-
تعداد ارسال ها
33 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
4 -
Donations
0.00 USD
HADIS آخرین بار در روز شهریور 10 برنده شده
HADIS یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
درباره HADIS
- تاریخ تولد 09/08/2004
آخرین بازدید کنندگان نمایه
153 بازدید کننده نمایه
دستاورد های HADIS
-
قسمت دوازده سایان هنوز خیره آینه مونده بود. انگشتش رو برد به سمت سطح سرد و خاک گرفته ی شیشه، نفس های گرمشون روی سطح آینه بخار انداخت. - سایان،ولش کن. بیا بشین من میترسم. آیرا دست گرم سایان رو گرفت، آروم کشیدش سمتِ تخت. سایان اما نگاهش هنوز روی آینه گیر کرده بود. با تعجب زم زمه کرد: - دیدیش؟ آیرا نفس عمیق کشید. نگاه کوتاهی به تصویر ماتشون انداخت و سریع چشم برداشت. - نه، من فقط میدونم اگه خیلی بیشتر از این زل بزنیم، یه چیزی برمیگرده زل میزنه بهمون. - شاید… سایان به سمت تخت رفت سر جای خودش دراز کشید. چشمهاش خسته بود، ولی یه جرقهی وحشت توی عمق چشم هاش بود. نور قرمز کمرنگ چراغخواب، یه هالهی تیره ای انداخته بود روی دیوارها. چند لحظه سکوت بود. فقط صدای نفسهای تندشون شنیده میشد . آیرا آهسته گفت: - میدونی، این اتاق، این تخت،همهچی خیلی گرم و نرمه. ولی پشت این دیوار، انگار یه چیزی منتظره. سایان خندید. خندهای کوتاه، خسته. - منتظره ما چشمهامون رو ببندیم. آیرا سرش رو تکون داد. خودش رو نزدیکتر کشید. پیشونیش رو گذاشت روی سینهی سایان. سایان اروم دستی به موهاش کشید. نگاهش از شونههای برهنهی آیرا دوباره به آینه برگشت. اینبار آینه فقط یه آینه بود. اما وقتی پلک زد، توی گوشش، خیلی خیلی خفیف، صدایی اومد. انگار یه نفس، یا شاید یه کلمه. به سختی شنید: - بیرون نرو. بدون اینکه چیزی بگه، آیرا رو محکمتر بغل کرد. لبهاش نزدیک گوشش: – -هرچقدر هم سخت و ترسناک بشه، همینجا میمونیم. آیرا چشم بست. صداش شبیه نفس بود: - همینجا…
-
فصل دو قسمت یازده چند دقیقه فقط سکوت بود. صدای نفسهای آرامشون، و گاهگاهی خشخش باد پشت پنجره. آیرا پلک زد. چشمهاش هنوز به سایان بود. انگار میخواست مطمئن بشه که واقعاً کنارشه. واقعاً زندهست. - فکر میکنی اینجا، ما رو انتخاب کرده؟ صداش آهسته بود، مثل کسی که میترسه جوابش رو بدونه. سایان پلک زد. کمی مکث کرد. - نه. بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: - ما خودمون انتخابش کردیم؛ فقط نمیدونستیم داریم چی انتخاب میکنیم. آیرا آهی کشید. سرش رو گذاشت روی بازوی سایان. چشمهاش رو بست. چند ثانیه بعد، نوری خفیف، مثل برق زدن لحظهای، از پشت پنجره گذشت. خیلی سریع، ولی کافی برای اینکه هر دو پلک باز کنن. آیرا با دقت گوش داد. صدایی نمیاومد. - دیدی؟! سایان سرش رو تکون داد. بعد بلند شد، رفت سمت پنجره. پرده رو کنار زد. تاریکی مطلق. - هیچی نیست. اما موقع برگشتن، نگاهش لحظهای روی آینهی گوشهی اتاق خشک شد. چشمهاش باریک شد. - یرا… آیرا از تخت نیمخیز شد. - چی شده؟! سایان با صدایی آروم، اما لرزون گفت: - تو آینه… من… فقط خودم نبودم. آیرا پاشد، سمتش رفت. هر دو به آینه زل زدن. چیزی نبود. اما؛ تصویر توی آینه، یه لحظه خیلی کوتاه، انگار یه نفس کشید. و بعد محو شد. سکوت. آیرا با صدای خشدار گفت: - بیا امشب چراغا رو خاموش نکنیم.
