QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل بسم الله الرحمن الرحیم نام اثر: دستامو ول نکن ژانر: عاشقانه، اجتماعی نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا "این رمان برگرفته از زندگی واقعی میباشد" خلاصه رمان: نمی دانم در آسمان نگاهت چه رازی نهفته که از همان نگاه اول برایت تب کردم مرا مبتلا کرده ای به خودت. در کویر سوزان قلبم عشق توجاریست. نگاه عاشقانه ات دریای طوفانی دلم را آرام می کند.حرف های عاشقانه ات پرنده ی خیالم را به بام خوشبختی پرواز می دهد. مقدمه : دستان تو آنقدر روانم را به هم ریخته است که هر ثانیه آن لحظه دوست داشتنی را به یاد می آورم که دستان تو را محکم در دستانم برای اولین بار قرار داده بودم و ضربان قلبم تند تند می زدند. بی گمان یکی از بهترین لحظاتی بود که تاکنون در زندگیم تجربه کرده بودم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 7 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت اول نمیدونم الان باید خوشحال باشم یا ناراحت...یکم استرس گرفتم . من موندم با یه چمدون که نمیدونم قراره چی در انتظارم باشه؟؟ منی که تا دیروز آرزوم این بود که برای همیشه جدا شم از خانوادم و هیچوقت به بعدش فکر نمیکردم ، الان که به آرزوم رسیدم یکم استرس گرفتم...به بلیطم تو گوشی نگاه کردم . برای فردا ساعت ساعت سه بعدازظهر بود...یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و گذاشتم کنار و مشغول جمع کردن وسایلم شدم...تقریبا همه وسایلامو گذاشته بودم اما یهو یادم اومد که دفترچه خاطرات با دفترآرزوهام و هنوز نگرفتم...دولا شدم زیر تخت و دفترهامو گرفتم ...بدون آرزو کردن و امید داشتن نمیتونستم به راهم ادامه بدم...آرزوهام تمام انگیزم برای ادامه مسیرم بودن. خب بزارید از اوله اولش توضیح بدم...اسمم غزل و تو شمال کشور با خانوادم زندگی میکنم...زندگی که نمیشه حسابش کرد مثل یه همخونه باهمیم و تو واقعیت کاری به کار هم نداریم. از زمانی که یادم میاد تنها بودم و هیچکس پشتم نبود..همیشه تو سختیا و خوشحالیا خودمو آروم کردم و به خودم دلگرمی دادم... بابام که کلا از بچگی یادم نمیاد که بهم محبت کرده باشه و مامانمم همینطور اما حقشونو نخوریم از لحاظ بحث مالی چیزی برام کم نذاشتن اما از لحاظ معنوی تا دلتون بخواد بهم سرکوفت زدن ، جلوی دیگران تحقیرم کردن ، مقایسم کردن و خیلی چیزای دیگه که حالا نمیخوام بحثشو باز کنم. خلاصه که تو زندگی من وجود دوتا تکیه گاه مهم همیشه خالی بود و حس میشد اما یجورایی بهش عادت کرده بودم و سعی میکردم همیشه خودم خودمو آروم کنم و نزارم که وارد موود افسردگی بشم چون کسی و نداشتم که منو از اون موود دربیاره و نهایتش این میشد که خودمو از دست میدادم اما بجاش از لحاظ محبت کردن برای ترسا ( خواهرم ) اصلا کم نذاشتن چون اون درسخون بود و میخواست خانوم دکتر بشه و بچه حرف گوش کن خانواده بود و من نبودم. همش دلم میخواست مثل خیلی از دخترای دیگه کسی بیاد تو زندگیم که بتونه جای خالیه تمام این محبتا رو پر کنه اما اصولا چون من همیشه اونی بودم که ترس از دست دادن داشتم که نکنه این آدمم مثل پدر و مادرم ولم کنه اونقدر به طرف محبت میکردم تا اینکه خودش خسته میشد و میرفت...دیگه راستش از یجایی به بعد هم واسه وارد کردن یه آدم جدید به زندگیم هم اصلا اصرار نکردم.... ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7974 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دوم خلاصه...پارسال مهرماه همراه خانواده رفته بودیم جزیره کیش و میتونم بگم جزو بینظیر ترین اتفاقاتی بود که تجربش کردم. یه جزیره تو جنوب پر از آدمای خونگرم و دوست داشتنی و پر از عشق و امید و دوستی.. پارسال که کنار ساحل مرجان ها وایساده بودم از صمیم قلبم آرزو کرده بودم که ایشالا یه روز برای زندگی بیام اینجا و دور از تمام تحقیرها زندگی کنم و دلم خوش باشه و واسه ی آیندم تلاش کنم. اون چهار شبی که بودیم اونجا ، من هر شب این آرزو رو تکرار کردم و انداختم تو دریا. آخرین شبی که بودیم اونجا...