رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nargess128

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    46
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nargess128

  1. سلام درخواست مصاحبه دارم
  2. مامان کمی تکان خورد که متوجه‌ی شوکه شدن آن شدم. به سویم راهش را معطوف کرد و با صدایی که از آن تعجب مشهود بود، گفت: - هیما، چی میگی برای خودت؟ گریه‌ام می‌گیرد. چکار کنم که دست خود آدم نبود تا بلکه آن را مهار نمایم. گفتم: - مامان، من علاقه‌ای به آرمان ریاحی ندارم. ازت خواهش می‌کنم که یه کاری کن که این خواستگاری صورت نگیره. نفسش را با آه بیرون فرستاد و با اندوهی فراوان گفت: - هیما، تو مجبوری این سرنوشت بی‌لایقت رو انتخاب کنی! توی زندگی هر فردی مثل من که وارد میشی، اجبار رو جلوی چشم‌هاشون می‌بینی. انتخاب‌شون اجباره، عشق‌شون اجباره، زندگی‌شون اجباره، مرگ‌شون اجباره. فهمیدی دخترم؟ حرفش را مورد قبولی نداشتم. می‌خواستم بگویم خب می‌شود آن را تغییر داد؛ ولی با خود گفتم که شاید خودم هم نتوانم این سرنوشت سیاهم را تغییر بدهم. سرم را پایین افکندم و گفتم: - مامانی، میگن که اگر دختر راضی نباشه که سر سفره‌ی عقد اجبار بنشوننش، اون عقد باطله و ازدواجی در کار نیست! مامان دستی بر زلف خرمایی‌رنگم کشید و آرام به جلو آمد و پیشانی‌ام را بوسید. - هیما، من نمی‌تونم کاری بکنم. دخترم منو ببخش؛ ولی تو که بابات رو که می‌شناسی. سپس بعد از اتمام این حرف‌اش، به طرف اجاق گاز برگشت و ماهیتابه را از پایین کابینت برداشت و زیر گاز را روشن کرد. روغن جامد را داخل ماهیتابه ریخت. - باشه پس؛ اما من از این خونه میرم و حتماً فرار می‌کنم مامان! مامان باری دیگر به سمتم بازگشت که نگاه‌اش به سوی فردی که پشت‌سرم قرار داشت، خشک شد. من هم همانند مامان، کنجکاو شدم و به همان سمتی که چشم‌هایش خشک شده بود، بازگشتم. یک آن با دیدن آن فرد، سکته‌ی اول را که نه سکته‌ی دوم را هم زدم. پدرم بود که با نگاهی غضب‌آلود بر من خیره شده بود دستانش را گره داده بود تا بلکه خشم خود را کنترل کند. جلویم آمد و انتظاری که از آن داشتم، سیلی زدنش آن هم داخل گوش‌هایم بود. - می‌خوای فرار کنی؟ که چی؟ آواره‌ی کوچه و خیابون‌ها بشی؟ از دست این آدم می‌خوای فرار کنی که نتونی ازدواج کنی، آره؟ حالا نشونت میدم که نباید با دم شیر بازی کنی! ناباورانه به او چشم دوخته بودم. پس او به تمام حرف‌هایم گوش سپرده بود. صدایش زدم: - بابا، خواهش می‌کنم، زندگی من رو تباه نکن! رویش را به سمت مخالف گرداند و نیز گفت: - همین که گفتم هیما! امشب باید جواب مثبت رو بدی؛ وگرنه هیچ‌وقت حلالت نمی‌کنم دختر! حتی اگر فرار بکنی. به ناگهان، جلوی پاهایش افتادم و با زجه و گریه گفتم: - بابا، تو راضی هستی که دخترت راضی نباشه و یه عقد باطل‌شده رو حمل کنه؟ بابا، اون کسی که راضی به ازدواج نیست، منم بابا!
  3. از این فکر، پوزخندی در کنج لب‌هایم پدیدار می‌شود. تا در شانزده سالگی عقل‌ات کامل نگردد، نمی‌فهمی که چه می‌گویم! کلمه‌ی مسخره کردن را در زمانی فهمیدم که هم‌کلاسی‌هایم مرا مسخره می‌کردند به خاطر بی‌شعوری‌شان بود که مرا مورد استهزاء قرار داده بودند. باری دیگر، نگاهم به شعر محمود درویش افتاد. - زندگی از من می‌خواهد که فراموشت کنم و این چیزی‌ست که دلم نمی‌تواند بفهمد! چقدر من این شعر را دوست داشتم و انگار محمود درویش برای دل من سروده بود. این که دیگران به من می‌گفتند: « هیما، دیگه فراموشش کن. تقدیرت با اون نبوده و نیست. تو و سبحان، دوخط موازی بودید، همین!». این حرف‌ها، حرف‌های مهشید و ماندانا بود که به من می‌گفتند. کاش از این عشق درس عبرتی نگیرم. با باز شدن در، نگاهم به مامانم افتاد که با چهره‌ای که از آن اندوه و غم مشهود بود، به من نگاه کرد. - دخترم، پدرت گفت که برای امشب حاضر باشی. از این حرف‌اش متحیر گشتم. پدرم برای امشب آن هم بدون اجازه‌ی من قرار خواستگاری گذاشته بود؟ آیا این رسم‌اش بود که با من این کار را بکند؟ حس فردی را داشتم که انگار برای او بی‌ارزش و بی‌اهمیت بوده است. بغض در گلویم لانه می‌کند. صدای بسته شدن در نشان‌دهنده‌ی آن بود که مامان رفته است. در واقع مادرم آن قدر دلیر و گستاخ نبود که جلوی پدرم بایستد و در برابر او مقاومت کند. اخمی در پیشانی‌ام می‌نشیند و خودم را به طرف در اتاقم می‌رسانم. دیگر در این مدت بس است! باید این جنگ و جدال را بین خودم و پدرم به پایان برسانم. یا از این خانه می‌روم یا خودم فرار را ترجیح می‌دهم و دیگر پاهایم را به این خانه نمی‌گذارم. به سمت آشپزخانه مسیرم را برمی‌دارم و مادری که داشت با بغض پیاز خورد می‌کرد، چشم دوختم. حتی غم‌هایش را هم می‌توانستم از دور تشخیص بدهم. از ترسش در برابر پدرم و پشت‌سرش غیبت... . مادرم از این زندگی خیری ندیده بود و از دروغ وارد این زندگی شوم شده بود. مجبور بود که این زندگی را تحمل نماید و در روز، آن را از خودش سلب کند. ای کاش این زندگی مرا به ناخوشی‌ها رسوا نکند. از پشت او را در آغوش گرفتم و عطر تن او را بلعیدم. به آغوشش محتاج بودم. آغوشی که تاکنون فردی بر من التیام قرار نداده است. بغض دوباره راه گلویم را فرا می‌دهد و طاقت آن را هم در گلویم بماند را ندارد. هق‌هقم فضای آشپزخانه را در بر می‌گیرد و فرصت را از من می‌گیرد تا بلکه حرفی که در ذهنم است را از خود سلب کند. - مامان، کاشکی پاهات رو توی این زندگی منفور باز نمی‌کردی!
  4. به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت! سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد. چه‌قدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یک‌بار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم. - زندگی از من می‌خواهد که فراموشت کنم و این چیزی‌ست که دلم نمی‌تواند بفهمد! قلبم از این شعر به درد آمد. چطور می‌توان معشوقه‌ات را در کنار یکی دیگر ببینی و آن‌طور تحمل کنی؛ درحالی‌که او را در واقعیت دوست داری و دوست نداری که کسی به او چشم نداشته باشد. دلم می‌خواهد دست او را بگیرم و با او در زیر باران بهاری، راه بروم. دلم می‌خواهد او را در آغوش بگیرم و در گوش‌اش، شعر عاشقانه بسرایم و او دست مرا بگیرد و مانند یک شاعر عاشق برایم بگوید: - از بین تمامی ستارگان آسمانی، فقط ستاره‌ی تو درخشید... . چه‌قدر این حس برایم خوب و دل‌انگیز بود. کاش فردی از راه برسد که مرا از این بلاهت و شقاوتی نجات دهد و آن‌گاه که چیزی جز توهم‌های بیش از من نیست. به دفتر ده‌قطر شعر خیره می‌شوم. من آن‌ها را کِی نوشتم و برای چه کسی می‌نویسم؟ برای سبحانی که حتی یک نگاه عاشقانه بر من ننداخت؟ یا دستان مرا مانند یک آدم عاشق در دستانش نگرفت؟ مرا با کولی‌باری از عشق تنها گذاشت و به حاطر عشقش که در آمریکا است، به آمریکا رفت تا بلکه او را به خانواده‌اش نشان دهد؟ اصلاً سبحان چگونه او را پیدا کرده بود؟ تا آن‌جایی که به یاد می‌آورم، سبحان پارسال به آمریکا رفته بود تا بلکه به شرکت‌اش سری بزند. فکر کنم که عشقش را در آن‌جا دیده و بعد، نه یک دل و نه صد دل عاشق او شده است. از فکر آن‌ که من از همان کودکی به چشم سبحان نمی‌آمدم، چشم‌هایم از شدت بغض لبریز شد. من در آن کودکی چقدر به خود می‌رسیدم تا بلکه او عاشق منِ بی‌نوا شود؛ ولی همه این‌ها را در خواب و رویاهایم دیده بودم. یک قطره اشک ناگهان در برگه شعر محمود درویش که شعر آن را نوشته بودم، افتاد. دوستانم مرا از کلاس دهم دبیرستان مسخره می‌کردند و من حتی هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم که نتوانستم جواب آن‌ها را متواتر بدهم. پوزخندی زدم. دیگر چه فایده که از آن موقع‌ها گذشته بود و نیز راه جواب دادنی وجود نداشت. فقط باید راه پشیمانی را به خودت بقبولانی تا بلکه آدم شوی و دیگر از کاری که می‌خواهی پشیمان نشوی.