-
فصل دو قسمت ده لیـا – اتاق تنها اتاق لیا کوچیکتر بود. دیوارها به رنگ آبی روشن، ولی نورش سرد و بیروح. تخت یکنفرهی سفید، با ملحفههای نخی ساده. همهچیز مرتب، تمیز... اما تهی. لیا وسط تخت نشسته بود. زانوهاشو بغل گرفته، چونهاش رو گذاشته بود روی دستهاش. نگاهش به دیوار مقابل خشک شده بود. تابلوی نقاشی قدیمی روی دیوار: دختربچهای وسط جنگل، و پشت سرش سایهای تیره و بیچهره. صدای قلبش توی گوشش میپیچید. دستهاش یخ زده بودن. زیر لب زمزمه کرد: – من نمیترسم… من نمیترسم… اما صدایش میلرزید. قطرهی اشکی از گوشهی چشمش افتاد. با پشت دست پاکش کرد. نگاهی انداخت به در اتاق. – کاش میذاشت بیام تو اون یکی اتاقا... در همون لحظه، صدایی خفیف از پشت دیوار بلند شد. انگار چیزی کشیده شد روی سطح چوبی. لیا خشکش زد. بعد با نفس عمیقی، خودش رو توی پتو پیچید، چشمهاشو بست و توی ذهنش برای خودش قصه گفت. قصههایی که آخرش همه نجات پیدا میکردن. همه زنده میموندن. اتاق آیرا و سایان آیرا با تعجب به سایان نگاه کرد که داشت لباسهاشو در میآورد. – چیکار میکنی؟! – اینجا لباس نو هست. دارم لباسهامو عوض میکنم. چشمهای آیرا لحظهای روی پوست برنزهی سایان موند. تنفسش کمی نامنظم شد ولی سعی کرد عادی رفتار کنه. هوای اتاق گرمتر بود. تخت دونفرهای به رنگ شراب با بالشتهای بزرگ و نرم طوسی. روی میز کنار تخت، دو لیوان شربت گذاشته شده بود. همهچیز انگار از قبل آماده شده بود. سقفهای قرمز و مشکی، فضای اتاق رو غلیظتر و سنگینتر کرده بودن. آیرا روی تخت نشسته بود، موهای نمدارش رو باز کرده بود و با شونه آروم از بینشون میگذشت. سایان جلوی آینه ایستاده بود، لباس خواب طوسی رنگی تنش بود. چند لحظه توی آینه به خودش نگاه کرد، بعد گفت: – حس میکنی اینجا داره ما رو قورت میده؟ ولی یهجوری که حتی نمیفهمی داریم فرو میریم؟ آیرا لبخند زد. جدی و آروم: – آره... ولی بین بلعیده شدن و تسلیم شدن، فرق هست. سایان برگشت. اومد لب تخت نشست. چند لحظه توی چشمای مشکی آیرا غرق شد. گفت: – نمیترسی؟ – از چی؟ اینکه توی یه اتاق گیر افتادیم؟ یا اینکه شاید فردا یکی از ما نباشه؟ سایان ساکت موند. نگاهش به پنجرهای رفت که پشتش فقط تاریکی بود. آهسته دراز کشید روی تخت: – من از تنها شدن میترسم. آیرا آروم کنارش دراز کشید. صورتش رو سمت سایانی که به سقف خیره شده بود چرخوند و آروم گفت: – خوششانس بودی… امشب تنها نیستی. دستشو دراز کرد و دست سایان رو گرفت. سایان برگشت بهش نگاه کرد. بدن آیرا زیر نور زرد کمرنگ، سایههای نرمی پیدا کرده بود. آیرا نگاهش رو از چشمای طوسی سایان برداشت و زمزمه کرد: – عجیبه... تازه فهمیدم چشمهات چه رنگیه. طوسی. همرنگ لباست. مگه رنگ چشم طوسی هم داشتیم؟ سایان لبخند زد. اما فقط سکوت بینشون نشست. نه صمیمیت زودرس. نه لمسهای هوسگونه. فقط دو آدم… در میانهی ترس، که تصمیم گرفته بودن امشب، با هم زنده بمونن.
-
فصل دو قسمت نه اتاق ریو نایا نایا از حمام بیرون اومد. لباس خواب آبی روشن ساتن تنش بود. موهاش هنوز نمدار، ولی مرتب بود. نور زرد اتاق، پوستش رو گرمتر نشون میداد. ریو، همونطور که گفته بود، روی صندلی کنار تخت نشسته بود. لباس خواب مشکی پوشیده بود و پاهاشو روی هم انداخته بود، اما معلوم بود دلش آروم نیست. نایا آروم گفت: – تموم شد. تو که نگفتی، ولی… ممنون که صبر کردی. ریو سرش رو بلند کرد. نگاهش چند لحظه تو قفل چشمای آبی نایا موند.که هم خونی جالبی داشت لباسش و چشماش لبخندی کمرنگ زد: – هنوزم همونجوری حرف میزنی. انگار هر کلمه رو وزن میکنی قبل از گفتنش. نایا شونه بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود: – شاید چون خیلی وقتا وقتی حرف زدم… همه چی خرابتر شد. سکوت افتاد. ریو بلند شد، رفت سمت تخت. ایستاد و گفت: – این تخت… خیلی بزرگه. ولی باز یهجور عجیب حس میکنم کوچیکه. انگار توش باید با خاطرههامون بخوابیم. نایا روی تخت نشست، گوشهی سمت چپ. پتو رو بالا کشید و گفت: – فقط امشب، و فقط خواب. قول بده. ریو آهی کشید، رفت اونطرف تخت، زیر پتو خزید و رو به سقف دراز کشید: – قول میدم. فقط اگه تو هم قول بدی دیگه هیچوقت بدون خداحافظی نری. نایا مکث کرد. بعد صدای آرومش تو تاریکی پیچید: – اگه اینجا زنده بمونیم… قول میدم. چند دقیقه هیچکدوم چیزی نگفتن. فقط صدای نفسهاشون، صدای ظریف پتو وقتی تکون میخورد، و صدای قلبهایی که بعد از مدتها کنار هم بودن، ولی هنوز فاصلهی بزرگی بینشون بود. ریو زمزمه کرد: – هنوزم اونقدری دوستت دارم که بترسم از اینکه دوباره از دستت بدم. نایا برگشت طرفش. تو تاریکی فقط چشمهای ریو معلوم بود، خیره به سقف. – من… هنوز نمیدونم اون دختره توی عکس کیه. ولی دلم میخواد دوباره بشم. حتی اگه فقط برای یه شب. ریو به سمتش برگشت. نگاهش کردن. فقط چند سانتیمتر فاصله. ولی هیچکدوم جلوتر نرفتن. نه لمس، نه کلمات بیشتر. فقط یه حس سنگین و صادق که توی فضا پیچید. ریو گفت: – شببخیر، نایا. نایا لب زد: – شببخیر، ریو. و بعد هر دو چشماشونو بستن، با فاصلهی کم، ولی قلبهایی که… شاید، کمکم داشتن یاد میگرفتن دوباره کنار هم بتپن. نایا با چشمان بسته دستشو گذاشت روی دست ریو و ریو شروع به نوازش کردن دست نایا شد و به اون یکی دستش پتو رو بیشتر روی تن نایا کشید
