-
تعداد ارسال ها
21 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
Nihan آخرین بار در روز آذر 25 برنده شده
Nihan یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره Nihan
- تاریخ تولد ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین بازدید کنندگان نمایه
1580 بازدید کننده نمایه
دستاورد های Nihan
-
پارت= بیست - چرا در نمیزنی؟ شاید دوست دخترم اینجا باشه! خندهی سرخوشی کرد و همانطور که روی مبل ولو میشد، گفت: - آهان، اون موقع تو از چی میترسی؟ از اینکه با خودم بگم اینحاج آقای سر در گریبان رو چه به دوست دختر؟ یا اینکه روی صدتا دوستدخترت غیرت داری؟ سری با تاسف تکان دادم. - مردک باز هم که وراجی رو از سر گرفتی! - بله چه جور هم. چشمهایش را ریز کرد و خیره در چشمهایم گفت: - امشب چهکارهای؟ - آمارگیر کارهای شب و روز منی؟ چشمکی زد. - خواستم به یهمهمونی دعوتت کنم. - اوه چهجالب! مهمونی کیه؟ - شهریار. - شهریار؟ اون که ایران نبود! کامی شکلاتی از روی میز برداشت و گفت: - واسه ورودش یکمهمونی هزار نفره ترتیب داده، میگن با یک دختر اسپانیایی ازدواج کرده و قراره امشب همه رو سوپرایز کنه، احتمالاً دیدنی باشه. نوچ- نوچکنان سرم را تکان دادم. - خودت که میدونی از همون اول هم حوصلهی ریخت بدترکیب این شهربانو رو نداشتم. بلندخندید و گفت: - تو عادت داری همیشه واسه دیگران مخفف اسم بگیری؟ راستی اون دختره اسمش چی بود؟ شیما، شیرین، شادی، ش...شش... حرفش را قطع کردم: - کدوم دخترِ؟ - خواهرت رو میگم. به بقیهی دوستهایم واقعیت را نگفته بودم ولی کامی علاوهبر دوست، پسرخاله و تقریباً مثل برادرم بود. اخمهایم را درهم کشیدم و خیلی جدی گفتم: - اون خواهر من نیست، کسی که معلوم نیست بچهی کدوم معتاد بوده و تو کدوم خرابهای زندگی کرده رو به من نسبت نده. کامی که از جدیت کلام من جا خورده بود، آرام گفت: - خب خواستم مثالش رو بزنم که به اون هم میگی نصرت! پروندهی سبز رنگ را باز کردم و همانطور که امور حسابداری را دید میزدم، گفتم: - من جز پانیذ خواهری ندارم، به زودی اون رو از اون خونه مثل زبالهای پرت میکنم بیرون. با چشمهایی گرد شده گفت: - پاشا تو که اینقدر بدجنس نبودی! اون که با تو کاری نداره، به قول خودت مثل یکی از خدمتکارها تو اون خونه لقمهای نون میخوره، حالا چرا باهاش لج میکنی؟! با فندک طلایی رنگ سیگار را تسلیم و آتش زدم، بعد هم رو به کامی گفتم: - نمیدونم چرا عدهای مثل تو و پدرم با اجبار میخواید عضو هیئت خوبان باشید، روزی که اون گدا از اون خونه بیرون نرفت، بعد من و پدرم رو کارتن خواب کرد خوب بودن رو با هفت هزار و صد زبان زندهی دنیا برات ترجمه میکنم. بیتوجه به نگاه کامی که سیل تعجب در آنجاری بود، سیستم را روشن کرده و مشغول کار با هدف اتمام آن شدم. شیدا: کتاب تست را از کیف خارج کرده و با لبخند بر روی آن دست کشیدم، این مدرسه یکی از بهترین مدارس آمادگی برای کنکور در سطح ایران بود و تمام دانشآموزهایش از قشرهای مرفع جامعه بودند، جالب اینجا بود که به لطف عمو لباس و کیف و کتاب و کفش من از همه زیباتر و شیکتر بود. او همهی تلاش خود را بهکار میبست تا من هیچ کمبودی احساس نکنم، اما او کجا بود که بداند گاهی برای حضور دختر و پسرش آن خانه خرابهی خودمان را به هزارتا از آن کاخها ترجیح میدادم. پاشا چند روز پیش با حبس کردن من در زیرزمین من را به لبهی قبر کشاند، چهکسی ضمانت میکند که روز بعد درون قبر پرت نشوم؟ با صدای خانم امیری به او خیره شدم: - خب دخترها امروز کل زنگ رو تست کار میکنیم، کتابهای تستتون رو باز کنید و اشکالهاتون رو تیک زده تا اونها رو براتون توضیح بدم. کتاب تست را باز کردم و مشغول تست زدن شدم، درطی آن نیمساعت با دوتا مشکل مواجه شدم و با خودکارم آنها را علامت زدم تا در نیمساعت آخر آنها را برایم توضیح دهد. وقتی خانم از ما خواست که سوالها را از او بپرسیم، سوال پرسیدم و اول از همه جواب سوالهای مرا برایم روشن کرد. همهی معلمها مرا دوست داشتند و دلیلش هم سکوت و توجه به درس بود، من که همچون بقیهی بچهها دوستی نداشتم که شیطنتهایم را با او تقسیم کنم، پس همین باعث شده بود که ساکت و آرام در گوشهای کز کنم و مقام اولویت را به درسم بدهم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= نوزده من و بقیه با هم از پلهها پایین رفتیم؛ حضور ما بر روی راهپلهها همزمان شد با ورود مامان و عمو، زوج خوبی بودند البته اگر آن خواهر و برادر این اجازه را میدادند و حسادت نمیکردند. لبخند ناخوداگاهی بر روی لبهایم نقش بست و بهسمتشان رفتم. مامان گونهام را بوسید و عمو هم روی موهایم را بوسید، سمانه با اخم تصنعی گفت: - حسودیم شد. عمو خندهای کرد و گفت: - فریدهخانم دختر حسودت رو ببوس، الان چشم ما رو از کاسه در میاره. فریدهخانم با خنده لپ سمانه را بوسید، صدای بوس محکمش همهی ما را خنداند. مامان آرام گفت: - قرصهات رو خوردی؟ حالت که بد نشده؟ مادرم به من یاد نداده بود دروغ بگویم پس سرم را پایین انداختم و گفتم: - آره مامان خوردم. - رنگت پدیده! من اینجا نیستم که بهت تذکر بدم، غذات رو کامل میخوری؟ - بله من عمو حرفم را قطع کرد و بلند گفت: - چشمم روشن شیرینخانم، تا دخترت رو میبینی من رو از یاد میبری! مامان بلندخندید. - بیست و چهار ساعت رو پیش توام، حالا واسه این دو دقیقه حسادت میکنی؟ عمو رو به من گفت: - کلاسها خوب پیش میرن؟ پول، لباس یا کتابی احتیاج نداری؟ - ممنون عمو. عمو سری تکان داد و ادامه داد: - راستی به آقای معتمد سفارش کردم که پنجتا کتاب تست و کمکدرسی برات بیاره، اگه خدا بخواد دوماه دیگه کنکورِ و تو وقت زیادی نداری. او بهتر از خودم مراقب بود و همیشه برایم سنگتمام میگذاشت، کاش دختر و پسر مهربانی داشت، کاش. مشغول پوست کندن میوه بودم که فریدهخانم جارو به دست، با تذکر رو به من گفت: - دهدقیقهی دیگه غذا آماده میشه، ظهر هم نهار نخوردی اگه الان میوه بخوری که اشتهایی برات نمیمونه! مامان و عمو هر دو بهسمتم برگشتند و من لبم را به دندان گرفتم. عمو پرتقال را بر روی بشقاب گذاشت و با اخمی ظریف و حالتی پرسشی، رو به من گفت: - چرا ظهر غذا نخوردی؟ به او چه میگفتم؟ میگفتم دردانهات مرا در زیرزمین حبس کرده بود و به جای غذا حسرت و حرص زیادی کوفتجان کردهام؟ - اوم...خب خوابم اومد و همونطور خوابیدم. مامان چاقو را درون بشقاب رها کرد و گفت: - روز به روز لاغرتر میشی، اگه اینطوری پیش بری دیگه شرکت نمیرم و تو خونه میمونم و کیسهی غذاها و داروهات رو پشت سرت حمل میکنم. به لحن حرصی مادر، من و عمو خندیدیم. زینتخانم برای شام صدایمان زد و ما به سمت آشپزخانه رفتیم. بر روی صندلی که نشستیم عمو رو به من با لبخند گفت: - باید به جای ظهر هم بخوری، یادت نره. عمو همیشه لبخند بر لب داشت ولی معلوم بود که لبخندهایش فقط برای دلخوش کنی هستند، وگرنه منِ غم دیده، آن غم عمیق نهفته در پشت پلکهایش را با سلول- سلول بدنم حس میکردم. عمو غمی داشت که آن را پنهان میکرد، غمی که عمق و وسعت، طول و عرضش تا بیانتها امتداد داشت. - چشم عموجون. نگاهی به خورشتهای مختلف کردم و از بین آنها خورشت آلو را برای طعم دادن به برنجم انتخاب کردم. بعداز اینکه غذا خورده شد، به سمت اتاقم رفتم تا مقداری درس بخوانم، باید برای رسیدن به پزشکی از دقیقههایم به اندازهی ساعت و از ساعتهایم به اندازهی روز و...بهره میبردم. پاشا: وارد شرکت شدم، همه به احترامم بلند میشدند ولی هیچ احترام یا سلامی دریافت نمیکردند، با امثال اینها باید همینگونه رفتار کرد، اگر متمول باشی برایت خم و راست میشوند و اگر محتاج باشی به ریشت میخندند. ولی من اگر شخصی همچون شیرین و شیدا به فکر پهن کردن دام نبود به ریشش نمیخندیدم. منشی با دیدن من لبخندی زد، ولی با دیدن اخمهای من لبخندش را فوری قورت داد. - سلام جناب مجد. به تکان دادن سرم اکتفا کردم و دستگیره را کشیدم، سریع گفت: - امروز با رئیس شرکت مهرگستر جلسه دارید. جوابش را ندادم و به سمت سیستم رفتم، اگر تا پایان این هفته آن سه جلسه را با موفقیت به اتمام میرساندم، پیشرفتم چشمگیر بود. هنوز بر روی صندلی جای گیر نشده بودم که درب باز شد و کامی وارد شد، اسمش کامران بود ولی ما کامی صدایش میزدیم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= هیجده پانیذ آهی کشید و گفت: - محبت پدر نسبت به اون دختر روز به روز داره بیشتر میشه، نمیدونم چهطوری باید از سر راه برداشته بشه! - مگه تو کمبود محبت داری؟ سری تکان داد و گفت: - چرا حرف رو برعکس ترجمه میکنی؟ مگه مادر ما از اون شوهر محبت دید که من دنبال محبتش در نقش پدر باشم؟ من از این میترسم که فردا روز اون زن بیاد و پدر سادهی ما رو خام کنه و اموالش رو بالا بکشه. سری تکان داد و ادامه داد: - میدونی پاشا، فقط حرص این رو میخورم که یهسایل صاحب اون همه پول پدر بشه وگرنه خودم کم پول ندارم. پوف کلافهای کشیدم و همانطور که برای خودم آب میریختم، گفتم: - فکر میکنی این مادر و دختر کم میارن؟ من اون شب مهمونی پنجکاسه خورشت روی لباسش ریختم، فکر میکردم دیگه دست مادرش رو میگیره و از اون خونه میرن اما بعداز چند روز که به اونجا رفتم شاد و شنگول از مدرسه برگشت، چنان پررو شده بود که حتی چندتا کلفت هم بار دوستدخترم کرد. پانیذ که با حرفهای من حسابی اعصابش تحریک شده بود با حرص گفت: - اگه بلایی سر مادرِ بیاریم، اون دختر هم مجبور میشه که بره. پوزخند زدم. - پدر ما که جوون پسنده، با دختره ازدواج میکنه و به ریش ما هم میخنده. پانیذ به حالت متفکری سرش را تکان داد و خیره به من گفت: - حالا هدف اون گرسنهها از این ازدواج معلومه، ولی هدف پدر چیه؟! - میدونی چی عذابم میده؟ مردد من را نگریست و با صدای آرامی گفت: - چی؟ - اینکه پدر هنوز یک شرکت به نام من نزده ولی دو صباح دیگه این دختره رو وارث کنه. - و جالبتر هم اینِ که بیاد و به ما امر و نهی کنه. دستی به موهای ژلخوردهام کشیدم و گفتم: - ارزش فکر و غصه ندارن بیخیال، رُهام کجاست؟ - رفت شرکت. - تو چرا نرفتی؟ از جایش بلند شد و مشغول جمع کردن میز شد، همانطور که ظرف سُس را از روی میز برمیداشت، گفت: - بچه رو گرفته بودم آخه پرستارش کار داشت، الان اومده. - هوس قیمه کردم. لبخندی زد. - الان میگم ملیحه بپزه. سرم را به حالت تاسف تکان دادم و با لبخند کمرنگی گفتم: - اگه میخواستم آشپز بپزه که میرفتم رستوران! خندید و گفت: - پس مستقیم بگو که دلت واسه دستپخت خواهرت تنگ شده. لبخندی زدم و از جایم بلند شدم و به پذیرایی رفتم. شیدا: - وقتی چشمهایم را باز کردم با شش تا چشمنگران مواجه شدم؛ لبخندی زدم و گفتم: - میبینید که هنوز زندهم، دلتون رو الکی صابون نزنید چون حالا- حالاها خبر از حلوا و گردو نیست. سمانه با اخم گفت: - هزار بار گفتم کاری به کار این پاشا نداشته باش، دختر چرا گوش نمیکنی؟ دلگیر به سمانه نگاه کردم. - یعنی میخواستی جورابهاش رو بشورم تا اون و خواهرش من رو مضحک عام و خاص کنن؟! فریدهخانم آهی کشید و همانطور که موهایم را نوازش میکرد، گفت: - خب دخترم حداقل جورابش رو پس نمیدادی، با سرعت به سمت اتاقت میرفتی! به پنجرهای که ترکیب سیاهی را با ستارهای چشمکزن بهرخ میکشید، نگاه ناامیدی انداختم و گفتم: - تا کِی ازش فرار کنم؟ ناسلامتی قراره عمری باهاش تو این خونه زندگی کنم! عمو موقع خواستگاری مامان گفته بود که پسرش دو هفته یکبار هم به خونهش نمیاد، اما الان! - براش متاسفم تو جای خواهرش رو داری! زینتخانم: خب دخترم به مادرت یا آقا بگو تا جوابش رو بِدن. نگاهی بهچشمهای نگرانش انداختم و با لبخندی خالی از هر حس خوبی، گفتم: - نمیخوام باعث جدال بین پدر و پسر بشم، مگه من کی هستم و از کجا اومدم که این دو رو از هم جدا کنم؟ فریدهخانم دستی به پاهای همیشه ناتوانش کشید و همانطور که لبش را به دندان میکشید، گفت: - اونها مدتهاست که از هم جدا شدن، تو تا کِی میخوای تحمل کنی؟ نمیخواستم مادر و عمویم بویی ببرند، پس از تخت خارج شدم و رو به آنها گفتم: - تا وقتی که دانشگاه قبول بشم و از این خونه برم. ناراحتی آنها را درک میکردم ولی پیشنهادهای آنها نمیتوانست راهحل مناسبی برای حل مسئلهی من باشد، چه بسا با راهحلهایشان مسئله را پیچیدهتر کنم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= هیفده مغزم فرمان خاموشی و پاهایم دستور سستی را صادر و من تسلیم خوابی شدم که از عمق آن بیخبر بودم. پاشا: لبخند بدجنسی بر روی لبهایم نقش بست و وارد خانه شدم، گاهی لازم است حد و حدود عدهای را برایشان بازگو کنی چون مرزها را میشکنند و خودشان را مالک میدانند. سمانه را دیدم که مِن- مِن کنان به سمتم آمد و گفت: - آقا.. آقا راستش خب بیتوجه به لکنت زبانش راهپلهها را در پیش گرفتم، زبان گشود: - قلبش مشکل داره، می...میترسم دووم نیاره. - نصرت رو میگی؟ چشمهای خدمتکار گرد شد. - نه من نمیدونم نصرت کیه، شیدا رو میگم. بیتوجه به حرفش وارد اتاقم شدم و به سمت پنجره رفتم، درب پنجره را باز کرده و هوای تازه را به ریهای فرستادم که مدتها بود جز هوای تلخ سیگار از هرگونه هوایی به جرمی نامعلوم منع شده بود. نگاهم را به طوطیهایی دادم که مشغول برداشتن دانه بودند، مشحسن سخت مراقبشان بود و همصحبتی جز آنها نداشت، میانهی خوبی با طوطیها نداشتم اما بلبلها چرا. صدای درب اتاق بلند شد، میدانستم که یکی از خدمتکارهاست. - بیا تو. درب باز شد و آن خدمتکار که اسمش سمانه بود با رنگی پریده وارد شد، بیتوجه به او به سمت تخت رفتم و بر رویش نشستم. - آقا... آقا هرچی شیدا رو صدا میزنم جوابم رو نمیده! برایم مهم نبود، حتی اگر میمُرد هم مهم نبود فوقش سمانهای که از اوضاع خبر داشت را اخراج و آن را هم به تخت خودش منتقل میکردم، بعداز مرگ مادرم زندگی برایم رنگ باخته بود و ظلم در حق عدهای را حق طبیعی آنها میدانستم. - آقا لطفاً.. نطقش را قطع کردم: - خودش رو به موش مُردگی زده، هر چند اگه واقعاً بمیره هم برام مهم نیست، کلید روی کنسولِ، بردار و گمشو. با عجله به سمت کنسول رفت و بعداز برداشتن کلید از درب خارج شد. صدای زنگ گوشیام نگاهم را به سمت بالای تخت کشید، شمارهی ثنا روی آن خاموش و روشن میشد؛ حوصلهای برای پاسخ دادن نداشتم. از جایم بلند شدم تا خانهی طاقتفرسای پدرم را ترک کنم اما با صدای جیغی که از پایین شنیده شد، بیحوصله به سمت طبقهی پایین رفتم اما خبری از کسی نبود. راه زیرزمین را در پیش گرفتم و وارد شدم، دیدم آن دختره بر روی زمین افتاده و سمانه از روشهای مختلف برای بیداری او استفاده میکند. بیتفاوت به سمت دخترک رفتم و با دیدن صورت کبودش اول تعجب و بعد پوزخندی زدم، عدهای که حد خود را نمیدانند باید از هر روشی برای جلوگیری از پیشرویشان استفاده کرد. سمانه که متوجه من شد، با بغض گفت: - آقا- آقا لطفاً کاری کنید، نفسش درنمیاد! از زیر زمین خارج شدم و مشحسن را صدا زدم تا او را به طبقهی بالا حمل کند. مشحسن جسم بیجان او را به سمت طبقهی بالا برد و من به سمت ماشینم رفتم. بعداز خارج کردن ماشین از حیاط، به سمت خانهی پانیذ حرکت کردم. دلم برای این دختر نمیسوخت، چراکه از سادهگی پدر من استفاده و برای دریدن اموالمان دندان تیز کرده بودند، حقش بود. ماشین را پارک کردم و زنگ درب را فشردم، بدون اینکه پرسیده شود کیست، درب برایم گشوده شد و من با قدمهای بلندی به سمت داخل حرکت کردم. وارد خانه که شدم پرستار پارمیس را دیدم که مشغول بازی با او بود، سلام کرد و جوابی دریافت نکرد. - پانیذ کجاست؟ - پاشا بیا، تو آشپزخونهم. به سمت آشپزخانه رفتم، پانیذ را درحال خوردن غذا دیدم. - سلام. - سلام خوبی؟ - ممنون، چی شده که به فکر خواهرت افتادی؟ بیا غذا بخور. عینک اسپرت و کیفم را بر روی صندلی گذاشتم و خودم بر روی صندلی دیگری لم دادم که گفت: - خوبی؟ سرحال نیستی! - خوبم، یکم سرم درد میکنه. - قرص میخوری؟ بریم بیمارستان؟ گاهی از سخن زیادی هم به تنگ میآمدم و پانیذ خودش این را میدانست چون دیگر سکوت کرد. - این دختره رو تو زیر زمین حبس کردم، بیهوش شده بود. قاشق را درون بشقاب رها کرد و با تعجب گفت: - دختر؟ کدوم دختر؟! نیشخندی زده و خیره به وسایل لوکس و گرانقیمت آشپزخانه، لب زدم: - خواهر جدیدت رو میگم. پانیذ اخم کرد. - اون گدا خواهر من نیست، چهکار کرده بود؟ - کار خاصی نکرده بود فقط حضورش آزارم میداد.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= شانزده در صورتی که از حرص قرمز شده بودم به او خیره شدم، بیتوجه به من سیگاری آتش زد و آن را گوشهی لبش نهاد، سمانه همانطور ایستاده بود و چشمهایش بین من و پاشا در گردش بود. حوصلهی پاشا را نداشتم و از جایم بلند شدم که با داد گفت: - با اجازهی کی بلند شدی؟ تنم به لرزه افتاد، میدانستم که خواب خوبی برایم ندیده است، حیف این زیبایی خیره کننده نیست که خداوند به او عطا کرده است؟ به حدی جذاب بود که انسان دوست داشت از صبح تا شب فقط او را بنگرد. پاشا کفشهایش را از پایش خارج کرد و در مقابل چشمهای بهت زدهی من و سمانه، جورابهایش را به سمت من پرت کرد و گفت: - اینها رو میشوری و تا سه دقیقهی دیگه تمیز میاریشون، از همین حالا سهدقیقهت شروع شد زود باش. بعد هم دندانهایش را بر روی لبش گذاشت و بعداز مکثی گفت: - این هم مجازات زبونیِ که بیاندازه دراز بشه. تحقیر- تحقیر- تحقیر؛ چشمهایم را بر روی هم فشردم که صدای دادش مرا از جا پراند: - شنیدی یا نه؟ به او نگاه کردم، بیتوجه به نگاه بغضدار من پکهایی عمیق به سیگارش میزد و در میان دودها مرا نظاره میکرد، برای سن او این مقدار زیاد سیگار ضرر داشت ولی او انگاری چیزی برایش مهم نبود، حتی خودش. سمانه چیزی نمیگفت و سرش را پایین انداخته بود و من پاهایم قصد یاریام را نداشتند. پاشا رو به من گفت: - پدرم تا شب نمیاد پس به امید ناجی اونجا خشک نشو، اگه کارت رو انجام ندی تا شب توی زیر زمین حبس میشی. بعد هم نیشخندی زد و خیره به من ادامه داد: - البته بدون آب و غذا. به شدت از تاریکی میترسیدم و به لطف قصههایی که مادربزرگم در کودکی برایم تعریف میکرد و میگفت که جنها در تاریکی زندگی میکنند، دیگر نمیتوانستم ثانیهای را هم در زیرزمین به سر ببرم اما- اما غرورم چه؟! فقیر بودم ولی بیارزش نبودم. با اخمی که از خودم سراغ نداشتم، رو به او گفتم: - چشمهات هم از کاسه در بیان جورابت رو نمیشورم، من از تو متنفرم جناب به اصطلاح محترم. به سمت پلهها رفتم ولی بازویم از عقب به شدت کشیده شد، به طوری که بر روی زمین افتادم و جیغ سمانه بلند شد، سمانه به سمتم آمد اما با داد پاشا بر سر جایش میخکوب شد: - تو دخالت نکن و فوری برو آشپزخونه، یالا. سمانه با سری پایین افتاده و نگاه غمگینی که همواره مرا میپایید، وارد آشپزخانه شد. پاشا از موهایم گرفت و بلندم کرد و به سمت خارج از خانه رفت، درد سرم طاقتفرسا بود ولی صدایم درنیامد تا مبادا خوشحال شود. به درب زیر زمین که رسید، دربش را باز کرد و مرا با شتاب به داخل آن پرتاب کرد. از زور خفت و تحقیر و درد چشمهایم را بستم تا اشکم را نبیند ولی او زیرکتر از ذهن من بود، چرا که با پوزخندی گفت: - فکر کردی کی هستی و از کجا اومدی؟ چهطور به خودت اجازه میدی با من اینجوری حرف بزنی؟ اون کسی که گداهایی مثل شما رو دور خودش جمع کرده هیچوقت نمیتونه من رو از اینخونه بیرون کنه چون به اسم مادرمِ؛ کسی که باید بره و دندونتیز کرده واسه مال ما رو بپوشونه تو و مادرت هستین؛ تا روزی که از اینخونه نرید من به تو قول میدم همین آش و همین کاسه باشه. دستی به چشمهای نمدارم کشیدم و رو به او گفتم: - خیلی بیغیرتی من جای خواهرت رو دارم، پول نه شرف میاره و نه غیرت، فقط عدهی بیجنبهای مثل تو رو بیغیرت و بیشرف میکنه. با این حرفم دندان قروچهای کرد، اما خیلی زود با ریلکسترین شکل ممکن گفت: - همین مجازات برات کافیِ. درب زیر زمین را بست و کلید برق را قطع کرد، زیر زمین به حدی تاریک بود که حتی بعداز دقیقهها هم چشمم به تاریکیاش عادت نکرد. زانوهایم را جمع کردم و در گوشهای از آن تاریکستان غمگین نشستم. بدبختی همچون من اگر به بهشت هم برود دوزخ میشود، در آن شکی نیست. با احساس خش- خش چیزی در ته زیر زمین ناخوداگاه به یاد قصههای مادربزرگ افتادم و تنم لرزید. خدایا- خدایا اصلاً کاش آن جورابها را میشستم، الان تازه ساعت یکِ و من تا هفت یا هشت که مادرم و عمو بیایند چگونه باید اینجا را تحمل کنم؟! زیر زمین در سکوت و تاریکی فرو رفته بود، ناگاه صدای افتادن چیزی در انتهای آن باعث جیغم شد، صدای تپش قلبم کر کننده شده بود و اشکهایم پهنای صورتم را در بر گرفتند. قلب مریض من چگونه میتوانست این اضطراب را تحمل کند؟ مگر گناه من چه بود؟ به چه جرمی در این زیر زمین تنگ و تاریک گرفتار شده بودم؟ هق- هق من و صدای موشها تنها صدایی بود که با توان اندک خود آن سکوت رنجآور را میشکست. شاید آن خش- خش و صداها مطعلق به این موشها بود ولی الان دیگر کاری از دستم بر نمیآمد و هیچ استدلالی نمیتونست نتیجهی مورد قبولی را به قلبم ارائه دهد تا بیخیال این درد و تپیدن شود، دیدهگانم تیره و تار شدند به زور بلند شدم و همانطور که یک دستم را بر روی گلویم میفشردم، دست بیجان دیگرم را ضعیف بر درب کوبیدم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= پانزده بعداز دو روز بالاخره عمو و مامان رضایت دادند که من به مدرسه بروم، هرچه که میگفتم خوبم، مگر باور میکردند؟ لباسهایم را پوشیدم و از پلهها پایین رفتم، یک بار دیگر کتابهایم را چک کردم و بهسمت آشپزخانه رفتم. - سلام فریدهخانم. - سلام دخترم. - بیزحمت برام یک لقمه بگیر که حسابی دیرم شده. - پنیر و سبزی؟ - بله ممنون. بعداز اینکه فریدهخانم لقمهی بزرگی برایم گرفت، از او خداحافظی کردم و به سمت حیاط رفتم. هوای پاک و سالم را به ریههایم فرستادم و به خاطر آن دوش آب سرد که مرا دو روز از این هوا و مدرسه محروم کرده بود، حسابی خودم را سرزنش کردم. مسیر خانه تا مدرسه را طی کردم و وارد مدرسه شدم، معلم هنوز نیامده بود و همین لبخند را بر روی لبهای من آورد. زنگ اول را کامل تست زدیم و زنگ دوم را مسئله حل کردیم، زنگ آخر را با خانم صفوی داشتیم حسابی بدعنق و بیحوصله بود. اول که وارد شد با آن عینک ته استکانیاش همه را از نظر گذراند و بعداز اینکه نفری سه سوال از ما پرسید، بیخیال شد و کلاس را ترک کرد. حیف آن پولهایی نبود که من برای اینکلاسها میدادم؟ تقصیر عموست که میگوید باید بهکلاس بروی. بعداز اینکه زمان کلاسها تمام شد به سمت خانه حرکت کردم، روز به روز به کنکور نزدیکتر میشدیم و من فقط دعا میکردم به دانشگاه بروم، اگر به من خوابگاه میدادند خیلی خوب میشد، در آن صورت هرگز به این خانه نمیآمدم تا چهرهی منفور پانیذ و پاشا را ببینم. وارد خانه که شدم سمانه به سمتم آمد و گفت: - خسته نباشی، بالاخره رفتی مدرسه؟ - آره با کلی اصرار عمو و مامان اجازه دادن که به سراغ درس برم. - گرسنهت نیست؟ - یکم، نه زیاد. - غذات رو بخور تا یکم قدم بزنیم. چشمکی زدم و گفتم: - به شدت موافقم. - رنگ به رو نداری، حالا بشین تا برات لیوانی آب پرتقال بیارم. همانطور که کوله را بر روی دوشم جابهجا میکردم، با خنده گفتم: - تو که از مامان و عمو بدتری! - حرف نباشه، همینکه گفتم. سمانه به سمت آشپزخانه رفت و من بر روی مبل نشستم، دوست صمیمیام نبود ولی تا حدودی موفق شده بود که مرا از لاک تنهاییهایم جدا کند. سمانه لیوان را به دستم داد و کنارم نشست، باصدای پایی سرم را به سمت پلهها چرخاندم که دیدم پاشا و دختری از روی پلهها به سمت پایین میآیند، پاشا حسابی تیپ زده بود و چشم هر بینندهای را به دنبال خودش میکشید، آن دختره هم لباسهای شیک و سفید رنگی پوشیده بود و گوشی گرانقیمت را در دستش تکان میداد و با پاشا صحبت میکرد و پاشا نیز لبخند میزد. سمانه به احترامشان بلند شد ولی من همچنان مشغول خوردن آبمیوهام شدم، مگر یادم رفته بود که این حال خراب چند روزم تقصیر پاشا بوده؟ ایندختر دیگر چه کسی بود؟ این همان دختریست که شب مهمانی هم کنارش بود، لابد نامزدش است که همهجا با اوست و اینگونه آزادانه او را به خانه میآورد، اصلاً به من چه؟ بهتر که پاشا برود و بمیرد تا مقداری من شاد شوم. دختر با اشاره به من، رو به پاشا گفت: - خدمتکار جدیده؟ پاشا نیشخندی زد. - بله اسمش نصرت خانمِ. دستهایم را مشت کردم و بیتوجه به چشم و ابرو آمدنهای سمانه، رو به آن دختر گفتم: - خدمتکار قیافهی بیریخت توئه. با این حرفم رنگ سمانه پرید و آن دو هم با تعجب مرا نگریستند، طولی نکشید که دختره گفت: - چیگفتی گدا؟ پاشا لبش را در زیر دندانهای سفید و مرتبش آزاد کرد و باصدای آرامی گفت: - سهیلا تو برو من حساب این زبون دراز رو میرسم. دختره خودش را برای پاشا لوس کرد و گفت: - پاشایی ببین به عشقت چی میگه؟ پاشا چیزی نگفت، دختره رو به من گفت: - گدا بودن از قیافهت داد میزنه بدبخت، دفعهی بعد اگه با من اینجوری حرف بزنی حسابت باکرامالکاتبینِ. دستم را به معنای برو بابا، بالا آوردم و بیتوجه به اخم آن دو، گفتم: - خفه شو. دختر مقداری سرخ و سفید و سیاه شد، بعد هم بعداز فشردن دست پاشا و سفارش برای تنبیه من، از درب خارج شد و رفت. پاشا چندبار دست زد و رو به من گفت: - احسنت جانم، احسنت میبینم که حسابی دم در آوردی؟ تو به چه حقی با دوست دختر من اینطوری حرف میزنی؟ لیوان را با حرص بر روی میز کوبیدم و گفتم: - پس دوستدختر تو چرا با من اونطوری حرف زد؟ پاشا به حالت متفکر دستی بر زیر چانهاش کشید و گفت: - سهیلا آدم داناییِ، شاید با یک نگاه واقعیت زندگی تو رو فهمیده. بعد هم نیشخندی زد و خیره در چشمهای عصبی و ترسیدهی من ادامه داد: - اینطور نیست؟