  5. - فرزانه، میگم که هیما قراره زن آرمان ریاحی بشه، همونی که خیلی پولدار و مشهوره. تازه مدلینگ هم هست. (این شخص واقعی نیست) با این حرف‌شان، مرا کنجکاو به شنیدن کردند. دوست نداشتم فال‌گوش بایستم؛ ولی کنجکاوی مرا وادار به انجام چنین کار اشتباهی می‌کرد. عمه فرزانه: آره بابا، پسره خیلی مرد خوبیه. هیما و آرمان هم خیلی اخلاق‌شون به همدیگه می‌خوره؛ حتی قیافه‌هاشون. تازه ناصر می‌خواد دخترش رو بلااجبار به خاطر بدهی‌هاش به آرمان بده. آخه می‌دونی که چقدر پول از آرمان گرفته. سؤالی در ذهن‌ام خطور کرد که آن‌ها چگونه در این‌باره فهمیده‌اند؟ به ادامه‌ی حرف‌شان گوش سپردم. - مریم مگه خودت نگفتی که نسرین یهو از دهنش پریده بود. دست‌هایم ناگهان مُشت شد. مادرم چرا هرچه که در زندگی‌مان بود را برای دیگران تعریف می‌کرد؟ چرا؟ جواب خود را یافتم. آن‌که او آدم بلاهتی بود که به جای آن‌که حق خود را بگیرد، موضوع زندگی‌اش را برای دیگران فاش می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم. دیگر صدای پچ‌پچ‌‌وارشان را نشنیدم. از لای در دست‌شویی، نگاهی به حیاط مادربزرگ انداختم. آن‌ها رفته بودند. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به طرف در خانه به راه افتادم. مهشید دخترعمویم تا مرا دید، لبخندی زد و دست مرا کشید. وارد اتاق پدربزرگ که شدیم، سریع گفت: - از اول توضیح بده! متعجب گفتم: - چی رو؟ با تمام ساده‌لوحی‌اش، گفت: - داستان خواستگارت که معروف‌ترین مدلینگ کشورمون هست! نمی‌دانست که آن‌قدر بلاهت است که هیچی در این موضوع خواستگاری نمی‌دانستم؛ ولی این زندگی را بلااجبار می‌دیدم. - در مورد چی صحبت می‌کنی؟ از آن‌که ضایع شده بود، سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - آهان! چه‌قدر آدم می‌تواند فوضول باشد که تا چیزی کشف نکند، وارد غیبت‌گویی نمی‌شود؛ اما امان از روزی که حرفی را بشنود و آن را غیبت کند. تماماً چیزی که شنیده شود و بین خویشان گفته شود، غیبت گفته می‌شود. چیزی که آن را تبدیل به بَلبَشو بشود در یک خلاصه می‌گویم، غیبت گفته می‌شود. حال می‌کنی که چه می‌گویم؟ غیبت! آب دهانم را بلعیدم و نیز گفتم: - بسیار خب، من دیگه برم. از کنارش گذر کردم و نیز از اتاق پدربزرگم بیرون آمدم. مهشید مانند عمه‌هایم بود. فردی که از نظر من جاهل و نادان بود. با آن‌که لیسانس روان‌شناسی داشت؛ اما گویی که انگار نه انگار به عنوان یک مشاوره به جای آن‌که به من کمک کند‌، به عنوان یک آدم جاهل می‌ماند که از دنیا فاصله گرفته است و قرار است فردی جدید به جای روح او وارد بدن او شود. سرم را تأسف تکان دادم و به طرف مادربزرگ رفتم. ***
  6. چشم‌هایم را می‌بندم. دنیا برایم ناخوشایند است. مانند یک آلودگی هوا، حرف‌هایشان در سرم معلق می‌شوند و باعث می‌شوند که آن آلودگی سّمی در ریه‌هایم بپیچد و باعث خفگی‌ام شود. به طرف نیم‌رخ پدرم برگشتم و گفتم: - خب چی به من می‌رسه؟ به جز بدبختی و افسردگی که به من می‌رسه، چی به تو می‌رسه؟ بابا، فقط به فکر منافع خودت هستی؟ بابا به طرفم برگشت و نیز نفس عمیقی کشید. - من رو هم درک کن هیما! وقتی‌که به این ازدواج موافقت کنی، چه‌قدر خوشبخت میشی؛ اما هیما، آرمان اون‌قدر مرد هست که به خاطر اخلاقی که داره، می‌تونم بهش اطمینان کنم. اون تو رو دوست داره که اگه باهاش ازدواج بکنی، می‌تونی بعداز ازدواج عاشقش بشی. از این حرف پدر، پوزخندی در لب‌هایم لانه کرد. - این چیزیه که شما فکر می‌کنید؟ پدر خیلی اعتماد به نفسش را بالا برده بود تا بلکه مرا راضی نماید که با آرمان ازدواج کنم. به چشم‌هایم خیره می‌شود. - آره؛ چرا که نه؟ با این حرف‌اش آن‌هم نسبت بر من، قلبم کدر شد. مردی که اسم خود را پدر می‌نامید، حالا ذره‌ای به حال دخترش توجهی ندارد و آن آدم دلش نسبت به او کدر و سیاه می‌شود. حرفی نزدم و نگاهم را از او گرفتم و به آسمان سیاه و پر ستاره خیره شدم. چرا از پدرم جفا دیده بودم؟ چرا این زندگی بر من جفا کرده بود؟ سنگدلی این زندگی و زمانه، به من چه ربطی داشت؟ با حس آن‌که پدر از تاب برخاست، هیچ تکانی نخوردم. - هیما، ازت خواهش می‌کنم که درست فکر کن! میان حرف‌اش پریدم: - و منم تصمیمم از این ازدواج‌اجباری همینه! حرف زدن با او بی‌فایده بود. حرف، حرف خودش را می‌خواست به کرسی بنشاند. - حرف زدن با تو بی‌فایده‌ست هیما! و بدون آن‌که به من اجازه‌ی صحبت را بدهد، به طرف خانه به راه افتاد. پوفی کشیدم و خودم را روی تاب ولو انداختم. *** ( فصل دوم ) خانه‌ی مادربزرگ جمع شده بودیم و من به دست‌شویی رفته بودم. دست‌شویی در بیرون خانه یعنی در حیاط قرار داشت. خواستم در دست‌شویی را باز نمایم که با صدای عمه مریم و عمه فرزانه، ایستادم.
  7. از شدت خشم، بر سرش فریاد زدم: ـ به خاطر چندتا خوردن و شستن برای من حرف می‌زنی؟ با همان پوزخند قبلی‌اش، گفت: ـ با بزرگترت درست حرف بزن هیما! مامان، زن‌عمو فرهاد، عمه مریم و عمه فرزانه، پسرعموهایم، عمو فرهاد و بابا، دخترعموهایم و... همه دورمان جمع شدم بودند و ما دونفر را می‌نگریستند. - مثلاً تو الآن بزرگترمی یا دیو سه‌سر؟ با خوردن سیلی در چهره‌ام، شوکه شدم و به طرف فردی که بر من سیلی نهاده بود، نگاه کردم. بابا بود که این کار را انجام داده بود. شاید در زندگی دیگران، فردی با عمه‌اش آن‌طور برخوردی نکند؛ اما تحمل این‌گونه اخلاق‌شان را نداشتم و به تندی با آن‌ها برخورد می‌کردم. دستم را روی سیلی که پدرم به آن زده بود، گذاشتم و ناباورانه لب زدم: - بابا! با خشم فریاد زد: - هیما، تمومش کن! نفس‌نفس می‌زدم تا بلکه راه گریه‌هایم جلوی عمه‌ی مغرورم یعنی عمه زری‌ام که میشد مادر سبحان، سد نشود. دشمن مادرم، همین عمه زری‌ام بود و بس! کسی‌که نخستین‌بار در روز عقد پدر و مادرم نیامد. به دلیل آن‌که از ابتدا، از مادرم نفرت داشته است. عمه زری از چنین پیروزی که به‌ دست‌اش آمده بود، لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌هایش شکل می‌گیرد و نیز می‌گوید: - مثل این‌که باهم برابر شدیم. پدرم باری‌دیگر فریاد زد: - تو هم بس کن زری! یه بار دیگه با هیما این‌طور حرف بزنی من می‌دونم با تو! از آن‌که پدر طرف‌داری از من را کرده است، از ته‌دل خوشحال شدم. پوزخندی به عمه زری زدم و راهم را به طرف حیاط کج کردم. خودم هم نمی‌دانستم چرا راهم را به حیاط کج کردم؛ اما من فقط از شر عمه زری با آن طعنه‌هایش به حیاط آمده بودم. روی تابی که در حیاط مادربزرگ قرار داشت نشستم و سرم را بالا بردم و به ماهِ کامل چشم دوختم. بغض کردم. از اتفاق امشب، از عشقی که به سبحان داشتم و حال از او دور بودم، از ازدواجی که پدرم روی آن تأکید کرده بود. اکنون حالم خیلی خراب است، خیلی! فردی که ضعیف و ناتوان باشد و کاری برای خود نکند که آن آدم، آدمی سالمی نیست؛ بلکه او بیماری است چشم انتظار کسی است تا او بیاید تا بلکه حال‌اش با او خوب گردد. قطره اشکی از چشمانم سُر خورد و روی گونه‌های برجسته‌ام غلتید. عشق مرا وادار به همه کار کرد. کارهایی که از نظر تو دیوانه بودن به حساب می‌آمد. به عشق او دَف زدن را آموختم، کلاس‌ گیتار زدن بروم، معلم مهدکودک بشوم و حتی آشپزی یاد بگیرم. با صدای پایی، اشک‌هایم را پاک کردم و به ادامه‌ی تماشای ماه نشستم. با نشستنش آن‌هم روی تاب، سرم به طرف او چرخید. پدرم بود. کسی‌که بیش از هر نفری او را دوست داشتم. کسی‌که مانند کوه، پشتوانه‌ی من است. نفس‌های خسته‌ی عمیق مردانه‌اش، در فضا پیچید و نیز گفت: - امشب خیلی غوغا کردی هیما، آفرین دخترم! از وقتی‌که سبحان به آمریکا رفته بود، پدرم اخلاقش را تغییر داده بود. با صدای گرفته پاسخش را دادم: - بابا، چرا می‌خوای من رو اجبار به آرمان بدی؛ درحالی‌که هیچ علاقه‌ای نسبت بهش ندارم. پدرم دستش را روی شانه‌ام نهاد و گفت: - تو که شرایط من رو می‌دونی، چرا با من لج می‌کنی؟