-
فصل دو قسمت هشت اتاق ریو و نایا هوای داخل اتاق گرمتر بود. نه خفهکننده، نه ناراحت… بلکه شبیه آغوشی که بعد از یک روز طولانی، بیصدا میپذیردت. دیوارها با نور کهربایی میدرخشیدند. یک تخت دونفره وسط اتاق بود، با ملافههای سفید و پتوی مخملی قرمز که نرم و وسوسهانگیز به نظر میرسید. اما چیزی که بیشتر از هر چیز چشم را میگرفت، قاب عکس کوچکی بود روی میز کنار تخت. تصویری تار، اما آشنا؛ عکس دو نوجوان کنار هم، خندان. شاد… قبل از آنکه دنیاشان تغییر کند. نایا ایستاد. صدایش خشدار و لرزان بود: – این عکس… من اینو داشتم. توی خونهی قبلیم. قبل از… همه چی. ریو به عکس نزدیک شد. لحظهای نفس نکشید. بعد لب زد: – از سفر اردوی بهار… یه هفته قبل از اینکه… دیگه نیای. سکوت. پررنگتر از همیشه. نایا نگاهش را از عکس برداشت، نفس عمیقی کشید و گفت: – فقط امشب. تخت بزرگه، ولی میتونیم فاصله بندازیم… فقط بخوابیم. اوکی؟ ریو لبخندی محو زد، خسته: – من اصلاً نمیخوابم. فقط مراقبم… ازت… از خودمون. نایا برای لحظهای لبخندی زیرلبی زد. سعی کرد بیتفاوت به نظر برسد، ولی نگاهش گاهی لرز داشت. با قدمهایی آرام به سمت کمد سفید وسط اتاق رفت. دستش را روی یکی از کشوها گذاشت و بازش کرد. داخلش یک دست لباس رسمی به رنگ آبی بود، زیرش لباس خواب ساتن، حوله تنپوش، و حتی لباس زیر. نگاهش برق زد. لبخندی زد و به ریو نگاه کرد: – اینجا رو ببین… چقد لباسهای قشنگ داره! ریو نزدیک شد، کشوی بالایی را باز کرد. یک لباس رسمی مردانهی مشکی آنجا بود. زیرش حوله و لباس زیر، تا شده و تمیز. – فکر کنم این در حموم باشه. سمت دری رفت که کنار کمد بود و و خم شد بازش کرد. فضای پشت در روشن شد: یک حمام باشکوه، با کاشیهای سفید و قرمز. یک وان بزرگ قرمز گوشه بود، براق و درخشان، و یک دوش بلند وسط سقف. نور نرم از لای پردهی نازک بخارآلود میتابید و فضا حالتی بین زیبایی و رؤیا داشت… یا شاید هم کابوس. بخار گرمی از داخل بیرون می زد، بوی گلهای ناشناس و چیزی شبیه صابون دستساز تو هوا پیچید. نایا چند قدم جلو رفت، پاهاش روی سرامیک براق صدا نمیداد. ایستاد لب وان. دست کشید روی لبهی قرمز و زمزمه کرد: – اینجا… زیادی تمیزه. زیادی بینقصه. ریو پشت سرش بود. دستی به دیوار زد و گفت: – انگار منتظر ما بوده. انگار از قبل… میدونستن قراره بیان. نایا سرشو پایین انداخت. بازدمش بخار شد تو هوا. دستی به آستینش کشید و زمزمه کرد: – من از حموم کردن کنار کسی عادت ندارم. بعد سکوت کرد. انگار خودش هم فهمید حرفش چقدر کشدار و مبهم بود. بدون اینکه برگرده گفت: – اول تو برو. من صبر میکنم. ریو سری تکون داد. آروم لب زد: – باشه. ولی قفل نمیکنم. اگه ترسیدی… صدام کن. نایا خندید. نه با لب، با نفس. – فکر نمیکنم چیزی تو این خونه از بیرون ترسناکتر باشه. ریو وارد حمام شد. در پشت سرش نیمهباز موند. نایا نشست روی لبهی تخت، دستهاش رو توی هم قفل کرد. به قاب عکس نگاه کرد، به پردهی سبک پشت پنجرهی اتاق. نمیدونست اینجا شب میشه یا نه، زمان جلو میره یا نه. ولی برای اولین بار توی مدتی که یادش نمیومد، احساس کرد ایستاده. نه فراری، نه گمشده. صدای آب دوش که بلند شد، انگار صدای ذهنش هم آروم گرفت. چند دقیقه گذشت. بعد، صدای آرومی اومد از داخل حمام: – نایا… اومدی؟ سریع بلند شد. لحظهای تو آینه نگاه کرد. چشمهاش برق میزد، ولی خسته بودن. وارد حمام شد. و سعی کرد حوله رو با چشمان بسته به دست ریو برساند. صدای مردونه و خش دارش به صدا درومد: -تموم شد، حالا نوبت توعه! وان هنوز خالی بود. ریو ایستاده بود زیر دوش، حولهای دور تنش، موهاش خیس، بخار دورش حلقه زده بود. ایستاد کنار در. نگاهش نکرد، فقط گفت: – آب داغه. فقط مراقب باش نسوزی. نایا لبخند زد. رفت سمت وان. شیر آب رو باز کرد. صدای پر شدنش، صدای آرامشبخش شب بود. لباس خواب ساتن و حوله رو روی پایهی چوبی کنار دیوار گذاشت. وقتی برگشت، ریو با نگاهش دنبال نکرد. اروم گفت: -میشه بری بیرون؟ -معذرت میخوام!حتما. در رو ریو نصفه بست. نایا نشست لب وان، دستش رو فرو برد تو آب، و اجازه داد برای اولین بار تو اون مدت، گرما به عمق استخونهاش برسه. حالا دیگه صدا نبود. فقط بخار. و دلی که انگار بعد از سالها، داشت یادش میاومد چطور باید آروم بزنه.
