به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
-
تعداد ارسال ها
35 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
دستاورد های Mahsa
-
چه قدر عالی که حداقل عشق میان این دونفر واقعیست. با بی میلی کنارشان نشستم و نگاهم به ساندویچ کالباس خشک شد. تکههای خیارشور که از گوشهی ساندویچ بیرون زده بود برایم دهن کجی میکرد. اگر میشد از زیر خوردنش شانه خالی میکردم، اما دو روز بود که درست غذا نخورده بودم و دیگر حتی برای سرپا ایستادن هم توان نداشتم. با بیمیلی ساندویچ را برداشتم، اما به محض گاز زدن بوی تند خیارشور در دهانم پیچید و حس کردم تمام محتویات معدهام در حال جوشیدن است. نمیخواستم غذا خوردن سعید و فرانک را زهرمارشان کنم، اما دیگر چارهای نبود. ساندویچ را روی میز کوبیدم و با دو از سالن خارج شدم. درون محوطهی آزمایشگاه، روی موزائیکهای سرد کنار باغچه نشستم و خیارشورها را از دهانم بیرون ریختم. چیزی برای بالا آوردن در معدهام نبود. صدای نگران سعید و فرانک از پشت سرم میآمد و من چقدر خود را شرمنده میدیدم که حتی توان سر بلند کردن نداشتم. از بچگی عادتم بود، به محض اینکه کمی فشار روحی تحمل میکردم معدهام ناراحت میشد. - سارا خوبی؟ قربونت برم چرا آخه اینطور میکنی با خودت؟ آب درون بطری که سعید به دستم داده بود را بر صورتم زدم و با همان حال نزار لب زدم: - من خوبم، شما برید غذاتونو بخورید، طبق معمول معدهام ناراحته. سعید اخم داشت. میدانستم به دنبال دلیل حال خرابم است، اما نباید میفهمید. چون مطمئن بودم ماجرا را به مهراب خواهد گفت و این به نظرم فعلاً کار درستی نبود. برای مهراب نقشهها داشتم. میخواستم خیانتش را در حضور خودش به صورتش بکوبم نه اینکه از سعید بشنود. و هنوز فرصت را مناسب این کار نمیدیدم. بهسختی لبم را به لبخند آذین کردم که باور کنند حالم خوب است. از روی موزائیکها برخاستم و سعید دستم را گرفت تا برای برگشتن به داخل آزمایشگاه کمکم کند. شرمندگی و حس ندامتم به قدری شدید بود که بغض کرده بودم. - سعید ببرش تو اتاق، یکم استراحت کنه بهتر میشه. حال بدنم هم از سرما به خود میلرزید و حس سرگیجه داشتم. با کمک سعید روی تخت فلزی تکنفره دراز کشیدم. چشمهایم را روی هم گذاشته بودم که حس کردم پتوی کلفتی روی بدن لرزانم کشیده شد. از احساسات و توجه برادرانهی سعید بغض کردم و ترجیح دادم چشمانم را بسته نگه دارم. - نمیخوای بگی چی شده؟ مهرابم دیدم، اونم حال خوبی نداشت. چتونه شماها؟ سکوت کردم. چه میگفتم؟ از خیانت رفیقش حرف میزدم تا توجیه کند. با ورود فَرانَک، فشارسنج به دست به داخل اتاق شش متری تاریک، خدارا شکر کردم که سعید دیگر حرفی نخواهد زد. فشار هوا را دور بازویم از روی بادی مشکیرنگ چسبان حس کردم. - قربونت برم چطور سرپایی تو؟ فشارت روی هفته. و منی که برای بار سوم در چند روز اخیر سوزش سوزن سرم را روی دستم حس کردم و هنوز دقیقهای از این حس نگذشته بود که ضعف چشمانم را ربود و به خواب رفتم.
-
*** «دو روز بعد» نفسنفس زنان آخرین کیسهی زباله را از داخل اتاق خواب خارج کردم و در گوشهی سالن چهل متری آزمایشگاه بر روی زمین گذاشتم. بالاخره بعد از دو روز کار، آزمایشگاه قابل استفاده شده بود. دیگر خبری از تارهای عنکبوت و گردوخاک نبود. سرامیک سفیدرنگ زمین از تمیزی نور را باز میتاباند و شیشههای آزمایشگاهی اینک شفاف و تمیز بر روی میز بزرگ میان سالن جلوهای از تمیزی را به نمایش درآورده بودند. کف دستم را بر روی پهلویم فشردم تا کمی از دردش بکاهم. عرق پیشانیم را با پشت دست پاک کردم. - کار اتاقها تموم شد، روتختیها رو هم پهن کردم. در نگاه و لبخند فرانک حس ترحم و دلسوزی را حس میکردم. ترحم برانگیز هم بودم. زنی افسرده، شکستخورده، تنها، هر کسی هم بود دلش به رحم میآمد. - خسته نباشی قندک. کار سالن و حیاط هم تمومه. فقط سعید باید بیاد اشغالهایی که از کف سالن و اتاقها جمع کردیمو ببره. سرم را آرام تکان دادم. بر روی صندلی چرخدار نسشته بودم و همزمان با فکر به دو روز گذشته و مهرابی که از او بیخبر بودم گوجه خورد کردن فرانک را نگاه میکردم. شاید بیش از حد فکر میکردم، میدانستم که باید کلید احساسم را خاموش و عقلم را بکار بیاندازم، اما به زمان نیاز داشتم. زمانی برای هضم و فروکش کردن احساسم. فرانک همزمان با تکان دادن دم موشیهای مشکی رنگ کوتاهش آشپزی میکرد. دلم تغییر میخواست، شاید اولینش کوتاه کردن موهایی باشد که مهراب عاشقشان بود. من احمق چرا برای دل او زجر نگهداری از این موهای بلند را به جان میخریدم؟ دلم میخواست تمامشان را به جرم دوست داشته شدن توسط مهراب اعدام کنم و در کوتاهترین حالت ممکن بتراشم. از پشتسر بلندای قامت فَرانَک را مینگریستم. فرانک درست نقطهی مقابل من بود. عاشق غذا، پر انرژی، شاد، زیبا. اما من حس میکردم با کوچکترین تلنگر خواهم شکست، حتی این اواخر برخلاف نظر همه خود را زشت میبینم. فَرانَک گوشهی سمت راست آزمایشگاه را به آشپزخانهای کوچک تبدیل کرده بود و با آن هیکل توپر شبیه زنان حامله مدام درونش آشپزی میکرد و به فکر رفع گرسنگیش بود. - کمرم خیلی درد میکنه. به نظرم امروزو استراحت کنیم. فردا هم روز خداست دیگه. فرانک در حالیکه قطهای از خیارشور را میجوید با همان دهان پر گفت: - آره بابا، اون سمندرای بدترکیب یه روز بیشتر صبر کنن، چه مشکلی داره؟ نمیدانستم به حرفش بخندم یا اخم کنم. چطور دلش میآمد به آن جانوران کوچک روبه انقراض توهین کند؟ سرم را با تأسف برایش تکان دادم و لبم را روی هم فشردم. منی که تا قبل از این هم میانهی خوبی با غذا نداشتم، با اتفاقات اخیر در عین حال که مدام از گشنگی ریسه میرفتم، اما حتی توان نگاه کردن به غذا را نداشتم و دل رودهام درهم میپیچید. - اون جونورهای بدترکیب که میگی یکی از نابترین گونههای خودشون محسوب میشن، نابغه. با خنده تکهای از کالباس را در حین خرد کردن درون دهانش گذاشت و با دهن کجی گفت: - من که فقط به خاطر تو اومدم، وگرنه که اصلاً از اون جونور زشت خوشم نمیاد. کار ما رو ببین توروخدا، چهارصد کیلومتر راه کوبیدیم تا اینجا اومدیم، واسه خاطر پیدا کردن مارمولک. دیگر توان جدی بودن نداشتم، حتی در سختترین شرایط هم مرا میخنداند. واقعا هم سخنش راست بود، اگر کسی میفهمید برای پیدا کردن سمندر چهارصد کیلومتر راه آمدهایم، قطعاً به عقلمان شک میکرد. - عجیباً غریبا، سارا خانوم داره میخنده. چه پدیدهی نادر و کمیابی. صدای سعید بود که بیل به دست در قاب درب ظاهر شده بود. به نظر کار باغچهی کوچک، در محوطهی حیاط آزمایشگاه را تمام کرده بود. لبم را از داخل گاز گرفتم که خودم را کنترل کنم. - سعید میکشمتا، انقد به من گیر نده. صدای خندهی هر دو که بلند شد با لذت به دوستانم نگاه کردم. اینان چه گناهی داشتند که باید بداخلاقیم را تحمل میکردند؟ متهم اصلی کس دیگری بود، نه این دو نفر که فقط به خاطر تنها نماندن من راهی این سفر شده بودند. سعید با همان چهرهی خندان بیل را پشت در فلزی و شیشهای قهوهای رنگ آزمایشگاه گذاشت و وارد سالن شد. صدای خندههایشان کمکم فروکش کرد. فرانک ساندویچها را بر روی میز غذاخوری فلزی گوشهی سالن گذاشت و همزمان گفت: - بچهها بیاین که خیلی گشنمه. پشت چشمی برایش نازک کردم و با همان کمردرد مضحک از پشت میز آزمایشگاه برخاستم. - آخی بمیرم برات، تو که در حین درست کردنشون به اندازهی یه ساندویچ کامل کالباس و خیارشور خوردی. بازم گشنته؟ دوباره هردو خندیدند و سعید با عشق به فرانک که ساندویچش را با ولع گاز میزد نگاه کرد.
-
با صدای آرام زمزمه کردم: - باید اینجا رو تمیز کنیم. صدای آمیخته با خندهی سعید، دوباره در کل سالن اکو شد. شاید به خاطر تن صدای بلندش بود که صدا را اینطور بازپخش میکرد. - سارا خانوم بالاخره شروع به حرف زدن کرد. به والله یادمون رفته بود صدات چطوره. اخم کمرنگی بر پیشانیم نشست و انگشت خاکگرفتهام را روی انگشت دیگرم لغزاندم تا پاک شود. - اذیتش نکن دوستمو، به جای این حرفها برو از پشت ماشین کنسروها رو بیار که دلم داره ضعف میره. سعید حق داشت، از تهران تا خود اینجا را در سکوت بودم. بیشتر افکارم حولمحور مهراب میگشت و با هر مرور سوالات، جوابی برایشان پیدا نمیکردم. چشمهای سنگین شده برای خوابم را یکبار باز و بسته کرده و خطاب به سعید گفتم: - سربهسرم نزار توروخدا، حوصله ندارم. صدای خندهی سعید سوهان روحم شد و پشت چشمی برایش نازک کردم. حق داشت، او که نمیدانست بین من و مهراب چه گذشته که اینگونه در وجود خودم مچاله شدهام. بر روی صندلی چرخدار پشت میز نشستم و ترجیح دادم سکوت کنم. حوصلهای برای شوخی و خنده نداشتم. شاید سعید نیز چشم و ابرو آمدن فرانک را دید که دیگر پی حرف را نگرفت و برای آوردن کنسروها سالن را ترک کرد. فَرانَک با لبخند مدام سالن را بالا و پایین میکرد. شیشههای استوانهای شکل زیر انگشتان تپلش زیرورو میشدند. چه زود تمیزکاری را شروع کرده بود. شیشههای خاکی آزمایشگاهی روی میزهای سفیدرنگ که دورتادور سالن را اشغال کرده بودند را مرتب میکرد و سامان میداد. صدایش رشتهی افکارم را پاره کرد: - چند روزه میپرسه که چرا حالت خوب نیست و بیحوصلهای، بیشتر از این نمیتونم ازش مخفی کنم. چرا نمیزاری بهش بگم با مهراب حرف بزنه؟ هر چی باشه اون دوتا زبون هم دیگه رو بهتر میفهمن. با کلافگی پیشانیم را میان انگشتانم فشردم. دندانهایم ناخودآگاه از حرص روی هم فشار میآوردند. بغضم را قورت دادم و با صدایی که یأس و ناامیدی درونش بیداد میکرد، لب زدم: - آخرش که چی؟ چیزی که دیدم کاملاً واضح بود فرانک. مهراب بهم خیانت میکنه. طلاق بهترین راهه. گوشهی لبهایم به پایین کشیده شد و چیزی گرم درون چشمم جوشید. - دستشون تو دست هم بود. خودت میدونی مهراب واسه هر کی از راه برسه احساسات خرج نمیکنه. من لبخندشو دیدم، یه احساس قوی بینشون بود، من حسش کردم. قطره اشکی که از گوشهی چشم فرانک پایین چکید از نگاهم دور نماند. کف دستان یخ کردهام را با کلافگی بر روی صورتم کشیدم. نه، نباید اشک میریختم. مگر نه اینکه من به تنهایی عادت داشتم؟ حال هم اوضاع تفاوت آنچنانی نداشت. فکر میکنم هیچوقت احساسی درکار نبوده. من به این حذف شدنها عادت داشتم. منی که در پانزده سالگی پدرم ترکم کرد و در بیستوپنج سالگی خدا مادرم را پیش خود برد. و من تبدیل به یک زن قوی شدم. زنی که حالا در سن سی سالگی، آنقدر قوی هستم که خیانت مهراب را نیز دوام خواهم آورد. اصلاً من کجا و عشق کجا؟ من همین جانوران بیزبان را به عشق و عاشقی ترجیح میدهم. تصمیمم جدیست، از حالا تمام تفکراتم، احساساتم و حتی زمانم مختص به حیوانات است. لااقل خیالم راحت است که خیانت نمیبینم. با بیحوصلگی نگاه از تیلههای عسلی رنگ فرانک گرفتم. لبهای باریک قرمز رنگش برای صدا زدنم باز شد، اما نمیدانم چه حس کرد که بیخیالم شد. شاید فهمید اگر بیش از این حرف بزنم پیش سعید هم رسوا خواهم شد که دیگر پا پیچم نشد. کیسه خوابی که سعید به تازگی به داخل سالن آزمایشگاه آورده بود را برداشتم و بی هیچ حرف اضافهای در گوشهای از سالن درون کیسهی خواب دراز کشیدم. با اینکه گرسنگی و ضعف جسمم را تضعیف کرده بود و دل و رودهام را درهم میپیچاند، اما ترجیح دادم قبل از خوردن غذا کمی استراحت کنم. خستگی راه دور و سفر آن هم با ماشین، علاوه بر خستگی روح، جسمم را نیز ضعیف کرده بود. بهقدری ضعف داشتم که حتی توجهی به خشکی لبهایم نکردم و جسم بیجانم میزبان خوابی آشفته و ناآرام شد.
