-
تعداد ارسال ها
60 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
تمامی مطالب نوشته شده توسط Ali81
-
*** «محمد» صندلی لق میزد، فن سقف ناله میکرد. نشسته بودم توی دفتر حراست، کف دستهام خیس بود.بابای علی و بابام اومدن. سلام کردم، سرم پایین بود. عمو با احترام حرف زد، ولی مسئول حراست با آبوتاب آش مارو پخت. عمو خواست که خسارت پرداخت کنه که رئیس بیمارستان خیلی سریع خودش رو رسوند و به حالت سادهای گفت: - حاجآقا محالِ ممکنِ از شما پولی دریافت کنیم. تورو خدا بفرمایید بنشینید. - نه استاد، نفرمایید. من باید خسارت رو پرداخت کنم بههرحال. - حاجآقا، با این کارتون به خدا فقط ما رو آزردهخاطر میکنید. بالاخره عمو راضی شد و با رئیس بیمارستان رفتن تو دفترش و شروع کردن به گپ زدن. هیچوقت نفهمیدم بابای علی برای چی انقدر تیغش برش داره؛ تو همین فکر بودم که بابام دستم رو گرفت و کشوند توی حیاط و گفت: - پسر، مگه تو عقل نداری؟ - بابا به خدا... آخه چی بگم! دستی به صورتش کشید و جدیتر ادامه داد: - به خدا؟ به عقل قسم بخور. یعنی نمیشه شما دوتا رو یهجا تنها بذاریم. سرم رو بیشتر انداختم پایین و گفتم: - چشم، بخشید! - محمد، نگاه کن، هوای خودت و علی رو داشته باش. - چشمچشم، حواسم هست. یه چشمغرهای بهم کرد و رفت پیش عمو اینا. یه نفس راحت کشیدم، فکر میکردم بدتر از این برخورد کنه. یه نگاهی به بالا کردم، دیدم داره آرومآروم بارون میباره، اونهم وسط تابستون. بارون، مسخره بود کمی. *** «علی» چشمهام رو که باز کردم، نور آفتاب خورد بهم و باعث شد که پتو رو بیارم جلوی نور آفتاب. یه نگاهی به اون طرفم کردم و دیدم محمد خوابیده روی کاناپه کنارم. اومدم بلند بشم که یهو درد عجیبی پیچید توی دلم. محمد رو صدا زدم، اونم که خوابش انقدر سنگینه، لامصب بیدار نمیشد. تموم زورم رو جمع کردم توی حنجرهم و بلند داد زدم: - محمد؟ بندهخدا یهو بلند شد، چپ و راستش رو نگاه کرد و گفت: - ها؟ چیه؟ چی شده؟! ناخودآگاه زدم زیر خنده و گفتم: - بلند شو بابا، چیزی نیست. - نمیتونی آروم بلندم کنی؟ چپچپ بهش نگاه کردم و گفتم: - چهقدر هم که تو با صدای آروم از خواب بلند میشی! خرس قطبی مثل شتر خوابیدی، بلند نمیشی، اونوقت میگی چرا آروم بلندم نمیکنی؟ پاشو جمع کن بریم دیگه، خسته شدم از اینجا! - کجا بریم؟ بشین سر جات، ببینم میری یهو بخیههات باز میشن، دل و رودههات میریزن بیرون. محکم با دست زدم روی پیشونیم. - محمد! - ها؟ - خوبی تو؟ - چطور مگه؟ - دیوونهبازی در نیار، بخیه که باز نمیشه خودبهخود. پاشو تورو خدا!
