رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Asi

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    6
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Asi

  1. اتاق ۳۱ پارت پنجم اون شب، نخوابیدم. چشم‌هام باز بود، اما بیشتر از بیداری، شبیه انتظار بود. انگار منتظر بودم یه چیزی دوباره اتفاق بیفته… یا برگرده. دوباره اون سایه رو دیدم .سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکر و خیال در بیام . موبایلم رو برداشتم تا حواسم پرت بشه ولی همش چشمم کشش پیدا میکرد سمت اون عدد.نور موبایلم افتاده بود روی دیوار. عدد ۳۱ هنوز همون‌جا بود. نه محو شده بود، نه خیالی بود. انگشت‌هام بی‌اختیار رفت سمت قرص‌ها. یه لحظه خواستم بخورمشون، که شاید کابوسا تموم شن… اما یه صدای خیلی آروم تو گوشم زمزمه کرد: «اگه بخوری، فراموشت می‌شه…» یخ زدم. اون صدا… صدای خودم نبود. حتی صدای مامانم یا کسی دیگه هم نبود. یه‌جور آشنای عجیب. مثل صدای دختربچه‌ای که پشت آینه دیده بودم. قرص‌ها از دستم افتادن روی زمین. یه قطره‌ی سرد از شقیقه‌م چکید پایین. عرق نبود. اشک نبود. یه حس غریبه بود. حس چیزی که فقط وقت ترس خالص میاد. با احتیاط از تخت پایین اومدم. اتاق تاریک بود، ولی حس می‌کردم یکی کنار پنجره وایساده. رفتم جلو… اما هیچ‌کس نبود. اما روی شیشه، با بخار، یه چیزی نوشته شده بود: "یادته؟" قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون. یاد چی؟ یاد کِی؟ یاد کی؟! اون لحظه بود که برق رفت. همه‌چی توی تاریکی فرو رفت. نه صدایی، نه نوری. فقط تاریکی و من. صدای ساعت دیواری توی پذیرایی می‌اومد. تیک… تاک… تیک… تاک… در اتاقم باز شد. آروم و بی‌صدا. ولی من بازش نکرده بودم.با ترس و لرز به سمت در رفتم هر چقدر نزدیک تر میشدم قلبم تپشش بیشتر میشد . دستم خورد به در و هلش دادم ولی راهرویی وجود نداشت .یک جایی مثل اتاق بی روح , تاریک. از بین اون تاریکی صدای ناله و تمنا برای نجات رو میشنیدم.کم کم تاریکی رفت و من یک صحنه خیلی اشنا رو دیدم.همون مردی که دفعه قبل کنار جنازه دیده بودم حالا جلوم وایستاده بود اما با این فرق که چند نفر دیگه هم باهاش بودن .صورتاشون طرف یک زن بود . زن با دست و پاهای بسته جلوی اون‌ها زانو زده بود و برای جونش التماس می‌کرد. چهره‌ش رو درست نمی‌دیدم، اما اشک‌هاش یکی‌یکی روی صورت زخمی‌ش می‌ریخت. صورتش کبود بود، لب‌هاش ترک خورده… معلوم بود بدجور کتکش زده بودن. نمی‌دونم چرا، ولی با هر قطره اشکی که می‌ریخت، دلم یه‌جوری می‌شد. یه چیزی تو وجودم می‌لرزید. تو دلم زمزمه می‌کردم: "بسّه دیگه... گریه نکن…" من چهره هیچ کدوم رو نمیتونستم ببینم. اون عوضیا با تمام بی رحمی اون زن رو تیر بارون کردن . فقط اون زن لحظه آخر یک نگاه بهم کرد که قلبم لرزید .