رفتیم یه رستوران موزیکال نزدیک اسکله به اسم هوکالانژ . رفتم رو یه صندلی نشستم و خواستم کیفم و بزارم پشت صندلی که یهو یه پسره رو میز بغلی توجهمو به خودش جلب کرد. برخلاف تمام کسایی که اونجا بودن . اون پسره تنها نشسته بود و سرش تو گوشیش بود و سیگار میکشید. نمیدونم چرا اما انگار آدم تنهای درون خودمو تو صورت این پسر میدیدم...هیچوقت دلم نمیخواست اونقدری که من تنهایی و حس کردم ، کس دیگه ای حس بکنه...خیلی فکرمو درگیر کرده بود تا اینکه متوجه شدم یکی از اعضای بند موسیقیه و گیتار الکتریک میزنه...یه پسر کاملا معمولی اما با چهره کیوت و هنری ....موهای فرفری پر و قد تقریبا متوسط.. تو کل اون شب حواسم پیش این پسره بود و بنظرم برخلاف بقیه خیلی توی خودش بود. اون شب به زر به زور ایدیه اینستاشو پیدا کردم.. شروع کردم به پیام دادن بهش، اما بازم مثل خیلی از آدمای دیگه یا تحویلم نمیگرفت یا پیامهامو سین میکرد و جواب نمیداد...هیچوقت به این به چشم دوست پسر یا چیزه دیگه ای نگاه نکردم فقط چون تو این آدم تنهاییه درونمو میدیدم، دلم میخواست بهش کمک کنم تا تنها نباشه اما خب از دید خودش شاید اینجور بنظر میرسید که من انگار خیلی تو نخشم و دارم آویزوونش میشم. ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7975 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت سوم کم کم دیگه بیخیالش شدم چون خسته شده بودم از بس من سمتش میدوییدم و اون فقط نگاه میکرد، تو دلم براش آرزو کردم که ایشالا همیشه حال دلش خوب باشه و رهاش کردم اما هیچوقت از اینستام ریمووش نکردم اونم از یه تایمی به بعد دید که من پیگیری نمیکنم شروع کرد به توجه کردن پستها و استوریام اما راستش من از سردی زیاد رفتاراش اینقدر زده شده بودم که این چیزا جلبم نمیکرد. گذاشتم برای خودش یه گوشه ای بمونه مثل بقیه از آدمای زندگیم.یه یکسالی گذشت و بعد از اینکه من دفاع کردم و مدرکمو گرفتم اون روز اتفاق خیلی عجیبی افتاد. فکر نمیکردم یهویی آرزویی که یکسال قبل نزدیک ساحل جنوب کردم، براورده بشه. وقتی برگشتم خونه، دیدم مامانم با خوشحالی میگه که: غزل بابا رفته کیش قراره اونجا یه خونه معامله کنن. از این به بعد دیگه ما هم کیش یه خونه داریم. این قضیه اونقدر خوشحالم کرد که یجا نمیتونستم بند بشم، فکر نمیکردم این آرزوم حالا حالاها براورده بشه. از اون روز کلید کردم رو مغزشون که حداقل هم شده دو ماه برای زندگی میخوام برم اونجا. برخلاف انتظارم خیلی مخالفت نکردن اما ازم پرسیدن که قراره اونجا چیکار کنم و منم در جواب گفتم: حالا برسم اونجا یه کاری برای خودم پیدا میکنم. دانشگامم که تموم شده و رشتمم که مرتبطه با جایی که دارم میرم.قطب گردشگریه اونجا...وقتی که پدرم برگشت گفت که سمت شهرک صدف یه خونواده ای که داشتن مهاجرت میکردن آلمان پیش پسرشون، خیلی فوری یه آپارتمان هفتاد متری رو با قیمت تقریبا کم برای فروش گذاشتن و بابا هم از طریق رییس بیمه ای که براش کار میکرد، مطلع شد و بدش نیومد که برای سرمایه گذاری اونجا یه خونه داشته باشه... مامان خیلی اصرار داشت که همرام بیاد اما من قبول نکردم و بجاش قرار شد با دوست دوازده ساله ی خودم بریم اونجا و اونم پیش من بمونه. الانم که تقریبا چمدونمو بسته بودم و منتظرم که فردا بشه و برم واسه یه زندگیه خیلی خوب و عالی توی جزیره رویاییم؛ جایی که همیشه آرزوشو داشتم یه تایمی هم که شده خصوصا 6 ماه دوم سال اونجا زندگی کنم. برای یبارم که شده خوشبختی و خوشحالی و اونجا تجربه کنم.. ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7976 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت چهارم زیپ چمدونمو بستم که صدای اس ام اس اومد برام، مهسا بود: ـ غزال آماده ای برای فردا؟ نوشتم: ـ آمادهام ولی یکم استرس دارم همون لحظه پی ام اومد: ـ نترس، همه چیز همون جوری میشه که میخوای ـ ایشالا... *** ـ غزل همه چیزو گرفتی؟ چیزی جا نزاشتی که؟ من: ـ نه مامان همه چیزو گرفتم. مامان: ـ باز یادت نره رسیدی زنگ بزنیاا. بابا هم گفت که از طرفش باهات خداحافظی کنم. همونطور که کیفمو میزاشتم رو دوشم زیر لب پوزخند زدمو آروم گفتم: ـ اگه میومد باهام خداحافظی میکرد تعجب میکردم. ـ چیشد؟ چیزی جا گذاشتی؟ سریع گفتم: ـ نه مامان من برم. بابای مهسان الان دو ساعته دم در وایستاده. گفت: ـ وایسا یه دقیقه. یه اووفی کردم و گفتم: ـ باز چیه؟ رفت تو اتاقم و یک دقیقه بعد اومد بیرون و گفت: ـ بیا یدونه کاپشن داشته باش، اونجا سردت میشه. با کلافگی گفتم: ـ وای مامان ولم کن توروخدا. اونجا تو زمستونشم هوا گرمه چه برسه به پاییز! اما میدونستم که نمیتونم قانعش کنم، بنابراین کاپشن و به زور چپوندم تو دستم و مامانم سرسری سرمو بوس کرد و گفت: ـ خداحافظ ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7977 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 6 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 6 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت پنجم برگشتم و یه نگاه به خونمون و مامان کردم و همیشه فکر میکردم اگه یه روزی قرار باشه از این خونه برم، خوشحالترینم اما الان نمیدونم بخاطر استرس بود یا چیزه دیگه نمیتونستم خوشحال باشم و بغض گلومو فشرده بود اما مثل همیشه قورتش و دادم و تند تند با مامان خداحافظی کردم و رفتم پایین...بابای مهسان از ماشین پیاده شده بود و من تا قبل اینکه مرده حرف بزنه گفتم: ـ ببخشید بخدا خیلی منتظر موندید، من مادرم... یهویی پرید وسط حرفم و با خوشرویی گفت: ـ اصلا اشکال نداره دخترم، بهرحال مسافرین دیگه طول میکشه... با اینکه با مهسان خیلی صمیمی بودیم اما پدرشو چندبار بیشتر ندیده بودم و هیچوقت مثل الان برخورد اینقدر نزدیک باهاش نداشتم و چقدر این رفتار گرم و صمیمانش به دلم نشست. تشکر کردم و با لبخند چمدونمو گذاشت تو صندوق و منم سوار شدم و مهسا برگشت سمتم و گفت: ـ خب دختر جزیره، آماده ای برای یه ماجراجوییه جدید؟ با ترس گفتم: ـ والا آماده که هستم اما یکم استرس دارم... مهسا از تو آینه جلو داشت رژ میزد و همزمان گفت: ـ استرس دیگه چرا؟ مگه داری مهاجرت میکنی؟ همین کیش خودمونه... گفتم: ـ آره خب ولی اولین باره دارم از خونواده خودم دور میشم هر چقدرم که همیشه آرزوشو داشتم ولی خب الان استرس دارم. هیچیمونم معلوم نیست... برگشت سمتم و گفت: به کوهیار گفتی؟ به صندلی عقب تکیه دادم و دست به سینه گفتم: ـ نه مهسا برگشت سمتم و با تعجب بهم گفت: ـ یعنی چی نه؟ با چشم غره بهش گفتم: ـ مثلا فکر میکنی اگه الان بهش بگم... که همزمان پدر مهسان اومد نشست و باعث شد حرفم ناتموم بمونه...برامون داخل ماشین کلی آهنگ زد و سمت آبعلی هم وایساد تا یکم برف بازی کنیم اما مجبور بودیم زودتر برگردیم چونکه امکان داشت تهران ترافیک باشه و به فرودگاه دیر برسیم...حدودا ساعتای چهار و نیم بود که رسیدیم فرودگاه مهرآباد...پدر مهسا چمدونامونو بهمون داد و یه دل سیر دخترش و بغل کرد و باهاش خداحافظی کرد...چقدر این صحنه برام قشنگ بود، پدری که عاشقانه دخترشو بغل میکنه و براش ارزش قائله ...کاشکی پدر منم همینقدر با احساس بود...دوباره بغضم داشت اذیتم میکرد که قورتش دادم...همین لحظه مهسا اومد سمتم و گفت: ـ غزل تو وسایلت زیاده...یکیو بده من داشته باشم... بغض تو گلوم باعث شد یکم اشک تو چشمام جمع بشه، بنابراین سریع رومو برگردوندم و گفتم: ـ نه بابا میتونم بیارم، بیا دیرمون میشه... ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط QAZAL 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1192-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%85%D9%88-%D9%88%D9%84-%D9%86%DA%A9%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7978 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.