رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nargess128

کاربر نودهشتیا
  • تعداد ارسال ها

    33
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nargess128

  1. نفس‌هایم کم‌کم داشت به شمار می‌رفت. حجم زیادی از این رنج را تحمل کرده‌ام. خسته بودم و خسته! دیگر جانی برای گریه کردن نداشتم. روی تخت نشستم و دراز کشیدم. چشم‌هایم از فرط گریه می‌سوخت. گریه‌هایم خشک شده بودند. کاش می‌توانستم به روستای مادری‌ام بروم تا بلکه حال و احوالم نسبت به حال وخیم‌ام بهتر گردد. با بستن چشم‌هایم آن هم از فرط خستگی، دیگر چیزی نفهمیدم. *** کلافه به طرف مهشید برمی‌گردم و می‌گویم: ـ میشه تمومش کنی؟ سبحان برای من مُرد! اون داره فعلاً توی آمریکا با عشقش خوش می‌گذرونه. به من و تو چه ربطی داره؟! خدا می‌داند که چگونه ظاهرم را جلوی مهشید جلوه می‌دادم تا بلکه بر من پوزخند نزند. خب حرف‌هایش درست از آب درآمده بودند و این برای من حس تمسخر شدن را داشت. مهشید را می‌شناختم، فردی بود که تا به حرفش نرسد، حرص می‌خورد؛ اما زمانی‌که حرف‌اش، حرف درستی از آب در می‌آمد بقیه را مسخره می‌کرد. انگار دیگران را با حرف‌هایش تحقیر می‌کرد. نباید از ابتدا به او اعتماد می‌کردم. خوب من او را که از ابتدا نمی‌شناختم که این دومی‌اش باشد. مهشید بر طبق نظریه‌ام، پوزخندی زد و گفت: ـ دیدی همیشه من حرفام درست از آب در میاد؟ اخم کردم. حتی اگر به او اطمینان حاصل گردانم، نباید مرا به سخره بگیرد. با کف دستم که روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته بودم، او را به طرف مخالف هُل دادم و نیز با خشم گفتم: ـ دهنتو ببند! نباید از اول اعتمادی بهت می‌کردم. قرار نیست جلوت تحقیر و مسخره بشم فهمیدی؟ بدون آن‌که به او مهلت حرف زدن بدهم از اتاق‌اش خارج شدم و به طرف مادرم که در حال سفره پهن کردن بود، رفتم. مامان تا مرا دید گفت: ـ میشه بیای کمکم؟ چیزی نگفتم و به طرف‌اش رفتم. مادرم همیشه باید زخم‌زبان دیگران میشد و هیچی نمی‌گفت. من حرصم می‌گرفت که نمی‌توانست در برابر عمه‌هایم خوب از خودش دفاع کند. فقط بلد بود مانند ترسوها درباره زندگی‌مان حرف بزند. نفس عمیقی کشیدم و رویم را به طرف عمه‌های فضول و غیبت‌گویم، برگشتم و مانند خودشان با طعنه گفتم: ـ میشه بلند بشید و کمک بکنید؟ نمی‌شه که مادرم بدبخت من همه‌ش بیاد کلفتی کنه! عمه فرزانه با حرص برخاست و به طرف آشپزخانه به راه افتاد. عمه مریم هم پشت سر عمه فرزانه به طرف آشپزخانه به راه افتاد؛ اما عمه زری نرفت و روبه‌رویم ایستاد و با پوزخند گفت: ـ این دور رو تو بردی؛ اما سری بعد برد، برد تو نیست!
  2. چشم‌های خمارش را به چشم‌های سانیا معطوف داد و آن‌گاه گفت: - نظر خودت چیه؟ تو می‌تونی سرنوشتت رو تغییر بدی؟ خدا می‌داند که در ذهن سانیا چه چیزی خطور می‌کرد؛ اینکه او یک چیزی از خواهر بزرگ‌اش کم دارد، حسادت و کینه بود... . مانده بود که چگونه پاسخ مهنا را بدهد. کمی فکر کرد و سپس گفت: - گاهی اوقات فکر می‌کنم، من چطوری از تو یک قدم عقب‌تر هستم درحالی که من از تو چیزی کم ندارم. ظاهر دارم، خوشگلی دارم، از نظر جسمی هم سالم هستم. مهنا نیشخندی به حرف‌اش زد. - تو... . کمی تعلل کرد و سپس گفت: - تو می‌فهمی چی میگی؟ با تمام جدیتی که در وجودش داشت به سانیا خیره شد و سپس گفت: - گاهی‌ اوقات باید ابتدا فکر کنی بعد ببینی که چی می‌خوای بگی. تو فقط تظاهر می‌کنی آدم خوبی هستی، اما درونت شروره. نمی‌خوام قضاوت کنم. پس ابتدا خودت رو بشناس! سانیا از حرف‌های مهنا کم آورده بود، خواست بلند شود که نگاه‌اش به مهسا افتاد. مهسا پوزخندی به سانیا زد و سپس به ظاهری که بی‌تفاوت خود را نشان می‌داد، گفت: - دخترها بیاین داخل، هوا سرده. مهسا تمام حرف‌های مهنا و سانیا را شنیده بود. مهسا قبل از آن‌ که برود، دوباره نگاهی به چهره‌ی شکست‌خورده‌ی سانیا انداخت. پوزخندش عمیق‌تر از قبل شد. از او کراهت داشت، چرا که او حتی دوست نداشت به مهنا خوب حرف بزند و خوب ببیند که مهنا و شهاب به‌همدیگر علاقه دارند و عاشق همدیگر هستند... . او دلش می‌خواست یک‌بار هم که شده، مهنا از طرف خواهرش سانیا شاد باشد، شاد بخندد، شاد با او حرف بزندو شاد با همدیگر نیز بگویند و شوخی کنند. وارد خانه‌ی عمارت پدربزگ‌اش شد و سپس روی صندلی که روبه‌روی پسرعموی خویش « شهاب » بود، نشست. کمی بعد، مهنا و سانیا با همدیگر آمدند. مهنا چهره‌اش غم داشت؛ اما سانیا از درون شکست خورده و نیز ظاهرش به‌نظر خوشحال می‌رسید. کنار شهاب نشست و سپس با گوشی‌اش، پیامی به شخص مورد دلخواه‌اش داد. مهنا به طرف اتاق پدربزرگ‌اش رفت و سپس در آن را بست. نگاهی به آینه‌ی روبه‌رویی‌اش کرد. تصمیم گرفت که شهاب را از ذهن خویش پاک کند تا بلکه از دست غم و اندوه‌اش رها شود. - باید بتونی فراموشش کنی. مهنا تو می‌تونی.
  3. مهنا بین حرف‌هایش پرید: - عشق، شاید مسخره به‌نظر بیاد، شاید به‌جای عشق پول رو انتخاب بکنیم، شاید با پول جهان‌مون رو تغییر بدیم؛ اما عشق می‌تونه مهربونی و بخشش هم داشته باشه. سانیا به خواهرش زل زد که درحال نگاه کردن ماه و همان‌طور حرف زدن با خود بود. شخصیت خواهرش برایش مبهم بود؛ چرا در تمام مدت از مهنا تنفر داشته است؟ چرا ابتدا حال خواهرش را درک نکرده است؟ چرا موجب شده بو که آن تصادف کذایی را راه‌اندازی کند؟ فقط به‌خاطر عشق بوده است؟ به‌ قول خودش، باید برای عشق هرکاری انجام داد؛ اما کارهایی که به سبک خودش انجام شود. مهنا آهی کشید و گفت: - گاهی‌ اوقات از خدای مهربونم تشکر می‌کنم که من رو عاشق کسی کرد که مثل خودمه. به طرف سانیا تغییر جهت داد. - عاشق شدن الکی نیست. عاشق شدن رنج می‌خواد‌، صبر می‌خواد، عاشق شدن دوطرفه نیست، گاهی وقت‌ها صبر هم می‌تونه زندگیت و مسیرت رو باهات عوض بکنه، عشق لاف زدن نیست. کسایی که یاد ندارن عاشق بشن، آخرش ضربه می‌خورن. درست مثل خودت خواهرجون! سانیا خواست از حرف‌های او فرار کند که دست مهنا روی مچ دست او حلقه شد و مانع رفتن سانیا شد. - خواهرجون فرار نکن! سانیا شوکه شد. حرف خواهر گفتن مهنا را در ذهن‌اش تکرار کرد. پوزخند مهنا را شنید. - تو هیچی رو نمی‌تونی از من پنهون کنی. خواهرها همیشه هم‌درد هم هستند، حتی وقتی‌که باهم دشمنی می‌کنن. سانیا می‌فهمی چی میگم؟ دشمن دشمنه، باز هم اگر باهام دشمنی بکنی ما باهم آخرش صلح می‌کنیم. سانیا از شدت شوکه شدن، کاری نمی‌توانست بکند. با حیرت چهره‌ی خواهر خویش شده بود. برایش ابهام پیش آمده بود که چگونه مهنا فهمیده بود که او خواهرش است، درحالی که فقط خودش، شهاب، مادرش، کل خانواده پدری و مادری‌اش این موضوع را می‌دانستند. با خود فکر کرد که آیا مهنا قضیه‌ی از تصادف پدرش خبر دارد؟ به خودش آمد و نیز نگاهی به خواهرش کرد. - اما تو نمی‌دونی سرنوشت من چیه خواهر بزرگه. مهنا به خود کمی صبر داد و سپس فکر کرد که چگونه به آن درس عبرتی بدهد.
