-
تعداد ارسال ها
54 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط nargess128
-
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
با همدیگر وارد خانه شدیم و روی مبل نشستیم. عمه زری تا چشمش به من خورد نیشخندی زد و سپس رویش را از من گرداند. نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بر اعصاب خود مسلط شوم. حیف که عمهام بود! حیف! با صدای یالا گفتن عاقد، نگاه عصبیام را از عمه میگیرم و به پیرمردی مسن چشم میدوزم. سوفیا باید خودش تصمیم میگرفت که چه راهی را انتخاب نماید؟! آیا میتوانست چنین راهی را مورد خطا و آزمایش خداوند برود؟ سوفیا را نگاه کردم چهرهاش مغموم و ماتمزده بود. همانا از روی مبل برخاست و خطاب به عاقد گفت: - جناب! آیا شما حاضرید به فردی که اصلاً راضی به ازدواج یک همکار و یک دوست نیست، خطبه رو بخونید؟ این لحنش را به طور قاطعانه گفته بود و همه در حیران و بهت بودن به غیر از من! عاقد تک سرفهای کرد و گفت: - یعنی شما جوابتون از ابتدا منفی بوده و حالا دارید اجباری ازدواج میکنید؟ سوفیا با گلویی از شدت بغض، بلهای گفت که عمه زری با چهرهای برافروخته از خشم بر من چشم دوخت. پوزخندی زدم. فکر میکرد که من سوفیا را متقاعد کردم که سر سفرهی عقد اینگونه جوابی را بده؛ اما عمه هرگز نمیفهمید که چگونه خانوادهام را قضاوت و مورد جنگ و جدال خواند. عاقد میگوید: - طبق مقررات اسلامی، رضایت کامل دختر و پسر برای ازدواج ضروریه و اگر عقدی به اجبار و دروغ انجام بگیره، عقد باطله و مشروعیت نداره! به سبحان نگاه کردم نفسی تازه کرد و سپس به مهشید نگاه کرد. مهشید حتی نیم نگاهی به او نینداخت و سعی مینمود که او را نگاه نکند. نمیدانم بینشان چه اتفاقی رخ داده بود که مرا مورد شکاکی نهاده بود؛ هرچند من که قضاوتی در اینباره نخواهم کرد! سوفیا لبخندی زد و رو به عمه زری گفت: - زری خانم، بنده من جواب ازدواجم نسبت به آقا سبحان منفی هست و تا ابد هم یک دوست در کنارشون باقی میمونم. مشکلی اگر هست به من بگید که با همدیگه رفعش کنیم! -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
آن موقع عاشق سبحان نبودم و بسیار فراوان مغرور بازی در میآوردم و مدام آن را با حرفهایم ناامید و به ستوه میآوردم. او در اَزَل هم به خودش میقبولاند که مهندس یک شرکت کاشیکاری خواهد شد و این من بودم که به او میگفتم: - تو هیچوقت با این درس خوندنهای شاهانهات به هیچ جایی نمیرسی. خب آن موقع درسهایش بسیار فراوان ضعیف بود که هرچه او میگفت، دیگران به او میگفتند که تو با این نمرات هفت و هشتت، میخوای مهندس کاشیکاری یک شرکت بشی؟ ولی هماکنون در آن نجاح و فردی معروف گشته است. او به من میگفت که خودش تصمیم گرفته به طور جازِم درس بخواند تا به آن هدفی که در سر دارد، پیروز گردد. همانطور ایستاده بودم که با طعنهای که مهشید بر من زد به خود آمدم. - خانم مربی، آیا توی این دنیا هستید؟ نگاهش کردم با لحنی حزین گفتم: - هستم؛ ولی در ظاهر هستم. چی میخواستی بگی؟ مهشید لبخندی زد که انگار شباهت شدیدی به ماتمزدهها بود. - هیما بیا بریم داخل که عمه زری گفت قراره این عاقد بیاد و خطبه رو بخونه. با رخساری برافروخته از اندوه، به آسمان کدر خیره شدم. چانهام داشت میلرزید؛ حس میکردم گلویم را یک بوته سنگ گرفتار کرده است. مهشید دستانش را روی شانهام نهاد و سپس لب بر سخن گشود: - هیما، احساست رو در برابر عشق به سبحان کنترل کن. ببین، نمیخوام ناامیدت کنم؛ ولی وقتشه که اونو از ذهنت پاک کنی؛ چون سبحان قسمت تو نیست که باهاش خوشبخت بشی. کسی خوشبخت هست که از گذشته و آیندهی خودش درس عبرتی بگیره که هم برای خودش و هم برای دیگران باشه! سرنوشتت این بوده که از این عشق و عاشقی یه درسی رو بگیری! از این حرفهایش، مرا ناامید نکرد و باعث شد که به ستوه نیایم و او را آغوش کشیدم. دخترعمویم تنها فردی بود که تاکنون داشتم و آن بهترین دخترعمویم بود. دیگر بس بود که هرچه که عشق و رنج کشیدهام؛ آن هم از کسی که قرار است مزدوج شود. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشمهایم را به هرگونه از سختی میبندم. داستان من باید داستانی نگاشته شود که تنها ژانرش، ژانر تراژدی باشد. تلخ و بیکام! یادم میآید که از همان ابتدا، مهر سبحان در سن هشتسالگی در دلم نشست، چه خیالپردازیهای دخترانهای به سرم میآمد و هماکنون چه حال شوم و پریشانی به سراغم آمده بود. نسیم ملایمی، صورتم را نوازش میکند. این پاییز، هوای عاشقانهای را به دنبال دارد. پوزخندی در دلم زدم. هیما خانم، باید خود را برای فراموشی سبحان مهیا نمایی. این عشق، عشقی یکطرفه و پوچ است که هیچ علاقه و جنونی را به دنبال ندارد. نفس محزونی کشاندم و از روی تاب برخاستم. باید او را فراموش نمایم. خب که چه؟! به زودی هم من ازدواج میکنم و هم سبحان با سوفیا ازدواج مینماید. به طرف او چرخیدم و ابروانم را بالا انداختم. لبهایم را با زبانم خیس کردم و گفتم: - فهمیدم پسرعمه! من اولاً ازت بابت این چندسال اخیر که مثل کوه حامی من بودی متشکرم و ثانیاً، من به کمکهای تو و حمایتهای تو نیازی ندارم. ثالثاً، تو توی این مدت حتی به منم چشم نداشتی و من... کمی مکث جایز کردم. چهقدر از خود نفرت پیدا کردم که قرار است ضربهی آخر را به او بزنم تا بلکه او را فراموش نمایم. - و من بابت اینم ازت ممنونم. برخاست و روبهرویم قرار گرفت. نفس عمیقی کشید و سپس گفت: - خواهش میکنم. فقط مراقب خودت باش! سپس رویش را از من گرداند و به طرف خانهی عمارت عمه به راه افتاد. از خود بدم آمد که چرا چنین حرفی را به او توزیع کردم. بغض در گلویم مینشیند؛ اما سعی خود را مینمایم که گریهام سر نگیرد. چرا چنین حرفی را بدون فکر کردن گفتم؟ چشمهایم با استوار بسته میشود. صدای سبحان در آن موقع کودکیام به پژواک در آمد. - دختردایی، من وقتی که بزرگ بشم میخوام از تمام خانوادهم مثل کوه محافظت کنم تا کسی بهشون آسیب نرسونه. من هم با همان زبان چرب و چیلیام میگویم: - تو فقط بلدی حرف بزنی و هیچ کاری رو انجام ندی! -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
به طور ناگهانی تصمیم گرفتم که به حیاط بروم و کمی با خود خلوت کنم که دیدم سبحان هم با دارد به سمتم میآید. در کنار یکدیگر راه میرفتیم که نگاهم به تاب خورد و روی آن نشستم. سبحان هم در کنارم نشست. سر سخن را باز نمود: - میخوام این حرف رو بزنم و بعد برم. شاید تا یه ساعت دیگه من با سوفیا ازدواج کنم و برای همیشه از ایران برم. بغض در گلویم لانه میکند. حس میکنم دیگر نمیتوانم این هوا را ببلعم. عصبی میشوم و بر سرش با غضب میگویم: - فقط اومدی همین حرف رو بگی؟ سرش را به نیمرخم برگرداند و با ابروان بالا رفتهاش گفت: - نه! میخواستم تمام احساساتی که با عشق او در این چندینسال اخیر پرورانده بودم را در چشمهایم بریزانم تا بلکه متوجهی آن گردد؛ اما از تصمیم خود صرفنظر نمودم و فقط به روبهرویم که تماشای زیبایی که موجب غرق لذت من گشته بود، خیره شوم. به آسمان آبیرنگی که خورشید با نور پرتو و پرفروغاش در بالای سرمان قرار داشت نگاه کردم. پرندگان جیکجیککنان از آن شاخه به شاخهی دیگری روانه بودند. یکی از آن گنجشکها از شاخهای به شاخهی به پرواز در آمد و آن یکی گنجشک پرواز کرد تا آن که به شاخهی دیگری رفت و از دید من و سبحان ناپدید گشت. به حیاطی که چهارصد متر وجود داشت خیره میشوم. وسط آن حیاط، حوض فیروزگون قرار داشت. درختانی که هیچ برگی وجود نداشت و فقط شاخه به شاخه به یکدیگر وصل بودند و این نشاندهندهی آن بود که پاییز از راه رسیده است. در سمت راست، دیوار سنگی آجری مانند و بلندی داشت و چراغهای شبتاب اسپانیایی در کنار همان درختان جاخوش نموده بود. زمین سبز چمنی بود که روی همان چمنها کاشیهای کرمیرنگی قرار داشت. پلکی زدم و گفتم: - حرفت رو بزن، میخوام برم به مهشید کمک کنم! این حرف را برای آن گفتم که میخواستم از شر او راحت گردم تا دیگر با حرفهای زخمزباناش، منجر به اندوهناکی من نگردد. سبحان که میبیند من تحمل کنجکاوی ندارم، لبهایش به سخن گفتن میگشاید: - ببین هیما، من از همون بیستسالگی تا الآن پشتت بودم؛ اما دیگه نیستم! چون قراره با سوفیا ازدواج کنم و این دیگه من نیستم که همیشه مثل کوه حامی تو باشم. اینو میفهمی؟ بند عمیقی از سر اندوه کشیدم. عشق با دلم چه کردهای؟ چهکاری که حتی خودم هم نمیتوانم از آن خلاص شوم؟ آیا این عشق حکایت دارد؟ چه حکایتی که خود سبحان باریدیگر دارد این سخنان بیهودهاش را از ابتدا برایم بازگو میکند؟ چه حکایتی؟! آیا سرنوشت من انتهایش منجر به ازدواج، آن هم با آرمان میشود؟ -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
من همان بهتر که تن به ازدواج با آرمان را بدهم؛ هرچند که تاکنون عکس او را ندیده بودم. اخمی کردم و آهسته و استوار گفتم: - نه! میتونی خودت سر سفرهی عقد جواب ( نه ) رو بگی تا از این فلاکت راحت بشی! سوفیا: ولی اگه زری خانم بلااجبار به عاقد بگه خطبه رو بخونه چی؟ نفس عمیقی کشیدم و نیز گفتم: - به جناب عاقد میتونی بپرسی که اگه دختر راضی به ازدواج نبود، اون عقد باطله یا نه؟! سوفیا با چهرهای که از آن اِستِملال میبارید، گفت: - باشه هیما! لبخندی زیبا حوالهی او کردم و نیز دست او را کشیدم. سوفیا تازه با من راه آمده بود و با یکدیگر رفیق شده بودیم. خوشحال بودم که سبحان علاقهی نه چندانی به سوفیا ندارد. سبحان دروغی انکار را بر من گفت. آن که قرار است با عشقاش در آمریکا زندگی کند. در حینی که میدویدیم، سوفیا و با نفس-نفسزنان گفت: - هیما، یه لحظه صبر کن! به جایی که رفته بودیم، خیره شدم. جلوی سبحان ایستاده بودیم که ناگهان سرش را بالا آورد و به هردویمان خیره شد. نگاهاش به سوفیا افتاد و لبخند به ظاهر انکاری را بر لبانش جای داد. - سوفیا جان، یهو کجا غیبت زد عزیزم؟ نگاهی بر من کرد و سپس پلکی زد. میدانستم همهی این حرفهایش بر اثر دروغ است که جلوی من فیلم بازی کند؛ اما من بلانسبت نفهم نبودم! آریا پسرعمویم نگاهی بر من و سپس به سوفیا انداخت. من بیتوجه به نگاه خیرهاش آن هم بر روی من، به سبحان نگاه میکردم. سبحان چشمهای آبی تیرهاش را روی چشمان همرنگ آبی سوفیا برداشت و با نگاهی که از آن دلتنگی هویدا بود، بر من خیره شد. از آن نگاهاش متعجب گشتم. ضربان قلبم انگاری بر روی هزار رسیده بود و هیچ صدایی جز صدای قلبم را نمیشنیدم. من به چشمهای او خیره شده بودم و او هم به چشمهای من. حس میکردم سبحان قرار است با همان چشمان آبیاش، چیزی بر من بگوید که خودم از آن بیخبر بود. سرم را پایین افکندم. کاش زمان میایستاد و هیچکس را دور و بر خود نه حس میکردم و نه میدیدم. خودم بودم و سبحان! در دل خود، نیشخندی حوالهی خودم سادگیهایم زدم. من به هیچگونه آرزوهایی که در خیال خود میپرورانم، به حقیقت نمیرسند. پوچ و پوچ هستند. خیالهای مبهمی که همهی آنها در مغز گنجانده شده است. من نبایستی هراسان بر تمام احساساتم گند بزنم. باید پاسخش را هرچه سریعتر بدهم. به خود آمدم که دیدم سوفیا کنار سبحان جاخوش کرده است و سرش را داخل گوشیاش کرده است. آریا انگاری رفته بود. فقط خود سبحان روبهرویم نشسته بود و بر من خیره مانده بود. نفس عمیقی کشیدم و سپس رویم را به طرف آشپزخانه گرداندم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اِستِملال: به ستوه آمدن. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کمی زبان فارسیاش را با لهجه غلیظ بیان میکرد و این بهتر بود. - میشه بریم اتاق آقا سبحان؟ اخم کمرنگی در پیشانیاش مینشیند و سپس بدون هیچگونه حرفی برمیخیزد. من هم بلند میشوم و به دنبالش راه میروم. در اتاق سبحان را باز میکند و سپس آن را وارد میشود. من هم پشت سر او آمدم. روی تخت سبحان نشست و با بغض گفت: - زری خانم خیلی زن بیرحم و سنگدلی هستند. من... . اخمی در پیشانیام مینشیند. چشمانم بند-بند صورت او را میکاوید که ناگهان از درون چشمهایش هالهای از اشک را که در آن موج زده بود، در گونههای برجستهاش غلتید. - راستش من و سبحان... . چشمانم در در صورت و ل*بهای متناسباش دودو میزد و انتظار یک حرف از جانب او داشتم. سوفیا ادامهی حرفش را بازگو میکند: - من و سبحان عاشق همدیگه نیستیم! ما همدیگه رو از دوسال پیش به عنوان یه همکار میشناختیم؛ ولی مادرش نمیدونم از کجا فهمیده بود که برامون شایعه درست کرده بود. اون سبحان رو اجبار کرد که به آمریکا بیاد تا بلکه بیشتر با من باشه تا به تمام خانوادهتون پوز بده و خودش رو از همه بالاتر بدونه. تا دو ساعت دیگه هم قراره عاقد بیارن که من و سبحان ازدواج کنیم؛ ولی من اصلاً راضی به این ازدواج نیستم! نفس کشیدن برایم به بسیار سخت شده بود و چشمانم پر از اشک گردید. قصد عمه زری از این کار چه بود که خودم خبر نداشتم؟ سوفیا هقی زد و نیز با گریه ادامه میدهد: - این ازدواج رو اصلاً نمیخوام! به ناگهان گریهاش قطع گردید و نیز با همان چشمهای اشکیاش بر من زل زد. با تعجب نگاهش کردم. میخواست ادامهی حرفش را چه حرفی بزند که خودم از آن خبر نداشتم؟ سوفیا: مگر این که تو به جای من سر سفرهی عقد بشینی. چشمانم به یک آن گرد شد و به سوفیایی که به انتظار تأیید حرفم بود و هیجانزده بر من خیره شده بود، نگاه کردم. سر سفرهی عقد؟ آن هم با پسرعمهام سبحان؟ غیرممکن بود! عمه زری با من و خانوادهام مشکل فراوانی مانند یک خروس جنگی داشت. آنوقت من سر سفرهی عقد با پسرعمهام بنشینم که بلااجبار همسر سبحان حیدری شوم؟ هرگز این کار را نمیکنم! هرگز و هرگز! از طرفی من او را درک میکردم که مانند خودم قرار است تن به ازدواجاجباری آن هم با پسرعمهام، عشقم که پسرِ عمه زری بود بدهد! -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهشید با نگرانی، ما دونفر را نگاه میکرد و اینبار من تصمیم گرفتم به طور جدیت کامل به سبحان بفهمانم که به او علاقه دارم؛ آن هم چگونه؟ با طعنه و کنایه! پس لبخند ملیح و کمحال تحویلش دادم و نیز در همان حین، مستقیم در چشمهای آبی تیرهاش نگاه کردم. - من هم همینطور، خیلی ملاقات خوبی هست. انتظارم فقط ملاقات کردن با شما بود! سبحان دهانش از شدت این پاسخ باز ماند. انتظار طعنه آن هم از جانب مرا نداشت. نیم نگاهی به عمه زری انداختم که اخمی در پیشانیاش نهاده بود که انگار ارث پدریاش را از من خورده است. میخواستم به سبحان، گفتههای خودم را که چند هفته پیش به او زده بودم را به یادش بیاندازم. از حرفی که ناگهان زد، شوکه گردیدم. - خیلی خوبه و منم از دیدنت خوشحال شدم دختردایی. یعنی منظورم را فهمید که اینگونه خودم و خودش را کیش و مات کرد؟ من هم کم نیاوردم و مانند خودش، پاسخ خودش را به خودش برگرداندم. - مرسی که این حرف رو زدی! سپس راهم را به طرف حیاط عمارت کج نمودم و روی پلهای که نزدیک دید و سبحان نباشد، نشستم. به طلوع آفتابی که با نور پرتویی درخشان میدرخشید، خیره گشتم. میان سرم قرار داشت و انگار دستبردار نبود. چرا سبحان، عجیب این کارها را با من میکرد؟ چون که قرار است با عشق خودش ازدواج نماید؟ از این فکر نیشخندی در کنج لبانم شکل گرفت. از پلهها برخاستم و راه خانهی عمارت را در پیش گرفتم. وقتی که رسیدم، فضای خانه آرام بود و همه درحال صحبت کردن بودند. فقط یک فرد تنها نشسته بود که آن هم دختر چشم دریایی بود که سرش را پایین انداخته بود و به فرشهای قرمز سنتی عمارت خیره شده بود. سبحان داشت با آریا پسرعمویم صحبت میکرد و یک مبل کنار آن دختر خالی به نظر میرسید. به سمت آن دختر حرکت کردم و نیز روی همان مبل کنار آن دختر نشستم. به نظر ساکت و آرامی میرسید؛ ولی باید کمی با او سخن بگویم تا ببینم سبحان چه حرفهایی دربارهی من و دیگران به او گفته است. - سلام. سرش را بلند کرد و نگاهی به چشمهایم کرد و سپس سلامی بر من کرد؛ اما یکبار دیگر سرش را پایین افکند. دوباره سر سخن را با او باز نمودم: - اسم من هیما هست و ۲۸ساله هستم و تنها دختر مجرد توی این خانواده. پاسخی نداد و این مرا موجب تعجب و حیرت کرد که ببینم به آن که دوباره آنطور با اندوه خیره به فرشها گردیده است. ضربهای به شانهاش زدم تا به خود بیاید که با قطره اشکی که در گوشهی چشمانش غلتید که دیگر نمیتوانستم از شدت شوکه شدن دهانم را باز نمایم. چرا این دختر داشت اشک میریخت؛ درحالی که سبحان باید اکنون به طرف عزیزترین زندگیاش بیاید و او را دلداری بدهد؟! انگار بین این دختر و سبحان چیزی پنهان شده است که اسرار آن دست عمه زری میباشد. - میشه اسمت رو بدونم؟ سرش را به سمتم معطوف کرد و گفت: - سوفیا هستم، ۲۴ساله هستم. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
( فصل سوم ) همهی خانوادهی پدریام به عمارت عمه زری آمده بودیم و منتظر مانده بودیم تا سبحان با عشقاش بیاید. با بغض، دست مهشید را محکم گرفته بودم و مدام آن را فشار میدادم. بیچاره مهشید درد آن را تحمل میکرد و هیچ دمی نمیزد. وضع کنونیام را نمیتوانستم توصیف نمایم. با صدای آقا مصطفی باغبان عمه زری، به خود آمدم که میگفت: - خانم جان، آقا سبحان ماشینشون رو داخل عمارت گذاشتن و دارن به سمت خونه مشایعت میشن. اشکی در چشمهایم غلتید و صورتم را به طرف مهشید که داشت با حالی مشوش مرا نگاه میکرد، گرداندم. مهشید اشکهایم را با کف دستهایش پاک نمود و نیز گونههایم را بوسید. - آروم باش، باشه خوشگل من؟ سرم را آهسته، پایین و بالا به حرکت در آوردم و در همان حین نگاهم را از او گرفتم. عمه زری با خوشحالی که در پوست خود نمیگنجید، با غرور نیم نگاهی بر من انداخت و نیز به راه افتاد. قصد از این کارش را نفهمیدم. به راه رفتناش که آن را با غرور برمیداشت، نگاه کردم. لبم را گزیدم و به در خانهی عمارت عمه زری خیره ماندم. سبحان دست دختری را گرفته بود. دختر چشمانی به رنگ آبی مانند دریا داشت. صورت او گردمانند بود، پوست روشنی داشت که انگار فکر میکردی خود سفیدبرفی جلویت ایستاده است. ل*بهایی متناسب با صورتش را داشت و بینی کوچک و هلالی مانندی را هم داشت. شال سبزرنگ در سرش نهاده بود و موهای قرمزش را فرق کج ریخته بود. به لباسهایش خیره گشتم. مانتویی سیاهگون و شلوارلی آبیرنگی در پاهایش نهاده بود. در واقع دختر زیبایی بود. به خود سبحان و آن دختر خیره شدم. به یکدیگر میآمدند و من از آن بابت انتخاباش اندوهناک گشتم. چرا سبحان با آن که بسیار فراوان خودم را جلویش آرایش میکردم، هیچگاه نگاهی بر من نمیانداخت. چرا مرا نمیدید و فقط چشماش به دنبال آن دختر بود؟ از این حرفی که تازه در دلم لانه کرده بود، بغض کردم. باری دیگر بازوان مهشید را فشار خفیفی دادم که کنار چشماش، کمی چروکی پدیدار گشت. این به این معنا بود که به بازوهایش داشت آسیب میرساند و نزدیک بود از درد کنونی خود فریادی بزند. دستهایش را رها کردم و نیز برخاستم تا به پسرعمهی بیانصافم سلامی بدهم. جلو رفتم و با سرسنگینی و لحنی سرد، گفتم: - سلام پسرعمه، خوشحالم که دوباره همدیگر رو ملاقات میکنیم. سبحان با لبخندی سرشار از گرمی برایم زد و گفت: - مرسی دختردایی. خوشحالم که منم دوباره دارم تو رو ملاقات میکنم. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
حس میکردم هوای خانه و فضایش برایم خفقانآور بود و هرچه هوا را میبلعیدم، هوایش برایم ناخوشایند بود؛ اما پدرم انگار حرفم را نادیده گرفته بود و نمیشنید و فقط میخواست حرف خودش را به کرسی بنشاند. - فقط هیما، یک کلمه و اون هم ازدواج با آرمان! دستم را به سمت پاهایش دراز کردم؛ ولی دستهایم به پاهایش نرسید و چشمهایم سیاهی رفت و دیگر چیزی جز صدای جیغ مامان نشنیدم. *** پرستار سِرمُم را عوض کرد و با اندوه نگاهم نمود. - میتونم کاری برات بکنم خانم خوشگله؟ با چهرهای که از آن اندوه مشهود بود، گفتم: - نه، ممنونم خانم پرستار. سرش را پایین افکند و گفت: - باشه؛ فقط اینکه مراقب خودت باش. از اتاق بیرون رفت که بغضی در گلویم پدیدار گشت. آدم چقدر میتوانست سیاهبخت باشد که اینگونه از پدر خود جفا ببیند. در باز میشود و مهشید دخترعمویم با لبخند اندوهی نزدیکم آمد؛ اما سعی نمود که مرا با لحن شیطنتاش به وجد بیاورد که گفت: - هیما، حالت چطوره؟ لحن حرف زدنم همان لحن قبلی که با پرستاره گفته بودم، هنوز هم داشتم. - مهشید، چرا زندگی این کار رو با من میکنه؟ مگه من با بابام چیکار کردم که اینطور با من تا میکنه؟ فقط به خاطر پول من رو میخواد به آرمان بده؟ لبخند تلخی بر من زد. - هیما، تو دختر شجاعی هستی؛ ولی باید گهگاهی مورد آزمایش خداوند قرار بگیری. این سرنوشت رو ما تعیین نمیکنیم. اون رو خدا مشخص کرده؛ ولی باید خودت، خودت رو تغییر بدی. ببخش که نمیتونم کاری برات بکنم. تلاشم رو کردم؛ اما متأسفانه نمیشه. عمو راضی بشو نیست. مهشید با آن که همانند عمههایم بود؛ ولی همچون کمی آدم را درک میکرد. مهشید: فرداشب سبحان با عشقش از آمریکا به ایران میاد. با بغض سرم را پایین انداختم. مهشید با وجود حال وخیمم، ادامه میدهد: - عمه زری به نظر خیلی خوشحال میرسید؛ ولی... . با لحنی عصبی گفتم: - مهشید، بسه دیگه! نمیخوام چیزی بشنوم. من میخوام آرزوی بابام رو در جهت مخالف بودن خودم، قبول کنم. بغضم در این راه شکست و دستانم را جلوی چهرهام قرار میدهم. - مهشید... . مهشید مرا در آغو*ش خود پناه میدهد و درحالی که سرم را میبوسید، گفت: - جونم؟ آخه قربونت برم، من درکت میکنم. به آدمی که علاقه داشته باشی و اون آدم به تو هیچ علاقهای نداشته باشه که عشق نیست. تازه سبحان نمیدونه. اگر میدونست که بهترین کار بود.بعدشم آروم باش. - مهشید، من فقط سبحان رو میخوام. همین! نفسهای کلافهاش را شنیدم. - هیما، الآن سبحانی در کار نیست. خواهش میکنم تمومش کن! خودم را بیشتر در آغوشش محکم کردم و نیز گفتم: - پس به جای سبحان، خودت من رو ب*غل کن. حس کردم تبسمی در ل*بهایش تشکیل شده است. - باشه گلم، فقط تو آروم باش. *** -
درخواست مصاحبه نویسندگان
nargess128 پاسخی برای Khakestar ارسال کرد در موضوع : مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