-
باد سرد قطرات باران را با ضرب بر سر و صورتمان میکوفت و دیدن نمای سفید رنگ آزمایشگاه را برایمان دشوار کرده بود. فروردین در نظرم، همیشه زیباییهایش را در دل غرشهای آسمان مینهاد. در دل برگهای ظریف سبز و تصویر شکوفههای کوچک بهاری که حس زندگی داشت. فروردین همیشه برایم شبیه مهراب بود. همان حس شیرین باهم بودن، همان طراوت، همان لطافت... . همیشه از خود میپرسم، چه چیز کم داشت؟ مگر نه اینکه بهار زندگیش بودم؟ عشق بینمان چگونه آلوده به خیانت شد؟ با همین افکار از درب ورودی، وارد سالن آزمایشگاه شدم و نگاه خستهام اطراف را کاوید. فضای تاریک آزمایشگاه همزمان با صاعقه روشن و خاموش میشد. در نگاه اول تار عنکبوتهایی به چشمم آمدند که سرتاسر سقف سالن را فرا گرفته بودند. لبم را از داخل به دندان کشیدم. چیزهای جالبی در مورد این آزمایشگاه نشنیده بودم و این فضای سنگین، برایم دلهرهآور بود. امید، یکی از همکاران دوران دانشجوییام بود که برای اولین بار چند سال پیش برای تفتیش یک گونهی نادر جانوری به این منطقه اعزام شده بود. او میگفت از روستاییان شنیده که به هیچ عنوان وارد محوطهی یتیمخانهای که چند کیلومتری با آزمایشگاه فاصله داشت نشوید. میگفت یتیمخانه در تسخیر ارواح است و حتی گاهی صدای نالههای کودکانه از آن مکان شنیده میشود. پوزخندی ناخودآگاه از این خرافات بی سروته بر لبم نشست و همزمان با روشن شدن موتوربرق بزرگی که سعید به راهش انداخته بود لاینهای نوری خاکگرفتهی سقف نیز روشن شدند. فَرانَک با روشن شدن چراغها همچون دخترکان کوچک بالا و پایین پرید و جیغجیغ کنان گفت: - خداروشکر، روشن شد سعید بیا تو. در نگاه اول به نظرم آزمایشگاه مجهزی آمد. کمی کوچکتر از آزمایشگاه تهران بود، اما کارمان را پیش میبرد. - خیلی سخت روشن شد. فکر کنم نصف دستگاهها از کار افتادن. صدای مردانهی سعید بود که در فضای نیمه خالی سالن پژواک کرد و سپس قامت بلندش در قاب در ورودی پدیدار شد. فرانک با سرخوشی اطراف را میکاوید. ذوقزده به سمت میز آزمایشگاهی میانهی سالن یکدست سفید، پوشیده از خاک رفت. همزمان با کنکاش دستگاهها و شلنگهای فنر مانندی که به آنها متصل بود گفت: - چقدر خفنه، فکر کنم یه چند سالی میشه کسی اینجا نبوده. لبهی پالتوی بلند مشکیرنگم را بهم نزدیک کردم. تقتق کفشهای مشکیرنگ پاشنه کوتاهم بر روی سرامیکهای سفید با صدای بلند موتور برق که از محوطهی بیرون سالن میآمد همنجوا شد. کنار میز ایستادم. ذرهای از شورونشاط فرانک را در وجود خود حس نمیکردم؛ تنها به نشانهی رضایت لبخند محوی زدم و انگشتم را بر روی سرامیک سفیدرنگ، میز بزرگ میانهی آزمایشگاه کشیدم. رد انگشتم بر روی میز برجا ماند. چقدر دلم میخواست کسی دل غبار گرفتهام را اینچنین خاکروبی کند.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
مقدمه کرانهی تاریکی در گسترهای بیانتها دخترک را احاطه کرده بود. از میان ل*بهایش صداهایی ناشناس و بیمعنی در دل کوهستان منعکس میشد. ترکیب جیغ و ترس، فریاد و درخواست کمک در پژواک صدایش نهفته بود و میدوید. کلمات گریخته بودند و جملات در پس ذهنش خاک میخوردند. تاریکی کوهستان آن شب میزبان سایهها بود و سپیدی بلند پیرهنش ترکیبی متضاد با سایههای وحشت داشت. چپ و راست، پشتسر و پیشرو، همه جا حضورشان حس میشد. و بالاخره حملهور شدند و تنش میزبان زخمیهای کشندهای شد که از میانشان قطرات مرگ میتراوید. *** (مکان آزمایشگاه در این اثر خیالی و ساختهی ذهن نویسنده است) گنبد آسمان، آرام آرام بزم و رقصی با سرخی غروب و کبودی پنبههای بارور برپا کرده بود. تلفیق اتمام روز و شروع باران شبیه ذهنم مغشوش مینمود. رعد اولین صاعقهی سپیدش را بر پیکر کوهستان کوبید. پر سروصدا و ترسناک. صدای ضبط، آهنگ ملایم و باران و فضای آرام کوهستان برای همسفران عاشقپیشهی همراهم، فضای احساسی ایجاده کرده بود. شیشهی ماشین کوهستان پیما را پایین کشیدم. دستهای درهم گره خوردهی سعید و فرانک در پیش چشمانم حسی شبیه سربار بودن را در وجودم به غلیان انداخت. گسترهی سبز تپههای پیوسته در پشت لنز دوربینم طراوت بهار داشت، اما قلب و عقل من در میان تاریکی وجودم و تصمیم جدایی درهم میلولیدند. تصمیمی که به تنهایی گرفته بودم. یک شات دیگر؛ صدای شاتر و ریزش دانههای باران درهم آمیخت. نگاه مشکینم محو تپهی پر از گل و سبزیه روبهرویم بود که صدای خندهی نرم و ریز فرانک دوباره بر حس سرخوردگیم دامن زد. روی صندلی جابهجا شدم؛ انگشتان ظریف و کشیدهام دوباره بر روی شاتر لغزید و تصویر رعد سپید که در فاصلهای نسبتاً دور میهمان کوهستان شد را ثبت کرد. باد سرد در قاب پنجرهی ماشین خاکی رنگمان پیچید و طرهای بلند و مواج از موهای به رنگ خرمایم را به بازی گرفت. رشتههای رقصان در دست باد را از صورت گندمگونم کنار زدم و تصویر دیگری از کوهستان نیمهبرفی ثبت کردم. مقصدمان نزدیک همان کوه بود، محلی برای بازیابی گونهای روبه انقراض از سمندر کوهستان آسیایی. و شاید یک بهانهی کاری برای دور شدن از زندگی که در تاریکی خیانت و جدایی دستوپا میزد. فرانک میگفت توهم است، شکاک و بددلی را از قلبم دور کنم و با مهراب حرف بزنم. پوست خشکی از لبهای برجستهام کندم و از به یادآوردن خاطرهی تلخ روزی که مهراب و دختر ناشناسی را در کافهای نزدیک محل کارش دیدم، ابروهای مشکین و پرم را درهم کشیدم. جادهی خاکی رفتهرفته به گل تبدیل میشد و راه روبه اتمام بود. زمانی که بینی کوچک و کمی گوشتیام از سرمای هوا یخ زده و بی حس شد شیشه را بالا کشیدم. گویا طبیعت کوهستان با راه نیمه رفتهمان سر سازش نداشت. جیپیاس ماشین یک کیلومتر راه را نشان میداد. همان ایستگاه آزمایش جانورانی که کسی برای رها شدنش دلیل نداشت. ایستگاهی با یک دهه قدمت که تاکنون نتوانسته بود مسافرانی ساکن برای چند ماه متوالی داشته باشد. وقتی نام ایستگاه بازیابی غرب را شنیدم به نظرم فرصت خوبی آمد تا کمی فاصله بگیرم. این ایستگاه برای من نه فقط کار، بلکه حکم پناهگاهی را دارد که از همه چیز به آن فرار کنم. جاده کمکم بهنظرم بسیار لغزنده میآمد. طوریکه لاستیکهای آجدار کوهستان پیما نیز نمیتوانست جلوی سر خوردن ماشین را روی گل بگیرد. نگرانی آرام بر چهرههایمان خزید، اگر به آزمایشگاه نمیرسیدیم باید شب را در ماشین سر میکردیم. شاید برای یک جانورشناس خوابیدن در ماشین میان کوهستان سرد امری طبیعی باشد، اما نادیده گرفتن خطر با عقل جور درنمیآمد. صدای آرام فرانک نگاهم را از طبیعت گرفت و بر نگرانیم دامن زد: - سعید، چرا نمیرسیم؟ بارون داره شدید میشه. هنوز دقیقهای از سخن فرانک نگذشته بود. هوای گرگومیش روبه خاموشی میرفت و حتی مهتاب زیر ابرها پنهان بود که در کمال ناباوری ساختمان آزمایشگاه پیش رویمان در پشت یک تپهی کوچک و فاصلهای نسبتاً نزدیک پدیدار شد. ماشین با سرعت بسیار پایین و سرخوردنهای مداوم بالاخره خود و ما را سالم به ساختمان رساند. با ورود ماشین به محوطهی آزمایشگاهی که درست در پایهی کوهستان بنا شده بود قلبم آرام گرفت.
- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
بسمه تعالی نام اثر: نیمه زنده ژانر: معمایی، علمی تخیلی، ترسناک خلاصه: داستان سفری طولانی که هدفش بازیابی و بقا بود. من رفته بودم که تحلیل کنم؛ بازیابی کنم و زندگی ببخشم. نامش را قسمت نمیگذارم، تقدیر هم نمیتواند باشد. شاید نیرویی پنهان و ناشناخته من را به آن محل کشاند. نیرویی که مرا صدا میزد، نیرویی که کمک میخواست. من نه ناجی بودم، نه قهرمان. من یک زن در میانهی تاریکی بودم. تاریکی که زندگیم را احاطه کرده بود؛ تا فرار را برقرار ترجیح بدهم. فراری که هزینهاش سقوط بود؛ فرار از تاریکی و سقوط به اعماق خلأ، جایی فراتر از تاریکی، جایی که نفس کشیدن هم هزینه دارد.