واااااای باورم نمیشد . قلبم یه لحظه وایساد . با دیدن اون صحنه وحشتناک جیغ کشیدم و چشم هام رو باز کردم . همش خواب بود اما واقعی . نفس نفس میزدم . با اینکه میدونستم این اتاق رازهایی داره که باید یدونم و کنجکاو بودم ولی از اون طرف کم کم حالم داشت از این اتاق و فضاش بهم میخورد . هههه نه به اون خوشحالی روز اول نه به الان . مامان و بابا و امیر علی هراسون اومدن تو اتاق . مامان اومد کنارم نشست . دستش رو گذاشت رو دستام و گفت : مامان—عزیزم چی شده خوبی . بعد رو کرد سمت علی : —- برو یک لیوان اب بیار حالش خیلی خرابه . بعد اینکه لیوان آب رو اورد چند قلپ ازش رو خوردم.دیگه نمیتونستم تحمل کنم رو کردم سمت مامان بابا و گفتم: —-- من می‌خوام توی اتاق علی بخوابم. از این اتاق بدم میاد… فضای لعنتیش باعث می‌شه هر شب کابوس ببینم. بابا– مگه بهت نمیگم قرص هات رو بخور درزمن اتاقت عوض نمیشه همین جا هستی اگه هم میبینی داری کابوس میبینی و اذیت میشی به خاطر نخوردن قرص ها هستش. مامان هم تایید کرد . از من اصرار و از اون ها انکار . نمیدونستم چرا اصرار داشتن تو این اتاق بمونم انگار براشون آزار و اذیت من تو این اتاق مهم نبود.خیلی عصبی شده بودم نمیدونستم چرا هر چیزی میشه پای قرص ها رو میکشن وسط با عصبانیت گفتم: —--چرا چرا من باید همش اون قرص های لعنتی رو بخورم مگه من مشکلی دارم مگه هر کسی فراموشی میگیره باید از اون قرص ها بخوره چرا اون قرص اینقدر براتون مهمه؟ یک لحظه رنگ هر سه شون پرید ولی علی زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت: — خ خب چون ما نگران سلامتی تو هستیم حالا هم که اصرار داری میتونی موقت تو اتاق من بخوابی مگه نه باباجان . بابا—اوممم ا ا اره به نظرم برات خوب باشه. مامان هم با یک حس عجیب سرش رو تکون داد و هیچی نگفت . تعجب کردم که چرا اینقدر زود حرفاشونو پس گرفتن .کم کم حس اعتماد نسبت به خانواده رو داشتم از دست میدادم و حس میکرد یک چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن. * تو اتاق علی بود . علی غرق خواب بود ولی من اصلا خوابم نمیبرد میترسیدم دوباره چشم هام رو ببندم و یک کابوس وحشتناک تر ببینم . به یک پهلو دراز کشیدم و سعی کردم به چیز ها مثبت فکر کنم . همین طوری که با خودم کلنجار میرفتم علی تکون خورد . بعد چند ثانیه نشست رو تخت .من پایین تخت خوابیده بودم و علی رو می دیدم . وقتی نشسته بود یک لحظه صورتش رو کرد سمت من , من هم زود چشم هام رو گذاشتم رو هم . هیچ صدایی نمیشنیدم ولی بعد چن ثانیه یک چیزی زیر دماغم احساس کردم خیلی ترسیده بودم. فکر کنم انگشت علی بود زیر دماغم .لابد داشت از خواب بودن من مطمئن میشد . وقتی نزدیکم شد بوش و گرماش خیلی اشنا بود .صدای در رو شنیدم چشامو رو نیم باز کردم علی داشت از اتاق خارج میشد . خیلی کاراش غیر عادی بود . حس کنجکاوی امانم نداد و مجبور شدم علی رو تعقیب کنم . با خودم گفتم شاید علی تو خواب راه میره . رو پله ها بودم و از بین نرده ها علی رو دیدم نشسته بود رو مبل پذیرایی . بعد چند ثانیه در خونه باز شد و ………. (پایان پارت پنجم)
