پارت2
پا گذاشتم تو مغازه، همون لحظه صدای زنگ کوچیک بالای در به صدا دراومد.
خانم مظفری، مدیر فروشگاه، پشت دخل وایساده بود.
تا چشمش بهم افتاد، با همون لبخند گرمش گفت:
– «سلام دخترم، خوبی؟»
منم لبخند زدم و گفتم:
– «سلام خانم مظفری، ممنون، شما خوبین؟»
تقریباً یه سالی میشه که اینجا کار میکنم، تو همین مغازه لباس زنونه.
مشتری زیاد میاد و میره، فروشندهها هم بعضی وقتا عوض میشن، ولی خانم مظفری همیشه بوده...
از اون آدماییه که بودنش، آرامش داره.
نه اینکه فقط مدیر باشه، نه...
بیشتر یه مادره؛ یه کسی که وقتی خستهم، وقتی دلم گرفته، فقط کافیه بگه: «حالت خوبه؟» تا اشکم بیاد!
تا حالا چند بار واسه کلاسهام مجبور شدم شیفتمو جابهجا کنم، ولی هیچوقت گله نکرد.
همیشه سعی کرد درکم کنه.
یهجوری باهام رفتار میکنه که حس میکنم واقعاً یکی پشت منه.
کیفمو گذاشتم توی قفسهی مخصوص، مانتو فرمم رو پوشیدم، گره شالم رو محکمتر کردم و رفتم سمت طبقهی مانتوهای جدید.
روز تازهای بود... شاید هم یه روزی که قراره مسیر خیلی چیزا رو عوض کنه.