سلام درخواست مصاحبه دارم- 12 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مامان کمی تکان خورد که متوجهی شوکه شدن آن شدم. به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت: - هیما، چی میگی برای خودت؟ گریهام میگیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم. گفتم: - مامان، من علاقهای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش میکنم که یه کاری کن که این خواستگاری صورت نگیره. نفسش را با آه بیرون فرستاد و با اندوهی فراوان گفت: - هیما، تو مجبوری این سرنوشت بیلایقت رو انتخاب کنی! توی زندگی هر فردی مثل من که وارد میشی، اجبار رو جلوی چشمهاشون میبینی. انتخابشون اجباره، عشقشون اجباره، زندگیشون اجباره، مرگشون اجباره. فهمیدی دخترم؟ حرفش را مورد قبولی نداشتم. میخواستم بگویم خب میشود آن را تغییر داد؛ ولی با خود گفتم که شاید خودم هم نتوانم این سرنوشت سیاهم را تغییر بدهم. سرم را پایین افکندم و گفتم: - مامانی، میگن که اگر دختر راضی نباشه که سر سفرهی عقد اجبار بنشوننش، اون عقد باطله و ازدواجی در کار نیست! مامان دستی بر زلف خرماییرنگم کشید و آرام به جلو آمد و پیشانیام را بوسید. - هیما، من نمیتونم کاری بکنم. دخترم منو ببخش؛ ولی تو که بابات رو که میشناسی. سپس بعد از اتمام این حرفاش، به طرف اجاق گاز برگشت و ماهیتابه را از پایین کابینت برداشت و زیر گاز را روشن کرد. روغن جامد را داخل ماهیتابه ریخت. - باشه پس؛ اما من از این خونه میرم و حتماً فرار میکنم مامان! مامان باری دیگر به سمتم بازگشت که نگاهاش به سوی فردی که پشتسرم قرار داشت، خشک شد. من هم همانند مامان، کنجکاو شدم و به همان سمتی که چشمهایش خشک شده بود، بازگشتم. یک آن با دیدن آن فرد، سکتهی اول را که نه سکتهی دوم را هم زدم. پدرم بود که با نگاهی غضبآلود بر من خیره شده بود دستانش را گره داده بود تا بلکه خشم خود را کنترل کند. جلویم آمد و انتظاری که از آن داشتم، سیلی زدنش آن هم داخل گوشهایم بود. - میخوای فرار کنی؟ که چی؟ آوارهی کوچه و خیابونها بشی؟ از دست این آدم میخوای فرار کنی که نتونی ازدواج کنی، آره؟ حالا نشونت میدم که نباید با دم شیر بازی کنی! ناباورانه به او چشم دوخته بودم. پس او به تمام حرفهایم گوش سپرده بود. صدایش زدم: - بابا، خواهش میکنم، زندگی من رو تباه نکن! رویش را به سمت مخالف گرداند و نیز گفت: - همین که گفتم هیما! امشب باید جواب مثبت رو بدی؛ وگرنه هیچوقت حلالت نمیکنم دختر! حتی اگر فرار بکنی. به ناگهان، جلوی پاهایش افتادم و با زجه و گریه گفتم: - بابا، تو راضی هستی که دخترت راضی نباشه و یه عقد باطلشده رو حمل کنه؟ بابا، اون کسی که راضی به ازدواج نیست، منم بابا! -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از این فکر، پوزخندی در کنج لبهایم پدیدار میشود. تا در شانزده سالگی عقلات کامل نگردد، نمیفهمی که چه میگویم! کلمهی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که همکلاسیهایم مرا مسخره میکردند به خاطر بیشعوریشان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند. باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد. - زندگی از من میخواهد که فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیتواند بفهمد! چقدر من این شعر را دوست داشتم و انگار محمود درویش برای دل من سروده بود. این که دیگران به من میگفتند: « هیما، دیگه فراموشش کن. تقدیرت با اون نبوده و نیست. تو و سبحان، دوخط موازی بودید، همین!». این حرفها، حرفهای مهشید و ماندانا بود که به من میگفتند. کاش از این عشق درس عبرتی نگیرم. با باز شدن در، نگاهم به مامانم افتاد که با چهرهای که از آن اندوه و غم مشهود بود، به من نگاه کرد. - دخترم، پدرت گفت که برای امشب حاضر باشی. از این حرفاش متحیر گشتم. پدرم برای امشب آن هم بدون اجازهی من قرار خواستگاری گذاشته بود؟ آیا این رسماش بود که با من این کار را بکند؟ حس فردی را داشتم که انگار برای او بیارزش و بیاهمیت بوده است. بغض در گلویم لانه میکند. صدای بسته شدن در نشاندهندهی آن بود که مامان رفته است. در واقع مادرم آن قدر دلیر و گستاخ نبود که جلوی پدرم بایستد و در برابر او مقاومت کند. اخمی در پیشانیام مینشیند و خودم را به طرف در اتاقم میرسانم. دیگر در این مدت بس است! باید این جنگ و جدال را بین خودم و پدرم به پایان برسانم. یا از این خانه میروم یا خودم فرار را ترجیح میدهم و دیگر پاهایم را به این خانه نمیگذارم. به سمت آشپزخانه مسیرم را برمیدارم و مادری که داشت با بغض پیاز خورد میکرد، چشم دوختم. حتی غمهایش را هم میتوانستم از دور تشخیص بدهم. از ترسش در برابر پدرم و پشتسرش غیبت... . مادرم از این زندگی خیری ندیده بود و از دروغ وارد این زندگی شوم شده بود. مجبور بود که این زندگی را تحمل نماید و در روز، آن را از خودش سلب کند. ای کاش این زندگی مرا به ناخوشیها رسوا نکند. از پشت او را در آغوش گرفتم و عطر تن او را بلعیدم. به آغوشش محتاج بودم. آغوشی که تاکنون فردی بر من التیام قرار نداده است. بغض دوباره راه گلویم را فرا میدهد و طاقت آن را هم در گلویم بماند را ندارد. هقهقم فضای آشپزخانه را در بر میگیرد و فرصت را از من میگیرد تا بلکه حرفی که در ذهنم است را از خود سلب کند. - مامان، کاشکی پاهات رو توی این زندگی منفور باز نمیکردی! -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت! سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد. چهقدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یکبار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم. - زندگی از من میخواهد که فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیتواند بفهمد! قلبم از این شعر به درد آمد. چطور میتوان معشوقهات را در کنار یکی دیگر ببینی و آنطور تحمل کنی؛ درحالیکه او را در واقعیت دوست داری و دوست نداری که کسی به او چشم نداشته باشد. دلم میخواهد دست او را بگیرم و با او در زیر باران بهاری، راه بروم. دلم میخواهد او را در آغوش بگیرم و در گوشاش، شعر عاشقانه بسرایم و او دست مرا بگیرد و مانند یک شاعر عاشق برایم بگوید: - از بین تمامی ستارگان آسمانی، فقط ستارهی تو درخشید... . چهقدر این حس برایم خوب و دلانگیز بود. کاش فردی از راه برسد که مرا از این بلاهت و شقاوتی نجات دهد و آنگاه که چیزی جز توهمهای بیش از من نیست. به دفتر دهقطر شعر خیره میشوم. من آنها را کِی نوشتم و برای چه کسی مینویسم؟ برای سبحانی که حتی یک نگاه عاشقانه بر من ننداخت؟ یا دستان مرا مانند یک آدم عاشق در دستانش نگرفت؟ مرا با کولیباری از عشق تنها گذاشت و به حاطر عشقش که در آمریکا است، به آمریکا رفت تا بلکه او را به خانوادهاش نشان دهد؟ اصلاً سبحان چگونه او را پیدا کرده بود؟ تا آنجایی که به یاد میآورم، سبحان پارسال به آمریکا رفته بود تا بلکه به شرکتاش سری بزند. فکر کنم که عشقش را در آنجا دیده و بعد، نه یک دل و نه صد دل عاشق او شده است. از فکر آن که من از همان کودکی به چشم سبحان نمیآمدم، چشمهایم از شدت بغض لبریز شد. من در آن کودکی چقدر به خود میرسیدم تا بلکه او عاشق منِ بینوا شود؛ ولی همه اینها را در خواب و رویاهایم دیده بودم. یک قطره اشک ناگهان در برگه شعر محمود درویش که شعر آن را نوشته بودم، افتاد. دوستانم مرا از کلاس دهم دبیرستان مسخره میکردند و من حتی هیچگاه فراموش نمیکنم که نتوانستم جواب آنها را متواتر بدهم. پوزخندی زدم. دیگر چه فایده که از آن موقعها گذشته بود و نیز راه جواب دادنی وجود نداشت. فقط باید راه پشیمانی را به خودت بقبولانی تا بلکه آدم شوی و دیگر از کاری که میخواهی پشیمان نشوی. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست) با این حرفشان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فالگوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی میکرد. عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاقشون به همدیگه میخوره؛ حتی قیافههاشون. تازه ناصر میخواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهیهاش به آرمان بده. آخه میدونی که چقدر پول از آرمان گرفته. سؤالی در ذهنام خطور کرد که آنها چگونه در اینباره فهمیدهاند؟ به ادامهی حرفشان گوش سپردم. - مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود. دستهایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگیمان بود را برای دیگران تعریف میکرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم. آنکه او آدم بلاهتی بود که به جای آنکه حق خود را بگیرد، موضوع زندگیاش را برای دیگران فاش میکرد. نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچپچوارشان را نشنیدم. از لای در دستشویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آنها رفته بودند. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت: - از اول توضیح بده! متعجب گفتم: - چی رو؟ با تمام سادهلوحیاش، گفت: - داستان خواستگارت که معروفترین مدلینگ کشورمون هست! نمیدانست که آنقدر بلاهت است که هیچی در این موضوع خواستگاری نمیدانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار میدیدم. - در مورد چی صحبت میکنی؟ از آنکه ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - آهان! چهقدر آدم میتواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبتگویی نمیشود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته میشود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه میگویم، غیبت گفته میشود. حال میکنی که چه میگویم؟ غیبت! آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم: - بسیار خب، من دیگه برم. از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمههایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آنکه لیسانس روانشناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آنکه به من کمک کند، به عنوان یک آدم جاهل میماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود. سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم. *** -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشمهایم را میبندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرفهایشان در سرم معلق میشوند و باعث میشوند که آن آلودگی سّمی در ریههایم بپیچد و باعث خفگیام شود. به طرف نیمرخ پدرم برگشتم و گفتم: - خب چی به من میرسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من میرسه، چی به تو میرسه؟ بابا، فقط به فکر منافع خودت هستی؟ بابا به طرفم برگشت و نیز نفس عمیقی کشید. - من رو هم درک کن هیما! وقتیکه به این ازدواج موافقت کنی، چهقدر خوشبخت میشی؛ اما هیما، آرمان اونقدر مرد هست که به خاطر اخلاقی که داره، میتونم بهش اطمینان کنم. اون تو رو دوست داره که اگه باهاش ازدواج بکنی، میتونی بعداز ازدواج عاشقش بشی. از این حرف پدر، پوزخندی در لبهایم لانه کرد. - این چیزیه که شما فکر میکنید؟ پدر خیلی اعتماد به نفسش را بالا برده بود تا بلکه مرا راضی نماید که با آرمان ازدواج کنم. به چشمهایم خیره میشود. - آره؛ چرا که نه؟ با این حرفاش آنهم نسبت بر من، قلبم کدر شد. مردی که اسم خود را پدر مینامید، حالا ذرهای به حال دخترش توجهی ندارد و آن آدم دلش نسبت به او کدر و سیاه میشود. حرفی نزدم و نگاهم را از او گرفتم و به آسمان سیاه و پر ستاره خیره شدم. چرا از پدرم جفا دیده بودم؟ چرا این زندگی بر من جفا کرده بود؟ سنگدلی این زندگی و زمانه، به من چه ربطی داشت؟ با حس آنکه پدر از تاب برخاست، هیچ تکانی نخوردم. - هیما، ازت خواهش میکنم که درست فکر کن! میان حرفاش پریدم: - و منم تصمیمم از این ازدواجاجباری همینه! حرف زدن با او بیفایده بود. حرف، حرف خودش را میخواست به کرسی بنشاند. - حرف زدن با تو بیفایدهست هیما! و بدون آنکه به من اجازهی صحبت را بدهد، به طرف خانه به راه افتاد. پوفی کشیدم و خودم را روی تاب ولو انداختم. *** ( فصل دوم ) خانهی مادربزرگ جمع شده بودیم و من به دستشویی رفته بودم. دستشویی در بیرون خانه یعنی در حیاط قرار داشت. خواستم در دستشویی را باز نمایم که با صدای عمه مریم و عمه فرزانه، ایستادم. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم: ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف میزنی؟ با همان پوزخند قبلیاش، گفت: ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما! مامان، زنعمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را مینگریستند. - مثلاً تو الآن بزرگترمی یا دیو سهسر؟ با خوردن سیلی در چهرهام، شوکه شدم و به طرف فردی که بر من سیلی نهاده بود، نگاه کردم. بابا بود که این کار را انجام داده بود. شاید در زندگی دیگران، فردی با عمهاش آنطور برخوردی نکند؛ اما تحمل اینگونه اخلاقشان را نداشتم و به تندی با آنها برخورد میکردم. دستم را روی سیلی که پدرم به آن زده بود، گذاشتم و ناباورانه لب زدم: - بابا! با خشم فریاد زد: - هیما، تمومش کن! نفسنفس میزدم تا بلکه راه گریههایم جلوی عمهی مغرورم یعنی عمه زریام که میشد مادر سبحان، سد نشود. دشمن مادرم، همین عمه زریام بود و بس! کسیکه نخستینبار در روز عقد پدر و مادرم نیامد. به دلیل آنکه از ابتدا، از مادرم نفرت داشته است. عمه زری از چنین پیروزی که به دستاش آمده بود، لبخند پیروزمندانهای روی لبهایش شکل میگیرد و نیز میگوید: - مثل اینکه باهم برابر شدیم. پدرم باریدیگر فریاد زد: - تو هم بس کن زری! یه بار دیگه با هیما اینطور حرف بزنی من میدونم با تو! از آنکه پدر طرفداری از من را کرده است، از تهدل خوشحال شدم. پوزخندی به عمه زری زدم و راهم را به طرف حیاط کج کردم. خودم هم نمیدانستم چرا راهم را به حیاط کج کردم؛ اما من فقط از شر عمه زری با آن طعنههایش به حیاط آمده بودم. روی تابی که در حیاط مادربزرگ قرار داشت نشستم و سرم را بالا بردم و به ماهِ کامل چشم دوختم. بغض کردم. از اتفاق امشب، از عشقی که به سبحان داشتم و حال از او دور بودم، از ازدواجی که پدرم روی آن تأکید کرده بود. اکنون حالم خیلی خراب است، خیلی! فردی که ضعیف و ناتوان باشد و کاری برای خود نکند که آن آدم، آدمی سالمی نیست؛ بلکه او بیماری است چشم انتظار کسی است تا او بیاید تا بلکه حالاش با او خوب گردد. قطره اشکی از چشمانم سُر خورد و روی گونههای برجستهام غلتید. عشق مرا وادار به همه کار کرد. کارهایی که از نظر تو دیوانه بودن به حساب میآمد. به عشق او دَف زدن را آموختم، کلاس گیتار زدن بروم، معلم مهدکودک بشوم و حتی آشپزی یاد بگیرم. با صدای پایی، اشکهایم را پاک کردم و به ادامهی تماشای ماه نشستم. با نشستنش آنهم روی تاب، سرم به طرف او چرخید. پدرم بود. کسیکه بیش از هر نفری او را دوست داشتم. کسیکه مانند کوه، پشتوانهی من است. نفسهای خستهی عمیق مردانهاش، در فضا پیچید و نیز گفت: - امشب خیلی غوغا کردی هیما، آفرین دخترم! از وقتیکه سبحان به آمریکا رفته بود، پدرم اخلاقش را تغییر داده بود. با صدای گرفته پاسخش را دادم: - بابا، چرا میخوای من رو اجبار به آرمان بدی؛ درحالیکه هیچ علاقهای نسبت بهش ندارم. پدرم دستش را روی شانهام نهاد و گفت: - تو که شرایط من رو میدونی، چرا با من لج میکنی؟ -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهنا از حرفهای خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت میکرد، بیخیال به صورت مهنا نگاه میکرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک میکرد. حرفهایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینیاش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فینفین میکرد. خانم مرادی کلافه چشمهایش را بست و دو طرف سرش را با دستهایش، پوشاند. این دختر سختتر از آنی بود که مشکلاش را برطرف کند. یاد خودش که میافتاد، حالاش از داوود بهم میخورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد. در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد. - خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره. دستهایش را از سرش برداشت و با صدایی که از تهِ چاه میآمد گفت: - باشه میتونی بری. راستی تو که تلفن میزدی! منشی، عینکاش را کمی درست کرد و گفت: - چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم. خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدناش مساوی شد با روبهرو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دلاش میخواست این مرد را با دستهای خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه حساب کند، نمیخواست با او حرفی بزند. بعد از هشتسال زندگیاش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمیخواست. منت به کار او نمیآمد. از این فکر اخمی کرد و گفت: - چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟ داوود با عصبانیت کامل گفت: - قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی! شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد. - من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اونقدر خوبم که به توی نامردِ خیانتکار زنگ بزنم؟ هشتسال پیش رو به یاد بیار داوود! داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد. - این دختره کیه؟ شادی به مهنا نگاهی انداخت. - مهنا تو میتونی بری! مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت: - خب! من اومدم تسویه حساب کنم. شادی چشمهایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت: - سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشمهای خود را گشود و جدی به داوود گفت: - و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟ داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود. - خانم حالتون خوبه؟ شادی در حینی که چشمهایش را بسته بود گفت: - آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه. سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - چشم. داوود بعد از هشتسال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باجگیری کند. شادی بغض کرد و گفت: - خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمیداره؟ نمیدانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمیکرد الآن با او روبهرو نمیشد. *** -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهنا پلکی زد و گفت: - خلاصه، کمکم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم. سرش را پایین انداخت. - شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهاییهام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق افسرده نشم. خانم مرادی پلکی نامحسوس زد و گفت: - کار خوبی کرده. میدونی، ما در واقع عاشق میشیم؛ اما زود فراموشش میکنیم و سراغ یه نفر دیگه میریم. عشق یهطرفه همش به احساس و روان تو آسیب میرسونه؛ اما این عشقی که به پسرعموت داری، یه عشق واقعی و یهطرفه هست. زمانی باید عاشق شد که عشقتون نسبت به همدیگه دوطرفه باشه. مهنا وسط حرفهای خانم مرادی پرید: - ولی من نمیخوام فراموشش کنم. من میخوام فقط ساعتها و روزها به اون فکر کنم و توی رویاهام اون رو مجسم کنم. خانم مرادی لبخندی زد. - من وقتی که میخواستم کنکور روانشناسی بدم، خیلی دربارهش خوندم. اینکه تو دوست داری رویا ببینی، ساعتها بهش فکر کنی؛ اما از اونها نگذری. خب میدونی، تو از دنیا عقب میفتی؛ باعث میشه از کارهات عقب بیفتی. نمیگم عشق چیز بدی هست؛ ولی وقتی باید عاشق شد که مطمئن شدی اون آدم تو رو دوست داره و تو هم اون رو دوست داری؛ نه اینکه تصور کنی که اون تو رو دوست داره. گاهی اوقات خوبه که انسان، کمی دربارهی عشق بخونه نه؟ مهنا کمی از حرفهای خانم مرادی عصبی شد. دوست نداشت که شهاب را ترک کند؛ او دلش میخواست که خانم مرادی حرفهایی بزند که کمی به او در مسائل عشقاش نسبت به شهاب کمک کند تا بلکه در این عشق امیدی پیدا کند. بلند شد و خواست که از صندلی بلند شود که با حرف خانم مرادی سرجایش خشکاش زد. - هنوز حرفم تموم نشده! مهنا همانجا ایستاده بود و هیچ تکانی نخورد. خانم مرادی چرا او را راحت نمیگذاشت؟ چرا خانم مرادی سعی داشت او را از فکر شهاب دور کند؟ چون این عشق یکطرفه بود؟ - این حرفهایی که داری میزنی، فعلاً داری به خودت صدمه میزنی. این از من به تو نصیحت بود. باز هم به حرفهام خوب فکر کن! ببین میتونی تا آخر عمرت عاشق مردی چهلساله باشی یا نه؟ مهنا از حرفهای او خسته شده بود و بغض بدی روانهی گلویاش شده بود. دستهایش را مُشت کرده بود تا بلکه بغضاش از شدت حرفهای مسخره و کلیشه ترکیده نشود. چشمهایش را محکم بست و سرجای خود نشست. فقط باید یکساعت منتظر میماند تا بلکه خانم مرادی صحبتهایش را به اتمام رسانَد. خانم مرادی پلکی زد و گفت: - مهنا، تو از همین جلسه میتونی راه درمان رو آغاز کنی؛ وگرنه نابود میشی. مهنا پوزخندی زد و نیز نگاهاش را به زمین سوق داد. خانم مرادی نفس عمیقی از این حرکت مهنا کشید. مهنا دختر جسوری بود که بایستی به حرف دلش گوش فرا دهد. اخمی کرد. باید این حرف را با یک تیر به دو نشان خاتمه میداد. پس گفت: - عشق یکطرفه، عشقی هست که میل معشوق در اون امری ذهنی هست. یعنی عاشق در افکار و پیشفرضهاش باور داره که معشوقش به اون علاقهمند هست؛ ولی اون از احساسات معشوقش بیخبره. رنج دوستداشتن کسی که علاقهای به تو نداره و واقعاً مشکله و باعث میشه که تو احساس ناامیدی و افسردگی بکنی. -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
(فصل چهارم) مهنا دستهایش را به یکدیگر قفل کرد و نیز گفت: خب خانم مرادی من وقتی که بیستساله بودم و میخواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولینبار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم. خانم مرادی لبخندی به مهنا زد و گفت: - چرا؟ مهنا بغض کرد؛ ولی آن را قورت داد تا صدایش از شدت بغض نلرزد. - برای اینکه هم میترسیدم و هم نگران بودم و از عشق متنفر بودم. خانم مرادی تک خندهای کرد و گفت: - اوکی! چون از عشق متنفر بودی؟ مهنا سرش را آهسته تکان داد و گفت: - آره. خانم مرادی: ولی عشق چیز بدی نبود که بخوای هم بترسی و هم نگران باشی. سرش را پایین انداخت و چشمهایش را بست. - بزار بقیهش رو براتون تعریف کنم. خانم مرادی دستهایش را به هم کوبید و با ابروهای بالا رفته گفت: - اوکی! میشنوم. چشمهای مهنا بسته بود و خانم مرادی با لبخند زیبایی نظارهگر آن بود. مهنا داستان عاشقیاش را آغاز کرد: من میخواستم دوهفته بعدش برم کنکور بدم؛ ولی به خونهی عمو حسنم رفتم تا بلکه به زینب دختر عموم که الان شونزدهسالش هست، به درسهاش کمک کنم. شهاب توی خونهشون بود و به بیمارستان نرفته بود. منم نمیدونستم که اون توی خونه هست. هیچی دیگه رفتم خونهی عمو. زینب کتاب ریاضی هفتمش رو آورد و منم تا جایی که کمک میخواست بهش کمک کردم و بهش اشکالاتش رو گفتم. داشتم بقیه ریاضی زینب رو میگفتم که در اتاق زینب باز شد. خودش بود. اوّلش متوجه من نشد؛ اما زینب با چشمش به من اشاره که کرد فهمید که من توی اتاق زینب هستم. سلام کرد و منم سلام کردم. کمی جلو اومد. اون هم روبهروی من. منم برای اولینبار ضربان قلبم تندتند به هم کوبید. به ضربانی که تندتند میکوبید توجهی نکردم؛ چونکه از عشق تنفر داشتم. شهاب همینطور بهم خیره شده بود و هیچی نمیگفت. نمیدونم چه چیزیش شده بود. منم داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم. این ضربان قلب لعنتیم هم که داشت خودش رو میکشت؛ ولی من باز هم توجهی به این ضربان نداشتم. زینب محکم به پای من زد و گفت: - دخترعمو میشه که بقیهاش رو توضیح بدی بالٓاخره شهاب با حرف زینب به خودش اومد و گفت: - من برم براتون چایی بریزم. با این حرفش بیرون رفت و منم به زینب بقیه ریاضیش رو توضیح دادم. خانم مرادی محو حرفهای مهنا شده بود که به خودش آمد و پلکی به روی چشمهایش زد. - خوب بقیهاش را دیر کنکور میخواستی بدی؟ مهنا چشمهایش را گشود و مستقیم به چشمهای خانم مرادی خیره شد. - به خاطر اینکه بچهها من رو به خاطر ابروهام مسخره میکردن و منم دیگه تحمل نکردم و دو سال رو نخوندم. خانم مرادی خواست به او کمک کند پس گفت: - مهنا جان، تو نباید به خاطر دیگران که تو رو مسخره میکردن، ناراحت میشدی. میدونی تو در واقع داشتی فقط به حرفهای اونها گوش میدادی. میدونم تو اون موقع چه شرایطی رو داشتی. اینکه تو حس خجالت، تحقیر رو داشتی و میخواستی توی اون زمان گریه کنی. کاش میشد اون زمان یا جوابشون رو میدادی یا اون محل رو ترک میکردی و به حرفهاشون گوش نمیکردی. مهنا لبخندی زد و گفت: - خب که چی؟! باز هم میاومدن توی کلاس و بهم کار میگرفتن. خانم مرادی نفس عمیقی کشید و سعی تأسف برایش تکان داد. -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگاش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقابها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد: - دخترها بیاین کمک! مهسا، دخترعمههایش و همینطور دخترعمویاش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت کردند. هانیه سالادها را داخل پیالهای گُلگُلیمانند ریخت. دخترعمههایش ( زهرا و سمیرا )، ماست و ترشی داخل پیالههای کریستالی میریختند و مهسا برای هرکدام از خانواده، برنج داخل بشقاب میریخت. مهنا با لبخند نظارهگر آن چهارنفر بود. تنها کسانی که دوستشان داشت همین چهارنفر بودند و تمام! به طرف هانیه رفت و سپس قاشقی که اضافه داخل ظرف سالادها بود را برداشت. هانیه لبخند دلنشینی بر لبهایش زد و روبه مهنا گفت: - خیلی شهاب رو دوست داری؟ مهنا با تعجب سرش را بالا آورد و به چشمهای هانیه خیره شد. هانیه از کجا فهمیده بود که مهنا، شهاب را دوست دارد؛ درحالی که به جزء شیما و مهسا از این موضوع میدانستند. هانیه خونسرد صورتاش را بالا آورد و به چشمهای مهنا خیره شد. - تعجب نکن دخترعمو! من همون پنجسال پیش فهمیدم که چطور درد کشیدی و دَم نزدی. مهنا فقط به هانیه چشم دوخته بود و حتی صدای اوج قلباش را نیز نمیشنید؛ فقط منتظر بود که هانیه حرفاش را بزند و دیگر هیچی از موضوع شهاب چیزی نگوید. - چرا ساکتی؟ من تو رو درک میکنم؛ چون برای خودم هم به وجود اومده. عاشق شدن خیلی آسونه؛ اما عاشق موندن یکی از دشوارترین کارهاست. تظاهر نکن که تو آدمی هستی که همهچی رو فراموش میکنی، نه! تو هیچی رو فراموش نمیکنی. تو همهی حرفها، حرکتهای سانیا رو توی ذهنت میسپاری و مدام غصه و غم میخوری. مهنا حرفهای هانیه را قبول داشت. تمام چیزی که هانیه توضیح داده بود، از حرکات و حرفهای دروناش مشهود بود. ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: - عشق خیلی انتظار و سختی میخواد. من قبلاً از عشق و عاشقی کراهت داشتم؛ اما پنجسال پیش گرفتارش شدم. به قول بعضیها که میگن عاشقی خیلی بد دردیه! هانیه پلکی زد و نگاهاش را از مهنا گرفت. دخترعمههایش ترشیهایی که داخل پیاله ریخته بودند را کناری گذاشتند و سپس سمیرا گفت: - چی؟ مهنا عاشق شده؟ زهرا با تعجب به مهنا خیره شد. - واقعاً مهنا؟ مهنا پلکی آرامی زد و با غمی فراوان گفت: - آره. سمیرا لبخند غمگینی حوالهی او کرد و گفت: - آهان. با وارد شدن سمیه خانم ( عمهی مهنا )، هر سهنفرشان دهانشان را بستند و سپس سفره را پهن کردند... . *** -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگاش ایستاد. - صبرکن! بغض روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید: - باشه، فهمیدم. نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونیاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلویاش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس. چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یکلحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حالاش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن به هم میخورد. با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش ازبین رفتند. -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگاش ایستاد. - صبرکن! بغض روانهی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معدهاش هم برسد و دردی در ناحیهی معدهاش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگاش جلو میآید و سپس درحالی که خیره به چشمهای او بود میگوید: - باشه، فهمیدم. نمیفهمید که چرا پدربزرگاش طرفداری سانیا را میکند؟ معدهاش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمیتوانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونیاش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلویاش گذاشت. پدربزرگاش با چشمهایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشمهایی که مهنا داشت آنها را میبست، تبدیل به گلولهای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش میکنم به داد دلم برس. چشمهایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق بهطور ناگهانی باز میشود و خواهر بزرگاش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق میشوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشمهای مهنا باز بود، مهسا فکر میکرد که مهنا چشمهایش را بسته است. یکلحظه چشماش به چشمهای شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر میبرد. چقدر آغوش او را میخواست؛ اما او هیچگاه به خواستهی خویش نمیرسید. نمیتوانست آن کلمهی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهاناش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرصهایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حالاش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همانطور مسخرهکردن به هم میخورد. با حال بیروح، نگاهاش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غمآلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشهی چادرش بازی کرد. گاهیاوقات خودش هم خوشش نمیآمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ میانداخت و نمیتوانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغضاش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دستاش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورتاش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریهاش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشمها و پفی بودن چشمهایش ازبین رفتند. -
