-
تعداد ارسال ها
111 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
آخرین بازدید کنندگان نمایه
17 بازدید کننده نمایه
دستاورد های minaa
-
ششمین همزاد پارت #صد_ده سمتم اومد که عقبگرد کردم و نق زدم: _ چرا همش بهم استرس میدی؟ باز گشنمه! سرجاش خشک شد و نگاهش به یخچال سوق پیدا کرد: _ منم خیلی گرسنمه... بدو رفتم سراغ یخچال و کالباسها رو در آوردم، خدایا من عاشقشونم! هاکان کنارم اومد و اونم دونه اونه با خیارشور داخل دهن میذاشت؛ همونجور با دهن پر گفتم: _ شایی نمیزالی؟ خندید و سر تکون داد: _ دخمل خوفی باشی شایی که سهله؛ جیجی هم میدمت. قهقه زدم و بیشعور! حیا هم خوب چیزیه. یک قورت نوشابه خوردم و بسته مزمز رو باز کردم، تخمههای آفتاب گردونِ سرکهای رو داخل دهنم خالی کردم که هاکان گفت: _ داری چاق میشیا... دو روز دیگه باید روی زمین قِل بدمت. از کلبه بیرون رفتم و دیدم که پشت سرم با ماهی تو دستش اومد. ابرویی بالا انداختم و حرف نزده جواب داد: _ حریف شکمت نمیشم؛ باید امشب سیرت کنم که نیای من رو بخوری؟ اون رو حرفهای به چوب تَر و ضخیمی کشید و گذاشت رو آتیش! با هیجان کنارش نشستم و پرسیدم: _ مزه دارش نمیکنی؟ نمک و آبلیمو؟ یا حتی ماست برای اینکه بوی بدش بره. ذغال ها رو زیر و رو کرد و کتری آب بالاخره روی آتیش نشست: _ نه، چون ماهی تازه و شسته شده بود و قراره مستقیم دودی بشه بوی بدش میره! به داخل رفتم و چایی نپتون رو برداشتم، یکم روغن وانیل به خودم زدم و به کل فراموش کردم که جونم در خطر بوده! فقط حس تازه عروسی رو داشتم میخواد اولین شامش رو بخوره! بیرون که اومدم بدون نگاه کردن بلند گفت: _ عاشق بوشم! لبام یک وری شد و کنارش نشستم، اون بوی مرد بودن میداد، هیبت داشت... قدرت داشت! با شیطنت دست روی بازوهاش کشیدم و لذت بردم از اندام بینقصی که داره! بلند شد ماهی رو جابجا کنه و محکم به باسنش کوبیدم که چرخیدم سمتم: _ واقعا؟! تند تند سر تکون دادم و دستام رو باز کردم: _ به زندگی زناشویی خوش اومدی! جلوم زانو زد و گیج بود: _ زندگی زناشویی؟ عمیق بهم خیره موند و طییک حرکت سریع، پهلوم رو فشار داد که جیغ کشیدم! خندید و بلند شد: _ توام به زندگی زناشویی خوش اومدی! دست به سینه شدم و لبخندم رو پنهون نکردم، زندگی زناشویی! ماهی که آماده شد، رفتم یک پتو آوردم و دور خودمون پیچیدیم، یک تکه ریز داخل دهنم گذاشت و من با خوشحالی جویدم! یک ذره یکم هم خودم با دست توی دهنش گذاشتم و دستم رو گرفت؛ زبونش رو بین انگشتام حرکت داد و چشم از من برنداشت! یک جوری شدم و نگاه ازش گرفتم که دیدم داره دوباره بهم غذا میده، لبخند پلیدی زدم و انگشتش رو بیرون روندم. چهرهاش میخ زبونم و لبام بود و تکونی نمیخورد، تا تو باشی اذیتم کنی! بالاخره رهاش کردم و بعد شام دیدیم که آب کتری خشک شده و رسما امشب قسمت نیست که ما چایی بخوریم! دهنم رو شستم و بعد از خاموش کردن آتیش، به داخل کلبه برگشتم. فضای داخلش گرم تر شده بود و من قایمکی روغن ماساژ رو کنار شومینه گذاشتم تا ولرم بشه. هاکان در مورد ماهی صحبت میکرد و من گوشه چشم دیدم که ساعت پنج صبحه! اون تیشرت و شلوارش رو در آورد، فقط با یک شورت استخری دراز کشید و من با خاموش کردن چراغ، تاپ شلوارک کوتاهی مهمون تنم کردم! _ انار نمیای؟ آهسته و با تردید گفتم: _ میام عزیزم. روغن وانیل به تمام قسمتهای بدنم زدم و روغن داغ شدهی ماساژ رو برداشتم، کنارش روی تخت خزیدم و دیدم که با لذت بهم خیره شده: _ شیرین من.. لبخند زدم و نیم خیز شد که نور شعلههای شومینه رو تنم، انعکاس نارنجی ایجاد کرد. با سرمستی دستی به پوستم کشید و زمزمه کرد: _ محشر شدی، مطمئنم اساطیر یونانی هم اینقدر لعنتی نبودن! کاش شومینه خاموش بود تا بهتر میدیدمت! ابروم بالا پرید و آها! خوناشامها تو تاریکی دید بهتری دارن! دست به ظرف روغن بردم و بعد از چرب شدن انگشتام، روی سینش کشیدم که دهنش باز موند و مجبورش کردم دراز بکشه. آروم زمزمه کردم: _ امشب بزار باهات بازی کنم.. میخوام باهات بیشتر آشنا بشم! حرفی نزد و من شروع به ماساژش کردم، دستم کل شکم و عضلههاش رو فتح کرد، از گوشه چشم دیدم که چپ چپ نگاهم میکنه و شاکیه. دستم روی نافش اومد و لب زد: _ دوست دارم من رو ببینی.. دوست دارم بدونم چه فکرهای در موردم میکنی.. آب دهنم رو قورت دادم، دستاش رو دراز کرد و من رو خوابوند، سر شونم رو بوس کرد و تاپم رو بالا فرستاد، روغن روی شکمم ریخت و من از لمس دستای داغش حیرت کردم. روی شکمم چرخید و چرخید و درنهایت ساکت شد. من رابطه نمیخوام و فقط یک بازی باشه، فقط یک بازی.. ضربان قلبم تند شد و دستام رو گرفت، روی خط عضلههای شکمش راه برد و به گردنش که رسید مکث کرد. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_نه سرم رو نوازش کرد و من کمبود خانوادم رو احساس کردم؛ اشکام شدت گرفت و سرم بین بازوهای هاکان پنهان شد، خدایا من خیلی تنهام! زمزمه کردم: _ ها... هاکان. کاش میشد به عقب برگردیم و بیشتر به مامانم بگم که دوستش دارم. دلم برای عطرِ گل محمدی که به جا نمازش میزد و سر سجاده تند تند *پیسپیس* میکرد تنگ شده! تا موقعی که زنده بود نفهمیدم وجودش چه نعمتیه، هربار سرش جیغ زدم و باهاش مخالفت کردم. نبود وجودش داره دیوونم میکنه و من یتیم شدم! نوازشم کرد و با آرامش به حرفام گوش داد: _ همیشه میگفت اگه دامادِ خودم رو پیدا کنم حتما براش چشمنظر میخرم به آیینه ماشینش آویزون کنه تا چشم نخوره. میگفت باید تو حرم امام رضا عقد کنیم تا من رو به ضامن آهو بودنش قسم بده و تضمین خوشبختیم رو بگیره! هقهق هام جوابگوی من نشد و ضجه زدم، جیغ کشیدم و فقط یک دختر میفهمه حضور پدر و مادرش توی لحظاتی که داشتم چه حالی داره! یکم که آروم شدم هاکان گفت: _ پدر و مادرها مثل فرشته میمونن، تا وقتی هستن متوجه نیسیتم و یهویی جای خالیشون احساس میشه. منم یتیم بزرگ شدم و هرجا که نیاز داشتم مامانم برام لالایی بخونه؛ بیشتر احساس یتیمی کردم. انارِ قلبم، شماها به فاتحه اعتقاد دارین، قرآن خوندن و نذر! هرچی که فکر میکنی آرومش میکنه انجام بده! من توی هند دیدم به الهه کریشنا نذر میدن و امواتشون آروم میشه، چین با برگزاری مراسم اژدها و ... برای مردههاشون تلاش میکنه. حتی گاهی با یک لبخند تو اونها خوشحال میشن، اون لبخند رو روی صورتت نقاشی کن! کمی آروم شدم و به صدای نفسهای انسانیت هاکان گوش دادم؛ اون یک مرد فوقالعاده بود. دستش روی بدنم بیهدف میچرخید و هر دو ساکت بودیم، نفسش یکم تندتر شد و پرسید: _ بازی کنیم؟ سرم بلند شد و با بیمیلی گفتم: _ چه بازی؟ _ من یک راز از جنسخودم لو میدم، تو یکی از خودت! نشستم و فکر بدی نبود، اون به تاج تخت تکیه داد و اول اون شروع کرد: _ برخلاف چیزی که توی فضای مجازی وایرال شده، پسرا اگه با گلنار استمناع کنن باعث میشه بعدش پوست بشدت خشکی داشته باشن و سفیدک بزنه! موهام سیخ شد و اوپس... این واقعیت داره؟! _ خب... دخترا، البته اکثرشون! توی اوایل پریودی خیلی هورمون به هورمون میشن و به اصطلاح؛ تحریک میشن! ریلکس موند و سر تکون داد: _ آره این رو باهات بودم و دیدم! پسرا هم میترسن اگه کنار دختری یا زنی بخوابن و نتونن تحریک بشن! چون گاهی هست که با ما جور نیست و قهر میکنه؛ حالا هرکاری هم بکنی آشتی نمیکنه و ممکنه آبرومون بره! قهقه زدم و قهر میکنه؟ مگه میشه! وای خدا فکر کن قهر کرده و خم شدی که ازش عذرخواهی کنی! _ ما دخترا هم حداقل یک بار دست به دعا و جادو برای کراشمون بردیم و جواب نگرفتیم! من خودم بشخصه تو عالم بچگی یک دعا الکی نوشتم و خاک کردم که پسر همسایمون تو روستا عاشقم بشه! خندید و پرسید: _ روستایی هستی؟ اول به دید بد گرفتم ولی تازه متوجه منظورش شدم؛ از روستا! من و بهار هر دو اهل و زاده روستا بودیم! سریع گفتم: _ نه! یک دو باری به روستا رفتیم و اونجا عاشق دو روزه شدم ولاغیر تو روستا بزرگ نشدم! راستی اصالت تو به کجا برمیگرده؟ _ من پدر و مادرم آلمانی هستن، مادرم، نارسیس دختر کنت سوم بوده و پدرم یک دیوِ نفرین شده! با ظن پرسیدم: _ شاهزادهای چیزی هستی؟ با اشتیاق سر تکون داد و حسودیم شد؛ اخم کردم و از کجا معلوم اون موقع مثل رمان و داستانهای تاریخی عاشق دخترا نشده باشه؟ با غیض بالشت کنارم رو برداشتم و محکم به کمرش کوبیدم که شبیه سلیطهها جیغ کشید و دست روی ناموسش گذاشت! _ راستش بگو با چندتا دختر بودی؟ لابد خوب سواستفاده کردی و به هرکی رسیدی چراغ سبز نشون دادی و یک الدخول هم داشتی؟ جلوی زبونم رو گرفتم و الدخول چی بود من گفتم؟ سوتی به همین بزرگی؟ برای حرص دادنم با ریلکسی گفت: _ نه عزیزم، اونها خودشون هی اَلوُرود اَلورود میکردن، منم که پسر خوب... دست رد به سینه مردمم نمیزدم و اَلدُخول میکردم! نگاه چه آدمیه... منتظره سوتی بدم و همون رو دستش بگیره! بالشت رو کمی تکون دادم که سریع دستش رو سپر دفاعیِ رازبقاش کرد... لبخند پلیدی زدم و دستم رو از بالشت دور کردم که دستاش عقب رفت و طی یک حرکت آنی؛ دوباره محکم کوبیدم بهش! از روی تخت پایین پرید و نفسنفس زد: _ اَلخارِش؟ چشماش رو گشاد کردم و گفتم: _ نه عزیزم.. اَلمالِش! خندش گرفت و فکر میکنم تیر به خودی زدم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_هشت روی تخت چیزهایی که دوست داشتم بهش بدم و به عنوان هدیه داشته باشه لیست کردم و اون فقط خیره نگاهم کرد و یک سوال فوقِ ماورای تصور پرسید! [روایت از انار] _ تو شلوارت موز گذاشتی؟ چشماش کلی گشاد شد و قشنگ ریزش برگاش رو احساس کردم، نیشگونی از باسنم گرفت و محکم کوبیدم تو سرش! با غیض و حیرت پرسید: _ انار اون پایین مایینها چیزی به اسم عضو زنانه داری؟ هربار یک کارایی میکنی که وسوسه میشم نصف شب که خوابی چک کنم دختری یا پسر! خندم گرفت و کنارش دراز کشیدم و هنوز ترس باهام همراه بود.. ! بیحرف بهم خیره موند و صیغه محرمیت رو زمزمه کرد؛ بیهیچ حرفی پرسید: _ وکیلم تو رو به همسری خودم در بیارم؟ و من بیهیچ منظوری گفتم: _ برای یک عمر و آرزوهایی که هنوز کاشته نشدن؟ جواب داد: _ برای اینکه در خور شَآن تو جشن بگیرم، برای اینکه حس بد نگیری و فکر نکنی باید قایمکی اسمت به اسمم وصله بخوره.. برای اینکه برگردیم و من کلا وقف تو بشم.. دست روی صورتش گذاشتم و ناخودآگاه یاد بهار افتادم، قطعا اونم این آرزوها رو با آدالارد داشته و نشده... اون از دست داده و بزار برای یک شب من داشته باشم! دوباره گفت: _ عروسم رفته چی بچینه؟ خندم گرفت و ناخودآگاه بغض کردم، گلایه وار گفتم: _ من دلم کسی رو میخواد که برام قند بسابه و آرزوی سفید بختی بکنه! چادر سفید و آیینه سفره عقد که قایمکی از توش نگاهم کنی! به سمتم مال شد و رخ به رخ شدیم: _ من تنهام، کسی رو ندارم که برات قند بسابه ولی میتونم این واقعیت رو بگم که دوست دارم تمام سعیم رو بکنم و زندگیت طعم قند بشه! با لطافت اشک گوشه چشمم رو پس زد و دوباره زمزمه کرد: _ عروسم اولش رفت قند بسابه، حالا سراغ چی رفته؟ دوباره اشک دیگهای مهمون صورتم شد و باز گلایه کردم: _ من لباس سفید و محضر خوشگل ندارم، دستهگل مخصوص خودم و عطر دیوونه کنندشون! لب برچید و نق زد: _ محضرت قلب من و شاهدمون خدا باشه، این کلبه و بالشت زیر سرمون که شاهد اشکهات هم هستن. لباست رو میگم از پیلهی پروانه ها بسازن که بند بندش از امید و آرزو بافته شده! این یکی اشکم توی مضیقه موند و سر رودربایستی به داخل چشمم برگشت! _ عروسم لباسش رو سفارش داد، قندش رو سابید و گلهاش رو چید؟ زمزمه کردم: _ عروست بدون لباس عروسی و حلقه تو دستش، نباتی که روی سرش ریخته میشه و عاقدی که وکیلشه؛ بهت وکالت یک عمر محرمیت و تکیهگاه شدن رو میده.. زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم... _ قَبِلتُ التَّزویجَ. جملههامون تموم شد، هیچ چیزی تکون نخورد. نگاهمون نلرزید و قلبم آروم گرفت. مامان بابا؛ من عروس شدم! دختر کوچیکتون بالاخره دل داد و دل گرفت، دیدین شاهزاده رویاهام رو پیدا کردم؟ دیدین همونجوری که دوست دارم نازم رو میکشه و حواسش به منه؟ درسته گاهی تندی میکنه، درسته گاهی بد اخلاقه! ولی اون من رو محرم دلش کرد و من با مردونههاش شریک میشم، دست همدیگه رو میگیریم و تاریخ رو رقم میزنیم! مامان.. بابا! من عروس شدم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_هفت [ روایت از هاکان ] تا حالا بازی خطرناک کردی؟ از همونها که باید بد ببازی و بسازی! الهه کوچیکم همین بازی رو راه انداخته و قراره بد ببازه! تصمیم دارم دو سه روز رو به انار ببخشم؛ بهش مهلت سه روزه میدم که نظرم رو عوض کنه! دیدم پرنسا به گلوش خش انداخت و خودش بهم دروغ گفت؛ دنبالش کردم و دیدم به دریاچهای که مال الهه ها بود رفت و بهم دروغ گفت که رفته دنبال شارژرش! دیدم با آدالارد توی محیط عمارت چه راحت صحبت کرد؛ پس یعنی از قبل یک آشناییتی داره و اینم دروغ دیگهای که بهم حقیقتش رو نگفت! دیدم روز اولی که به عمارت اومد چجوری نور آفتاب رو روی پسرا انداخت و سوزوندشون، بهم گفت هیچ قدرتی نداره! این دو روز.. روزهای طلایی اناره و کاش بفهمه! توی ماشین به چالش کشیدمش و متوجه شدم چیزی رو از من پنهون میکنه؛ دقیقا از زمانیکه به عمارت اومده همه چیز رو پنهون میکنه و این براش بده! پیاده شدیم، به جایی آوردمش که از دسترس همه خارج باشیم! به بهونه آب نزدیک چشمه رفتیم و چه خوبه که کسی بهش نگفته اگه از خون من بخوره، تا زمانیکه از بدنش خارج نشده باشه هیچ اجبار ذهنی و طلمسی روش تاثیر نداره... ! جوجه کوچولوی من خیلی بازیگر ماهری بود... فقط ازش توقع صداقت داشتم و اون در کمالی که حدسش رو میزدم؛ بعد نمایش ساختگی و اجبار ذهنی که بهش دادم؛ خودش رو به اون راه زد و تظاهر کرد که همه چیز رو فراموش کرده! دلیلی نمیبینم که مدام بهم دروغ بگه ولی انگار علاقه خاصی به این کار داره و منم بهش فضا دادم! تمام مدتی که براش زدم و اون رقصید؛ فقط گوشه ذهنم میگفتم: _ هاکان کاری که بخوای بکنی برگشت نداره.. و اون چی بود؟ اعطای جاودانگی به دروغگوی شیرینم! اگه خودش رو بهم میبخشید؛ باهاش همبستر میشدم و با گازم، نیمی از نیروم رو بهش میبخشیدم و اون تا آخر عمرش جاودانه با قدرتهایی مشابه من میشد! در شب عروسی من و پرنسا، اون از من توقع قدرت و گازم رو میکرد درحالیکه بهش میگفتم مقام ملکه رو بهت بخشیدم؛ دلیل نمیشه که جاودانگی ملکه رو هم بهت ببخشم! فقط نمیدونم چجوری الهه شده چون یک آدم عادی بوده و این ریسکه که یک الهه رو جاودانه کنم؛ ولی دوست ندارم مال کسی باشه و از طرفی پرنسا لیاقت این آیتم رو نداره! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_شش لبش رو خیس کرد و دستش رو عمیقتر فشار داد: _ این دو روز برامون خیلی مهمه... ترسیدم و مطمئنم توی نگاهم به وضوح مشخص بود، ولی چیزی نگفتم و اون دستم رو کشید که بلند بشم درحالیکه خودش نشسته بود، تعجب کردم و صحبت کردم: _ چیشد؟ _ برام برقص. از کنارش کتری رو برداشت و آبش رو خالی کرد، چرخوندش و آروم بهش ضربه زد. صدای سوختن چوب؛ جیرجیرکهای عاشق و *هوهوی جغد* خودش به اندازه کافی حس خوب میداد و حالا داشت ریتم آروم به این فضا اضافه میکرد.. بدون مخالفت دستام رو کمی بالا آوردم و دوباره بغض کردم؛ شبیه یک سناریوی غمگین بود و آخرش مرگه! _ بیا کنارم، سرو نازِ بیتـــــــاب بیا کنارم، زیر طاقِ مهتـــــــاب عطش ببازیم به نسیم دریا غزل برقصیم تا طلوع فردا ... بیا کنارم ساقه بهــــــاره رو فرش برگ و پولک ستـــــاره خمار شعرم می شکنه پیش تو عجب شرابی نفس تو داره این آهنگ من به عقب میبرد، اون کوچیک کوچیکها و ماهواره و اِبی! پیچ و تاب بدنم بیشتر شد و از همه جا رها شدم، تصورش رو بکن، یک روزی برسه که همه چیز شروع نشده تموم شده باشه! من یک دختر یا پسر کوچیک بغلم دارم و هاکان درحالیه خریدهای خونمون دستشه در رو باز میکنه و میگه: انارِ قرمز قلبم کجایی؟ میخندم و از خندهی من جوجه تو آغوشم شاد میشه؛ به پذیرایشش میرم و نفس عمیقی میکشه: به به چه کردی؛ بوی غذات تو کل کوچه پیچیده! از این رویا خیلی دورم؛ من از خیلی چیزها دورم! ریتم آهنگ آرومتر شد و من کم نیاوردم، سر چرخوندم و موهای پریشونم توی هوا رقصید، صدا قطع شد و هاکان از پشت بغلم کرد؛ نفسم حبس شد و توی گردنم نفس خودش رو رها کرد؛ اون گرم شده بود. بوسید و زمزمه کرد: _ امشب مال من... دل به دلم بده و باهام تجربش کن.. عضلههام سفت شد و دست روی دست گرمش گذاشتم: _ آماده رابطه نیستم... نه! دستش روی شکمم چرخید و من لرز کردم، لرزی که بیشتر میخواست و نه! _ آماده میکنمت، پیشنوازی هرچقدر بخوای انجام میدم و به اوج میبرمت! از اینکه نمیدیدمش کمتر خجالت میکشیدم و لیسی به گردنم زد: _ نه هاکان.. من مقیدم! لاله گوشم رو گاز گرفت و من چیز عجیبی احساس میکنم که تا حالا نکرده بودم... خواستم فاصله بگیرم و سفتتر گرفت: _ محرم میشیم، مال خودم میشی هم جسمی و هم قلبی! روحت بهم بده! هورمونهای زنانهام خیلی فعال شده بود و من احساساتی شدم... به سرعت تکون خوردیم و لحظه بعدی روی تخت بودیم، تعجب کردم و اون روی بدنم خیمه زد! فضای نیمه تاریک اونجا قدرت ادراک رو از من گرفته بود و من تسلط کافی به این موضوع رو داشتم که نمیخوام رابطه داشته باشم! به پشت دراز کشید و من رو روی شکمش نشوند! معذب شدم و محکم نگهم داشت که قشنگ حسش کردم و لب به اعتراض باز کردم: _ هاکان بهم فضا بده! بدون توجه بهم گفت: _ عمارت شیشهای خودم و هر ماشینی که بخوای، سهتا سفر به هرجایی که بخوای و یکسوم سهام کل شرکتهام برای تو برای مهریهات. فقط مال من باش و امشب تا صبح برام بمون. کپ کردم و موهام رو پشت گوشم فرستادم، دیدم دست روی گردنش برد و خراشی روی شاهرگش زد: _ قسم خونی میخورم که به همش عمل میکنم؛ فقط مال من باش. بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_پنج بیهوا دست انداخت و من رو به خودش چسبوند: _ اینجا بهتره! نفسم به لرز افتاد و یک مشت پفک توی دهنم خالی کردم؛ اوکی اون نمیدونه من فراموش نکردم! اوکی اون نمیدونه! و شاید میدونه! یک دونه مارشمالوی آتیشی روی سر چوب زدم و به سمت آتیش گرفتم که هاکان کنار گوشم زمزمه کرد: _ شاید یک متاسفم بهت بدهکارم.. نپرس چرا فقط قبولش کن. بالاخره کمی آروم شدم و مارشمالوی سفیدم رو عقب کشیدم و پرسیدم: _ میقولی؟ لبخند زد و برداشتش: _ جدیده؟ یک مارشمالوی دیگه سر چوب زدم و شونهای بالا انداختم: _ جدید نیست ولی با روحیه من میخونه؛ این یکی رو هم میقولی؟ آروم مزه مره کردش و پرسید: _ پس کِی خودت رو بقولم؟ برگام ریخت و به تتهپته افتادم: _ مَ من که خوردنی نیستم! چشماش میخ شد: _ پس چی هستی؟ خوردنی؟ خیلی خوبه که به روی خودت نمیاری داشتی من رو میکشتی! _ هاکان! من خجالت میکشم گفتم نگو! _ لوند بازی میکنی خجالت نداره و من که پا به پات میدم خجالتت میاد؟ بوی سوختنی که اومد یهویی مارشمالو رو از آتیش دور کردم؛ جزغاله شده بود! هاکان صورتم رو سمت خودش چرخوند و با اشتیاق بهم خیره موند: _ چشمات توی آتیش میدرخشه! توی ذهنم تکرار کردم: آره مثل توکه توی تاریکی نقش قتل من میکشیدی! خم شد و لبم رو بوسید، بغض کردم و صورتم خیس شد، عمیقتر بود و اشکم بین بوسهها گم شد. هاکان کاش بری و الان تنهام بزاری؛ تنها چیزی که نیاز ندارم به تو و این لحظههاست! _ چرا گریه میکنی؟ و به دروغ گفتم: _ دوری تو! نمیتونم تصور کنم دیگه نداشته باشمت! اینکه توجهت مال من نباشه باعث میشه دلم بترکه! موهام رو نوازش کرد و تونستم راحت گریه کنم، خداروشکر منطقی بود و زمزمه کرد: _ انار من تاریکم.. خوشحال باش که ازت دور بشم. ترس از خیلی چیزها باعث شده از علایقم دست بکشم.. من خواستههام رو توی قلبم دفن کردم! دست روی قلبش گذاشتم و بدنش یخ بود! زمزمه کردم: _ به من ندادیش؟ _ دادم. _ پس یک گورستان از آرزوهای تو دارم... چطوره ببینیم میتونم جادو بکنم و اونها رو زنده کنم؟ نفس عمیقی رها کرد: _ تو خودت تنها آرزوی زندهی اونجایی... این یعنی فعلا ساکت شو تا توام نمردی! دست روی رون پام گذاشت و آروم نوازش کرد که باعث شد موهام سیخ بشه؛ تکونی خوردم و با اشتیاق پِچ زد: _ یادمه گفتم نیمیانسان و نیمی خوناشامم؟ بهت تکیه دادم: _ آره یادمه... لبم رو مجددا بوسید: _ زمانیکه کنار توام، نیمه انسانم از تاریکی در میاد و بیدار میشه؛ تمام خلقوخوهام انسانی میشه و رسما بُعد خوناشامم پنهان میشه. این حس کنار هیچ کس تجربه نکردم و حس میکنم روح انسانیم بهت گره خورده.. _ پس چرا از من خون میخوری؟ اون دوست داره؟ فشار دستش روی رونم بیشتر شد: _ بُعد خوناشامیم میخواد زنده بمونه و تسلطش رو به نیمه انسانم نشون بده! زنده که همیشه هست، میخواد قدرتمندتر بمونه. مردمک چشمام گشاد شد و این یک جنگه، دقیقا بین جهنم و بهشت! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_چهار دستام میلرزید و پیشدستی کردم: _ یادم نمیاد چرا افتادم توی آب، تمام تنم یخ زده و میلرزم! اون توی خود غرق بود و چه مرگشه؟ عذاب وجدان گرفته؟ به کلبه که رسیدیم کتری رو به دستش دادم و داخل رفتم که مساوی شد با شکستن بغضم؛ مرگ رو کنار گوشم احساس میکنم و اون داره بهم دست تکون میده! لباسام رو عوض کردم و آیتالکرسی خوندم؛ روی خودم فوت کردم و خدایا خودم رو به تو سپردم. دست دست کردم و آخر با کلی خوراکی بیرون رفتم، چیکار کنم از این مخمصه راحت بشم؟! کتری روی آتیش بود و دوتا کُنده کنارش گذاشته بود، روی یکی از کندهها نشستم و به روی خودم نیاوردم که چقدر دور شدم ازش! اونم نشست و من خودم رو نامحسوس عقب کشیدم. لبخند زدم و یک شکلات داخل دهنم گذاشتم و پرسیدم: _ میشل از من نا امید شده.. اون میگه وقتشه از تمرین دست بکشم و به زندگی عادی برگردم! اشکم ناخواسته چکید و بالاخره توجهش بهم جلب شد؛ دست دراز کرد و هین کشیدم! تعجب کرد و من با مِنمِن گفتم: _ ترسیدم میخوای بزنی تو گوشم! ابروش رو بالا انداخت و اشکم رو پَس زد: _ چرا باید بزنم تو گوشت؟ _ چون مدام سرافکنده میکنمت... و باب دلت شاید نباشم! نگاهمون با هم تلاقی شد و سر تکون داد: _ فعلا به این چیزها فکر نکن... مسئله های مهمتری هم هست. چرا از من فاصله گرفتی؟ _ من فاصله گرفتم؟ نگاهی به بینمون کردم و پشت چشم نازک کردم: _ ببینم نازکشم کیه؟! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_سه تکون نخورد و چرا چشماش برق میزنه؟ حس یک شکار رو داشتم که گیر شکارچی افتاده! آب دهنم رو قورت دادم و نشستم که کتری رو بشورم و آب بردارم، خدایا چرا استرسی شدم! _ انار؟ با شنیدن صدای یهوییش از بالای سرم؛ از جا پریدم و چرخیدم بهش خیره شدم. صورتش تیره شده بود و رگهای مشکی روی صورتش حرکت کرده بودن، چشماش کاسه خون بود و دندونهای نیشش تا لب پایینش بلند شده بود. _ چیشده هاکان؟ نتونستم به زبون بیارم که ترسیدم و اون با صدای بمی گفت: _ گرسنمه! به لکنت افتادم و گفتم: _ چی چیک چیکار کنم؟ اون واقعا ترسناک شده بود و قابل توصیف نیست؛ صورتش هرلحظه رگههای بیشتری پیدا میکرد و چشماش وحشیتر میشد! بلند شدم که دست روی شونههام گذاشت و فشار داد که سرجام برگردم، با لحن بدی گفت: _ امروز پرنسا یک حرف منطقی زد و میگم چرا که نه! اون گفت همه الهه ها از دم کثیفن، توام که تکلیفت مشخص نیست چی هستی! پس از کجا معلوم بعدا به ضررم نشی؟ میگه تورو با آدالارد دیده و داری بر علیه من نقشه میریزی! رنگم پرید و دخترهی عوضی؛ اگه زنده بیرون بیام به روح مامان و بابام قسم میخورم که به هر شکل و روشی که شده بکشمت؛ حتی اگه جونم به خطر بیوفته! با لبخند تصنعی جواب دادم: _ از اونجا مطمئن شو که قلبم پیش توعه و هربار که من رو خواستی تمام و کمال پیشت بودم! ما فقط یک ماه همدیگه رو میشناسیم و این تصمیماتی که میگی خیلی عجولانه! جلوم زانو زد و سرم رو کج کرد، نگاه خشنش بین گردن و صورتم چرخید و در نهایت به گردنم حمله کرد. ناخواسته جیغ بلندی کشیدم که پرواز پرندهها به گوشم خورد و سوزش دردناکی از گردنم سرازیر شد! دست روی بدن هاکان گذاشتم و خواستار فاصله گرفتنش شدم؛ اون داشت به من آسیب میرسوند. متوجه نبود و هقهقهام بلند شد! من نمیخوام این شکلی بمیرم! دستم به کتریِ شناور روی آب رسید و با تمام زورم محکم توی سر هاکان کوبیدم که به سرعت فاصله گرفت! لب و دهنش پر از خون بود، به چونه و کمی از گردنش هم رسیده بود! خودم رو عقب کشیدم و توی چشمه افتادم، با ترس فریاد کشیدم: _ جلو نیا! تو میخوای من رو بکشی! دست به دهنش کشید و آروم آروم صورتش به حالت عادی برگشت! دستم توی آب حرکت کرد و من دنبال قسم گشتم؛ چی بود برای آب. پا به آب گذاشت و من یادم اومد! گفتم: _ مَ من! بیشتر بهم نزدیک شد و از استرس فراموش کردم باز! خب اون لعنتی چه شکلی بود! جلوم که رسید بجای قسم، اَشهدم رو خوندم و اون به ضرب بلندم کرد! آب از بدنم شُره کرد و من کپ کردم؛ من رو صاف نگه داشت و مستقیم توی چشمام خیره شد. مردمک نگاهش تنگ و گشاد شد و بدون حرکت گفت: _ هر اتفاقی که افتاده رو فراموش میکنی و فقط این یادته که اومدی از اینجا آب برداری و من پشت سرت منتظر بودم! متوجه شدی؟ خواستم جوابی بدم ولی ساکت موندم؛ اون فاصله گرفت و من بیحرکت وایسادم؛ القای ذهنی نبود؟! سریع نشستم و چرا هنوز یادمه که چه اتفاقی افتاده؟ کتری رو از روی برگها برداشتم و آب کشیدم، اون من رو القای ذهنی کرد و من کاریم نشد! _ عزیزم تموم شد؟ صدای هاکان اومد و با حال ساختگی چرخیدم سمتش: _ نه! نمیدونم چرا خیس شدم و سردمه! لبخند زد و از نگاه کردن مستقیم بهم گذشت! بلند شدم و باهاش همقدم شدم؛ حیوون وحشی! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_دو _ خب؟ دم عمیقی گرفت و یک برگکالباس هم از دست من قاپید: _ خب همینکه منم میخوام به تو گوش کنم. اول تو بگو. چند برگکالباس دیگه تو دهنم گذاشتم؛ با دهن پر شروع کردم: _ منم از تالیکی خوشم میاد و هَلازگاهی توی افگال خودم اشترش میگیرم. چشماش گشاد شد و چرخید سمت من؛ نگاهش بین دهن و نگاهم چرخید و پرسید: _ مجبولی با دهن پُل شُحبَت کنی؟ خندم گرفت و مثل خودش جواب دادم: _ خب تو یهویی پُلسیدی و من اشترش گِلِفتم! با همون تُن جوابم رو داد: _ اشترش نگیر! دهنم رو خالی کردم و گفتم: _ منم از تاریکی خوشم میاد و هرازگاهی توی افکار خودم استرس میگیرم. از اینکه چه چیزهایی میتونه ازت بر بیاد و خودت هم هراس داری! انعقاد تاریکی و روشنایی میشه خاکسترِ خاطراتت و از اونها فقط یک زمانی که گذشته باقی مونده. فکرش بکن؛ ما عکس های سیاه و سفید بقیه رو میبینیم و نمیدونیم کی هستن، قراره یکی هم یک روز عکس ما رو ببینه و عادی آلبوم مقابلش رو ورق بزنه غافل از اینکه ما کی بودیم و چه داستانی داشتیم. اون ساکت بود و گوش میداد، بینش گفت: _ یعنی ما هم جزوی از تاریخ میشیم؟ بهش زل زدم و یک قورت لیموناد خوردم: _ ما همین الانم جزوی از تاریخ هستیم؛ داریم فردایی رو رقم میزدیم که مال دیروز بود و الان داخلشیم! اون تکرار کرد: _ ما داریم فردایی رو رقم میزنیم که مال دیروز بوده و الان داخلشیم... ساکت شدم و افسار بحث رو توی دستش گرفت: _ فردای تو چیه؟ به مسیر جاده و خطهای وسط جاده که تند تند رد میشدن خیره شدم، اون علامتهای قرمز هشدار و علائم راهنمایی رانندگی؛ من دارم برای چه فردایی تلاش میکنم؟ _ فردای من.. اون نامشخصه! شاید اصلا فردایی نباشه و هرچی که هست همین الانه.. دستم رو گرفت و آروم بوسهای پشتش کاشت: _ فردای تو؛ فردای منه. سعی کن فردا رو داشته باشی چون من به امید تو میگذرونم. تلخندی کردم و ساکت موندم؛ داری از کی صحبت میکنی زمانیکه دستور آوردن قلبم رو دادی و نمیدونی! وسطای جنگل گلستان به یک فرعی پیچید و من پرسیدم: _ بابلسر نمیریم؟ _ نه مطلقا؛ صرفا به باغ خودم میریم. اونجا دنجه، دریاچه داره و میوههایی که بهت روح میبخشه! توی سرم تکرار شد: روح.. روح! بعد نیم ساعت تا چهل دقیقه به یک دشت کوچیک بین جنگل رسیدیم؛ اون پیاده شد و من خوف کردم! به خودم که اومدم؛ برق اونجا روشن شد و کلبه دو نفره مقابلم نقش بست؛ خیلی دنج و کوچولو بود! منم جرئت کردم و پیاده شدم که کنارم اومد: _ مراقب باش؛ اینجا گراز و خرس داره! بخشی از خوراکیها رو برداشتم و اون چمدونم رو در دست گرفت؛ باهمدیگه از حصار چوبی کلبه رد شدیم و من دو پلهی مقابلش رو بالا رفتم، کلبه گرد چوبی! داخلش بسیار تمیز و زیبا بود؛ احتمالا اخیرا ازش استفاده شده که خاک نخورده مونده. یک تخت دونفره و سهتا مبل دو نفره؛ شومینه و اشپزخونه خیلی کوچیک با یخچال نیم قدی! نوشیدنی و پروتئینیها رو داخلش جا ساز کردم؛ هاکان به داخل اومد و چمدونم رو روی تخت گذاشت: _ حال داری بیدار بشی؟ لبخند زدم و کتری ذغالی رو برداشتم: _ بستگی داره با کی و تو چه حالی باشه! چمدونم رو باز کرد و یک شومیز نارنجی با شلوار آبیفیروزهای بیرون کشید: _ حدس زدم ندونی کجا میایم؛ پس خودم برات یکم خرید کردم. بپوش بیا.. اون رفت و من به سمت خریدش رفتم؛ لباسش اندامی و زیبا بود؛ زمانیکه پوشیدم به جذب و تنگ بودنش واقف شدم! موهام رو دم اسبی بستم و چشمام بخاطر کشیده شدن پوستم، کِش آورد و زیباتر شد! کتری رو برداشتم و جایی آب ندیدم که پر کنم؛ کمی روغن وانیل به خودم مالیدم و کفش اسپورت مشکی پام، پا به محیط بیرون گذاشتم! هوا سرد بود و الان آخر شبه؛ حداقل ساعت سه الی چهار! اون آتیش خوبی به پا کرده بود و من خودنمایی کردم: _ خوب شدم؟ نگاهش از بالا تا پایین بدنم چرخید و لبخند یک وری زد: _ بوی بدنت که دقیقا باب دلمه؛ لباستهم نشونم داد ترکیب خوبی داری! کتری رو تکون دادم: _ آب پیدا نکردم. بلند شد و به سمتم اومد: _ تا قشنگ به حال بیاد؛ بریم چشمه و آبش کنیم؟ _ اینجا چشمه داره؟ _ یک چشمه خیلی قشنگ! دست به دستش دادم و کی خبر داره که.. اون دلم بود که دل به دلش داد! بین برگهاش خشک قدم زدیم و آخرای پاییز هستیم! کم کم یک چشمه رو دیدیم و هاکان هولم داد: _ بدو. برو تجربش کن! حرفش رو درک نکردم و کمی به قدمهام سرعت بخشیدم که با دیدن نورهای کوچیک روی هوا، چشمام شکل قلب شد! اونجا کلی کرم شبتاب پرواز میکرد و منظره بینظیری رو به وجود آورده بود، تابش نور ماه مستقیم روی آب انعکاس داشت و مزین شده به صدای جیرجیرکها بود! چرخیدم سمت هاکان که دیدم توی تاریکی استتار کرده و نگاهش میدرخشه! دست تکون دادم: _ بیا ببینش؛ اینجا رو توی کارتونها دیده بودم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد_یک سکوت کردم و اون پایین پرید، کنارم اومد و ساندویچ دستم رو کشید که اعتراض کردم و روی زمین انداخت و لگدش کرد: _ عخی عزیزم.. گرسنه بودی؟ آخه دیدم غذا، زبونت رو خوردی! دست انداخت توی گردنم و خراشی داد که سوختم! دست روی زخمم گذاشتم و اشک به چشمام دوید؛ من عملا الان تو این لحظه هیچ قدرتی نداشتم! با غیض گفتم: _ چی میخوای؟ تو که داری ملکه میشی! یک تیکه از موهاش رو توی دستش پیچوند و زمزمه کرد: _ خب عزیزم بالاخره یک ملکه به حمایت پادشاهی هم نیاز داره. درسته که هرچی بخوام رو بدست میارم اما اگه همه جا بپیچه که پادشاه احساسی به ملکش نداره و صرفا اسم ملکه رو داره برام بد نیست؟ _ به من چه دخلی داره؟ خودت مُخَیّر هستی چه کاری بکنی و نکنی! جلوتر اومد و من چسبیدم به پنجره پشت سرم، توی صورتم فوت کرد و چشم بستم که خندید: _ موی دماغمی، یک ماماسیتای هرزهای! جات اینجا اضافیه دختر کوچولوی هورنی! اومدم باهات سنگهام وا بکنم که بعد جشن جای تو اینجا نیست و این دستور ملکه است! از من دور شد و موهاش رو مرتب کرد: _ البته که نمیزارم زنده بمونی که مشخص بشه کجا هستی و نیستی! خشم توی بدنم پیچید و نزدیک در شد، پس بالاخره از زبونم کار کشیدم و گفتم: _ برای جلسه دوم و سوم دیدار خودمون توقع رفتار بهتری ازت داشتم ملکه خانم.. ولی مثل اینکه خیلی درگیر آوردن قلب خواهر الهه قبلی بودی و متوجه نیستی این رفتار درستی نیست! چشماش سرخ شد و بهم خیره موند: _ من خیلی زحمت کشیدم و شیادی مثل تو نمیتونه درک کنه. به همه میگی الهه هستی و عرضه ریختن یک لیوان آب رو نداری؛ آخ اینجوری نگو که آدم زورش میگیره! خون روی گردنم خشک شده بود و حس منزجر کنندهای بهم میداد! اما با این حال جلو رفتم و انگشت خونی خودم رو کمی لیس زدم و طعم آهن توی دهنم پیچید: _ ملکه خانم، پرنسس عمارت؛ پرنسای سخت کوش! من الهه هستم، چه نشون بدم و چه نشون ندم! پس تمام قدرتهای یک الهه رو دارم و اینکه یک لیوان آب تا حالا نریختم؛ چون نخواستم بقیه بفهمن قدرت دریا رو توی دستام دارم! حداقل من پای حرفم و صداقتش میمونم، تو ببین واقعا با پادشاه صادقی؟! کنارش زدم و از اتاق خارج شدم، نصف اون ساندویچ رو خورده بودم ولی بازم کمی احساس گرسنگی داشتم. رقابت سر هاکان یا قدرت؟ این نامشخصه! توی اتاقم رفتم که دیدم هاکان داره با چمدونم بازی میکنه، ابرویی بالا انداختم و پرسیدم: _ سلام؛ جدید اومدی؟ زیپس چمدون رو بست و بلند شد: _ نه؛ اومدم و از پشت پنجره کتابخونه دیدمت؛ گفتم یکم تنها باشی. بریم؟ تعجب کردم: _ الان؟! _ آره؛ بریم دو روزه و برگردیم. ساکت موندم و سریع شارژرم رو برداشتم؛ این چه سفریه؟ سوار پاترول نقرهای شدیم و اون کمربندم رو بست و هیجان زده شدم؛ دو نفری! البته که کل مسائلات پشت سرم رو نادیده گرفتم و الان میریم سفر! پرنسا به ما ملحق شد و با هاکان صحبت کرد: _ منتظرم تا برگردی! و هاکان بیتفاوت گفت: _ همونجوری که دوست داری باشه رفتار کن، اینم به حساب قولی که داشتیم. پرنسا لبخند عمیقی زد و زمزمه کرد: _ عالی میشه. مطمئنم خوشت میاد.. اونها در مورد چی حرف میزدن؟ توجه نکردم و هاکان حرکت کرد. آدالارد رو تو لیست بایگانی گذاشتم و گوشیم رو به ضبط متصل کردم؛ آهنگ بِیسدار خارجی پخش کردم و هاکان زمزمه کرد: _ گلوت چرا زخمی شده بود؟ دست روی زخمم گذاشتم و جواب دادم: _ هربار تو من گاز گرفتی سریع خوب شد و نموند؛ خودم تست کردم و دیدم زخمم خوب نشد. اخم کرد و کنار یک مارکت ایستاد: _ پیاده شو! پیاده شدم و باهمدیگه دست توی دست وارد مارکت شدیم؛ چرخ خرید رو برداشت و از خوراکیها پر کردش، با هیجان منم هرچی دم دستم میومد برداشتم؛ البته که سوسیس و کالباس سرلیست اصلی بودن و هرکی نگاه میکرد تصور یک میز مزه رو از ما داشت. خریدهامون رو تموم کردیم و هاکان گفت: _ یک جوری خرید کن که نیاز نباشه به شهر برگردیم! _چَشششششم! بیرون اومدم و از پروتئینی، جگر، جوجه و گوشت خرید! خدایا من قطعا غش میکنم! به سمت بابلسر حرکت کردیم و باسرعت زیادی پیش رفتیم. توی ماشین از شدت سرعت و تاریکی هوا جیغ کشیدم و به بازوی هاکان چنگ انداختم: _ خیلی خوشحالم! لبخند عمیقی زد و دستم رو نوازش کرد: _ قراره خوشحالتر هم بشی انارکم! چیپس باز کردم و یک دونه خوردم و دوتا دونه بهش دادم؛ اون چیپس میخورد! ضبط رو کم کردم و از هاکان پرسیدم: _ هاکان؛ از تاریکی های خودت بهم بگو! چشماش برق زد و من این رو توی سیاهی شب به وضوح دیدم! یک برگکالباس لوله کردم و روش سس خردل ریختم، آروم گاز زدم و اون گفت: _ تاریکیهای من؛ بهترین دوستای منن! اونها راه رو به من نشون میدن؛ بُعدهای مخفی من رو نشونم میده و من با اونها رشد میکنم! یک برگ دیگه کالباس مرغ و پسته برداشتم و سریعتر جویدم؛ ماجرا هیجانی شد! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #صد نگاهی به بقیه جاها انداختم و کسی نبود؛ خب خوناشامها نگاه و گوشهای تیزی دارن و من آدمی نیستم که تو این وضعیت دم به تله بدم! _ جایی که هستم درسته، انتخابم درستتر و نیاز دارم که الان تنها باشم! کمی اخماش توی هم کشیده شد و صدای مردی از پشت در عمارت اومد: _ کسی اینجا هست؟ سفارشتون رو آوردم! به آدالارد پشت کردم و بزار فردا بشه باهات صحبت میکنم؛ الان نمیتونم! غذام رو تحویل گرفتم و آدالارد کنارم موند و زمزمه کرد: _ درکت نمیکنم؛ خیلی مودی هستی و اصلا نمیشه رو تو حسابی باز کرد! این رو گفت و غیبش زد؛ خب وایسا جواب هم بگیر! به کتابخونه رفتم و گازی به ساندویچم زدم و بین کتابها چرخ خوردم، روش کار اون خنجر و کاربردش چیه. بهار چی رو خواست ثابت کنم! چجوری دوباره ببینمش؟ از پشت پنجره خیره شدم به ماه و آسمون سیاهش، اون خیلی ژرف و عمیق بود! سس ریختم و گاز دیگهای زدم که صدای پرنسا رو شنیدم: _ تو باهاش رابطه خاصی داری؟ به اون دختر که بالای یکی از قفسهها نشسته بود خیره شدم و لقمه تو دهنم رو جویدم: _ نفهمیدم چی گفتی؟ حرفش رو تکرار کرد: _ تو با پادشاه رابطه خاصی داری؟ احساسی و اینا. اخم کردم و جواب ندادم؛ این یک جمله خصوصیه و من جواب ندارم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #نود_نه سر بلند کرد و لب روی لبم گذاشت؛ با دستش چنگ به اندامم زد؛ من دارم به خودم و افکارم خیانت میکنم! من رو گرفت و طاق باز خوابید، پیرهنش رو به ضرب از وسط باز کرد و من رو روی خودش کشید و زمزمه کرد: _ من رو مزه کن؛ دوست دارم ازم تغذیه کنی و ببینمت! چاقوی میوه خوری رو برداشت و به دستم داد: _ امتحانش کن.. میخوام ببینمت! صداش رگههای خماری داشت و من میل و عطش شدید به خوردن خونش؛ از کی تا حالا عاشق خون خوردن شدم و خبرندارم! تیزی رو آروم روی گردنش کشیدم و مشخصه دائم العمره ولاغیر زیر من وا نمیرفت که تیکه تیکش کنم! خونی که ای رگش بیرون ریخت؛ مجبورم کرد مثل یک وحشی بهش بچسبم و مزه کنم؛ اوه خدایا! شیرین مثل عسل بود! بالاخره نفس کم آوردم و از سینش جدا شدم، تیزی کوچیکی رو قلبش انداختم و مقابل چشمای اون که با لذت بهم خیره شدم بود؛ شروع به لیس زدن و خوردن کردم! بالاخره تموم شد و احساس سیری کردم؛ کنارش افتادم و تند تند نفس زدم! آروم پرسید: _ دوستش داری؟ به آینده فکر کردم؛ اینکه انتقام گرفتم و از بار سرخوردگی رها شدم.. _ خیلی دوستش دارم! بین دستاش اسیر شدم و از گرمای بدنش خوابم برد... از گرمای بدنش! . . چشمام رو نیمه باز کردم و زمزمه کردم: _ هاکان؟ اون رو پشتم احساس میکردم و با این حال جواب نداد، تکونش دادم و هوا تاریک شده بود: _ هاکان پاشو. بازم سکوت و تعجب کردم! چرخیدم که چیزی بگم ولی با جای خالیش مواجه شدم و اون پشت سریم فقط یک بالشت بود! دستی پشت گردنم کشیدم و آباژور کنار تخت رو روشن کردم که نامه زیرش چشمم رو زد. برداشتم و خوندم: _ برای یک مسئله میرم و برگشتم چمدون بسته باش؛ دوست دارم چند روزی با هم به سفر بریم و از مسئله های دورمون خلوت بشیم. بلند شدم و برق اصلی اتاق رو زدم، به سراغ کمد رفتم و بهتره بهونه دستش ندم! لوازم جانبی هم چیدم و از اتاق بیرون اومدم، گرسنمه! ساعت که با غذا خوردن نمیساخت و مجبورا گوشی برداشتم و زنگ زدم به بیرون؛ اینها میخوان من از گشنگی بمیرم! توی حیاط عمارت قدم میزدم بلکه ساندویچم برسه و یکی از پشت سر گفت: _ انتخابت رو نکردی؟ چرخیدم و بین چراغهای قرمز؛ آدالارد رو دیدم که سرک میکشه! با بدبینی پرسیدم: _ چه انتخابی؟ _ اینکه کجا باشی و چیکار کنی؛ الهه خانم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #نود_هشت اون قطعا نمیدونست من کیم ولاغیر اینقدر راحت با من نمیپلکید! از این موجود کثیفتر و نفرتانگیزتر دیده بودم؟ آره! همین موجود رو دو دهه پیش! یک چیزی توی سرم زنگ خورد و هی! پس اون چرا هنوز شیشهای هست؟ مگه نگه اینکه به ناحق خونی بریزن طبیعت اونها رو از والهان و شیشهای بودن محروم میکنه؟ پس... مغزم سوت کشید و من هاکان رو دست کم گرفتم! اون که مستقیم آدم نکشت؛ اون به وسیلهی یک آدم، یک آدم دیگه رو کشت! اون به من دروغ گفت؛ من به اون دروغ گفتم؛ پرنسا به اون دروغ گفت؛ و میشل و دیاموند هم به اون! اینجا عمارت شیشهای نیست... اینجا عمارت شیاطینه! شیاطین! اشکام بیمهابا میریختن و من در تلاش اینکه فقط یکم جیغ بزنم و نمیشه! یکم عزاداری کنم و نمیشه! حداقل یکم شمع روشن کنم و پخش صوت آیه برای خواهر جوونمرگم بزارم؛ اونم نمیشه! از همه بدم میاد؛ از خودم که مسخ اجبار ذهنی هاکان شدم! از خواهرم که میتونست من رو همونجا بکشه و نکشت! از میشل و دیاموند که من رو وارد این بازی کردن! از پرنسا که با حضور یهوییش باعث تلنگر به رابطه ما شد و من به خودم اومدم! از جام بلند شدم و صورتم رو با دست پاک کردم؛ از در بیرون رفتم و به سمت پذیرایی راه افتادم که صدای آدالارد رو شنیدم: _ بالاخره شانس همیشه نیست؛ ولی فرصت پیش میاد. هاکان قهقه زد و جواب داد: _ دقیقا... تو فکرش رو بکن! هم ملکه انتخاب کنی و هم الهه رو داشته باشی؛ وای اصلا قدرتش قابل توصیف نیست! و آدالارد با هشدار گفت: _ البته که من نشونهای از الهه بودن نشنیدم و ندیدم؛ ولی شاید! الهه باشه! پرنسا وسط پرید و گفت: _ پندار! این عروسی ماست و حضور تو به عنوان پادشاه گروه خودت واجبه! دوست دارم به عنوان ساقدوشم باشی و جام تبریکت رو باهام بکوبی! به دیوار تکیه زدم و شماها دارین روی خاکستر خانواده من جشن میگیرین! به اتاقم برگشتم و یکسراست سر پرساس رفتم؛ اون باید کمکم کنه! اون باید یک چیزی درونش داشته باشه! تا شب فقط با اون کتاب تمرین کردم و متوجه شدم همه قسمها رو نمیتونم کار کنم! در باز شد و دیدم هاکان با ظرف خوراکی اومد داخل: _ دلبر کوچیکم در چه حاله؟ هرکاری کردم نشد صورتم رو به یک حالی در بیارم و همونطور خنثی جواب دادم: _ تمرین میکنم! مقابلم نشست و به کتاب خیره شد: _ چی نوشته؟ من نمیتونم بخونم! بدون چشم برداشتن ازش زمزمه کردم: _ نوشته چجوری یک الهه میتونه از قدرتش استفاده کنه. به ظرف میوه خیره شد و جلو هولش داد: _ و تو میتونی انجامشون بدی؟ ساکت موندم و خودش جواب گرفت. با تاسف سر تکون داد: _ اشکال نداره انار قلبم؛ من میدونم که الهه نیستی و شانسی میتونی این کتاب رو بخونی. تو حتی توی کتابخونه نتونستی به عناصر دست بزنی و انرژی بگیری، پس مشخصه که الهه نیستی. من دوستت دارم و سعی میکنم ببینم اگه توانش رو داری جادوگری یاد بگیری! پلک نمیزدم تا نکنه یک جمله کوچیک رو از دست بدم و اون برای خودش جمله سرایی میکرد: _ و مثلا بتونی به اون درجه برسی که از نیروی من کمک بگیری و برای خودت هم عمر جاودانه درست کنی! مثل من بشی؛ که هیچ چیزی تحت هیچ شرایطی نمیتونه بکشت و برای همیشه محکوم به زنده بودنی! چشمام گشاد شد؛ اون محکوم به زنده بودنه؟! یعنی چی! به جلو خیز برداشتم و اون فکر کرد که آغوشش رو طلب میکنم، توی خودش حل شدم و از زیر گلو به ته ريشش خیره شدم: _ مثل تو عمر جاودانه داشته باشم؟ خندید و سر تکون داد: _ پس فکر کردی چرا پرنسا میخواد ملکه بشه؟ که عمر جاودانه داشته باشه. اگه بارها و بارها بمیره در لحظه بعد زنده میشه و فنا ناپذیر میمونه! سرم رو بوسید و اشکال نداره که؛ بجای یک دونه غول دوتا داریم و تفاوتش اینه که نحوه مرگ جفتش هم نامعلومه! صدای قلبش رو میشنیدم و کم بود.. سر کنار گوشم آورد و پرسید: _ خانومی اجازه میده یکم ببوسمش و انرژی بگیرم؟ ناخواسته میل به هاکان پیدا کردم و این چی بود! ته دلم احساس دلتنگی کردم و فقط میفهمیدم که میخوام از خونم بخوره! سر بالا آوردم و برخلاف عقلم گفتم: _ هرکاری دوست داری بکن عزیزم! گردنم رو نرم بوسید، جوشش خون رو احساس کردم و دست انداختم توی گردنش، خفیف گازم گرفت و دوباره صدای ملچ مولوچ! تحلیل رفتم و سست شدم؛ از صبح درست و درمون غذا نخورده بودم و الان فقط میخواستم زیر دست و پای هاکان باشم! روی من خیمه زد و دهنش رو جدا نکرد، چرا نمیتونم بر خلاف خواستهاش کاری بکنم؟! تمام اشتباهاتم از جلوی چشمام رد شد و من دست روی سرش گذاشتم و فشار کوچیکی دادم که کنار بره؛ حریصتر شد و وحشیانهتر میک زد! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #نود_هفت نفس عمیقی کشیدم و لرزون گفتم: _ برای اینکه مطمئن بشم نمیخوای این ازدواج رو توی سر من بزور جا کنی و عمیقا دوستم داری و دوستت دارم؛ بهم بگو هرچی هست و نیست رو به یاد بیارم که ببینم احساست بهم واقعیه و قبلا اجبار ذهنی نذاشتی که عاشقت بشم! جا خورد و حیرون پرسید: _ واقعا فکر کردی من دوست داشتن رو توی سرت جا کردم؟ نخیرم خانم! لوندی کردم و دست روی عضلههای بدنش کشیدم: _ خب آقایی که میگی نوچ؛ چرا بهم ثابت نمیکنی؟ لرز کردم و گردنم رو توی دستش گرفت: _ منکه میدونم این ها همه ناز و اطوار بعد پریودیته و فردا دوباره توی تخت همدیگه پیدامون میشه؛ ولی دل به دلت میدم و قبوله! عمیق توی چشمام خیره شد و زمزمه کرد: _ منکه از خودم مطمئنم انار خانم.. ولی بازم باشه... مکث کرد و یهو جدی گفت: _ به عنوان پادشاه بهت اجازه میدم هرچی هست و نیست رو به یاد بیاری! لبم رو بوسید و حالا من باید به تمام خاطره هام فکر کنم که ببینم کدوم تیکه بوده و حالا عوض شده! لبش رو بوسیدم و لبخند عمیق مصنوعی زدم: _ ولی با این حال باید ببینم به من توجه داری و همیشه حمایتم میکنی! _ تو مهمترین عضوی هستی که الان توی چشمام میدرخشه! گونم رو لیس زد و کمی حس گرفتم که در باز شد و پرنسا گفت: _ پادشاه؟ پندار اومده تبریک بگه. اسم رو توی سرم چرخوندم و پندار کی بود؟ برام آشناست! اون از اتاق بیرون رفت و آها بابا! همون آدالارد خودمون! البته بهتره من نرم و نبینه چقدر با هاکان رابطه نزدیکی دارم! هی بهار.. خواستی ازدواج کنی و مرگ بهت دادن! یاد بهار و قتلش افتادم که زانوهام سست شد و روی زمین افتادم! (( هاکان رو دیدم درست زمان فوت بهار؛ من رو تاب هُل داد و توی چشمام گفت: _ دختر کوچولو؛ شکلاتی که میدم رو میدی اون خانومه که داره کتاب میخونه بخوره و بعد از اینکه کامل خوردش؛ این چاقو رو محکم توی گلوش فرو میکنی! بستنی قیفی از دستم افتاد و مسخ دستور هاکان شدم، چاقو رو پشت عروسکم قایم کردم. توی ذهن بچگونه خودم خوشحال بودم که بالاخره از این چاقوی آدم بزرگها هم دستمه! به سمت بهار دویدم و با اشتیاق گفتم: _ آجی آجی؛ این رو از فرشتهها برای تو آوردم بخور! با مهربونی از من گرفت و مارک تافی چشمم رو زد؛ بازش کرد و پرسید: _ چرا خیره شدی به من شیطونک؟ با هیجان که قراره با اسباببازی آدم بزرگها بازی کنم؛ گفتم: _ هیچی بِخودا، میخوام بخوری و بعدش باهام بازی کنی! اون رو آروم جوید و من دیدم سرش به عقب صندلی خم شد و چشماش نیمه باز موند! چاقو رو در آوردم و نالید: _ انار نکن! به ندای قلبت گوش کن! و من بی فکر، فقط به این فکر میکردم که باید دستور اون آقا رو اجرا کنم! بدون حرکت افتاده بود و مینالید: _ انار به خودت بیا؛ نکن! از سرت بیرونش کن! و من خوشحال روی صندلی ایستادم؛ چاقو رو با دوتا دستام بالا آوردم و محکم به گردنش کوبیدم! خون توی صورتم پرت شد و با هیجان دوباره بالا آوردم و توی گردنش کوبیدم! از پشت یهو کشیده شدم و همون آقا خوشتیپه رو دیدم: _ آفرین شیطون کوچولو! حالا همه چیز رو فراموش کن و تصور کن یکی این دختره رو به قتل رسونده و تو هیچی یادت نیست! روی زمین فرود اومدم و با برداشتن عروسک کوچیکم؛ به سمت تاپ دویدم! )) نفسم حبس شده بود و رعشه به اندامم افتاده بود؛ من خواهرم رو کشتم؟! من بهار رو کشتم! بهقلم: خانم وکیل
-
ششمین همزاد پارت #نود_شش بدنم سرد شد و با چشمای یخی بهش خیره شدم: _ پس چرا من رو نکشتی و داری یک الهه پرورش میدی؟ موهای تو صورتم رو کنار زد و با سرمستی جواب داد: _ چون کتیبه الهگان رو نگاه کردم و اسم تو داخلش نبود! اگه بود اینجا نبودی انار سرخم! ابروم تیک گرفت و یک لنگش به بالا رفت، رسما گفت اگه زندم سر لطف و مهربونیش نیست؛ چون اسمم به عنوان الهه نبوده! بلند شدم و قدم زنون تا در رفتم؛ بازش کردم و به بیرون اشاره کردم: _ میخوام فکر کنم؛ تنهایی! بیحرف از روی تخت بلند شد و از کنارم گذشت: _ میرم به پرنسا سر بزنم! و خداشاهده پرنسا کم اهمیتترین بخش من بود! گوشیم رو برداشتم و یکراست به دیاموند زنگ زدم؛ اونها لوازم بهار جمع کردن و امکان نداره ندونن که اون کی بوده ولاغیر جمعش نمیکردن! پس میدونن من خواهرشم! جواب نداد و مقصد بعدی من؛ ویلای میشل شد. . . در ویلا رو محکم کوبیدم و صدا روی سرم انداختم: _ میشل! دیاموند! _ چیشده؟ چرخیدم و به میشل که کنارم بود خیره شدم و بی مقدمه گفتم: _ لوازم بهار کو؟ اونها توی اتاقش نبود! پرید اون طرف و در رو از داخل باز کرد که محکم کوبیدمش و وارد شدم! _ جمعش کردم چشم پادشاه بهش نخوره؛ بد کردم که اینجوری ناراحتی؟ بدو دنبالش راه افتادم و تقریلا جیغ کشیدم: _ چرا پادشاه نباید میدیدش؟ میشل ایستاد و چرخید به سمتم و با صورت برافروخته جواب داد: _ چون یک بار گفتم و تکرار میکنم؛ اون دستگاه کشتار الهگانه! دستور قتل خواهرت رو اون داد! به سینش کوبیدم و تمام خشمم فوران کرد: _ پس تو میدونی من کیم! میدونی و وقتی پرنسا به دروغ گفت قلب من رو آورده ساکت موندی؟ قصدت چیه؟ دستام رو خنثی کرد و خلع سلاح شدم که غرید: _ بله که میدونم خواهر کوچیکشی؛ این رو همون روزی که اولین بار دیدمت فهمیدم! فقط کفایت میکرد یک سر به اتاق های دیگه خونه بزنم و عکس خواهرت رو به چشم ببینم! توقع داشتی بیام جلو پادشاه که الان همه جا خبر عروسیش رو پخش کرده بگم: سرورم لطفا تامل کنین که مقتول اصلی توی عمارت داره حاضر میشه و تعلیم میبینه! ازش فاصله گرفتم و دستی بین موهام کشیدم: _ تو باید زودتر بهم میگفتی! و اون تقریبا فریاد کشید: _ بهت میگفتم که دنبال رازهای بعدش بیوفتی؟ خب بیا الان فهمیدی! حرفش رو توی هوا شکار کردم و چرخیدم سمتش: _ چرا روزیکه بهت گفتم توی آینده من چی دیدی پیچوندی؟ اون موقع نه ولی الان کامل میفهمم دروغ گفتی! تو اصلا از رابطه من و هاکان و احساسات بینمون چیزی نگفتی! دست و پاش رو گم کرد و پشت بهم کرد: _ یادم نمیاد چه روزی رو میگی! خندیدم و به جلوش دویدم: _ باشه اون روز رو یادت نمیاد؛ حداقل بهم بگو چه رازهایی نباید فاش میشد؟ این رو همین الان گفتی! من رو پس و عوضی بازی کردم؛ آره! عوضی بازی! میخوام کثیف باشم؛ مثل خودشون! و تا اون بخواد تحلیل کنه که اصلا همچین کاری میتونم بکنم؛ بلند فریاد زدم: _ من الهه کنونی؛ راه ورود به خونه و هر راه خروج از ویلا رو برای تو میبندم و شعلههای آفتاب همچون نگهبانانی بر دیوارها نظارت میکنند! متحیر سمتم چرخید و نور آفتاب روی زمین حرکت کرد! دور تا دورمون پر نور شد و با خشم و صورتی وحشتناک به سمتم اومد: _ تو واسه من قدرت نمایی میکنی؟ با ترس و لرز گفتم: _ ت.. تا نگی اون رازها چیه نمیذارم بری! شده من رو بکشی ولی بعدش خودت میمیری! عربده زد: _ چی رو میخوای بفهمی؟ هان! هـــــــان. _ همون چیزی که داری قایمش میکنی! محکم پَسَم زد و غرید: _ برو به پادشاه جونت بگو بهت بگه میزارم هرچی هست و نیست رو به یاد بیاری! ولی حق نداری دیگه پیش من برگردی؛ تو به تمام محبت و زحمات من خیانت کردی؛ احمق! دیگم از من چیزی نپرس که بیشتر نمیدونم! جا خوردم و چیشده! چرا باز هاکان؟ زمزمه کردم: _ من الهه کنونی خواسته خویش را پس گرفته و حفاظ موجود را خراب میکنم! . . به میسوا گفتم به هاکان بگه توی کتابخونه میخوام ببینمش و لباس زیبایی پوشیدم. به خودم کمی روغن وانیل زدم و آرایش کردم؛ من دل خوشی ندارم و دنبال راز میگردم؛ راز! در باز شدو هاکان مشتاق اومد داخل: _ زیبای قهروک من؟ باز نُنُر شدی و نازکش میخوای؟ با لبخند چرخیدم سمتش و توجه نکردم که قلبم توی دهنم نبض و ضربان داره: _ هاکان... و به پیشواز رفتم؛ محکم بغلش کردم و از این نقشه موقت متنفرم! گردنم رو بوسید و خندید: _ جون دلم؟ دیدی نمیتونی بدون من؟ خنده مصلحتی کردم و روی میز نشستم: _ میخوام بهت اعتماد کنم و درکت کنم؛ در رابطه با پرنسا.. لبم رو بوسید و خوشحال شد: _ تو الکی الکی که اعتماد نمیکنی! بگو چی شده! سر کج کردم: _ خب ازت صداقت میخوام تا متوجه بشم با من رک و راستی؛ پس منم باهات رک و راست میشم! _ باشه عزیزم؛ بگو چه صداقتی میخوای؟ بهقلم: خانم وکیل