- 5 پاسخ
-
- 4
-
-
پارت ۲۶ پس از آن افشاگری که در کتابخانه داشتند، دیگر خواب به چشم دومان نمیآمد. ذهنش درگیر آن دختر عجیب بود. یعنی واقعاً مادرش برای دور کردن او از آلماخاتون چنین لقمهی چربی برایش گرفتهبود؟ از تصور چهرهی دخترکی که حتی نامش را نمیدانست، لبخندش داشت عمق میگرفت که ناگهان صدای گریهی بلندی از راهروی مجاور اتاقش که محل اقامت خواهرش در آن قرار داشت به گوشش رسید. صدای سیمین که با گریه نورگل را صدا میکرد، شناخت و هراسان به سمت صدا پا تند کرد. بانگ کوبیده شدن درب، راهروی خالی را پر هیاهو نمود. با دیدن سیمین در آن وضعیت به سرعت خود را به او رساند. توجهاش تماماً به صدای نفس کشیدن سیمین بود که به سختی خارج میشد. با نگاه کنترل شده به پیکر سیمین که در آن لباسهای نازک میلرزید خود را به او رساند و دلیل این احوالش را جویا شد؛ اما سیمین بدون آنکه متوجه حرف دومان باشد باری دیگر نورگل را صدا کرد و چشمان پر هراسش بستهشد. دستان دومان حلقهای به دور بدن سیمین تشکیل داد و سرمایی دلنشین از برخورد دستش با آن پیکر لرزان در وجودش ریشه دواند. نگاهش با ترس در صورت سیمین چرخخورد و لحظهای به لبهای بیرنگش خیره ماند. با دیدن نفس حبسشدهی سیمین، سراسیمه او را بر روی زمین خواباند و باصدای بلند آیمان را فراخواند. صدای دادوفریاد دومان چندی از ندیمهها را به راهرو کشاندهبود. نورگل باترس و تعجب گریهکنان سیمین را صدا میکرد. آیمان نیز از دیدن سیمین در آن وضعیت دستهایش را بر روی صورتش گذاشتهبود و هراسان بیقراری میکرد. دومان چندبار به صورت سیمین سیلی زد و سعی در به هوش آوردنش داشت. نفس حبس شدهی سیمین و صدای گریههای بلند نورگل اعصابش را به هم ریختهبود. آیمان با لرز به اتاق رفت و پارچ آب بلورینش را آورد و به دست دومان سپرد. امید داشت با ریختن آب بر صورتش، هوشوحواس سیمین برگردد. دومان آب خنک درون پارچ را بهیکباره بر روی صورت سیمین ریخت، با این کار صدای نفس بلند سیمین دوباره در راهرو پیچید و باعث شد تمام حاضرین نفسی از سر آسودگی بکشد. نورگل با شنیدن صدای نفسکشیدن سیمین اشکهایش را پاک کرد. با قربانصدقه و در حالت نشسته به او نزدیک شد. چشمهای سیمین نیمهباز بود؛ اما توان تحلیل موقعیتش را نداشت. دومان با شنیدن صدای نالهی او باری دگر جسمش را بر روی دستهایش بلندکرد و او را به داخل اتاق برد. قلبش از این نزدیکی بیقراری میکرد، طوری که توان چشم گرفتن از صورت رنگپریدهی سیمین که چیزی از زیباییاش نکاسته بود را نداشت. در همین حین سیمین با ناله خطاب به آن دستهای سیاه رنگ که در کابوسش جولان میدادند، گفت: - و... ولم کنین. نور...گل کمک. نور... گل... . اخمی عمیق از نالههای سیمین بر پیشانی دومان نقش بست. دستهایش از سردی تن سیمین سرد بود و بدن خیس سیمین آستین لباسهایش را نمناک کردهبود. آیمان ملحفهی مرواریددوزی شدهی خودش را کنار زد تا دومان سیمین را درون تخت بگذارد. دومان، جسم لرزان سیمین را روی تخت رها کرد و گفت: - گرمش کنین. با گفتن این حرف نگاه آخر را به او دوخت و صدای «ولم کنین» گفتن سیمین در گوشش چندین و چند بار نجوا کرد. با همان اخمهای درهم بیرون رفت و با دیدن هیاهوی پشت درب، تمام حرصش را برسر ندیمههای بختبرگشته خالی کرد و فریادی کشید. تمام ندیمهها با ترس به اتاقهایشان فرار کردند. چشم چرخاند و اطراف را از نظر گذراند. برایش سؤال لاینحلی بود که سیمین آن موقع شب بیرون اتاق چه میکرد و کجا رفتهبود. با اخمی غلیظ عزم رفتن کرد تا بفهمد کسی سیمین را در آن اواخر بیرون دیدهاست یا خیر که پایش بر روی زمین خیس لغزید. فکری غلط در ذهنش در حال شکلگیری بود که عصبانیتش را به اوج میرساند. مسیری که قطرات آب بر روی سنگهای براق کف راهرو ایجاد کرده بودند را دنبال کرد. رفت و رفت و رفت، تا به باغ پشت عمارت رسید. از تصور مورد آزار قرار گرفتن سیمین شقیقهاش نبض گرفت و وارد باغ شد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که روپوش حریر سپیدرنگ سیمین را بر روی زمین دید. ناباورانه آن را برداشت و با حرص درون مشتش فشرد. تفکراتی که در ذهن داشت با چیزهایی که دیده و شنیدهبود مطابقت داشت. این خیال واهی، جنونی بیسابقه را درون وجود دومان نمایان میساخت. چهرهی سیمن از نظرش گذشت و دندانهایش با حرص بر روی هم لغزید. *** صبح بود، سیمین با کمک نورگل لباسهای گرمی به تن کردهبود و حال در تخت خودش به خواب فرو رفتهبود. از ترس و تبی که در وجودش بیداد میکرد نالهای سر داد. نورگل با عذابوجدان از اینکه چرا مراقب خواهرش نبوده، بالای سرش نشسته بود و مدام از خود سوال میپرسید اصلاً کی این اتفاق برای خواهرش افتاد؟ هر چه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید و این برایش بسیار عذابآور بود. آیمان که پس از آن اتفاق پس از ساعاتی بهتازگی روی تختش به خواب رفتهبود با صدای کوبش در اتاق از جایش پرید. نورگل به سرعت از کنار سیمین بلند شد و در اتاق را گشود. با دیدن جواهر پشت در اتاق با ادب فراوان کناری ایستاد تا جواهر داخل شود. جواهرخاتون با دیدن وضعیت آشفتهی آیمان با همان تکبر خاص خود بهسوی دخترش رفت و با ابروی بالارفته گفت: - این چه وضعیتیه؟ آیمان دستی بر موهای ژولیدهاش کشید و گفت: - م... مادر من تا صبح بالای سر سیمین بودم. به همین خاطر... . - سکوت کن، دخترهی ابله! بهخاطر مریضی یک ندیمه به این وضع دچار شدی؟ واقعاً عذابآوره. آیمان با بغضی خفهکننده سرش را پایین انداخت و نورگل با حرص دندانهایش را بر روی هم فشرد. نورگل با شنیدن دوبارهی صدای نالهی سیمن بیتوجه به جواهر و آیمان به سمت اتاقک مشترکشان رفت و کنار تختش نشست و دستهایش را درون دستش فشرد. جواهر پشت سر نورگل به سمت اتاقک رفت و نگاهی به سیمین غرق در خواب کرد و گفت: - نفهمیدین چطور به این وضع افتاده؟ آیمان نیز کنار مادرش ایستاد، نگاهش را به سیمین دوخت و گفت: - شب گذشته سیمین برام کتاب خوند و من خوابیدم بعد از چند ساعت با صدای داد و فریاد از خواب بیدار شدم. وقتی بیرون رفتم دیدم سیمین تو... تو بغ... ل دومان بیهوش افتاده و... . جواهر از شنیدن حرف آیمان چشمهایش به گشادترین حالت ممکن درآمد و گفت: - یعنی دومان و اون دختر... . خندهی کجی برلبش نشست و تا خواست حرفی بر زبان بیاورد باری دیگر درب اتاق کوفته شد و اینبار دومان وارد اتاق شد. جواهر با دیدن دومان لبخندی زد و گفت: - سلام پسرم، چرا آشفتهای شیرمرد من؟ دومان دستی به موهایش کشید، آنها را به عقب هل داد و گفت: - از بیخوابیه. جواهر لبهایش را برهم فشرد و با مهربانی به سمت دومان رفت. قدش را بلند کرد تا لبش به پیشانی دومان برسد، سپس بوسهای بر پیشانی او نشاند و گفت: - اشکالی نداره پسرم، همین الان میگم یه دمنوش برات حاضر کنن. سرش را به سمت ندیمهاش چرخاند و ادامه داد: - فخریه، سریع باش. ندیمه با سرعت دستور جواهر را اطاعت کرد و بیرون رفت. دومان به سختی خود را از دست جواهر آزاد کرد و با اعصابی آشفته گفت: - درد من با دمنوش درست نمیشه. اگه میخوای حال من خوب باشه به شوهرت بگو اورهانو برگردونه سر کار. جواهر یکه خورد و با تعجب گفت: - این چه ربطی به آشفتگی تو داره شیرمرد من؟ اتفاقی افتاده؟ دومان از میان دندانهای برهم کلید شدهاش غرید: - یکی اینجا جرأت کرده که به خدمهی این عمارت تعرض کنه. تو عمارتی که همه منو وارثش میدونن. صدای هین گفتن نورگل و آیمان در اتاق پیچید و قطرهاشکی از این تصور بر گونهی سرخ نورگل چکید. خدا میداند در آن چند دقیقه چندبار خود را برای آوردن سیمین به این عمارت لعنت کردهبود. جواهر با شنیدن حرف دومان به فکر فرورفت و پس از دقایقی گفت: - پسرم خواهش میکنم با پدرت درنیفت. پدرت از اون مرد خوشش نمیاد، لطفاً آرامش عمارتو به خاطر این دختر بهم نزن. اصلاً چه اهمیتی داره؟! دومان دندانهایش را برهم فشرد و با صدای بالا رفته گفت: - مادر بذار دهن من بسته بمونه و چیزی دربارهی فسادهای شوهرت که بهشدت روی تو هم تاثیر گذاشته، به روت نیارم. یعنی چی که چه اهمیتی داره؟ بهتره بهش خبر بدی که من قصد دارم اورهانو برای ریاست نگهبانها برگردونم. کل شهر از فسادکاریهای شوهرت بوی تعفن میده، تا وقتی من هستم نمیذارم این عمارت که محل زندگی خواهر و مادرمه به فساد کشیده بشه. دومان حرفش را زد و بدون توجه به چهرههای متعجبی که پشتسرش جا ماند اتاق را ترک کرد. در این وضعیت برگرداندن رفیق گرمابه و گلستانش میتوانست ذرهای از التهابش بکاهد. دیدن اورهان همیشه در گرفتاریها برایش یک دلگرمی بود، درست شبیه برادری که لذت داشتنش را هیچگاه نچشید. بدون لحظهای تعلل دستنویسی برای برگشتن اورهان آماده کرد و به دست قاصدی سپرد. دومان از پشت پنجرهی هلالی شکل اتاقش به قاصد که از دوردستها و از پس هالهای از گردوغبار که در حال تاختوتاز به محل اقامت اورهان بود، چشم دوختهبود. در دل پرآشوبش طاقتی نماندهبود که سیمین از خواب دل بکند؛ نشانی شخصی را میخواست که وجود نداشت، یا شاید وجود داشت و در پس هالهای از تناقض سیمین را نگاه میکرد. جایی در دوردستها، اما نزدیک چون رگ گردن. نگاهی سفیدرنگ که سایهای از وهم را بر پیکرهی وجود سیمین پهن کردهبود. لحظات زیادی پشت پنجره به این فکر میکرد که چرا به آن دختر این اندازه توجه میکند. توجهی که روزنهای از میان تاروپود ناگسستنی وجودش ایجاد میکرد. در حصار احساسات نادری اسیر بود که جنسش را نمیدانست. حسی شبیه وقتی که آتحانبیگ بهجبر برای آیمان خطونشان ازدواج میکشید؛ دقیقاً همان خشم در وجودش قلیان میکرد، اما جنسش کمی متفاوت بود. از فشار انگشتهایش بر کف دستش کاست و خاطره اورهان در ذهنش رنگ گرفت. به نمایش رزم بینقصی که برای اولین بار در مقابل چشمان متحیر دومان به نمایش کشید و لقب فرماندهی نگهبانان را دریافت کرد. از آن روز، تیرگیهای جسمش که در حصار آن زندان مجلل فرو رفتهبود رخت بست و طعم رفاقت زیر زبانش مزهای ناب داد. به روزی فکر کرد که پدرش صندوق خزانهی شهر را از اقامتگاه اورهان پیدا کرد، ناباوری و تعجب را از نگاه زمردین اورهان به سهولت تشخیص داد. از همان روز بود که نگاهش پیرامون را عمیقتر جست و چه چیزها که تا به امروز کشف نکردهبود. دومان از آن روز پدرش را جور دیگر دید و دریافت گرداگرد زندگیاش را منجلابی متعفن فرا گرفتهاست. با انگشت بر قاب سفیدرنگ و چوبی پنجره ضرب گرفت. از راه طولانی چشم گرفت و گذاشت برای ثانیهای هم که شده باد خنک صورتش را نوازش کند. در میان آن احوالات متناقض دستوپا میزد که شخصی در اتاقش را کوفت و پس از بفرمایید گفتنش شخص وارد اتاق شد. ندیمهای جوان با سری افکنده و دستهای درهم گرهخورده قدمی داخل شد و گفت: - سرورم گفته بودید وقتی سیمین به هوش اومد بهتون خبر بدم. نام سیمین همچون ترانهای خوشآوا در ذهنش تکرار شد. این نام برایش شبیه غزلیاتی بود که نویسندگان معروف در وصف ماه میسرودند. حس آشناییاش از کجا سرچشمه میگرفت؟ از گریهزاریهای نورگل که امروز صبح نامش را صدا زدهبود؟ یا از همان حس مرموز که از دیروز گریباش را گرفتهبود؟
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۲۵ دومان در تمام مدت سیمین را از گوشهی چشم زیر نظر داشت. سیمین بدون حرف عزم رفتن کرد که باز با صدای دومان متوقف شد: - بهتره در این موقعیت اون کتابو برای آیمان نبری. سیمین با کلافگی چشمهایش را بر روی فشرد و گفت: - پس چی ببرم؟ من که هیچکدوم از کتابها رو نخوندم. دومان کتاب درون دستش را زمین گذاشت و به سمت سیمین قدم برداشت. روبهرویش با فاصله ایستاد و گفت: - این کتاب روایتگر زندگی دختریه که به دست عشقش کشته میشه. سیمین همانطور که به چشم دومان خیره بود گفت: - شما همهی این کتابها رو خوندی؟ کتاب را از سیمین گرفت، آن را به سمت قفسه برد و در جایش گذاشت. همانطور که در حال گشتن به دنبال یک کتاب دیگر بود گفت: - همشو نه؛ اما کتابهای زیادی خوندم. سیمین که تا آن لحظه رمقی در وجودش نبود لرزشی عجیب در بدنش پیچید و قلبش ناگهان شروع به بیقراری کرد. خود را در آغوش کشید و گفت: - به نظرتون چه کتابی مناسبه که براشون ببرم؟ دومان کتاب نسبتاً قطوری که جلد سبزرنگی داشت را به دست گرفت و گفت: - این کتابو خیلی دوست داره. در نگاه دومان عشق میدید. لحظهای به آیمان حسادت کرد و دلش خواست به جای او باشد. دومان با دیدن سیمین که در آغوش خود جمع شده، دلش خواست او را گرم کند؛ اما غرورش اجازه نداد. کتاب را به دست سیمین سپرد و گفت: - برگرد پیش آیمان. و دوباره پشت میز نشست و مشغول شد. سیمین کتاب را در آغوش گرفت و بدون کلامی دیگر عزم رفتن کرد. لرزش بیسابقهی قلبش را به حساب نزدیکیاش با دومان گذاشتهبود؛ اما نمیدانست چیز دیگری انتظارش را میکشد. درب اتاق را گشود و تا خواست اتاق را ترک کند صدای دومان دوباره او را متوقف ساخت: - دختر جان وایسا. سیمین از دختر خطاب شدن توسط دومان اخم کمرنگی بر چهرهاش نشست. دومان میخواست نام دختر رویاهایش را بپرسد؛ اما باری دیگر غرورش مانع شد: - مراقب آیمان باش. سیمین چشم زیرلبی گفت و اتاق را ترک کرد. تنش هنوز در اثر اتفاقات درون کتابخانه میلرزید و رد اشک را بر روی صورتش حس میکرد. از تصور موقعیتی که در آن بودند لبخند بر لبش نشست و به سرعت قدمهایش افزود. پشت در اتاق آیمان ایستاد و تقهای به در وارد کرد. با شنیدن صدای آیمان وارد اتاق شد و سلام کرد. آیمان با دیدن سیمین بر روی تخت نشست، موشکافانه چهرهاش را از نظر گذراند و گفت: - خب، برام چی آوردی؟ سیمین کتاب را از آغوشش بیرون کشید و گفت: - این کتاب... . آیمان با دیدن کتاب لبخندی عمیق بر روی لبش شکل گرفت و خاطرات کتاب خواندن دومان در شبهایی که از تاریکی میترسید در ذهنش تداعی شد. حال اطمینان پیدا کرد که نقشهاش عملی شده است. آیمان بر روی تخت دراز کشید و سیمین بر روی صندلی کنار تخت نشست و شروع به خواندن کرد. صدای سیمین برایش همچون نوای موجهای دریا ارامشبخش بود و آرامآرام او را به خواب فرو برد. دقایقی بعد سیمین درون تختخواب تکنفرهاش دراز کشیدهبود. درحین خواندن کتاب برای آیمان چندین و چندبار سردردهای کوتاه و عجیبی به سراغش آمده بود که حس عجیب و مرموزی را در وجودش بیدار کردهبود. لحاف مخمل قرمزرنگ پیکر سپیدپوشش را در آغوش کشیدهبود و خواب به چشمش نمیآمد. حال که میدانست دومان نیز او را شناخته، حسی عجیب داشت. حسی شبیه ترس و هیجان که در وجودش آشوب بهپا میکرد. حس میکرد تمام اجزای وجودش در هم میلولند و قلبش با بیقراری، نبضهای نامتعادلی داشت. دانههای عرق بر گردنش نشستهبود و احتیاج داشت هیجانش را خالی کند. بهسمت تخت نورگل که سمت چپش قرارداشت چرخید و وقتی او را غرق در خواب دید بیهوا از جایش برخاست. باری دیگر سرش درد گرفت و باعث شد دستش را برای چند ثانیه بر روی سرش بگذارد. بیش از این تحمل نداشت، دیوارها در حال خفه کردنش بودند و بیقرارش میکردند. نفسش به شماره افتاد و این برایش بسیار عجیب بود. با به تن کردن روپوش سفیدی بر روی پیرهن سفید و بلند بدون آستینش ابتدا از اتاقک کوچکی که در گوشهی اتاق آیمان بود خارج شد و سپس بیصدا و آرام اتاق را ترک کرد. در راهروهای خالی سکوت بود و صدای قدمهای آرام سیمین به بلندترین شکل ممکن پژواک میشد. فانوسهایی که به دیوارهای سفیدرنگ آویزان بود مسیر خروجش را روشن میکرد. هنوز آن احساس خفهکننده در وجودش قلیان مینمود و احتیاج داشت ذرهای از هوای آزاد را استشمام کند. قلبش همچنان با ریتم نامتعادلی میتپید و این بیقرارش کردهبود. فانوس مشکی رنگی که با قلاب کوچکی به دیوار آویزان بود را برداشت. از طریق پلهها به طبقهی پایین رفت و به سمت باغ پشت عمارت به راه افتاد. میدانست در حیاط اصلی نگهبانها و خدمه رفتوآمد دارند و نمیتواند به راحتی از آن محل عبور کند. با ورود به فضای تاریک و سرد باغ ضربآهنگ قطرات باران در گوشش نجوای آرامی را شروع به سرودن کرد. بوی نم خاک در مشامش پیچید و باعث شد چندین و چند بار نفس عمیق بکشد. نه انگار نمیشد، چرا هنوز هم نفسش تنگ بود؟! جایی بین درختها ایستاد و در حالی که تنها یک متر از اطراف را میدید دستانش را در دو سوی بدنش باز کرد و صورتش را روبه آسمان گرفت تا قطرات صورتش را بشویند. بیتوجه به سرما روپوش لباسش را از تن خارج کرد و قطرهها مستقیم با شانهی برهنهاش برخورد کردند. گمان میکرد با هوای تازه التهاب درونش آرام بگیرد، اما صدای رعد همچون پتک بر سرش شروع به نواختن کرد و با ریزش قطرههای باران بر روی صورتش قلبش هم تندوتندتر تپید. چشمهای بسته شدهاش ناگهان از ترس باز شد و هر دو دستش بر روی قلب ناآرامش جای گرفت. دردی طافتفرسا در آنی سرش را دربرگرفت و همزمان با روشن شدن آسمان صدای بلند رعد نیز تنش را از ترس لرزاند. با تعجب بسیار دستش را بر روی سرش گذاشت و با صدای دوبارهی رعد دردی فجیع دوباره در سرش شروع به جولان کرد. دیگر تابوتوان مقابله نداشت، با هر صدای رعد دردی عجیب در سرش میپیچید. صدای جیغ بلندش در میان هیاهوی آسمان گم شدهبود و حنجرهاش میسوخت. چه چیزی او را به آن مکان کشاند؟ حال خرابش یا قلب بیقرارش؟! رعدی با بلندترین صدایی که تا آن روز شنیدهبود در آسمان غرید و در آخرین غرش، تن لرزانش بیرمق بر روی زمین پوشیده از برگ افتاد. در پس پردهی چشمش تصاویر واضحی نقش بستند؛ تن سپیدپوشش در دل تاریکی میلرزید، اما در سرش دیگر آن درد عذابآور نبود. دردها جایشان را با تصاویر عوض کردهبودند. در دل تاریکی آتشی مهیب روشن بود و سیمین مابین خاکسترهای آغشته به خون قدم میزد. نگاه وحشتزدهاش به جسدهای برهنهی کودکانی که در میان خونابههای متعفن غرق بودند، خیرهبود. آتش به حلقهای که جسدها دورتادورش تشکیل داده بودند نور قرمز میتابید و نجوای صدای ترسناک پیرزنی کلمات نامفهومی را در سرش میپیچاند. حس ترس و وحشت، آن تصاویر ملموس را جلوی چشمانش بهتصویر کشید و حس تنهایی آزاردهندهای در وجودش بیداد کرد. باترس و در تاریکی میدوید، دریغ از رسیدن به مکانی مشخص. بازوانش ناگاه اسیر دستهای قدرتمندی شد و سیمین هرچه تلاش میکرد از حصار دستها رها نمیشد. در لحظهای خود را از حصار دستهای سیاه آزاد کرد و ناگهان به قعر تاریکی سقوط کرد. پس از سقوط چشمهایش به سرعت باز شد و سینهاش را درون مشتش به چنگ کشید. دستانش را بر روی قلبش گذاشت که گویی قصد بیرون آمدن از سینهاش را داشت. باران هنوز به قوت قبل میبارید و سیمین وحشتزده نگاهش به فانوسی بود که آرامآرام روبه خاموشی میرفت. پیکر لرزانش را از زمین کند و پس از برداشتن فانوس به سمت عمارت دوید. سردرگمی، وحشت و تعجب، بغضی سنگین و خفهکننده را مهمان گلویش کردهبود. بیهوا پا به داخل عمارت گذاشت و درحالیکه انگار وزنهای سنگین به پاهایش وصل بود با سرعت به سمت پلهها دوید. آب از سرورویش پایین میچکید گویی با همان لباسها درون رودخانهای شنا کرده بود. اگر کسی او را با آن لباس خوابهای نازک و خیسی که تنش را به آغوش کشیدهبود، میدید به دردسر بزرگی دچار میشد؛ اما در آن موقع شب کسی بیدار نبود و راهروها خالی بودند. لرزی عجیب در وجودش بود که حتی قلبش را به رعشه وا داشتهبود. با گریهی بیصدا آن فاصله را دوید و دوید تا آنکه لحظهای پیکر لرزانش را در راهروی اتاق آیمان دید. تنها تلنگری لازم بود که جسمش را پهن زمین کند. از ترس تجربهی دوبارهی آن حس، صدای هقهقش را بالاتر برد و چند بار با گریه و ناتوانی در کنترل کردن صدایش، نام نورگل را بر زبانش جاری ساخت. حس میکرد چشمانش دیگر جایی را نمیبیند؛ اما لحظهای صدای دومان را شنید و در نگاه آخر چهرهی مضطربش را پیش چشمان تار شدهاش دید و بعد سقوط کرد. ***
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۲۴ لبش را گزید و آرام از روی صندلی بلند شد. صدای سلام دادنش بهقدری آرام بود که دومان به سختی شنید و لبخند کجی بیهوا بر روی لبهایش نشست. دستش را از پشت کمرش آزاد کرد، یک کتاب با جلد قهوهای و باریک را از قفسه بیرون کشید و بدون آنکه نظری به سیمین بیاندازد گفت: - بشین دخترجان. فکر نمیکردم غیر خودم کسی به اینجا سر بزنه. سیمین بدون حرف، درحالی که قلبش همچون گنجشکی که در اتاقکی تنگ گرفتار باشد خود را به دیوارهی سینهاش میکوبید؛ بر روی صندلی نشست و جواب داد: - آیمان خاتون گفتن براشون کتاب ببرم. دومان پس از بستن درب، کتاب انتخابیاش را به دست گرفت و به سمت میز قدم برداشت. با هر قدم تلاطم وجود سیمین نیز بیشتر میشد. دومان بدون نگاه کردن به سیمین پشت میز نشست و گفت: - چرا ایستادی؟ به کارت برس. سیمین با قلبی لرزان پشت میز نشست و دستش را بیهوا به سمت موهای عسلی رنگش برد که آنها را مرتب کند. دلش از این نزدیکی بیقراری میکرد. باور نداشت که اینقدر نزدیک هم هستند. آنقدر نزدیک که صدای نفسهای دومان را به خوبی میشنید؛ بلند و واضح. پلکهایش ناخودآگاه بر روی هم سرخورد تا بهتر بشنود. زمان زیادیست که انتظار این لحظه را میکشد. با شنیدن صدای دومان چشمهایش را آرام گشود و به او چشم دوخت که چشمش جز آن کتاب لعنتی چیز دیگری را نمیدید. - اگر خوابت میاد برگرد، آیمان تنبیهت نمیکنه. سیمین از تصور دومان خندهاش گرفت و گفت: - نه خوابم نمیاد؛ فقط داشتم تمرکز میکردم. یک تای ابروی دومان بالا رفت و خندهی کجی گوشهی لبش شکل گرفت. حرف سیمین را اینگونه پنداشت که وجودش در اتاق باعث شده نتواند کتاب را درست بخواند؛ این درحالی بود که سیمین حتی کلمهای از کتاب را درک نمیکرد چون تمام حواسش به صدای نفس کشیدن دومان بود. حرف دو منظورهی سیمین برای خودش حرف دلش بود و برای دومان برعکس تداعی میشد. - عذرمیخوام که مزاحم کتاب خوندنت شدم. دومان این حرف را با کنایهی بسیار زد و باعث شد سیمین لبش را به دندان بکشد؛ اصلاً نمیخواست او اینگونه تصور کند. کتاب درون دستش را بست و با صدایی به آرامی قبل گفت: - نه منظورم این نبود؛ فقط صدای بالزدن پرنده یهذره بلنده. دومان بالاخره از کتابش چشم گرفت و نگاهش را بالا آورد. صورت سیمین از نگاه خیرهی دومان رنگ گرفت و دومان از چهرهی غرق در شرم او حیرت کرد. اولین باری بود که او را بدون حجاب میدید. با خود گفت که این نمیتواند اتفاقی باشد، این یک شباهت نیست، این دختر خودش است. همانی که این روزها فکرش را مشغول کردهاست. نگاهش در صورت سیمین چرخید و چون نسیم بر روی موهای بلندش سرخورد. چشمهایش تنگ شد و با تأمل بسیار نگاهکرد. نگاه نافذش دقایقی ریزبینانه صورت و موهایش را کاوید و نغمهی صدای دختر روبندپوش در مغزش چندین و چند بار تکرار شد. از خود پرسید امکان دارد این تنها یک شباهت باشد؟ بلافاصله جواب خودش را داد و زیر لب گفت: «امکان نداره.» سیمین زیر فشار سنگین نگاه دومان گیر کردهبود و لبش از فشار دندانهایش درد میکرد. با حرف دومان نگاهش که قفل میز بود بیهوا قفل چشمهای کاوشگر دومان شد: - عطرتو چرا نزدی؟ حرفش تنها تلهای بود که سیمین مضطرب را به راحتی در دام انداخت. - ع... عطرم؟ چیزه من عطرمو... من... . دومان باخود فکر کرد اگر اطلاعی نداشت میپرسید کدام عطر؛ حال که به تتهپته افتاده بود شک دومان به یقین تبدیل شد. کتاب درون دستش را بست. از جایش برخاست و درست بالای سر سیمین ایستاد. دستان قفل شدهاش را از پشت کمر باز کرد و چانهی سیمین را بین دو انگشت شصت و اشاره گرفت و بالا آورد. سیمین مجبور به نگاه کردن شد. رمق از وجودش پر کشیده بود و لبش میلرزید. دست لرزانش را بر روی کتاب بستهشده گذاشت و دست دیگرش مشت شد. صدای کوبش بیامان قلبش حتی به گوش دومان نیز رسیدهبود. - چطور فکر کردی پیدات نمیکنم؟ فشار دستش را به زیر چانهی سیمین بیشتر کرد و او مجبور به ایستادن شد. رخبهرخ هم ایستادهبودند و بهدلیل قد بلند دومان، سیمین باید سرش را بالا میگرفت تا چهرهی دومان را ببیند. لبهای صورتیرنگ سیمین لرزید و از فشاری که دومان بر رویش گذاشته بود اشک در چشمان نقرهفامش حلقه زد. دومان خیره به چشمهای شفاف سیمین نگاهش را در صورت او چرخاند و به لبهای لرزانش خیره شد. قطره اشکی از چشم سیمین به پایین سرخورد و بر روی لبش نشست. دومان با انگشت شصتش رد اشک را از کنار چشم سیمین زدود و پایین آمد. بهقدری پایین که ناگاه نگاهش را خیره به لبهای خیس از اشک سیمین دید. آن روز هم در همین حالت بودند. دومان در همین زاویه و همین موقعیت سیمین را دیدهبود و حال حافظهاش تصویر سیمین را کاملاً مطابقت میداد. دیگر شکی نداشت و این راز برایش برملا شدهبود. - مادرم فرستاده بودت؟ با حرف دومان رنگ از رخ سیمین پرید و دست لرزانش را بر سینهی دومان گذاشت. با چشمهای متعجب گفت: - نه من فقط... . - تو فقط؟! از این حالت سیمین لذت میبرد. با به یادآوردن غیب شدنهای او در آن موقعیتهای حساس، تنها این کار آرامش میکرد. عصبانی نبود؛ اما وقتی فهمید مسئول ذهن مشغول این اواخرش سیمین است، دلش میخواست کمی آزارش بدهد. انگشتش را نوازشوار بر گونهی سیمین کشید و گفت: - چیه دختر جون؟ نمیتونی غیب بشی؟ باصدا خندید و ادامه داد: - آخه تو این کار مهارت خاصی داری. سیمین از اینکه دستش رو شدهبود بغض داشت. این موقعیت برایش بسیار سخت بود. هردو دستش را بر روی سینهی دومان گذاشت تا جوابی پیدا کند. میدانست اگر حرفی نزند اوضاع همینطور رفتهرفته بدتر میشود. سرگیجه گرفته بود و حروف از مغزش فراری بودند. دومان بدن لرزان سیمین را که دید کمی از او فاصله گرفت و گفت: -جواب ندادی. سیمین دستهای لرزانش را از سینهی دومان جدا کرد و گفت: - چی بگم؟ دومان باری دیگر خندهی کجی گوشهی لبش نشست. دستهایش را پشت کمرش قفل کرد و گفت: - تو علفزار چیکار میکردی؟ حال زمان اعتراف بود و سیمین از سوال دومش میترسید. - برای درست کردن عطر به گل احتیاج داشتم. گویی جواب دلخواهش را گرفته بود که سوال دومش را بلافاصله پرسید: - شب خواستگاری آیمان توی باغ پشت عمارت چیکار داشتی؟ سیمین سکوت کرد، چگونه باید آن موقعیت و لباسها را درست در محل قرارش با آلماخاتون توجیه میکرد. لبازلب گشود، چارهای نداشت. باید اعتراف میکرد که برای دیدن او به باغ رفته بود؟ - خوب... من... چیزه... . دومان با ابروهای بالا رفته منتظر جواب سیمین بود. - جواب سوالم انقدر سخت بود؟ سیمین با کلافگی دامن چینخوردهی لباسش را چنگ زد و گفت: - نه من فقط... . دومان که گمان میکرد جواب سوالش را از قبل میداند گفت: - حدسم درسته، تورو مادرم فرستادهبود که قرار ملاقاتم رو با آلما خاتون خراب کنی. درست میگم؟ قطره اشک دیگری از چشم سیمین به پایین سر خورد و گفت: - نه باور کنید من خودم اومدهبودم. خواهش میکنم به مادرتون چیزی نگین. دومان با این حرف سیمین بیش از آنکه قانع شود حدسش به یقین تبدیل شد. به سمت صندلی خود رفت، پشت آن نشست و گفت: - لازم نیست بترسی. به هر حال این غافلگیری که مادرم در حقم انجام داد شر آلما خاتونو از سرم کم کرد. پس من اعتراضی ندارم، بهتره دیگه درموردش حرف نزنیم. بشین به کارت برس. سیمین همانگونه که به دومان خیره بود اشکش را پاک کرد و دوباره بر روی صندلی نشست. سکوت که حکم فرما شد صدای قلب سیمین که هنوز با قدرت و تند میکوبید در گوش خودش پیچید. قطرههای اشکش خیال بند آمدن نداشت و بیصدا پایین میریخت. از کردهی خود پشیمان بود؛ اصلاً فکرش را هم نمیکرد که دومان او را بشناسد و اینگونه رسوایش کند. تا به همین لحظه نیز بسیار شانس آوردهبود که دستش رو نشد. صورت خیس از اشکش را بار دیگر با دست پاک کرد و بدون آنکه حواسش باشد از پس پردهی اشک به کتاب چشم دوخت. کلمات پیش چشمش معنایی نداشتند و فقط میخواست از آن موقعیتی که درونش گرفتار شدهبود رها بشود. نفس تنگ شدهاش را آزاد کرد، بدون آنکه حتی ذرهای از کتاب را متوجه شدهباشد به قصد برگشت از جایش بلند شد و باقی کتابها را به جای خود بازگرداند.