-
*** نور سفیدِ سقف توی چشمم میزد. صدای محمد از دور شنیده میشد، انگار از ته یه تونل بود. چشمامو باز کردم، همه بالای سرم بودن. یه سلام دستهجمعی رد و بدل شد. بابا خم شد سمت صورتم و گفت: - سالمی؟ - الحمدلله. - خب خوبه. اتاق عملم که ترس نداشت؟ لبخند آرومی زدم. - نه، نداشت... آخه بیهوش بودم دیگه. بابا خندید. - خداروشکر. حالا استراحت کن عزیزم، ما میریم. همه رفتن بیرون، فقط محمد موند. یه لحظه نگاش کردم، اونم با اون نگاه شیطونش گفت: - یادت هست اون شب تو ویلا چجوری میزدی تو سرت، میگفتی یاحسینیاحسین؟ با هم زدیم زیر خنده. - آره دیوونه، یادش بخیر... دیگه درش آوردم. خندهمون که خوابید، یه چشمک زد و گفت: - حالا تنهاتنها رفتی اتاق عمل! - دایی، جان خودت، نه جان خودم نمیشد بیای؟ - چه باحال... همه جا باهمیم، ولی این یکی نشد دیگه. - محمد، یه روز ندیدمت دلم برات تنگ شد ناموساً. - بسکی عقل داری! دروغ نگم، منم دلم برات تنگ شد. یهو زد رو شکمم. درد از بخیههام پرید بالا، اخمام رفت تو هم و با صدای لرزونی گفتم: - آخه بیعقل، من تازه عمل کردم! صاف میزنی رو دلم؟ - ببخشید، حواسم نبود! - بیخیالش. برو ببین کی مرخص میشم حداقل. یه «باشه» گفت و رفت بیرون. چشمم افتاد به پنجره. دستم روی بخیههام بود، زل زده بودم به ماه. مهتاب بود اون شب، یه جور آرومِ غمگین. مامان اومد تو. - باید شب بمونی... منم میمونم پیشت. نفسم رو فوت کردم بیرون. - نمیشه بریم خونه؟ - نه عزیزم، باید تحت مراقبت باشی. - خب میشه محمد بمونه؟ - نمیشه که، اونم خونه و زندگی داره. - مامان لطفاً... قول میدم اذیت نکنیم. چادرش رو جمع کرد، یه «هوف» گفت. - خب باشه، ولی بذار ببینم عموت اجازه میده یا نه. - مامان، تلاشت رو بکن دیگه... تو میتونی! ده دقیقه بعد، محمد در زد و اومد تو. مامان و بابا خداحافظی کردن و رفتن. منم یه نگاه به محمد کردم و گفتم:
-
*** چشمهام رو باز کردم دیدم روی در نوشته آزمایشگاه، دکتر اومد تو و گفت: - چطوری خان؟ خوبی؟ - دکتر واقعاً چم شده من؟ آپاندیسم که نیست؟ دکتر یه لبخند زد و گفت: - بذار اول جواب آزمایشت بیاد، بعد بهت میگم چه بلایی سرت اومده. - دکتر به جان عمم قسم من الکی خودم رو زدم به دلدرد. - از درد بیهوش شدی... اونوقت میگی الکیه - واقعاً؟ - آره خب. دو دقیقه نشستم رو تخت تا جواب بیاد، از درد داشتم کمکم میمردم، جواب که اومد، دستهام شروع کردن به لرزیدن، از استرس زیاد کم مونده بود دوباره بیهوش بشم و برا همین درد پهلوم یادم رفت، از اتاق عمل به شدت میترسیدم؛ دکتر شروع کرد به خوندن برگه آزمایش و بعدش زد زیر خنده، قشنگ معلوم بود جواب مثبتِ. سگرمههام رو تو هم کشیدم و گفتم: - مُردن من خنده داره دکی؟ - نه عزیزم خنده نداره... باید اماده بشی برای عمل! همین که این رو گفت دودستی زدم تو سرم و بلند داد زدم: - یا ابلفضل دکتر چشمهاش چهار تا شد و گفت: - اروم چته؟عمل قلب باز که نمیخوای بکنی... زیاد حرف بزنی سرپایی عملت میکنم مثل بچهها نق زدم. - تو عقل نداری باور کن... دیوونهای تو همینطور که فریاد میزدم، دو نفر اومدن و دست و بالم رو گرفتن و بردنم به سمت اتاق عمل، پاهام رو میکشوندم رو زمین و داد میزدم: - اینجا بیمارستان یا زندان ساواک نامسلمونا؟ خدا این چه بلایی بود؟ بو خدا امتحان میدم در اتاق عمل که باز شد و رنگ سبزش خورد بهم، پاهام انقدر لرزید که خود به خود چشمام بسته شد و دیگه نفهمیدم چه بلایی داره سرم میاد. با درد شدیدی که توی پهلوی راستم پیچید،چشمهام رو باز کردم، هوا تاریک شده بود. یه نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود، اومدم بلند بشم که پهلوم به شدت تیر کشید و باعث شد یه جیغ بلند بکشم؛ مامانم به همراه پرستار اومد تو، از درد داشتم گریه میکردم. دستم رو گرفتم به چادر مامانم و گفتم: -دارم میمیرم مامان... دارم میمیرم... کمکم کن تورو خدا ! پرستار: آروم باش... آروم باش. اومد یه سوزن خالی کرد تو سِرم که دوباره سرم گیج رفت، انگار ده روز نخوابیده بودم، انقدر چشمهام سنگین شد که خوابم برد.
