پارت ۱۰
ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. همان لحظه در اتاق جاری بود، اما حالا دیگر سنگینیاش از جنس ناآگاهی نبود، بلکه متوجه تازهای بود که ذهن آریا را میسوزاند. سکوتی که انگار فضای بین او و ناوان را پر کرده بود، نه با دشمنی، که با چیزی شبیه اندوه مشترک.
آریا برگشت و به چهره ناوان خیره شد. دیگر آنهمه رمز و راز برایش فقط هراسآور نبود. حالا آشنایی مبهم در آن چشمها میدید، چیزی شبیه غریزه.
ـ تو از اول منو میشناختی... نه؟
ناوان سرش را پایین انداخت.
- نه فقط میشناختم... بلکه تو رو ساخته بودم.
قلب آریا ـ یا هر چیزی که بهجای قلبش میتپید ـ برای لحظهای ایستاده است. لبهایش باز شد، اما کلمهای نیامد. سکوت بینشان شکست، اما این بار نه با واژهها، بلکه با حقیقتی که در هوا معلق شد.
ناوان ادامه داد:
- تو قرار بود نسل بعدی باشی. یک موجود نیمهانسان، نیمهماشین. با حافظهای قابل کنترل... با احساسات محدود... یه سلاح کامل. ولی اون روز که لیا وارد تیم شد، همه چی تغییر کرد.
اسم «لیا» مثل پتکی در ذهن آریا فرود آمد. او را به یاد نوری انداخت که سالها بیصدا در عمق ذهنش میدرخشید. گویی همیشه بود، بیآنکه بداند از کجا آمده.
ـ لیا... بخشی از پروژه نبود؟
ناوان سری تکان داد.
- نه. او از خارج آمد. اما تو... تو براش واقعی شدی. همونطور که اون برای تو شد. شاید برای همین بود که حافظههای کامل پاک نشد. شاید عشق، حتی در برنامهریزی دقیقترین سیستمها، هنوز راهی برای موندن پیدا میکنه.
آریا گیج و نفس سنگین کشید. چشمانش بسته شد. لحظهای در خودش فرو رفت. نمیدانست بیشتر از چه چیز میرسد: از اینکه آدمی با حافظههای دستکاری شده است؟ یا اگر احساس می کنید که تجربه کرده اید، شاید مطمئن باشید از تمام سال های کنترل شده است؟
او به آرامی گفت:
- پس لیا... کجاست الان؟.
ـ اون از پروژه فرار کرد. درست دو سال پیش. ولی از رفتن... تو رو آزاد قبل کرد. تو نباید بیدار میشدی، آریا. ولی اون خواست که بشی... چیزی بیشتر از یه سلاح. اون خواست تو خودت رو انتخاب کنی.
آریا پشتش را به پنجره کرد. سایههای شب دیگر ترسناک نبودند. چیزی درونش، هیچ آسیبدیده، ولی بیدار شده بود. حالا برای اولین بار، خودش را نه با برچسبها، نه با گذشتهی ساختگی، بلکه فقط با یک تصمیم تعریف میکرد: این که خودش باشد. با همهی تضادها و ندانستنها.
ـ پس لیا بهم فرصت انتخاب داد... نه هویت.
ناوان گفت:
- همینه. حالا بقیهاش با خودته. میتونی برگردی، فراموش کنی، یا... بری دنبالش.
آریا لبخندی تلخ زد و گفت:
- نه میخواهم فراموش کنم، نه فرار کنم. فقط میخواهم بفهمم... اینبار، برای خودم.
او برگشت، بهسمت در رفت. در را باز کرد. نسیم خنک شب به صورتش خورد، گویی دنیای تازهای بیرون در انتظارش بود.
صدای ناوان از پشت سر آمد:
- مواظب باش، آریا... این دنیا هنوز برای آدمایی که میکنن، امن نیست.
آریا بدون اینکه برگردد، گفت:
- برایبار مهم نیست امن باشد یا نه. مهم اینه که انتخاب منه.
و در را بست.