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۲۳ پسربچهی سفید و تپلی دواندوان به سمت گوزلخاتون دوید و دستش را به دامن شرابیرنگ او گرفت. گوزل خاتون با دیدن پسرش لبخند بر لبش نشست. کودک را در آغوش گرفت و خیره به چشمهای مشکی رنگ او گفت: - سلام پسرم، امروز چی یاد گرفتی؟ سیمین بیاختیار دست از کار کشید و به پسر چشم دوخت که شباهت زیادی به دومان داشت. پسر با صدای بچگانه و شیرینش جواب داد: - حروف یاد گرفتم، الان دیگه بلدم بنویسم ایلحان. گوزلخاتون بوسهای بر گونهی ایلحان نشاند و کلاه ابریشمی مشکی رنگ او که حاشیهدوزی طلایی داشت را بر روی سرش مرتب کرد و گفت: - آفرین پسر عزیزم، مطمعنم که شبیه اسمت یه روز خان کل این ایل بزرگ میشی. ایلحان بدون آنکه تصوری از گفتهی مادر داشتهباشد دستهای کوچکش را با شادی بر روی هم کوبید و خندهی از ته دلی کرد. سیمین با نگاه به پارچهی مشکیرنگ لباسهایش که با ابریشم طلایی ترمهدوزی شدهبود به فکر فرو رفت. بهنظرش آن لباسها برای آن کودک کمی سنگین آمد و مناسب سنش نبود. گوزلخاتون وقتی سیمین را محو تماشای ایلحان دید اخم کرد و گفت: - به چی زل زدی؟ کارتو بکن. شانسآوردی پسرم اینجاست وگرنه درسی بهت میدادم کههیچوقت یادت نره. گوزل و خواتین همراهش از کنار سیمین گذشتند و سیمین با علم بر آنکه جواهر هیچگاه اجازهی اخراجش را به گوزل نخواهد داد، بدون آنکه لحظهای به تهدید گوزلخاتون فکر کند به ایلحانی که دور و دورتر میشد چشم دوخت. ابروهای پیوستهی مشکی رنگش را از نظر گذراند و دلش برای در آغوش کشیدن آن مرد کوچک پر کشید. این همه شباهتش به دومان سیمین را به وجد آوردهبود. لبخند بر لبش نشست و پس از تمیز کردن آخرین پله به سمت انبار رفت و سطل را سرجایش گذاشت. در راه بازگشت به اتاق آیمان بود و با دلتنگی برای دومان چهرهاش را با ایلحان مقایسه میکرد. پلهها را طی کرد، به آرامی و خیره به زمین از راهروی منتهی به اتاق آیمان گذشت. دیوارهای اطراف به نظرش درحال فشردن جسمش بود و احساس خستگی میکرد. با تصور آنکه کسی در اتاق نیست در را گشود و وارد شد؛ اما پس از دیدن نورگل و آیمان لبش را به دندان کشید و گفت: - خاتون من، کی برگشتین؟ فکر کردم کسی تو اتاق نیست. آیمان لبخند زد و گفت: - اشکال نداره، بیا داخل. سیمین با لبخند وارد شد و گفت: - همین الان برادرتون رو دیدم. خیلی زیباست. نورگل و آیمان با حرف سیمین چشمهایشان گشاد شد و آیمان پس از چند ثانیهی طولانی که بالاخره از شوک خارج شد گفت: - اون که کاملاً مشهوده... . سیمین وقتی به معنای حرف خود فکر کرد گونههایش از خجالت گل انداخت ، صدایش را صاف کرد و ادامه داد: - چیز... منظورم ایلحان بود. صدای خندهی آیمان در اتاق پیچید و بر روی تختش نشست. سرتاپای سیمین را از نظر گذراند و گفت: - متوجه منظورت بودم فقط دوس داشتم اذیتت کنم. گویا خواهر و برادر هر دو قصد دلبری داشتند؛ در همین چند روز آیمان خاتون خود را حسابی در دل سیمین جا کردهبود. آیمان خاتون مشغول باز کردن سنجاقهای مرواریدی از سرش شد و گفت: - ایلحان برادرمه و من خیلی دوسش دارم؛ اما به نظرم چون داره زیر دست گوزلخاتون بزرگ میشه باید مراقب باشیم. نورگل مشغول کمک کردن به آیمان بود و سیمین لباس خوابش را بر روی دستش انداختهبود تا او را محیای خواب کنند. آیمان با تصور نقشهاش لبخند زد و شروع به تعویض لباسهایش کرد. لبخند را از صورتش زدود و بدون ذرهای احساس در چهرهاش پرسید: - سواد کتاب خوندن داری؟ سیمین کمربند پارچهای لباس آیمان را صاف کرد و گفت: - بله، پدرم هر وقت برای تجارت و خرید جنس برای حجره سفر میکنه برای من و نورگل کتاب میآره. آیمان با تعجب از درون آینه به سیمین چشم دوخت؛ اصلاً گمان نمیکرد آن دو خواهر سواد داشتهباشند. پس از چند لحظه، لبخند دوباره میهمان لبهای آیمان شد و گفت: - برو به کتابخونهی عمارت و برام یه کتاب بیار. من عادت دارم قبل خواب برام کتاب بخونن. سیمین از شنیدن حرف آیمان با هیجان بسیار گفت: - مگه عمارت کتابخونه داره؟ من عاشق کتابم. آیمان به هیجان کودکانهی سیمین لبخند زد. نگاهی به موهای مرتب و خوشحالت سیمین انداخت و گفت: - دلم یه داستان شاد میخواد... . با حرفی که ناخواسته زدهبود ذهنش درگیر آینده شد، بسیار امید داشت که با سلیمانپاشا آیندهی شادی داشتهباشند؛ اگر همه چیز مطابق میلش پیش نمیرفت چه میشد؟ هنوز در فکر بود که سیمین بااجازهای گفت و رفت تا کتابخانهی عمارت را بیابد. با هیجان بسیار از دو ندیمهای که مشغول تمیز کردن راهرو بودند آدرس پرسید. دقایقی به گشتن در راهروهای پیچدرپیچ گذشت؛ اصلاً باور نمیکرد این عمارت آن همه پستو داشته باشد. بالاخره پس از تلاش فراوان و در انتهای راهرویی که بر دیوارهایش مشعل روشن بود درب بزرگ چوبی که طرح کتاب بر رویش کندهکاری شدهبود را یافت. درب را فشار داد و صدای جرجر لولاهایش در کل راهرو پیچید. لبخند زد و داخل شد و درب را باز گذاشت. به محض ورود دهانش از آن همه زیبایی باز ماند. احساس میکرد قفسهها با او سخن میگویند. دستش را بر روی جلدهای رنگارنگ کتابهایی که مرتب درون قفسه چیده شده بودند کشید. روبهروی یک قفسه ایستاد و سرش را بالا برد. نگاهش را به بلندای قفسه که تا سقف پر از کتابهای قدیمی بود دوخت و کتاب قطور و قهوهای رنگ قدیمیای را برداشت. برگههای کرم رنگ کتاب قدمتش را فریاد میکشیدند. کتاب را بست و به قفسه برگرداند. با وسواس بسیار دورتادور اتاق دایره شکل قدم برداشت. حتی از بالاترین نقطهی قفسهها کتاب انتخاب میکرد و نگاهی به آنها میانداخت. پشت میز مستطیل شکل قهوهای رنگی که درست در مرکز اتاق، بر روی قالیچهی گرد قرمزرنگ قرار داشت نشست و چند کتابی که در دست داشت را بر روی میز گذاشت. تکیهاش را به صندلی قهوهای رنگی که پشتی بلند و بیضی شکل داشت زد و با شنیدن صدای بالزدن پرنده نظرش به سقف جلب شد. لبخندش بیهوا جان دوباره گرفت و به پرندهی خاکستری رنگی که بر روی لوستر بزرگ سفیدرنگ نشستهبود چشم دوخت. شمعهای بلند و بزرگی که بر روی پایههای فلزی و گلی شکل میسوختند بوی مطبوع شمعها را در فضا پراکنده میکرد. پرنده از روی لوستر پرواز کرد و بر روی میلهی قلابی شکلی که بر روی قفسههای دیوار جوش خورده بود و فانوسهای مشکی از آن آویزان بود نشست. به پرنده لبخند زد و کتاب خاکستری رنگی که در دست داشت را باز کرد. زیرلب گفت: - حالا از کجا بفهمم انتهای این داستان شاده یا غمگین؟! - شخصیت اصلی اون کتاب در انتها میمیره. اصلاً پیشنهاد نمیکنم اون کتابو برای آیمان بخونی. با شنیدن صدای دومان که با لباس خواب ابریشمی مشکیرنگ، مشغول برداشتن کتاب از اولین قفسهی جلوی درب ورودی بود، بیهوا ترسید و دستش را بر روی قلب ناآرامش گذاشت.
