رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

دختر ارواح

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    232
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط دختر ارواح

  1. اگه میشه این چیزی که واستون میفرستم رو محو روش بنویسید محو محو
  2. باشه فقط میتونم بپرسم کی برای ویراستاری قراره اقدام بشه
  3. درخواست کاور برای داستان پروژه آریا دارم
  4. سلام دوتا داستان پس از نخل ها و پروژه آریا به پایان رسید داخل تایپیک درخواست ویراستار هم گفتم
  5. سلام درخواست ویراستار برای پروژه آریا دارم https://forum.98ia.net/topic/2252-داستان-پروژه-آریا-رز-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  6. پارت ۱۰ ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. همان لحظه در اتاق جاری بود، اما حالا دیگر سنگینی‌اش از جنس ناآگاهی نبود، بلکه متوجه تازه‌ای بود که ذهن آریا را می‌سوزاند. سکوتی که انگار فضای بین او و ناوان را پر کرده بود، نه با دشمنی، که با چیزی شبیه اندوه مشترک. آریا برگشت و به چهره ناوان خیره شد. دیگر آنهمه رمز و راز برایش فقط هراس‌آور نبود. حالا آشنایی مبهم در آن چشم‌ها می‌دید، چیزی شبیه غریزه. ـ تو از اول منو میشناختی... نه؟ ناوان سرش را پایین انداخت. - نه فقط می‌شناختم... بلکه تو رو ساخته بودم. قلب آریا ـ یا هر چیزی که به‌جای قلبش می‌تپید ـ برای لحظه‌ای ایستاده است. لب‌هایش باز شد، اما کلمه‌ای نیامد. سکوت بینشان شکست، اما این بار نه با واژه‌ها، بلکه با حقیقتی که در هوا معلق شد. ناوان ادامه داد: - تو قرار بود نسل بعدی باشی. یک موجود نیمه‌انسان، نیمه‌ماشین. با حافظه‌ای قابل کنترل... با احساسات محدود... یه سلاح کامل. ولی اون روز که لیا وارد تیم شد، همه چی تغییر کرد. اسم «لیا» مثل پتکی در ذهن آریا فرود آمد. او را به یاد نوری انداخت که سال‌ها بی‌صدا در عمق ذهنش می‌درخشید. گویی همیشه بود، بی‌آنکه بداند از کجا آمده. ـ لیا... بخشی از پروژه نبود؟ ناوان سری تکان داد. - نه. او از خارج آمد. اما تو... تو براش واقعی شدی. همونطور که اون برای تو شد. شاید برای همین بود که حافظه‌های کامل پاک نشد. شاید عشق، حتی در برنامه‌ریزی دقیق‌ترین سیستم‌ها، هنوز راهی برای موندن پیدا می‌کنه. آریا گیج و نفس سنگین کشید. چشمانش بسته شد. لحظه‌ای در خودش فرو رفت. نمی‌دانست بیشتر از چه چیز می‌رسد: از اینکه آدمی با حافظه‌های دستکاری شده است؟ یا اگر احساس می کنید که تجربه کرده اید، شاید مطمئن باشید از تمام سال های کنترل شده است؟ او به آرامی گفت: - پس لیا... کجاست الان؟. ـ اون از پروژه فرار کرد. درست دو سال پیش. ولی از رفتن... تو رو آزاد قبل کرد. تو نباید بیدار میشدی، آریا. ولی اون خواست که بشی... چیزی بیش‌تر از یه سلاح. اون خواست تو خودت رو انتخاب کنی. آریا پشتش را به پنجره کرد. سایه‌های شب دیگر ترسناک نبودند. چیزی درونش، هیچ آسیب‌دیده، ولی بیدار شده بود. حالا برای اولین بار، خودش را نه با برچسب‌ها، نه با گذشته‌ی ساختگی، بلکه فقط با یک تصمیم تعریف می‌کرد: این که خودش باشد. با همه‌ی تضادها و ندانستن‌ها. ـ پس لیا بهم فرصت انتخاب داد... نه هویت. ناوان گفت: - همینه. حالا بقیه‌اش با خودته. می‌تونی برگردی، فراموش کنی، یا... بری دنبالش. آریا لبخندی تلخ زد و گفت: - نه می‌خواهم فراموش کنم، نه فرار کنم. فقط می‌خواهم بفهمم... این‌بار، برای خودم. او برگشت، به‌سمت در رفت. در را باز کرد. نسیم خنک شب به صورتش خورد، گویی دنیای تازه‌ای بیرون در انتظارش بود. صدای ناوان از پشت سر آمد: - مواظب باش، آریا... این دنیا هنوز برای آدمایی که می‌کنن، امن نیست. آریا بدون اینکه برگردد، گفت: - برای‌بار مهم نیست امن باشد یا نه. مهم اینه که انتخاب منه. و در را بست.