رمان در ریسمان اقیانوس | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر انجمن نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نفسهایم کمکم داشت به شمار میرفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کردهام. خسته بودم و خسته! دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشمهایم از فرط گریه میسوخت. گریههایم خشک شده بودند. کاش میتوانستم به روستای مادریام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیمام بهتر گردد. با بستن چشمهایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم. *** کلافه به طرف مهشید برمیگردم و میگویم: ـ میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش میگذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟! خدا میداند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید جلوه میدادم تا بلکه بر من پوزخند نزند. خب حرفهایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را داشت. مهشید را میشناختم، فردی بود که تا به حرفش نرسد، حرص میخورد؛ اما زمانیکه حرفاش، حرف درستی از آب در میآمد بقیه را مسخره میکرد. انگار دیگران را با حرفهایش تحقیر میکرد. نباید از ابتدا به او اعتماد میکردم. خوب من او را که از ابتدا نمیشناختم که این دومیاش باشد. مهشید بر طبق نظریهام، پوزخندی زد و گفت: ـ دیدی همیشه من حرفام درست از آب در میاد؟ اخم کردم. حتی اگر به او اطمینان حاصل گردانم، نباید مرا به سخره بگیرد. با کف دستم که روی قفسهی سینهاش گذاشته بودم، او را به طرف مخالف هُل دادم و نیز با خشم گفتم: ـ دهنتو ببند! نباید از اول اعتمادی بهت میکردم. قرار نیست جلوت تحقیر و مسخره بشم فهمیدی؟ بدون آنکه به او مهلت حرف زدن بدهم از اتاقاش خارج شدم و به طرف مادرم که در حال سفره پهن کردن بود، رفتم. مامان تا مرا دید گفت: ـ میشه بیای کمکم؟ چیزی نگفتم و به طرفاش رفتم. مادرم همیشه باید زخمزبان دیگران میشد و هیچی نمیگفت. من حرصم میگرفت که نمیتوانست در برابر عمههایم خوب از خودش دفاع کند. فقط بلد بود مانند ترسوها درباره زندگیمان حرف بزند. نفس عمیقی کشیدم و رویم را به طرف عمههای فضول و غیبتگویم، برگشتم و مانند خودشان با طعنه گفتم: ـ میشه بلند بشید و کمک بکنید؟ نمیشه که مادرم بدبخت من همهش بیاد کلفتی کنه! عمه فرزانه با حرص برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. عمه مریم هم پشت سر عمه فرزانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد؛ اما عمه زری نرفت و روبهرویم ایستاد و با پوزخند گفت: ـ این دور رو تو بردی؛ اما سری بعد برد، برد تو نیست! -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
چشمهای خمارش را به چشمهای سانیا معطوف داد و آنگاه گفت: - نظر خودت چیه؟ تو میتونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟ خدا میداند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور میکرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگاش کم دارد، حسادت و کینه بود... . مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت: - گاهی اوقات فکر میکنم، من چطوری از تو یک قدم عقبتر هستم درحالی که من از تو چیزی کم ندارم. ظاهر دارم، خوشگلی دارم، از نظر جسمی هم سالم هستم. مهنا نیشخندی به حرفاش زد. - تو... . کمی تعلل کرد و سپس گفت: - تو میفهمی چی میگی؟ با تمام جدیتی که در وجودش داشت به سانیا خیره شد و سپس گفت: - گاهی اوقات باید ابتدا فکر کنی بعد ببینی که چی میخوای بگی. تو فقط تظاهر میکنی آدم خوبی هستی، اما درونت شروره. نمیخوام قضاوت کنم. پس ابتدا خودت رو بشناس! سانیا از حرفهای مهنا کم آورده بود، خواست بلند شود که نگاهاش به مهسا افتاد. مهسا پوزخندی به سانیا زد و سپس به ظاهری که بیتفاوت خود را نشان میداد، گفت: - دخترها بیاین داخل، هوا سرده. مهسا تمام حرفهای مهنا و سانیا را شنیده بود. مهسا قبل از آن که برود، دوباره نگاهی به چهرهی شکستخوردهی سانیا انداخت. پوزخندش عمیقتر از قبل شد. از او کراهت داشت، چرا که او حتی دوست نداشت به مهنا خوب حرف بزند و خوب ببیند که مهنا و شهاب بههمدیگر علاقه دارند و عاشق همدیگر هستند... . او دلش میخواست یکبار هم که شده، مهنا از طرف خواهرش سانیا شاد باشد، شاد بخندد، شاد با او حرف بزندو شاد با همدیگر نیز بگویند و شوخی کنند. وارد خانهی عمارت پدربزگاش شد و سپس روی صندلی که روبهروی پسرعموی خویش « شهاب » بود، نشست. کمی بعد، مهنا و سانیا با همدیگر آمدند. مهنا چهرهاش غم داشت؛ اما سانیا از درون شکست خورده و نیز ظاهرش بهنظر خوشحال میرسید. کنار شهاب نشست و سپس با گوشیاش، پیامی به شخص مورد دلخواهاش داد. مهنا به طرف اتاق پدربزرگاش رفت و سپس در آن را بست. نگاهی به آینهی روبهروییاش کرد. تصمیم گرفت که شهاب را از ذهن خویش پاک کند تا بلکه از دست غم و اندوهاش رها شود. - باید بتونی فراموشش کنی. مهنا تو میتونی. -
رمان تلازم | سیده نرگس مرادی خانقاه کابر نودهشتیا
nargess128 پاسخی برای nargess128 ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
مهنا بین حرفهایش پرید: - عشق، شاید مسخره بهنظر بیاد، شاید بهجای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهانمون رو تغییر بدیم؛ اما عشق میتونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه. سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همانطور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بو که آن تصادف کذایی را راهاندازی کند؟ فقط بهخاطر عشق بوده است؟ به قول خودش، باید برای عشق هرکاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود. مهنا آهی کشید و گفت: - گاهی اوقات از خدای مهربونم تشکر میکنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه. به طرف سانیا تغییر جهت داد. - عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج میخواد، صبر میخواد، عاشق شدن دوطرفه نیست، گاهی وقتها صبر هم میتونه زندگیت و مسیرت رو باهات عوض بکنه، عشق لاف زدن نیست. کسایی که یاد ندارن عاشق بشن، آخرش ضربه میخورن. درست مثل خودت خواهرجون! سانیا خواست از حرفهای او فرار کند که دست مهنا روی مچ دست او حلقه شد و مانع رفتن سانیا شد. - خواهرجون فرار نکن! سانیا شوکه شد. حرف خواهر گفتن مهنا را در ذهناش تکرار کرد. پوزخند مهنا را شنید. - تو هیچی رو نمیتونی از من پنهون کنی. خواهرها همیشه همدرد هم هستند، حتی وقتیکه باهم دشمنی میکنن. سانیا میفهمی چی میگم؟ دشمن دشمنه، باز هم اگر باهام دشمنی بکنی ما باهم آخرش صلح میکنیم. سانیا از شدت شوکه شدن، کاری نمیتوانست بکند. با حیرت چهرهی خواهر خویش شده بود. برایش ابهام پیش آمده بود که چگونه مهنا فهمیده بود که او خواهرش است، درحالی که فقط خودش، شهاب، مادرش، کل خانواده پدری و مادریاش این موضوع را میدانستند. با خود فکر کرد که آیا مهنا قضیهی از تصادف پدرش خبر دارد؟ به خودش آمد و نیز نگاهی به خواهرش کرد. - اما تو نمیدونی سرنوشت من چیه خواهر بزرگه. مهنا به خود کمی صبر داد و سپس فکر کرد که چگونه به آن درس عبرتی بدهد.