-
فصل دو قسمت هفت وقتی از در نقرهای گذشتند، سکوت تبدیل شد به صدای قدمهایی روی سنگ خیس. راهرو باریک بود، ولی از سقف بلندش شمعهای معلق آویزون بودن؛ بیحرکت، انگار زمان رو متوقف کرده بودن. در انتهای راهرو، به دیواری رسیدن که پنج در، با فواصل مساوی توش قرار داشت. درهایی فلزی، ولی با خطوط نقرهای که روشون نامها حک شده بود. ایرا جلو رفت. دست کشید روی در اول: "ایرا / سایان" چشمش رفت روی در کناری: "لیا" و بعد: "ریو / نایا" همه ساکت موندن. انگار بازی براشون تصمیم گرفته بود. سایان لبخند نصفهای زد، سعی کرد جو رو سبکتر کنه: – خب، انگار من و ایرا افتادیم به تیم تختخواب اشتراکی. ایرا اخم کرد: – تخت اشتراکی نباشه لطفاً. سایان خندید، ولی نگاهش رفت سمت ایرا؛ اون خنده بیشتر از شوخی، دنبال آرامش بود. لیا به در خودش خیره شده بود. انگشتهاش میلرزید. رنگش پریده بود. – تنها…؟ نایا جلو رفت، دستش رو گرفت: – تو قویترین مایی، لیا. یادت نره. همه هنوز ایستاده بودن. به درهایی که مثل قضاوتی ساکت، اسمهاشون رو به رخ میکشیدن. لیا، همونطور که لبهاش میلرزید، چشم دوخت به در خودش. بعد، یهو برگشت. مستقیم رفت سمت ایرا. دستش رو گرفت. محکم، مثل آخرین امید. – نرو… بیا با من تو. من نمیتونم تنها بمونم ایرا، تو رو خدا. چشمای ایرا لرزید. اخماش باز شد. دلش نمیخواست بزنه زیر دست لیا. سرش رو خم کرد، آروم گفت: – باشه، بیا امتحان کنیم. شاید بازی اشتباه کرده. هر دو به سمت در "لیا" رفتن. لیا دستگیره رو گرفتدسنگیره داغ داغ بود برعوس دستای یخ کرده لیا. اما قبل اینکه دستگیره رو بکشه . کل درهای اتاق ها با صدای نرمی باز شد. ولی وقتی ایرا خواست قدم اول رو بذاره.. بوم! نیرویی نامرئی، مثل دیوار شیشهای نامرئی، ایرا رو عقب پرت کرد. نه محکم، ولی قاطع. یه جور حس لرزش تو استخوانش نشست. انگار بازی، بهش گفته باشه: نه. این راه تو نیست. ایرا چشمهاشو تنگ کرد. دستشو دوباره برد جلو، سعی کرد لمسش کنه. هوا مثل شیشهی سرد میلرزید. مقاومت میکرد. لیا با وحشت گفت: – نه… نه… خواهش میکنم… نرو. ایرا نفس عمیقی کشید. سعی کرد لبخند بزنه. صدای خودش هم لرز داشت: – لیا… بازی تصمیم گرفته. شاید برای اینکه تو قویتر بشی، باید این تنهایی رو تجربه کنی. لیا اشک تو چشماش جمع شد: – من قوی نیستم… اصلاً نیستم… نایا با قدم های آروم اومد سمت لیا و خم شد، پیشونی لیا رو بوسید: – پس نشون بده که هستی. لیا سعی کرد لبخند بزنه. ولی بغضش پنهون نبود. فقط سری تکون داد، انگار پذیرفته باشه. قدمی به جلو برداشت. به در نگاه کرد. نور کمنوری از اتاق میتابید بیرون. انگار در حال قورت دادنش بود. و لیا تنها موند. ایرا برگشت سمت در خودش. سایان هنوز منتظر بود. دست به سینه، ولی نگاهش نرم بود. وقتی ایرا رسید، سایان گفت: - همهچی خوبه؟ ایرا سری تکون داد. بیاحساس گفت: - آره… فقط بازی با احساساتمونم بلده. سایان لبخند زد، درو باز کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دونفره بود. بزرگ، با ملافههای برمز شرابی مثل، سقف های اتاق، چراغهای کمنور زرد، و هوایی نیمهگرم. ایرا ایستاد، خیره شد به تخت. لب زد: - شوخیش گرفته یا ما رو جدی گرفته؟ سایان شونهای بالا انداخت: - هر چی بوده، احتمالاً تهش یه کابوسه. بخوابیم قبل اینکه بیدارمون کنن. ایرا تا خواست وارد بشه صدای هق هق لیا اومد ایرا لحظهای چشم بست. بعد زیر لب گفت: - قوی باش، لیا… برگشت سمت دری که واسه نایا و ریو بود که وارد اتاق شده بودن و ریو که داشت میرفت سمت نایا رو از لای نیمه در نگاه کرد... و درها با صدای اروم بسته شدن. و با تعجب به سایان نگاه میکردم....