  8. مهنا از حرف‌های خانم مرادی خوشش نیامده بود و مدام با اخم به خانم مرادی چشم دوخته بود؛ اما خانم مرادی در تمام مدتی که صحبت می‌کرد، بی‌خیال به صورت مهنا نگاه می‌کرد. فعلاً باید به طور مشاور به او کمک می‌کرد. حرف‌هایش که تمام شد به مهنا خیره شد. مهنا با گریه سرش را پایین انداخته بود و بینی‌اش از شدت گریه، قرمز شده بود و مدام فین‌فین می‌کرد. خانم مرادی کلافه چشم‌هایش را بست و دو طرف سرش را با دست‌هایش، پوشاند. این دختر سخت‌تر از آنی بود که مشکل‌اش را برطرف کند. یاد خودش که می‌افتاد، حال‌اش از داوود بهم می‌خورد. قبل از کنکور، او هم عاشق شده بود؛ اما به او خیانت کرد و شادی ( خانم مرادی ) را به حال خود رها کرد. در همین حین، در اتاق باز شد و منشی وارد اتاق شد. - خانم ببخشید، یه آقایی با داد و فریاد گفتن کارِتون داره. دست‌هایش را از سرش برداشت و با صدایی که از ته‌ِ چاه می‌آمد گفت: - باشه می‌تونی بری. راستی تو که تلفن می‌زدی! منشی، عینک‌اش را کمی درست کرد و گفت: - چشم؛ اما خانم این آقا با داد و بیداد گفت که شادی رو میگی بیاد یا بیام مطب رو روی سرش خراب کنم. منم نتونستم به شما تلفن بزنم، از بس که هول و ترسیده بودم. خانم مرادی یا همان شادی سریع از سر جایش برخاست و از اتاق خارج شد. با آمدن‌اش مساوی شد با روبه‌رو شدن با داوود. کسی که از او تنفر داشت. چرا دل‌اش می‌خواست این مرد را با دست‌های خود خفه کند حال که داوود آمده بود تا با او تسویه‌ حساب کند، نمی‌خواست با او حرفی بزند. بعد از هشت‌سال زندگی‌اش پیدایش شده بود که چه؟! منت بگذارد؟ این منت را نمی‌خواست. منت به کار او نمی‌آمد. از این فکر اخمی کرد و گفت: - چته؟! چرا داد و قال راه انداختی؟ داوود با عصبانیت کامل گفت: - قرار ما رو توی اون ۸ سال پیش جا گذاشتی؟ قرار بود بهم زنگ بزنی! شادی با همان اخم پررنگ پوزخندی زد. - من قرار بود بهت زنگ بزنم؟ یعنی اون‌قدر خوبم که به توی نامردِ خیانت‌کار زنگ بزنم؟ هشت‌سال پیش رو به یاد بیار داوود! داوود خواست جلو بیاید که مهنا از راه رسید. داوود شوکه به او خیره شد. - این دختره کیه؟ شادی به مهنا نگاهی انداخت. - مهنا تو می‌تونی بری! مهنا نیشخندی زد و بدون خداحافظی مطب را ترک کرد. داوود به شادی نگاه کرد و گفت: - خب! من اومدم تسویه حساب کنم. شادی چشم‌هایش را محکم بست و عصبی به منشی گفت: - سیما لطفاً شماره کارت این آقا رو بگیر و به من بده! چشم‌های خود را گشود و جدی به داوود گفت: - و تو! از این مطب گورت رو گم کن فهمیدی؟ داوود پوزخندی زد و با کنایه «خداحافظی» کرد. شادی چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. سیما با نگرانی به شادی چشم دوخته بود. - خانم حالتون خوبه؟ شادی در حینی که چشم‌هایش را بسته بود گفت: - آره فقط سیما، به شیما یه زنگی بزن و بهش بگو که مهنا توی جلسه بعدی آماده باشه. سیما سرش را پایین انداخت و نیز گفت: - چشم. داوود بعد از هشت‌سال او را پیدا کرده بود تا بلکه از شادی باج‌گیری کند. شادی بغض کرد و گفت: - خدایا چرا باید این بلا به سر من در بیاد؟ چرا دست از سرم برنمی‌داره؟ نمی‌دانست داوود چگونه آدرس مطب او را پیدا کرده است؟! اگر به او فکر نمی‌کرد الآن با او روبه‌رو نمی‌شد. ***
  9. مهنا پلکی زد و گفت: - خلاصه، کم‌کم عاشقش شدم و به خاطر اون رفتم کنکور پزشکی دادم؛ اما کسی خبر نداشت که من فقط به خاطر شهاب کنکور پزشکی دادم. سرش را پایین انداخت. - شیما رفیقم که از همون کلاس دهم تا الآن باهام بوده و شاهد تمام تنهایی‌هام هست، سعی کرده من رو از شهاب دور کنه تا بلکه من به خاطر عشق افسرده نشم. خانم مرادی پلکی نامحسوس زد و گفت: - کار خوبی کرده. می‌دونی، ما در واقع عاشق می‌شیم؛ اما زود فراموشش می‌کنیم و سراغ یه نفر دیگه می‌ریم. عشق یه‌طرفه همش به احساس و روان تو آسیب می‌رسونه؛ اما این عشقی که به پسرعموت داری، یه عشق واقعی و یه‌طرفه هست. زمانی باید عاشق شد که عشق‌تون نسبت به همدیگه دوطرفه باشه. مهنا وسط حرف‌های خانم مرادی پرید: - ولی من نمی‌خوام فراموشش کنم. من می‌خوام فقط ساعت‌ها و روزها به اون فکر کنم و توی رویاهام اون رو مجسم کنم. خانم مرادی لبخندی زد. - من وقتی که می‌خواستم کنکور روانشناسی بدم، خیلی درباره‌ش خوندم. این‌که تو دوست داری رویا ببینی، ساعت‌ها بهش فکر کنی؛ اما از اون‌ها نگذری. خب می‌دونی، تو از دنیا عقب میفتی؛ باعث میشه از کارهات عقب بیفتی. نمی‌گم عشق چیز بدی هست؛ ولی وقتی باید عاشق شد که مطمئن شدی اون آدم تو رو دوست داره و تو هم اون رو دوست داری؛ نه این‌که تصور کنی که اون تو رو دوست داره. گاهی‌ اوقات خوبه که انسان، کمی درباره‌ی عشق بخونه نه؟ مهنا کمی از حرف‌های خانم مرادی عصبی شد. دوست نداشت که شهاب را ترک کند؛ او دلش می‌خواست که خانم مرادی حرف‌هایی بزند که کمی به او در مسائل عشق‌اش نسبت به شهاب کمک کند تا بلکه در این عشق امیدی پیدا کند. بلند شد و خواست که از صندلی بلند شود که با حرف خانم مرادی سرجایش خشک‌اش زد. - هنوز حرفم تموم نشده! مهنا همان‌جا ایستاده بود و هیچ تکانی نخورد. خانم مرادی چرا او را راحت نمی‌گذاشت؟ چرا خانم مرادی سعی داشت او را از فکر شهاب دور کند؟ چون این عشق یک‌طرفه بود؟ - این حرف‌هایی که داری می‌زنی، فعلاً داری به خودت صدمه می‌زنی. این از من به تو نصیحت بود. باز هم به حرف‌هام خوب فکر کن! ببین می‌تونی تا آخر عمرت عاشق مردی چهل‌ساله باشی یا نه؟ مهنا از حرف‌های او خسته شده بود و بغض بدی روانه‌ی گلوی‌اش شده بود. دست‌هایش را مُشت کرده بود تا بلکه بغض‌اش از شدت حرف‌های مسخره و کلیشه ترکیده نشود. چشم‌هایش را محکم بست و سرجای خود نشست. فقط باید یک‌ساعت منتظر می‌ماند تا بلکه خانم مرادی صحبت‌هایش را به اتمام رسانَد. خانم مرادی پلکی زد و گفت: - مهنا، تو از همین جلسه می‌تونی راه درمان رو آغاز کنی؛ وگرنه نابود میشی. مهنا پوزخندی زد و نیز نگاه‌اش را به زمین سوق داد. خانم مرادی نفس عمیقی از این حرکت مهنا کشید. مهنا دختر جسوری بود که بایستی به حرف دلش گوش فرا دهد. اخمی کرد. باید این حرف را با یک تیر به دو نشان خاتمه می‌داد. پس گفت: - عشق یک‌طرفه، عشقی هست که میل معشوق در اون امری ذهنی هست. یعنی عاشق در افکار و پیش‌فرض‌هاش باور داره که معشوقش به اون علاقه‌مند هست؛ ولی اون از احساسات معشوقش بی‌خبره. رنج دوست‌داشتن کسی که علاقه‌ای به تو نداره و واقعاً مشکله و باعث میشه که تو احساس ناامیدی و افسردگی بکنی.