-
درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
Ali81 پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ناظر رمان
درخواست ناظر داشتم برای رمان پارادوکس سرخ -
سلام خسته نباشید
من برای رمانم باید درخواست تایید و ناظر بدم؟-
سلام توی این تالار درخواست ناظر بدین:
https://forum.98ia.net/forum/17-درخواست-ناظر-رمان/
روی "ارسال موضوع جدید" بزنید
توی کادر اول بنویسید: درخواست ناظر برای رمان پارادوکس سرخ | سید علی جعفری کاربر انجمن نودهشتیا
کادر دوم که بزرگتره هم درخواستتوتو بنویسید
و ارسال کنید. مدیریت مربوطه در اسرع وقت رسیدگی میکنن.
-
-
- نه دارم میمیرم! آپاندیسم عود کرده! یه جیغی کشید و گفت: - تو عقل نداری به خدا... بیا بیرون تا زنگ بزنم اورژانس. - نهنه جان خودت نزنیها... خودم میرم بیمارستان. - چرا چرت میگی علی چجوری خودت میری... بیا بیرون خودم میبرمت. دو دستی زدم تو سرم و گفتم: - بدبخت شدم ایندفعه. - ببین خانوم منشی بیخیال شو خودم میرم به خدا. - علی خفه شو میای بیرون یا بیام تو؟ میترکه میافتی میمیری. - بذار بمیرم طوری نیست... شما برو من خودم میام. یهو دیدم محکم زد تو درو بلند گفت: - بیا بیرون! یا امام جعفر گشول، این دیوونه دست بردار نیست، کلیهم رو گرفتم و در رو باز کردم و تو چشمهاش نگاه کردم، یه نگرانی خاصی تو چشمهاش بود، دلشوره گرفتم که نکنه لو برم؛ تمام قدرتم رو جمع کردم و گفتم: - میخوای همینطوری زل بزنی به من؟ - نهنه بریم... اول بذار برم وسایلت رو جمع کنم. - باشه فقط سریع باش خانوم منشی دارم میمیرم! منشی که رفت نشستم رو صندلی، یه نگاهی کردم به کلاس دخترونه، خب پسرم دیگه چشمهام خود به خود میره؛ در کلاسشون نیمه باز بود و یه دختر نشسته بود روبهروی در و داشت با عینکهاش ور میرفت که نگاهش افتاد به من، یه ذره نگاهش کردم ولی یهو به خودم اومدم و یادم افتاد توی بد هچلی افتادم و گفتم: - آخ... . منشی اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد، شوکه شدم و دستم رو کشیدم بیرون. - خودم میتونم بیام سرکار علیه! - ایش... الحق که حقتون همون کم محلیه. یه ابرویی بالا انداختم و پیش خودم گفتم: - عجب، این چشه پس... چرا به خودش گرفت! من که چیزی نگفتم... اینم مثل بقیه عقل نداره لابد. ریموت ماشینش رو از تو کیفش در آورد و در عقب رو باز کرد برا من و گفت: - دراز بکش و به خودت هم فشار نیار تا برسیم! - چشم خانوم دکتر. یه لبخندی زد و گفت: - موقع درد کشیدن هم دست از شوخی برنمیداری تو. خیلی محترمانه درب دهان رو بستم و دیگه چیزی نگفتم. رسیدیم جلوی بیمارستان، یه درد عجیبی پیچید توی دلم، آرومآروم کلیه راستم شروع کرد به درد گرفتن؛ دیدم دارم بالا میارم، دره ماشین رو باز کردم و کف خیابون رو با استفراغ یکی کردم؛ راستیراستی آپاندیسم انگار عود کرده بود، دستِ راستم رو گذاشتم روی پهلوم و دیگه نفهمیدم چی شد.
