مشتری ناشناس در حالی که مثل ماری زخمخورده میغرید و دستانش را به صورتش نزدیک کرده بود روی زانوهایش افتاد و ملتمسانه فریاد زد: - من... بیگناه... من، بیگناه! نرگس خواست ضربه محکم دیگری به فرقِ سرش بکوبد؛ اما با برخورد نگاهش به حسن که چاقو به دست با دهانی آبکرده داشت به پای هویج نزدیک میشد مجازاتِ مشتری ناشناس را رها کرد و سریع خودش را میانِ حسن و پایِ هویج انداخت. حسن لحظهای درنگ کرد؛ اما طمع سیریناپذیرش نتوانست او را از هدفی که داشت منصرف کند پس چاقو را که نور فلورسنت روی آن بازی میکرد تهدیدکنان به نرگس نشان داد، سپس زبانش را روی دهانش کشید و حق به جانب گفت: - این پای رو من با خون دل درست کردم! با اشکهایی که موقع پوست کندن پیاز ریختم! با... . نرگس در حالی که ادایش را با لحن تمسخرآمیز و نیشداری در میآورد وسط حرفش پرید و در ادامه سخنش فریادزنان گفت: - با چشمایی که موقع دیدن سریال مزخرفت خیس میشدن؟! برو خودت رو دست بنداز! این پای مال کسیه که واقعاً براش زحمت کشیده... یعنی من! حسن که از حیرت چشمانش کم مانده بود که از حدقه بیرون بجهند پرسید: - کدوم زحمت؟ ببینم تو اصلاً چه زحمتی برای درست کردن پای هویج کشیدی؟ نرگس دهانش را کج کرد و گفت: - تو حق نداری از من همچین سوالی بپرسی... اونم تویی که با اینکه خودت همیشه پای هویج رو درست میکردی، تا لحظات پیش نمیدونستی توش هویجه نه سیب زمینی! حسن طوری که گویا دهانش سرویس گشته و گیر افتاده باشد، بحث را پیچاند و داد زد: - هی صبرکن ببینم! کمی پیش تو... اوه خدای من! تو، تو به سریال من گفتی مزخرف؟ نرگس بیتوجه به حرفش بلند و جدی فریاد زد: - آره! خب که چی؟! حسن با نفرت و کینه عمیقی گفت: - چطور جرئت کردی به سریالم توهین کنی؟! اون سریال مقام اول رو توی گینِس ثبت کرد! نرگس دستان ظریفش را به کمرش زد و نیشخندزنان پاسخ داد: - آره، چون احمقهایی مثل تو نگاش میکردن! حسن که گویا آن سریال، کودک هرگز نداشتهاش بود و او را خودش زاییده است، خشمگینتر از همیشه فریاد زد: - چی؟! نرگس انگشتان بلند و لاک زدهاش را درون موهای فندقی و بدحالتش که از شالش بیرون ریخته بودند فرو برد و با لحن همیشگی و حق به جانبش پاسخ داد: - کدوم احمقی از دیالوگهای عاشقانه واسه صحنه قتل استفاده میکنه؟! این عین خریته! حسن که دیگر طاقتش لبریز شده بود با سرعت حمله را آغاز کرد و درحالیکه نوک تیز چاقویش نرگس یا شاید هم کیک را نشانه رفته بود بلند فریاد کشید: - کافیه! بهت نشون میدم کی احمقه! هر دو خواستند یکدیگر را بدرند؛ اما ناگهان برخورد نگاهشان به سهراب و دور شدنش از آنها باعث شد هر دو تغییر موضع بدهند، با سرعتی بالا به او نزدیک شوند و راه فرارش که به درب خروجیِ کافه منتهی میشد را سد کنند. نرگس با چهرهای برافروخته چند قدم به سهراب نزدیک شد و در حالی که به او چشمغره میرفت کنجکاوانه پرسید: - قِلقِل کجا میری؟ سهراب مضطربانه درحالیکه کیک را محکم در دست گرفته بود و با نگاههایی هراسان اطرافش را به قصد یافتن راه فرار بررسی میکرد پاسخ داد: - جایی نمیرم... فقط... فقط میخواستم... . حسن با نشان دادن چاقوی تیزش دستش را به سمت کیک دراز کرد و با هشدار شدیدی گفت: - ردش کن بیاد! سهراب بیخبر گفت: - چی رو... چی رو رد کنم؟! نرگس سینیاش را تهدیدکنان بالا برد و فریاد زد: - خودت رو یه اون راه نزن نکبت! سهراب بر خلاف میلش نگاهی به آنها سپس نگاهی به کیک انداخت و درحالیکه عقبعقب میرفت و در مقابلش آن دو گرگ گرسنه با قدمهای استواری جلو میآمدند با لحنی که به لجبازی شباهت داشت گفت: - پای کیک مال منه! من همیشه این کیک رو سفارش میدادم پس الانم باید مال من با... . ناگهان مشتری ناشناس از پشت سر مانند گرگی که برای شکارش کمین کرده باشد ظاهر شد و درحالیکه سعی داشت کیک را از دست سهراب بقاپد همراه با او محکم زمین خورد.