با اینکه در طول مسیر دامن بلند پیراهن نیلی رنگش را بالا گرفتهبود، قسمتهای انتهایی لباسش کاملاً گلآلود بود. عجله داشت که خودش را به کاروان دومان که برای شکار در غرب اسیمرنا* اردو زدهبودند، برساند. آخر سرش را با این کارها به باد میداد. مشغول دویدن با آن کفشهای پاشنه بلند بود و از میان گودالهای کوچک و بزرگ پر از آب میگذشت.
با ترس پایش را محکم بر روی زمین گذاشت تا بر اثر سرازیری و گل روی زمین سر نخورد.
تکهای از دامنش را که درون جویبار کوچک ایجاد شده بر زمین، رفتهبود را بیرون آورد؛ تمام حواسش به دامنش بود که ناگهان مچ پایش در یک گودال گل فرورفت و پیچ محکمی خورد. پوست لبهای خوشفرم گوشتی و صورتی رنگش را از داخل گاز گرفت و چشمهای خاکستری رنگ تیرهاش را با درد بر روی هم فشرد.
نالهی ضعیفی از مابین لبهای برهم فشردهاش خارج کرد و بدون توجه به گِلها، بر روی زمین نشست. قطرهای بر روی پوست گندمگونش نشست و او سرش را به سمت آسمان ابری بلند کرد تا منبع آب را بیابد.
قطرهی دیگری از روی برگهای سبزرنگ درختان سر خورد و دوباره صورتش را خیس کرد. شاخههای پر از برگ، قطرههای باران را لابهلای خود حفظ کردهبودند اما گاهی از مابین برگهای پهن، قطرهای سر میخورد و با بازیگوشی خود را به زمین میرساند.
سیمین صورتش را جمع کرد تا اگر دوباره قطرهای بر رویش چکید آماده باشد. آسمان ابری از پس آن همه شاخهی بلند که با برگهای کوچک و بزرگ آذین شدهبود به سختی دیدهمیشد.
سیمین بیتوجه به سنجاب کوچکی که با چابکی از کنارش گذشت و از روی تنهی درختی که با خزه پوشیده شدهبود بالا رفت، آستین لباس نخیاش را با حرص بر روی صورت خیس شدهاش کشید. شاید باید قبول میکدد امروز بدترین روز تولدی است که در طول این هجده سال داشتهاست. بیتوجه به صدای برخورد برگها که در اثر وزش باد ایجاد میشد، غرغر کرد؛ اما مواظب بود صدای بلندی ایجاد نکند. حیف که صدای نفس زدنها و تپش بالای قلبش قابل کنترل نبود، اگر میتوانست حتماً هر دو را تا به حال قطع کردهبود؛ صدای کلفت و زمخت مردان را که از فاصلهی نسبتاً دور شنید، بیقرارتر از پیش شد.
دستهای آغشته به گلش را به سمت موهای عسلی رنگش برد و دستهای از آن را به عقب هل داد. هم قسمتی از پیشانی و هم کل چتری جلوی موهایش به گل آغشته شد. با حرص به باران شب گذشته که کل جنگل را گلآلود کرده بود لعنت فرستاد و با دشواری بسیار از جایش برخاست.
پشت درخت پیری پناه گرفت، دستش را بر روی تنهی پر چینوچروک و سختش که از زمین تا کنار دست سیمین، توسط خزههای پر و سبزرنگ محصور شدهبود، گذاشت.
درست شنیدهبود، صدای زمخت مردی که خبر برخورد تیر به هدف را فریاد میزد؛ در آن لحظه برای سیمین، شبیه یک موسیقی لطیف بود. تمام وجودش چشم شد و به چادر مشکیرنگ و بزرگی که درست در رأس اردوگاه بنا شدهبود نگاه کرد. درست روبهروی درب چادر او را دید و به محض نگاه کردن ضربان قلبش بالاتر رفت. زمان و مکان از خاطرش رفته بود و تمام وجودش از شدت هیجان میلرزید. نگاهش با تلاقی به شخص مورد نظر، خیره ماند و لپهایش ناخودآگاه به سرخی گرایید.
دستهایش را بر روی تنهی پهن درخت گذاشت و خودش را کمی بالاتر کشید. محل اردوگاه پایینتر از محل ایستادن سیمین بود و این موضوع تسلط او را به محل تیراندازی بیشتر میکرد.
اینبار با دقت بیشتری نگاه کرد و چشمش را به دومان دوخت. مثل همیشه خز مشکی رنگی را بر روی پالتوی چرمش انداخته بود. در دل قربان صدقهای به آن مدل لباس پوشیدنش رفت، درست مثل همیشه سرتاپا مشکی پوشیده است. دومان دستی به ریش نسبتاً کوتاه مشکی رنگش کشید و سپس مشغول بستن مچبند چرم و قهوهای رنگش شد.
