پارت1
صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس!
داشت از "سهراب سپهری" میگفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربههای ساعت که چرا اینقد کند میگذره.
هلیا که همیشه پایهی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد.
روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار میکنی؟»
یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایهم!»
اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه مینویسه!
استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد.
کیفمو بستم و آروم گفتم:
– «بالاخره نجات پیدا کردیم...»
هلیا با خنده گفت:
– «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!»
– «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خوابآلود دربارهی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!»
پلهها رو با هم اومدیم پایین. من باید میرفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم.
– «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار میکنی.»
– «نمیتونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟»
ازش جدا شدم و زدم تو پیادهرو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اونقدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم.
رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود.
یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند
نصفه زدم و وارد شدم...