  4. شیما با مهربانی، صورت او را نگریست. به جلو آمد و سپس دست‌هایش را روی شانه‌ی چپ مهنا گذاشت. - می‌تونی شهاب رو فراموش کنی؟ سرش را بالا آورد و سپس، آرام پلکی نامحسوس زد. - اگر بخوام فراموشش کنم، قلبم نابود میشه، خودم نابود میشم. ظاهرم رو معمولی جلوه بدم که فراموشش کردم؛ اما دلم باز هم به سمتش بره. این فراموشی نیست. این خودِ عشقِ؛ ولی عشقی که یک‌طرفه‌ست. شهاب مردیِ که چهل سالشه و از من پانزده سال بزرگتره. وقتی که بیست سال داشتم، اون سی و پنج سالش بود و اون‌قدر مهربون، خوش‌قلب و از نظر من درونگرا بود و هیچ‌وقت خودش رو مغرور جلوه نمی‌داد. به قول محمود درویش که میگه: - زندگی از من می‌خواهد فراموشت کنم و این چیزی‌ست که دلم نمی‌فهمد... . شیما یاد خاطرات بیست سالگی‌اش افتاد. چه عاشقانه‌هایی با همسرش داشت؛ اما خیانت به زن، جرمی نابخشودنی است. - شهاب پونزده سال ازت بزرگتره. چرا نمی‌خوای فراموشش کنی؟ می‌دونی، مامانت مخالفت شدیدی می‌کنه؟ آخه اون چهل سالشه. حرفم رو گرفتی؟ همه‌ی این‌ها را می‌دانست؛ اما فعلاً فقط گوش به فرمان دلش‌اش بود. شیما درک‌اش می‌کرد، زیرا که خودش هم این‌گونه چیزها را چشیده بود؛ اما سرنوشت مهنا این‌گونه نوشته شده بود. *** با دیدن دست‌های سانیا که در دست‌های شهاب بود، غم فراوانی در چهره‌اش نمایان شد. گاهی حسودی‌اش میشد که شهاب خواهرش را به عنوان همسرش برگزیده است. اما چاره‌ای جزء تحمل نداشت. سانیا لبخندی به شهاب زد‌؛ اما شهاب با نفرت او را می‌نگریست. گویا حال‌اش از دیدن او به‌هم می‌خورد و چاره‌ای جز تحمل نداشت. مهنا از شدت بغضی که روانه‌ی گلویش وارد شده بود برخاست و به طرف در خانه قدم برداشت. کاش این صحنه‌ها را با شهاب داشته باشد نه این‌که به آن حسودی کند. سانیا فقط داشت وقت‌اش را برای مردی که به او علاقه نداشت، تلف می‌کرد. هرچه تلاش می‌کرد، نمی‌توانست او را به سمت خودش جذب کند. چرا چنین دختری از مهنا یک چیز کم داشت؟ چرا نمی‌تواست مهنا را از قلب شهاب سلب کند؟ مهنا با رفتن‌اش، یک قطره اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش چکید و با لبخند تلخی که تازه بر ل*ب‌اش نهاده بود گفت: - کاش آدمی که حسرت عشقش رو داره، به اون برسه. نه این‌که حسرتش رو بخوره. نفس عمیقی کشید و بر روی تاب نشست و به ماه گرد مانند خیره شد. به جای آن‌که خود ماه را تماشا نماید، تصویر شهاب را روی ماه تجسم کرد. قلب‌اش برای همیشه غم و اندوهگین بود؛ اما با خود مبارزه می‌کرد تا بلکه از شر این غم و اندوه خلاص شود. چشم‌هایش را بست. کاش زمان را متوقف می‌کرد. کاش هیچ‌ عشقی در وصف حال‌اش نبود و کاش هیچ عشقی ساخته نمی‌شد. با تکان خوردن تاب، چشم‌هایش را گشود و به کسی که خودش را روی تاب پرت کرده بود، نگاه کرد. - چیه؟ خوشحالی که شهاب دیگه حتی به من اهمیت نمی‌ده؟ شوکه شد. نمی‌دانست این همه زخم زبان آن‌ هم از طرف خواهرش را کجای دل‌اش بگذارد؟ نشستن خواهرش آن‌هم روی تاب حال او را به ارتعاش در آورده بود. از شوک خارج شد و سپس گفت: - سانیا تو می‌دونی عشق چیه؟ پوزخندی در کنج ل*ب‌های سانیا شکل گرفت. - عشق یعنی دوست داشتن، یعنی اون‌هم تو رو دوست داشته باشه.
  5. (فصل سوم) فصل پاییز از راه رسیده بود و برگ درختان در لابه‌لای برگ‌هایی به رنگ زرد و کمی سرخ‌آتشین، از آن سو به سوی دیگری به رقص در آورده بود. این فصل، احساس او را به هیجان در آورده بود. مهنا مخصوص این فصل را دوست داشت. برای این فصل شعرهای مخصوصی برای دل‌ خود می‌نوشت. برای عشقی که در تب‌اش می‌سوخت. دفترش را گشود و در خودنویس‌اش را باز کرد. بر روی کاغذ، شعری از فروغ فرخزاد را با خط خوانا نوشت: - شاید این را شنیده‌ای که زنان... در دل « آری » و «نه » به ل*ب دارند ضعف خود را عیان نمی‌سازند رازدار و خموش و مکارند آه، من هم زنم! زنی که دلش در هوای تو می‌زند پر و بال دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال... . دستش را روی قلبش نهاد و چشم‌هایش را روی هم قرار داد. آخر این عاشقی کار دست‌اش می‌دهد. او دل‌اش می‌خواست خدا را برای این‌که آن را عاشق کرده بود، شکر کند. شاید خدا داشت او را برای زندگی‌اش آزمایش می‌کرد. شاید بعدها این برایش دردسر درست کند؛ اما از خدا خواسته بود که باری دیگر حال‌اش را برای همیشه سرخوش کند و نگذارد او برای همیشه غمگین و افسرده باشد. به پنجره‌ی اتاق‌اش نگاه کرد. میز مطالعه‌اش کنار پنجره بود و او روی صندلی نشسته بود و او هنوز نگاه‌اش را به حیاط‌شان که به تازگی در برگ‌های زرد و نارنجی پوشانده بود، دوخته بود. ضربان قلب‌اش می‌زد؛ اما با آرامش و خاص. انگار که قرار است اتفاق خوبی بی‌افتد. یک ماه پیش بود که سانیا چنان با چهره‌ای شکست‌خورده و با اخم‌های درهم تنیده‌اش او را نگاه می‌کرد. مهنا، این بازی را به نفع خودش کرده بود. خوشحالی را با تمام وجودش حس می‌کرد. نگاه‌اش را به برگ‌های زرد و سرخ‌آتشین انداخت. صدای خش‌خش‌هایشان به همراه صدای کلاغی که قارقار می‌کرد، مخلوط شده بود و مهنا این صدای دلنشین را دوست داشت. امروز پنجشنبه بیست و هفت مهرماه بود و روزی که مرخصی گرفته بود تا بلکه استراحتی بکند. دوباره داخل دفترش، شعری از احمد شاملو نوشت: - قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم... . مرا فریاد کن! این متن را که در دفترش نوشت، در اتاق‌اش باصدای بدی باز شد. شیما بود که در را باز نموده بود. آرام وارد اتاق‌اش شد و سپس کنار میز مطالعه مهنا قرار گرفت. سلامی به مهنا داده و سپس ادامه داد: - مهنا؟ باز هم که داری شعر می‌نویسی. مهنا با آرامش پلکی زده و نگاه‌اش را به چشم‌های شیما دوخت. - تو عاشق شدی و توی عاشق شدنت، شکست عشقی خوردی. شیما می‌دونی، عشق یک‌طرفه عشقی هست که اصلاً به درد نمی‌خوره. سرش را به حالت غمگین به سوی پنجره معطوف داد. - این زندگی لعنتی من، نمی‌دونم قراره چی بشه؛ اما می‌دونم خدا اون‌قدر مهربونه که هیچ‌وقت بنده‌ش رو رها نمی‌کنه. حتی در مواقعی که تنها، غمگین و افسرده هستی. نفس‌اش را با غم و حسرت بیرون فرستاد. برگ‌ها باز هم با صدای خش‌خش‌شان، دل‌اش را به بازی گرفته بودند. طوری که با نگاه کردن به آن‌ها احساسات درونی‌اش را بیان می‌کرد. - به نظرت این عشق و بازی کی تموم میشه؟
  6. خشم، نفرت و انتقام در صورت خانم فروغی موج می‌زد. گرچه اکنون از شدت تهمت، پشیمان شده بود. با نگاهی مشوش و پشیمان که کاملاً از چهره‌اش مشهود بود، گفت: - خانم دکتر منو ببخشید. من نمی‌دونستم که شما برادرم رو عمل نکرده بودید. یک خانمی روپوشش سفید بود و معلوم هم بود که دکتر باشه، اومد پیشِ من و به من گفت که شما برادر منو عمل کردید. منم ساده و زود باور کردم. مهنا لبخند مهربان و تبسمی به او زد و گفت: - اشکالی نداره. برای همه این جور چیزها پیش میاد. خانم فروغی دست‌هایش را درهم گره کرد و به چهره‌ی مهنا خیره شد. دختر روبه‌رویی‌اش چهره‌ای گرد و سفید مانندی داشت و ابروهایی پهن و پرپشت، بینی گوشتی و باریک. ناگهان فکری در ذهن‌اش خطور نمود. می‌توانست او را برای پسرش خواستگاری کند. همچین دختری برای پسرش، او را باعث خوشحالی کرد. اما نمی‌دانست که مهنا از پسرش چهارسال بزرگ‌تر است. مهنایی که او را بخشید تا برای خودش و دیگران ارزش قائل شود. چه کسی مانند مهنا که چنین فداکاری را برای خودش و دیگران انجام داد؟ مهنا خواست از او خداحافظی کند که خانم فروغی سریع گفت: - خانم دکتر، میشه شماره خودتون رو بدید؟ مهنا تیز و براق شد و سپس جدی گفت: - به چه دلیل باید شماره خودمو بهتون بدم؟ شماره تماس بیمارستان که هست. خانم فروغی کمی هول شد و دستپاچه گفت: - هیچی، همین‌طوری. مهنا کمی به زن شک کرده بود. از آن که چرا این زن از او شماره‌اش را خواسته است؟ برای مهنا ابهام پیش آمد که چرا یک زن غریبه از او شماره تماس می‌خواهد. اخمی کرده و سپس جدی گفت: - بنده، شماره‌م رو به کسی نمی‌دم. - باشه دخترم من منظوری نداشتم امیدوارم ناراحت نشده باشی. خانم فروغی از صندلی برمی‌خیزد و به طرف ایستگاه پرستاری به راه می‌افتد. این دختر، طبق تصوراتی که از او دیده بود، دختر مناسبی برای پسرش بود. مهنا نگاه‌اش را از روی خانم فروغی برنمی‌داشت. از شدت مشکوک بودن خانم فروغی به او خیره شده بود. برای مهنا ابهام‌های زیادی به وجود آمده بود که آن زن روپوش سفید چه کسی بوده است؟ حدس می‌زد که این آشوب‌ها و نقشه‌ها زیر سر سانیا‌ی مارموز و آب زیر کاه است، تغییر جهت داد و برگشت. هنگامی که شیما، دست‌های کشیده و گندم‌گون‌اش را بر روی شانه‌ی مهنا نهاد، مهنا به طرف شیما چرخید. شیما عاجزانه و بسیار خنده‌دار به مهنا گفت: - مهنا؟ جان من بیا بریم خونه‌تون. خیلی گشنمه. در آن لحظه، لبخند ملیح مهنا به چهره بی‌روح‌اش جان بخشید. ذهن او را به دور از هر‌ فکر و خیالی سوق می‌داد. شیما بود دیگر هیچ‌وقت اخلاق‌اش را عوض نمی‌کرد و این مهنا بود که بیشتر از خانواده‌اش او را دوست داشت، اما به غیر از شهاب. شهاب با تمام عالم و آدم فرق داشت. شهاب را با هیچ‌کس عوض نمی‌کرد. عاشق بود و او این را نمی‌دانست که شهاب هم خاطرخواه او است... . - باشه، بیا بریم. سپس سرش را پایین انداخت و دست شیما را داخل دست‌های گرم‌اش قرار داد. - شیما، جان من باز نری جلوی مهسا سوتی بدی که سانیا خواهرمه. فهمیدی؟ شیما با ل*ب‌هایی که از شدت حرص جمع شده بودند، گفت: - باشه فهمیدم. بابا تو ده سالِ خواهرمی، رفیقم هستی. با همدیگه درس خوندیم، با همدیگه پا‌به‌پای هم درد کشیدیم. تمام رازهات رو من نگه داشتم. با غم فراوان به چشم‌های شیما خیره شد. او را می‌شناخت و هیچ زمان اعتماد او را سلب نکرده بود. شیما هم مانند خودش غم داشت. از دست دادن خواهر دوازده ساله‌اش، خیانتی که از طرف عشق‌اش باعث شده بود و ازدواجی که پایان‌اش به طلاق طول انجامید. مهنا شانه به شانه‌ی رفیق‌اش را گذرانده بود. هردو دورهٔ غم و رنج را بیشتر گذرانده بودند. همین است که این حرف شامل حرف هردویشان شده بود. - عشق... دیدی خانه‌ات خراب است؟ - خیلی دوستت دارم رفیق من. حتی اگر پایه‌های دوستی ما سست بشه، باز هم ما با همدیگه هستیم و نمی‌ذاریم غم توی چشم‌هامون شکل بگیره. هردو هم‌زمان کف دست‌هایشان را جلو آوردند و به همدیگر زدند. - تا ابد، ابد، ما همیشه باهم هستیم... . ***
  7. مهنا یادش نمی‌آمد که این فرد را عمل کرده باشد. اکبر فروغی را در ذهن‌اش تجسم کرد. اما کسی به این اسم را عمل جراحی نکرده بود. یک‌ آن از شدت دردِ کمرش، آخی گفت. شیما با چشمانی گرد شده به مهنا خیره شو و دست زن پرخاشگر را از دست‌اش رها کرد و به طرف دوست‌اش دوید. چشم‌های مهنا بر روی هم افتاده بود و شیما او را مکرر تکان می‌داد و اسم‌ او را با فریاد صدا می‌زد. شیما: مهنا چشم‌هاتو باز کن! جیغی گوش‌خراشی سَر داد: - مهنا! دیگر جیغ‌اش تبدیل به هق‌هق شده بود و با گریه اسم او را صدا می‌زد. کف دستِ مهنا جلو آمد و با صدایی که از آن درد مشخص بود گفت: - من خوبم. زن پرخاشگر هول شده بود و قلب‌اش سراسر تند می‌زد. همان‌جا ایستاده بود و به صحنه‌ی روبه‌رویی‌اش خیره مانده بود. همهمه‌ای ایجاد شده بود و همه‌ی بیماران، دور شیما جمع شده بودند. با ورود شهاب و سانیا، جمعیت ساکت شدند و به شهاب خیره ماندند. - این‌جا چه خبره؟ کسی چیزی نگفت. فقط صدای هق‌هق شیما بود که در آن سکوت عجیب جمعیت، به گوش شهاب رسید و باعث شد به سمت او برگردد. شهاب با دیدن مهنا شوکه شد، اما کمی بعد به خودش آمد و سراسیمه گفت: - سریع یه برانکارد بیارید. زود باشید! شیما نگاه‌اش پی شهاب افتاد که سیمای شهاب، چگونه نگران و مشوش بود. لبخندی بر ل*ب‌اش تشکیل شد. اما یک لحظه قیافه‌ی عصبی سانیا را در ذهن‌اش مجسم کرد. با این فکر لبخندش عمیق شد و دلش از این فکر خوشحال شد. به خودش آمد و با خودش گفت: - الان وقت فکر کردن به این نیست، الان فقط مهنا مهمه شیما. تو باید به اون کمک کنی تا توی سختی‌هاش کمک دستش باشی. سرش را کمی بعد به پایین متمایل کرد و اخمی بر چهره‌اش نهاد. - آره. الان فقط تو مهمی مهنا. به مهنایی که هم‌اکنون از درد خم شده بود اخم‌اش را محکم‌تر کرد. شیما از آن‌که رفیق‌اش بلأخره به آرزویی که پنج سال پیش‌اش رنج می‌بُرد، اما داشت به حقیقت می‌رسید، خوشحال شد. با آوردن برانکارد، سریع به خود آمد و گفت: - رفیق من زود خوب شو. *** مهنا چشم‌هایش را گشود و نگاهی به اتاق سفیدرنگ انداخت. در اتاق باز شد و مادرش و خواهرش وارد اتاق شدند. مهسا با اشکی که در چشم‌هایش جمع شده بود، به طرف مهنا حرکت کرد و خودش را در آغوش‌اش پرت کرد. - حالت چطوره عشق من؟ مهنا لبخند محبت‌آمیزی زد و سپس گفت: - سلام بر مهسا کماندو، حالت چطوره؟ مهسا چنان با حرص دندان قروچه‌ای کرد و بعد گفت: - یعنی مهنا جوری بزنمت که به غلط کردن بیفتی. مهنا از شدت حرص مهسا، خندید. - باشه گلم، من آماده‌م. مهسا صورت‌اش را جلو آورد و لپ‌هایش را بوسید. - از بس که خوشگلی، آدم دلش می‌خواد لپات رو بوس کنه. مهنا از حرف مهسا تک‌خنده‌ای زد و کلمه‌ای از دهان‌اش خارج نکرد. خدا را شکر می‌کرد که چنین خواهری را خدا برای او داده است. مهسا همچنان وابسته‌ی خواهر کوچک‌اش بود. می‌دانست سانیا خواهر کوچک‌اش است و حتی این را دیده بود که مهنا چقدر دست او را می‌گرفت تا بلکه با او هم‌بازی شود. اما سانیا بود که از مهنا کراهت داشت. مادر مهنا نگران به مهنا خیره شد و گفت: - الهی خیر نبینه این زنِ ظالم رو که این بلا رو به سرت در آورد. مهنا از لعنت فرستادن‌های مادرش آن‌هم به آن زنِ پرخاشگر، لبخند تبسمی زد. - من فدات بشم که اون‌قدر مهربونی. مادرش لبخند گرم مادرانه‌ای زد و به دخترش نگاه کرد. مهنا را بیشتر از هرکس دوست داشت، نمی‌خواست بین دخترهایش فاصله‌ای بی‌اندازد. حال می‌فهمید که دخترهایش چقدر همدیگر را دوست دارند. اما نمی‌دانست چگونه سانیا را بین آن دخترانش جا بدهد. *** نگاهی به پرونده اکبر فروغی انداخت و با اخمی که بر چهره‌اش نهاده بود، گفت: - خانم فروغی، بنده برادر شما رو عمل جراحی‌ نکردم. برادر شما پارسال با خانم سانیا فروزش که همسر آقای شهاب افروزی هستند، عمل جراحی شدن. خانم فروغی با اخمی که از سر کنجکاوی بر ابروان‌اش نهاده بود، نگاهی به پرونده برادرش انداخت.
  8. سبحان عاشق فردی که در آمریکا زندگی می‌کرد، شده بود و برای همان مرا به عنوان خواهر خود خطاب نموده بود. او هیچ‌گاه مرا در کنج تنهایی خود درک نمی‌کرد. هیچ‌گاه! صدای تگرگ آن‌هم در شیشه‌های پنجره، مرا به خود آورد که سبحان دارد مرا در این لانه‌ی تنهایی‌ام ترک می‌کند. قلبم از شنیدن این حرف به درد می‌آید و به صدای تگرگ باران گوش فرا می‌دهم. این صدای برخورد تگرگ به شیشه مانند صدای شکستن قلبم است. قلب آکنده از شیشه‌ام را به غباری از باد می‌سپارم. سبحانی که در روبه‌رویم ایستاده بود، چشم‌هایش را هیچ‌گونه باز نمی‌کرد و فقط به حرف‌های من گوش سپرده بود. - حرفات تموم شد؟ چه‌قدر بی‌انصاف بود اگر بخواهد مرا به خاطر خوشی‌هایش ترک کند. حرف الآنش را به خاطر ناآگاهی‌هایش می‌بخشم. او مرا دوست ندارد و فقط کسی‌که دوستش دارد را می‌خواهد. چه‌قدر این حرف‌هایی که در ذهن خود می‌گفتم، برایم دردناک بود. خیلی فراوان اگر بخواهم تعریف کنم. سبحان وقتی‌که دید من حرفی نمی‌گویم، گفت: - ببین هیما، این حرف‌هایی که می‌خوام بزنم رو توی گوشِت فرو کن! با بغض به آن خیره شدم. انتظار پیشی از آن داشتم که حرف اصلی‌اش را در جلوی رویم بگوید. من او را می‌شناختم. به قول مهشید دخترعمویم، من یک عاشق دیوانه بودم که به قول یک ضرب المثل که می‌گفت: - دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، به کام من آمده بود و این ضرب المثل حکایت مرا بازگو می‌کرد. حکایت منِ دیوانه‌ای که عاشق پسرعمه خودش شده بود. سبحان نفس عمیقی کشید و گفت: - من وقتی‌که برم تو خودت می‌دونی که تنها می‌مونی و هیچ پشتوانه‌ای نداری. برای همین ازت می‌خوام که مثل یه دختر شجاع و دلیر از خودت در برابر دیگران محافظت کن. به ساعت‌اش نگاهی انداخت و درحالی‌که رویش را به طرف من برمی‌گرداند، گفت: - هیما‌، من دیگه برم. دیرم شده! کاش می‌گفت که هیما می‌خواهم پروازم را به خاطر تو به تأخیر بیاندازم تا بلکه پیش تو باشم. از این همه رویاپردازی دخترانه‌ام، پوزخندی در دلم زدم. من بدبخت و بیچاره، حتی نمی‌دانستم که سرنوشت سیاهم چگونه نوشته شده است؟! برای آن‌که حال فجیعم را نفهمد، لبخند مصنوعی تحویل‌اش دادم. - بسیارخوب، من رو کاشکی بین این همه آدم نجاتم می‌دادی؛ ولی خب تو هم چاره‌ای نداری. سلام منو به عشقت برسون! در تمام این مدت، حرف‌های کثیف را جلوی او می‌زدم؛ اما از درون داشتم مانند آتش می‌سوختم. او چه می‌دانست که در دلم چه چیزی نهفته است. با صدای خداحافظی‌اش به خود آمدم و نیز من هم با درد و اندوه از او خداحافظی کردم. در اتاق به شدت بسته شد و من ماندم و خودم بغضی که در گلویم بود ترکید. ای کاش فقط برای نخستین‌بار هم که شده بود حرفم را روراست با بی‌شرمی می‌گفتم. ای کاش! چه وقت که تمام تنها شده بودم؛ اما قلبم برای او می‌تپید. حتی به خاطر او دست به شعر نوشتن شدم و گهگاهی برای او شعر می‌تراوم.
