ندا ارسال شده در پنجشنبه در 06:14 PM اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 06:14 PM (ویرایش شده) نام رمان : ردی از یک بغض نام نویسنده: ندای.ی.م ژانر رمان : عاشقانه، درام، اجتماعی، عاشقانهای متفاوت با چاشنی دردهای ناگفته، رنجهای پنهون، رفاقت، تلاش و عشق واقعی. خلاصه رمان: (همان در آغوش سکوت اما به دلیل اینکه این اسم یک رمان قبلاً بوده وخبر نداشتم الان ب این اسم تغییرش دادم) گاهی وقتا زندگی چیزی بیشتر از اون چیزی که به چشم میاد، داره. یه دختر جوان با دل پر از راز و غمهای تلخ که هیچوقت کسی نفهمید چطور با گذشتهش کنار اومده. شاید همیشه لبخند میزنه، شاید همیشه فکر میکنی که هیچ مشکلی نداره، ولی در دلش یه داستانِ دردناک پنهانه. داستانی که هیچوقت توی کلمات جا نمیشه. فقط خودش میدونه که چه بار سنگینی روی دوشش داره. یک روز، یه درد دندونی باعث میشه بره مطب دندانپزشکی و اونجا یه مرد رو ببینه. مردی که بهجای اینکه با یه نگاه معمولی از کنارش رد بشه، میپرسه: "چرا همیشه اینقدر قوی و بیتفاوتی؟" این سوال، شروع یه داستان جدید میشه. مردی که نمیخواد فقط یه لبخند از دختر بشنوه، بلکه میخواد بدونه واقعاً چی توی دلشه. مردی که عاشق میشه، ولی نمیدونه که برای بدست آوردنش، باید از دردی عبور کنه که هیچوقت ندیده. این داستان نه فقط درباره عشق، بلکه درباره آدماییه که همیشه زیر سایهی گذشتهشون زندگی میکنن. دربارهی اینکه چطور میشه بعد از یه درد بزرگ، هنوز به زندگی امید داشت. شاید تو هم یکی از اونایی باشی که یه چیزی توی دلشون هست که به هیچکس نگفتن. شاید تو هم عاشق کسی بشی که باور نداره گذشته میتونه به آینده شکل بده. این داستان دقیقاً برای تو نوشته شده. ویرایش شده شنبه در 12:39 PM توسط ندا 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1072-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%BA%D8%B6-%D9%86%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ندا ارسال شده در پنجشنبه در 06:44 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 06:44 PM (ویرایش شده) پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" میگفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربههای ساعت که چرا اینقد کند میگذره. هلیا که همیشه پایهی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار میکنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایهم!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه مینویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خوابآلود دربارهی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پلهها رو با هم اومدیم پایین. من باید میرفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار میکنی.» – «نمیتونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیادهرو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اونقدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم... ویرایش شده پنجشنبه در 06:45 PM توسط ندا 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1072-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%BA%D8%B6-%D9%86%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7649 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ندا ارسال شده در جمعه در 02:01 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در جمعه در 02:01 PM پارت2 پا گذاشتم تو مغازه، همون لحظه صدای زنگ کوچیک بالای در به صدا دراومد. خانم مظفری، مدیر فروشگاه، پشت دخل وایساده بود. تا چشمش بهم افتاد، با همون لبخند گرمش گفت: – «سلام دخترم، خوبی؟» منم لبخند زدم و گفتم: – «سلام خانم مظفری، ممنون، شما خوبین؟» تقریباً یه سالی میشه که اینجا کار میکنم، تو همین مغازه لباس زنونه. مشتری زیاد میاد و میره، فروشندهها هم بعضی وقتا عوض میشن، ولی خانم مظفری همیشه بوده... از اون آدماییه که بودنش، آرامش داره. نه اینکه فقط مدیر باشه، نه... بیشتر یه مادره؛ یه کسی که وقتی خستهم، وقتی دلم گرفته، فقط کافیه بگه: «حالت خوبه؟» تا اشکم بیاد! تا حالا چند بار واسه کلاسهام مجبور شدم شیفتمو جابهجا کنم، ولی هیچوقت گله نکرد. همیشه سعی کرد درکم کنه. یهجوری باهام رفتار میکنه که حس میکنم واقعاً یکی پشت منه. کیفمو گذاشتم توی قفسهی مخصوص، مانتو فرمم رو پوشیدم، گره شالم رو محکمتر کردم و رفتم سمت طبقهی مانتوهای جدید. روز تازهای بود... شاید هم یه روزی که قراره مسیر خیلی چیزا رو عوض کنه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1072-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%BA%D8%B6-%D9%86%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7678 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ندا ارسال شده در شنبه در 01:39 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 01:39 PM پارت3 « بعد از چند ساعت کار کردن گشنم شد رفتم وکیک وآبمیوه از کیفم آوردم و مشغول خوردن شدم همونطور که مشغول خوردن کیکم بودم، یکی از مشتریها وارد مغازه شد. سریع رفتم جلو و با لبخند پرسیدم که چطور میتونم کمکش کنم. مشتریها همیشه همینطوری بودن، میومدن و میرفتن، بعضیها یه چیز میخواستن، بعضیها نه. من هم همونطور که از لباسها و رنگها میگذشتم، لباسهایی که به نظرم به دردشون میخورد رو بهشون میدادم. مغازه کوچیکی بود، ولی پر از لباسهای رنگارنگ که گوشه گوشهش رو با دقت چیده بودن. توی فضایی که پر از روشنایی بود، یه احساس خاصی داشتم، یه حس شاد و دنج. دیوارهای مغازه با رنگهای ملایم آبی و سفید تزئین شده بودن و یهطرف مغازه یه آینه بزرگ بود که همیشه مشتریها خودشو توش میدیدن. خانم مدیر، همیشه مرتب و با وقار بود. موهاش همیشه آراسته و مرتب، یه شال خوشرنگ رو شونههاش میانداخت و لباسهایی که میپوشید خیلی شیک و مد روز بود. همیشه با لبخند، اما یه کمی جدی، نظارت میکرد که همه چیز سرجای خودش باشه. هر وقت میخواست حرف بزنه، با آرامش و با صدای نرم میگفت. اون لحظهها که با هم مینشستیم و چای میخوردیم، خیلی خوب بود. مثل همیشه یه خنده کوتاه زدیم و حرف زدیم، اما من بیشتر به فکر امتحان فردا بودم که باید همۀ شب رو درس میخوندم.