مالک M@hta ارسال شده در 9 خرداد مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد پارت بیست و هفتم حین خرید بار دیگر با خانوادهاش صحبت کرد و خیالشان را از بابت همه چیز راحت کرد. هرچند بهتر بود خیالشان هرگز راحت نشود و هرچه سریعتر اقدام به بازگشت درخشان کنند. خرید ایلماه کمی بیشتر از حد معمول یک مشمای کوچک شد و با شانههای افتاده به دو مشمای سایز بزرگ و سنگین روی دخل نگاه کرد. کیوان برای فرفریهای دخترک که با فوت به کنار صورتش فرستاد، دلش رفت و کاملا داوطلبانه گفت: - خانم میخوایید تا جلوی در خونتون براتون بیارم؟! ایلماه که مانعی در این کار نمیدید، پس لبخنی به عرض صورت گرد و لپ گلاش زد و با سر تایید کرد. او پفک نمکی میخورد و مانند جوجهاردک تازه از تخم درآمده پشت سر قامت سَرو کیوان لیلی کنان از کوه بالا میرفت و گاهی از تیرگی هوا میترسید و خودش را به او نزدیکتر میکرد. رگ دستهای مردانهاش از سنگینی کیسههای ایلماه بیرون زده بود. ایلماه دوید، جلویش ایستاد و یک پفک را جایی که دستش میرسید بالا گرفت و گفت: - بیا توام یکی بخور! - نه ممنون خانم، باید زودتر برگردم به مغازه. دختر بیخیال شانهای بالا انداخت و پفک را خودش خورد. به کلبه نزدیک شده بودند. چند متری مانده؛ سایه و روشن سایه مردانه ای مشخص شد که جلوی در قدم رو میرفت. صدایش آشنایش زودتر از تصویرش آمد که غرید: - کجا رفته بودی؟! ایشون کی باشن؟ ایلماه چشمهایش از حدقه بیرون زد و نگاهش میان کیوان و آسا که حالا بهم رسیده بودند در گردش بود. هرچه فکر میکرد یادش نمیآمد تعهدی نسبت به او دارد و یا اعملش به آسای مریض ارتباطی دارد که آن طور بازپرسی میکرد. اما هرچه که بود، توی دلش خالی شده و به سرعت در میان دو مرد قرار گرفت. دست هایش را به سمت کیسه ها دراز کرد و دست پاچه گفت: - دستتون درد نکنه، دیگه باقیش رو خودم میبرم! نگاه کیوان متوجه دختر شد، یکه خورد و وسایل را میخواست به او تحویل دهد که تکین با یک حرکت او را به پشت سر خود راند و خود کیسه را به دست گرفت. کیوان اخم در هم کشید و ایلماه را مخاطب قرار داد: - همه چیز رو به راهه؟ مطمئنید؟ برم؟ پیش از اینکه ایلماه دهن بگشاید، اخم آسا غلیظ تر شد و شاکی پاسخ داد: - زندگی شخصی ما به شما ارتباطی نداره! بفرمایید... خدافظی! کیوان راه برگشت را در پیش گرفت و هر ده قدم بر میگشت و به آنها خیره میشد. آنقدر رفت که در تاریکی شب محو شد. ایلماه که موقعیت را خوب تشخیص داد، از همان پشت سرش مشت محکمی در کمر آسا فرود اورد و فریاد زد: - به تو چه که این کی بود؟ آبروم رو بردی! مگه تو وکیل وصی منی؟! تو چیکاره ای؟ آسا در خیال خود معشوقش را به ضرب زور وارد کلبه کرد و حین حمل کیسه ها پاسخش را داد: - کله پر حرفی داری! چیزی لازم داشتی به خودم میگفتی! چرا غریبهها؟ صدایش در سر ایلماه زنگ میزد و چیزی را تداعی میکرد که هرچه خیال میکرد در نمیافت از کجاست؟ لب برچید و درحالی که جلد پفک نمکی را با وسواس تا میزد گفت: - تا اطلاع ثانوی خانوادت من رو آوردن تا تو از خونه بیرون نیای. چیچیو به خودم بگو... اصلا اینم نبود مگه به توی موجی میشه حرف زد. خودناآگاه بیقرار! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/108-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D9%82%D8%A8%D8%B1-%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%86-%D8%A7%DA%A9%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D9%81%D8%A7%D8%B7%D9%85%D9%87-%D8%B9%DB%8C%D8%B3%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87%D9%85%D9%87%D8%AA%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-6293 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.