- 50 پاسخ
-
- 2
-
-
- صاف باید به عشق من فحش بدی دیوونه، شوخی کردم پول خودم بود، الان میبندن لوازم تحریریها. دستم رو گرفت و همراه خودش کشید، هر چی من حرف میزدم، اون دیگه توجهی نمیکرد. رفتیم داخل یکی از کتاب فروشیها؛ یه چرخی زدم و به فروشنده و گفتم: - سلام خسته نباشید خانوم. - سلام سلامت باشی عزیزم... میتونم کمکتون کنم؟ - کتابهای یازدهم انسانی رو میخواستیم! - بله چشم... صبر کنید الان میارم خدمتتون. یه چرخی بین قفسهها زدم و یه رمان به اسم "ملکه تنهایی" نظرم رو جلب کرد، صفحه اولش رو باز کردم و یه نگاهی به خلاصه داستان انداختم، رمان قشنگی به نظر میاومد و همینطور یه کتاب خیلی جمع و جور، دو جلدش رو برداشتم و به سمت فروشنده رفتم، کتابها رو گذاشتم روی میز و گفتم: - این دوتا رو هم حساب کنید لطفاً. - باشه عزیزم... اتفاقاً یکی از پرفروشترین رمان فروشگاه مارو انتخاب کردید.. چیز دیگهای نمیخواید؟ - نه مرسی. کتابها رو برداشتیم و با سوگند از کتاب خونه زدیم بیرون. سوگند: خب دری چکار کنیم؟ تو میری خونه؟ - آره خستم... راستی دوتا کتاب داستان خریدم... بیا یکیش ماله تو. - وای ممنونم عزیزم... قشنگه؟ - آره انقدر قشنگه که میخوام ده بار دیگه بخونمش. با یه قیافه خشک نگاهم کرد و گفت: - اسکل خودتی... انیشتینم خودتی... مدیونی اگر تو دلت بگی این دختره دیوونست! - به خدا تو دیوانهای! - باشه اصلاً تو عاقل... من رفتم خداحافظ! *** «علی» - خانوم اجازه هست من برم W.C. خانوم حسینی «معلم کلاس زبان»: وای علی کشتی منو... یا کلاً انگلیسی حرف بزن یا کلاً فارسی، ترکیب نکن این هزار بار. خندم رو خوردم و گفتم: - خانوم اجازه میدی برم یا نه؟ ریختها! کمی خندید و گفت: - شیطونیهات تمومی ندارن نه؟ پاشو برو تا نمردی! بلند شدم رفتم تو لابی، تعظیم کردم به منشی و سریع پریدم تو دستشویی، جاتون خالی نشستم کلی فکر کردم چجوری از زیر امتحان زبان در برم، خلاصه بعد از کلی زور زدن، زور زدن مخم منظورمِها، فکر بد نکنید، آره خلاصه پهلوی راستم رو گرفتم و از دستشویی اومدم بیرون، بلند داد زدم و گفتم: - آخ... درد میکنه! منشی که سرش تو حساب و کتابش بود، با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حالت خوبه علی؟! کجات درد میکنه؟ - اونجام درد میکنه... کمکم کن تورو خدا! یه نگاهی بهم کرد و با تعجب گفت: - کجات؟ - بابا خب پهلوم رو میگم. یه جور وانمود کردم که حالت تهوع دارم، جلوی دهنم رو گرفتم و رفتم تو دستشویی دوباره؛ از خنده داشتم میپکیدم که یهو منشی در زد و گفت: - حالت خوبه؟
- 50 پاسخ
-
- 2
-
-