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۲۲ در مسیر برگشت به اتاق جواهر، سیمین بود و غرغرهای متوالی نورگل که بر اعصاب خرابش خط میانداخت. درست پشت سر اتاق جواهر ایستاده بودند که سیمین کاسهی صبرش لبریز شد و گفت: - نورگل خواهش میکنم تو دیگه بس کن. اون ندیمهی لعنتی به اندازهی کافی اعصابمو بهم ریخته. نورگل سرش را با تأسف تکان داد و گفت: - من به مادر قول دادم مواظبت باشم. با این کارت جواب مادرو چی بدم؟ سیمین سرش را پایین انداخت که با نورگل چشمدرچشم نشود. خودش هم نمیدانست چرا بهیکباره آنقدر تند رفت؛ تنها چیزی که به آن اطمینان داشت این بود که آن ندیمه مستحق این رفتار بود. با برگشتن ندیمه و پشت چشم نازک کردنش برای سیمین داخل شدند. سیمین و نورگل با درونی مشوش انتظار یک خبرچینی تمام عیار را داشتند؛ اما ندیمه تنها به گفتن حرفهای آیمان خاتون اکتفا کرد. جواهر با شنیدن حرفهای آیمان از زبان ندیمه پشت چشمی نازک کرد و گفت: - مهم نیست آیمان چی گفته، من باهاش صحبت میکنم تو آیسو و سودا رو ببر پیش دایه خاتون. ندیمه پوزخند زد و با طعنهای که چاشنی کلامش بود گفت: - بله خاتون من، امرتون الساعه انجام میشه. مطمعناً نورگل خاتون با درایت و اصل و نسب درستی که دارن این مسئله رو درک میکنن. و با گوشهی چشم به سیمین نگاه کرد. جواهر که متوجه طعنهی کلام ندیمه شده بود چینی به ابروهایش داد و گفت: - در اصل و نسبدار بودن آیمان خاتون که شکی نیست؛ اما اگر حرفی هست روشن و واضح بگو. از طعنه و کنایه متنفرم. ندیمه پس از کمی مکث و ترس از دومان گفت: - چیزی نیست خاتون؛ فقط خواستم درایت خاتونمون رو یادآوری کنم. جواهر بیتوجه به چابلوسی ندیمه نگاه از او گرفت و خطاب به سیمین گفت: - از این لحظه به بعد مدام باید کنار آیمان باشید. نباید بزارین غصهای رو حس کنه؛ ضمناً، این لباسهای کهنه رو هم دربیارین در عمارت من همه باید مرتب و تمیز باشن. سیمین دندانهایش را بر روی هم سابید که مبادا دهان باز کند و جواب حرف جواهر را بر صورتش بکوباند. با اتمام سخنانشان به دنبال ندیمهی جوان دیگری به راه افتادند و پس از تعویض لباسهایشان به سمت اتاق آیمانخاتون رفتند. نورگل دستی به لباس ابریشمی سادهی سرمهایرنگش کشید و گفت: - الان فهمیدم چرا مادر راضی نبود بیایم. تو همین ساعت اول هزارویک طعنه و کنایه نصیبمون شده. سیمین با تأسف سرش را تکان داد و گفت: - مگه همون لباسهای خودمون ایرادی داشتن؟ احساس میکنم شبیه پیرزن تو قصهها شدم. نورگل به حرف سیمین خندید و جواب داد: - نه خیلی خوشگل شدی، رنگ تیرهش با پوست روشنت تضاد قشنگی داره. سیمین از مهربانی نورگل به وجد آمد و تا خواست او هم شروع به تعریف و تمجید از خواهرش بکند به اتاق آیمان خاتون رسیدند. اینبار سیمین کناری ایستاد و حواسش را پرت چیز دیگری کرد که مبادا چیزی بشنود و باز دردسر درست کند. تا به همین لحظه نیز بسیار شانس آورده بودند. برخلاف دفعهی قبل اینبار آیمان خاتون به راحتی هر دو را قبول کرد و ندیمهی جواهر بیرون رفت. سیمین با فاصلهی کمی از نورگل روبهروی درب ورودی با احترام دستانش را درهم گره کرد و در جایش متوقف شد. آیمان از روی تخت مخملینش بلند شد و روبهروی سیمین ایستاد. لبخندی که برلب داشت برای سیمین عجیب میآمد؛ مگرنه اینکه دقایقی قبل به هیچ عنوان قبولشان نداشت؟! از حق نگذریم سیمین در همین ساعت اول دلش برای خانه و انسانهای بی رنگولعابش تنگ شده بود. سیمین با این دوروییها بیگانه بود؛ اما معصومیت نگاه آیمان مانع شد که سیمین بیش از این از دورویی کردنش متنفر شود. صدای آرام و محجوب آیمان که به گوشش رسید، ناخودآگاه لبخند برلب سیمین نقش بست. - اسمت چیه؟ سیمین با همان لبخند کمرنگ گفت: - سیمین هستم خاتون. آیمان خندهی آرامی کرد و گفت: - خوب حق اون عفریته رو گذاشتی کف دستش، خوشم اومد. نورگل با چشمهای گشادشده به آیمان خاتون خیره شد و سیمین لبش را به دندان کشید و گفت: - من نمیخواستم بیاحترامی کنم؛ اما اون ندیمه... . آیمان دستهای از موهای فر خوردهی سیمین که از روی دوشش تا نزدیک کمرش پایین آمده بود را به بازی گرفت و گفت: - نترسیدی برات مشکلی پیش بیاد؟ همین الانم ممکنه ندیمهی مادرم در حال چغولی کردن باشه. اینبار نورگل پیشدستی کرد و گفت: - انتظار داشتیم همون وقتی که در محضر مادرتون بودیم همه چی رو لو بده؛ اما نگفت، ما هم خیلی تعجب کردیم. آیمان دست از خیره نگاه کردن به سیمین برداشت، از درون ظرف نقرهای رنگ خوش نقشونگار خوشهی انگور بنفش رنگی برداشت. دانهای از آن را کند و درون دهانش گذاشت؛ سپس گفت: - اگر برادرم اون ندیمه رو تهدید نمیکرد که الان اینجا نبودین. نورگل و سیمین هردو ابروهایشان بالا پرید و با تعجب لحظهای به هم نگاه کردند. آیمان ادامه داد: - تا به این لحظه ندیده بودم برادرم نظرش به دختری جلب بشه. برام خیلی جالب بود، به همین خاطر بود که قبول کردم شما ندیمههای من باشین. در دل سیمین آشوبی به پا بود. هجوم احساسات، قلبش را بیتاب کردهبود و از فرط تعجب و حیرت و خوشحالی روی پا بند نبود. - برادرم حرفهات رو با ندیمه شنیدهبود. تهدیدش کرد اگر بهخاطر حرفهای نگفته مجازات بشی حسابشو میرسه؛ اما خیلی باید مواظب باشی چون بیشک ندیمه تلافی میکنه. سیمین لبش را به دندان کشید و گفت: - حواسم هست خاتون... . خودش هم به این حرفش ایمان نداشت؛ آیا واقعا ممکن بود که ندیمه برایشان مشکل ایجاد کند؟ لرزش دلش فعلاً اجازهی اظهار وجود به این افکار نمیداد. حرفهای آیمان خاتون چون قند در دلش آب شدهبود. احساس میکرد بر روی قلبش مایعی گرم ریختهاند که اینگونه نامرتب و یکی درمیان میکوبد. آیمان خوشه انگوری به دست سیمین داد و پس از نشستن بر روی تخت موهای بلند و صافش را بر روی شانهاش مرتب کرد. در افکارش به دنبال راهی بود که دومان را به سیمین نزدیک کند. دلش میخواست هرچه سریعتر آن دو را کنار هم ببیند. نشست و دقایقی فکر کرد. با خود فکر کرد باید مکانی باشد که بتوانند مدت بیشتری با هم سخن بگویند. باذوق بسیار از آنکه بالاخره برادرش دختری را مورد توجه قرار داده ذوق کرد و برنامه را در ذهنش چید. سیمین هنوز در افکارش سیر میکرد که صدای نورگل را درست کنار گوشش شنید و نگاهش به سمت چپ اتاق افتاد: - فکر کنم پشت اون پردهی حریر محل خواب ندیمهها باشه. اتاق خوابش چقدر شبیه اتاق ماست سیمین! با حرف نورگل خندهاش را به سخنی کنترل کرد و زیر لب گفت: - خدا بکشدت نورگل، منو نخندون. لبش را به دندان کشید و دوباره به همان سمت نگاهی انداخت. قاب درب کوچکی که به یک فضای کوچکتر منتهی میشد به نظر سیمین با آن پردهی حریر قرمز رنگ زیبایی دلپذیری داشت. آیمان طبق معمول پشت پنجره نشسته بود و به منظره دریا نگاه میکرد. به آسمان آبی که امروز بسیار صاف بود چشم دوختهبود. نگاهش به محل اتصال دریا و آسمان افتاد؛ به نظرش بسیار دور آمد، حتی دورتر از ازمیر که بعد ازدواج به آنجا خواهدرفت. نور منعکس شدهی خورشید که در میان امواج میرقصید چشمش را زد و از دریای نارنجی رنگ چشم گرفت. افکارش به نتیجه رسیدهبود و حال برای نقشهاش دنبال فرصت بود. *** چند روز بعد در آینهی قدی با قاب قهوهای رنگ، خود را تماشا میکرد. لباسهای اهدائی آیمان خاتون او را شبیه شاهزادگان درون قصهها کردهبود. گویی ابریشم براق نقرهای رنگش که در بین چینهای کمرش شکوفههای صورتی پارچهای روئیده بود با چشمهای روشن سیمین سخن میگفت. دسته موهای خوشرنگ و حالتداری که از شانه آویزان کردهبود چون نغمهی غزلخوانی شاعران پر از آبوتاب و شعر، روح بیننده را جلا میداد. نگاه از آینه گرفت و تی را بر زمین کشید. نورگل به همراه آیمان خاتون برای صرف شام پایین رفتهبودند و سیمین به دستور آیمان اتاق را تمیز میکرد و در آن تنهایی تنها فکرش دومان بود. گمان میکرد وقتی به عمارت بیاید هر روز او را ببیند؛ اما با وجود چشمهایی که مدام خیره نگاهش میکردند و زیرنظرش داشتند این کار امکانپذیر نبود. درحین تی کشیدن فکر میکرد که چرا وقت صرف غذا در بیشتر وعدهها جای دومان خالیست؟! شاید به خاطر حضور گوزل خاتون، همسر دوم آتحانبیگ از همسفره شدن با خانواده سرباز میزد. بدون یافتن جواب شانههایش را بالا انداخت و برای بردن تی و سطل از اتاق خارج شد. در حال پایین رفتن از پلههای عمارت بود که ندیمهی جوانی تنهاش را محکم به او کوبید و سطل از دست سیمین رها شد. آب کثیف پلههای سفیدرنگ براق را دانهدانه نقاشی میکرد و پایین میرفت. لبخند چندشآور دختر را در لحظهی آخر دید، اخم غلیظی بر پیشانیاش نشست و تا خواست ندیمه را بازخواست کند با جای خالی او روبهرو شد. لبش را با حرص به دندان کشید و زیر لب گفت: - حسابتو میرسم دخترهی نکبت. از تی کشیدن خسته بود؛ اما به ناچار دوباره تی را در دست گرفت که تمیزکاری را از سر بگیرد. سرش پایین بود و تمام حواسش پی انتقام از ندیمه بود که با صدای عصبانی گوزلخاتون از حرکت ایستاد و لبش را از داخل گاز گرفت. - این چه وضعیه ندیمه؟ نکنه از جونت سیر شدی! سیمین مودبانه بر روی یک پله ایستاد و گفت: - ببخشید خاتون از دستم... . - ببر صداتو، وقتی از عمارت پرتت کردم بیرون میفهمی که باید حواستو جمع کنی. سیمین با چهرهای پریشان نگاهش را به صورت سبزهی گوزلخاتون دوخت و خیره به چشمهای مشکی رنگش گفت: - اما این فقط یه اتفاق بود، من نمیخواس... . - گفتم ساکت شو و اول اینجا رو تمیز کن تا به حسابت برسم. سیمین دندانهایش را بر روی هم سایید و از بینی قلمی و لبهای گوشتی او چشم گرفت. به نظرش آن لبهایی که به صورت اغراقآمیز قرمز بود اصلاً به صورت استخوانیاش نمیآمد. زیر نگاههای گوزلخاتون شروع به تی کشیدن کرد و تلاش کرد نگاهش با هیکل توپر او تلاقی نکند. صدای زمختش که بیشباهت به صدای مردها نبود را باری دیگر بلند کرد و گفت: - سریعتر، من کل روز وقت ندارم که اینجا منتظر تمیزکاری تو باشم. سیمین چشمهایش از حرص بسته شد و لبهایش را بر روی هم فشرد. نگاهش را به سمت راستش دوخت که قسمت عریضی برای رفتوآمد داشت. زیرلب عقدهای نثارش کرد و به سرعت تی کشیدنش افزود. در حال پاک کردن آخرین پله بود که با مادر خطاب شدن گوزلخاتون سرش را بالا آورد.