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= چهارده مامان با چشمهایی قرمز که حکایت از بیخوابی فراوان داشت، لبخند خستهای مهمان لبهای خشکش کرد و گفت: - دیشب هر چی دنبالت گشتم پیدات نکردم، وقتی اومدم اتاقت دیدم خوابیدی و دلم نیومد بیدارت کنم، چون تعجب کرده بودم که چرا جشن رو ترک کردی و خوابیدی، آخر جشن که حدود ساعت دو بود اومدم و بهت سر زدم ولی متوجه شدم که داری هذیون میگی. وقتی دستم رو، روی پیشونیت گذاشتم فهمیدم که مریض شدی، هر چی که فرهاد اصرار کرد بیمارستان نبردمت و امشب تا صبح پاشویهت دادم. ناخوداگاه اشکی بر روی گونهام چکید. - ببخش مامان، من باعث دردسر تو هم شدم. مامان با غم آشکاری لب زد: - شیدا من تو این دنیا فقط تو و فرهاد رو دارم، پدر و مادرم که من رو نخواستن، تو حتی از فرهاد هم به من نزدیکتری لطفاً مراقب خودت باش اگه تو آسیب ببینی یا اتفاقی برات بیوفته من به چه امیدی زندگی کنم؟ سری تکان دادم. - چشم مامان. - حالا تعریف کن که چرا دیشب شام نخوردی؟ چرا مجلس رو ترک کردی؟ چرا مریض شدی؟! الان که مادرم در کنار عمو احساس رضایت داشت، نمیخواستم ابلههایی مثل پاشا و پانیذ باعث غمش شوند پس با لبخندی که سعی کردم دردهایم را در پشت خود جای دهد، گفتم: - نمیدونم چرا حالم زیاد خوب نبود و بدنم درد میکرد، اومدم بالا تا قرص بخورم اما همونطور رو تخت خوابم برد. مامان مشکوک به من نگاه کرد و گفت: - دروغ نگو شیدا، پس چرا لباسهای دیشب تو تنت نیستن؟ - اوم .. خب در باز شد و عمو فرهاد در چارچوپ در ظاهر شد، خدا را شکر مادر بیخیال شده و دیگر پرسش و پاسخ را ادامه نداد. - به- به شیدا خانم! تو که دیشب ما رو نصف جون کردی! چه خبر شده بابا جان؟ شاید اگر باز بگویم چرا این خواهر و برادر شبیه این پدر نیستند، کسی بگوید باز هم سوال تکراری، ولی واقعاً چرا؟! لبخندی زدم و گفتم: - خب بدنم درد میکرد و همینکه به اتاق برگشتم و خوابیدم صبح متوجه شدم که مریض شدم، درد دیشبم هم مربوط به همین بود. عمو همونطور که به سمت تخت میاومد، گفت: - حالا اشکال نداره، مادرت امروز خونه میمونه و به فریده هم سپردم که برات سوپ بپزه. - ممنون عموجون. مامان از روی صندلی بلند شد و گفت: - میگم صبحونهت رو بیارن اتاقت، پایین نیا و فقط استراحت کن. سری به معنای موافقت تکان دادم، مامان و عمو از اتاق خارج شدند؛ بدنم خیلی کوفته بود و انگار یککامیون با بار از روی بدنم رد شده بود، هر چه که به پاشا نفرین کرده بودم همه دامن خودم را گرفته بودند. با درد به سمت سرویس رفتم و آبی به صورتم پاشیدم؛ وای خدای من امروز امتحان داشتم! حتماً باید به عمو بگویم تا زنگ بزند و حالم را شرح دهد، فردا حالم هرطوری که باشد به مدرسه میروم چرا که تنها راه رهایی من از این خانه دانشگاه است و بس. صدای زنگ گوشیام مرا به شدت متعجب کرد، ساعت دهصبح چه کسی بود؟! با فکر به اینکه ممکن است از مدرسه باشد، تند به سمت گوشی رفتم و گوشی کهنه را در دست گرفتم. مامان گفته بود که در اولین فرصت برایم گوشی میخرد و من از این بابت بسیار خشنود بودم. با دیدن شمارهی عمو نعیم لبخندی زدم و جواب دادم: - الو - شیدا خودتی؟ دختر چرا صدات خفهست؟ - سرما خوردم. - آهان، خوبی؟ مادرت خوبه؟ - ممنون عمو، زنعمو خوبه؟ نیما کوچولو خوبه؟ - ممنون، فرهاد خوبه؟ ازش راضی؟ بر روی تخت نشستم. - ممنونعمو مرد خوبیِ، خیلی به من محبت داره. - عموجان اگه ازشون دلخور شدی یا اذیتت کردن، بیا خونهی خودم. - چشم عموجان. - آفرین دخترم، چرا نمیاید شیراز؟ دلمون براتون تنگ شده. - مامان و عموفرهاد که همهش شرکتن و من هم گرفتار کنکورم. - آهان، شیدا؟ - جانم عمو؟ - شماره کارتت رو برام بفرست تا برات پولی بفرستم. - ممنون عمو، پول دارم. - نه دختر نمیخوام دستت جلو پدرخوندهت دراز باشه، مگه عموت مُرده؟ - خدا نکنه عموجون، مامان که کار میکنه و اجارهی خونه رو هم میگیرم، باور کن لازم ندارم. - هر وقت خواستی فقط به خودم بگو. - چشمعمو. - خب عزیزم بعداً زنگ میزنم و با شیرین هم حرف میزنم، فعلاً کاری نداری؟ - نه عمو، خداحافظ. گوشی را بر روی تخت گذاشتم و لبخندی زدم، خوبه که فقط عمونعیم مرا درک میکند. در باز شد و زینتخانم با ظرف سوپ وارد شد، تشکری کردم و با ولع سوپ داغ و خوشمزه را خوردم. گاهی چنان از دست پانیذ و پاشا به ستوه میآیم، که دعا میکنم همیشه مریض باشم تا حتی مجبور نشوم موقع غذا هم آنها را تحمل کنم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= سیزده در سکوت به مادرم نگاه کردم، سری با تاسف تکان داد و به سمت عمو برگشت. عمو با صدای بلندی همه را به صرف شام دعوت کرد، همه به سمت حیاط حرکت کردیم. میزهای زیادی چیده شده بود و خدمتکارها درحال پخش غذا بودند، به آن همه دسر و ژله و ترشی نگاه کردم و آب دهنم را با صدا قورت دادم، در اینخانه چیزهایی وجود داشت که من هیچگاه حتی مانندشان را هم ندیده بودم، مقداری ترشی برای خودم ریختم، احساس کردم کسی دارد به من نزدیک میشود؛ وقتی به عقب برگشتم پاشا را دیدم که سینی خورشتها بر روی دستش بود، تا مرا دید گفت: - نصرتخانم این رو پخش کن. دوتا از دوستهایش همراهش بودند و با خنده نظارهگر او بودند، تند گفتم: - من نصرت نیستم، اگه زبون لال شدهت نمیچرخه که اسمم رو درست بگی، همون خانم صدام بزن. یکی از پسرها با خنده گفت: - ایجان نمیدونستم زبون داری، اون هم درحد ششمتر! پاشا اخمی عمیق بین ابرو دواند و اینبار با صدای بلندتری گفت: - میگم این رو ببر پخش کن. نگاهی به اطراف انداختم، کسی حواسش به ما نبود؛ به سمتش رفتم و دستم را برای سینی دراز کردم، دراز شدن دست من همانا و برعکس شدن سینی با محتویاتش همانا. با نگاهی خشک شده به لباسی نگاه کردم که دیگر قابل پوشیدن نبود، حتی مقداری از خورشت بر روی موهایم پاشیده بود. سرم را بلند کردم و به پاشایی نگاه کردم که با نیشخند به من نگاه میکرد. یکی از دوستهایش خندید، ولی دیگری گفت: - اصلاً کارت درست نبود، واقعاکه. بغض به گلویم چنگ انداخته بود و تلاش بسیاری برای خفه کردن من داشت و من برای نفس کشیدن دست و پا میزدم. و از این مشت خاک در عجبم! چه زود رنگ باخته و رنگی دیگر به خود میگیرد! آیا نمیداند که از خاک است و بهخاک برمیگردد؟ مگر این جاه و مقام چیست که همه به خاطرش دین را حراج و با پولش غرور میخرند؟! - آخی از دستم افتاد، ببخش بانو. هیچ تلاشی برای پسزدن بغضم نکردم، با همان صدای دورگه و چشمهای قرمز گفتم: - خیلی پست و بیغیرتی، من حکم خواهرت رو دارم، واسه خودم متاسفم که قراره مدتی با تو سر کنم و امیدوارم تاوان اشکهای من رو بدی. بیتوجه به چشمهایش که ترکیبی از تعجب و خشم بودند، به سمت داخل سالن پا تند کردم. وقتی به داخل اتاق رسیدم، بیتوجه به اینکه ممکن است تخت کثیف شود، خودم را بر روی آن پرت کردم و با صدای بلندی گریه کردم. خدایا انتقام این شکم گرسنهی مرا از پاشا بگیر، خدیا انتقام اشکهای مرا از او بگیر. چرا یکجو غیرت و مردانگی ندارد؟ اصلاً خواهر را بیخیال، مگر من خدمتکار خانهاش نیستم پس چرا مرا نزد دیگران کوچک میکند؟ کاش الان سرم را بر روی همان بالشت کهنهی خودم میگذاشتم نه این تخت شاهانه، آنقدر هق زدم که نفسم ضعیف شد، فشار عصبی برای قلبم حکم سم را داشت. دستم را بر روی گلویم گذاشتم و باقدمهای سست خودم را به قرصهایم رساندم. چشمهایم داشتند تار میشدند، به زور خودم را به روشویی رساندم و قرص را با مقدار کمی آب خوردم. قلبم بهحدی ضعیف بود که هرگونه استرس و عصبانیت به راحتی میتوانست مرا از پای در بیاورد، کاش قلبم از تپیدن منصرف شود اصلاً کاش قلبم تپیدن را فراموش کند. به جلوی آینه رفتم و به آرایشهای ریخته شده بر روی صورتم نگاه کردم، پف و قرمزی چشمهایم حکایت از دقیقههای سیلآسا بودنشان داشت. به سمت حمام رفتم و دوش آبسرد را باز کردم، همانطور با لباس بر زیر دوش ایستادم و سرمایش را با دل و جان پذیرفتم. گاهی دردهایم آتشی میشوند بر وجودم، آتشی که فقط زبان میکشد و میسوزاند، آری همان آتشی که هیچچیز قادر به خاموش کردن آن نیست. بعداز دهدقیقه از حمام خارج شدم و لباسی پوشیدم، بعداز خاموش کردن لامپ خوابیدم. صبح با سردرد عجیبی از خواب بیدار شدم، گلویم به شدت میسوخت و حالم خراب بود. وقتی چشم چرخاندم متوجه شدم که مادرم بر روی صندلی کنار تخت نشسته و سرش بر روی تخت است. تند بر سر جایم نشستم، او هم چشمهایش را گشود، با درد چشمهایم را بستم و با صدای خشداری لب زدم: - مامان چیشده؟ وقتی صدایم بهگوشم رسید حسابی تعجب کردم، پس این بدن درد و گرفتگی گلو حکایت از سرماخوردگی دارد، همان سرماخوردگی که نتیجهی آن دوش آب سرد است.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= دوازده بعداز پوشیدن لباسها مادرم مشغول آرایش من شد، بعداز اینکه کارش به اتمام رسید با غرور گفت: - برو جلو آینه و ببین که مادرت چهطوری از لولو هلو میسازه. با نگاه دلخوری رو بهش گفتم: - حالا واسه اینکه کار خودت رو خوب جلوه بدی لازم نیست بگی من زشتم، همه میدونن که من خودم خوشگلم. مامان خندید و مشغول جمع کردن وسایلش شد، جلوی آینه رفتم و با دیدن خودم حسابی تعجب کردم. واقعاً زیبا و تک شده بودم و با این لباس همچون الماسی گرانقیمت میدرخشیدم، با ذوق به خودم نگاه میکردم و همهش دور خودم میچرخیدم که صدای مامان من رو از دنیای خودم خارج کرد: - شیدا دیر شد! بریم پایین خدایا من از تا قبل از شروع غر- غرهایش که میدانستم اگر شروع شوند تا شب تمام نمیشوند، گفتم: - چشم- چشم بریم. هر دو با هم از اتاق خارج شدیم. مادرم قدی بلند با هیکلی پر و قشنگ داشت، این کتو شلوار آبی حسابی بر روی بدنش نشسته بود و او را زیباتر از همیشه نشان میداد. از پلهها به سمت پایین رفتیم، بقیه هم آماده و منتظر آمدن مهمانها نشسته بودند. پانیذ تا چشمش به ما خورد اول تعجب کرد ولی بعد با حرص مشهودی گفت: - خدا خیرمون بده که باعث شدیم این گداها لباس نو ببینن، آخه اینها رو چه به این ریخت و قیافه و لباسها و البته مهمونیها! صدای خندهی پاشا بلند شد، اما رُهام گفت: - پانیذ لطفاً تمومش کن. مامان با اخم غلیظی خیره به پانیذ و پاشا که در کنار هم نشسته بودند و خطاب به پانیذ گفت: - حرف دهنت رو بفهم. به جای پانیذ، پاشا جواب داد: - و اگه نفهمه؟ بالحن مسخرهای ادامه داد: - اوفش میکنی؟ با باز شدن درب سالن و وارد شدن چند مرد و زن، بحث تمام شد و مامان آرام بر روی پلهها نشست، کنارش نشستم و دستش را فشردم و گفتم: - فدات بشم غصه نخور، بذار تا دلشون میخواد بگن، مگه حرفشون مهمه؟ مامان خیره به کفشهای مشکی و شیکش، همانطور که نفسهای غمگینش را یکی پس از دیگری به سمت بیرون پرتاب میکرد، گفت: - راستش گاهی از این انتخابم به شک میوفتم، باز هم به خودم امید میدم و میگم که این خواهر و برادر بهم عادت میکنن اما! خواستم جواب مامان را بدهم که صدای قدمهای شخصی را بر روی پلهها شنیدم، وقتی بهعقب برگشتم با عمو مواجه شدم. با دیدن قیافههای زار ما که همچون لشکر شکست خوردهگان روی پلهها نشسته بودیم، با تعجب گفت: - شیرین، شیدا چرا اینجا نشستین؟! مامان از جایش بلند شد و گفت: - چیزی نشده فرهادجان. - مطمئن باشم؟ مامان با لبخندی تصنعی سرش را تکان داد، عمو هم متقابلاً لبخندی زد و گفت: - پس بریم که الان مهمونها میان، میخوام خانم و دختر خوشگلم رو به همهشون معرفی کنم. سالن کم- کم شلوغ شد، زنها و مردهای زیادی در سالن جمع شده بودند؛ عمو من و مامان را به همه معرفی میکرد و همهی آنها هم ابراز خوشوقتی میکردند. زنها و مردها به شیکترین شکل ممکن خود را آراسته بودند، بعضی از زنها کیلویی طلا بر خود آویخته بودند و مشغول فخر فروشی و عدهای هم از سفرهای خارجیشان حرف میزدند. بحث بیشتر مردها هم که حولو محور شرکت و مجالس میچرخید. چشم که چرخاندم با پاشا چشم تو چشم شدم، دختری خوشگل با موهایی بلوند در کنار او نشسته بود و گرم صحبت بودند. پاشا به من اشاره کرد که به نزد او بروم، چون میدانستم میخواهد مرا نزد دوستدخترش خُرد کند، اخمی کردم و از او چشم گرفتم، البته ناگفته نماند که وقتی با چشمهایش برایم خط و نشان کشید فهمیدم که انتقام این بیاحترامی را خواهد گرفت. عمو دست مرا گرفت و رو به مردی که تازه آمده بود، گفت: - دختر خوندهم شیدا. مرد لبخندی زد و دستش را به سمتم دراز کرد، لبخند خجلی زدم و دستش را آرام فشردم. مرد که همسن و سالهای عمو بود، گفت: - من آرینم، دوست و شریک فرهاد. - خوش.. خوشوقتم، من شی...شیدام. باز هم لکنت گرفتم و گند زدم، این را از اخمهای مادرم متوجه شدم ولی خب چهکار کنم؟ منی که در عمرم به هیچ مهمانی نرفته بودم، حالا بین این همه پولدار و شیک پوش ظاهر شده بودم، آیا برایم عادی بود؟ آرین همانطور که من را از بالا به پایین و برعکس برانداز میکرد، تای ابرویش را بالا انداخت و گفت: - فرهاد دختر خوندهی زیبایی داری! عمو لبخند زد. - لطف داری. با صدای خندهی بلندی به سمت عقب برگشتم، متوجه پانیذ شدم که بین چندتا از دوستهایش بود و بیتوجه به آنهمه نامحرم، لباسش کم بود حالا خندهاش را هم به آن افزوده بود. صدای موزیک ملایمی پخش شد و همه بر روی صندلیهایشان نشستند. - دختر یکم باکلاس رفتار کن، حتماً باید همه بفهمن که تو از کدوم لجنزار اومدی تا دلت خنک بشه؟ با تعجب و نگاهی خجالتزده گفتم: - مامان مگه من چهکار کردم؟ تکیهاش را به صندلی داد و خیره به صورت من، لب زد: - چرا به تک- تک افراد خیره میشی؟ چرا همهش بهطلاها و جواهر و آرایشهاشون نگاه میکنی؟ اصلاً چرا زیر لب پچ- پچ میکنی؟ باز هم سوتی داده بودم، خدایا مرا بکُش تا از دست این گندزدنهایم خلاص شوم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= یازده امروز روز جشن بود و از صبح همهی خدمه مشغول تمیزکاری بودند و من هم به آنها کمک میکردم؛ عمو دوست نداشت کار کنم ولی خب حوصلهم سر رفته بود و کاری برای انجام نداشتم. میوهها را پاک کردم و مشغول چیدنشان در ظرف مسی بودم که پانیذ با سر و صدا وارد آشپزخانه شد، همینکه دید من مشغول چیدن میوهها هستم، رو به سمانه با اخم گفت: - میوهها رو دادی این بچینه؟! این اصلاً تو عمرش میوه دیده که الان بخواد اونها رو واسه یهمهمونی بزرگ، شیک و باکلاس تو ظرف بچینه؟ خودت این کار رو انجام بده. همانطور دستم درون میوهها خشک شده بود و سرم را بالا نمیگرفتم، صدای پچ- پچ خدمتکارها که بعضیها برایم دل میسوزاندن و بعضیها این توهینها را حقم میدانستند، بغض را به گلویم هدایت کرد اما اینبار چون میدانستم عمو در خانه است و حتماً از من طرفداری میکند رو به پانیذ گفتم: - میوه ندیده هم خودتی، تازه به دوران رسیدهی ابله. با این حرف من صدای هین خدمتکارها بلند شد، پانیذ با خشم دستش را بلند کرد که بر روی صورت من فرود بیاورد، اما با ورود عمو کارش نیمه تمام ماند. - پانیذ تو خواستی چه کار کنی؟ شیدا اینجا چهخبره؟! پانیذ رو به پدرش با خشم گفت: - به من توهین میکنه، بابا چرا اینگدا گشنهها رو صاحب تاج و تختت کردی؟ - توهین؟! شیدا چی گفتی؟ - من- من فقط جواب حرفش رو دادم! عمو رو به من گفت: - بیا بریم بالا، از اول هم گفتم کار نکن. پانیذ با نگاهی به من که مملو از خشم و خطو نشون بود، گفت: - اما بابا اون باید بره و اتاقهای بالا رو طی بکشه! - لازم نکرده، به اندازهی کافی خدمه هست، زود باش شیدا. لبخندی به خشم پانیذ زدم و از کنار او گذشتم، چرا با من لج میکرد؟ من که حدود یازدهسال از او کوچکتر بودم! فکر میکرد جای او را در قلب پدرش تسخیر میکنم. بر روی پلهها پاشا و رُهام را دیدیم، پاشا بیتوجه راهش را ادامه داد اما رُهام با من و عمو دست داد و احوالپرسی کرد. وارد اتاق عمو شدم، مامان را دیدم که مشغول آرایش بود، تا من را دید گفت: - تو که هنوز نه لباس پوشیدی و نه آرایش کردی! - خب تا الان مشغول کار بودم. عمو لبخند مهربانی زد و گفت: - تو کار نکن عزیزم، الان هم برو آمادهشو. بهسمت درب رفتم و از آن خارج شدم، راستش حرفهای پانیذ انرژی مثبت را از من گرفته و به جایش انرژی منفی به من تزریق کرده بود. وقتی وارد اتاقم شدم، سمانه را دیدم که مشغول تمیز کردن اتاق بود. با دیدن من دستمال را به درون سطل کوچک آب انداخت و گفت: - ببخشید هرچه دنبالت گشتم تا ازت اجازه حرفش را قطع کردم و گفتم: - اول اینکه من و تو این حرفها رو با هم نداریم، دوم هم اینکه من خودم تو این خونه مهمونی هستم که روی چشمهای همه راه میرم و قدمهام زخم و کینه رو تو نقطه به نقطهی این خونه به جا میزاره، داری از منی اجازه میگیری که معلوم نیست امروز از این خونه پرت بشم بیرون یا فردا؟ سمانه به سمتم آمد و آرام بغلم کرد، مدتها بود که به آغوشی نیاز داشتم تا خودم را خالی کنم. گاهی گریه تسکینی میشود بر دردت، همان دردی که هیچ مسکنی توانایی خاموشی آن را برای ثانیهای ندارد. چهکسی گفته است گریه خوب نیست؟ سمانه آرام پشتم را نوازش کرد و گفت: - گریه نکن عزیزم، خدای تو هم بزرگِ. - خستهم، از اینهمه زخم زبان خستهم، از این همه کنایه به ستوه اومدم، یعنی درد این خواهر و برادر فقط اون چندلقمه غذاییِ که من تو این خونه میخورم؟ سمانه همانطور که پشتم را نوازش میکرد، آهی کشید و خیره به پنجره گفت: - من چندسالِ که اینجا کار میکنم، این خواهر و برادر این تکبر رو از مادرشون به ارث بردن، اون مادر اونقدر زیر گوش بچههاش بد گویی آقا فرهاد رو کرد که بچههاش زیاد پدرشون رو دوست ندارن. از آغوشش خارج شدم و گفتم: - بدگویی؟! - سمانه- سمانه بدو بیا، باید بری اتاق آقا رو تمیز کنی. باصدای زینت، سمانه دستپاچه از من جدا شد و گفت: - حالا قضیهش مفصلِ، بعداً برات میگم. سری تکان دادم و او هم بعداز برداشتن سطل آب از اتاق خارج شد و مرا با دنیایی از علامت سوالها در سکوت اتاق تنها گذاشت. به سمت کمد رفتم و لباس یاسی رنگ را از آن خارج کردم، مشغول پوشیدن لباس بودم که مامان با غر- غر وارد شد و گفت: - انگار از دماغ فیل افتاده، با اون دماغ دراز و بیریختش. باچشمهای ریز شده گفتم: - کی مامان؟ باحرص گفت: - همین پانیذ رو میگم، تو چرا هنوز آماده نشدی؟! خاک بر سر من با این دختر بزرگ کردنم، روز به روز اخلاق و رفتارت شبیه پدرت میشه و من رو بیشتر از خودت ناامید میکنی. با تعجب به سمت مادرم برگشتم و گفتم: - پدرم؟! اون که یکلات و معتاد بود و من دختر آروم و منزوی هستم، کدوم ویژگیم شبیه بابامِ؟! چشمغرهای کرد و گفت: - لازم به استدلال و نتیجهگیری تو نیست، هر چی که من بگم همون درستِ، زود آماده شو که باید رنگ و لعابی به این صورت بیروحت بدم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= ده مامان با دیدن چشمهای پر از اشکم آرام طوری که عمو نشود، گفت: - پاشا چیزی گفت؟ دوست نداشتم که او را هم ناراحت کنم، پس نفس حبس شدهام را آزاد کردم و گفتم: - نه. جلوتر از او حرکت کردم، اما مادرم خوب میدانست که پاشا همان ماریست که در ثانیه نیش میزند و غم من دلیلی جز زخم زبانهای او ندارد. مگر فقط باید مار باشی تا نیش بزنی؟ پس این انسانهایی که با غرور کاذب، تو را خُرد میکنند چه نام دارند؟ پس زخم حرفهایی که هرگز التیام نمییابند، چه نام دارند؟ و ای کاش انسانها بدانند که گاهی با حرفی در مکانی و در روز و دقیقهای آنچنان قلبی را میشکنند و دلی را آزرده میکنند، که فریاد آن دل آسمانها را کر میکند بدون آنکه زمینیها آن را بشنوند. وارد پاساژ بزرگی شدیم، با دیدن لباسهای مختلف در رنگهای گوناگون ناراحتی چند دقیقه پیش را فراموش کرده و به آنها خیره شدم. عمو با لبخند مهربانی رو به من گفت: - دخترم امروز مهمون منی، هر چیزی که دوست داری بردار. و آن شوقی که در وجودم دوید کاملاً برای من غریبه بود. به پیراهنهایی چشم دوختم که هممانند ستاره در آسمان برایم چشمک میزدند. غرق در خوشی بودم و نمیدانستم که کدام یک از آنها را انتخاب کنم، مامان و عمو هم در قسمت دیگر از پاساژ بزرگ مشغول پیدا کردن لباس مناسب بودند. به سمت پیراهنها رفتم، یکپیراهن یاسی توجه مرا به خود جلب کرد، ثانیهای چشم بستم و با تصور خود در آن لباس، با حسرت گفتم: ای کاش من این پیراهن را داشتم. همانطور که نمیتوانستم از پیراهن یاسی رنگ با نگینها و مدل اروپاییاش چشم بردارم، صدای مامان را در کنارم شنیدم: - چیزی انتخاب کردی؟ به قیمت پیراهن نگاه کردم و فهمیدم که پولش اندازهی حقوق یکماه مادرم است، پس لبخند تلخی زدم و آرام گفتم: - نه. عمو به سمت پیراهنها آمد و دقیقاً دستش را بر روی همان پیراهن یاسی گذاشت، این کار باعث تعجب من شد، شاید عمو متوجه نگاههای خیرهی من به آن شده بود. - به نظر من که این قشنگِ، شیرین اینطور نیست؟ مامان با دیدن قیمت به مِن- مِن افتاد و گفت: - خب- خب لازم نیست واسه این چندساعت مهمونی اینقدر هزینه کنیم. عمو تصنعی اخم کرد. - دخترم امروز مهمون منِ، اگه بفهمم چیزی رو دوست داره و به من نمیگه حسابی از دستش ناراحت میشم. برای منی که در زندگیام حضور هیچ مردی را ندیده بودم، حضور عمو باعث دلگرمی بود. لبخندی زدم و سرم را به معنای مثبت تکان دادم. به اتاق پرو رفتم و آن پیراهن را به کمک مادرم پوشیدم، با دیدن خودم در آینه، لبم را به دندان گرفتم و با خوشحالی دور خودم چرخیدم. مامان هم ذوقزده گفت: - ماه شدی دخترم. عمو هم به لباس نگاه کرد و آن را تایید کرد، شالیهمرنگش با ساپورتی خریدم. پیراهنی بلند و شیک بود که تمام یقه و آستینهایش پوشیده و کاملاً با حجاب بود. دوست داشتم از کیفهای ستش هم یکی بخرم ولی خجالت مانع شد و گفتم که دیگر چیزی لازم ندارم. عمو هم کتو شلوار آبی با کفش مشکی و مادرم هم کتو شلواری با شال آبیرنگ ست با عمو خرید. عموفرهاد فرشتهای بود که خداوند آن را برای من و مادرم بر روی زمین نازل کرده بود، تا لبخند را به لبهایمان هدیه دهد. سوار ماشین شدیم، عمو همانطور که دنده را جابهجا میکرد، گفت: - خب خانمهای خوشگل امر کنن که کجا بریم. - خب خونه! من چیزی نگفتم، عمو نوچی کرد و گفت: - خب چرا خونه؟ نهاری بخوریم بعد بریم، اینطوری بهتر نیست؟ من و مامان در پنهان کردن ذوقمان کاملاً ناموفق بودیم، چرا که عمو فهمید و با لبخند به سمت رستوران راند. ماشین را مقابل رستورانی شیک و بزرگ متوقف کرد، با هم پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم. با دیدن تمسفید رستوران و صندلیهای مشکی رنگ و آهنگ ملایمی که پخش میشد، حسابی به شعف آمدم و فهمیدم که دنیای پولدارها خیلی بزرگتر از دنیای ما فقیرهاست. وقتی بر روی صندلیها نشستیم، گارسون که مردی قدبلند بود به ما نزدیک شد و سفارشها را گرفت، من کباب و مامان و عمو هم تهچین سفارش دادند. غذا در سکوت خورده شد، جز صدای برخورد قاشق و چنگالها هیچ صدایی خلوت و سکوت بین ما را نمیشکست. با ولع مشغول خوردن بودم، نگاهی به مادرم انداختم و خندهام را قورت دادم، دستمالی در دستش بود و بعداز هرلقمهی کوچکی تند اطراف دهانش را پاک میکرد و اینبار آرامتر میخورد، خیلی تلاش میکرد که باکلاس باشد و همین مرا به خنده وا میداشت. بعداز خوردن غذای لذیذمان عمو پول غذا را بههمراه انعامی برای گارسون بر روی میز گذاشت و ما رستوران را به مقصد خانه ترک کردیم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت=نُه زینتخانم با دیدنم گفت: - عزیزم برو نهارت رو بخور. بیتوجه به غر- غرهای پانیذ به سمت آشپزخانه رفتم تا نهارم را بخورم، چرا که برای خوردن قرصهایم، نهار واجب بود. بعداز خوردن نهار به سمت پذیرایی رفتم و در جابهجایی مبلها به سمانه کمک کردم. حسابی خسته شده بودم و همانطور خودم را بر روی مبلها پرت کردم، اصلاً حوصلهی حمام را نداشتم و بیتوجه به عرقی که از صورتم شره میکرد به فکر امتحان فردا بودم که حتی لای کتاب را هم باز نکرده بودم. به سمت اتاقم رفتم و کتاب ریاضی را باز کردم، آنقدر مشغول درسخواندن بودم که متوجه گذر زمان نشدم. چشمهایم سوز میزد و این نشاندهندهی تمرکز زیاد من بر روی آن کتابهای قطور بود. به ساعت که نگاه کردم، با ساعت شش مواجه شدم، کتاب را بسته و به حمام گوشهی اتاق رفتم. بودن در اینخانه دارای مزایا و معایب بیشماری بود، تنها معایب پاشا و پانیذ بودند وگرنه اینخانه آرزویی بود که برای نیمی از مردم به محال پیوسته بود. بعداز دوش کوتاهی تونیک صورتی عروسکی را با شلوار جذب پوشیدم، بعداز اینکه موهایم را بالای سرم بستم، شال مشکی را بر روی موهایم انداختم و از اتاق خارج شدم. هر وقت میخواستم به رفتار پانیذ و پاشا اعتراض کنم، با یاد اینکه اگر به خانهی خودمان برگردم دوباره باید ژندهپوش شوم، مهر سکوت را بر لبهایم میزدم. وقتی وارد پذیرایی شدم، پاشا و پانیذ را دیدم که مشغول صحبت بودند و پارمیس کوچولو هم در وسط آنها مشغول پستانکش بود. سلام نکردم چون میدانستم بیجواب میماند، همینکه خواستم بهسمت آشپزخانه بروم، صدای پانیذ مرا متوقف کرد: - بهخدا قسم انگار ما مزاحم خونه و زندگی اینها شدیم، عجب رویی دارن! حواست باشه سلام نکنی وگرنه از شخصیت نداشتهت کاسته میشه. او کجا بود تا بداند من برای فرار از اینتحقیرها سعی میکنم جلوی چشم آنها آفتابی و باهاشون همکلام نشوم. بهعقب برگشتم و آرام گفتم: - سلام. پاشا بدون اینکه مرا آدم حساب کند، رو به پانیذ گفت: - ولش کن، چرا اعصاب خودت رو خراب میکنی؟ این آخرش به همون جایی که باید باشه برمیگرده، در جای بزرگان نشستن واسه کوچیکها ننگِ. آری راست میگفت، بغضم را قورت دادم و وارد آشپزخانه شدم. روزها گذشت تا اینکه به پنجشنبه رسیدیم و فردا مهمانی بزرگ به مناسبت موفقیت پاشا در پروژهاش بود؛ مادرم و عمو اصرار داشتند که با آنها به خرید بروم و من نمیخواستم مزاحم خریدشان باشم. همانطور که در گوشی شکسته و کهنهام مار را دنبال میکردم، درب باز شد و مامان وارد شد. - فرهاد داره آماده میشه، تو هم حاضر شو. - آخه مامان چرا من رو هم دنبال خودت به این سمت و اون سمت میکشی؟ خودت برو. اخم ظریفی کرد و گفت: - ساکت، میخوای فردا با این لباسهای کهنه تو مهمونی حاضر بشی و آبرومون رو ببری؟ - من چرا به مهمونی بیام؟ همینجا تو اتاقم دراز میکشم تا مهمونی تموم بشه. - چرا اینقدر بدعنقی بچه؟ با من یکی به دو نکن، آماده شو. مامانم حسابی تلاش میکرد تا خود را همرنگ پولدارها کند، ناخن و ابرو، لباس و آرایش و ....... همه را تغییر داده بود و شناخت مادر جدید برای من تا حدودی دشوار بود، اصلاً چهطوری زندگی ما از این رو به آن رو شد؟ چرا و چگونه؟! - با توام شیدا! مگه کری؟ - بله مامان؟ چشمغرهای کرد و گفت: - تا پنجدقیقهی دیگه حاضر و آماده پایین باشی. بیحوصله سری تکان دادم، مامان از اتاق خارج شد و من به سمت کمد لباسها رفتم. مانتوی مشکی با شلوار مشکی و کتونی سفید و شال سفید پوشیدم، به برقلبی اکتفا کرده و از اتاق خارج شدم. وقتی به طبقهی پایین رسیدم، پاشا را با چندتا از دوستهایش دیدم که مشغول گپ بودند. پاشا با دیدن من چشمهایش برق خبیثی زدند و سریع گفت: - نصرت بیا. من که مات و مبهوت رفتار و حرف پاشا بودم، در سکوت او را نگریستم. اخمی کرد و گفت: - مگه با تو نیستم؟ با عجله به سمتشان رفتم، یکی از دوستهایش گفت: - واقعاً این خدمتکار اسمش نصرتِ؟ پس پاشا مرا خدمتکار معرفی کرده بود. یکی دیگر از دوستهایش با خنده گفت: - فکر میکردم همهی نصرتها بزرگن، تا الان نصرت کمسن ندیده بودم. همه خندیدن، پاشا با تهماندهای از خنده گفت: - نصرت برو قلیون رو بیاور. از تحقیر من چه سودی میبرد؟ چرا خودش و خواهرش فقط دنبال کوچک کردن من بودند؟ به سمت آشپزخانه رفتم و قلیون آماده را برایشان بردم، عمو از پلهها پایین آمد و رو به من گفت: - دخترم بیا بریم. قلیون را بر روی میز گذاشتم، یکی از دوستهای پاشا گفت: - پدرت چهقدر به اینخدمتکار محبت داره! - بهش قول داده بود که اگه کارهاش رو درست انجام بده، براش لباس میخره. دوستش آهانی گفت و من با اشکهایی انباشته شده به سمت مامان و عمو رفتم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= هشت روزها یکی پس از دیگری میگذاشتند و جای خود را به هفتهها میدادند، درطول این مدت کاری جز رفتن به کلاسهای کنکور و برگشتن به خانه نداشتم. مامان و عمو هم در شرکت مشغول بودند و من بیشتر تنهاییهایم را با سمانه خدمتکار خانه پر میکردم، دختر خیلی خوبی بود و پنجسالی از من بزرگتر بود. از آن روز به بعد خبری از پاشا نبود و من خدا را هزاران مرتبه در روز شکر میکردم. بعداز اینکه معلم رفت، کیف و کتابهایم را جمع کردم و بیتوجه به بحث بچهها که تازه گلانداخته بود، کلاس را ترک کردم. در اینجا هم نتوانسته بودم با کسی دوست شوم و این منزوی بودن مرا میرساند. باگامهای بلندی از مدرسه خارج شدم و به سمت خانهی عمو حرکت کردم، مسیر طولانی در پیش نداشتم و شاید فقط پنجدقیقه فاصله بود. اینکیف و لباسهای نو چیزی فراتر از تصور من بود و اگر پاشا یکم مهربانتر بود، شاید من فکر میکردم که خداوند درب باغ نعمتهایش را یکجا بر روی من گشوده است. دوتا پسر در گوشهی خیابان دیدم که بر ماشین گرانقیمتی تکیه داده بودند و مشغول صحبت بودند، با دیدن من یکی از آنها گفت: - امر کن تا برسونمت. در محلهی داغون قبلی همیشه روزبه مزاحمم میشد و جوابش را کف دستش میگذاشتم ولی نمیدانم چرا مزاحمتهای این محله برایم استرس آور بودند و ترس را بر وجودم تزریق میکردند. توجهی نکردم، پسر کناریاش گفت: - ارسی خواهرمون ناز میکنه. متوجه حرف دوستش نشدم، چون آنچنان به قدمهایم سرعت داده بودم که میترسیدم الان بهکسی بخورم یا در چالهای بیافتم. با فکر خودم خندهای کردم و گفتم: چاله آن هم در این محلهی پولدار نشین؟! غیرممکن است. همینکه زنگ درب را زدم، یکی از نگهبانهای اخمو درب را به روی من گشود و من با سلامی بلند از کنارش عبور کردم. وارد خانه که شدم صدای گریهی بچهای مرا متعجب کرد، رو به سمانه که مشغول مرتب کردن گلدان بود، گفتم: - این صدا از کجا میاد؟ سمانه به سمتم برگشت و گفت: - سلامت رو خوردی؟ صدای دختر پانیذِ. بیحوصله پوفی کشیدم و گفتم: - حوصلهی صلف و تبختر این یکی رو عمراً ندارم. سمانه خندید و گل آبی رنگ را درون گلدان نهاد. - سمانه، زینت، فوزیه؟ با صدای پانیذ به عقب برگشتم، با اخم گفت: - زود غذای بچه رو آماده کن. سمانه چشمی گفت و به سمت آشپزخانه رفت. از سرتا پایش را از نظر گذراندم، انگاری به عروسی آمده بود، همانقدر شیک و همانقدر مرتب. - سلام. بدون اینکه جواب سلامم را بدهد، گفت: - کجا بودی؟ از کجا میای؟ اول دوست نداشتم به او پاسخ دهم، مگر او کیست که من باید کارهایم را برایش شرح دهم؟ اما برای جلوگیری از نزاع گفتم: - مدرسه. نیشخندی زد و گفت: - دانشآموزی؟ به سمت پلهها حرکت کردم و گفتم: - واسه کنکور درس میخونم. همینکه خواستم از کنارش بگذرم، با خشم گفت: - میدونی هزینهی تحصیل تو این نقطه از شهر چهقدر گرونِ؟ کی اون رو پرداخت میکنه؟ بابام؟ با وجود اینهمه ثروت، چهقدر خسیس بودند که من را به خاطر چندرغاز پول کلاس بازخواست میکرد! - خیر مادر خودم. - مگه مادرت پول از کجا میاره؟ خب معلوم دیگه از جیب پدرم، من که میدونم شما گداها دامتون رو واسه پدر ساده و دلرحم من پهن کردید، ولی بدونید اونطوری که شما دوست دارید پیش نمیره، این رو مطمئن باشید گداهای بدبخت. به عقب برگشتم تا جوابش را بدهم اما با تنهای که به من زد به سمت آشپزخانه حرکت کرد. خیلی حالم گرفته شد و بار دیگر آرزو کردم که ای کاش در همان محلهی داغون میماندم و سبزی پاک میکردم، اما این جنگ اعصاب را نداشتم. قلب مریض من تحمل اینهمه حمله را نداشت و آرزو کردم که ای کاش روزی از تپیدن پشیمان شود. به سمت اتاق رفتم و بعداز تعویض لباسهایم بر روی تخت دراز کشیدم، حسابی گرسنهام بود ولی دوست نداشتم به پایین بروم و با پانیذ روبهرو شوم، پس ترجیح دادم که همانطور گرسنگی را تحمل کنم. کم- کم چشمهایم میخواستند بستر خواب شوند، ناگاه درب با صدای بدی باز شد و من تند نشستم. پانیذ همانطور که اخمهایش را درهم کشیده بود، وارد شد و گفت: - خوابیدی؟ مگه اینجا خوابگاهِ؟ آخرهفته مهمونی داریم و کارها موندن، برو به خدمتکارها کمک کن، سریع. با تندی گفتم: - مگه من اینجا خدمتکارم؟ دست بهکمر گفت: - مگه همیشه تو این خونه خودت رو با نسبت دیگهای معرفی کردی؟! جوابی برای گفتن نداشتم، نمیدانستم به او چه بگویم، پس بیحرف از کنار او گذشتم و به سمت طبقهی پایین رفتم. فریدهخانم را دیدم که مشغول پاک کردن میزها بود و پانیذ بیتوجه به سن او که حدود شصتسال بود، بدون هیچ خجالتی به او دستور میداد و به تندی از کار او ایراد میگرفت، چرا این خواهر و برادر اصلاً شبیه عمو نبودند؟ واقعاً چرا؟!