  10. (فصل چهارم) مهنا دست‌هایش را به یکدیگر قفل کرد و نیز گفت: خب خانم مرادی من وقتی که بیست‌ساله بودم و می‌خواستم تازه کنکور بدم من از عشق متنفر بودم خیلی زیاد. من بهتون از این جلسه که جلسه اول هست بگم که من عاشق پسر عموم شهاب شدم. خودم اولین‌بار متوجه نشده بودم که عاشقش شده بودم. خانم مرادی لبخندی به مهنا زد و گفت: - چرا؟ مهنا بغض کرد؛ ولی آن را قورت داد تا صدایش از شدت بغض نلرزد. - برای اینکه هم می‌ترسیدم و هم نگران بودم و از عشق متنفر بودم. خانم مرادی تک خنده‌ای کرد و گفت: - اوکی! چون از عشق متنفر بودی؟ مهنا سرش را آهسته تکان داد و گفت: - آره. خانم مرادی: ولی عشق چیز بدی نبود که بخوای هم بترسی و هم نگران باشی. سرش را پایین انداخت و چشم‌هایش را بست. - بزار بقیه‌ش رو براتون تعریف کنم. خانم مرادی دست‌هایش را به هم کوبید و با ابروهای بالا رفته گفت: - اوکی! می‌شنوم. چشم‌های مهنا بسته بود و خانم مرادی با لبخند زیبایی نظاره‌گر آن بود. مهنا داستان عاشقی‌اش را آغاز کرد: من می‌خواستم دوهفته بعدش برم کنکور بدم؛ ولی به خونه‌ی عمو حسنم رفتم تا بلکه به زینب دختر عموم که الان شونزده‌سالش هست، به درس‌هاش کمک کنم. شهاب توی خونه‌شون بود و به بیمارستان نرفته بود. منم نمی‌دونستم که اون توی خونه هست. هیچی دیگه رفتم خونه‌ی عمو. زینب کتاب ریاضی هفتمش رو آورد و منم تا جایی که کمک می‌خواست بهش کمک کردم و بهش اشکالاتش رو گفتم. داشتم بقیه‌ ریاضی زینب رو می‌گفتم که در اتاق زینب باز شد. خودش بود. اوّلش متوجه من نشد؛ اما زینب با چشمش به من اشاره که کرد فهمید که من توی اتاق زینب هستم. سلام کرد و منم سلام کردم. کمی جلو اومد. اون هم روبه‌روی من. منم برای اولین‌بار ضربان قلبم تندتند به هم کوبید. به ضربانی که تندتند می‌کوبید توجهی نکردم؛ چون‌که از عشق تنفر داشتم. شهاب همین‌طور بهم خیره شده بود و هیچی نمی‌گفت. نمی‌دونم چه چیزیش شده بود. منم داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم. این ضربان قلب لعنتیم هم که داشت خودش رو می‌کشت؛ ولی من باز هم توجهی به این ضربان نداشتم. زینب محکم به پای من زد و گفت: - دخترعمو میشه که بقیه‌اش رو توضیح بدی بالٓاخره شهاب با حرف زینب به خودش اومد و گفت: - من برم براتون چایی بریزم. با این حرفش بیرون رفت و منم به زینب بقیه ریاضیش رو توضیح دادم. خانم مرادی محو حرف‌های مهنا شده بود که به خودش آمد و پلکی به روی چشم‌هایش زد. - خوب بقیه‌اش را دیر کنکور می‌خواستی بدی؟ مهنا چشم‌هایش را گشود و مستقیم به چشم‌های خانم مرادی خیره شد. - به خاطر این‌که بچه‌ها من رو به خاطر ابروهام مسخره می‌کردن و منم دیگه تحمل نکردم و دو سال رو نخوندم. خانم مرادی خواست به او کمک کند پس گفت: - مهنا جان، تو نباید به خاطر دیگران که تو رو مسخره می‌کردن، ناراحت میشدی. می‌دونی تو در واقع داشتی فقط به حرف‌های اون‌ها گوش می‌دادی. می‌دونم تو اون موقع چه شرایطی رو داشتی. این‌که تو حس خجالت، تحقیر رو داشتی و می‌خواستی توی اون زمان گریه کنی. کاش میشد اون زمان یا جواب‌شون رو می‌دادی یا اون محل رو ترک می‌کردی و به حرف‌هاشون گوش نمی‌کردی. مهنا لبخندی زد و گفت: - خب که چی؟! باز هم می‌اومدن توی کلاس و بهم کار می‌گرفتن. خانم مرادی نفس عمیقی کشید و سعی تأسف برایش تکان داد.
  11. کمی در آشپزخانه ماند و سپس سفره را آماده کرد. شام کباب و جوجه بود و همه به مهمانی که پدربزرگ‌اش راه انداخته بود، دعوت شده بودند. بشقاب‌ها را آماده کرد و سپس روبه جمع خانواده فریاد زد: - دخترها بیاین کمک! مهسا، دخترعمه‌هایش و همین‌طور دخترعموی‌اش هانیه از سرجاهایشان برخاستند و به طرف آشپزخانه حرکت کردند. هانیه سالادها را داخل پیاله‌ای گُل‌گُلی‌مانند ریخت. دخترعمه‌هایش ( زهرا و سمیرا )، ماست و ترشی داخل پیاله‌های کریستالی می‌ریختند و مهسا برای هرکدام از خانواده، برنج داخل بشقاب می‌ریخت. مهنا با لبخند نظاره‌گر آن چهارنفر بود. تنها کسانی که دوست‌شان داشت همین چهارنفر بودند و تمام! به طرف هانیه رفت و سپس قاشقی که اضافه داخل ظرف سالاد‌ها بود را برداشت. هانیه لبخند دلنشینی بر لب‌هایش زد و روبه مهنا گفت: - خیلی شهاب رو دوست داری؟ مهنا با تعجب سرش را بالا آورد و به چشم‌های هانیه خیره شد. هانیه از کجا فهمیده بود که مهنا، شهاب را دوست دارد؛ درحالی که به جزء شیما و مهسا از این موضوع می‌دانستند. هانیه خونسرد صورت‌اش را بالا آورد و به چشم‌های مهنا خیره شد. - تعجب نکن دخترعمو! من همون پنج‌سال پیش فهمیدم که چطور درد کشیدی و دَم نزدی. مهنا فقط به هانیه چشم دوخته بود و حتی صدای اوج قلب‌اش را نیز نمی‌شنید؛ فقط منتظر بود که هانیه حرف‌اش را بزند و دیگر هیچی از موضوع شهاب چیزی نگوید. - چرا ساکتی؟ من تو رو درک می‌کنم؛ چون برای خودم هم به وجود اومده. عاشق شدن خیلی آسونه؛ اما عاشق موندن یکی از دشوارترین کارهاست. تظاهر نکن که تو آدمی هستی که همه‌چی رو فراموش می‌کنی، نه! تو هیچی رو فراموش نمی‌کنی. تو همه‌ی حرف‌ها، حرکت‌های سانیا رو توی ذهنت می‌سپاری و مدام غصه و غم می‌خوری. مهنا حرف‌های هانیه را قبول داشت. تمام چیزی که هانیه توضیح داده بود، از حرکات‌ و حرف‌های درون‌اش مشهود بود. ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: - عشق خیلی انتظار و سختی می‌خواد. من قبلاً از عشق و عاشقی کراهت داشتم؛ اما پنج‌سال پیش گرفتارش شدم. به قول بعضی‌ها که میگن عاشقی خیلی بد دردیه! هانیه پلکی زد و نگاه‌اش را از مهنا گرفت. دخترعمه‌هایش ترشی‌هایی که داخل پیاله ریخته بودند را کناری گذاشتند و سپس سمیرا گفت: - چی؟ مهنا عاشق شده؟ زهرا با تعجب به مهنا خیره شد. - واقعاً مهنا؟ مهنا پلکی آرامی زد و با غمی فراوان گفت: - آره. سمیرا لبخند غمگینی حواله‌ی او کرد و گفت: - آهان. با وارد شدن سمیه خانم ( عمه‌ی مهنا )، هر سه‌نفرشان دهان‌شان را بستند و سپس سفره را پهن کردند... . ***
  12. خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد. - صبرکن! بغض روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگ‌اش جلو می‌آید و سپس درحالی که خیره به چشم‌های او بود می‌گوید: - باشه، فهمیدم. نمی‌فهمید که چرا پدربزرگ‌اش طرفداری سانیا را می‌کند؟ معده‌اش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمی‌توانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونی‌اش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلوی‌اش گذاشت. پدربزرگ‌اش با چشم‌هایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشم‌هایی که مهنا داشت آن‌ها را می‌بست، تبدیل به گلوله‌‌ای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش می‌کنم به داد دلم برس. چشم‌هایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق به‌طور ناگهانی باز می‌شود و خواهر بزرگ‌اش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق می‌شوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشم‌های مهنا باز بود، مهسا فکر می‌کرد که مهنا چشم‌هایش را بسته است. یک‌لحظه چشم‌اش به‌ چشم‌های شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر می‌برد. چقدر آغوش او را می‌خواست؛ اما او هیچ‌گاه به خواسته‌ی خویش نمی‌رسید. نمی‌توانست آن کلمه‌ی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهان‌اش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرص‌هایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حال‌اش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همان‌طور مسخره‌کردن به هم می‌خورد. با حال بی‌روح، نگاه‌اش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غم‌آلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشه‌ی چادرش بازی کرد. گاهی‌اوقات خودش هم خوشش نمی‌آمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ می‌انداخت و نمی‌توانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغض‌اش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دست‌اش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورت‌اش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریه‌اش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشم‌ها و پفی بودن چشم‌هایش ازبین رفتند.
