گوشیاش را از جیب مانتوی سفیدش خارج نمود و با خواهر بزرگش تماس گرفت. با دو بوق برداشت:
- الو سلام مهنا، خوبی؟
لبخندی از تهِ دل زد.
- سلام بر مهسا کماندو.
میدانست مهسا از این حرف متنفر است؛ اما نمیتوانست جلوی شیطنتش را بگیرد. چند لحظه صدایی از مهسا خارج نشد.
مهنا گوشی را وصل کرد و گفت:
- الو؟ مُردی؟
مهسا یکدفعه مانند کوه آتشفشان فوران کرد:
- مرگ مُردی! درد مُردی! الهی سر قبرت رو بشورم! چرا اونقدر شیطنت میکنی؟!
مهنا خنده سرسری زد.
- اگر تونستی بیا بشور. دیگه این بنده به شیطنت علاقه داره؛ چیکار کنم؟
مهسا با حرص، بحث را عوض کرد:
- بیشعوری دیگه! حالا چیکار داشتی منو؟
مهنا جدی شد:
- میخواستم بگم که پسفردا ماه محرمه، بیای خونهی پدربزرگ؛ چونکه اول ماه محرم پدربزرگ دیگِ شلهزرد داره.
مهسا گوشیاش را به گوش دیگرش برد و گفت:
- مهنا؟
با لبخند جوابش را میدهد:
- جانم آبجی؟
صدای مهسا غمگین بود:
- مراقب قلبت باش. بسپارش به خدا؛ باشه؟
مهنا با درد، چشمانش را بست.
دلش میخواست با خواهرش تا اذان صبح صحبت کند تا خالی شود؛ اما الآن وقتش نبود تا حرفهایش را به او بزند.
- مهسا؟ میشه دیگه دربارهش حرف نزنی؟ یه وقت دیگه باهات حرف میزنم.
مهسا حال خواهرش را میفهمید؛ عشق بود دیگر؛ چیزی که همه مبتلایش میشدند. سکوتی در گوشی ایجاد شده بود که مهنا مجبور شد، صدایش را شنگول کند و بگوید:
- خب دیگه مهسا کماندو، من دیگه برم. ظهره، باید برم نماز. اذان هم که گفتن.
مهسا با جیغهای بنفشش خداحافظی کرد. تلفن را که قطع کرد، بغضی که در گلویش مانده بود را آزاد کرد.
- یعنی میشه فراموشش کنم خدا؟
شانههایش از شدت گریه، تکان میخوردند و این برایش دردناکترین یادگاری از خودش بود. اشکهایش را پاک کرد و به سمت وضوخانهی بیمارستان حرکت کرد تا وضو بگیرد.
***
تشهد و سلام را که به اتمام رساند، از نمازخانه بیمارستان بیرون آمد.