  2. اتاق 31 پارت--چهارم «این عدد خوش‌شانسی منه… یا لعنتی؟» این جمله مثل زمزمه‌ای از گذشته توی ذهنم پیچید. دوباره خودم رو توی یک جای دیگه دیدم . تو راهرو خونمون . نگاهم روی پلاک ۳۱ خشک شد. نمی‌دونستم چرا، اما حس کردم یه چیزی اون پشت منتظرمه. انگار خاطره‌ای قدیمی با این عدد گره خورده بود، اما فقط لبه‌ی مبهمی ازش توی ذهنم مونده بود. دستم بی‌اختیار سمت دستگیره رفت، اما این بار جلو نرفتم. یه صدای نامفهوم از انتهای راهرو اومد. برق‌ها یه لحظه سوسو زدن.سرم رو برگردوندم تا منشا صدا رو پیدا کنم . اما هیچ چیزی نبود. برگشتم. اتاقم نبود. همه‌چیز فرق کرده بود. دیوارها بلندتر، رنگ‌ها کدر تر، هوا خفه‌تر بود. راهرویی که همیشه می‌شناختم، حالا شبیه یه هزارتو شده بود. از پشت سرم صدای بسته شدن در اومد . خودمو تو اتاق 31 دیدم . تعجب کردم نمیدونستم چرا همه چیز قاطی شده و جام داره هی عوض میشه . داشتم اتاق رو رصد میکردم که یکدفعه پشت سرم رو نگاه کردم یک جنازه دیدم حالم به شدت خراب شده بود صورت جنازه با خون پوشیده شده بود . به مردی که چاقو دستش بود نگاه کردم داشت میومد سمتم جیغ کشیدم خواستم فرار کنم و اما صدایی ازم در نمیومد.احساس میکردم این صحنه رو یک جا دیدم . —اشغال سمتم نیا ازم چی میخوای نفسم بند اومده بود. قدم‌هامو تند کردم. باید برگردم. باید برگردم…… یه‌دفعه صدای پچ‌پچی از پشت سرم شنیدم. "هنوز وقتشه؟ نازنین نباید بیدار می‌شد..." پشتم یخ کرد. برگشتم. کسی نبود. صحنه وحشتناکی که دیدم ناپدیده شده یود. اما درست روبه‌روم، آینه‌ی بزرگی ظاهر شده بود. از اون آینه‌هایی که تو خواب دیده بودم، شکسته، ترک‌خورده، ولی تصویری که نشون می‌داد… تصویر خودم نبود. یه دختربچه‌ی کوچیک بود، پشتش به من، موهای بلند، لباسی سفید، و لبخندی که تو آینه منعکس نمی‌شد… فقط حس می‌شد. نور محو شد. چشمامو بستم… و دوباره باز کردم. رو تخت بودم. همه‌چی آروم بود، همه‌چی معمولی. فقط یک چیز فرق داشت. عدد کوچکی با ماژیک قرمز، گوشه‌ی دیوار اتاقم نوشته شده بود: ۳۱ خواستم از تخت بیام پایین… که چشمم افتاد به قرص‌هایی که دیشب نخورده بودم. صدا از بیرون اومد. مامانم بود، با همون لبخند همیشه‌گیش. "نازنین؟ خوبی عزیزم؟ نگران نباش... فقط یه کابوس بود." اما نمی‌دونم چرا، تو نگاهش چیزی بود… چیزی که اون لبخند نمی‌تونست پنهون کنه. ولی اگه خواب بود، چرا هنوز اون عدد روی دیواره؟ لبخند زدم، زورکی. – «آره مامان… فقط یه کابوس بود. فکر کنم چون قرص‌هامو نخوردم، مغزم شروع کرده به دیوونه‌بازی.» مامانم اومد جلو، نگران اما با نگاهی که زیادی تمیز و مهربون به نظر می‌رسید. با انگشت اشاره‌اش موهامو از صورتم کنار زد. – «ببینم، مطمئنی خوبی؟ اگه لازمه، دکتر بیاد یه سر بزنه…» سرمو تکون دادم. – «نه نه، لازم نیست. الان بهترم.» ولی بهتر نبودم. هنوز اون عدد ۳۱، اون جنازه مثل خالکوبی روی مغزم حک شده بود. * * * توی سالن نشسته بودیم. من، مامان، بابا، و برادرم امیرعلی. نور خورشید از پنجره می‌تابید، صدای تلویزیون توی زمینه پخش می‌شد. همه‌چیز عادی بود… بیش از حد عادی. – «راستی شیر نداریم، کی امروز بیرون می‌ره؟» مامان گفت و توی لیست خریدش چیزی نوشت. بابا گفت: – «من که نمی‌رم، فقط جمعه‌ها مخصوص پیاده‌رویه. امروز فقط مخصوص خوابیدنه.» امیرعلی که با لپ‌تاپش بازی می‌کرد، گفت: – «من حاضرم برم، فقط به شرطی که یه بستنی هم بهم بدین، دو تا، یا اصلاً یه دونه خیلی بزرگ.» – «بستنی تو این هوا؟» مامان با تعجب گفت. – «مغز من به دما حساس نیست!» امیرعلی جدی جواب داد و بعد قیافه‌اش رو مثل ربات‌ها کرد و گفت: «سیستم خنک‌کننده فعال شد!» همه خندیدن. منم خندیدم… ولی فقط با لب‌هام. مامان گفت: – «نازنین جان، تو چیزی نمی‌خوای؟» لبخندم کمی لرزید. – «نه… فعلاً هیچی نمی‌خوام. فقط یه کم استراحت.» بابا گفت: – «اگه فردا خوب نبودی، می‌برمت دکتر. حالا هم استراحت کن عزیزم.» من سر تکون دادم و نگاهم رفت سمت دیوار سالن. یه لحظه قسم می‌خورم که یه سایه دیدم. فقط یه چشمک کوتاه، یه هاله خاکستری که از کنار قاب عکس رد شد… بعدش محو شد. نگاهمو دزدیدم. نمی‌خواستم هیچ‌کس بفهمه هنوز اون خواب، یا هرچی که بود… هنوز باهامه. ناخودآگاه دستم رفت سمت قرص‌ها. هنوز تو جیب شلوار خوابم بودن. و هنوز، نخورده. نمیدونستم چرا همش این سایه باهامه ……. ( پایان پارت )
  3. اتاق 31 پارت سوم ** از زبان نازنین چشم‌هامو بستم... و تاریکی شروع شد. نه اون تاریکی‌ای که موقع خواب حس می‌کنی. این یکی زنده بود. سنگین. عجیب. انگار داشت روی سینه‌م می‌نشست و فشار می‌داد. نفسم رفت. خواستم چشم باز کنم، ولی انگار پلکام قفل شده بودن. یه صدای دور، خفه، مثل زمزمه پیچید توی گوشم: – برگرد... برگرد عقب... پشتم یخ زد. خواستم بپرسم "کی هستی؟"، ولی صدام درنمی‌اومد. همون صدا ادامه داد: – اگه یادت بیاد... همه‌چیو از دست می‌دی... تپش قلبم تندتر شد. یه نور محو از دور نزدیک می‌شد. اولش فکر کردم امیدیه، شاید درِ خروجی. ولی وقتی نزدیک‌تر شد، دیدم نه... یه راهروئه. باریک، با دیوارای خیس. و ته راهرو، یه در آهنی... با عدد بزرگ و خط‌خورده‌ای روش: ۳۱ دستم بی‌اراده بالا رفت. خواستم جلو برم، اما پا‌م نمی‌رفت. بدنم سنگین شده بود، مثل کسی که توی آب گیر کرده. صدای اون مرد دوباره اومد، این‌بار نزدیک‌تر، زمزمه‌وار: – درو باز نکن، نازنین... هنوز خیلی زوده... اما یه چیز توی وجودم می‌گفت باید بازش کنم. یه کشش عجیب. یه حس که پشت اون در، جواب همه‌ی چیزاییه که نمی‌فهمم. حتی اسم خودم... رفتم جلو. دست گذاشتم روی دستگیره. سرد بود. مثل یخ. درو فشار دادم... تق! همه‌چی سیاه شد. با یه نفس نفس زدن از خواب پریدم. دست‌هام می‌لرزیدن. عرق کرده بودم. نور خفیف صبح از پنجره‌ی باریک می‌تابید توی اتاق. اما یه چیزی فرق داشت. نفسم هنوز جا نیومده بود، ولی باید مطمئن می‌شدم… اون اتاقی که تو خواب دیدم واقعی بود؟ اون در، اون عدد خط‌خورده… نکنه یه چیزی رو دارم به یاد میارم؟ نکنه یه تکه از گذشته‌مه؟ پاشدم. پابرهنه، آروم رفتم سمت در. دستم رو گذاشتم روی دستگیره. فشار دادم. صدای جیر جیر لولای در توی سکوت اتاق پیچید. راهرو خالی بود. نفس‌هام سنگین‌تر شده بودن. نگاهم برگشت به در خودم... اون‌جا... یه عدد طلایی کم‌رنگ، نیمه‌پاک‌شده ولی هنوز معلوم بود: ۳۱ همین که دیدمش، یه چیزی ته قلبم تکون خورد. تو ذهنم صدا پیچید. یه خاطره‌ی دور... «مامان… دلم می‌خواد رو در اتاقم عدد ۳۱ رو بزاری… آخه این عدد، عدد خوش‌انسیه منه…» سردم شد. یه لرز افتاد به جونم. همین لحظه بود که یه صدای عجیــب از پشت سرم اومد. مثل نفس کشیدن... ولی سنگین، خیس... و همراه با یه خش‌خش کشدار. انگار چیزی داشت روی زمین کشیده می‌شد. برگشتم. هیچ‌کس نبود. فقط اتاق خالی. ولی حس نبودن کسی... نبود. یکی این‌جا بود. یکی… که دیده نمی‌شد. از گوشه‌ی چشم، یه سایه‌ دیدم که از دیوار بالا می‌رفت. خشک شدم. سایه یواش‌یواش شکل گرفت. دست‌هاش دراز بودن، عجیب کشیده، مثل شاخه‌های خشک‌شده‌ی درخت. پوستش خاکستری تیره، انگار آغشته به دود. سرش خم بود، موهایی مثل جلبک خیس آویزون شده بودن، صورتش واضح نبود، فقط دو چشم سفید بی‌نور… نه از جنس نور، از جنس خلأ. اون سایه جلوتر اومد، آروم و بی‌صدا، ولی قدم‌هاش انگار تو ذهنم می‌کوبیدن. از حرکت وایستاد. لب‌هاش بی‌حرکت موندن، اما توی سرم صداش پیچید: – تو نباید بیدار می‌شدی… نفس نداشتم. جیغ زدم. خواستم فرار کنم اما بدنم قفل شده بود. انگار وزنه‌هایی به پا‌هام بسته بودن. سایه یه قدم دیگه جلو اومد، دستش بلند شد... نور… نور سفید و شدید ناگهان از پشت پنجره پاشید توی اتاق. ** با نفس‌نفس و عرق از خواب پریدم. این بار اتاق روشن‌تر بود. ساعت روی دیوار ۸ صبح رو نشون می‌داد. باز همون اتاق. همون پنجره. نه سایه‌ای بود، نه صدایی. فقط من بودم، و قلبی که از شدت تپش، انگار می‌خواست از سینه‌م بیرون بزنه. آروم سرم رو چرخوندم… نگاهم افتاد به پلاک طلایی روی در… ۳۱ باز همون عدد. همون عددی که... "عدد خوش‌انسیه من" بود. یا شاید... عدد لعنتیِ من؟
  4. اتاق ۳۱ – پارت دوم از زبان مهتاب صدای در قفل شد. خشک شدم. تلفن هنوز تو دستم بود، ولی انگشتم رو دکمه تماس مونده بود. یه نفس عمیق کشیدم و آروم چرخیدم سمت در. یه پسر جوون با لباس راحتی و یه بسته چیپس تو دست، لم داده به چارچوب در. قیافه‌ش انگار نصفه‌ش بیدار بود، نصفه‌ش خواب، و یه جور خاصی بی‌اعصابی تو چشمش داشت. – با کی داشتی حرف می‌زدی؟ این یکی رو نمی‌شناختم. موهاش آشفته، ولی قیافه‌ش نه اونقدر خطرناک بود که سریع دست ببرم سمت اسلحه، نه اونقدر مطمئن که بی‌خیالش بشم. – تو کی هستی؟ – اول من پرسیدم! مشکوک میزنی رفیق... نکنه تو جاسوسی؟ – من فقط ساکن جدیدم. – عجب! منم رئیس جمهورم. اومد تو اتاق. راحت نشست روی صندلی من. چیپس رو باز کرد، یکی انداخت بالا و با دهن پر گفت: – جدی الان فک کردی این تئاتر رو باور می‌کنم؟ ساکن جدید؟ اینجا؟ این ساختمون یه آشغالدونی‌یه که حتی موش‌ها هم قهر کردن رفتن. کیو داری گول می‌زنی؟ داشتم سعی می‌کردم خونسردی‌مو حفظ کنم، ولی صبرم یه حدی داره. – برو بیرون. – اَه، لحنتم پلیسیه، خداییش! بیا بزن تو پیشونیم، راحت شو. رفتم جلو. اونم پاشد. رو در رو. هیچی نگفتم. فقط با یه حرکت تند، زدم یه لگد به... نقطه حساس! – آآآخخخ مادرررر! دو تا عقب رفت و خورد به دیوار. از درد دولا شد، ولی همون‌طور با صدای ناله گفت: – لعنت به این ماموریت... چرا من باید این مأموریت لعنتی رو قبول می‌کردم؟ مکث. چشمام ریز شد. – چی گفتی؟ – هیچی... هیچی نگفتم... فقط درد بود... رفتم سمتش. این‌بار نه با عصبانیت، با تعجب. – تو... پلیسی؟ – اوه نه نه نه... پلیس نه. فقط... یه همکار با لباس غیر رسمی که اتفاقاً امروز ناهار نخورده! قبل از اینکه بتونم بازجویی رو شروع کنم، صدای تق‌تق در اومد. یخ زدیم. صدای خفه‌ی یه مرد از پشت در: – همه‌چی اوکیه اون تو؟ صدای دعوا اومد... به رامین نگاه کردم. اونم منو نگاه کرد. هردومون فهمیدیم وقت زرنگ بازی نیست. باید یه نقشه بریزیم. رامین سریع پاشد، دستمو گرفت و یهو گفت: – عشقم! عزیزم خب چرا هر بار باید به اون نقطه بزنی؟! مگه نگفتم دیگه بازی نکنیم پلیس‌بازی رو؟! در همزمان باز شد. مرد داخل اومد. نگاهش بین من و رامین چرخید. رامین دست انداخت دور گردنم و با لحن رمانتیک اما مصنوعی گفت: – قربونت برم، این بار دیگه نمی‌ذارم ماموریت عشقمون خراب شه... منم لبخند احمقانه‌ای زدم. – عزیزم... دفعه‌ی بعد قول می‌دم فقط دستبندای مخملی بیارم. مرد چند لحظه زل زد بهمون... بعد چهره‌ش جمع شد: – اه حالم بهم خورد! این دوتا عاشق خل! در رو بست و رفت. تا صداش از راهرو محو شد، هردومون همزمان از هم فاصله گرفتیم. رامین: – خدایااااا من دارم کابوس می‌بینم یا واقعاً همین الان داشتم نقش شوهر بازی می‌کردم؟! من: – تو چرا هنوز زنده‌ای اصلاً؟ رامین: – چون خدا هنوز باحوصله‌ست... یا شاید چون قراره باهات کار کنم. سکوت. بعد از چند ثانیه، فقط گفتم: – اسم واقعی‌ت چیه؟ – رامین. مأمور واحد نفوذ. ماموریت منم همینه. اتاق ۳۱. از پنجره بیرونو نگاه کردم. بارون شروع کرده بود. انگار بازی تازه داشت جدی می‌شد….. پایان پارت دوم**
  5. اتاق 31 #پارت-اول خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه میزاره متوجه میشه ……. * * * * * *از زبان نازنین* چشمامو باز کردم، اطرافمو نگاه کردم. تو ماشین بودم، با خانواده‌م. مامان – عزیزم، بیدار شدی؟ بیا، اینو بخور. به تیکه سیبی که دستش بود نگاه کردم، برداشتم و خوردم. خیلی خوشحال بودم که داشتیم می‌رفتیم کرمان، به خونه‌ی قدیمیمون. مامان می‌گه من تو اون خونه به دنیا اومدم، حالا هم بعد چند سال داریم برمی‌گردیم. به منظره‌ی بیرون از شیشه‌ی ماشین خیره شده بودم که یهو... اون خاطره‌ی لعنتی، اون تصادف کوفتی، دوباره از جلوی چشمم رد شد. لبخندم پرید، جاشو اخم گرفت. یه هفته پیش از بیمارستان (البته نمی‌شه گفت بیمارستان، یه چیزی تو مایه‌های درمانگاه بود... نمی‌دونم!) مرخص شده بودم. هیچی یادم نمیومد. بابا گفت تصادف کردم، سرم ضربه خورده، برا همین حافظه‌مو از دست دادم. با صدای بابا از فکر بیرون اومدم. بابا – دخترم، بدجور محو منظره شدیا! اصلاً نفهمیدی رسیدیم. بجنب، پیاده شو، وسایلو ببر تو. به اتاقم نگاه کردم. یه اتاق بیست‌متری با چیدمان ساده. وااای! قراره اینجا زندگی کنم؟ حالا هم باید وسایلمو بچینم. پنجره رو باز کردم، به باغچه‌ی کوچیکش نگاه کردم. یه لبخند نشست رو لبم. اون‌قدر خسته بودم که خودمو مستقیم پرت کردم رو تخت و دوباره رفتم تو فکر... به اتفاقات اخیر فکر کردم. حس می‌کنم یه جای کار میلنگه. یه چیزی این وسط اشتباهه، ولی نمی‌دونم چی. اوووف! فکر کنم دارم خل می‌شم! حتماً به خاطر فراموشیه که این فکرای مسخره سراغم اومده. کم‌کم چشمام گرم شد و خوابم برد... بی‌خبر از اینکه قراره چه اتفاقی بیفته…... *از زبان هیدرا* نور ضعیف چراغ‌خواب، سایه‌ی محوی رو روی دیوار انداخته بود. اتاق کوچیک و ساده‌ای بود، همون جایی که باند برام تعیین کرده بود. یه آپارتمان قدیمی تو یه خیابون فرعی، جایی که نه زیاد تو دید بودم، نه خیلی دور از بقیه. یه جورایی، تحت نظر بودم بدون اینکه مستقیم بگن "داریم نگات می‌کنیم." پشت میز نشستم، انگشت‌هامو تو هم قفل کردم و به صفحه‌ی خاموش گوشیم زل زدم. نباید ریسک می‌کردم، ولی باید یه چیزی به سرهنگ می‌گفتم. یه چیزی تو این پرونده لعنتی غلط بود. ماهِ پیش، وقتی اولین بار تونستم وارد سیستم شون بشم، یه اسم به چشمم خورد که نباید اونجا می‌بود. یه اسم که هیچ‌جوره به باند قاچاق اعضا نمی‌خورد. ولی هنوز مطمئن نبودم. نفسمو آهسته بیرون دادم، گوشیو برداشتم و تو مخاطب‌ها اسم "سرهنگ نگ" رو پیدا کردم. دستم روی گزینه‌ی تماس لرزید. فقط یه لحظه. اگه بفهمن؟ نه... نمی‌تونستن بفهمن. همه‌ی راه‌های ردگیری رو از بین برده بودم. از توی کشوی میز، یه سیم‌کارت دیگه درآوردم و با دقت توی گوشی جا زدم. صفحه روشن شد. یه شماره‌ی ناشناس وارد کردم. تق... تق... تق... انگشتم با بی‌قراری روی چوب میز ضرب گرفته بود. منتظر بودم که تماس وصل شه. یه لحظه مکث کردم. صدای قدم‌های آروم از راهرو میومد. نفس حبس کردم. شاید فقط یکی از بچه‌های باند بود که رد می‌شد... شاید هم... بوق چهارم. یکی جواب داد. ولی نه با صدای سرهنگ. «مدت‌ها بود منتظر این تماس بودم، هیدرا.» سکوت. قلبم یه لحظه وایستاد. برق از سرم پرید. گوشی توی دستم عرق کرد. صدای در قفل شد. پایان پارت**
  6. نام رمان: اتاق 31 نام نویسنده: Asieh Qaemi ( Asi ) ژانر رمان : ترسناک - معمایی - پلیسی خلاصه : یک روز نازنین با خانواده اش تصمیم میگیرن از تهران به کرمان نقل مکان کنن و تو خونه قدیمی زندگی کنن ولی وقتی نازنین پا به اون خونه می‌ذاره، متوجه میشه ...
×
×
  • اضافه کردن...