  13. خواست از اتاق خارج شود که با فریاد پدربزرگ‌اش ایستاد. - صبرکن! بغض روانه‌ی گلوی مهنا شد. فشاری که بر روی مغزش انباشته شده بود، باعث شد به معده‌اش هم برسد و دردی در ناحیه‌ی معده‌اش نفوذ کند. در دلش « آخی » گفت؛ اما ظاهرش جدی بود. - سانیا رو بیخیال شو! با پوزخند، چشم گذری به اتاق کرد و گفت: - من کاری به اون نداشتم. در دلش استرس به پا شده بود. پدربزرگ‌اش جلو می‌آید و سپس درحالی که خیره به چشم‌های او بود می‌گوید: - باشه، فهمیدم. نمی‌فهمید که چرا پدربزرگ‌اش طرفداری سانیا را می‌کند؟ معده‌اش شروع به دردگرفتن شد. حال که دیگر نمی‌توانست آخش را پنهان کند، با این حال اکنونی‌اش، آخش بلند شد. دستش را روی پهلوی‌اش گذاشت. پدربزرگ‌اش با چشم‌هایی که به تازگی گشاد شده بود، نگاهی به مهنا انداخته و سپس از اتاق خویش خارج شد. چشم‌هایی که مهنا داشت آن‌ها را می‌بست، تبدیل به گلوله‌‌ای از اشک شد. در دل نالید: - خداجون ازت خواهش می‌کنم به داد دلم برس. چشم‌هایش داشت از شدت اشک تار میشد. در اتاق به‌طور ناگهانی باز می‌شود و خواهر بزرگ‌اش به همراه سانیا و شهاب وارد اتاق می‌شوند. مهسا با دیدن حال مهنا به طرف او رفت و سپس او را در آغوش گرفت. - آبجی مهنا؟ چشمات رو باز کن. چشم‌های مهنا باز بود، مهسا فکر می‌کرد که مهنا چشم‌هایش را بسته است. یک‌لحظه چشم‌اش به‌ چشم‌های شهاب افتاد که حال در نگرانی به سر می‌برد. چقدر آغوش او را می‌خواست؛ اما او هیچ‌گاه به خواسته‌ی خویش نمی‌رسید. نمی‌توانست آن کلمه‌ی «دوستت دارم» را از دهانش خارج کند تا بلکه از دست این راز پنهان‌اش خلاص شود. سرانجام بعداز کلی دردسر، مادرش قرص‌هایی که برای مهنا آورده بود را به دهان مهنا قرار داد. *** مهنا حال‌اش از هرچه منّت، حسودی، حسادت و همان‌طور مسخره‌کردن به هم می‌خورد. با حال بی‌روح، نگاه‌اش پی سانیا و شهاب افتاد. با دلی غم‌آلود سرش را پایین افکند و سپس با گوشه‌ی چادرش بازی کرد. گاهی‌اوقات خودش هم خوشش نمی‌آمد که حسادت کند. بغض به گلویش چنگ می‌انداخت و نمی‌توانست او را آرام نگه دارد. از سر جایش برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. لیوانی برداشت و از زیر شیر آب، آبی از آن پُر کرد. بغض‌اش ترکید. سریع لیوان را روی اُپن گذاشت و شیر آب را سریع باز نمود. کف دست‌اش را جلوی شیر آب قرار داد و مُشتی آب در صورت‌اش ریخت. سردی آب، باعث شد که دیگر گریه‌اش قطع شود و دیگر گریه را کنار بگذارد. چندباری به همین منوال پیش رفت تا سرانجام، قرمزی چشم‌ها و پفی بودن چشم‌هایش ازبین رفتند.
  14. نفس‌هایم کم‌کم داشت به شمار می‌رفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کرده‌ام. خسته بودم و خسته! دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشم‌هایم از فرط گریه می‌سوخت. گریه‌هایم خشک شده بودند. کاش می‌توانستم به روستای مادری‌ام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیم‌ام بهتر گردد. با بستن چشم‌هایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم. *** کلافه به طرف مهشید برمی‌گردم و می‌گویم: ـ میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش می‌گذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟! خدا می‌داند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید جلوه می‌دادم تا بلکه بر من پوزخند نزند. خب حرف‌هایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را داشت. مهشید را می‌شناختم، فردی بود که تا به حرفش نرسد، حرص می‌خورد؛ اما زمانی‌که حرف‌اش، حرف درستی از آب در می‌آمد بقیه را مسخره می‌کرد. انگار دیگران را با حرف‌هایش تحقیر می‌کرد. نباید از ابتدا به او اعتماد می‌کردم. خوب من او را که از ابتدا نمی‌شناختم که این دومی‌اش باشد. مهشید بر طبق نظریه‌ام، پوزخندی زد و گفت: ـ دیدی همیشه من حرفام درست از آب در میاد؟ اخم کردم. حتی اگر به او اطمینان حاصل گردانم، نباید مرا به سخره بگیرد. با کف دستم که روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بودم، او را به طرف مخالف هُل دادم و نیز با خشم گفتم: ـ دهنتو ببند! نباید از اول اعتمادی بهت می‌کردم. قرار نیست جلوت تحقیر و مسخره بشم فهمیدی؟ بدون آن‌که به او مهلت حرف زدن بدهم از اتاق‌اش خارج شدم و به طرف مادرم که در حال سفره پهن کردن بود، رفتم. مامان تا مرا دید گفت: ـ میشه بیای کمکم؟ چیزی نگفتم و به طرف‌اش رفتم. مادرم همیشه باید زخم‌زبان دیگران میشد و هیچی نمی‌گفت. من حرصم می‌گرفت که نمی‌توانست در برابر عمه‌هایم خوب از خودش دفاع کند. فقط بلد بود مانند ترسوها درباره زندگی‌مان حرف بزند. نفس عمیقی کشیدم و رویم را به طرف عمه‌های فضول و غیبت‌گویم، برگشتم و مانند خودشان با طعنه گفتم: ـ میشه بلند بشید و کمک بکنید؟ نمی‌شه که مادرم بدبخت من همه‌ش بیاد کلفتی کنه! عمه فرزانه با حرص برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. عمه مریم هم پشت سر عمه فرزانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد؛ اما عمه زری نرفت و روبه‌رویم ایستاد و با پوزخند گفت: ـ این دور رو تو بردی؛ اما سری بعد برد، برد تو نیست!
  15. چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف داد و آن‌گاه گفت: - نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟ خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگ‌اش کم دارد، حسادت و کینه بود... . مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت: - گاهی اوقات فکر می‌کنم، من چطوری از تو یک قدم عقب‌تر هستم درحالی که من از تو چیزی کم ندارم. ظاهر دارم، خوشگلی دارم، از نظر جسمی هم سالم هستم. مهنا نیشخندی به حرف‌اش زد. - تو... . کمی تعلل کرد و سپس گفت: - تو می‌فهمی چی میگی؟ با تمام جدیتی که در وجودش داشت به سانیا خیره شد و سپس گفت: - گاهی‌ اوقات باید ابتدا فکر کنی بعد ببینی که چی می‌خوای بگی. تو فقط تظاهر می‌کنی آدم خوبی هستی، اما درونت شروره. نمی‌خوام قضاوت کنم. پس ابتدا خودت رو بشناس! سانیا از حرف‌های مهنا کم آورده بود، خواست بلند شود که نگاه‌اش به مهسا افتاد. مهسا پوزخندی به سانیا زد و سپس به ظاهری که بی‌تفاوت خود را نشان می‌داد، گفت: - دخترها بیاین داخل، هوا سرده. مهسا تمام حرف‌های مهنا و سانیا را شنیده بود. مهسا قبل از آن‌ که برود، دوباره نگاهی به چهره‌ی شکست‌خورده‌ی سانیا انداخت. پوزخندش عمیق‌تر از قبل شد. از او کراهت داشت، چرا که او حتی دوست نداشت به مهنا خوب حرف بزند و خوب ببیند که مهنا و شهاب به‌همدیگر علاقه دارند و عاشق همدیگر هستند... . او دلش می‌خواست یک‌بار هم که شده، مهنا از طرف خواهرش سانیا شاد باشد، شاد بخندد، شاد با او حرف بزندو شاد با همدیگر نیز بگویند و شوخی کنند. وارد خانه‌ی عمارت پدربزگ‌اش شد و سپس روی صندلی که روبه‌روی پسرعموی خویش « شهاب » بود، نشست. کمی بعد، مهنا و سانیا با همدیگر آمدند. مهنا چهره‌اش غم داشت؛ اما سانیا از درون شکست خورده و نیز ظاهرش به‌نظر خوشحال می‌رسید. کنار شهاب نشست و سپس با گوشی‌اش، پیامی به شخص مورد دلخواه‌اش داد. مهنا به طرف اتاق پدربزرگ‌اش رفت و سپس در آن را بست. نگاهی به آینه‌ی روبه‌رویی‌اش کرد. تصمیم گرفت که شهاب را از ذهن خویش پاک کند تا بلکه از دست غم و اندوه‌اش رها شود. - باید بتونی فراموشش کنی. مهنا تو می‌تونی.