-
فصل دو قسمت شیش لحظهای انگار زمان ایستاده بود. همه، روی صندلیهای مخملی قرمز، دور میز نشسته بودن. بوی شیرین میوههای عجیب، دود ملایمی که از لیوانها بالا میرفت، گرمای خفیف و نور طلایی… مثل خوابی بود که نمیخواستن بیدار شن. سایان، ساکتتر از همیشه، تکهای از نان سیاهرنگ برداشت. گفت: – عجیب نیست که بعد از همهی اون وحشت، اینجا… آرومه؟ زیادی آروم. زیادی آروم. ایرا چشم تنگ کرد: – اینم یه مرحلهست. از اون نوعی که قرار نیست بجنگی. باید دوام بیاری… با خودت. نایا دستش هنوز کمی میلرزید. کنار ریو نشسته بود ولی انگار فاصلهشون از هزار خاطرهی گمشده پر بود. با صدای آهسته گفت: – بعضی وقتا حس میکنم یه بخش از من، هنوز اونجاست. تو اون تصادف. تو تاریکی بین دو لحظه. ریو بهش نگاه کرد، ولی این بار توی نگاهش فقط غم نبود. فهم بود. یک جور آرامش دردناک. دستش رو جلو برد، روی میز، ولی فقط گذاشت کنار دست نایا. نذاشت تماس بگیره. فقط نزدیک بود. نایا آروم انگشتهاشو به انگشتهای ریو چسبوند. سایان سرش رو پایین انداخت، ولی لبخند زد. گفت: – جالبه… من هیچکدومتونو از قبل نمیشناختم. ولی الان… حس میکنم بیشتر از خیلیای دیگه میشناسمتون. لیا گفت: – بازی این کارو میکنه. مارو پرت میکنه ته ذهنمون. مجبورمون میکنه رو در رو بشیم با خودمون. و اگه شانس بیاریم… با بقیه. سکوت دوباره افتاد. فقط صدای قلقل شرابی بنفشرنگ، و بخار آرام بشقابها باقی مونده بود. اما بعد… چراغهای لوسترها یک لحظه چشمک زدن. لرزیدن. صدایی خفیف، مثل خشخش برگ خشک، از زیر زمین اومد. میلو، که نزدیک یکی از ستونها نشسته بود، صاف نشست. گوش داد. صدا قطع شد. ریو آروم گفت: – حس کردید؟ انگار یه چیزی… بیدار شد. ایرا سریع ایستاد، اطراف رو برانداز کرد. دیوارها هنوز نفس میکشیدن. ولی حالا انگار تندتر. لیا گفت: – شاید زمان استراحتمون تموم شده… اما نایا زمزمه کرد: – نه… یه چیزی داره میاد. یه چیزی که نباید اینجا باشه. سایان ایستاد. چشمهاش تیره شده بودن. نه از ترس، از تمرکز. آروم گفت: – مرحلهی بعد، فقط یه هزارتو نیست. اسمش هست "هزارتوی ذهن"… ولی اون چیزی که وسطشه… خودمون نیستیم. یه چیز دیگهست. لحظهای همه به هم نگاه کردن. در انتهای سالن، زیر یکی از لوسترها، درِ کوچکی با قاب نقرهای باز شد. پشتش فقط تاریکی بود. عمیق، مثل سیاهچاله. ایرا زمزمه کرد: – اون در رو ما باز نکردیم. سایان گفت: – اون ما رو صدا زد. نایا برگشت سمت ریو: – با هم میریم. هر چی که اونجاست. ریو نفس کشید، عمیق. لب زد: – این بار، با هم. و همه بلند شدن. در، منتظر بود.