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1072-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%BA%D8%B6-%D9%86%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7732 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ندا ارسال شده در شنبه در 01:41 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 01:41 PM 1 دقیقه قبل، ندا گفته است: پارت3 « بعد از چند ساعت کار کردن گشنم شد رفتم وکیک وآبمیوه از کیفم آوردم و مشغول خوردن شدم همونطور که مشغول خوردن کیکم بودم، یکی از مشتریها وارد مغازه شد. سریع رفتم جلو و با لبخند پرسیدم که چطور میتونم کمکش کنم. مشتریها همیشه همینطوری بودن، میومدن و میرفتن، بعضیها یه چیز میخواستن، بعضیها نه. من هم همونطور که از لباسها و رنگها میگذشتم، لباسهایی که به نظرم به دردشون میخورد رو بهشون میدادم. مغازه کوچیکی بود، ولی پر از لباسهای رنگارنگ که گوشه گوشهش رو با دقت چیده بودن. توی فضایی که پر از روشنایی بود، یه احساس خاصی داشتم، یه حس شاد و دنج. دیوارهای مغازه با رنگهای ملایم آبی و سفید تزئین شده بودن و یهطرف مغازه یه آینه بزرگ بود که همیشه مشتریها خودشو توش میدیدن. خانم مدیر، همیشه مرتب و با وقار بود. موهاش همیشه آراسته و مرتب، یه شال خوشرنگ رو شونههاش میانداخت و لباسهایی که میپوشید خیلی شیک و مد روز بود. همیشه با لبخند، اما یه کمی جدی، نظارت میکرد که همه چیز سرجای خودش باشه. هر وقت میخواست حرف بزنه، با آرامش و با صدای نرم میگفت. اون لحظهها که با هم مینشستیم و چای میخوردیم، خیلی خوب بود. مثل همیشه یه خنده کوتاه زدیم و حرف زدیم، اما من بیشتر به فکر امتحان فردا بودم که باید همۀ شب رو درس میخوندم.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1072-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%BA%D8%B6-%D9%86%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7733 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ندا ارسال شده در دوشنبه در 01:07 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دوشنبه در 01:07 PM پارت4 تایم کارم تموم شد، نفسی کشیدم و اسنپ گرفتم تا برم خونه. حتماً الان هلیا منتظرمه. چند سالی میشه که توی این شهر زندگی میکنم. یه ترم توی خوابگاه موندم، بعدش با هلیا خونه دانشجویی گرفتیم. بماند که چه سختیهایی کشیدیم، اما خب از خوابگاه بهتر بود. خوابگاه هم بد نبود، رفاقتها، شبنشینیها... ولی خونه آزادی خودش رو داشت، مخصوصاً وقتی شاغل باشی و ساعت کارت دست خودت نباشه. اسنپ که رسید، یه سلام کوتاه دادم و سوار شدم. راننده یه آهنگ از شادمهر گذاشته بود... "تقدیر". آهنگ که پخش شد، یه لحظه رفتم تو فکر. واقعاً تقدیر آدما چقدر باهم فرق داره... گاهی آدمو میبره جاهایی که حتی یه لحظه هم فکرشو نمیکرده. هیچکس از تقدیر خودش خبر نداره، اما من یه چیزو خوب میدونم... خدا همیشه یه چیزی رو برای ما کنار گذاشته، شاید نه حالا، نه این لحظه، ولی یه روز... یه جایی... بهترینش رو میذاره جلو پامون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1072-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%BA%D8%B6-%D9%86%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7823 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ندا ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت5 رسیدم دم ساختمون، قبل از اینکه از تاکسی پیاده شم، کیفمو باز کردم و کرایه رو حساب کردم. یه نگاه سرسری انداختم به ساختمون آشنا... طبقه دوم، خونه ما. با اینکه آسانسور داشت، باز ترجیح دادم از پلهها برم. راستش نه که شجاع باشم، فقط یه ترس کوچولو از گیر کردن تو اون اتاقک آهنی همیشه همراهمه. تو ذهنم گفتم: «نه دیگه، خستهم ولی زورم به پلهها میرسه!» پلهها رو یکییکی بالا رفتم که چشمم افتاد به خاله گلی. مثل همیشه دم در وایساده بود با همون لبخند آشنا. – «سلام خاله گلی جون، خوشگلتر شدی امروز!» – «سلام دختر نازنینم، قربون دهنت! خسته نباشی مادر.» یه کم باهاش خندیدم و گفتم: – «اگه اجازه بدی، برم یه دوش بگیرم که الان از خستگی میپاشم رو زمین!» – «برو عزیزم، راحت باش... خدا پشت و پناهت.» پلههای باقیمونده رو بالا رفتم و جلوی درمون ایستادم. کلیدو از کیفم درآوردم، انداختم تو قفل. در که باز شد، یه نفس عمیق کشیدم... یه جور بوی آشنای خونه... همون بویی که آدمو آروم میکنه، حتی اگه دلش پر باشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/1072-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D8%BA%D8%B6-%D9%86%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-7865 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.