  16. مهنا بین حرف‌هایش پرید: - عشق، شاید مسخره به‌نظر بیاد، شاید به‌جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه. سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بو که آن تصادف کذایی را راه‌اندازی کند؟ فقط به‌خاطر عشق بوده است؟ به‌ قول خودش، باید برای عشق هرکاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود. مهنا آهی کشید و گفت: - گاهی‌ اوقات از خدای مهربونم تشکر می‌کنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه. به طرف سانیا تغییر جهت داد. - عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج می‌خواد‌، صبر می‌خواد، عاشق شدن دوطرفه نیست، گاهی وقت‌ها صبر هم می‌تونه زندگیت و مسیرت رو باهات عوض بکنه، عشق لاف زدن نیست. کسایی که یاد ندارن عاشق بشن، آخرش ضربه می‌خورن. درست مثل خودت خواهرجون! سانیا خواست از حرف‌های او فرار کند که دست مهنا روی مچ دست او حلقه شد و مانع رفتن سانیا شد. - خواهرجون فرار نکن! سانیا شوکه شد. حرف خواهر گفتن مهنا را در ذهن‌اش تکرار کرد. پوزخند مهنا را شنید. - تو هیچی رو نمی‌تونی از من پنهون کنی. خواهرها همیشه هم‌درد هم هستند، حتی وقتی‌که باهم دشمنی می‌کنن. سانیا می‌فهمی چی میگم؟ دشمن دشمنه، باز هم اگر باهام دشمنی بکنی ما باهم آخرش صلح می‌کنیم. سانیا از شدت شوکه شدن، کاری نمی‌توانست بکند. با حیرت چهره‌ی خواهر خویش شده بود. برایش ابهام پیش آمده بود که چگونه مهنا فهمیده بود که او خواهرش است، درحالی که فقط خودش، شهاب، مادرش، کل خانواده پدری و مادری‌اش این موضوع را می‌دانستند. با خود فکر کرد که آیا مهنا قضیه‌ی از تصادف پدرش خبر دارد؟ به خودش آمد و نیز نگاهی به خواهرش کرد. - اما تو نمی‌دونی سرنوشت من چیه خواهر بزرگه. مهنا به خود کمی صبر داد و سپس فکر کرد که چگونه به آن درس عبرتی بدهد.
  17. شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. به جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت. - می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟ سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد. - اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش بره. این فراموشی نیست. این خودِ عشقِ؛ ولی عشقی که یک‌طرفه‌ست. شهاب مردیِ که چهل سالشه و از من پانزده سال بزرگتره. وقتی که بیست سال داشتم، اون سی و پنج سالش بود و اون‌قدر مهربون، خوش‌قلب و از نظر من درونگرا بود و هیچ‌وقت خودش رو مغرور جلوه نمی‌داد. به قول محمود درویش که میگه: - زندگی از من می‌خواهد فراموشت کنم و این چیزی‌ست که دلم نمی‌فهمد... . شیما یاد خاطرات بیست سالگی‌اش افتاد. چه عاشقانه‌هایی با همسرش داشت؛ اما خیانت به زن، جرمی نابخشودنی است. - شهاب پونزده سال ازت بزرگتره. چرا نمی‌خوای فراموشش کنی؟ می‌دونی، مامانت مخالفت شدیدی می‌کنه؟ آخه اون چهل سالشه. حرفم رو گرفتی؟ همه‌ی این‌ها را می‌دانست؛ اما فعلاً فقط گوش به فرمان دلش‌اش بود. شیما درک‌اش می‌کرد، زیرا که خودش هم این‌گونه چیزها را چشیده بود؛ اما سرنوشت مهنا این‌گونه نوشته شده بود. *** با دیدن دست‌های سانیا که در دست‌های شهاب بود، غم فراوانی در چهره‌اش نمایان شد. گاهی حسودی‌اش میشد که شهاب خواهرش را به عنوان همسرش برگزیده است. اما چاره‌ای جزء تحمل نداشت. سانیا لبخندی به شهاب زد‌؛ اما شهاب با نفرت او را می‌نگریست. گویا حال‌اش از دیدن او به‌هم می‌خورد و چاره‌ای جز تحمل نداشت. مهنا از شدت بغضی که روانه‌ی گلویش وارد شده بود برخاست و به طرف در خانه قدم برداشت. کاش این صحنه‌ها را با شهاب داشته باشد نه این‌که به آن حسودی کند. سانیا فقط داشت وقت‌اش را برای مردی که به او علاقه نداشت، تلف می‌کرد. هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست او را به سمت خودش جذب کند. چرا چنین دختری از مهنا یک چیز کم داشت؟ چرا نمی‌تواست مهنا را از قلب شهاب سلب کند؟ مهنا با رفتن‌اش، یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش چکید و با لبخند تلخی که تازه بر ل*ب‌اش نهاده بود گفت: - کاش آدمی که حسرت عشقش رو داره، به اون برسه. نه این‌که حسرتش رو بخوره. نفس عمیقی کشید و بر روی تاب نشست و به ماه گرد مانند خیره شد. به جای آن‌که خود ماه را تماشا نماید، تصویر شهاب را روی ماه تجسم کرد. قلب‌اش برای همیشه غم و اندوهگین بود؛ اما با خود مبارزه می‌کرد تا بلکه از شر این غم و اندوه خلاص شود. چشم‌هایش را بست. کاش زمان را متوقف می‌کرد. کاش هیچ‌ عشقی در وصف حال‌اش نبود و کاش هیچ عشقی ساخته نمی‌شد. با تکان خوردن تاب، چشم‌هایش را گشود و به کسی که خودش را روی تاب پرت کرده بود، نگاه کرد. - چیه؟ خوشحالی که شهاب دیگه حتی به من اهمیت نمی‌ده؟ شوکه شد. نمی‌دانست این همه زخم زبان آن‌ هم از طرف خواهرش را کجای دل‌اش بگذارد؟ نشستن خواهرش آن‌هم روی تاب حال او را به ارتعاش در آورده بود. از شوک خارج شد و سپس گفت: - سانیا تو می‌دونی عشق چیه؟ پوزخندی در کنج ل*ب‌های سانیا شکل گرفت. - عشق یعنی دوست داشتن، یعنی اون‌هم تو رو دوست داشته باشه.
  18. (فصل سوم) فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به رقص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوص این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش می‌سوخت. دفترش را گشود و در خودنویس‌اش را باز کرد. بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت: - شاید این را شنیده‌ای که زنان... در دل « آری » و «نه » به ل*ب دارند ضعف خود را عیان نمی‌سازند رازدار و خموش و مکارند آه، من هم زنم! زنی که دلش در هوای تو می‌زند پر و بال دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال... . دستش را روی قلبش نهاد و چشم‌هایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دست‌اش می‌دهد. او دل‌اش می‌خواست خدا را برای این‌که آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگی‌اش آزمایش می‌کرد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند؛ اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حال‌اش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد. به پنجره‌ی اتاق‌اش نگاه کرد. میز مطالعه‌اش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاه‌اش را به حیاط‌شان که به تازگی در برگ‌های زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلب‌اش می‌زد؛ اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بی‌افتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهره‌ای شکست‌خورده و با اخم‌های درهم تنیده‌اش او را نگاه می‌کرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس می‌کرد. نگاه‌اش را به برگ‌های زرد و سرخ‌آتشین انداخت. صدای خش‌خش‌هایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار می‌کرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت. امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند. دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت: - قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم... . مرا فریاد کن! این متن را که در دفترش نوشت، در اتاق‌اش باصدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاق‌اش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت. سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد: - مهنا؟ باز هم که داری شعر می‌نویسی. مهنا با آرامش پلکی زده و نگاه‌اش را به چشم‌های شیما دوخت. - تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما می‌دونی، عشق یک‌طرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمی‌خوره. سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد. - این زندگی لعنتی من، نمی‌دونم قراره چی بشه؛ اما می‌دونم خدا اون‌قدر مهربونه که هیچ‌وقت بنده‌ش رو رها نمی‌کنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی. نفس‌اش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگ‌ها باز هم با صدای خش‌خش‌شان، دل‌اش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آن‌ها احساسات درونی‌اش را بیان می‌کرد. - به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟
