پارت ۵
آن شب را با نادر تا صبح بیدار ماندم. نمی خواست بخوابد. میگفت وقتی چشمهام بسته میشن، صدای کابل میاد. صدای زنجیر. گفتم:
-تو برگشتی، این یعنی قوی بودی.
ـ نادر:
-نه، فقط زنده موندم. و گاهی زنده موندن، بدترین نوع مجازاته.
نور صبح آرام از پنجره گذشت. نادر بلند شد. گفت:
-بیا بریم، یه جایی هست که باید بری. یه چیزی باید ببینی.
راه افتادیم. شهر هنوز نفس نکشیده بود. خیابونا خالی، مثل دل ما. رفتیم تا کوچهای قدیمی، با دیوارهای کاهگلی. در خانهای چوبی را زد.
پیرزنی در را باز کرد. صورتش پرچین، ولی چشمهایش بیدار.
ـ نادر:
-خاله... منم. نادر. رفیق حمید.
زن فقط نگاهش کرد. نه جیغ، نه اشک. آهسته گفت:
-تو برگشتی... اما پسر من نه.
ما را برد داخل. اتاقی پر از قاب عکس. عکسهای حمید، کنار مادرش، در حیاط، با لباس بسیجی. روی یکی از قابها نوشتههای با دست کودکان بود:
«بابا، کی میای؟»
نشست نادر. نفسش سنگین شده بود.
ـ نادر:
-خاله... من باید یه چیزی بگم. یه رازی که سالها تو دلمه.
من چیزی نگفتم. حس میکردم فقط بشنوم. نادر گفت:
-اون شب... اون عملیات... از قبل لو رفته بود. ما فکر میکردیم قراره غافلگیر کنیم، ولی عراقیا منتظر بودن. دقیقا با همون آرایش حملهمون.
زن هیچ نگفت. لبخند تلخی زد.
ـ زن:
-یعنی خیانت؟
ـ نادر:
-نمیدونم. ولی یه نفر بینمون بود. یه اسم... یه چهره... یکی که دوبار دیده بودمش. یه بار با اسم «کمیل»، یه بار «ابراهیم».
لرزیدم. آن اسم برایم آشنا بود. ابراهیم را یک بار در مقر دیده بودم. مهربان آرام. اما حالا، فقط یک سایه مانده بود.
زن فقط گفت:
هر چی بود... بچهم با لبخند رفت. نذارید خاطرهش آلوده اشک شه.
آن شب، من و نادر تا صبح نخوابیدیم. هیچکس گریه نکرد. اما چیزی در خاطره آن شب شکست. نه در قبر حمید، نه در دل مادرش؛
در «یقین ما» به عدالت.