رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

Mahy

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    5
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

تمامی مطالب نوشته شده توسط Mahy

  1. #پارت_دوم در رو کامل باز کرد و منم فورا وارد خونه شدم . مامان و بابا و عمو یاسر همگی روی مبل وسط حال نشسته بودن و خیلی زود چشم همه به سمت ما چرخید. نگاه متعجبشون بین من و نورای تو بغلم در گردش بود. عرق سردی روی تیغه کمرم نشست. قبل از اینکه کسی چیزی بگه سریع دهن باز کردم و جلوی هر شک و گمان بد رو گرفتم +نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش تو اتاقش بعد میام براتون توضیح میدم و قبل از هر حرف اضافه ای به سمت پله ها پاتند کردم که صدای فریاد یا زهرای زنعمو سر جا میخکوبم کرد. برگشتم و با ترس بهشون نگاه کردم که مامانم محکم روی صورتش کوبید و به طرفم اومد. چشم همه روی چادر نورا بود. نگاهمو ازشون گرفتم و به چادر دادم که دیدم قطره های خون داره روی سرامیک سفید می چکه‌‌. یا حسین خونریزیش همینطور داره شدیدتر میشه،بی معطلی پله ها رو دوتا یکی دوییدم و بعد از باز کردن در اتاق نورا روی تخت گذاشتمش که صدای گریه زنعمو اتاق رو پر کرد. عمو با عجله داخل اتاق اومد وچادر نورا رو کنار زد و نگاه همه به سمت تن خون آلود نورا کشیده شد. با دیدن اون صحنه گریه زنعمو شدت گرفت و بابا با وحشت رو به من گفت _چی شده رادین؟ چه بلایی سر نورا اومده؟ در برابر سوالای بابا فقط بهش نگاه میکردم. گفتن واقعیت سخت بود، خیلی سخت ولی دیگه دروغ گفتن جایز نیست. نگاهمو دادم به نورایی که غرق در خون خوابیده بود... آب دهنمو از گلوی خشک شدم رد کردم کاش دکتر زودتر برسه. دوباره به بابا نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای ناله ی بلند نورا اومد وعمو از جاش بلند شد و تند تند گفت _پاشو نرگس باید ببریمش بیمارستان و زنعمو با گریه بلند شد ولی قبل از اینکه برای بردنش اقدامی بکنن گفتم +نه نه صبر کنین نباید برین بیمارستان دوباره نگاه سوالی همه سمت من چرخید و بابا با صدای بلدی گفت +یعنی چی نبریمش بیمارستان. رادین چی شده؟ حرف بزن بگو چخبره اینجا و باز هم منی که نمیدونستم در جواب سوالا چی بگم ولی بیشتر از این نمیشه سکوت کرد نفس عمیقی کشیدم و با لحنی آروم گفتم +بابا جان بخدا من همه چیز رو براتون توضیح میدم فقط بزارین نورا همینجا بمونه من به دکتر گفتم الاناس که بیاد با تمام شدن حرفم صدای زنگ بلند شد و زود به سمت آیفون پا تند کردم فقط خدا کنه که دکتر باشه با دیدن چهره دکتر امامی پشت آیفون نفس آسوده ام رو بیرون دادم و در رو باز کردم +سلام خانم دکتر لطفا سریع بیاین اصلا حالش خوب نیست _سلام کجاست الان؟ با دست به پله های که به طبقه بالا می‌رسید اشاره کردم که بابا رو در حالی که به سمت ما می اومد دیدم +طبقه بالاست تو اتاقشه بیاین من نشونتون میدم و رو به بابا ادامه دادم + دکتر امامی هستن پدرم سر تکون داد و سلامی کرد خانم دکتر هم زیر لب سلام کرد و به دنبال من به سمت اتاق نورا اومد توی اتاق، زنعمو کنار تخت نورا نشسته بود و اشک می‌ریخت و مامان و عمو ایستاده به نورا نگاه میکردن دکتر به طرف نورا رفت و همون‌طور که مشغول وارسی نورا شد روبه زنعمو گفت _ انقدر گریه زاری چرا عزیزم چیزی نشده فقط یه مقدار خون از دست داده. حالاهم همتون دور مریض رو خلوت کنین فقط خانم بی زحمت پارچه تمیز و... از اتاق بیرون رفتم و بقیه حرفاشون رو نشنیدم. پشت سر من مامان و عمو هم بیرون اومدن و در رو بستن و بی هیچ حرفی به سمت پله ها رفتن. این سکوت یعنی یک آرامش قبل از طوفان. برخوردشون بعد از شنیدن حرفام غیر قابل پیش بینیه. من با جون نورا بازی کردم و قرار نیست به این سادگی بخشیده بشم. با آرامشی ظاهری پله هارو پایین رفتم و نگاهم کشیده شد به سمت خانواده ای که روی مبل ها نشسته و منتظر حرف های من بودند. یه نفس عمیق کشیدم و به طرفشون رفتم، خدایا امیدم فقط به توعه خودت کمکم کن. روی مبل نشستم و نگاهمو بین همه چرخوندم. عمو درحالی که صورتش میون دستانش و آرنجش روی پاهاش بودن با پاشنه پا روی زمین ضرب گرفته بود... مامان داشت کتاب قرآن رو باز میکرد و پدرم با استرس و خشم تسبیح توی دستش رو حرکت میداد . خوب میدونستم که بابام چقدر نورا رو دوست داره و قطعا الان از من دلایل قانع کننده میخواد. توی دلم بسم‌اللهی گفتم و صدامو صاف کردم که نگاه همه به سمتم چرخید +نو.. نورا تو یه درگیری اینجوری شده ... یعنی..‌. یعنی.. چاقو خورده مامانم با وحشت نگاهش رو از صفحات قرآنی که با حرف زدن من خوندنشو قطع کرده بود گرفت و تقریبا داد زد _یا فاطمه زهرا و عمو ادامه داد _یعنی چی؟ تو چه درگیری؟ و دوباره نوبت مامانم شد _ جون به لب شدم حرف بزن.. ای کاش میدونستن تو این شرایط چقدر حرف زدن واسه من سخته ولی باید بگم باید همه چیزو بگم... شش ماه قبل: به پرونده روی میز خیره بود. نام روی پرونده مدام در ذهنش تکرار میشد « سارامان ». شاید این آخرین فرصت او برای به دام انداختش بود. شهرام در کار خلاف چنان آدم خبره ای بود که بعد از دوسال و بعد از آن همه پرونده گروگان گیری، اخاذی و قتلی که از خود به جای گذاشته بود هنوز در گوشه ای از این شهر با خیال آسوده نفس می‌کشید و شاید باز در فکر دزدی دیگری به سر می‌برد. کلافه شروع به قدم زدن دور اتاق کرد و از خدا میخواست تا به دادش برسد، تا مثل همیشه کمکش کند و شر موجودی مثل شهرام را از سر همه کم کند. در فکر و خیال آن پرونده کذایی غرق بود که صدای در سر جا متوقفش کرد. نمی‌خواست کسی اورا تا این حد کلافه ببیند. دستی به صورتش کشید و به سمت میز کارش رفت و در همین حین گفت +بفرمایید علی با چهره ای گشاده و لپ تاپ درون دستش وارد شد و با لبخندی عمیق گفت _ رادین مژده بده که آقا علی گل کاشته رادین متعجب از سرخوشی علی گفت +چیشده؟ علی با دیدن لحن بی ذوق رادین لبخندش بیشتر کش آمد ،میدانست این اعصاب خراب به خاطر سارامان است و حالا که خبری از شهرام پیدا شده بود امیدی دوباره در دل همه اعضای تیم شکل میگیرد. _ جای شهرامو پیدا کردیم . رفته جنوب. رادین با خوشحالی و تعجب به علی خیره شده بود. نمی‌دانست چه بگوید فقط خوشحال بود که خدا خیلی زود جوابش را داد. +از کجا پیداش کردی؟ _البته ...