  19. خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج می‌زد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهره‌اش مشهود بود، گفت: - خانم دکتر منو ببخشید. من نمی‌دونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم. مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت: - اشکالی نداره. برای همه این جور چیزها پیش میاد. خانم فروغی دست‌هایش را درهم گره کرد و به چهره‌ی مهنا خیره شد. دختر روبه‌رویی‌اش چهره‌ای گرد و سفید مانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهن‌اش خطور نمود. می‌توانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش، او را باعث خوشحالی کرد. اما نمی‌دانست که مهنا از پسرش چهارسال بزرگ‌تر است. مهنایی که او را بخشید تا برای خودش و دیگران ارزش قائل شود. چه کسی مانند مهنا که چنین فداکاری را برای خودش و دیگران انجام داد؟ مهنا خواست از او خداحافظی کند که خانم فروغی سریع گفت: - خانم دکتر، میشه شماره خودتون رو بدید؟ مهنا تیز و براق شد و سپس جدی گفت: - به چه دلیل باید شماره خودمو بهتون بدم؟ شماره تماس بیمارستان که هست. خانم فروغی کمی هول شد و دستپاچه گفت: - هیچی، همین‌طوری. مهنا کمی به زن شک کرده بود. از آن که چرا این زن از او شماره‌اش را خواسته است؟ برای مهنا ابهام پیش آمد که چرا یک زن غریبه از او شماره تماس می‌خواهد. اخمی کرده و سپس جدی گفت: - بنده، شماره‌م رو به کسی نمی‌دم. - باشه دخترم من منظوری نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشی. خانم فروغی از صندلی برمی‌خیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه می‌افتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش بود. مهنا نگاه‌اش را از روی خانم فروغی برنمی‌داشت. از شدت مشکوک بودن خانم فروغی به او خیره شده بود. برای مهنا ابهام‌های زیادی به وجود آمده بود که آن زن روپوش سفید چه کسی بوده است؟ حدس می‌زد که این آشوب‌ها و نقشه‌ها زیر سر سانیا‌ی مارموز و آب زیر کاه است، تغییر جهت داد و برگشت. هنگامی که شیما، دست‌های کشیده و گندم‌گون‌اش را بر روی شانه‌ی مهنا نهاد، مهنا به طرف شیما چرخید. شیما عاجزانه و بسیار خنده‌دار به مهنا گفت: - مهنا؟ جان من بیا بریم خونه‌تون. خیلی گشنمه. در آن لحظه، لبخند ملیح مهنا به چهره بی‌روح‌اش جان بخشید. ذهن او را به دور از هر‌ فکر و خیالی سوق می‌داد. شیما بود دیگر هیچ‌وقت اخلاق‌اش را عوض نمی‌کرد و این مهنا بود که بیشتر از خانواده‌اش او را دوست داشت، اما به غیر از شهاب. شهاب با تمام عالم و آدم فرق داشت. شهاب را با هیچ‌کس عوض نمی‌کرد. عاشق بود و او این را نمی‌دانست که شهاب هم خاطرخواه او است... . - باشه، بیا بریم. سپس سرش را پایین انداخت و دست شیما را داخل دست‌های گرم‌اش قرار داد. - شیما، جان من باز نری جلوی مهسا سوتی بدی که سانیا خواهرمه. فهمیدی؟ شیما با ل*ب‌هایی که از شدت حرص جمع شده بودند، گفت: - باشه فهمیدم. بابا تو ده سالِ خواهرمی، رفیقم هستی. با همدیگه درس خوندیم، با همدیگه پا‌به‌پای هم درد کشیدیم. تمام رازهات رو من نگه داشتم. با غم فراوان به چشم‌های شیما خیره شد. او را می‌شناخت و هیچ زمان اعتماد او را سلب نکرده بود. شیما هم مانند خودش غم داشت. از دست دادن خواهر دوازده ساله‌اش، خیانتی که از طرف عشق‌اش باعث شده بود و ازدواجی که پایان‌اش به طلاق طول انجامید. مهنا شانه به شانه‌ی رفیق‌اش را گذرانده بود. هردو دورهٔ غم و رنج را بیشتر گذرانده بودند. همین است که این حرف شامل حرف هردویشان شده بود. - عشق... دیدی خانه‌ات خراب است؟ - خیلی دوستت دارم رفیق من. حتی اگر پایه‌های دوستی ما سست بشه، باز هم ما با همدیگه هستیم و نمی‌ذاریم غم توی چشم‌هامون شکل بگیره. هردو هم‌زمان کف دست‌هایشان را جلو آوردند و به همدیگر زدند. - تا ابد، ابد، ما همیشه باهم هستیم... . ***
  20. مهنا یادش نمی‌آمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهن‌اش تجسم کرد. اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک‌ آن از شدت دردِ کمرش، آخی گفت. شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شو و دست زن پرخاشگر را از دست‌اش رها کرد و به طرف دوست‌اش دوید. چشم‌های مهنا بر روی هم افتاده بود و شیما او را مکرر تکان می‌داد و اسم‌ او را با فریاد صدا می‌زد. شیما: مهنا چشم‌هاتو باز کن! جیغی گوش‌خراشی سَر داد: - مهنا! دیگر جیغ‌اش تبدیل به هق‌هق شده بود و با گریه اسم او را صدا می‌زد. کف دستِ مهنا جلو آمد و با صدایی که از آن درد مشخص بود گفت: - من خوبم. زن پرخاشگر هول شده بود و قلب‌اش سراسر تند می‌زد. همان‌جا ایستاده بود و به صحنه‌ی روبه‌رویی‌اش خیره مانده بود. همهمه‌ای ایجاد شده بود و همه‌ی بیماران، دور شیما جمع شده بودند. با ورود شهاب و سانیا، جمعیت ساکت شدند و به شهاب خیره ماندند. - این‌جا چه خبره؟ کسی چیزی نگفت. فقط صدای هق‌هق شیما بود که در آن سکوت عجیب جمعیت، به گوش شهاب رسید و باعث شد به سمت او برگردد. شهاب با دیدن مهنا شوکه شد، اما کمی بعد به خودش آمد و سراسیمه گفت: - سریع یه برانکارد بیارید. زود باشید! شیما نگاه‌اش پی شهاب افتاد که سیمای شهاب، چگونه نگران و مشوش بود. لبخندی بر ل*ب‌اش تشکیل شد. اما یک لحظه قیافه‌ی عصبی سانیا را در ذهن‌اش مجسم کرد. با این فکر لبخندش عمیق شد و دلش از این فکر خوشحال شد. به خودش آمد و با خودش گفت: - الان وقت فکر کردن به این نیست، الان فقط مهنا مهمه شیما. تو باید به اون کمک کنی تا توی سختی‌هاش کمک دستش باشی. سرش را کمی بعد به پایین متمایل کرد و اخمی بر چهره‌اش نهاد. - آره. الان فقط تو مهمی مهنا. به مهنایی که هم‌اکنون از درد خم شده بود اخم‌اش را محکم‌تر کرد. شیما از آن‌که رفیق‌اش بلأخره به آرزویی که پنج سال پیش‌اش رنج می‌بُرد، اما داشت به حقیقت می‌رسید، خوشحال شد. با آوردن برانکارد، سریع به خود آمد و گفت: - رفیق من زود خوب شو. *** مهنا چشم‌هایش را گشود و نگاهی به اتاق سفیدرنگ انداخت. در اتاق باز شد و مادرش و خواهرش وارد اتاق شدند. مهسا با اشکی که در چشم‌هایش جمع شده بود، به طرف مهنا حرکت کرد و خودش را در آغوش‌اش پرت کرد. - حالت چطوره عشق من؟ مهنا لبخند محبت‌آمیزی زد و سپس گفت: - سلام بر مهسا کماندو، حالت چطوره؟ مهسا چنان با حرص دندان قروچه‌ای کرد و بعد گفت: - یعنی مهنا جوری بزنمت که به غلط کردن بیفتی. مهنا از شدت حرص مهسا، خندید. - باشه گلم، من آماده‌م. مهسا صورت‌اش را جلو آورد و لپ‌هایش را بوسید. - از بس که خوشگلی، آدم دلش می‌خواد لپات رو بوس کنه. مهنا از حرف مهسا تک‌خنده‌ای زد و کلمه‌ای از دهان‌اش خارج نکرد. خدا را شکر می‌کرد که چنین خواهری را خدا برای او داده است. مهسا همچنان وابسته‌ی خواهر کوچک‌اش بود. می‌دانست سانیا خواهر کوچک‌اش است و حتی این را دیده بود که مهنا چقدر دست او را می‌گرفت تا بلکه با او هم‌بازی شود. اما سانیا بود که از مهنا کراهت داشت. مادر مهنا نگران به مهنا خیره شد و گفت: - الهی خیر نبینه این زنِ ظالم رو که این بلا رو به سرت در آورد. مهنا از لعنت فرستادن‌های مادرش آن‌هم به آن زنِ پرخاشگر، لبخند تبسمی زد. - من فدات بشم که اون‌قدر مهربونی. مادرش لبخند گرم مادرانه‌ای زد و به دخترش نگاه کرد. مهنا را بیشتر از هرکس دوست داشت، نمی‌خواست بین دخترهایش فاصله‌ای بی‌اندازد. حال می‌فهمید که دخترهایش چقدر همدیگر را دوست دارند. اما نمی‌دانست چگونه سانیا را بین آن دخترانش جا بدهد. *** نگاهی به پرونده اکبر فروغی انداخت و با اخمی که بر چهره‌اش نهاده بود، گفت: - خانم فروغی، بنده برادر شما رو عمل جراحی‌ نکردم. برادر شما پارسال با خانم سانیا فروزش که همسر آقای شهاب افروزی هستند، عمل جراحی شدن. خانم فروغی با اخمی که از سر کنجکاوی بر ابروان‌اش نهاده بود، نگاهی به پرونده برادرش انداخت.
