

ـ واقعا خیلی خوب شد! از پارسالم بهتر شد . 

مهسان:

ـ بنظرم تو کار طراحی دکور خونه هم بریم ، میترکونیم غزل .

خندیدم و حرفشو تایید کردم . همین لحظه باور از اتاقش با خمیازه اومد بیرون و مهسان با حالت لوسی بهش گفت :

ـ اوووف عشق من بیدار شده، ساعت خواب عزیزم!

باور با خمیازه گفت :

ـ سلام خاله.

بعد اومد سمت منو پرسید:

ـ مامان ، پس بابا کی میاد ؟

گونشو بوسیدم و گفتم:

ـ میاد الان دخترم ، تو هنوز آماده نشدی که! بیا صورتتو بشوریم...یه لباس خوشگل بپوشیم..

از جام بلند شدم که گفت:

ـ مامان دوست دارم اون لباس صورتیه که بابا پیمان برام خرید و بپوشم.

مهسان از اونور داد زد و گفت :

ـ فقط بابا پیمان! چرا اینقدر این دخترا بابایی ان؟؟

خندیدم و همونجور که صورت باور و میشستم ، گفتم :

ـ حالا همه دخترا بابایی ان به کنار ، دختر من که چهار برابر همه دخترا باباییه...باباشم همینه البته.

مهسان خندید و گفت :

ـ اگه اینجوریه پس من دلم میخواد پسر دار بشم.

خندیدم و گفتم :

ـ ایشالا! حالا تو بچه دار بشو بقیش و بسپر دست خدا!

به باور که همینجور تو خواب آلودگی به سر میبرد گفتم :

ـ بیا دخترم، بزار بریم کمکت کنم لباستو بپوشی.

سریع گفت:

ـ مامان خودم می‌پوشم.

ـ باشه پس.

رفتم سمت هال و گفتم :

ـ البته من از این وضعیت خیلی خوشحالم. رابطه پیمان و باور و میبینم هزار بار خدارو شکر میکنم و کیف میکنم بابت اینکه هم پیمان اینقدر عاشق دخترشه و هم باور اینقدر دوسش داره و بهترین رفیقش باباشه.

پارت دویست و هشتاد و دوم

مهسان تایید کرد و گفت:

ـ غزل من همیشه میدونستم ، پیمان بابای خیلی خوبی میشه!

گفتم:

ـ  چون خودمم اینو میدونستم ، تصمیم گرفتم خونوادمو بزرگتر کنم . 

همین لحظه زنگ در زده شد. باور دوید سمت در و گفت :

ـ آخجون بابا اینا اومدن.

در و باز کرد و پرید بغل پیمان. با پیمان و مهدی که باهم اومده بودن سلام علیک کردیم، باور رو به مهدی گفت :

ـ عمو بازیمو آوردی ؟

مهدی بغلش کرد و گفت :

ـ آره فندق کوچولو، امشبم باهم بازی میکنیم.

یکم دور هم نشستیم و صحبت کردیم...منتظر شدیم تا علی و امیرعباس هم برسن . حدود نیم ساعت بعد ، اونا هم رسیدن ، رفتم سمت آشپزخونه تا کیک و بیارم . پیمانم پشت سرم اومد تا شربت آلبالو ها رو ببره...اومد سمتم و گفت :

ـ امشب زیادی خوشگل شدیا حواسم بهت هست!

خندیدم و چیزی نگفتم. یهو گفت :

ـ راستی تو هر سالگرد ازدواجمون بابت کیک تولد ازم نظر میخواستی امسال چرا چیزی نپرسیدی؟

مهسان اومد داخل آشپزخونه و تا من چیزی بگم ، گفت :

ـ چونکه سوپرایزه پیمان جون ، برو بیرون فعلا!

پیمان خندید و گفت :

ـ باز شما دوتا معلوم نیست دارین چیکار میکنین !خدا امشبو بخیر بگذرونه!

منو مهسان جفتمون خندیدیم. پیمان رفت و جعبه کیک و باز کردم و به مهسان گفتم :

ـ تو شمع ها رو بزار روش و من برم هدیمو بیارم

آروم رفتم تو اتاق و جعبه رو باز کردم و عکس سونوگرافی و گذاشتم تو جیب لباسم و رفتم اونور اتاق . دیدم همه مشغول دست زدنن و امیرعباس و مهدی دارن آهنگ مبارکه منصور و میخونن.

پارت دویست و هشتاد و سوم

پیمان با کنجکاوی گفت :

ـ بیار ببینم خانومم امسال چه کیکی گرفته؟

مهسان همینجور که با آهنگ میخوند، خندید و گفت :

ـ اینجوری خشک و خالی نمیشه آقا پیمان، مژدگونی میخوام.