*** صبح ساعت 10 با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، توی آینه یه نگاهی به خودم کردم و یه دستی توی موهام کشیدم. رفتم داخل دستشویی و صورتم رو شستم. اومدم بیرون و آروم صدا زدم: - مامان. یه سرکی توی آشپزخونه کشیدم، سفره هنوز پهن بود، یه چایی برای خودم ریختم و شروع کردم به خوردن، همین که چایی رفت پایین چشمهام از کاسه زد بیرون، دهنم رو یه ذره مزهمزه کردم دیدم به جای چایی یه چیز دیگه خوردم که کاملاً تلخ بود، فکر کنم از همین دمنوشممنوشهای مامان بود؛ از خوردن صرف نظر کردم و رفتم تا حاضر بشم برم کتابهای مدرسه رو بخرم. وایستادم جلوی آینه و با کش موهام رو از پشت دم اسبی بستم؛ در کمد رو باز کردم و یه نگاهی انداختم و یه شال مشکی، مانتو لی و یه شلوار لی آبی انتخاب کردم. لباسهام رو پوشیدم و یه ذره هم به خودم رسیدم ولی زیاد اهل آرایش نبودم. آخه همین جوریش هم خوشگلم؛ یه رژ تقریباً قرمز زدم و بعد از کارهای دیگه کولم رو برداشتم و یه جفت کتونی سفید پوشیدم و از خونه زدم بیرون، ایرپادهام رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم و تصمیم گرفتم تا دم در خونه سوگند پیاده برم، البته خونشون هم زیاد دور نبود و توی محله خودمون بودن؛ همین که رسیدم در خونشون دیدم ساسان اول کوچه وایستاده و سرش رو کرده تو گوشیش. توجهی بهش نکردم و منتظر شدم تا سوگند بیاد بیرون. دو دقیقه که گذشت سرکار خانوم تشریفشون رو آوردن، باز هم طبق معمول یه تیپ لش که فقط قصدش دلبری از ساسان بود. منم که از این کارش به شدت متنفر بودم، رفتم پیشش که یه نگاهی بهم کرد و گفت: - سلام میخوای؟ - آره میخوام زود باش سلام کن! یهو صداش رو شبیه بچهها کرد و گفت: - دوس ندالم... دلم نوموخاد. این کارش بیشتر حالم رو بهم زد که گفتم: - ریاضیم ضعیفه بچه، لطفاً خودتو جمع کن. فکر کنم از حرفم ناراحت شد، برای همین دیگه چیزی نگفت و رفتیم سر کوچه، ساسان آروم سلام کرد ولی اصلاً بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، داشتم میرفتم که یهو صدای عشق بازیشون پیچید توی گوشم. حالم به هم خورد از اون صدای بوسه، ولی به روی خودم نیاوردم، اونا هم یه ذره سرعتشون رو بیشتر کردن و رسیدن به من. ساسان ریموت ماشینش رو زد و گفت: - بفرمایید سوار شید. یه نگاهی به سوگند کردم و گفتم: - جزء برنامه نبود، دفعه آخرتم باشه برای خودت برنامه ریزی میکنی! نمیدونم چرا اصلاً امروز اعصاب نداشتم، نفسم رو محکم فوت کردم بیرون و آروم ازشون خداحافظی کردم و یه تاکسی گرفتم، تا اومدم درِ تاکسی رو باز کنم، سوگند دستم رو گرفت و کاملاً جدی گفت: - رفیق نشدم باهات که بذارم تنها بری. نگاهم رو به نگاه خواهرانش گره زدم و گفتم: - مرسی خواهری، ساسان منتظرته، برو باهاش من اوکیم. - ازش خداحاظی کردم که با تو برم، ببین درسا من هرچی باشم بیمعرفت نیستم، الانم دیگه هیچی نگو تاکسی منتظره، سوار شو. دیگه چیزی نگفتم و سوار شدم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم و من اومدم حساب کنم که سوگند سریعتر از من کرایه رو حساب کرد، از دستش عصبی شدم و گفتم: - من تاکسی گرفتم تو حساب میکنی؟ یه لبخندی زد و گفت: - ساسان حساب کرد. - ساسان؟ - مواظب چشمهات باش، الان پخش خیابون میشن... آره ساسان، کجاش تعجب داره؟ - همش تعجبه... اصلاً ساسان غلط کرد حساب کرد!