  9. سرم را به علامت نفی تکان دادم و گفتم: - سبحان، تو نمی‌دونی بابا قراره چه بلایی سرم بیاره؛ نه تو نمی‌دونی. همان‌طور که سرم را برایش تکان می‌دادم، این کلمه را مجدد تکرار می‌کردم. جلوتر آمد و روبه‌رویم قرا گرفت. - هیما، قرار نیست که من پشتت باشم. خودت باید از پس تنهایی‌هات بربیای. من می‌خوام برای همیشه از ایران برم. من تا دو ساعت دیگه قراره به فرودگاه برم. می‌خوام آمریکا زندگی کنم. به تازگی گریه‌ام ایستاده بود؛ ولی با حرف شوم‌اش، صدای هق‌هق‌ام در اتاقم لانه کرده بود. سبحان به من گفته بود که مرا هیچ‌وقت ترک نخواهد کرد. او به من قول داده بود. اگر او برود من با این عشقی که در کودکی‌ام به او داشتم چه کنم؟ من فعلاً نمی‌توانستم او را به باد فراموشی بسپارم. دلم می‌خواست حقیقت دلم را برای او بازگو کنم؛ اما لعنت این دل وامانده‌ام که به هیچ‌گاه قبول به اعتراف نمی‌کرد. کاری می‌کرد که نتوانی به معشوقه‌ات چیزی بگویی. با غم فراوان به چشم‌های زیتونی‌ام خیره شد و سرش را پایین انداخت. - ببخش که زیر قولم می‌زنم؛ اما اگر من ازدواج بکنم هم نمی‌تونم مثل گذشته و الآن، مثل کوه پشتت باشم. من قراره توی آمریکا با کسی ازدواج کنم که عاشقشم. نفس‌نفس می‌زدم و چشم‌هایم را محکم و محکم‌تر می‌بستم. دیگر نمی‌خواستم حرفی از او بشنوم. حرف‌هایی که موجب آزار و اذیت‌هایم میشد. - بسه، تمومش کن! برو فقط برو! تو دیگه لایق کسی‌که مثل خواهر دوستت داشت رو هم نداری! خواهر؟ از این گفتاری که بر زبان خود جاری کرده بودم، بدم آمد. دلم می‌خواهد این زبانی که به ظاهر دروغ می‌گوید؛ ولی درون دل‌اش چیز دیگری را، بِبُرم و از دست‌اش راحت شوم؛ فعلاً باید این حرارت شعله‌ی عشق لعنتی را منجمد کنم تا بلکه جلوی سبحان آبرویم نرود. سبحان چشم‌هایش را محکم می‌بندد. - بسه گریه نکن! ان‌قدر عذابم نده هیما! درحالی‌که اشک‌هایم روی گونه‌هایم می‌غلتید، گفتم: - تو هیچ‌وقت لایق من نبودی. هیچ‌وقت! وقتی‌که بابام می‌خواد من رو به یه چاپلوس بده، تو داری شونه‌های من رو به حساب این‌که مثل کوه پشتمی، خالی می‌کنی. سبحان، من هیما هستم، کسی‌که تاحالا نه خواهر داشته و نه برادر! هیچ‌کس حامی من نبوده، حالا تو میدون رو خالی می‌کنی که چی؟
  10. در دلم پوزخندی زدم. او فقط به فکر منافع خودش بود. می‌خواست به من بگوید که هیما دیگر بس است، لج و لجبازی را کنار بگذار و با آرمان ازدواج کن؛ اما نمی‌دانست که این هیمایی که روبه‌روی او است، از دست‌اش خسته شده است و دیگر حتی برای جواب دادن‌اش با او نمی‌خواهد یک کلام سخن بگوید. با انگشت چپ‌اش، مویی که به تازگی یک لایه‌اش روی پیشانی صاف‌ام ریخته شده بود را کنار زد و با اخم گفت: - تو مجبوری این راه رو انتخاب کنی. می‌فهمی؟ مجبوری! من اگر به پول و ثروت نرسم، نمی‌تونی خورد و خوراک داشته باشی. این رو بفهم! اخم‌هایم از این بی‌انصافی‌اش تنید. - ولی مجبور نیستم به خاطر منافع‌تون، تن به ازدواج کسی که بهش علاقه ندارم، برم. فریادی بر سرم زد که باعث شد، سرم به گوشه‌ی کمد قهوه‌ای‌رنگ برخورد کند. خدا را شکر چیزی نشد؛ وگرنه بر سرم خون فوران می‌کرد. - باید این‌کار رو بکنی! باید! مانند خودش فریاد زد که فکر کنم مانند جیغ کشیدن بود. - نه‌نه! حتی سر سفره عقد بنشونیم، من تن به خواسته‌های کثیفت نمی‌دم بابا! بابا دست‌اش را بالا آورد که سیلی در گوش‌هایم بخواباند که در اتاق باز شد و سبحان را در چهارچوب در پدیدار شد. کسی‌که از کودکی عاشق‌اش بودم، حالا آمده بود به اتاقم که چه؟! چه کاری را می‌خواهد برایم بکند؟ کسی برای او مثل خواهر بودم، قرار است طرفداری من را بکند یا خیر؟ سبحان نزدیک‌تر می‌آید و به منی که مانند فرد خطاکار سرم را پایین انداخته‌ام، چشم می‌دوزد؛ اما سریع نگاه‌اش را از من می‌دزدد و با ابروهای بالارفته‌اش، روبه بابا می‌گوید: - دایی، خواهش می‌کنم تمومش کنید. شما الآن عصبانی هستید. می‌تونم 20 دقیقه با هیماخانم صحبت کنم؟ پدر با خشم به من نگاه می‌کند و در صورتم غرش می‌کند: - هنوز کارم باهات تموم نشده! وگرنه مثل سگ می‌زدمت تا صدای سگ بدی! و از اتاقم خارج شد و در را محکم بست. سرم را بالا آوردم و به چشم‌های آبی سبحان که مانند آب دریای بی‌کران است، خیره می‌شوم. او هم با اخم داشت نگاهم می‌کرد. - این چه طرز برخورد با پدرت بود؟ می‌دونی اگر پدرت نباشه تو آواره‌ی خیابون‌ها می‌بودی. با چشم‌هایی که از شدت گریه قرمز شده بود، به او خیره شدم. سبحان حق نداشت وقتی‌که چیزی از ماجرای ننگین خبر نداشت، مرا مورد شماتت قرار بدهد.
  11. (فصل اول) - خر نشو هیما! آرمان عاشقت شده. بیا با این ازدواج موافقت کن و ما رو هم راحت کن. یک قطره اشک از لایه‌ی چشمانم غلتید و روی میز چوبی مخصوص کامپیوترم ریخت. از فردی متنفر بودم که همیشه چاپلوسی پدرم را می‌کند. آرمان فردی بود که همیشه برای به دست آوردن‌ام، خود را برای پدرم چاپلوسی می‌کند. چقدر از این‌گونه آدم‌ها تنفر داشتم که خدا یکی را نصیب من کرده است. پوزخندی زدم. من تاکنون فردی تنها و بی‌یاور بودم که همیشه مجبور بود با تنهایی‌هایش بجنگد تا بلکه آن‌ها را کنار بزند. ناگهان نمی‌دانم چه شد که با انگشت‌هایم شروع به ضرب گرفتن روی میز شدم که باعث شد عصبی شود و بگوید: - نکن دختر! اما من توجهی نکردم و دوباره آن کار را مجدد تکرار نمودم. ناگهان با عصبانی، خروش کرد و فریاد زد: - میگم نکن دختر؛ روی اعصاب من بازی نکن! از این طرز اخلاق گند و تندش، بغض عجیبی بر من دست داد و گفتم: - بابا! چشم‌هایش را محکم می‌بندد و انگار که داشت عصبانیت خود را پنهان می‌کرد تا بلکه بر سرم فریادی نزند، گفت: - هیما بسه دیگه! همون سبحان رو با این کارهات دیوونه کردی که الآن مثل کوه پشتته. هردوتون مثل همدیگه هستید! مورد ملامت پدرم قرار گرفته بودم؛ حتی سبحان را مقصر اخلاق همیشگی‌ام می‌دانست. خسته بودم و خسته! دیگر توانی برای کارهایی که از نظر من موجب ملامت و سرزنش بود نداشتم. من باید این زندگی نحس را به راحتی برگزینم و از آن فقط گذر کنم. نفس عمیقی کشیدم و با جدیت کامل گفتم: - چرا سبحان رو وارد این قضیه می‌کنید؟ سبحان حق داره که... . ناگهان از روی تخت برخاست که موجب شد بقیه‌ی حرفم را ادامه ندهم و با ترس به او خیره شوم. هنوز که هنوزه است از کودکی تا الآن از او خوف داشتم. از وقت‌هایی که مادرم را مورد شتم قرار داده بود. به چهره‌ی گندم‌گون‌اش خیره شدم. صورت گرد، اَبروان پیوندی و اخم کرده‌اش، چشم‌های قهوه‌ای عسلی، لبان کوچک و برجسته‌اش و موهایی که وسط سرش خالی بود و پشت‌اش موهای فراوانی وجود داشت. - تو با همه لج کردی، حتی با من!