-
قسمت پنجم فصل دو تالار طلایی سکوت. اول فقط سکوت بود. نه صدای نفس، نه صدای قدم. حتی صدای قلب خودشون رو هم نمیشنیدن. هوا سنگین بود. نه گرم، نه سرد. مثل چیزی که میخوابه روی پوستت، ولی نمیذاره تکون بخوری. سقف نبود. یا شاید اونقدر بلند بود که نمیدیدنش، پر از لوسترهای عظیم که نور طلایی میتابوند. دیوارها از مرمر سفید، کف از سنگهای سیاه براق. وسط سالن، یک میز بلند و باشکوه، با روکش طلا، پر از خوراکیهای عجیب ولی وسوسهانگیز. دیوارها زنده بودن. انگار نفس میکشیدن. بافتشون شبیه گوشت خامی بود که روش رگهایی با نور کم میدرخشیدن. نایا زمزمه کرد: – ما… زندهایم؟ ریو آروم گفت: - فکر کنم هنوز نه! ایرا آهی کشید، نشست روی یکی از صندلیهای مخملی قرمز رنگ: - به نظر منم فکر نکنم. ولی اینجا قبل از مرحلهی بعدی باید بهمون "استراحت" بدن. یه جور شوک آرام. لیا با تردید دست برد سمت یه لیوان آب. بوی نعنا و گل رز میداد. خورد… و چیزی نشد. – واقعی هستن! نایا ساکت بود. نشسته بود کنار سایان و ریو. ریو بهش نگاه کرد. چهرهی نایا، نور ملایمی گرفته بود. با کلی کش مکش سرشو انداخت پایین آروم و با لکنت گفت: - تو… یادته؟ دبیرستانو؟ من و تو یه مدرسه بودیم… نایا ابروهاشو بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود و با صدای لرزون گفت: – نه… یعنی… صدا و چهرهت آشناست، اما… مثل فیلمی که تیکه تیکهش حذف شده باشه. سکوت شد. بعد، لیا و آیرا باقدم های آروم به سمتشون اومدن و آیرا با صدای رسا گفت: - اون تصادف کرد. تو همون سالی که ناپدید شد. ضربهی مغزی. حافظهی کوتاهمدت مدرسه رو از دست داد. حتی اسم خودشم یه مدت یادش نمیومد.و حتی ما! لیا حرف آیرا رو ادامه داد: من تورو یادمه البته،فکر کنم چندباری با نایا اومده بودم و تورو بهم نشون میداد . ریو فقط لبخند تلخ زد و حس کرد بغض گلوشو داره خفه میکنه انگار که دوتا دست تنومند سعی دارن اونو خفه کنن. ریو به نایا نگاه کرد. چشماش لرزید. نایا فقط سرشو پایین انداخت. صداش شکست: - من نمیخواستم برم… حتی نمیدونستم ریو اونجاست.و هیچی یادم نمیومد وقتی بهزیستی منو برد، فقط، سعی کردم از همه چیز دور بشم . وقتی هم برگشتم، انگار اون سالها، برای من پاک شده بودن. و تو دیگه نبودی. ریو آهسته لب زد: - فکر میکردم رفتی چون نخواستی خداحافظی کنی. و شاید ازم بدت میومد، سالها ازت بدم میاومد، و همزمان؛ از خودم بیشتر. نایا بهش نگاه کرد. لبخندی کمرنگ زد، اما با چشمای خیس: – اگه اون روز دوباره به مدرسه برمیگشتم، اولین کسی که میخواستم ببینم، تو بودی. لحظهای همه ساکت موندن. سایان دستی روی شونهی نایا گذاشت: – حالا که پیداش کردی، دیگه نذار از دست بره. ریو فقط سر تکون داد. میز پر بود از غذا، ولی چیزی تو اون هوا سنگینتر بود… شاید بخششی که بعد از سالها بالاخره اتفاق افتاده بود. صداهای بازی خاموش بودن. فقط صدای خندههای آروم، قاشق روی بشقاب، و شاید… ضربان قلبهایی که دوباره شروع کرده بودن به تپیدن. انگار که همه یادشون رفته بود کجا هستن و چقدر دور شدن از زندگی واقعی...
-
قسمت چهارم فصل دو بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفسها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایرا بلند گفت: – «باید بریم، الان. قبل اینکه دوباره حمله کنن.» اونا وارد مسیر باریک کنار رود شدن. آب کمعمق، اما سرد و تیز مثل تیغ، از زیر پاشون رد میشد. دیوارهی سنگی اطرافشون بلند و تنگ بود. انگار رود داشت اونا رو قورت میداد. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفسها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود. ایو. لیا زمزمه کرد: – «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟» سایان که هنوز صدای نفسش سنگین بود، گفت: – «همینه بازی… واقعیتو ازت میگیره… بعد خودتو بهت نشون میده.» مه دوباره داشت برمیگشت. اما این بار، صدای پچپچه باهاش اومد. صداهایی آشنا. ایرا لحظهای ایستاد. سرشو گرفت. صدا توی سرش پیچید: «تو خواهر کوچیکتو تنها گذاشتی… اون هنوز اونجاست… داره اسمتو صدا میزنه…» لیا دستش رو شونهی ایرا گذاشت: – «هی! تمرکز کن، فقط برو جلو. صداهارو قطع کن.» اما بعد، همه همزمان ایستادن. مقابلشون، دیوارهی رود تموم میشد… یه در فلزی، درست وسط سنگها، بدون دستگیره. فقط یه چشماسکنر وسطش چشمک میزد. نایا قدم برداشت جلو. اسکنر روشن شد. «بازیکن شماره ۵: پذیرش شد. در حال آمادهسازی دروازه.» در، به آهستگی