  21. سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی می‌کرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچ‌گاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمی‌کرد. هیچ‌گاه! صدای تگرگ آن‌هم در شیشه‌های پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانه‌ی تنهایی‌ام ترک می‌کند. قلبم از شنیدن این حرف به درد می‌آید و به صدای تگرگ باران گوش فرا می‌دهم. این صدای برخورد تگرگ به شیشه مانند صدای شکستن قلبم است. قلب آکنده از شیشه‌ام را به غباری از باد می‌سپارم. سبحانی که در روبه‌رویم ایستاده بود، چشم‌هایش را هیچ‌گونه باز نمی‌کرد و فقط به حرف‌های من گوش سپرده بود. - حرفات تموم شد؟ چه‌قدر بی‌انصاف بود اگر بخواهد مرا به خاطر خوشی‌هایش ترک کند. حرف الآنش را به خاطر ناآگاهی‌هایش می‌بخشم. او مرا دوست ندارد و فقط کسی‌که دوستش دارد را می‌خواهد. چه‌قدر این حرف‌هایی که در ذهن خود می‌گفتم، برایم دردناک بود. خیلی فراوان اگر بخواهم تعریف کنم. سبحان وقتی‌که دید من حرفی نمی‌گویم، گفت: - ببین هیما، این حرف‌هایی که می‌خوام بزنم رو توی گوشِت فرو کن! با بغض به آن خیره شدم. انتظار پیشی از آن داشتم که حرف اصلی‌اش را در جلوی رویم بگوید. من او را می‌شناختم. به قول مهشید دخترعمویم، من یک عاشق دیوانه بودم که به قول یک ضرب المثل که می‌گفت: - دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، به کام من آمده بود و این ضرب المثل حکایت مرا بازگو می‌کرد. حکایت منِ دیوانه‌ای که عاشق پسرعمه خودش شده بود. سبحان نفس عمیقی کشید و گفت: - من وقتی‌که برم تو خودت می‌دونی که تنها می‌مونی و هیچ پشتوانه‌ای نداری. برای همین ازت می‌خوام که مثل یه دختر شجاع و دلیر از خودت در برابر دیگران محافظت کن. به ساعت‌اش نگاهی انداخت و درحالی‌که رویش را به طرف من برمی‌گرداند، گفت: - هیما‌، من دیگه برم. دیرم شده! کاش می‌گفت که هیما می‌خواهم پروازم را به خاطر تو به تأخیر بیاندازم تا بلکه پیش تو باشم. از این همه رویاپردازی دخترانه‌ام، پوزخندی در دلم زدم. من بدبخت و بیچاره، حتی نمی‌دانستم که سرنوشت سیاهم چگونه نوشته شده است؟! برای آن‌که حال فجیعم را نفهمد، لبخند مصنوعی تحویل‌اش دادم. - بسیارخوب، من رو کاشکی بین این همه آدم نجاتم می‌دادی؛ ولی خب تو هم چاره‌ای نداری. سلام منو به عشقت برسون! در تمام این مدت، حرف‌های کثیف را جلوی او می‌زدم؛ اما از درون داشتم مانند آتش می‌سوختم. او چه می‌دانست که در دلم چه چیزی نهفته است. با صدای خداحافظی‌اش به خود آمدم و نیز من هم با درد و اندوه از او خداحافظی کردم. در اتاق به شدت بسته شد و من ماندم و خودم بغضی که در گلویم بود ترکید. ای کاش فقط برای نخستین‌بار هم که شده بود حرفم را روراست با بی‌شرمی می‌گفتم. ای کاش! چه وقت که تمام تنها شده بودم؛ اما قلبم برای او می‌تپید. حتی به خاطر او دست به شعر نوشتن شدم و گهگاهی برای او شعر می‌تراوم.
  22. سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: - سبحان، تو نمی‌دونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمی‌دونی. همان‌طور که سرم را برایش تکان می‌دادم، این کلمه را مجدد تکرار می‌کردم. جلوتر آمد و روبه‌رویم قرا گرفت. - هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهایی‌هات بربیای. من می‌خوام برای همیشه از ایران برم. من تا دو ساعت دیگه قراره به فرودگاه برم. می‌خوام آمریکا زندگی کنم. به تازگی گریه‌ام ایستاده بود؛ ولی با حرف شوم‌اش، صدای هق‌هق‌ام در اتاقم لانه کرده بود. سبحان به من گفته بود که مرا هیچ‌وقت ترک نخواهد کرد. او به من قول داده بود. اگر او برود من با این عشقی که در کودکی‌ام به او داشتم چه کنم؟ من فعلاً نمی‌توانستم او را به باد فراموشی بسپارم. دلم می‌خواست حقیقت دلم را برای او بازگو کنم؛ اما لعنت این دل وامانده‌ام که به هیچ‌گاه قبول به اعتراف نمی‌کرد. کاری می‌کرد که نتوانی به معشوقه‌ات چیزی بگویی. با غم فراوان به چشم‌های زیتونی‌ام خیره شد و سرش را پایین انداخت. - ببخش که زیر قولم می‌زنم؛ اما اگر من ازدواج بکنم هم نمی‌تونم مثل گذشته و الآن، مثل کوه پشتت باشم. من قراره توی آمریکا با کسی ازدواج کنم که عاشقشم. نفس‌نفس می‌زدم و چشم‌هایم را محکم و محکم‌تر می‌بستم. دیگر نمی‌خواستم حرفی از او بشنوم. حرف‌هایی که موجب آزار و اذیت‌هایم میشد. - بسه، تمومش کن! برو فقط برو! تو دیگه لایق کسی‌که مثل خواهر دوستت داشت رو هم نداری! خواهر؟ از این گفتاری که بر زبان خود جاری کرده بودم، بدم آمد. دلم می‌خواهد این زبانی که به ظاهر دروغ می‌گوید؛ ولی درون دل‌اش چیز دیگری را، بِبُرم و از دست‌اش راحت شوم؛ فعلاً باید این حرارت شعله‌ی عشق لعنتی را منجمد کنم تا بلکه جلوی سبحان آبرویم نرود. سبحان چشم‌هایش را محکم می‌بندد. - بسه گریه نکن! ان‌قدر عذابم نده هیما! درحالی‌که اشک‌هایم روی گونه‌هایم می‌غلتید، گفتم: - تو هیچ‌وقت لایق من نبودی. هیچ‌وقت! وقتی‌که بابام می‌خواد من رو به یه چاپلوس بده، تو داری شونه‌های من رو به حساب این‌که مثل کوه پشتمی، خالی می‌کنی. سبحان، من هیما هستم، کسی‌که تاحالا نه خواهر داشته و نه برادر! هیچ‌کس حامی من نبوده، حالا تو میدون رو خالی می‌کنی که چی؟
  23. در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. می‌خواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمی‌دانست که این هیمایی که روبه‌روی او است، از دست‌اش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادن‌اش با او نمی‌خواهد یک کلام سخن بگوید. با انگشت چپ‌اش، مویی که به تازگی یک لایه‌اش روی پیشانی صاف‌ام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت: - تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. می‌فهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمی‌تونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم! اخم‌هایم از این بی‌انصافی‌اش تنید. - ولی مجبور نیستم به خاطر منافع‌تون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم، برم. فریادی بر سرم زد که باعث شد، سرم به گوشه‌ی کمد قهوه‌ای‌رنگ برخورد کند. خدا را شکر چیزی نشد؛ وگرنه بر سرم خون فوران می‌کرد. - باید این‌کار رو بکنی! باید! مانند خودش فریاد زد که فکر کنم مانند جیغ کشیدن بود. - نه‌نه! حتی سر سفره عقد بنشونیم، من تن به خواسته‌های کثیفت نمی‌دم بابا! بابا دست‌اش را بالا آورد که سیلی در گوش‌هایم بخواباند که در اتاق باز شد و سبحان را در چهارچوب در پدیدار شد. کسی‌که از کودکی عاشق‌اش بودم، حالا آمده بود به اتاقم که چه؟! چه کاری را می‌خواهد برایم بکند؟ کسی برای او مثل خواهر بودم، قرار است طرفداری من را بکند یا خیر؟ سبحان نزدیک‌تر می‌آید و به منی که مانند فرد خطاکار سرم را پایین انداخته‌ام، چشم می‌دوزد؛ اما سریع نگاه‌اش را از من می‌دزدد و با ابروهای بالارفته‌اش، روبه بابا می‌گوید: - دایی، خواهش می‌کنم تمومش کنید. شما الآن عصبانی هستید. می‌تونم 20 دقیقه با هیماخانم صحبت کنم؟ پدر با خشم به من نگاه می‌کند و در صورتم غرش می‌کند: - هنوز کارم باهات تموم نشده! وگرنه مثل سگ می‌زدمت تا صدای سگ بدی! و از اتاقم خارج شد و در را محکم بست. سرم را بالا آوردم و به چشم‌های آبی سبحان که مانند آب دریای بی‌کران است، خیره می‌شوم. او هم با اخم داشت نگاهم می‌کرد. - این چه طرز برخورد با پدرت بود؟ می‌دونی اگر پدرت نباشه تو آواره‌ی خیابون‌ها می‌بودی. با چشم‌هایی که از شدت گریه قرمز شده بود، به او خیره شدم. سبحان حق نداشت وقتی‌که چیزی از ماجرای ننگین خبر نداشت، مرا مورد شماتت قرار بدهد.
  24. (فصل اول) - خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن. یک قطره اشک از لایه‌ی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را می‌کند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردن‌ام، خود را برای پدرم چاپلوسی می‌کند. چقدر از این‌گونه آدم‌ها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است. پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بی‌یاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهایی‌هایش بجنگد تا بلکه آن‌ها را کنار بزند. ناگهان نمی‌دانم چه شد که با انگشت‌هایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید: - نکن دختر! اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد: - میگم نکن دختر؛ روی اعصاب من بازی نکن! از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی بر من دست داد و گفتم: - بابا! چشم‌هایش را محکم می‌بندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان می‌کرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت: - هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الآن مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید! مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگی‌ام می‌دانست. خسته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را به راحتی برگزینم و از آن فقط گذر کنم. نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم: - چرا سبحان رو وارد این قضیه می‌کنید؟ سبحان حق داره که... . ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیه‌ی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوزه است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقت‌هایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهره‌ی گندم‌گون‌اش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کرده‌اش، چشم‌های قهوه‌ای عسلی، لبان کوچک و برجسته‌اش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشت‌اش موهای فراوانی وجود داشت. - تو با همه لج کردی، حتی با من!
×
×
  • اضافه کردن...