  12. خلاصه: غرق شده‌ام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگین‌تر و منفورتر می‌شود. مرا در اقیانوسی غرق کرده‌اند که در دل آن‌ها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده می‌شود. عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کولی‌باری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با احساسی تنها، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بی‌لایق و سیاه، چگونه دست‌ و پنجه نرم کنم؟! شروع آغاز: 1403/10/27 تو مرا آزُردی... که خودم کوچ کنم از شهرت، تو خیالت راحت! می‌روم از قلبت، می‌شوم دورترین خاطره در شب‌هایت تو به من می‌خندی و به خود می‌گویی: باز می‌آید و می‌سوزد از این عشق. ولی... برنمی‌گردم، نه! می‌روم آن‌جا که دلی به هر دلی تب دارد... عشق زیباست و حرمت دارد... . (سهراب سپهری)
  13. سلام فاطمه جان من رمانم در برنامه دنیای رمان تایید خورده. رمان تو رو هم نگاه کردم. چطوری رمانت در برنامه قرار گرفت؟ میشه زیاد توضیح بدی؟

  14. مینا دست‌هایش را زیر چانه‌اش قرار داد و یک ابروی خود را بالا داد و گفت: - باشه. کلمه‌ای که گفتید رو من قبول دارم. با انگشت‌اش خودش را نشانه گرفت. - اما هرکس ارزش خودشو برای خودش قائله. اینو مامانم میگه. هرچقدر که توضیح بده من اینو نمی‌فهمم. مهنا نگاهی پر از حرف‌هایی ناگفته به او کرد. یاد خودش و بچگی‌هایش افتاد که به مادرش همین جمله را گفته بود. - آفرین مینا خانم. ولی این ارزش هم یه روزی از دست میره. ما آدم‌ها این ارزش رو با خودمون به گور می‌بریم یعنی این‌که گاهی اوقات حسودی می‌کنیم، یا این‌که از همدیگه کینه‌ به دل می‌گیریم. دروغ هم به همدیگه، جزئی از اونه. انتقام هم همینطور. شیما به نیم‌رخ‌اش نگاه کرد و آن‌گاه لبخند گرم و محبت‌آمیزی به او زد. شیما می‌توانست به جای مهنا، خودش سخنرانی کند، اما گذاشت او به مینا بفهماند تا درس عبرتی برای مینا و خودش باشد. - ببین، بذار برات بگم که احترام به خودت و ارزش قائل شدن برای خودت چیزیِ که توی افراد موفق تأثیر بسیاری داره و نشون از شخصیت قوی و قابل احترام هست. ارزش قائل شدن برای خودت، باعث میشه دیگران هم به تو احترام بذارن و را*ب*طه‌ت رو با اون‌ها پیدا بکنی. این دیدگاه به تو، اعتماد به نفس و اعتماد به نفس دیگران رو نشون میده و می‌تونه در رسیدن به موفقیت و رضایت شخصی تو کمک کنه. پس ما نتیجه می‌گیریم به خودت احترام بزاری و ارزشی برای خودت قائل باشی و این نوع رفتار رو هم در تعامل با افراد نشون بدی. حالا برای اینکه ارزش خودتو بدونی و احترام به اون بذاری چند مورد هست که حتماً باید اینا رو آموزش بببنی مینا جان! مینا دختری کنجکاو برای آگاه شدن، خودش را روی تخت سفیدرنگ بیمارستان انداخت و با صدایی که از آن کنجکاوی مشهود می‌شد، گفت: - چند مورده؟ مهنا با لبخند گفت: - شماره‌ی اوّل، شناسایی نقاط قوت و ضعف هست که تنظیم مرزهای سالمی در روابط به دست آوردن موفقیت‌های شخصیتی و رسیدن به تعادل در زندگی خودت هست؛ شماره‌ی دوم، به خودت اعتماد کن؛ به خودت ارزش بده و روی رشد و بهتر شدن خودت تمرکز کن. مهنا، همان‌طور که برای مینا سخنرانی می‌کرد، یک لحظه زنی بازوی او را گرفت و به طرف خودش برگرداند. مهنا از این حرکت یِکه خورد. به آن زن خیره شد. زن پوزخندی زده و با کینه‌ای که در دلش داشت، گفت: - دلت آروم شد؟ هان؟ تو برادرمو به خاک سیاه نشوندی. خدا ذلیلت کنه. مهنا بیشتر شوکه شد و مغزش از اتفاق ناگهانی داغ کرد. زن، دو طرف شانه‌های او را محکم فشار داده و ناگهان او را به طرف تخت مینا هدایت کرد. برخورد کمرش به تخت، باعث شد دردی در ناحیه‌ی کمرش ایجاد شود. چشمانش را از شدت درد، محکم بست. زن جلوتر آمد که به صورت مهنا سیلی بخواباند، ناگاه دست شیما جایگزین دست‌هایش شد و زن نتوانست کارش را انجام دهد و از شدت کارش ممانعت کرد. با خشم به شیما نگاه کرد و فریاد زد: - دستتو بکش! این دختر، برادر منو به سی*ن*ه قبرستون فرستاد. شیما اخمی خوفناک بر چهره‌اش نهاد و گفت: - خانم یکم آروم باشید. لطفاً اسم برادرتون! زن پرخاشگر، چنان با نفرت به مهنا خیره شد که انگار مهنا حس نمود ارث طلب پدری‌اش را خورده است. مهنا خودش هم گیج شده بود که چه اتفاقی افتاده است؟! زن اخم‌هایش را در هم تَنید و گفت: - اکبر فروغی. روبه مهنا با طعنه و اما عصبی ادامه داد: - همونی که جراحش تو بودی.
  15. شانه‌اش را بالا انداخت و گفت: - نمی‌دونم. با ورودش به آشپزخانه، ظرف‌ها را داخل سینک ظرف‌شویی قرار داد و شروع به کفی کردن آن‌ها شد. خیلی دوست داشت به شیما قضیه‌ی سانیا که خواهرش محسوب می‌شد را برایش تعریف کند. ظرف‌ها را آب کشید و با خودش گفت: - چی بهتر از فردا که خیلی هم عالیه. *** با شیما به طرف بخش بیماران رفت و گفت: - شیما؟ به نظرت الان اون سانیای وراج و شهاب چیکار می‌کنن؟ شیما خنده‌ای کرد و در گوشش گفت: - از دست تو. تو چیکار به اون بدبخت داری؟ الان باید به فکر باشی که سانیا هیچوقت نمی‌تونه به تو آسیبی برسونه. مهنا به نیم‌رخ شیما نگاه کرد و با خوشحالی وصف‌ناپذیری گفت: - دقیقاً. ولی با فکر آن‌که سانیا چه هشداری به او داده است، یک‌ لحظه چهره‌اش بر اندوخته شد. - اما شیما، می‌ترسم که سانیا واسه‌مون نقشه بچینه و منو از شهاب دور کنه. شیما غم او را درک می‌کرد. دستش را میان دست‌های مهنا گم کرد و گفت: - مهنا، نترس. خدا همیشه پشتته، کافیه که ناامید نشی. هر چقدر اون بلا سرت بیاره خدا هم همون بلا رو، روی سرش نازل می‌کنه. شیما درست می‌گفت. آن‌قدر خدا را قبول داشت که منتظر چنین اتفاقی از جانب او بود. دیگر نمی‌خواست به جنگ و جدال بین خودش و سانیا فکر کند. شیما دستانش را از دست‌های او خارج کرد و به بیماری اشاره کرد. - مینا داره صدات می‌زنه. به کودکی که با همان چشم‌های آبی‌اش به او خیره شده بود، نگاه کرد. این دختر همان دختری بود که باعث شده بود که او با شهاب برای بار دوم به اتاق عمل، تیغ عمل جراحی برود. لبخند تبسمی برایش زد و لحنش را بچه‌گانه کرد: - خب مینا خانم، شما چند سالتونه؟ مینا لبخند دندان‌نمایی برایش زد و گفت: - پنج سالمه خانم دکتر! حس خانم دکتر گفتن، برایش رنج‌آور بود. برای همان گفت: - مینا جان، میشه منو با اسم صدا بزنی؟ دوست دارم باهام راحت باشی، وقتی بهم میگی خانم دکتر حس میکنم راحت نیستی. مینا دست‌هایش را به هم کوبید و از تخت سفیدرنگ بیمارستان پایین آمد. مراقب بود که سِرُمش، از دستش بیرون نرود. مهنا دقیق به حرکات او نگاه می‌کرد. - خب اسم‌تون چیه؟ باز هم مهنا بود که با این دختر چشم‌آبی، لبخند تبسم‌اش را به او پرتاب می‌کرد. - مهنا هستم. دخترک اَبروانش از شدت تعجب بالا رفت. - معنی اسمت یعنی چی؟ شیما، از لفظ حرف مینا که با مهنا خودمانی‌تر شده بود، خنده‌اش گرفت. مینا را می‌شناخت. با او خیلی بازی کرده بود. مانده بود که دختر بچه‌ی پنج‌ساله چه کار خودمانی و خودشیرینی! هرچند خودشیرینی نکرده بود؛ اما شیما بود که لحن و حرف بقیه را آن‌طور که خودش پیش‌بینی می‌کرد و آنچه که در ذهنش می‌دید را بیان می‌کرد. - توی الف بچه، چطور با همه صمیمی هستی؟ هان؟ مینا خودشیرینی‌اش گل کرد و جوابش را داد: - همونطور که تو خودت رو توی دل مهنا جا کردی. مهنا خنده‌اش سر گرفت و بین خنده گفت: - عجب بچه‌ی پرویی! مینا با تمام پررو بودنش، باز هم گفت: - مگه تو نگفتی مهنا صدات بزنم؟ مهنا هنوز ته مانده‌ی خنده‌اش را داشت. - چرا، اما نباید اون‌قدر پررو بازی در بیاری مینا خانم! مینا دست راستش را پشت گردنش کشید و با نیم‌چه لبش، خنده‌ی مسخره‌ای زد. - واقعاً این‌طوریه؟ چرا شما بزرگ‌ترها از ما کوچیک‌ترها، متفاوت‌ترید؟ مهنا با ابروان بالا پریده‌اش، پاسخ‌اش را داد: - می‌دونی چیه، تفاوت ما آدم بزرگ‌ها اینه که کوچیک‌ترها باید به بزرگ‌ترهاشون احترام بزارن.
  16. چشم‌هایش را بست. خواست بگوید که، او باعث شد پدرت را از دست بدهی و حافظه‌ای که از دست دادی، تقصیر اوست؛ اما نمی‌توانست. زیرا درد داشت، چون همه چیز را می‌دانست و سعی در پنهان همه چیز را داشت! چشم‌هایش را که گشود، دخترش را با گریه دید. اشک‌هایش را پاک نمود و از روی صندلی‌اش برخواست و به ‌طرف دخترش قدم برداشت او را در آغوش گرم و سرشار از غم و غصه‌اش فشرد. - من تو رو می‌شناسم دخترم. اگر باز هم اشتباه مهره‌ت رو بچینی و نتونی قشنگ درست باهاشون بازی کنی، حتماً شکست می‌خوری. اینو مطمئن باش! مهنا چشم‌هایش را بست و گفت: - مامان بسه! نمی‌خوام چیزی بفهمم. فقط می‌خوام همین کلمه رو بدونم که سانیا خواهرمه و خواهرم بوده. همین! کمرش را ماساژ داد. - باشه! این کلمه رو بزار بهت بگم، عشق به خانواده چیزیه که همه پدر و مادرا دوست دارن. یه خانواده تشکیل دادیم که چهارنفر باشیم. سانیا رو، من خودم بزرگ کردم. نگاه‌اش را به عکس شوهر مرحومش داد. - با دستای خودم و بابات! یک قطره اشک از چشمانش روی گونه‌اش سُر خورد و روی کتف مادرش ریخت. حسودیش شد که پدرش سانیا را بیشتر از خودش دوست داشته‌است. چقدر ساده بود که باور کرده بود پدرش و حتی مادری که او را در آغوش گرفته‌ است، او را دوست داشته‌اند. حسودی می‌کرد به خاطر سانیا که خیلی در حقش بدی کرده بود، اما پدر و مادرش او را بیشتر از خودش دوست داشتند. در دلش پوزخندی زد. از همه عالم بیزار بود حتی از سانیای وراج! اشک‌هایش خشک شده بودند. مادرش او را از خودش جدا کرد. - یادت باشه مهنا، حسودی و حسودی و حسرت و کینه هیچ ثمره‌ای جز انتقام نداره. و انتقامی که راه راستی در پیش و روی نداری. انتقامی که عاقبتی جز شر و بدبختی نداره. لذتی که توی بخشش هست، توی انتقام نیست. مهنا خودش این را می‌دانست، اما سبب حسودی شده بود، نه به فکر انتقام بود نه بخشش. او فقط به دنبال عشق و حیایش بود و بس! شامش را که به اتمام رساند، به طرف مبل رفت و روی آن نشست. کنترل را از کنارش برداشت و تلوزیون را روشن کرد. روی کانال شبکه خبر را زد. با دیدن زیرنویس قرمز، چهره‌اش از تعجب برانگیخت. - امسال در سال ۱۴۰۳ بارانی در مشهد خواهد ریخت که هواشناسی آن را اعلام نموده‌است. روبه مادرش سراسیمه گفت: - مامان؟ اعلام هواشناسی رو کردن. دوباره نگاهش پی تلوزیون رفت تا ببیند زمان بارندگی کی است. با دقت زیرنویس قرمز را خواند و فهمید پس‌فردا باران می‌آید. - پس‌فردا بارون میاد مامانی! مادرش درحال جمع کردن میز ناهار خوری بود، گفت: - مهنا، بیا اینا رو جمع کن من نمی‌تونم کمرم درد می‌کنه. بلند شد و به طرفش حرکت کرد. - آخه من به تو چی بگم؟ برو اون طرف تا خودم وسایل‌های میز رو جمع کنم. مادرش با دلخوری گفت: - هوای مردادماهِ قراره بارون بیاد؟
  17. مهنا بیشتر تعجب کرد. - منظورتون چیه؟ خطی در کنج ل*ب شهاب شکل گرفت. - میشه بعداً این کلمه رو سؤال کنی؟ مهنا پلکی زد و نگاهش را از او دَری*د. - باشه! و اما شهابی ماند که چگونه سه ماه را تحمل نماید درحالی که گذشته مهنا را به خوبی می‌دانست. سانیا خیلی در حق مهنا بدی کرده بود. به خوبی به یاد داشت که مهنا چقدر دست سانیا را می‌گرفت و با او بازی می‌کرد تا خواهرش سانیا که لوس و نُنُر بود، با او قهر نکند. حالا بود که گذشته‌اش با سانیا گویا خوب نبوده‌است. شهاب پای چپش را به پایین، کمی متمایل کرد. وقتی به خودش آمد که دیگر مهنا از پیشش رفته بود. شانزده سال سن داشت که عاشق شد! عاشق دخترعموی ساکت و باحیایش. روزی که زنِ ‌عمو مجیدش را که سانیا را با نفرت نگاه می‌کرد را هیچوقت فراموش نمی‌کرد. دختری که در حق مادرش بدی کرده بود. بد شده بود که بدی می‌کرد؛ حالا اجبار شده بود که بعد این سه ماه مادرش بسنجد که سانیا دختر مورد نظرش است یا خیر؟ دختری که به او گفت که اگر با او ازدواج نکند، بلایی سر مهنا می‌آورد که حتی خودش هم به یاد نیاورد که چه کسی بوده‌است. چشمانش را محکم بست و کفگیر را دوباره به دست، شروع به هم‌زدن حلیم شد. مهنا سرش را پایین انداخت و چادر سیاهش را بیشتر در دستش فشرد. خوشحال بود که شهاب توجهی به سانیا نداشت. در دلش خدا را شکر گفت. او فکر می‌کرد که شهاب توجهی به او ندارد اما گویی خدا صدای ناله‌هایش را شنیده بود. ضبط مداحی را روشن نمود و به طرف خانه عمه‌اش به راه افتاد تا دخترعمه‌اش را از خانه عمه‌اش بیاورد تا او هم در هم‌زدن حلیم شریک باشد. *** (فصل دوم) وارد برنامه (وُرد) شد و متن‌هایی که مربوط به کتابش بود را برداشت. با صدای مادرش دست از کار کشید و از اتاقش خارج شد. مادرش درحال کشیدن غذا بود و داشت با خودش غرغر می‌کرد: - دختر ما رو باش. از صبح تا شب سرش فقط توی کتاب‌هاشه و داره داستان جدیدش رو می‌نویسه و میده که چاپ کنه... . با خنده جواب مادرش را می‌دهد: - الهی قربونت برم که اونقدر حرص می‌خوری. این کتاب یه روز باید به چاپ برسه دیگه! یه ساله دارم روش کار می‌کنم. دیگه تموم شده و قراره بدم به چاپ تا برام چاپ کنن. سری به نشانه افسوس برایش تکان داد و به خوردن شامش رسید. درحالی که قاشقش را پر از برنج می‌کرد، به مادرش گفت: - مامان، مهسا گفت که قراره فردا بیاد خونه‌مون تا درباره این دخترِ سانیا صحبت کنه. با گفتن کلمه سانیا اخمی در پیشانی مادرش جا خوش می‌کند. - مهنا... ازت خواهش می‌کنم دیگه این کلمه رو به زبونت نیار؛ باشه؟ تعجب را میشد از چشمان مهنا خواند. - براچی این کلمه رو گفتم حس تنفر بهتون دست داد؟ به مادرش دقیق شد تا ببیند واکنشش در برابر حس و حالاتش چیست. غم در چشمان مادرش مشهود شد. - سانیا، یک موجودی پلیدیه. مهنا، ازت خواهش می‌کنم باهاش صحبت نکن! باشه؟ باز هم مهنا یِکه خورد. - مامان میشه بپرسم چرا از این دختر متنفری؟ کلمه سانیا را نگفت تا بلکه مادرش از دستش عصبانی نشود. چقدر دوست داشت بیشتر درباره سانیا بداند اما نمی‌توانست. نمی‌توانست برای آن‌که مادرش را می‌شناخت و او را دعوا می‌کرد. فکر می‌کرد مادرش بیشتر به او محبت می‌کرد، اما گویی به این انتظار نمی‌رفت. قاشق را پر از برنج کرد و داخل دهانش فرو داد. - برای این‌که اون عضوی از خانواده ما نیست. دهانش از شدت تعجب متوقف شده و به مادرش خیره شد. مادرش با ابروهای بالا رفته‌اش ادامه داد: - یه چیزی می‌خوام بهت بگم که... . مکثی کرد و جدی به دخترش خیره شد. مُردد ماند که بگوید یا بایستد تا خود مهنا متوجه شود که خواهر و یک هم‌بازی داشته‌است. نفس بلندداری کشید و با جدیت کامل گفت: - سانیا... خواهرته! غذا یهو در حلقش پرید. مادرش هول‌زده پارچ آب را برداشت و داخل لیوان برایش آب ریخت. - کاشکی این حرفو نمی‌گفتم مهنا! منو ببین! نگاهش به مادرش و سرفه‌اش اَمان نمی‌داد تا حرفی به او بزند. دقایقی گذشت و بلاخره سرفه‌اش قطع شد. - مامان چی داری میگی؟ بغض مادرش بلاخره شکست. - مهنا، سانیا... خواهر کوچیکته. اینو دارم راست میگم!