- 50 پاسخ
-
- 2
-
-
"جلد اول" {ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ} {نون سوگند به قلم و آنچه مینویسند} «درسا» صدای کولر از خونههای اطراف میاومد، مثل نفسهای سنگین آدمایی که نمیدونن از چی خستهان. من روی پلهی حیاط نشسته بودم، با یه لیوان چای سرد شده تو دستم، و یه فکری که هی میاومد و نمیرفت. سوگند پیام داده بود که بریم بیرون. مامان هنوز پشت چرخ خیاطی بود، با اون نور زردی که همیشه چشمامو اذیت میکرد. یه لحظه نگاش کردم، بعد بیصدا رفتم سمت در. میخواستم از اون حس خفهکنندهی خونه فرار کنم. از اون سکوتی که حتی صدای سوزن و چرخ هم نمیتونست بشکنه. از خونه زدم بیرون، بیهیچ حرفی.سوگند دم کوچه منتظرم بود، با اون مانتوی رنگی و عینک آفتابی که همیشه یهجوری میزد تو ذوقم. - دیر کردی، خانوم. - مامان داشت نخِ قرمز پیدا نمیکرد، کل خونه رو زیر و رو کرد. - نخ قرمز؟ - آره، واسه دوختن یه لباس مجلسی که هیچوقت کسی نمیپوشه. سوار تاکسی شدیم. سوگند هی حرف میزد، منم فقط گاهی سر تکون میدادم. یه لرزش توی کیفم پیچید. گوشی زنگ میزد؛ مامان بود. گوشی رو برداشتم، صداش مثل یه نسیم خنک پیچید توی گوشم. - سلام مامان؟ - سلام دخترم، کجا رفتی یهو؟ - با سوگند اومدیم بیرون یه دوری بزنیم. - کی برمیگردی؟ سوگند با اون نگاهِ «زود برمیگردیم دیگه» سرشو تکون داد. - تا دو ساعت دیگه خونهام، قول میدم. - باشه عزیزم، فقط تا تاریک نشده برگرد. لبخندم بیاختیار نشست رو لبم. - چشم مامانی، بایبای. - مراقب خودتم باش دخترم. گوشی رو انداختم تو کیف. سوگند گفت: - خب درسا، برنامه چیه؟ - بریم ارم دیگه. فقط اون دوستپسرهی دیوونت نمیاد؟ - اَه، گیر نده دیگه. اونم میاد. پوفی کشیدم. - باشه؛ ولی اگه دوباره مثل دفعهی قبل تو بغلش شل شدی، من میدونم و تو. - اوهاوه، ندید پدید! هزار بار گفتم به سامیار جواب مثبت بده تا بفهمی ب*غل کردن چه آرامشی داره. یه ابرو بالا انداختم. - همینم مونده با اون پسر به درد نخور رفیق شم... هه. نیم ساعت بعد، رسیدیم باغ ارم. بلیط گرفتیم، رفتیم تو. گلها، درختها، صدای آب، همه چیز آروم بود، ولی من آروم نبودم. سوگند زنگ زد به ساسان. من داشتم از گلها عکس میگرفتم که دیدم ساسان و سامیار اومدن. ساسان همون رل سوگندهست، سامیارم، همون که فکر میکنه منو دوست داره. اعصابم ریخت به هم. رفتم سمت سوگند و گفتم: - من رفتم. خدافظ. داشتم میرفتم که سامیار دستم رو گرفت و گفت: - نرو لطفاً. دستم رو کشیدم بیرون، یه سیلی زدم تو صورتش. همه برگشتن سمت ما.سامیار سرشو انداخت پایین، چیزی نگفت.ولی من آروم نگرفتم. - این سزای کسیه که به من دست بزنه. فهمیدی؟ یه نگاه تند به سوگند انداختم و از اونجا زدم بیرون.تاکسی گرفتم و راه افتادم به سمت خونه. تاکسی که پیچید توی کوچهمون، آفتاب داشت از دیوارها میریخت پایین.راننده گفت «رسیدیم خانوم». پول رو دادم و بیحرف پیاده شدم. دستهام میلرزیدن. نه از ترس، نه از خجالت. حالم یه چیزی بین خشم و خالی بودن بود. در خونه رو که باز کردم، صدای چرخ خیاطی مامان قطع شد و گفت: - سلام عزیزم، زود برگشتی؟ یه «سلام» خشدار گفتم و رفتم توی اتاق. در رو بستم، قفل کردم. نشستم روی تخت. سرم رو گذاشتم روی زانوهام. اشکام بیصدا شروع کردن به ریختن. نه هقهق، نه گریهی نمایشی، فقط یه بارون آروم که معلوم نبود از کجا شروع شده. مامان پشت در بود. اول آروم صدام زد: - درسا جان؟ بعد صداش لرزید: - دخترم، چی شده؟ یه چیزی بگو لطفاً... . نفس کشیدنم سنگین شده بود. بلند شدم، رفتم سمت در. در رو باز کردم، فقط یه لحظه نگاش کردم. اونم فقط نگام کرد. - هیچی مامان... فقط تنهام بذار. - آخه برای چی؟ صدام رو انداختم ته گلوم. - مامان... تو رو خاک بابا قسمت میدم، ولم کن. مامان سرش رو انداخت پایین. همونطور که اومده بود، برگشت. منم در رو آروم بستم. برگشتم و نگاهم افتاد به قاب عکس بابا. کاش هیچوقت اون تصادف اتفاق نمیافتاد. برای یه دختر هفده ساله خیلی سخته که بابا نداشته باشه.