زمان و مکان از خاطر سیمین محو شدهبود و تنها دومان را میدید. به نظر برای تمرین تیراندازی آماده میشد. سیمین لب به دندان گرفت و کمی بیشتر خود را جلو کشید. پوست گندمی دومان در آن گرگومیش عصرگاهی تیرهتر از حد معمول به نظر میآمد.
سیمین قربانصدقهای به قد بلند و هیکل ورزیدهی دومان رفت. نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد به سختیاش میارزید که تا اینجا آمدهبود. تمام وجودش خواهان این بود که نزدیکتر بشود؛ اما ترس داشت. دومان دستی بر روی موهای مشکی رنگش کشید. سیمین با نگاه به رد اثر انگشتان دومان، مابین موهای خوشحالت و صافش، به وجد آمد و ناخودآگاهانه، مژگان بلند و فر خوردهاش را بر روی هم گذاشت.
با به خاطر آوردن صحبتهای مادر، لبخند ناخودآگاهش به پوزخندی تلخ بدل گردید و قلبش سرشار از حسرت شد.
او به این از دور دیدنها عادت کردهبود؛ اما همین را هم غنیمت میشمرد. آخر آن دختر رعیتزاده کجا و پسر آتحان پاشای بزرگ کجا!
اخبار اخیر دلش را پر از آشوب کردهبود. صبح دیروز که مادرش از نظافت عمارت پاشا برمیگشت، گفته بود که شایعاتی از احتمال وصلت دختر کوچک ارسلانبیگ با دومان در کل شهر پخش شدهاست.
آه بلندی از میان لبهایش خارج شد و به نگاه کردن ادامه داد؛ هنوز مشغول تماشا بود و گویی دومان، ندید دلبری میکرد. آیا واقعاً نمیدانست دخترک کم سنوسالی در گوشه و اطراف نگاهش میکند و قلبش نظیر گنجشک در دام افتاده بیقرار است که اینچنین تیر در کمان گذاشته و به سمت اهداف تمرینی پرتاب میکند؟!
زه کمان چوبی را طوری میکشید که سیمین انتظار داشت هر آن بشکند. لبهای گوشتی تیرهرنگش را بر روی هم فشرد و سپس صدای سوت پیکان بود که در گوش سیمین پیچید. سیمین گونهی صورتی رنگش را به درخت تکیه داد و با عشق نگاهش را به او دوخت. دومان با برخورد پیکانش در قلب هدف، لبخندی بر لبش نشست و چیزی به مرد جوان کنار دستش گفت که باعث خندهی هردو شد.
مرد جوان نیز با خنده، کمان خود را بالا آورد و نشانه گرفت؛ یکی از چشمهای عسلی رنگش را بست و لبهای باریک تیره رنگش را بر روی هم فشرد.
با برخورد تیر درست کنار محلی که تیر دومان نشسته بود، با خنده ژست گرفت و دستی به ریش بورش کشید.
سیمین با حسرت به حرکات دومان نگاه میکرد. دومان خندهی پرجذبهای کرد و محکم به پشت پسر کنار دستش کوبید که تعادل پسر را بر هم زد و قدمی به جلو برداشت.
سیمین هنوز در حال نگاه کردن بود که دومان دو سیاهچالهای که آثار خنده هنوز درونش هویدا بود چرخاند و جایی نزدیک او را نگاه کرد. از آن فاصلهی دور سیمین ریزنقش مطمئناً قابل دیدن نبود؛ اما انگار مایعی جوشان را از سر تا پای سیمین ریختند. به سرعت خود را کنار کشید و بیتوجه به گلآلود بودن دستهایش آنها را محکم بر روی دهانش فشرد.
مقدمه
صدای لرزش خلخالها، بوی خاکسترهای مرده، زنان دور آتش هیهیکنان درحال رقص هستند و مراسم منحوسی را اجرا میکنند.
کوبش تبلهای توخالی غبار مرگ را در آن هوای مسموم میپراکند؛ ماه قربانی دیگری برای ایل فرستاده است. صداها اوج گرفتهاند، خلخالها با شدت بیشتری در حال کوبش هستند و دود خاکستر قربانیان گذشته تصویر او را به نقش درآورده است. پیرزن جادوگر، قربانی فرستاده شده از پیرامون ماه را پیدا کرده است... .
رمان: سیمینآی
ژانر: عاشقانه، درام، تاریخی
نویسنده: مهسا فرهادی
خلاصه:
در ابتدای وجودش خلأ بود و آیندهی نامعلوم، در وجودش بانگ گرفتاری سر میداد. در حاکمیت قلب سودازدهاش انحصار یک نفرین؛ یا شاید یک موهبت از فراسوی ماه، سوسو میزد. محبوس شده در میان تارهای ریسمانی به نام تولا؛ بیخبر از سرنوشتی که او را به سوی طالعی شوم سوق میدهد. حقیقت ادراک و ارجعیت موسمی که برای رفتن تعجیل دارد؛ رفتنی که گریبانگیر وجودش خواهد شد.