  18. سانیا با عصبانیت درونی، وارد خانه عمارت شد و درش را محکم بست. مهنا دستانش را محکم روی میله‌ی کفگیر گذاشت و شروع به هم‌زدن دیگِ حلیم شد. در دلش دعا کرد. برای همه! حتی برای خودش که داشت در عشقش می‌سوخت. برای شیما و مهسا هم دعا کرد و کفگیر را به شیما داد. شیما لبخند معناداری برایش زد و با سَر به شهابی که خیره‌ی مهنا بود، اشاره کرد. مهنا نگاهش روی شهاب ثابت ماند. با حس آن‌که شهاب همسر سانیا است، سرش پایین انداخت و گفت: - شیما تو نمیای؟ من می‌خوام برم خونه عمه! شیما نگاهش را به شهاب دوخت که هنوز به مهنا خیره بود. لبخندی زد و به مهسا نگاهش را رد و بدل کرد. مهسا نگاهش را به شهاب و مهنا داد. او هم لبخندی زد و در گوش شیما گفت: - بیا بریم. شیما و مهسا که رفتند، مهنا ماند با شهابی که در حال خیره به دختر روبه‌رویی‌اش بود. مهنا همچنان سرش پایین بود و حرفی نزده بود تا شیما حرفی بزند؛ اما گویی لال مانده بود و حرفی نزده بود. شهاب جلو آمد و روبه‌روی او قرار گرفت. سرش را پایین انداخت و کمی بالا متمایل شد تا چهره مهنا را ببیند. - دخترعمو؟ روزه‌ی سکوت گرفتید؟ با تعجب نگاهش کرد که متوجه لبخند شیطنت شهاب شد. - نمی‌خوای حرفی بزنی؟ دلش می‌خواست جوابش را ندهد، گویی که حس نفرت در دلش کاشته شده بود؛ ولی به آن اهمیت نداده بود. بغض در دلش لانه گشت. سرش را به راست معطوف کرد تا شهاب قیافه بغض‌دارش را نبیند. شهاب اخمی کرد و صورتش را با حالت قبل برگرداند. - سانیا داره ما رو می‌بینه مهنا، اونقدر حواسش پی من و توئه که الان دلش می‌خواد سر از تن هردومون جدا کنه. دستی به ریش‌های زبرش کشید. - مهنا... منو ببین! در حالت غم نگاهش کرد. - بگید حرفتون رو. نفس عمیقی کشید و گفت: - یه روزی... برمی‌گردونمت به جایی که لایقشی! گُنگ نگاهش کرد. - یه جوری حرف بزنید که من متوجه بشم. با ابروانش به پنجره‌ای که سانیا در حال تماشایشان بود، اشاره نمود. - بعداً برات توضیح میدم. کفگیر را به‌دست گرفت و ادامه حرفش را در پیش گرفت: - سه ماه توی این صیغه واسم عذابه دخترعمو. اخمی در پیشانی‌اش می‌نشیند. - منظورتون چیه؟ مگه شما با علاقه ازدواج نکردید؟ شهاب پوزخندی می‌زند: - نه! اما جواب سؤالتو بعداً وقتی که این ماجرای من و اون تموم شد همه‌چی رو برات میگم... .
  19. به تندی اشک‌هایش را پاک کرد. به کسی که در را باز کرده بود خیره شد. باز هم دو یاورش آمده بودند. شیما و مهسا! شیما نگاهش به چشمان قرمز رنگ رفیقش انداخت. با دلخوری نگاهش کرد و جلو آمد. موهایش را گرفت و شروع به کشیدن آن کرد: - بیشعور! نفهم! گاو... چقدر بگم اونقدر خر بازی در نیار؟ هان؟ مهنا جیغ جیغش به راهش افتاد: - آی‌آی... اونایی که گفتی خودتی! چرا وسط احساسات من پارازیت می‌ندازی؟ هان؟ گاو جونم؟ بیشتر موهایش را کشید که مهسا شروع کرد به خندیدن: - آفرین بیشترتر بکش دلم خنک شه. دختره زرشک! حالا واسه ما گریه می‌کنه. مهنا با انگشت اشاره‌اش در حالی که جیغ می‌زد، برایش تکان داد و گفت: - مهسا کماندو دستم بهت برسه با دستای خودم خفه‌ات می‌کردم. مهسا با حرص جیغی زد و گفت: - شیما، بیشتر بکش! دلم خنک شه. بیشعور، تازه می‌خواستم بهت تخفیف بدم؛ اما تو نذاشتی! خدا بگم چیکارت نکنه! شیما سلطان به حرف گوش کردن مهسا شد و موهای مهنا را بیشتر کشید. مهنا هم تلافی کرد و روسری شیما را در آورد و او هم شروع به کشیدن موهایش را شد. حالا هردو نبرد مو کشیدن را شروع کرده بودند. از آن طرف جیغ مهنا به طرف بود و از آن طرف جیغ شیما و مهسایی که داشت از ته دل می‌خندید. مهسا وقتی به خودش آمد که مهنا هم داشت به طرف او می‌آمد. موهای مهسا را هم کشید. حالا هر سه داشتند موهای همدیگر را می‌کشیدند. مهسا، مهنا و شیما، با یک‌صدا گفتند: - اِ! بسه دیگه! حنجره‌ام سوخت. هر سه نگاهشان به هم افتاد، شروع به خندیدن کردند. مهنا به طرف آیینه رفت و خودش را در آن دید. با تعجب نگاهی به موهای سیخ‌سیخ‌اش کرد. یک‌هو فریاد جیغ فرسایش در اتاقش پیچید... . - کثافتا! چه بلایی سر موهام آوردین؟ با غضب به طرف شیما و مهسا حرکت کرد و کوسن را برداشت و به طرف هردویشان، پرت کرد. - گم‌شید برید بیرون! نمی‌خوام ببینمتون. شیما و مهسا با خنده از اتاقش خارج شدند و مهنایی که تنها ماند. نفس بلندی کشید و شانه را از داخل کشویش بیرون آورد. باید کاری کند که به شهاب برسد. این غربت را دیگر دوست نداشت ادامه بدهد. پلکی زد و نفسی بلندی سَر داد. می‌خواست مقابل سانیا بایستد. با حس درد در سرش، فحشی نثار موهایش کرد و به ادامه شانه کردن موهایش شد. *** شیما، مهسا و مهنا با چشمان قرمز به سانیایی که در حال وراجی کردن بود، نگاه می‌کردند. - وا! شهاب جان؟ اون کفگیر رو بی‌زحمت بده! مهنا نگاهش به واکنش شهاب بود؛ اما شهاب تکانی نخورد و با پوزخند گفت: - خودت برو بردارش. چرا از من می‌خوای؟ مهنا با تعجب، چشمانش گشاد شد. باور نمی‌کرد که شهاب این حرف را به سانیا بزند. شیما هم تعجب کرده بود، یک سقلمه‌ای به پهلوی مهنا زد. لبخندی روی ل*ب مهنا شکل گرفت. در دلش خدا را شکر گفت. سانیا با حرص، لگدی به پاهای شهاب زد و گفت: - همین الان این کفگیر رو به من میدی؛ وگرنه خودت می‌دونی که چی‌کار می‌کنم! مهنا به شهاب خیره شده بود. حس کرد شهاب یک چیز را از او مخفی می‌کند. شهاب نگاهش را به سمت چشمان مهنا گره داد. تمنا در چشمان هردویشان موج می‌زد. قلب هردویشان برای همدیگر می‌زد؛ اما یک چیز مانع عشق‌شان به هم میشد... دوری همدیگر و صبر کردن برای عشق‌شان. شهاب نگاهش را از او گرفت و کفگیر را با حرص به سانیا داد. دیگر طاقت هیچی را نداشت! دلش مهنا را می‌خواست. مهنا با درد چشمانش را بست. قلبش برای او می‌تپید و شهاب هم او را می‌خواست. سانیا تازه نگاهش پی هردویشان افتاد. دندان قروچه‌ای کرد و کفگیر را به سمت مهنا داد. مهنا به خودش آمد و کفگیر را گرفت.
  20. شیما و مهنا دست همدیگر را گرفته بودند و داشتند وارد سالن می‌شدند که با قیافه برزخی سانیا روبه‌رو شدند. مهنا صورتش را با تعجب برانگیخت و به شیمایی که با نیشخند به سانیا زل زده بود، نگاه می‌کرد. جنگ و جدال بین سانیا و شیما تمامی نداشت و این کابوسی بود که مهنا گرفتارش شده بود. نفس عمیقی کشید و خواست به طرف اتاقش برود که سانیا مچ او را در بر گرفت. با تعجب به چهره سانیا انداخت: - چیکار می‌کنی؟ تو که شهابو برای خودت کردی، بس نیست زجر و آزار اونم با من؟ با نفرت به مهنایی زل زد که با چشمان نَمی از اشک به او خیره شده بود. پوزخندی زد و دستش را مانند رعد و برق پایین انداخت و در گوشش زمزمه کرد: - نه؛ هنوز تموم نشده خانم دکتر عاشق! و به طور قدم‌های بلندش به سمت اتاقش راه افتاد. حس کرد دستش از جا افتاده است. چشمانش را با درد بست و دست راستش را به طرف دستی که از جا افتاده است، گذاشت. شیما به حرکات او نگاه می‌کرد و با غم او هم چشمانش را بست. رفیقش را درک می‌کرد. روزی که موقع دبیرستان او را مسخره می‌کردند و روزی که در نوزده سالگی عاشق پسرعمویش شد. به عشق پسرعمویش، کنکور تجربی داد و حالا... در رنج و عذاب او را دریافت می‌کرد. با صدای گریه و آه و ناله‌اش به خودش آمد و چشمانش را بست تا دیدش نسبت به مهنا خوب شود. - آی‌آی دستم شیما. آخ... دستم از جا افتاده... . شیما کمکش کرد تا دستش را جا بندازد. نفس راحتی کشید و با گریه گفت: - چرا شیما؟ شیما چیزی نگفت و او را از ته دل ب*غل کرد. *** آهنگ را این بار دهم پلی کرد و چشمانش را بست. - سلام ماه بلند مغرور... ببین مرا بی‌قرار کردی تمام دارایی‌ام دلم بود که پای آن هم قم*ار کردی می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان... می‌کشد مرا بی‌گمان حرف این و آن... بهانه دست تو دادم... ای‌دل ای‌دل اسیر رفته از یادم ای‌دل ای‌دل من از نفس می‌افتادم ولی تو را ادامه می‌دادم بگو چرا نشد به فریادم برسی... غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... دلی نمانده بسپارم به کسی... اگر بدانی چه کرده با من شکنجه... یه آن دو چشم روشن اگر چه عاشقم همیشه تنهاست... ولی چرا تو ولی چرا من بی‌خبر شو از حال من بعد از این به من سر نزن... جای من خودت دل بکن... بی‌خیال من... می‌روی تو دامن‌کشان... دل بریدی اما بدان... می‌کشد مرا بی‌گمان حرف این و آن... بهانه دست تو دادم... ای‌دل ای‌دل اسیر رفته از یادم ای‌دل ای‌دل من از نفس می‌افتادم ولی تو را ادامه می‌دادم بگو چرا نشد به فریادم برسی... غم تو را به دل دارم... نیامدی به دیدارم... دلی نمانده بسپارم به کسی... گریه‌اش بند نمی‌آمد و چشمش به عکس شهاب بود. دوباره آهنگ را پلی کرد و گریه کرد تا آن‌که در اتاقش باز شد و... .
