پارت-۷
در مدت زمانی که مشغول خوردن غذا بودند، پرتو سوال دیگری پرسید:
- نظرتون راجع به وظیفهی زن چیه؟
فرشید لقمهی درون دهانش را جوید و بعد از قورت دادن آن گفت:
- مشخصه! همون طور که مادرهامون، تو خونه بودن و بچه داری کردن نظرم منم همینه.
پرتو ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی با کار کردن زن مخالف هستین؟
فرشید در حالی که نوشابه را باز میکرد تا جرعهای از آن بنوشد گفت:
- بله، چرا تا وقتی میتونم خودم پول دربیارم زنم کار کنه.
پرتو آن لحظه دوست داشت گریه کند، از اینکه همسر آیندهاش بگوید کار نکند مخالف نبود، اما لحن گفتن این حرف برایش بیشتر اهمیت داشت، مثلا به جای همین حرفِ فرشید که در آن زورگویی و مستبدی کاملا مشهود بود دوست داشت این جملات را بشنود که «جنس زن لطیف است و او درون خانه باید زنانگی کند یا حتی کار بیرون، زن را اذیت میکند دوست دارم خودم اذیت شوم تا همسرم»
دیگر کامل مطمئن شد، آن مردی که منتظر آن است تنها در دنیای وهمهایش است، او بخاطر رمان و کتابهایی که خوانده بود از همسر آیندهاش قدیسهای ساخته بود که مطمئنا مثل آن پیدا نخواهد شد.
دوست داشت سریعتر این قرار از پیش تعیین شده تمام شود و او دوباره پناه ببرد میان کاغذ کتابهایش!
این مرد تنها از خودش گفت و سر آخر سوالی که میتوانست به زیبایی پاسخ دهد تا اندکی در دل پرتو پروانه درست کند را نیز خراب کرد.
غذایش را نیمه رها کرد و بعد از آن با گفتن آن که فردا باید سرکار برود زودتر از رستوران خارج شد؛ حتی دوست نداشت مسیر برگشت را با این پسر که آداب معاشرت با یک زن را بلد نبود هممسیر شود. همیشه با همکارانش که صحبت میکرد میگفت که پسر یا دختری که آداب معاشرت با جنس مخالف خودش را بلد نباشد جز آدمهای آفتاب مهتاب ندیده نیست بلکه جزو آدمهای ممنوعه است.
و حال فرشید نیز جزو همان آدمهاست، تاکسی گرفت و در طول مسیر تنها یک آرزو کرد آن هم این بود که حداقل مردی سر راهاش قرار بگیرد که او را بفهمد و پشتش باشد نه اینکه مقابلش و مایهی عذاب روح و جسمش!