رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

اتاقی از آن من

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    40
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط اتاقی از آن من

  1. چیزی نمی‌دانستم، سخت در حیران مانده بودم. از اطراف خود، آسمان، برگ‌ها، درختان و خدا پرسیدم آیا می‌توانستم؟ چیزی نمی‌گفتند. آه در خانه‌ی ما در این شهر غریب مادر من با گریه می‌خفت. آری، دانستم... .
  2. قرار گذاشته بودم بر خودم که دیگر این یک بهتر از قبلی شود اما دیگر فرصتی نیست تا این را ثابت کند. سال‌های اندکی گذشت و سال‌های اندکی مانده است. سلانه‌سلانه پیش می‌روم، دیگر نفس‌هایم به شمار افتاده است؛ گویی دیگر راهی جز ساعت‌ها تنهایی نمانده است تا به چیزی شکل‌دهی. چیزی که جز رهاسازی و آزادی قدرت نیست.‌.. . تا به آشوب سیاقی دهی... !
  3. حتی اگر زمان برگردد، خورشید هر چند در غروب فرو رفته باشد و شب به خود رنگ و لعابی از شب‌های آینده بگیرد، اگر غروبی با آنی از این دنیا دلنشین برآید که هرگز اتفاق نمی‌افتد، دیگر دل من شاداب نخواهد شد. می‌خواهم لذتی ببرم و خواه رنجی بکشم از این همه؛ دیگر از این زندگی گذرا حسی در من برانگيخته نمی‌شود دیگر دیر است، زمان زیادی می‌طلبد.
  4. شب دشت تاریک، عجب دلربا است! با اختران و ستارگان سفید هم‌کلام می‌شویم. اینک، زمانی است که پاییز از سر رسیده، در این دشت روشنای تیز سوسو می‌زند و «ما در امتداد حصارهای سرخ خموش پرسه می‌زنیم» و چشم‌های متحیرمان پرواز سرد پرندگان را دنبال می‌کند.
  5. مادرم، من آمدم با وضعی آشفته و دل‌نگران از مسیر طولانی با پیراهنی که دیگری چیزی جز تار و پود از آن نمانده است... . پیراهن طرح‌دار سفید رنگ که برایم بافتی! خیلی وقت است که رشته‌هایش ازهم گسسته است‌‌.
  6. ای گلی که برگ‌های سفیدت درون تاریکی مطلق می‌درخشد؛ گیسوان مادرم هرگز سفید نبودند. گل قاصدک، مادر گیس زردم را هیچ‌وقت نیامد... . ای ابر بارانی، بر فراز ما آیا می‌پلکی؟ مادر ساکت من بر هرکسی می‌گرید
  7. نام دلنوشته: کالبد مادرم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش مقدمه: «هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!» دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شده‌ام بگذار بهمن یخ‌زده نسیان مرا در کام خود فرو ببرد که او را خوشبخت نکرده‌ام! من به آن خیانت کردم از این رو که هیچ‌وقت خوشبخت نبوده است... .
  8. قدم‌های خشن باران را به چشم خود می‌بینم، دیگر چتر بالای سرم گذشت نمی‌کند؛ چکه می‌کند! «خشت نرم وجودم آوار می‌شود.» ای کاش باد این، سوی چشمانم را با خود ببلعد، روزی جان خود را از قفس تَن‌ها، سرد بیرون خواهم کشید و «به بلندای رشته‌کوه دلتنگی‌هایم اوج خواهم گرفت.» و خواهم ماند... . خواهم گذشت... . تا عمری ابدی!
  9. در این دقایق تنهایی ذهنم قدم زدن در آفتاب را، گذشتن از پرچین‌های عسلی را دل‌انگیز می‌دانم‌. صدای نرم قدم‌هایم هم‌چون باد ملایمی در چمن‌زار می‌پیچد، با این حال من، «برای همیشه در مرمر خاکستری» به خواب خواهم رفت.
  10. « اینک شمایان، جماعتی با چهره‌های مغرور و چشمانی شرربار!» که بر زندگی خود سرخوش می‌دهید به خانه‌هایتان بازگردید و همچنان سرخوش بمانید. آه و هیهات که هرگز نخواهید یافت جهنمی را! که جوانی و لبخند رهسپارش شوند.
  11. خودم را هم‌چون سرباز بی‌گناهی می‌پندارم «که در شادمانی عریان‌اش به زندگی نیشخند می‌زد.» در انزوای تاریک خود به خوابی ژرف و عمیق فرو می‌روم که سحرگاهان با سوت چکاوکان زنده خواهم گشت. گویی بر تن گلوله‌ای شلیک خواهند کرد و به تمناهای من جرعه‌ای سر بر نخواهند گشت تا رهایی شوم و حال دیگر نخواهم ساخت خود را مثل قبل و دیگر کسی از من سخن نخواهد گفت.
  12. روح و روانم را فرا می‌خوانم و پراکنده‌اش می‌سازم؛ می‌خوانم بر خود سرود خویشتن را و می‌پراکنمش؛ و به تماشای همتای نی علفی در علف‌های تابستان شتابان می‌روم. امید با من است تا مرگ هنگام از آن دست نخواهم کشید.
  13. وجود خویش را به عیش می‌گیرم؛ در این خانه‌ها، اتاق‌ها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس می‌کشم و این رایحه را به خوش می‌پندارم. این رایحه‌ها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت. دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست. دیگر بویی به مشامم نمی‌رسد، اینک می‌پراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر می‌آورد.
  14. اکنون برفراز چین و چروک‌های پیشانی‌‌ام، سپید می‌شود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است. امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم؛ دیگر حتی سهمی از بوسه بر لبانم جاری نیست، مگر آنکه مرا دوست بداری.
  15. عنوان: دیگر جوان نمی‌شوم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش مقدمه: در راستای خیابان در کنار صندوق پست غم‌نامه‌ای را از پرندگان سراغ می‌گیرم؛ در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند، گویی باید منتظر آمدن معجزه‌ای باشیم.... اما انتظار معجزه را بعید می‌دانم! پرندگان همه خیس‌اند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانی‌ام در حال گذر است، چیزی از آن نمی‌فهمم هنوز هم‌منتظر معجزه‌ای هستم. می‌دانم دیگر جوان نمی‌شم اما بازهم منتظر معجزه‌ای می‌مانم
×
×
  • اضافه کردن...