  21. یک قطره اشک از چشمانش سُر خورد و افتاد روی فرمان ماشین: - منم شوکه شدم؛ ولی رفتم خونه... مهسا اومد و گفت که اون نامزدش کسی نیست جز... . حرفش را ادامه نداد و به شیمایی خیره شد که با دهان باز و کنجکاو به او نگاه می‌کرد. شیما چشمانش را ریز و بعد سرش را به طرف کج معطوف کرد: - جز... . چشمانش را بست. حالش بد میشد اگر بخواهد این کلمه را بگوید. آرام و غم‌آلود گفت: - سانیا! شیما یک لحظه گوشش نشنید؛ اما بعد به طور تقریبی فریاد زد: - چی؟ نفس عصبی‌اش را بیرون فرستاد و چیزی نگفت. ماشین را روشن کرد و به طرف بیمارستان حرکت کرد. ماشین ایستاد که شیما با نگرانی ظاهری و درونی گفت: - مطمئنی می‌خوای بیای بیمارستان؟ چشمانش را بست و آب دهانش را فرو داد: - آره! حالا بیا بریم که خیلی دیر شده. از قیافه‌ای که سانیا به خود گرفته بود، صورتش درهم شد: - می‌دونستی خیلی بیشعوری؟ سانیا خنده‌ای سر داد و دستش را روی شانه‌اش چند بار زد: - شهاب! آدمی که خیلی واست صبر کرده، چطور رد می‌کنی؟ فریاد زد: - چطور؟ شهاب پوزخندی زد: - همون‌طور که تو به مهنا دروغ گفتی. با حرص به طرفش چرخید: - مجبور بودم! می‌فهمی؟ من خواهر کوچیک مهسا و مهنام؛ اما اون تصادف به خاطر تو ایجاد شد. من به خاطر تو دست به اون کار خطرناک زدم. شهاب برای بار دوم پوزخند نثارش کرد و گفت: - نمی‌خواست این‌کار رو انجام بدی خانم دکتر! چرا به همه نمیگی که تو باعث مرگ عمو مجید و حافظه‌ای که مهنا از دست داد شدی؟ چرا؟ چرا سعی در پنهان همه چی داری؟ داد زد: - برای اینکه از بچگی عاشقت بودم دیوونه. شهاب با تنفر به او خیره شد: - حرفات تموم شد؟ من هنوز هم عاشقشم. هرکاری هم بکنی نمی‌تونی اونو از من جدا کنی. حتی توی این سه ماه! فهمیدی؟ نفس عمیقی کشید تا بغضی که در گلویش مانده بود را نشکند: - نه نمی‌فهمم برای اینکه می‌خوام بلایی سرش بیارم که مرغای آسمون گریه کنه و زجر بکشه؛ فقط صبر کن و ببین چطوری اینکارو می‌کنم. شهاب با اخم و تعجب نگاهش کرد و قبل آن‌که چیزی بگوید، سانیا از در خارج شد و آن را محکم بست.
  22. مهسا با تعجب به صورت خواهرش نگاه کرد. - سانیا کیه؟ مُردد ماند که آیا بگوید یا خیر؛ اما نه باید صبر کند تا تکلیفش را با آن سانیای خرفت روشن کند. نفس بلندی کشید و با اخم گفت: - بعداً خودت متوجه میشی. مهسا شانه‌اش را بالا داد و با گفتن فعلاً، از او خداحافظی کرد؛ ولی مهنا باید می‌فهمید که نقشه سانیا برایش چه چیزی است. می‌گویند صبر قدرت است و به این حرف ایمان داشت. لبخندی زد؛ اما باز غم و اندوه به سراغش آمد و لبخندش محو شد. خوشی‌هایش چه زود تمام می‌شد و این برایش خاطره‌ای بد به حساب می‌آمد. نگاهش به آینه روبه‌رویش افتاد. می‌خواست چه‌کار کند؟ موهایش را قیچی کند؟ چشمانش را بست و بلند فکرانه گفت: - خدایا منو ببخش! بعد به طرف تختش حرکت کرد و روی آن دراز کشید و به سقف دیوار خیره ماند. کم‌کم خودش را برای خواب آماده کرد و خودش را به دنیای نامرد سپرد. *** ماشین را به راست چرخاند و در جاده‌ای خلوت نگه داشت. سرش را روی فرمان گذاشت و منتظر ماند تا او بیاید. در ماشین باز شد و او سوار شد. به طرف او برگشت و گفت: - چه‌قدر دیر! من وقت ندارم ها! یک دقیقه هم دیر کنی، رفتم. شیما کمی خودش را جابه‌جا کرد تا راحت‌تر روی صندلی بنشیند. - اَه! غر نزن دیگه! راه بیوفت. لبانش را با حرص جمع کرد. - ببین! این‌قدر به من دستور نده. پوفی کشید و گفت: - خبرت رو بگو خانم دکتر عاشق! نفسش را پر از آه تکان داد و ماشین را روشن کرد. - شیما، پریشب موقعی که داشتم شله‌زرد پدربزرگمو هم‌ می‌زدم، کفگیر رو دادم به شهاب بعد رفتم کنار مامانم نشستم. یک‌دفعه گوشیم زنگ خورد، برداشتم که گفت من نامزد آقا شهابم.
  23. اشک‌هایش را پاک کرد و عصبی تمام وسایل میزش را بهم ریخت. - خدا لعنتت کنه شهاب! چرا نامزدیت رو مخفی کردی از خانواده‌ت؟ فریاد زد: - چرا؟! صدای باز شدن کلید خانه و بعد صدای مادرش که با عصبی و طعنه که می‌گفت: - سهیلا خجالت نمی‌کشه؟! جلوی ما دختره رو آورده و میگه این نامزد شهابه. انگار ما غریبه بودیم که نگفته اینا دو روزه صیغه شدن. نوچ‌نوچ مادرش به راه شد و دیگر صدایی از او خارج نشد. مهنا با چشمان اشکی، خودش را در آینه‌ای دید. چشمانش را محکم بست و یک‌‌دفعه قیچی را از کشوی پایین میزش برداشت و خواست موهایش را قیچی کند که در باز شدن همانا و قیافه مهسا همانا. با تعجب نگاهش کرد و روی گونه‌اش زد. - خاک تو سرت مهنا! چرا موهات رو می‌خواستی کوتاه کنی؟ بی‌اهمیت از حرفش خواست دسته قیچی را به حرکت در آورد که مهسا زود خودش را رساند و قیچی را با عصبانیت، از او قاپید. - احمق! تو از کجا فهمیدی که نامزد داره؟ فریاد زد: - ولم کن مهسا! حالم خوب نیست تو بدترش نکن. الآن هم قیچی رو بهم بده وگرنه میرم خودم رو می‌کشم! هیستریک وارانه پوزخندی زد و گفت: - تو غلط می‌کنی! با ابروهای بالا رفته‌اش گفت: - تو هم غلط می‌کنی که قیچی رو از دستم گرفتی! مهسا اخمی از مسخر‌گی برایش زد و سری تأسف برایش تکان داد. - برات متأسفم! چون تو لیاقت نداری تا خودت رو ثابت کنی. گنگ نگاهش کرد. - منظورت چیه؟ پوزخندی زد. - دختره اصلاً نامزدش نیست! یه جورایی مثل خودش دکتری خونده بود و صیغه‌اش شده بود. اونم دو روز پیش. یک لحظه حس کرد سانیا یک چیزی در گوشش فرا خواند: - فقط ببینم دور و بر شهاب بپلکی، من می‌دونم با تو! گرفتی؟ تند گفت: - اسمش چیه؟ با ابروهای بالا رفته‌اش گفت: - سانیا. دنیا روی سرش خراب شد. چیزی که در انتظارش بود، بالأخره به سرش آمد. خودش برای مهنا خط و نشان کشید. حالا باید این رنج و غربت را تحمل نماید. - صیغه چند ساله؟ - سه ماه. با تعجب چند‌بار پلک زد. - مهسا اون سانیای لعنتی واسه‌م نقشه کشیده تا بتونه منو نابود کنه.
  24. به دیگ که رسیدند، کفگیر را از دست دخترعمویش هانیه گرفت و شروع به هم زدن شله‌زردی شدند که برای امام‌حسین(ع) بود. چشم‌هایش را آرام بست و در دلش زمزمه‌وارانه، آن هم با حسرت گفت: - یا امام‌حسین! چرا هرچی انتظار می‌کشم، تمومی نداره؟ نکنه انتظار یک کابوس بدبختی رو دارم؟ همچنان که هم می‌زد، دعا می‌کرد و در دلش شهاب را می‌خواست. چشمانش را آرام باز نمود که با کمال تعجب شهاب را روبه‌روی خود دید. مهسا در کنارش نبود و کنار شوهرش ایستاده بود و داشت با او حرف می‌زد. چشمانش را به سختی از او گرفت و دعای آخرش را خواند و کفگیر را به طرفش گرفت. شهاب با ریتم و آهسته، دو عدد پلکش را باز و بسته کرد و کفگیر را از او گرفت. بغض در راه گلویش سد شد. حس می‌کرد قرار است دیگر او را نبیند. سرش را پایین انداخت و به طرف مادرش حرکت کرد. کنار او نشست و نگاهی به جمعیت کرد. هانیه در حال حرف‌ زدن با پدربزرگش بود. مهسا در حال خندیدن با شوهرش بود و عمه‌هایش هم در حال غیبت بودند. این وسط خودش بود که تنها در میدان بود. در دلش پوزخندی زد و نگاهش را از جمعیت بزرگ پدری‌اش داد. یک‌دفعه، گوشی‌اش زنگ خورد. بی‌اهمیت از کسی که زنگ زده بود، روی آیکون سبز دست کشید و جواب داد: - بله؟ صدای دختری که آن‌هم نازک بود، باعث شد اخمی از کنجکاوی کرد. - شما مهنا افروزی هستید؟ با صدای تعجب و کنجکاوش می‌گوید: - بله خودم هستم. شما؟ دخترک کمی تته‌پته افتاد؛ اما گفت: - من... من... نامزد پسرعموتون هستم. شوکه، چشمانش گشاد می‌شود و به شهابی که در حال هم‌زدن شله‌زرد بود، نگاه کرد. بغض کرد و یک قطره اشک از چشمانش کنار گونه‌اش سُر خورد. امکان نداشت چنان اتفاقی برایش بیوفتد. تنفری در دلش ایجاد شد. این پسر آخرش کارش را کرد. ایجاد تنفری که باعث و بانی‌اش خودش بود، باعث شد مهنا از او متنفر شود. از جایش برخواست و با پاهای بلندش تند- تند به طرف خانه عمارت به راه افتاد.
×
×
  • اضافه کردن...