پارت چهارم
 
	فرهاد مجزا خونه نداشت و لیلی ناچار با مادر شوهرش زندگی میکرد و این سراغاز فصلِ لیلی بود ...
 
	لیلی :
 
	به بدنم قش و قوسی میدم و خرمن موهای فرخورده ی مشکیمو جمع میکنم و بدنم انگار کوه کندم ..نگاهی به ملحفه ی رنگ رنگی میندازم و لکه های قرمز روی اون بهم یاداوری میکنه که از دنیای دخترونگیم خداحافظی کردم و پا به دنیای زن بودن و همسر بودن گزاشتم میخام بلند شم ک بوی هل و گل محمدی بینیمو قلقلک میده و لبخندی میزنم و دلشاد از اینکه به دلبر رسیدم و النگوهای پر نقش و نگارمو دستم میکنم و میخام برم بیرون ک در زده میشه میرم پشت در مادر شوهرمو میبینم ک پشت در ایستاده یعنی چیکار داره؟
 
	میگه عروس النگوهاتو دربیار قسطی بودن و من پول قسط نمیدم صاحبشون اومده ببرتشون ..و تموم طلاهامو میبرن و من میشینم پشت در و ملحفه ی رنگ رنگی بهم دهن کجی میکنه ...چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی ..
 
	نه تبریکی نه چیزی نه پاگشایی نه کاچی ...همین طلاهاتو بده!!
 
	هق هقم رو تو بالشم خفه میکنم ک کسی نشنوه عروس فرهاد خار شده روز پاگشاش ...
 
	لیلی صبر کن تو عاشقی ..فرهاد رو داری ..