شروع به باز شدن کرد… اما صدایی از پشت سر اومد. خندهها. دوباره اون صداها. خشخش. جیغ. لیا برگشت. موجودات از مه بیرون اومده بودن. سریعتر از قبل. زشتتر. انگار بیشتر از چوب ساخته شده بودن—انگار از کابوس ساخته شده بودن. ریو ناگهان داد زد: – «برید تو! من پشت سرتون میام!» اما نایا گفت: «با هم میریم. این بار نمیذارم عقب بمونی.» همه وارد در شدن. اما ریو، لحظهای برگشت. به مه. به صدای مادر. به خاطرهای که داشت از هم میپاشید. دلش میخواست بمونه. دلش میخواست تسلیم شه… اما دست نایا، هنوز گرم و محکم، پشتش بود. قدم آخر رو برداشت. در بسته شد. و تاریکی پشت سرش، برای لحظهای جیغ کشید. مرحله بعد: هزارتوی ذهن. آغاز مرحلهی جدید
-
فصل دوم قسمت سوم ناگهان، از دل درختان تاریک، صدای خِشخشهای سریع آمد. مثل اینکه چیزی میدوید. نه یکی، نه دوتا—دهها. همه از جهات مختلف. مه حرکت کرد. حالا روشنتر میدیدند. آنها در محاصره بودند. موجوداتی با بدنهایی از چوب خشک، پوست ترکخورده، اما چشمهایی که انسان نبود؛ انگار آتش پشتشان زبانه میکشید. دندان داشتند. زیاد. و صداهایی در گلویشان که بیشتر از جیغ، شبیه خنده بود. ریو فریاد زد: - بدو! همه شروع به دویدن کردند. نایا ماند، لحظهای فقط نگاه کرد، اما لیا او را کشید. درختها حرکت میکردند. ریشهها از زمین بیرون میزدند. یکی از آن چیزها از بالای شاخهها پرید، درست جلوی میلو فرود آمد. میلو چرخید، با چاقویش ضربه زد، اما پوستش مثل سنگ بود. ایرا فریاد زد: - از راه آب برید! کنار تختهسنگ، یه مسیر آبه! همه به آن سمت دویدند. نفسنفس، هجوم. یکی از موجودات نزدیک شد، اما ایرا برگشت، بطری بنزین کوچکی از کولهاش درآورد و پرتش کرد. ریو فندک زد. انفجار کوچکی رخ داد. مه، شعلهور شد. جیغ یکی از آن موجودات، گوشها را کر کرد. اما درست وقتی رسیدند به مسیر رود، ریو ناگهان ایستاد. همه متوقف شدند. روبرویش، مادرش ایستاده بود. لبخند میزد. همون لبخندی که تو ذهنش مونده بود. - پسرم، اینجا چیکار میکنی؟ همه نگاه کردن. اما چیزی نمیدیدند. فقط ریو بود که خشکش زده بود. چشمش پر اشک شده بود. نایا جلو رفت، دستش را گرفت. - ریو، هیچی نیست اونجا. ببین منم. فقط تو داری میبینیش. اما صدا ادامه داد: - بیا، خستهای؛ تو لازم نیست بجنگی دیگه، فقط بیا پیشم. ریو قدم برداشت، نایا فریاد زد: - نه! ایرا از پشت لباسشو گرفت، کشید عقب. در لحظهای که عقب کشیده شد، سایهای به شکل مادرش تغییر کرد… دهانش باز شد… دهانِ بازِ خیلی بزرگ… و غیب شد. سکوت شد. سایان نفسنفس میزد. - دارن ذهنمون رو هم میگیرن.
-
ارتقا گروه کاربری درخواست مقام کاربری
HADIS پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : همه چیز در مورد نودهشتیا
اعلام امادگی سلام برای نقد و مدیر اجرایی اعلام آمادگی نقد -
فصل دوم قسمت دوم لحظهای که آخرین نفر از در عبور کرد، صدای بسته شدن سنگینش پشت سرشان پیچید. سکوت. فقط صدای قدمها بود. برگهای پوسیده زیر پا خشخش میکردند. هوای مهآلود، سرد و مرطوب، انگار تا استخوان نفوذ میکرد. هیچکس چیزی نمیگفت. همه میدانستند که حالا بازی واقعاً شروع شده. ایرا کنار ریو قدم برمیداشت، یک دست روی بازویش گذاشته بود تا سایان تعادلش را حفظ کند. اما سایان هنوز در شوک بود. چشمانش باز شده بودند، اما خیره، بیفروغ، انگار چیزی درونش شکسته بود. لیا با صدای لرزان پرسید؟! - اینجا دیگه کجاست؟فرق کرده جنگل انگار! نایا به اطراف نگاه کرد. درختها عجیب بودند. خمشده، پیچخورده، مثل استخوانهایی که از زیر خاک بیرون زده باشند. هیچ پرندهای نبود، هیچ صدایی، به جز نفسهایشان. ریو آروم گفت: - مسیر رو پیدا کنیم، تا وقتی زندهایم، راهی هست. اما صدای زمزمهای، ناگهان از دل درختان بلند شد. زمزمهای مرطوب، خشدار، انگار کسی با گلوی بریده دارد حرف میزند. همه ایستادند. نفسها در سینه حبس شد. از میان مه، چشمهایی ظاهر شدند. قرمز. ساکت. نزدیک. خیلی نزدیک. ریو دستش را بالا آورد، اشاره کرد که همه عقبتر بروند. اما خیلی دیر شده بود. زمین زیر پایشان ترک خورد. گِل نرم شد و چیزی شبیه دست، از زیر خاک بیرون زد. نه یک دست انسانی… پنجهای با ناخنهای بلند. یکی از درختها تکان خورد. نه باد بود، نه حیوان. خودش حرکت کرد. لیا جیغ خفهای کشید. اینا... درخت نیستن! ایرا به سختی سایان را از زمین بلند کرد. ریو عقب عقب رفت، دست در جیبش، آماده، و در گوشهای نایا را دید؛ خشک شده، مات، با چشمانی که در تاریکی برق میزدند. نایا... برو، باید بدویم! اما نایا لب زد: - نه، نمیفهمی، ما هیچوقت از اینجا بیرون نمیریم. لحظهای سکوت. بعد نور ناگهانی آسمان را شکافت. انگار رعدی بیصدا از میان مه گذشت