  7. پارت ۹ آریا دوباره روی صندلی نشست، اما این بار فاصله‌اش با دیوار تاریک بیشتر نبود. نگاهش به نقطه‌های نامعلوم در اتاق خیره مانده بود، جایی که حتی سایه‌ها هم جرأت نداشتند آرام شوند. ذهنش درگیر هزاران سوال شده بود، سوال‌هایی که سال‌ها زیر لایه‌های سنگین فراموشی دفن شدند و حالا آرام آرام مثل آوار بر سرش فرو می‌ریختند. او دیگر مطمئن بود چیزی مفهوم و بنیادین درونش تغییر کرده بود، چیزی که نه به آسانی قابل بازگشت بود، نه قابل انکار. هویتی که سال‌ها به آن تکیه کرده بود، تصویرش از خودش، کاغذی نازک در برابر طوفان در هم فرو می‌پاشید. دیگر نمی‌توان باور کرد که چه به آن ایمان می‌توان داشت، کاملاً کامل است. صدای نفس‌های ناوان هنوز در فضای اتاق پیچیده بود، اما این بار آن نفس‌ها نه تهدیدی بیرحمانه، بلکه نوعی نامحسوس بودند. یادآوری از گذشته‌ای که انگار در مه غلیظ فراموشی گم شده بود. گذشته‌ای که خود آریا هیچ‌گاه آن را به خاطر نمی‌آورد، اما در هر گوشه‌ای از وجودش، در هر تپش نامنظم قلب که ظاهراً نداشت، حس می‌کرد با آن گره خورده است. ناوان، آن مرد رمزآلود که چندی در کنار آریا بود، با نگاه نافذ و لبخند آرامش‌بخشی که کمتر از یک راز پنهان چیزی کم نداشت، سکوت را شکست: ـ لیارا... تو کی هستی واقعاً؟ این سوال مثل زخمی کهنه روی لب‌های آریا نشست. او زیر لب همان سوال را تکرار کرد، نه به عنوان از ناوان، بلکه بیشتر به عنوان زمزمه‌هایی در دل خودش، جستجویی برای یافتن آن تکه‌های گمشده‌ای که سال‌ها پنهان شده بودند، بودند. سکوت بینشان سنگین و کشنده بود، گویی هر کلمه‌ای که گفته شود، می‌توان تمام توازن این لحظه را بر هم زند. ناوان تنها لبخندی زد، لبخندی که خود نوعی پاسخ بود؛ پاسخی مرموز و مبهم، انگار که به جای گفتن حقیقت، او را در مسیر تاریکی دعوت می‌کرد. برای اولین بار در تمام این مدت، آریا به خوبی می فهمد که دیگر نمی تواند فقط یک ماشین بیاحساس باشد. آن سرد و بی‌رحمی که سال‌ها به عنوان اسپری در برابر احساسات و نگرانی‌ها ساخته شده بود، حالا در برابر ذهنش می‌شکست. این تازه بود، گیج کننده و ترسناک، اما در عین حال غریزی و واقعی است. او بلند شد، هر قدمش سنگین اما مصمم بود، و به سمت پنجره‌های کوچک و مات اتاق رفت. پشت آن پنجره، نیویورک در نیمه‌شب زیر نورهای لرزان نئون‌ها همچنان می‌درخشید، اما آن نورهای پر زرق و برق، هرگز نمی‌توانند تاریکی درون آریا را روشن کنند. طوفانی از سوال‌ها و تردیدها درونش به جوش آمده بود. سوال‌هایی که جواب‌هایشان را حتی خودش نمی‌دانست. چرا نیمه انسان، نیمه ماشین شده بود؟ این هویت ترکیبی چه معنایی داشت؟ چه رازی در دل گذشته خود پنهان کرده بود که هنوز نمی‌توانست آن را باز کند؟ اما بیشتر از همه، ذهنش روی یک نام گیر کرده بود؛ نامی که بی‌وقفه در گوشش زمزمه می‌شد، گویی نسیمی از خاطره‌های مبهم و دور را برایش می‌آورد: «لیارا». این اسم در ذهنش تکرار می‌شود که گویی، خود واقعی‌اش است. اما چرا این نام، چرا حالا؟ آریا مشت خود را محکم گره کرد، انگار می‌خواست خود را از این گرداب نجات دهد. شب سرد و تاریک نیویورک، دیگر آن شهر پرهیاهوی بی‌رحم نبود؛ اینک برای تبدیل شدن به صحنه آغاز نبردی بی‌پایان بود. نبردی که نه با دشمنان بیرونی، بلکه با و سایه‌های تاریکی که درونش لانه کرده بودند. آن شب، شب شروع پرسش‌ها بود. شبی که سنگین ذهن را شکست و راه را برای نبردی بزرگ باز کرد؛ نبردی میان آنچه بود و آنچه می توانم باشد. و آریا می‌دانست که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود.
  8. پارت ۸ آریا ساکت مانده بود. صدای چکیدن آب از لوله شکسته از سقف زیرزمین، خیلی آرام، مثل پتک روی اعصابش فرود می‌آمد. صفحه نمایش کوچک روی دیوار هنوز خاموش بود، اما ذهن او شلوغ‌تر از همیشه. در جیب پالتویش، کارت شناسایی قدیمی‌اش هنوز وجود دارد. نیمه‌سوخته، لکه‌دار، اما برای یادآوری آنچه که بود کافی است. زمانی که فکر می‌کرد انسان است، فقط انسان... نه این چیزی که حالا در آینه می‌دید. پای راستش بیدرد نبود. رد جراحی فلزی زیر پوست، مثل رگه‌های گذشته‌های ناخوانده، مدام حضورش را فریاد می‌زد. او نمی‌دانست چرا و چگونه، اما مطمئنم همه‌چیز از روز حادثه شروع شده است. دستش را روی میز کشید و کاغذی را برداشت که شب قبل با دستخط خودش نوشته بود. روی آن فقط یک جمله بود: «اگه تو نباشی، دیگه من کی‌ام؟» درِ باز شد. آریا بی‌آنکه برگردد، فهمید چه کسی وارد شده است. بوی خاص داشت ترکیبی از چرم، باروت و انواع عطر زنانه. ناوان. ـ حالت بهتره؟ ـ بستگی داره منظورت از "بهتر" چی باشه. ناوان مکث کرد. بارانی‌اش را درآورد و روی صندلی انداخت. نگاهی به میز انداخت، به کاغذ، و بعد به آریا. ـ تو هنوزم دنبال جواب همون سوالی نه؟ آریا سکوت کرد. ناوان به سمت پنل کنترل رفت. رمز را وارد کرد. صدای نرم افزار فعال شدن سیستم فضای اتاق را پر کرد. نور آبی رنگی روی دیوار ظاهر شد، و با آن، تصویر چهره‌ای زنانه... بخشی دیجیتال، بخشی انسانی. آریا زیر لب گفت: ـ لیارا... اما تصویر دوم نیاورد. صفحه خاموش شد. ناوان با صدایی سرد گفت: ـ فعلاً دسترسی بهش مسدوده. هنوز آماده نیستی. آریا بلند شد. صدایش آرام، اما پر از خشم پنهان بود. ـ از کِی تصمیم گرفتی من برای چی آماده هستم و برای چی نه؟ ـ از فهمیدم تو حتی نمی‌دونی کی هستی، آریا. سکوت دوباره برگشت. اما دیگر آن سکوت قبل نبود. سنگین تر بود، آشنا، اما خطرناک. چیزی در چهره آریا تغییر کرده بود. او میدانست یک چیزی درونش بیدار شده... چیزی قدیمی، اما نه کاملاً انسانی.
  9. سلام خواستم بپرسم اگه داستان پروژه آریا رو تموم کردم داستان دیگه ای خواستم بنویسم بخش دیگه ای هست که بشه اونجا داستان های کمتر از ۱۰ پارت بنویسم

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. دختر ارواح

      دختر ارواح

      اگه بشه کمتر از ۱۰ پارت نوشت بعد از چند پارت میشه درخواست کاور کرد

    3. دختر ارواح

      دختر ارواح

      کی درخواست ویراستاری داستان های من بررسی میشه؟

    4. هانیه پروین

      هانیه پروین

      کمتر از ۱۰ پارت کاور طراحی نمیشه چون روی سایت اصلی منتشر نمیشه قشنگم.

      درباره ویراستاری هم مدیریت رو تگ میکنم جوابتونو بدن @Nina

×
×
  • اضافه کردن...