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت=هفت استرس دیدن دوبارهی پاشا، قدمهایم را لرزان کرده بود اما وقتی پایین رسیدیم و خبری از او نبود، حسابی خوشحال شدم. عمو رو به فریده خانم گفت: - پاشا کجاست؟ - با تلفن حرف میزد و رفت بیرون. خدا- خدا کردم که برنگردد، چون آن دوگوی مشکی چیزی جز استرس را به من تقدیم نمیکرد. - دخترم میوه بخور. لبخندی به روی عمو پاشیدم و خیاری از بین میوهها برداشتم، با چاقو مشغول پوست کندن آن بودم که درب سالن باز شد و پاشا وارد شد، با دیدن او بهکل حواسم پرت شد و تیزی چاقو را بر روی انگشتم حس کردم، وقتی به انگشتم نگاه کردم مقداری آن را بریده بود و باریکهی خونی از آن جریان داشت، از کِی تا حالا او یوزارسیف شده بود؟! اما حواس پرتی من فقط بهخاطر استرس بود چون نمیخواستم دوباره انگشتش را به سمتم بگیرد. پاشا بیتوجه به ما، کیفش را از روی مبل برداشت و به سوی درب قدم برداشت، عمو صدایش زد: - پاشا کجا میری؟ همانطور که بهعلامت پوزخند گوشهی لبش را بالا داده بود، به سمت پدرش برگشت و گفت: - جناب مجد میخوای تنهاییهات رو واست پر کنم؟ با انگشت به من و مادرم اشاره کرد و ادامه داد: - تو که شیرینی شدی و مگسهای ولگرد زیادی رو در اطرافت به وز- وز انداختی، نیازی به من نداری. عمو که حسابی خجالت کشیده بود، با صدای بلندی گفت: - من تو رو اینجوری بزرگ کردم؟ چرا احترام شیرین و شیدا رو حفظ نمیکنی؟ به تو هم میگن فرزند؟ پاشا نیشخند زد. - اگه مهمونهات بهزودی رفع زحمت کنن، خوشحال میشم. به مادرم نگاه کردم که ساکت و مغموم سرش را پایین انداخته بود، من هم از اینهمه تحقیر خفه شده بودم و فقط هشدارهای پاشا را گوش میدادم. عمو پرتقال را درون بشقاب رها کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: - شیرین زن من و شیدا دختر منِ، اگه میخوای احترام پدرت رو حفظ کنی باید به این دو هم احترام بذاری. من و مادرم از خجالت آب شده بودیم و پچ- پچ خدمتکارها همچون ناخن بر شیشه سابیدن، اعصابم را تحریک کرده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم. پاشا اخم کرده نگاهی به من و مادرم انداخت و گفت: - هروقت گداها رو تو گوشه و کنارهی خیابون میدیدم، دلم بهحالشان میسوخت ولی الان دلم واسه این گداهای هفتخط نمیسوزه، چون خودشون رو بهموش مُردگی زدن، میدونم که واسه تو دام پهن کردن. - ساکتشو پاشا، به چه جراتی در مقابل پدرت اینجوری جسارت به خرج میدی؟ پاشا که حال خراب پدرش را دید، لبخند حرصدراری بر روی لبش نشاند و گفت: - وقتبخیر جناب مجد. اینهمه بیادبی و گستاخی از او بعید بود، من همیشه حتی احترام پدری را داشتم که از پدر بودن فقط اسمش را یدک میکشید، مگر عمو فرهاد چه بدی در حق او کرده بود که حتی او را پدر خطاب نمیکرد؟ مادرم که چشمهایش چشمهی اشک شده بودند، لبخند اجباری بر روی لب نشاند و رو به عمو گفت: - اشکال نداره فرهادجان خودت رو ناراحت نکن، من فقط از این ناراحتم که به خاطر ما با تو بد برخورد میکنه. عمو سرش را میان دستهایش گرفت و گفت: - دقیقاً شبیه مادرش شده، هم غرور و تکبرش، هم گستاخ و بیادب بودنش. عمو چرا دربارهی زن مرحومش بد میگفت؟ شاید قضیهی پنهانی وجود داشت که عمو نمیخواست آن را برای ما تعریف کند. مامان با هول گفت: - زینت خانم واسه آقا یکلیوان آب خنک بیار. زینت چشم گویان بهسمت آشپزخانه رفت و من هم به انگشت بریده شدهام نگاه کردم، حسابی سوز میزد ولی درد ناچیز آن درمقابل درد سنگین قلبم، قابل قیاس نبود. مامان و عمو را تنها گذاشتم و بهاتاقم برگشتم، بعداز خوردن قرصهایم نگاهی بهکتابها انداختم و بیحوصله بهسمتشان رفتم. اگر میخواستم به هدفم برسم و از اینخانه بروم، باید درسم را میخواندم نه اینکه بیحوصگی را بهانه کنم و از آنها روی برگردانم.
- 20 پاسخ
-
- 1
-
پارت= شش - خب عمو من بهش حق میدم، شما باید با کسی در سطح خودتون ازدواج میکردید نه مادر من! عمو دستش را نوازشوارانه بر روی موهایم کشید و گفت: - مگه سطح شما چه ایرادی داره؟ تو هم مثل دختر و پسر من جاهل نباش که همهچیز رو تو پول تعریف و ترجمه میکنن، من تو و مادرت رو دوست دارم و حرف بقیه هم برام ارزشی نداره، پاشا خیلی بهمادرش وابسته بود و با اینکه بیشتر از بیستسال سن داشت، بیشتر اوقات کنار مادرش میخوابید و تو بغل اون آروم میگرفت، پسرم با مرگ مادرش شکست و نسبت به همه بدبین شده، تو درکش کن و براش خواهرانه خرج کن تا رام بشه؛ اون نمیتونه کسی رو جای پردیس تصور کنه و اخلاق تندش هم ریشه تو همین موضوع داره. دستی به صورتم کشیدم و رو به عمو گفتم: - امیدوارم خیلی زود به من عادت کنه، چون همیشه دوست داشتم برادری داشته باشم. عمو لبخند مهربانی زد و گفت: - برو نهارت رو بخور. - پس شما چی؟ - اول نمازم رو میخوانم بعد میام. سری تکان دادم و همراه با عمو از اتاق خارج شدم، او به سمت اتاق مشترکش با مادر و من به سمت طبقهی پایین حرکت کردم. وقتی وارد آشپزخانه شدم، پاشا را دیدم که با ژست خاصی مشغول خوردن بود و حتی زحمت بلند کردن سرش را هم به خودش نداد. مردد شده بودم و نمیدانستم که بنشینم یا بروم، سمانه مشغول پاک کردن سینک بود و هنوز حضور مرا متوجه نشده بود. بعداز کلی معادله، بالاخره به این نتیجه رسیدم که ما باید عمری در کنار هم باشیم، تا کِی باید از او فرار میکردم؟ بلند سلام کردم، سمانه با لبخند جوابم را داد ولی پاشا نه جواب داد و نه نگاه کرد. خیلی متکبر بود، دقیقاً نقطهی مقابل عمو بود. برای خودم مقداری برنج کشیدم و همینکه صندلی را عقب کشیدم، با اخمهای درهم پاشا مواجه شدم، دستپاچه به او و اخمش نگاه کردم که گفت: - نکنه میخوای با من روی یک میز و تو یکمکان غذا بخوری؟ خدمه بعداز ما و وقتی که غذای ما تموم میشه غذا میخورن نه الان! بعد هم رو بهسمانه با تندی گفت: - قوانین خدمه رو بهش یاد بده، یا هردوتون رو پرت میکنم بیرون. همانطور که دستم به صندلی عقب کشیده شده بند بود، آهسوزناکی کشیدم و بهسمانهای نگاه کردم که سرش پایین و ساکت بود. نگاهی به بشقاب که بر روی میز بود انداختم و دیدم که پاشا دارد برای خودش نوشابه میریزد. سمانه با چشمهایش از من میخواست که از آشپزخانه خارج شوم و من هم کاری غیر از آن انجام ندادم، نمیخواستم باعث جدال بین پدر و پسر شوم، پس راهم را به سمت طبقهی بالا کج کردم. بیتوجه به مغزی که هر لحظه دقایق قبل را به تصویر میکشید تا اشک مرا ببیند، بر روی تخت دراز کشیده و خوابیدم. با احساس نوازش دستی چشمهایم را گشودم که با صورت مهربان مامان مواجه شدم، انتخابش اشتباه بود ولی نمیتوانستم چیزی بگویم چرا که دلش میشکست و من این را نمیخواستم. تا چشمهای نیمه باز مرا دید، گفت: - ساعت خواب خانم! الان که وقت خواب نیست. - سلام مامان، مگه ساعت چنده؟ - ساعت هفتِ. پنجساعت خوابیده بودم، از جایم بلند شدم و بهسمت سرویس گوشهی اتاق رفتم، تفاوت خانهی پولدارها با ما قابل شمارش نبود، آنها داخل هر اتاق سرویسهای جداگانه داشتند و ما کلخانهیمان یکسرویس کهنه و داغون داشت. صدای مامان را از پشت شنیدم: - با پاشا آشنا شدی؟ - آره، تو چی؟ - یکم مغرورِ ولی پدرش میگفت حسابی دل مهربونی داره. پوزخندی زدم و در آینهی روشویی خودم را نگریستم، در این مدتی که اینجا زندگی کرده بودیم پوستم شفافتر و زیباتر شده بود و مطمئنن به خاطر غذاهای خوب بود و اینکه خبری از پاک کردن سبزی نبود. دختر زیبایی بودم و این را همه میگفتند، اما فقر و خجالت و منزوی بودن آن را حسابی از من دور کرده بود. با صدای درب اتاق، از آینه دل کندم و به عقب برگشتم، مادرم گفت: - بفرما. در باز شد و قامت عمو با جعبهای در دستش نمایان شد. مامان با دیدنش لبخندی زد و گفت: - بیخبر کجا رفتی؟ عمو به من نگاه کرد و گفت: - مقداری خرید داشتم، شیدا اینها رو هم واسه تو گرفتم. با تعجب جعبه را از او گرفتم، درون جعبه صندلهایی شیک و گران قیمت به من چشمک میزدند. رو به او با خجالت گفتم: - ممنون عمو، من تازه خریده بودم! مامان ذوقزده گفت: - ممنون فرهاد جان، خدا تو رو براش حفظ کنه. عمو سری تکان داد و گفت: - واسه خودم کفش خریدم که اینها توجهم رو جلب کرد. - شمارهی کفش من و شیدا که یکیِ، حالا چرا واسه شیدا خریدی؟ دروغ نگفتن که بچه هووی مادرشِ. من و عمو خندیدیم، عمو گفت: - حسودی تعطیل، الان هم بریم پایین. عمو جلوتر از ما حرکت کرد و ما هم پشت سر او رفتیم.
- 20 پاسخ
-
- 1