-
سلام عزیزم
موضوع رمانت خیلی جالبه
اما توی روند
بهتر یکم وقتی با همچین چیزی رو به رو میشن بهت زده و ترسیده نشونشون بدی تا خواننده خودش رو با رمان هماهنگ ببینه
-
《آزمایش آخر 》 صدای جیغ هنوز در گوشش میپیچید. نه جیغ مردم، نه فریاد کمک، بلکه صدای خودش، در ذهنش، وقتی آخرین بار التماس کرد کسی حرفش را باور کند. اما هیچکس گوش نداد. حالا، همهچیز دیر شده بود. آتش، مثل هیولایی گرسنه، در دل زمین بازی زبانه میکشید. سرسرهی فلزی در حال ذوب شدن بود، تابها دیگر نمیجنبیدند، و دود غلیظ به آسمان میرفت؛ انگار رویاهای یک نسل داشت در آن خاکستر میشد. او اما فقط ایستاده بود. میان شعلهها، با پیراهن سفیدی که حالا سیاه و خاکستری به نظر میرسید، و عروسکی در دست که تنها بازماندهی کودک درونش بود. زمانی که، آن دفترچهی خاکگرفته را پیدا کرد، راز را فهمید. مدرسهشان فقط یک مرکز آموزشی نبود. آن زیر، سالها پیش، آزمایشهایی انجام میشد. روی بچهها. روی ذهنشان. و او یکی از آنها بود. چند ساعت پیش، او بار دیگر به آن ساختمان بازگشته بود. همانجایی که همهچیز شروع شد. همان جایی که آنها،دوستانش، معلمانش، حتی خانوادهاش؛ با بیرحمی حقیقتش را انکار کردند. میگفتند خیالبافی میکنی،توهم داری. اما او حقیقت را دیده بود. آن سایه را،آن اتفاق را. آنها، وقتی فهمیدند، خواستند پاک کنند. همهچیز را. ولی او زودتر دستبهکار شد. آتش را با آرامش روشن کرده بود. یک کبریت. فقط یکی. انگار کافی بود. چون اینجا پر بود از رازهایی که منتظر جرقهای برای انفجار بودند. و حالا، او فقط نگاه میکرد. نه از روی نفرت. نه از روی لذت. بلکه با سکوت. چون هیچکس نفهمید چقدر شکسته بود... تا وقتی همهچیز در آتش گم شد. قدم می زد. آرام، در حالیکه شعلهها پشت سرش میرقصیدند. عروسک را سفت در دست گرفت. هنوز بوی دود میداد، اما برایش مهم نبود. این فقط پایان نبود. این شروع انتقام بود.
- 9 پاسخ
-
- 6
-
-
فصل دوم: شروع فروپاشی روانی زمانی که چشماشو باز کرد ، اول چیزی ندید. فقط تاریکی. اما بعد، با هر قدمی که جلو میرفت، نور ضعیفی از لامپهای لرزان سقف، صحنه رو روشن کرد. وسط اتاق، یه صندلی فلزی. پاش شکسته بود و کمی کج شده بود. روی صندلی، سایان بود. سرش افتاده بود پایین. دستها و پاهاش با تسمههای چرمی بسته شده بودن. قطرههای خون از گوشهی دهانش خشک شده بودن. تنش بالا و پایین میرفت، نفس میکشید… ولی بیهوش. - سایان! ریو به سمتش دوید. زانو زد. سعی کرد بندها رو با دست باز کنه ولی سفت بودن. عصبی توی جیبش گشت، چاقوی کوچیکی از لباسش بیرون کشید. با لرزش دست، بندها رو برید. اول دستها، بعد پاها. سایان یه لحظه تکون خورد. زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد. ریو زیر گوشش گفت: - تموم شد رفیق، بیدار شو، بیدار شو، باید بریم، اونا منتظرن. دستشو دور کمرش انداخت، سایان رو کشید رو دوشش. بدنش بیوزن نبود، ولی ریو دیگه به خستگی فکر نمیکرد. نور ناگهان سفید شد. صدای سیستم پخش شد: «بازیکن شماره ۳، آزمایش کامل شد. نجات موفق. اتصال مجدد.» درِ پشت سرش بسته شد. جلوی ریو، مسیر باریک و طولانیای باز شد، نور سفید تهش بود. صدای قلبش توی گوشش میکوبید. هر قدم، سنگین. اما هر چی جلوتر میرفت، صدا واضحتر میشد… صدای نفسهای آشنا. صدای نایا. و بعد، وقتی به انتهای راهرو رسید. دخترها بودن. ایستاده، خیره، با چشمای پر از اشک و امید. نایا اول اونا رو دید. بعد چشمش افتاد به سایان روی دوش ریو. - ریو… لیا جلو رفت، کمکش کرد سایان رو پایین بیاره. ایرا سریع نبضش رو چک کرد. -زندهست؛ ضعیفه ولی زندهست. نایا چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد آروم، اومد جلو. ریو خسته سرشو بالا آورد. چشماش تار میدیدن. نایا آروم دستشو گذاشت روی شونهش. -خوش اومدی،قهرمان. برای اولین بار، ریو لبخند زد. نه از روی غرور. نه از پیروزی. فقط از اینکه هنوز زندهست، و نایا، اونجا بود. ناگهان صدای سیستم بلند شد: تیم کامل شد. ورود به مرحلهی نهایی،تا لحظاتی دیگر. درِ بزرگ فلزی آهسته باز شد. و باد سردتر، تاریکتر، مثل نفس مرگ، از اتاق آخر بیرون خزیدن بچه ها به نوبت خارج شدن ریو با کمک آیرا سایان رو به بیرون بردن،دوباره همون مکان دوباره همون جنگل سرد و بی روح، تاریک..