پیمان با تعجب به مهدی نگاه کرد که مهدی دستشو به نشونه نمیدونم برد بالا! پیمان بلند شد و از داخل جیبش چند تا تراول ریخت رو سر مهسان و کیک و سریع از دستش گرفت . یک کیک سفید گرد که با خامه شکلاتی عکس یه نوزاد کشیده بودن و روش نوشته بود :

ـ پدر شدنت مبارک....

پیمان با تعجب به کیک و بعدش به من نگاه میکرد. بچها همه دست و جیغ کشیدن و به من و پیمان تبریک میگفتن. باور اومد بغلم و با شادی که توچشماش موج میزد ، گفت :

ـ وای مامانی ، یعنی الان قراره من یه خواهر داشته باشم ؟؟

صورتشو بوسیدم، تمام دنیامو میدادم تا ذوق تو صورت دخترعمو ببینم، با خوشحالی گفتم :

ـ آره عزیزم، دیدی بالاخره آرزوت برآورده شد ؟

محکم گردنمو بغل کرد و گفت :

ـ آخجون! خیلی دوستت دارم مامانی. 

پیمان همین لحظه اومد سمتم و با اشک شوقی که تو چشمش جمع شده بود گفت :

ـ منم عاشق مادرتم.

اومد جلوتر و پیشونیم و بوسید و گفت :

ـ ازت ممنونم عشق زندگیم که دوباره این حس و بهم دادی تا بتونم یبار دیگه پدر شدن و تجربه کنم...زیر سایت خانوادم قراره چهار نفره بشه.

احساساتی شده بودم ، اشکام و پاک کردم و گفتم :

ـ اما این‌بار شاید یه پیمان کوچولو بدنیا بیاد.

پیمان خندید! ورقه سونوگرافی و دادم دستش و ورقه بوسید و گفت :

ـ من واسه این پیمان کوچولو هم میمیرم...ای جوونم!

باور همونجور که تو بغلم بود با حالت شاکی گفت :

ـ اااا...بابا پس من چی ؟؟

پیمان خندید و گفت:

ـ بیا بغلم ببینم.

باور و بغل کرد و من رو هم با دست چپش تو آغوشش کشید و گفت :

ـ شما دوتا معجزه زندگی منین، خداروشکر که دارمتون.

پارت آخر

همه برامون دست زدن و مهسان گفت :

ـ خب این ژست خراب نکنین ، چند تا عکس بگیرم!

بعد از اون کلی عکسای دسته جمعی گرفتیم و باور گفت :

ـ حالا نوبت سوپرایز منه...

رفت و از تو اتاقش و بلز و یه ورقه آورد و رو به من و پیمان گفت :

ـ مامان و بابا ببینین، اینو کشیدم واسه امشب...این وسطی منم...این باباست اونم مامان...اینم که خونمونه.

امیرعباس ازش پرسید :

ـ خب کوچولو اون ریزه که بغل توئه کیه ؟؟

باور :

ـ اون خواهرمه، میدونستم یه روز مامانم برام میاره .منم مثل بچهای دیگه الان یه خواهر دارم.

همه خندیدن و منو پیمان کلی بوسیدیمش. پیمان گفت :

ـ بابایی شاید داداش باشه! باید دعا کنی که سالم باشه ، پسر یا دخترش فرقی نداره...

مهسان زیر گوشم یواش گفت :

ـ حالا خودش اینجوری میگه ، ولی خدا میدونه که چقدر عاشقه دختره!

با خنده حرفشو تایید کردم . 

مهدی گفت :

ـ عمو جون بلز هم یاد گرفتی ؟؟

علی سریع گفت :

ـ  وقتی پدر تو زمینه موسیقی اینقدر با استعداده، قطعا دخترشم به خودش میره دیگه.

پیمان موهای باور و گذاشت پشت گوشش و گفت :

ـ دخترم آهنگ نازنین مریم و یاد گرفته. میخواست امشب مامانشو سوپرایز کنه و براش بزنه.

با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم و گفتم :

ـ ای جونم! قربونش میرم من. نگفته بودی بهم که یاد گرفتی! 

همونجور که بلزشو باز می‌کرد ، گفت :

ـ آخه سوپرایز بود مامان . 

همه براش دست زدن و کوچولوی منم شروع کرد به نواختن آهنگ نازنین مریم. پیمان دستامو بوسید و با عشق، به معجزه زندگیمون نگاه می‌کردیم و از صمیم قلب بابت وجود این دو هدیه نازنین از طرف خدا و بابت خوشبختیمون خدا رو شکر می‌کردیم . 

 

 

 

" خودتان را باور داشته باشید، به دنبال رویاهایتان بروید و اجازه ندهید کسی شما را محدود کند. روزی فرا می رسد که دیگران چاره ای ندارند جز این که به شما ایمان بیاورند. "

 

 

پایان 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...