در اصل خانم امینی پیداش کرد. سپس چشمانش را بست و دست روی قلبش گذاشت و با لحن احساسی ادامه داد _ همین کاراشه که قلب منو اینجوری به بازی گرفته علی چشم باز کرد و وقتی نگاه منتظر و پکر رادین را دید فهمید باید دست از شوخی بردارد، صدایش را صاف کرد و ادامه داد _از اونجایی که این شهرام خیلی جونوره روزی که گرفتنش و بی هوش بود امینی محض احتیاط گفت یه ردیاب بهش وصل کنن، اینطور که گفتن انگار ردیابو گذاشتن تو دندونش. از اون روز که فرار کرد ناکس معلوم نبود کجا رفته که ردیاب کلا سیگنال نمیفرستاد. تا اینکه امروز فعال شد لپ تاپی که در دستش بود روی میز رادین گذاشت و ادامه داد _ و اینم از مکان دقیق شهرام سارامان رادین به صفحه مانیتور و نقطه چشمک زن روی نقشه که به آرامی در حرکت بود خیره شد. سرش را بالا گرفت و قدردان به رفیق شفیقش نگاه کرد _بعد این پرونده یه شیرینی حسابی پیش من دارین _ای بابا ما از این وعده وعیدا زیاد شنیدیم، آخرین بار مثلاً میخواستی مارو شام مهمون کنی یه چیزی هم بدهکار شدیم +اون شام به خاطر بسته‌ شدن پرونده سارامان بود بعد اینکه فرار کرد انتظار شامم داشتی؟ _خوعَه حالا وِل کو ای حرفانِه، با داش شهرام چه کنیم؟ رادین لبخند کجی روی لبش نشست، از محلی حرف زدن علی خیلی لذت میبر. علی هم که این را خوب می‌دانست هروقت در بحث کم می آورد دست به دامان لحجه لری اش میشد. رادین نفس عمیقی کشید و با نگاهی معنا دار به علی چشم دوخت + آماده ای؟ علی معنی این نوع نگاه رادین را می‌شناخت و می‌دانست که حالا باید نگران جان شهرام بود. با لبخندی غرور آمیز به چشمان رادین زل زد _آماده ام *******
  2. عنوان: رد قدم ها ژانر: پلیسی_ازدواج اجباری_عاشقانه نویسنده:«Mahdiyeh» #پارت_اول از ماشین پیاده شدم و به سمت در عقب رفتم‌ در رو باز کردم و به پهلوی به خون نشسته نورا نگاه کردم. حالا باید چیکار کنم؟ جسم ظریفش غرق در خونه و مقصر همه این اتفاقات منم، از اولشم وارد کردن نورا به این ماجرا اشتباه محض بود. با صدای ناله ریزش از فکر بیرون اومدم. الان وقت این حرف ها نیست باید یه فکری به حالش بکنم. با این اوضاع احتمالا تحت نظریم پس نمیشه رفت بیمارستان پس بهترین راه اینه که ببرمش خونه. ولی جواب عمو رو چی بدم؟ چی دارم بگم واسه این حال و روز نورا؟ سرمو به سمت آسمون شب گرفتم و برای هزارمین بار از خدا کمک خواستم. خدایا راه دیگه ای نیست باید همه چیزو بهشون بگم خودت کمکم کن. جلو رفتم و یه دستمو زیر سر نورا و یه دستمو زیر زانو هاش گذاشتم و آروم از روی صندلی بلدنش کردم ولی دست و پهلوی خونی نورا با دست و لباس خونی من بدجور تو چشم بود. نگاهم به چادر سیاهش که روی صندلی بود افتاد، نورا رو روی صندلی برگردوندم و چادر رو روی سرش مرتب کردم .در همین حین گوشیمو از جیب شلوارم در آوردم و شماره مامان رو گرفتم .احتمالا الان خونه عمو یاسر باشن. +الو مامان سلام _سلام پسرم کجایی همه منتظرتیم +مامان الان کیا اونجان؟ _هیچکس مامان جان فقط خودمونیم با عموت اینا نورام هنوز نیومده +باشه مامان منم الان میام _خیل خب عزیزم مواظب خودت باش +چشم مامان خداحافظ _خداحافظ پسرم تلفن رو قطع کردم و شماره ی علی رو گرفتم ، طبق انتظار به دو بوق نرسیده جواب داد _الو رادین کجایی پسر حالتون خوبه؟ +من خوبم علی ولی نورا چاقو خورده _ یا ابلفضل کی؟ الان چطوره؟ + بعداً برات میگم علی حالش زیاد خوب نیست من جلوی در خونشونم آدرس میفرستم برات بگو دکتر بیاد فقط حواست باشه تابلو نکنه _ باشه حواسم هست ولی خانوادت ببیننش چی میخوای بگی؟ + واقعیتو، دیگه وقتشه همه چیزو بگیم بهشون توهم سریع دکتر رو برسون تا خدایی نکرده اتفاقی واسش نیوفتاده _چشم تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم .امشب قراره شب سختی باشه... دوباره جسم بی جون نورا رو بلند کردم و طوری بغلش کردم که هیچ خونی مشخص نباشه. به اطراف نگاه کردم، کوچه خلوت و ساکت بود و گهگاهی صدای ماشین و موتور های سرکوچه این سکوت رو می‌شکست. به نظر میومد کسی مارو تحت نظر نداره ولی با حدس و گمان نمیشه دوباره جون همه رو به خطر بندازم... در حال حاظر احتیاط تنها کاریه که میتونم انجام بدم. بایه دست ماشین رو قفل کردم و به سمت در خونه راه افتادم. به سختی دستمو از زیر زانو های نورا کشیدم و زنگ آیفون رو زدم و بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز شد. الهی به امید خودت. آروم در رو هول دادم و راه سنگ فرش شده حیاط رو به سمت در اصلی طی کردم. جلوی در ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم،باید خودمو برای خیلی چیز ها آماده کنم. نفس عمیق بعدیم مصادف شد با باز شدن در توسط زنعمو نرگس که با لبخند روبه روم ظاهر شد و بعد با تعجب به من و نورا خیره موند. دیدن نورا اونم توی بغل من خیلی غیر منتظره بود ولی باید چیزای غیر منتظره تری ببینن و بشنون. با خجالت سرمو پایین انداختم وبا صدایی گرفته و دورگه سلامی زمزمه کردم. زنعمو هم با صدای اهسته ای جواب سلاممو داد. _رادین جان نورا تو بغل تو چیکار می‌کنه؟چرا خوابیده؟ ای کاش خوابیده بود زنعمو نمیدونی چی به سر دخترت اومده‌. +زنعمو براتون توضیح میدم فقط الان نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش رو تخت بعد من همه چیزو بهتون میگم با این حرفا نگرانی تو چشاش بیشتر شد و سریع دستشو گذاشت رو پیشونی نورا _ چرا رنگش پریده چش شده نورا، تب که نداره... بدو بدو بیا تو ببینم چی شده
  3. https://forum.98ia.net/topic/5270-رمان-رد-قدم-ها-مهدیه-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
  4. نام رمان: رد قدم ها ژانر: پلیسی، ازدواج اجباری، عاشقانه نویسنده: Mahdiyeh | کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه‌: همسرانی به اجبار پیوند خورده، در مسیر خطری بی‌رحم گام برمی‌دارند. قلب‌هایشان در تاریکی روشن می‌شود و عشق، میان راز و هیجان، راهش را پیدا می‌کند. مقدمه:زندگی گاهی با تصمیم‌هایی شکل می‌گیرد که دل را به تپش می‌اندازد و قلب را به چالش می‌کشد. راهی پر از خطر، راز و حقیقت‌هایی که انتظار دیدنشان را نداریم، اما گاهی همین مسیر است که عشق را پیدا می‌کند. وقتی دل‌ها در میان طوفان و سرنوشت به هم گره می‌خورند، نه انتخاب، که تقدیر، داستان را می‌سازد. این رمان، روایت دو انسان است؛ در مواجهه با ترس، درد و پرونده‌ای که همه چیز را به خطر می‌اندازد، آن‌ها یاد می‌گیرند که عشق می‌تواند در میان تاریکی، روشنایی بسازد.
×
×
  • اضافه کردن...