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۲۱ - از مادرم تشکر کن و بگو من از خدمهی خودم راضی هستم و نیازی به خدمهی جدید نیست. سیمین و نورگل بیحرف پشت دختر ایستاده بودند و کمکم حرفهای مادر را درک میکردند. حس اضافی بودن داشتند و این هر دو را معذب کردهبود. دختر خدمتکار تا آمد سخنی بگوید آیمان صدایش را بالا برد و گفت: - همین که گفتم ندیمه، برو و این خاتونها رو هم از اینجا ببر. هر سه از اتاق خارج شدند، نورگل و ندیمه به سمت اتاق جواهر میرفتند؛ اما سیمین پس از خروج از اتاق اخم داشت، با عصبانیت نگاهش را به ندیمهی جواهر دوخت که چند قدمی از او فاصله گرفته بود. این اتفاق برایش غیرقابل هضم بود. صدایش را کمی بالا برد و گفت: - بهتر نبود قبل از اینکه مارو به عمارت بکشونین با آیمان خاتون هماهنگ میکردین؟ ندیمهی جواهر با تعجب بسیار ایستاد. در حالی که دهانش از فرط تعجب باز مانده بود به سمت سیمین قدم برداشت و گفت: - ببخشین که وقت گرانبهاتون هدر دادیم خاتون. از این لحظه به بعد به جواهر خاتون میگم قبل از انجام کارها با شما مشورتی به عمل بیارن. سیمین از لحن کنایهآمیز دختر خشمگین شد. به نظرش این اعتراضش کاملاً به جا بود و نیازی به اینگونه حرف زدن ندیمه نبود. دندانهایش را بر روی هم سایید و با لحن تشرگونه گفت: - مراقب نیش زبونت باش ندیمه. من فقط میگم این کارها لازمه که از قبل هماهنگ بشن. حال دیگر ندیمه هم به عصبانیت سیمین بود. چشمهای ریز و کشیدهاش را باریکتر از پیش کرد، طوی که دیگر مردمکهای قهوهای رنگش به سختی مشخص بود. قدم دیگری به سمت سیمین برداشت و خروشید: - تو فکر کردی کی هستی که میخوای به جواهر خاتون درس یاد بدی؟ سیمین پوزخند زد و خیره به پوست سبزهی ندیمه که در آن لباس قهوهای رنگ بلند مضحک به نظر میرسید رخبهرخش ایستاد. قدش کمی از او بلندتر بود و حس قدرت میکرد. نورگل خود را به سیمین رساند. همیشه از این روی سیمین میترسید و حال تنها دلش میخواست او را از جدل با ندیمه دور کند. بازوی سیمین را درون دستش گرفت و تا خواست او را به گوشهای بکشد سیمین صدایش را کمی بالاتر برد و گفت: - تو چرا ناراحت شدی؟ شاید هم جواهر خاتون وظیفهی هماهنگی رو به تو محول کردهبود. کارتو درست انجام ندادی که اینطور عصبی شدی؟ زبان ندیمه از این همه گستاخی قاصر ماندهبود. اینبار ندیمه بود که صدایش را بالا برد. پر روسری قهوهای رنگ براقش را از شانه کنار زد و تقریبا فریاد کشید: - یا همین الان خودتو جمع میکنی، یا میگم بیان از عمارت پرتت کنن بیرون. سیمین پوزخند زد. میدانست عاقبت این جریان برایش خوب نخواهدبود اما دختر مادرش نبود اگر این ندیمه را سرجایش نمینشاند. در میان تقلاهای نورگل، دستش را محکم از دست او بیرون کشید. اخمهای درهمش را بیش از پیش کرد و درست شبیه ندیمه گفت: - تو فکر کردی کی هس... . با شنیدن صدای دومان از فاصلهای نزدیک خون در رگهایش منجمد شد و کلامش نیمه تمام ماند. - معلومه اینجا چه خبره؟ این سیمین بود که اینبار از نزدیک و بدون روبند مقابل چشمان دومان بود. دومان از همان ابتدا حسی آشنا از دختر دریافت کردهبود. کمی بیشتر نزدیک شد، خیره به سیمینی که دستهایش را درهم قلاب کرده بود و نگاهش خیره به جایی بین زمین سنگی و دیوار کرم رنگ راهرو بود خطاب به ندیمه گفت: - چه خبره ندیمه؟ چرا اینجا رو گذاشتین رو سرتون؟ حال آیمان نیز با شنیدن صدای برادر مقابل درب ایستاده بود و نظارهگر معرکه بود. دومان اخمهایش را درهم کشیده بود و با نگاهش سعی داشت آن دختر گستاخ که در قاب موهای عسلی رنگی که زیر چارقد کوچک زیتونی رنگ پنهان نمانده بود را بشناسد. ندیمه پاسخ دومان را میداد و او بیشتر از آنکه سخنان او را بشنود درپی جواب این معما بود که این دختر آشنا را کجا دیده است. - چیز خاصی نیست آقا فقط... . با صدای بالا رفتهی دومان ندیمه و باقی خواتین از ترس شانههایشان بالا پرید، جز سیمینی که تنها به پلکزدنی اکتفا کرد. همیشه اینگونه بود، نمیتوانست در مقابل بیعدالتی که ندیمهی جواهر در حقش کرده بود بیتفاوت باشد. سودابه معتقد بود این رفتارش را از مادرش به ارث برده است. سیمین با خود فکر کرد اگر الان دومان او را به خاطر این رفتار از قصر بیرون کند چه برسرش خواهد آمد؟ چقدر سخت خواهد بود؛ اگر به دست معشوقش مجازات بشود. در میان تمام این افکار خاطرات آن شب نیز تپش قلبش را بالاتر برد. - پرسیدم دلیل این بلبشو چیه؟ آیمان از دیدن عصبانیت برادر لب گزید و خطاب به دومان با لحن آرام گفت: - برادر اومدی؟ منتظرت بودم خودتو ناراحت نکن، لطفاً بیا داخل. دومان بیتوجه به حرف آیمان بدون آنکه لحظهای نگاه از سیمین بگیرد باری دیگر صدایش را بالا برد و گفت: - مگه کری ندیمه؟ ندیمه که از ترس به لکنت افتادهبود سرش را بیش از پیش پایین انداخت و گفت: - این دو خاتون رو مادرتون برای کمک به آیمان خاتون فرستاده بودن. بعد از اینکه آیمان خاتون نخواستن خدمتکار جدید داشته باشن این رعیتزاده شروع به فحاشی به مادرتون کرد. چشم همه از تعجب گرد شد؛ اما سیمین انتظار این جواب را میکشید به همین خاطر تنها به پوزخندی اکتفا کرد. از کنارش صدای نورگل به گوش رسید که با صدای لرزان گفت: - چی؟ فحاشی؟ نه آقا به خدا داره دروغ میگه سیمین فقط اعتراض کرد که چرا قبل از اینکه ما رو به عمارت بکشونین با آیمان خاتون هماهنگ نکردن. دومان نام سیمین را در ذهنش مرور کرد؛ اما هیچوقت این نام را نشنیده بود. باتوجه به اینکه خودش بخشی از سخنان سیمین را شنیدهبود فهمید که سخن ندیمه دروغ محض است اما برایش جالب بود بداند این خاتونی که مقابلش ایستاده و گستاخانه حتی سرش را پایین نمیاندازد، کیست و چگونه جرأت کرده به کارهای جواهر خاتون اعتراض کند. اخم از صورت دومان پاک شد و پوزخند کجی گوشهی لبش نشست. بدش نمیآمد آن چشمهای روشنی که از او دریغ شدهبود را واضحتر ببیند. - که اینطور، به من نگاه کن خاتون. سیمین متعجب از درخواست دومان از دیوار چشم گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. نه اینکه نخواهد اما میترسید لرزش چشمهایش تلاطم قلبش را آشکار کند. با تکرار شدن جملهی قبل اما با تاکید بیشتر توسط دومان، ناچار نگاهش را بالا آورد و به چشمهای او خیره شد. نگران بود دومان او را بشناسد، نمیدانست عاقبت خراب کردن قرار ملاقات دومان و آلما چیست. تنها امیدی که داشت این بود که امروز از عطر مخصوصش استفاده نکردهاست. یعنی نورگل اجازه ندادهبود، چون نورگل مطمئن بود بعد از مراودهی کوتاه دومان و سیمین در آن تاریکی شب آن عطر قوی حتماً در مشام دومان خواهدماند. هنوز از واکنش دومان اطمینان نداشت و نمیخواست خواهرش مورد غضب اهالی عمارت قرار بگیرد. از چهرهی دومان چیزی قابل تشخیص نبود اما درونش از دیدن آن چشمهای آشنا بسیار ملتهب بود. این همه اشتراک بین دختر رویاهایش و سیمین را نمیتوانست نادیده بگیرد و تنها جای خالی آن عطر آزارش میداد. - جایگاه خودتو فراموش کردی خاتون؟ چطور به خودت اجازه میدی صداتو بالا ببری؟ سیمین بی آنکه نگاه از دومان بگیرد اخم کمرنگی مهمان صورتش کرد و پاسخ داد: - من فقط یک سوال ساده پرسیدم، این ندیمه صداشو بالا برد. اخم دومان محو شدهبود، این صدای آرام خاطرهای را برایش زنده کردهبود. دختری که از زیر روبند گفته بود:«من آلما نیستم.» تردید داشت، آیا این همان صدا است؟ از سوی دیگر دلش میخواست به این حالت کودکانهی سیمین بخندد؛ اما تمام تلاشش را کرد که چهرهاش عاری از حس باشد. - و شما به این نتیجه رسیدی که در مقابل صدای بلند باید فریاد بکشی، آره؟ تا جایی که به خاطر داشت آن دختر لباس فاخری به تن داشت. با خود فکر کرد مگر امکان دارد این دختر خدمتکار همان دختر باشد؟ تا به حال فکر میکرد مادرش آن دختر را فرستاده که قرار ملاقاتش با آلما خاتون را خراب کند. میدانست مادرش هم دلش به این ازدواج راضی نیست اما حال با خود فکر کرد، اگر مادرش آن دختر را فرستادهبود پس نمیتوانست همان دختر را برای خدمت به آیمان بفرستد.شاید هم بتواند؛ او جواهر خاتون است، هر کاری از دستش برمیآید. سیمین برخلاف دومان دیگر اخمش عمق گرفته بود. سیمین صدایش رنگ عصبانیت به خود گرفت. بیتوجه به ضربان بیامان قلبش گفت: - باید در مقابل زورگویی این ندیمه ساکت میموندم؟ دومان دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد. لبخند زد اما سریع آن را تبدیل به پوزخند کرد. تابهحال هیچ دختری را ندیدهبود که در مقابلش صاف و ساده حرفش را بزند، آن هم بدون تپق و لکنت زبان گرفتن. - اگر مشکلی با هم دارین برین بیرون عمارت. اینجا، جلوی در اتاق خواهرم جای این کارها نیست. سیمین به آرامی نگاه از دومان گرفت و به زمین خیره شد. احساس شرمندگی که گریبانگیرش شدهبود عذابش میداد. دومان میخواست به داخل اتاق برود که ناگهان چیزی به خاطر آورد. نمیدانست مادرش با این گستاخی سیمین چه خواهد کرد. لحظهای ترسید که مبادا بلایی بر سر سیمین بیاید؛ پس صدایش را بالا برد و گفت: - ندیمه بیا داخل کارت دارم. شما هم برید به اتاق مادرم تا تکلیفتون مشخص بشه. دومان حرفش را زد و وارد اتاق شد. آیمان هر دو ابرویش را بالا برد و به حرکات دختر سیمین نام لبخند زد. فکرش را هم نمیکرد روزی برسد که دخترک خدمتکاری جرأت کند در مقابل جواهرخاتون بایستد. کنار برادر بر روی تخت نشست و ندیمه روبهرویشان ایستاد. دومان دستش را بر روی دستهی نرم تخت تکیه زد و گفت: - میدونی تاوان دروغ گفتن چیه؟ ندیمه چشمهایش گرد شد و لرزش بر حرکاتش غالب شد و گفت: - آقا به جون خودم... . - نمیخوام صداتو بشنوم، فقط ساکت شو و گوش کن. من خودم شنیدم اون دختر فحاشیای به مادرم نکرد. اگر این دروغت باعث بشه مادرم دستور شلاق زدن به اون خاتون رو بده، از عمارت که سهله حتی از اسمیرنا هم بیرونت میکنم. فهمیدی؟ حالا برو بیرون. ندیمه با چشمهای گشاد شده و پیکر لرزان سر تکان داد و نفس لرزانش را باصدا بیرون فرستاد. با اضطراب از قاب درب اتاق خارج شد. آیمان لبخند به لب یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: - از کی دومانبیگ بزرگ نگران دخترهای خدمتکار میشن؟ اون هم کی، دختری که علناً مقابل حرف مادر وایساده. دومان لبخندی از حرف آیمان بر لبش نشست و جواب داد: - تو هم متوجه شدی؟ اون خاتون، عجیب برام آشناست. آیمان خانومانه خندید، طوری که گونهی گلگونش برجسته شد و طعنهآمیزانه گفت: - فکر کنم چیزی بیشتر از یک آشنایی ساده باشه برادر، حالا به نظرت مادر باهاش چیکار میکنه؟ دومان از تصور بلایی که جواهر میتواند بر سر سیمین بیاورد اخم کرد و گفت: - نمیدونم، تو چرا قبول نکردی اون خاتون ندیمهت باشه؟ آیمان با حریر لباسش بازی کرد و گفت: - من به سودا و آیسو عادت کردم. فکر نمیکردم با رد کردن اون خاتون باعث این اتفاقات بشم. دومان قهوهای را که ندیمهی آیمان آوردهبود سر کشید و گفت: - تقصیر تو نیست، نمیدونم شاید هم بهتره که مادر به اون خاتون یه درس حسابی بده. از تمام اینها گذشته اون دختر زیادی گستاخه. آیمان از توجه دومان به آن دختر به وجد آمدهبود. هیچوقت پیش نیامدهبود که با هم در مورد یک خاتون حرف بزنند. لبخندی زد و تصمیم گرفت سیمین را از این بلا نجات بدهد. به هر قیمتی که شده آن دختر را از غضب مادر دور خواهد کرد.