- 50 پاسخ
-
- 2
-
-
مقدمه: خ**یا*نت، فقط شکستن اعتماد نیست؛ شکستن تصویریه که آدم از عشق ساخته بود. یه لحظهست، ولی اثرش تا سالها میمونه. مثل ترک کوچیکی روی شیشهی دل، که با هر خاطره، با هر نگاه، بزرگتر میشه. خ**یا*نت، اون نقطهایه که عشق از رویا میافته، و آدم میفهمه که حتی نزدیکترینها هم میتونن دورترین بشن. وقتی دیدم... وقتی فهمیدم اون لحظه رو، انگار یه چیزی توی دلم یخ زد. نه فقط ناراحت شدم، انگار یه تیکه از وجودم کنده شد. نفسم سنگین شد، چشمام تار دید، و یه صدای خفه توی سرم گفت: نه، امکان نداره. تا چند روز، فقط راه میرفتم. بیهدف، بیحس. هر چیزی که قبلاً قشنگ بود، حالا تلخ شده بود. حتی صدای بارون، حتی بوی چای. یهجوری بودم که انگار دنیا رنگشو از دست داده.دردش فقط توی قلب نبود، توی استخون بود. توی خاطرهها. توی لحظههایی که فکر میکردم واقعی بودن. ولی حالا... فقط یه سوال توی ذهنم میچرخید: اگه اون لحظه دروغ بود، پس کدوم لحظهمون واقعی بود؟ سخن نویسنده: این رمان رو میخوام تقدیم کنم به همه پسرها و دخترهای سرزمینم که خ*یانت دیدن و خ*یانت نکردن؛ به همه اونهایی که درد شکست رو عمیقاً چشیدن و نتونستن با کسی درداشون رو در میون بگذارن. چه شبایی که از درد خوابمون نبرد و چه صبح هایی که به خاطر حال بد نمیتونستیم از تخت بیرون بیایم. از همینجا میخوام بهتون بگم، کارما کار خودش رو خوب بلده و دنیا همش حساب و کتابه؛ و بدونید درد، لازمه بزرگ شدن هست. این داستان واقعی تقدیم به همه شما خوبان، دوستتون دارم و امیدوارم که از خوندن این رمان که با خون و دل نوشته شد لذت کافی رو ببرید و بهتر یه سری آدمها رو بشناسید. در طول رمان اگر اسمی از صنفی، گروهی یا قومی آورده شد و باعث ناراحتی شد، صمیمانه عذرخواهی میکنم و تمامی اشخاص نسبت به داستان واقعی تغییر پیدا کردند و اسامی کاملاً تصادفی انتخاب شده. با تشکر. سیدعلی جعفری
- 50 پاسخ
-
- 3
-
-
-
نام رمان: پارادوکس سرخ «جلد اول» نام نویسنده: سید علی جعفری ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: از دو سوی یک سرزمین، دو روح زخمی به ظاهر سالم در سکوتی بیانتها نفس میکشند. یکی با گذشتهای مانند رد زخم روی پوست، هر روز بیصدا یادآوری میشود؛ دیگری با آیندهای که همچون پنجرهای بسته، نور را پس میزند.هر کدام درگیر نبردیست که نامی ندارد. در جهانی که اعتماد مثل شیشه ترکخورده است، هر نگاه، هر حرف، هر سکوت، میتواند همه چیز را زیر و رو کند. پارادوکس سرخ روایتی واقعی است از لحظههایی که نمیدانی حقیقت کدام است: درد یا نجات، بودن یا وانمود کردن. 1.«Paradox یا پارادوکس»: اینکه تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت، تمام شب برات بیدار باشم، اما تو با یکی دیگه تا خود صبح حرف بزنی. 2.«سرخ»: نمادی از رنگ خون هست و هدف اصلی داستان رو بهتر شرح میده.
- 50 پاسخ
-
- 4
-
-