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۲۰ *** صبح بود و سیمین از ذوق بسیار سر از پا نمیشناخت. به قدری عجله داشت که نفهمید صبحانهاش را چگونه خورد. زمان رفتن که فرا رسید، با عجله و وسواس بسیار آماده شد. لباس خواب سفیدش را با تنها پیراهن گرمی که داشت، تعویض کرد. هنوز حسرت آن شنل مخملی که گم کردهبود را میخورد؛ با خود فکر کرد اگر آن را الان میپوشید چقدر زیباتر میشد. نگاهش را به انعکاس تصویرش درون آینه دوخت. آن پیراهن بلند کهنهی زیتونی رنگ چیزی از زیباییاش نکاسته بود، هیچ؛ حتی زیباتر از قبل نیز به نظر میرسید. لبخندی به تصویر خود زد و روسری کوچک همرنگ لباسش را بر روی موهای موجدارش انداخت و به پشت گردنش گره زد. در مسیر پشت سودابه راه میرفتند. از بازار خارج شده بودند و مسیر پس از آن تا خود عمارت منظرهی سرسبزی داشت. جادهی سنگفرش شده زیر کفشهایشان صدای دلپذیری برای سیمین ایجاد کرده بود. جادهی عریض منتهی به عمارت،گهگاه توسط اسبها و سوارانشان پر میشد. هرچه به عمارت نزدیکتر میشدند بوی دریا نیز قویتر میشد. سیمین به قدری محو منظرهی جنگلی حاشیه جاده بود و به دومان فکر میکرد که نفهمید چه زمانی به پشت درب عمارت رسیدند. سودابه قبل از ورود به عمارت جلوی دخترانش ایستاد و چند دقیقه بدون حرف به چهرههایشان خیره ماند. آن حس عجیب هنوز هم آزارش میداد. با تردید لب گشود و با صدای آرامی گفت: - شما لازم نیست حرفی بزنین. فقط آروم پشت سر من بایستید. اگر هم ازتون چیزی پرسیدن آروم و مؤدب جواب بدین. پس از آنکه اطاعت آنها را دید نفس عمیقی کشید و وارد حیاط عمارت شدند. زمین سنگفرش شده مسیری تا ورودی عمارت درست کردهبود و چمنکاری اطرافش زیبایی بسیاری به ورودی عمارت میداد. حاشیهی مسیر عریض با گلهای رز قرمز و سفید آذین شدهبود و زیباییاش هر بینندهای را به وجد میآورد. از درب بزرگ سفید رنگ عمارت که داخل شدند سیمین نظرش به سالنی که قبلاً از آن گذشته بود جلب شد. خبری از جنبوجوش آن شب نبود و تنها چند خدمتکار در حال دستمال کشیدن بر روی زمین و گلدانها بودند. سودابه مستقیم به سمت پلههای عریض سفیدرنگ رفت و از آن بالا رفت. سیمین دستش را به نردههای سنگی سفیدرنگ گرفت و آرام بالا رفت. طبقهی بالا که اتاقهای محل اقامت اعضای خانواده بود؛ حتی مجللتر از طبقهی پایین بود. سنگهای سفیدرنگ زمین از تمیزی برق میزدند و درب قهوهای اتاقها بلند و پر از کندهکاری بود. سیمین نگاهش به سقف گنبدی شکل افتاد که لوستر سفید رنگ مجللی از مرکزش پایین آمدهبود و شمعهای بلندی در میان آینهکاریهای مثلث شکلش روشن بود. فرشهای کرمرنگی که بر روی زمین پهن بود زیر پای عابران به زیبایی جلوه میکرد. سیمین از راهروهای متعددی که از کنارشان میگذشتند چشم گرفت و به سمت بزرگترین و مجللترین درب که نظرش را جلب کردهبود، رفت. جواهر که بسیار مشتاق بود دختر سودابه را از نزدیک ببیند کمکم میخواست از این نافرمانی خشمگین بشود که درب اتاق کوفته شد و خبر رسیدن سودابه را به جواهر رساندند. با پشت چشم نازک کردنی اذن ورود داد، فنجان قهوهاش را در درست گرفت، به پشتی تخت مخصوصش تکیه زد و خود را بیتفاوت جلوه داد. سودابه پیش آمد، با احترام و سری افکنده سلام داد. جواهر نیم نگاهی به سودابه انداخت و گفت: - چقدر دیر کردین! این تاخیر رو پای بیتفاوتی بذارم؟ سودابه بی آنکه لحظهای دستپاچه شود به چشمهای سبزرنگ جواهر خیره شد و حرف جواهر را نهی کرد و جواب داد: - نه خاتون، دستور شما متاع؛ اما راه طولانی و پای پیاده زمان میطلبه. جواهر از جواب سودابه لبخند کجی کنج لبهای باریک قرمز رنگش نشست. حال زمان دیدن سیمین بود. تا به آن لحظه نیز خود را بسیار کنترل کردهبود. چینی به پیشانی بلندش که خطهای ریزی داشت انداخت و نگاهش بر روی دخترها چرخید. بسیار کنجکاو بود دختری که توانسته نظر پسرش را جلب کند را ببیند. در نگاه اول به نظرش هر دو دختر زیبا آمدند؛ اما باید بفهمد سیمین کدام است. در همان حین که نگاهش بین آندو میچرخید پرسید: - خودتونو معرفی کنید. نورگل و سیمین نگاه کوتاهی به یکدیگر انداختند، نورگل پیشدستی کرد و با همان سر افکنده و لحن مودبانه نامش را گفت. جواهر با اطمینان از آنکه او سیمین نیست بلافاصله نگاهش را به سیمین دوخت. سیمین نیز سر بلند کرد و همانند نورگل مودبانه نامش را گفت. حس عجیبی از نگاه سیمین در وجود جواهر شکل گرفت. دستی به پارچهی فاخر و سبزرنگ لباسش کشید، لبی تر کرد و با تلاش بسیار برای بیتفاوت جلوه دادن خود گفت: - بسیار خوب، سودابه خاتون! امیدوارم دخترهات هم مثل خودت کاربلد باشن. من اشتباه قبول نمیکنم؛ مخصوصاً برای این موضوع. جرعهی آخر قهوهاش را نوشید و با بینی قلمی متناسبش نفس عمیقی کشید تا بوی قهوهی مرغوبش را به جان بکشد. بعد فنجان خالی را بر روی میزی که پای تخت بود گذاشت و ادامه داد: - وظیفه شما آماده کردن آیمان برای مراسمشه. میخوام در این چند هفتهای که به ازدواج آیمان مونده، آمادهش کنید. نگاهش بین هردو در گردش بود و با لحن قاطع سخن میگفت: - میدونم تجربهی قبلی از این کارها ندارین؛ اما امیدوارم مثل مادرتون از پس کارهای من بربیاید. سودابه با قلبی ناآرام لب گشود و گفت: - خودم کمکشون میکنم نگران نباشین. جواهر سرش را برای تایید حرف سودابه تکان داد و گفت: - خوبه، اینطور خیالم راحتتره. سپس به دختر جوانی که درست کنارش ایستادهبود گفت: - سیمین و نورگل رو به اتاق آیمان راهنمایی کن. به آیسو و سودا هم بگو برن وردست دایه خاتون تا یه کار مناسب براشون پیدا کنیم. سودابه از شنیدن حرف جواهر رعشه بر اندامش افتاد. آیسو و سودا را میشناخت، خدمهای که چندین سال به آیمان خاتون خدمت میکردند و او را خوب میشناختند. سوالی که ذهنش را به شدت درگیر کرده بود را بسیار آرام بر زبان آورد. «مگه سیمین و نورگل میتونن بهتر از آیسو و سودا باشن؟! » سودابه جواهر را میشناخت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دلیلی برای کارهای او بیاید. تنها گمان و نگرانیش این بود که مبادا دخترانش قربانی کشمکشهای او و هوویش بشوند. پس از اتمام سخنان جواهر همگی بیرون رفتند. دختران با سودابه خداحافظی کردند و سودابه تنها از پشت سر به دخترانش که به سمت آیندهی نامعلوم قدم برمیداشتند نگاه کرد. آیمان خاتون بیخبر از نقشههای مادر در تنهایی اتاقش زیر نور خورشیدی که از پنجره اتاق بر رویش میتابید نشستهبود و کتاب میخواند. این کار باعث میشد کمتر به ازدواج و دوری از خانواده و دوستانش فکر کند. برایش سخت بود که همه چیز را رها کند و راهی این سفر بشود. فکر کردن به تنهایی برایش عذابآور بود. دامن لباسش را بر روی پاهای برهنهاش کشید و آنها را به سمت بدنش جمع کرد. همیشه وقتی بر روی تخت زیر پنجره مینشست احساس سرما میکرد. با تقهای که به درب اتاق برخورد کرد بدون آنکه سرش را از روی کتابش بالا بیاورد گفت: - آیسو ببین کیه. آیسو سریع حرف خاتونش را اطاعت کرد، درب را برای سیمین و نورگل باز کرد و ابتدا خدمتکار جواهر وارد شد. ندیمهی جواهر با ادب فراوان به آیمان نزدیک شد و گفت: - سلام خاتون. مادرتون این دو خاتونو به جای آیسو و سودا فرستادن. آیمان لحظهای بهتزده شد. نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش را کنترل کند. پس از چند لحظهای که برایش طولانی گذشت سرش را از درون کتاب بیرون آورد، حرفی که زد کمی از نگرانی آیسو که درست کنارش ایستاده بود کم کرد.
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
پارت ۱۹ سیمین با ذهنی آشفته، نگاهش را به سودابه دوخته بود و سعی میکرد نسبت به اتفاق دقایقی قبل بیتفاوت باشد. نفس عمیقی کشید و بوی نان تازه را استشمام کرد. بیتوجه به دل ضعفهای که گرفته بود، نگاهش را به خمیرهایی دوخت که زیر دست سودابه خاتون فرم میگرفتند. سودابه خاتون کاردک تیز را بر روی خمیرهای نرم کشید و تکهی کوچکی را جدا کرد. با دست آزاد بر روی میز چوبی آرد پاشید و خمیر را بر رویش گذاشت. از چشمهای سودابه چیزی مشخص نبود؛ اما فکرش به شدت درگیر بود. برایش عجیب بود که جواهر خاتون برای مراسمی به آن مهمی دو دختر بیتجربه را انتخاب کردهاست. جایی درون قلبش احساسات مادرانهای جریان داشت که نسبت به این موضوع به او هشدار میداد. ورز دادن خمیر که به اتمام رسید از درون کاسه مایهی تخممرغ را بر روی خمیر کشید و آن را با دقت و لطافت به دیوارهی تنور چسباند. سیمین با شنیدن صدای مرادبیگ که از حجره بازگشته بود از مطبخ بیرون رفت و به پدر خوش آمد گفت. ساعتی به صرف غذا گذشت. خانه در سکوت بود و کسی سخن نمیگفت؛ گویی قانونی نانوشته صحبت درمورد عمارت پاشا را برایشان منع کرده بود. مرادبیگ وقتی درست زیر پنجرههایی که به حیاط خانه مشرف بود، بر روی ملحفهی سفیدی که بر زمین پهن بود خوابش برد سیمین و نورگل هم برای استراحت به اتاق خودشان رفتند. سیمین کلافه از خیالات بیانتها به پهلو چرخید و بالش قرمز رنگ را زیر سرش مرتب کرد. نم موهای بلندش بر کلافگیاش میافزود، با دیدن نورگل که در خواب هفت پادشاه به سر میبُرد و بعدازظهر آرامی را میگذراند رو به انفجار میرفت. باز خاطرهی آن شب، پیش چشمانش نقش بست و ناخودآگاه دستش به سمت قلبش رفت. تپشهای تندش را نادیده گرفت و زیرلب گفت: «اما من شنیدهبودم جواهرخاتون اجازه نمیده خدمهای غیر از اعضای عمارت کارهای آیمان رو انجام بده؛ این... خیلی عجیبه.» چشمش به اتاق کوچک و مشترکش با نورگل افتاد که تنها تزئیناتش آن فرش کهنهی قرمز رنگ و گلدان بر روی طاقچهی کوچک اتاق بود که با برگهای بنفش حسن یوسف جلوهی زیبایی ایجاد کرده بود. نور از پنجرهی کوچک بر روی فرش تابیده و تصویر شاعرانهای پیش چشمان سیمین به نقش درآمده بود. نگاهش را از روی رختخواب و ملحفههای تا شدهای که مرتب در گوشهی اتاق جمع شدهبود برداشت و صندوقچهی چوبی قهوهای رنگ که درست کنار رختخوابها بود نگاه کرد. با خود فکر کرد از این همه خیالات حتماً دیوانه خواهدشد؛ پس در یک تصمیم آنی به سمت صندوقچه رفت و کاغذ و مدادهایی که مرادبیگ برای طراحیهایش تهیه کردهبود بیرون آورد. فکر کرد شاید با اینکار کمی از سردرگمی وجودش کاستهشود. چشمش به نورگل افتاد که با حالت بامزهای خوابیده بود و موهای مشکینش نصف صورت سفید و چشم و ابروهای سیاهش را گرفتهبود. مداد را بر روی کاغذ کشید و در سکوت به کشیدن تصویر نورگل پرداخت. تصویر لبهای گوشتی قرمز رنگ نورگل را که نیمهباز مانده بود را آرامآرام رسم میکرد و از تین کار لذت میبرد. صدای کشیدن مداد بر روی کاغذ ضخیم کرم رنگ برایش دلپذیر بود و میتوانست کمی افکار مشوشش را سامان بدهد. فضای زیبای اتاق و تصویر در خواب نورگل به زیبایی بر روی کاغذ نقش بسته و سیمین درست کنار طراحی ماهرانهاش به خواب فرو رفته بود. ساعتی بعد که سیمین بیدار شد کسی را در اتاق نیافت، خبری هم از آن نور مستقیم که به داخل خانه میتابید نبود. اتاق توسط نور عصرگاهی کمی روشن بود و سیمین هنوز فرصت داشت تا فانوسهای اتاق را روشن کند. ملحفهای که اطمینان داشت نورگل بر رویش کشیده را کنار زد و از درون صندوقچه شانهی چوبی و آینهی کوچکی که حاشیههای صدفکاری شده داشت را خارج کرد. آینه را پیش چشمانش ثابت کرد و شانه را با ظرافت بر روی موهای روشنش کشید. با آنکه فکرش درگیر بود؛ اما شعف بسیاری هم از خبر رفتن به عمارت قلبش را پر کرده بود. با تصور آنکه هر روز دومان را خواهددید لبخند عریضی بر لبش نشست و به سرعت شانه کردنش افزود. آخرین شانه را به موهایش کشید، با شنیدن صدای ضعیفی که از حیاط میآمد سر و رویش را تکاند و بلند شد. صدای سودابه خاتون و نورگل را شنید که آرامآرام نزدیک میشدند و پس از شنیده شدن صدای جرجر لولای درب ورودی، دیگر واضح حرفهایشان را میشنید. با شنیدن لحن ملتمس نورگل از اتاق خارج شد و پیش از آنکه بتواند سلام بدهد حرف نورگل میخکوبش کرد: - مادر خواهش میکنم بدخلقی نکن. آخه مگه میشه رو حرف جواهرخاتون حرف زد؟ دنبال دردسری؟ قول میدم اتفاقی نیفته. سیمین نگاهی به سه عضو دیگر خانواده که در حال بحث بودند، کرد و سلام بلندی داد تا متوجه حضورش بشوند. طبق معمول، مرادبیگ به گرمی پاسخ سیمین را داد. سودابه نیز در حالی که بر روی میز دستمال میکشید، گفت: - سلام مادر، بیا بگیر بشین. سیمین حرف مادر را اطاعت کرد و آرام به سمتشان قدم برداشت. سودابه در همان حینی که چای درون استکان میریخت پاسخ نورگل را داد: - نه مادر، دلم رضا نیست. فردا میرم پیش جواهرخاتون، از نزدیک ملاقاتش میکنم. نمیتونه سرمو بزنه که، نمیخوام بچههام بدون من پاشون به عمارت باز بشه. نورگل با کلافگی و حرص بر روی زمین نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت. سیمین نیز همانند نورگل دستانش را بر روی سینه قفل کرد و ترجیح داد چیزی نگوید. مرادبیگ با دیدن اخمهای درهم دخترانش سری از تاسف تکان داد و گفت: - خاتون چیکارشون داری؟ اون عمارت هر چی که هست برای ما خوب بوده. مگه یادت نیست؟ اوایل که کوچ کردهبودیم کاری برامون نبود؛ اگر کارهای عمارت نبود که وضعمون سامون نمیگرفت. سودابه به سخنان مرادبیگ گوش سپردهبود. نورگل و سیمین هم در سکوت انتظار میکشیدند که پدر، سودابه خاتون را از تصمیمش منصرف کند. مرادبیگ وقتی سودابه را غرق افکار دید ادامه داد: - اگر خودشون به رفتن علاقه دارن پس بهتره تو هم موافقت کنی، یادت هست؟ خودت چندین سال آشپز عمارت بودی؛ مشکلی پیش اومد؟ سودابه با کلافگی سرش را تکان داد و بر روی صندلی نشست. دستش را بر روی سرش گذاشت و با لحن سردرگمی گفت: - نمیدونم چرا... این کار به نظرم درست نمیاد. انگار یه جای کار مشکل داره. مرادبیگ ادامه داد: - من آیمان خاتونو قبلاً دیدم، برخلاف پدرش دختر خوب و محجوبیه. میتونن دوستهای خوبی برای هم باشن. سیمین از نرم شدن سودابه خوشحال شد و با لبخند گفت: - مادر خواهش میکنم، قرار نیست اتفاقی بیوفته. قول میدیم مراقب هم باشیم؛ حتی میتونی هر روز بهمون سر بزنی. سودابه خاتون مجبور بود حسی که در اعماق قلبش داشت را نادیده بگیرد. چطور میتوانست در برابر هر سه نفر مقاومت کند، آن هم تنها به دلیل یک حس بد که در قلبش بود؟ آن شب، سودابه تا صبح پریشان بود و این پهلو و آن پهلو میشد. مخالفت با جواهر خاتون چیزی نبود که تا به حال انجام داده باشد. میدانست که او علیرغم شخصیت خشک و خشنی که دارد اکثر اوقات به دنبال راهی میگردد که ضرری به اطرافیانش نرسد. سودابه پس از این همه سال دیگر به این نتیجه رسیدهبود که بهتر است به جای رو در روی جواهر ایستادن، همراهش باشد. نتیجهی یک شب تا صبح بیدار ماندن و فکر کردن چیزی نبود جز آنکه دخترانش را با خیالی ناآرام به عمارت بفرستد.
- 27 پاسخ
-
- رمان جدید
- رمان تاریخی
-
(و 4 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :